۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه
روز یازدهم
شاید بعد از اردیبهشت و خرداد ۸۸ که خستگی و نا امیدی برایم معنا نداشت، که هر روز پر از انرژی بود و امید و کار! این هفته تنها هفتهای بود که با وجود کار فشرده و سنگین دوستش داشتم.
عصر توی راه که پیاده میآمدم خانه داشتم به روزهای این هفته فکر میکردم، که کمتر در دفتر خودمان بودم و بیشتر وفتم در قرارگاه گذشت و دفتر معاونت اجتماعی.
دفتری که اینترنت ندارد، صندلی و سیستمهایش به راحتی دفتر خودمان نیست! تنها کاری که میشود کرد تایپ کردن است، ولی آرامش داشت.
با همه کمبودها و نداریها این چند روز نشریه داخلی را بیرون آوردیم، لذت دارد این جور کار کردن.
چقدر هم که امروز خندیدم، مدتها بود انقدر نخندیده بودم.
خندیدم انقدر که چشمانم پر از اشک شد آن هم نه با جمعی که مثلا دوست باشند، بلکه با یک حمع غریبه ولی همدل و همکار.
خدایا چه عکسهایی شده بود، مثلا نماز جماعت ۱۰ نفره ولی دو نفرشان هم حرکاتشان با هم هماهنگ نبود و خلوص!
درجه خلوص بعضیها بالای ۲۰۰ ارزیابی شد و چه عکسی خدا.
یک تجربه کاری جدید و خوب، من اینجور کار کردن را دوست دارم.
عصر قرار بود مرا برسانند جلو در خانه.
سوار که شدم پسرک یا خوشحالی گفت سرگرد امروز به من مرخصی داده! خسته شدم، بس که مدام باید برانم.
گفتم مرا جلو ایستگاه اتوبوسها پیاده کن.
گفت: نه میبرم خانه، گفتم من همین جا راحتم.
توی دلم گفتم من که اساسی حالم خوب است تو هم برو حالِ مرخصی تو ببر.
ماه هاست آرامش و امنیت روحی و روانی در محیط کار ما گم شده، هر روز که میگذرد حس بدم نسبت به برخی افراد بیشتر میشود.
حالا فردا هم اگر تشویق و پاداشی باشد نصیب آنها خواهد شد که همه این مدت در تعطیلات به سر بردند، به درک.
من تقریبا تمام این تعطبلات را سر کار بودم و لذت بردم از این همکاری که با بچههای معاونت اجتماعی داشتم.
یک خاطره و یک تجربه خوب؛ بعد از مدتها.
خدایا متشکرم از این فرصت..
۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه
دهمین روز
خبرها را که میخوانم مخصوصا درباره فیلم این مردک سابق چماق به دست حالم اساسی میگیرد از همه چیز، از عالم و آدم، از خودم، از این زندگی که هر روز به سطح گه نزدیکتر میشود.
واقعا به چه چیز در این مملکت با چنین مردمانی باید امیدوار بود؟! به چه تغییر و چه اصلاحی؟! طرف بعد از ۱۸ سال کار رسیده به جایی که من فقط حقارت و بدبختی را از آن میبینم که اگر انگیزهای دارم با دیدنش از دست میدهم.
که حالم از خودم، از این زندگی مرداب گونه، از این دست و پا زدنها، از این امیدواریهای لحظهای بهم میخورد.
از اینکه هر روز بلند میشوم خودم را گول میزنم میفرستم سرکار به امید اندکی بهبود ولی زهی خیال باطل. جناب من من میآید میگوید فلان مطلب را بخوان که مثلا یعنی کد تو را زیرش زدم، نزن مگر مجبورت کردهام! برای چی میخوام؟ که آمارم برود بالا، که نتیجهاش چه؟ که بعد بگویی سیستم از یک عددی به بالا حذف میکند و هزار تا گه خوری اضافی دیگر.
خیلیها فکر کردند چون ما حق التحریر هستیم برای هر مطلبی حاضر به هر خاک تو سر بازی هستیم، حالم بهم میخورد ازشان.
