۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

چشم انتظار


این روز‌ها مدام با خودم درگیرم، مدام همه چیز را از اول مرور می‌کنم و باز بی‌نتیجه به گوشه‌ای از اتاق م پناه می‌برم.
هر چقدر او عجله یانمی دانم اصرار بیش از حد دارد، من هی دارم دست و پا می‌زنم برای پیدا کردن راه فراری شاید...
هر چقدر من مانع می‌تراشم و هر چقدر نع می‌آورم او دارد رویا‌هایش را...
مانده‌ام که به کی و کجا پناه ببرم؟
دلم نمی‌خواد زندگی یه نفر با حضور من پر از مانع و محدودیت بشه، پر از نخواستن‌ها، پر از "من اینجوری دوست ندارم‌ها" و اون همه‌اش به خاطر از دست ندادن من کوتاه بیاد.
نمی‌دونم چیکار کنم، فقط هر چی زمان می‌گذره احساس می‌کنم بیشتر دارم در حق‌اش ظلم می‌کنم.
خدای چاره ساز! کمک کن، چشم انتظارم ها...

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

منٍ عاصی

دبروز نیمه شعبان بود، شاید فرصتی برای جبران.
از دیروز هی با خودم گفته‌ام باید جبران کنم همه این اشتباهات این مدت را.
مقصر هم من و این دل هستیم، زیادی جولان داد این حس.
نباید انقدر زود وا می‌دادم، شاید هم نیازی بود که باید همه این سال‌ها فرصتی پیدا می‌کرد برای نفس کشیدن ولی اجازه نداده بودم؛ یا مجالش نبود.
کجا رفت آن الی منطقی که می‌گفتند تکه سنگی، که می‌گفتن تو مگر دوست داشتن هم بلدی؟!
من تمام این روز‌ها و شب‌ها گند زده‌ام یکی را وابسته کردم و حالا درد می‌کشم.
از دیروز خواستم و تلاش کردم که دوباره از اول شروع کنم، شاید هم جبران.
از خدا خواسته‌ام که از چشم ش اساسی بیفتم، نباید مانع زندگی عادی یکی دیگر شوم.
یکی که زندگی را خیلی بیش از من دوس دارد، یکی که برای خنده بچه‌ها ذوق مرگ می‌شود.
یکی که می‌خواهد «زندگی» کند، نه مثل من.
تازه مامان هم بهم گفته دختر تو روانی هستی.
خب کلن حالم خوب نیست، جدی به این فک می‌کنم که اگر قبول نشدم برم یه سویئت بگیرم و تنها زندگی کنم با خودم.
دیگر وقتی یکی آمد یا خانواده خواست جایی برود مجبور نیستیم بساط این بحث‌های خاله زنکی و تکراری را راه بیندازیم.
آقا خانم من از شما خوشم نمی‌آید، نه اصلن من با دیدن آدم‌ها مشکل دارم.
دلم می‌خواهد وقتی خانه هستم توی اتاق خودم باشم، روی تخت یا جلوی سیستم. دلم شما را دوست ندارد.
ولی وقت‌هایی که با دوستام هستم‌‌‌ همان دو سه نفر شونصد بار زنگ میز نن کجایی؟ دیر می‌رسم اخم و تخم می‌کنند.
حوصله ندارم، دیگه حوصله ندارم برای خواستنی‌های دلم دعوا کنم.
دلم گاهی اساسی می‌خواهد گم و گور شود، مثل همین حالا.

موجود کثیف


حالا اگر ان سال‌های ربوده شده بود هر روز می‌نوشتم نمی‌ذاشتم بین نوشته‌ها انقدر فاصله بیفته اصلن نمی‌ذاشتم بین من و صمیمی‌ترین دوستم فاصله‌ای باشه.
این روز‌ها پر از تردید و دلنگرانی‌ام.
از یه طرف کار و نتیجه ارشد و از یه طرف دیگه حرف دل.
گاهی آدم ناخودآگاه و بدون اینکه عمدی داشته باشه حرفی رو می‌زنه که بعد وقتی بهش فک می‌کنه می‌گه نکنه...
حالا من هی مدام فک می‌کتم که آدم کثیف و بی‌شعوری شدم که فاصله گرفتم از خودم، خدا که اصلن شاید خدا ازم قهره! رهام کرده تا هر غلطی بکنم.
خیلی بده این حس! حسی که مدام مثه خوره به جون آدم می‌افته و هی با خودش تکرار می‌کنه من موجود کثیفی شدم؟
حوصله کسی رو ندارم، صقحه فیس رو هم می‌بندم.
مادربزرگ مریض، ناتوان و ضعیف در بستر.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

لحظه های لعنتی

این روز‌ها همه چیز در بیم و امید خلاصه می‌شود و انتظار.
دیشب حتما شب بدی برایش بوده، بد خیلی بد.
بد‌تر از آن ناتوانی من بود، نتوانستم همراه آن لحظه‌های لعنتی باشم! نتوانستم...