عصر دوباره رویای ما (ابی و شادمهر) رو گوش دادم و یهویی پکیدم از گریه.
بعد مامانم اومده تو اتاق یه جوری نگاه میکنه که انگار گریه کردن گناه، میگه گریه میکنی؟
حوصلهاش رو نداشتم، بهش گفتم برو بیرون!
از شب تا صبح اشک میریزم، فقط بالشم خبر دار میشه...
بعد وقتی میخوام برا زندگیام تصمیم بگیرم و نمیخوام اینجا بمونم، بابام میگه خوشی زده زیر دلت...
یکسال آزگار همه روزهام پر از غصه است، پر از حس نگرانی، استرس، تحقیر...
البته گاهی هم اندک خوشحالیهایی بوده ولی عمرشون کوتاه بوده خیلی کوتاه.
من کارم رو دوست داشتم، با همه غرهایی که میزدم از اینکه صبح تا شب کار میکردم یه لذت درونی همیشه همراهم بود هر چند ماههای آخر دلسرد شده بودم.
کاری بود که از بچگی دوستش داشتم، هر چند فرصت نشد که سر از تحریریه یه روزنامه در بیارم.
کاری بود که خودم پیاش رو گرفتم، بارها هلم دادن و خوردم زمین ولی بلند شدم.
برام خیلی سنگین که بابام برگرده بگه من راضی نبودم تو بری سر این کار، یعنی چی آخه؟
باید میاومدم ازت اجازه میگرفتم؟
من سه سال تو اون شرایط دوام آوردم ولی دیگرانی بودند که برای رهایی خودشون من رو فروختن!
کارم رو، درسم رو و آزادی هام رو از دست دادم...
حالا باید سرکوفت هم بشنوم که برای ما دردسر درست کردی با این کارت
بخشهایی از اول این وبلاگ پستهای وبلاگی هست که از سال ۸۶ داشتم و تیر ۸۸ هک شد.
بعدتر پراکنده این ور و آن ور نوشتم تا اینکه رسیدم به اینجا. تا پاییز ۸۹۰ نوشتم و بعد ماجرای بازداشت و اینها پیش آمد.
حالا مدتی است دوباره مینویسم، هر چند از صریح و شفاف نوشتن معذورم.
۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه
۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه
عصری با پدرخوانده
غالب اوقات این من بودم که با پیامکی حال پدر خواندهام را میپرسیدم.
اسفندماه ۹۰ که بار و بندیل را اجبارا جمع کردم و برگشتم، دلخور شد که چرا بهش خبر نداده بودم.
بعدتر فروردین ماه بود که تلفنی باهاش حرف زدم و بعد از اون دیگه هیج.
ولی اکثر اوقات حال و احوالش را از «او» جویا میشدم.
توقع داشتم او مسجی بزند یا تلفنی و خبر از حالم بگیرد...
تا اینکه چند روز پیش وقتی آمدم توی اتاق دیدم شمارهاش روی گوشیام افتاده، حساش نبود که زنگ بزنم.
فردا حدودای ظهر زنگ زدم بدون گله گی گفت من آمدهام شهرتا و باید تو را ببینم.
عصر دو ساعتی همدیگر را دیدیم، آنجا فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ بوده و چقدر دلم میخواست زمان کش بیاید و همین جور مثل پارسال کنارش بشینم و فقط حرف بزنیم.
بلیت داشت برای ساعت ۹ و باید میرفت با ماشین دوستاش وسایل را از خانه یکی دیگر بر میداشت و میرفت سمت ترمینال.
موقع خداحافظی دلم خواست بغلش کنم...
بعدتر پیامک داد که چقدر دلش میخواسته بیشتر با هم باشیم...
گفت این مدت ارها با گوشیام تماس گرفته و خاموش بوده، هر چند حالا حق میدهم که او هم در آن تنهایی اجباری شاید انتظار داشته من با او تماس بگیرم و جویای حالش باشم.
وقتی برگشتم خانه حالِ خیلی خوبی داشتم، گر چه اصلن انتظار نداشتم پدر انقدر خوب برخورد کند بدون نصیحت و گله!
بعد هم «او» خبر داد که وقت مصاحبه برایش تعیین شده، من؟
کلی گریه کردم، واقعا احساس کردم خدا دوباره آغوشش را به رویمان باز کرده.
معجزه برای من همین است، وقتی انتظارش را نداری اتفاق میافتد.
اسفندماه ۹۰ که بار و بندیل را اجبارا جمع کردم و برگشتم، دلخور شد که چرا بهش خبر نداده بودم.
بعدتر فروردین ماه بود که تلفنی باهاش حرف زدم و بعد از اون دیگه هیج.
ولی اکثر اوقات حال و احوالش را از «او» جویا میشدم.
توقع داشتم او مسجی بزند یا تلفنی و خبر از حالم بگیرد...