من میروم سر کار چون حوصله در خانه ماندن را ندارم، چون صبحها هر چه تلاش میکنم از هفت به بعد خواب در چشمهای نمیماند، چون حوصله این را ندارم که هی مهمان بیاید بگوید خب چه خبر؟ که حوصله کتاب خواندن که اعصاب فیلم دیدن را ندارم.
که من دو سال تجربه ماندن در خانه را دارم، تجربه انزوا و افسردگی! مدام زار زار گریه کردن، گاهی یک ماه ماندن در خانه ماندن.
من تجریه همه اینها را دارم و میدانم عادت به ماندن در خانه چطور زندگیات چطور همه لحظههایت را یا افسردگی، افسوس همه سالهای از دست رفته، پشیمانی و غصه بهم محکم گره میزند.
میروم سر کار کاری که آدمها، که رفتارها و حرفهایشان مدام دارد آزار دهندهتر میشود.
مدام امیدها و ارزوهایم را لگدمالتر میکند، انگزهام را به صفر میرساند، احساساتم را به گه میکشد. کاری که روزی رویایم بود و هنوز هم ذاتش را دوست دارم ولی حاشیههایش دارد مرا له میکند.
من من هنوز هم با همه این احوال میروم سر کار چون کابوس در خانه ماندن را تجربه کردهام.
۱۳۹۰ فروردین ۹, سهشنبه
شعار ما
این درد بسته بودن صفر تلفنها هم بد دردی شده؛ رسما نمیشود کاری حاصی کرد، وقتی خودش میخواهد به درک.
باز خدا خیر دهد به یکی دو تا از حورههای کاری من که واقعا فعال هستن، در برابر بقیه کلن فوق فعال هستند.
مثلا یکی هست زنگ میزند میگوید داره برام مهمون میاد من میگم تو بنویس؛ خلاصه یک کاریش بکن دیگر.
امروز دومین شماره نشریه داخلی هم در آمد. با وجود همه کمبودها و نداریها من از نتیجه کار راضیام.
امروز «ج» تا مرا میبیند میگوید با رمز یا حسین داریم میرویم به پیش.
. باور نمیکنید ولی تنها چیزی که دارد کار را پیش میبرد این است که همه واقعا دارند تمام تلاش اشان را میکنند که کار انجام شود.
چون شعار ما این است، پاد نباید قطع بشه.
روز هشتم
دلم سوخت برای این حجم از نگرانیهاشان، به خاطر همین بود که هی میگفتم نگران نباشید! مشکلی نیست خودم کمکتان میکنم.
حالا هم که تیم جدید آمده بیشتر از قبل کمک میخواهد، منم که سرم درد میکند برای این مدل کارها. کلن همین که در دفتر خودمان نباشم کافی است.
با وجود اینکه دفتر آنها دارای حداقل امکانات است من خسته نمیشوم، اعصابم خرد نمیشود و کلن حال خوبی دارم این چند روز.
چشم به پول و این حرفها برای کاری که میکنم ندارم، برای من این آرامش و نبود اعصاب خردیهای معمول خودش کلی شانس است که خدا این روزها نصیبم کرده. دارم کاری را که ذاتش را دوست دارم انجام میدهم.
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه
روز هفتم
او آن طرف شهر افتاده من این طرف شهر ولی دلهامان چه بهم نزدیک بوده که من به او فکر میکردم و انگار همان روز هم او در فکر من بوده و در سفر.
امروز بابا میبرد مرا جلو در اداره پیاده میکند، کارهایم را انجام میدهم که زنگ میزنن فلانی آماده بیا برویم برای مصاحبه.
ترافیک سنگین است و دیر میرسیم و بالاخره با کلی هماهنگی و در حالی که ماشین با سرعت ۱۴۰ و گاهی ۱۵۰ در حرکت است به انها میرسیم، بعد بر میگردیم قرارگاه و بعدتر دفتر آنها.
