۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
حالِ در قوطی
یعنی حالمان در قوطی است به همراه چند پخشه که مدام دارد روی دردها و زخمها نیش میزند.
ولی با این حال با همین اوضاع نه چندان خوب و حال مادام در قوطی، دور هم که هستیم حالمان بهتر است ولی همین که دوباره هر کسی به پیله خود برگشت یا مثه بختک افتاد پشت نت و از آن یکی پرسید چطوری؟ جوابها مشترک است خراب، داغون و له.
یعنی شرایط طوری شده که نمیتوانیم به خوب بودن هم تظاهر کنیم، نوشتههای نوه هر چند کوتاه عمق اتفاقها و احساسات درونیش را تا حدودی نشان میدهد، یا سکوت بانو، یا مسجهای هر از گاهی عفری، یا لحن کودک سرشار هیچ کدام نشان از حال و احوال خوب ندارد.
گفتم میشود پاییز، پاییز هم شد و حال ما همان است که قبلتر بود.
حالا هر از گاهی که بعداز ظهرها با هم هستیم کمی از همه این حالهای بدِ شخصی دور میشوم، به حالهای بد دیگران نزدیکتر و این جوری میشود که فقط حالهای بدمان تقسیم میشود شادی و خوشحالی کیمیا شده.
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
خوش شانسی یا طلبیده شدن؟!
یک بار آقای او در این بار با من صحبت کرد میگفت باید خبرگزاری ها، روزنامههای محلی و هفته نامهها و روزنامههای محلی را از هم جدا کرد و برای هر کدام ظرفیت مشخصی اختصاص داد.
حالا امروز مراسم قرعه کشی با کلی حرف و حدیث برگزار شده است.
حرف و حدیتها از آن جهت بوده که گفته بودند اسامی نیروهای فعال داده شود بعد اسامی تعدادی از کسانی که اعلام شده تنها چند ماه از فعالیتشان میگذشته یا اسمشان کمتر به گوش کسی خورده و...
نتایج چندان فرقی به حال من ندارد، ان تمایلی نداشت.
راستش هم اولین سفرم به مشهد و هم سفر تیرماه ۸۶ام خیلی غیر منتظره و یهویی پیش آمد در شرایطی که فکرش را هم نمیکردم.
تازه یک نوبت هم دارم که اگر عمری بود شاید سال دیگر قسمت شد و رفتیم.
خود سفر را دوست دارم آن هم به خاطر آرامش بیمثالش، به خطر عظمت آن خانه چهار گوش به خاطر آن پلههایی که میشود ساعتها رویش نشست بدون اینکه کسی کاری به کارت داشته باشد به خاطر اینکه جنس آن فضا تک است، تک.
ولی ته دلم به برنامه اینها و انتخابشان تمایلی نداشت.
وقتی خبر را به پسرک میدهم کمی حالش گرفته میشود و یا آقای میم میگوید طرف حالا باید برود نماز خواندن یاد بگیرد و...
بیشتر شاکیام به خاطر اینکه بالاخره عدهای هستند که سالها است در این عرصه مشغول به کار هستند، ولی عدهای تازه کار آمدهاند و شانسان هم زده اسمشان درآمده. خوب حق آنهایی که سالها در این عرصه کار کرهاند یا انهایی که حداقل بیش از یکسال کار کردهاند چه میشود؟!
مشخصا اشارهام به افرادی است که آمدهاند در روزنامه نون. صفحههاشان که خبرهای کپی شده خبرگزاری هاست بقیهاش هم که آگهی و مقادیری پاچه خواری از...
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
خانه قدیمی/عصر پاییزی و...
شاید سال های میانی دهه 70 بود، عصر یکی از روزهای تابستان.
دعوت شده بودیم خانه یکی از اقوام، فک کنم کسی فوت شده بود و باید برای مجلس ترحیم می رفتیم.
مامان دوست داشت بروم چون خانه ای که قرار بود برویم در محله قدیمی خودشان قرار داشت و می خواست من آنجا را ببینم، محله سنگ سیاه.
توی کوچه ها گم شدیم، تا بالاخره خانه مورد نظر را یافتیم، خانه قدیمی و به قولی خانه پدری.
یک حیاط بزرگ با چند باغچه و درخت های قدیمی و بلند، حوضی در وسط بود و تخت هایی که اطراف چیده شده بودند.
حیاط تازه آب پاشی شده بود و نسیم خنکی می وزید.
داخل ساختمان را به یاد ندارم، آنچه یادم مانده همان فضای دوست داشنی حیاطش بوده، باب دلِ خودم.
امروز با همان تصور با بچه ها رفتم به دیدن خانه ای تاریخی- قدیمی یا یک چیزهایی تو همین مایه ها.
به دلم ننشسته اصلن، شاید توی ذوقم هم خورده باشد!
جدا از شلوغی و پر رفت و آمد بودن کوچه اصلی! حیاطش از نظر من دلگیر بود آن چیزی نبود که در ذهن داشتم از یک خانه قدیمی.
تنها جایی از خانه را که دوست داشتم سقف یکی از اتاق ها بود، زیبا و دوست داشتنی! ویژگی اش این بود که مثلا می شود دراز بکشی وسط آن اتاق، ساعت ها زل بزنی به آن سقف و پرت شوی به عالم هپروت.
ولی دیوارها، رنگشان و نوشته های رویشان تویِ ذوق می زد نمی گذاشت حس خوبی نسبت به آنها داشته باشم.
شاید همه اش به دلیل ذهنیتی بود که از قبل داشته ام و مدام توی ِ ذهنم همه چیز را با ان تجربه دوست داشتنی سال های قبل مقایسه می کردم، نمی دانم!
بوی رنگ حوض هم بدجوری آزار دهنده بود، مخصوصا برای بی جنبه ای مثه من که زرتی سردرش شروع می شود.
تجربه ای بود دیگر، از نوع نچسب ها! تجربه ها جایی به درد خواهند خورد.
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
شاید وقتش رسیده باشد
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
یک روز آرام
اردیبهشت 87 بود که از صورت سنگی و بعدها کت قهوه ای نوشتم.
حالا دو سال گذشته، کمی بیشتر.
سعی کرده بودم فراموش کنم برخی رفتارهایش، حرف ها و...
ولی نع! وقتی دست می گذارند روی بخشی از حافظه که نسبت به بعضی چیزها فوق العاده حساس است همه چیز جلو آدم رژه می رود همه آن روزهای سخت و آن تنهایی ها دوباره بر می گردند! شفاف، واضح و گاها دردناک.
چیزی از یاد نرفته، گم نشده همه چیز جایی تلنبار شده تا به موقع گه بزند به اعصاب نداشته امان.
___________________
امروز جز روزهای آرام و بی دغدغه بود.
استرس برنامه رفتن نداشتم، تمام روز را فرو رفتم تویِ صندلی خودم و آرام و بدون فشار روحی خبرهایی را که لازم بود تلفنی گرفتم و بعد هم بار و بندیلم را بستم! رفتم کیک شکلاتی خریدم، بعد هم با بچه ها ولو شدیم روی چمن ها و فک زدیم با هم.
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
دوباره ها
* ****
شايد كسي باور نكنه ولي بيش از دو سال كار كردن تو فضايي كه بودن درش يه روزي برام آرزو بود! خيلي چيزها، خيلي آدم ها و رفتارها رو از چشمم انداخته.
_________________________