نه اعصابم خرد است نه خستهام. تا چهار کارهایشان را ردیف میکنم و بعد مرا میرسانند اداره.
خیلی راحت و پر انرژی کارهایم را انجام میدهم و حدودای هفت و ۳۰ با آقای ورزشی راه میافتیم طرف خانه.
نه خستهام نه اعصابم خرد است؛ کلی انرژی دارم برای کار کردن در فضایی که موجودهای آزار دهنده و استرس در آن کمتر وجود دارد. تکه سنگ دوست داشتنیام هم رفته مرخصی.
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
دوست داشتن
مثل همیشه حیلی جدی گوشهای ایستاده، نگاهش میکنی انگار داری نگاه یک تکه سنگ میکنی.
از آن تکه سنگهای تکی که دوستشان دارم.
دلتنگی قدیمی
یهو دلم هوای لیلا کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده! دلم خواست زنگ بزنم ولی نه به زنگ زدن نیست این دلتنگی.
از آن دل تنگی هاست که دوست دارم بیاید روی تختام آن بالا، بعد هی حرف بزنیم، هی غر بزنیم، هی فلسفه بافی کنیم.
آخرش هم بگوید الی باید پکی بزنم!
وای لیلا چقدر دلم برای آن روزهای لعنتی تنگ شده که گاهی با یاسین بزنیم توی بال و پر هم و بعد دوباره زنگ بزنیم بعد برویم ولگردی در آن شهر غریب و سرد.
توی اولین میدان شهر بشینیم روی یکی از نیمکتهای منتظر، بعد چایی بخوریم بعد هی دوباره خیال بافی کنیم.
دلم حسرت این را دارد که دوباره توی قلعه هزار دختر، اتاق ۱۰۷، بالای ٱن تخت دو طبقه نزدیکِ مهتابی که چند ساعتی نه حداقل چند دقیقهای گوشهایت را بدهی قرض حرفهای یواشکیام.
به طرز وحشتناک و افسارگریختهای امشب دلم فقط و فقط برای تو تنگ شده، شاید هم کمی برای یاسین.
دلم میخواهد یک بار دیگر سه نفری جایی غریب بنشینیم کنار هم، از ٱن روزها بگوییم که دنبال چه بودیم چه شد و به کجا رسیدیم.
چند سال گذشته؟ شیش یا هفت سال؟ باورت میشوداز آن شبها و روزهای سه نفری این همه سال گذشته و حالا هر کداممان یک جایی پرت شدیم.
۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه
مرام یونیک
روحم شاد میشود، الحق که این خدا مرام و معرفتش یونیکِ یونیک.
چهارم+ پنجم
حالم خوب نیست؛ تمام دل و روده هام به علاوه سرم درد میکند از همین اول صبح.
از آن روزهایی است که دلم میخواهد تمام روز بیفتم توی رختخواب، کسی هم باهام حرف نزنه و کاری هم به کارم نداشته باشد.
در اصل کشبک من فقط ۱۲ فروردین بود، بعد قرار شد جای یک نفر که میگفت میخواهد برود مسافرت من چهارم را هم بروم سر کار! بعد زد و یک نفر مریض شد و برنامه ریخت بهم.
بعدتر یعنی همان دیروز معلوم شد فلانی هم که قرار بوده برود مسافرت نرفته!!!
و حالا من امروز باید بروم دوباره سرکار و اصلن هم حالم خوب نیست.
بعد عمری دیروز رفتیم سینما؛ بعدش هم بستنی زدیم تو رگ.
از همان دیشب با پیدا شدن سرو کله سردرد سگی همه چیز کوفتم شده! سردرد سگی هم ارمغان دانشگاه است و حرص خوردنها و دوری از خانواده و اتاق و اینها.
به مرور و طی این چند ماه گذشت فاصله بین سردردهای سگی کمتر و کمتر شده. یعنی هنوز به ۳۰ نرسیده کوله باری از درد شده همراه همیشگی تقربیا. اون از نرمی مفاصل و دردهایگاه و بیگاه پاها! این از سردردهای سگی که کل زندگیام را فلج میکند اون هم از اوضاع دندانهای که یکی یکی دارند قرتی بازی در میآورند.
باز هم خدا رو شکر میشود تحمل اشان کرد اصلن پوست ما کلفت شده برای تحمل.
دیروز روز کاری آرامی بود به چند جهت، به جز خودم و یکی از نیروهای خدماتی کسی نبود که بخواهد بودنش آزار دهنده باشد، و جناب من من هم نبود تا دو پایی بپرد روی اعصابم.
صفر تلفنها بسته است و نمیشود با هیج جا تماس گرفت میگردم و شمارههایی را که دو سال پیش جمع آوری کرده بودیم را پیدا میکنم.
چند تا تلفن ثابت هم میانشان هست، خوش شانسم که زنگ میزنم و جواب میدهند.
ولی یکی دیگر خیلی اذیت میکند حالم ازشان بهم میخورد، هی چند بار معطلم میکنند، بعد میگویند فلانی رفته برای نماز و آخر سر هم میگویند شنبه! من هم میگویم به درک.
فعلن هم تمام روده و معدهام دارند شلنگ تخته میاندازند نمیتوانم ادامه دهم تا بعد.
۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه
روز سوم
صبحها نمیتوانم زیاد بخوابم هر چند دوست دارم که اساسی بخوابم! ولی ظهرها میتوانم چند ساعتی به مشنگترین شکل ممکن بیافتم تو رختخواب و بخوابم.
دیشب حساش بود که بعد از ماهها کتابی بگیرم دستم و چند صفحهای بخوانم، خیلی وقته کتاب نخوندم.
این چند روز که تعطیل بود و کشیک کاری من هم نبود، تقریبا از نگرانی، استرس و اعصاب خردی هم خبری نیست.
به محض اینکه پامو بذارم تو دفتر حتی اگر کسی هم اونجا نباشه، برنامهای هم نباشه! استرس، نگرانی و اعصاب خردی کوله بارش رو میاره جلو چشمام پهن میکنه.
فردا اولین روز رسمی کاریام در سال ۹۰، هر چند که این چند روز هم تلفنی کارها پیش رفته و اینجور نبوده که تو خونه بیکار باشم یه جور دورکاری داشتم.
۱۳۹۰ فروردین ۲, سهشنبه
९० آمد
نه برنامه خاصی دارم نه تصور خاصی از روزهای پیش رو، این روزها هم از صبح میافتم جلو این ماسماسک تا شب.
شب میرم در رختخواب و درباره موضوعاتی خاص و آدمهایی خاصتر خیال بافی میکنم تا صبح.
انتظار میکشم بشود پنج شنبه برم سر کار.
یک آدمی هست با قیافهای جدی، یه جورایی سرد و یه نگاه لعنتی!
نمیدانم چطور شد که بعد از این همه مدت که اصلا دیدنش عین خیالم هم نبود، حالا خیالش مثه کنه مدام در مخم بالا و پایین میرود.
این طوری نبودمها.
۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه
می گذرد
چند شب کابوس ها امانم را بریده بودند، توی خواب یکی از دوستان دوران مدرسه ام می آمد به سویم و می گفت دنبالت هستند بعد یهویی از همه طرف هجوم می آورند، من مقاومتی نمی کردم و آرام و بدون اعتراض با آنها می رفتم.
بعد از این کابوس ها که چند شب تکرار شد بیشتر در اداره ماندم با همه اعصاب خردی ها، خواستم حسابی خسته شوم تا وقتی جنازه ام به خانه می رسد فقط توان دیدن سریال را داشته باشد و بعد بی هوش بیفتد روی تخت تا خود صبح و از خستگی فرصتی برای کابوس ها نباشد.
امروزی آقای چیچک می رود بیرون و وقتی بر می گردد برایم یک بسته کاکائو خریده کمی تلخ است ولی خوشحالم کرده.
می روم پیشش کمی حرف می زنیم از عوضی بودن یک نفر می گویم و از حقیر بودنش! که رفتارهایش همان اندک انگیزه کار را هم از من می دزد.
حالم بهم می خورد یک نفر با حدود دو دهه سابقه کاری بخواهد...
کلن به موجودی بس تنفر برانگیز تبدیل شده، با بودنش در اتاق به هیچ وجه احساس آرامش ندارم.
آقای چیچک می گوید سعی کن بی خیال باشی هر چقر می توانی تلاشت را بکن، دستم را می زنم به کمرم و پاهایم را می کشم روی زمین و می گویم باشه بهش می گم.
به پدر روحانی می گویم خسته ام، دلم آدم های جدید می خواهد.
می گویم: منم.
در یک اعتراض مدنی جانکاه یا چه می دانم لجبازی یا هر کوفت دیگری که بشود اسمش را گذاشت، نمازهای مغرب و عشا را هم نمی خوانم.
قبل ترها کمی عذاب وجدان داشتم از نخواندنشان ولی حالا سعی می کنم اگر هم پخشه ای لگد زد به وجدانم بزنم به کوچه علی چپ.
۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه
این روزهای پر ملال
محل برنامه تا خانه فاصله زیادی ندارد هوا هم که عالی است پیاده راه میافتم به طرف برنامه.
بقیهاش را فاکتور میگیرم تا میرسم اداره. چهار تا از همکاران به اضافه نیروی خدماتی مرخصی هستند!
جناب من من میبیند تازه رسیدهام و کوهی از فکس روی میزم است، بلند شده آمده خبرهای شهرستان را میگذارد روی میزم.
من هم اعتراض میکنم ولی آدم به بیشعوری او ندیدهام، دو نفر دیگر نشستهاند ولی جرات ندارد به آنها حرفی بزند.
من هم سریع وسایلم را میگذارم در کیفم. با عصبانیت هر چه تمامتر کیف را روی میز میکشم، تلفن هم سقوط آزاد میکند.
دو تا در را محکم بهم میکوبم و میزنم بیرون.
ندیدم ادم به این اندازه بیشعوری و قدرنشناسی.
میرسم خانه خبرها را میفرستم مسج میدهم که فلانی زحمت بکش عکس بگذار، حدود نیم ساعت گذتش دیدم خبری نشد زنگ میزنم اداره خودش گوشی را بر میدارد صدایش را که میشنوم تلفن را قطع میکنم.
یک ساعت بعد مسج میدهم که من اداره نیستم!
حال بهم میخورد از این به اصطلاح همکاران! یکشنبهها میرود برنامه و بعدش میرود خانه زنگ میزند فلانی روی فلان خبر عکس بگذار بعد...
اصلن تا پارسال که با والی میرفت تلفنی خبرهایش را میگرفتم بدون اینکه کد خودم را بزنم ولی...
خیلی روزگار نامرد و بیصفتی است؛ انقدر که گاهی ترجیح میدهم که نباشم بین این جماعت دو پای پر مدعا.
من همیشه توی کار یه نکیهگاه محکم داشتم حتی اگر باورها و عقاید مشترکی نداشتیم ولی شش ماه میشود که نه تنها تکیه گاهی ندارم بلکه هر روز پلیدی و بیشرفی بعضها نسبت به قبل ازاردهندهتر هم میشود.
۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه
حماقت
صبح میروم دفتر، اوضاع خوبی ندارد این روزها! در اصل این ماه های اخیر.
آقای فلانی حسابی شاکی است، حالا دیگر همین که از در وارد می شوم و قیافه مرا میبیند تا آخرش را میخواند.
دیروز دعوایش شده، امروز برگ مرخصی را میدهد و میرود.
من هم دل خوشی از بودن توی دفتر ندارم، اصلن دلم نمیخواهد کار کنم ولی از آن طرف هی زنگ میزنن و توقع دارند خبرهایشان ردیف شود.
کسی که خبر ندارد از اوضاع و احوال داخلی ما!
فکرش را که میکنم خیلی وقت است اصلن چیزی به اسم خوشحالی و شادی دور و اطراف خودم ندیدم، این برنامه های خرید فقط مسکنی است که برای چند روزی کمی انرژی تزریق میکند همراه با استرس البته.
امروز آقای برادر میگوید حالت عالیه، پر انرژی و توپی ولی مثه همیشه حساس! میگم اگه چنین تصوری خوشحالت میکنه باشه تو خیال کن که اینطوریم.
تقریبا همین که از پلههای اداره میرم بالا، حالم از این رو به اون رو میشه. قبل از مهرماه این طور نبود، به مرور زمان هی وضع بدتر شد.
از دیروز تا حالا اسم پسرک رو جلو هر کسی میاورم یه کلمه مشترک میشنوم، احمق!
رفتم وبش رو خوندم، خدایی انگار روز به روز این بشر داغونتر میشه، این عدد و ارقام رو نمیدونم از کجا آورده؟ اون کامنتای چرتی که زیر مطالبش گذاشتن، کلن این بشر دو پا فقط برای دق دادن خوبه.
یه سریالی هست شبا شبکه ام بیسی پرشین میذاره، تنها چیزی که طی این چند ماه اساسی پیگیرش بودم و براش وقت گذاشتم همین سریال!
گاهی بعضی از رابطه هاشون به آدم حس خوبی میده.
کریستینای کله شق رو دوس دارم با اون چشای بادمی و موهای فرفری سیاهش.
۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه
به درک!
الان که دارم اینها را مینویسم حالم کمی بهتر است، فقط نگران این پسرک احمقِ دیوانه هستم.
صبح یک ساعت توی دفتر میمانم و بعد میزنم بیرون!
به طور افتضاحی همین که پایم را میگذارم توی آن دفتر لعنتی و با بعضیها چشم تو چشم میشوم اخلاقم سگی میشود و از قیافهام کفرات میبارد.
این بار به خاطر ماجرای دیشب هم حسابی دلخور بودم و بعد که یکی با کمال پر رویی پرسید دیشب تا کی بیرون بودی؟ حالم بدتر شد.
مثلا قرار بود این مردک برود بیرون در حالی که از جایش تکون هم نخورده بود چون جناب من من احتمالن جرات نکرده بود که بهش بگه بره، بعد از آن طرف به من میگوید قرار است فلانی برود. زکی حتما هم فلانی می رود. بعد شب میزنگد به من، که چه خبر؟!
سوار ماشین یکی که او هم دلش خون است میشوم، وسط راه پیاده میشوم میروم پیش آقای ورزشی! آنجا کمی داد و بیدادهای مدل الی میکنم و بعد هم کمی از دیشب حرف میزنیم واینا.
بعد دوباره راه میافتم مثلن به طرف خانه! وسط راه یک جای دیگر هم سر میزنم که تاکید کنم من از فلانی خوشم نمیآید و اصلن هم نمیخواهم چیزی از من بداند و اینها.
همان جا خبر دار میشوم که پسرک احمق دوباره رفته آب خنک بخورد، دلم میخواست اگر جلوی رویم بود یکی بخوابونم تو گوشش! فقط میگم یه مادر دست تنهای بیچاره دارد به خاطر او هر کاری میشود بکنید، میدانم که این بشر آدم بشو نیست.
کمی حرف میزنیم البته بیش از کمی.
بالاخره شرایط طوری است که باید بیشتر مواظب بود ولی خب آدم گاهی زیادی جوگیر میشود.
مثلن خدافظی کردم بروم خانه دیدم حساش نیست، زنگ میزنم به رِفیق که او هم میآید.
میرویم جای همیشگی کمی حرف و بحث و اینا.
بعدش دوباره پیاده راه میافتیم تا برسیم به ایستگاه.
این بار میروم سمت خانه! کارهای مانده از دیروز عصر را انجام میدهم.
کلن خیلی خوب است؛ گوشی لعنتیات را خاموش کنی پرتش کنی یک طرف! با یه کم خیال راحت کارت را انجام دهی توی خانه.
برنامه نروی و بگویی به درک!