تا اینکه چند روز پیش وقتی آمدم توی اتاق دیدم شمارهاش روی گوشیام افتاده، حساش نبود که زنگ بزنم.
فردا حدودای ظهر زنگ زدم بدون گله گی گفت من آمدهام شهرتا و باید تو را ببینم.
عصر دو ساعتی همدیگر را دیدیم، آنجا فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ بوده و چقدر دلم میخواست زمان کش بیاید و همین جور مثل پارسال کنارش بشینم و فقط حرف بزنیم.
بلیت داشت برای ساعت ۹ و باید میرفت با ماشین دوستاش وسایل را از خانه یکی دیگر بر میداشت و میرفت سمت ترمینال.
موقع خداحافظی دلم خواست بغلش کنم...
بعدتر پیامک داد که چقدر دلش میخواسته بیشتر با هم باشیم...
گفت این مدت ارها با گوشیام تماس گرفته و خاموش بوده، هر چند حالا حق میدهم که او هم در آن تنهایی اجباری شاید انتظار داشته من با او تماس بگیرم و جویای حالش باشم.
وقتی برگشتم خانه حالِ خیلی خوبی داشتم، گر چه اصلن انتظار نداشتم پدر انقدر خوب برخورد کند بدون نصیحت و گله!
بعد هم «او» خبر داد که وقت مصاحبه برایش تعیین شده، من؟
کلی گریه کردم، واقعا احساس کردم خدا دوباره آغوشش را به رویمان باز کرده.
معجزه برای من همین است، وقتی انتظارش را نداری اتفاق میافتد.
۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه
معجون سرخوردگی
یه حس سرخوردگی شدید باعث شده تا این موقع بیدار باشم.
سرخوردگی در حدیه که همزمان احساس حقارت، تعلیق و رهایی میکنم.
سرخوردگی در حدیه که همزمان احساس حقارت، تعلیق و رهایی میکنم.
۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه
سلام بر زمستون
هیچ سالی یلدا در خانه ما وجود خارجی نداشته، معنا و مفهومی هم برایم ندارد.
درک نمیکنم خوشحالی آدمها، دور هم جمع شدنها و لبخندهای الکی که حواله هم میکنند.
شاید هم عمیقن مردم خوشحالند، خب بیشتر باشد خوشیهاشان.
من ولی هیچ حس و حالی ندارم، مثل همه روزهای دیگر.
مثل همه این یکسال که آمدن و رفتن فصلها را نفهمیدم، اصلن برایم مهم نبوده و نیست.
من اینچا و «او» آن سر دنیا، غمگین و تنها.
عصر شروع کرد از بیکسی و تنهاییاش گفتن، آتیش گرفتم باز بیآنکه بتوانم با جملهای حتی دلداریاش دهم.
گفت توی زندان شب یلدا مثل همیشه چراغها را راس ساعت خاموش کردند ولی گفتند یک ساعت بیشتر میتوانید بشینید توی تاریکی البته...
بعضم ترکید، او هم لابد...
حالا اینجا شب است و آنجا عصر بارانی، این وسط یکی آن بالا صدای شکسته شدن دلش را دوباره شنیده، صدای پر از بغض و تنهاییاش را.
دوباره معجزهای رخ داده و با هم خوشحالیم.
درک نمیکنم خوشحالی آدمها، دور هم جمع شدنها و لبخندهای الکی که حواله هم میکنند.
شاید هم عمیقن مردم خوشحالند، خب بیشتر باشد خوشیهاشان.
من ولی هیچ حس و حالی ندارم، مثل همه روزهای دیگر.
مثل همه این یکسال که آمدن و رفتن فصلها را نفهمیدم، اصلن برایم مهم نبوده و نیست.
من اینچا و «او» آن سر دنیا، غمگین و تنها.
عصر شروع کرد از بیکسی و تنهاییاش گفتن، آتیش گرفتم باز بیآنکه بتوانم با جملهای حتی دلداریاش دهم.
گفت توی زندان شب یلدا مثل همیشه چراغها را راس ساعت خاموش کردند ولی گفتند یک ساعت بیشتر میتوانید بشینید توی تاریکی البته...
بعضم ترکید، او هم لابد...
حالا اینجا شب است و آنجا عصر بارانی، این وسط یکی آن بالا صدای شکسته شدن دلش را دوباره شنیده، صدای پر از بغض و تنهاییاش را.
دوباره معجزهای رخ داده و با هم خوشحالیم.
۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه
تحریم اثر ندارد!
بله بر روی مسوولانی که تربیونهای مختلف را در اختیار دارند، تحریمها اثری نگذاشته است.
صبح رفتهام برای خریدن یک راکت بدمینتون ویش ۲۰۰۰.
مربی ادرس جایی را داده بود، دوستم گفت رفتهام نداشته.
من رفتم مرکز خرید وسایل ورزشی شهر، دو طبقه بیش از ۵۰ تا مغازه ورزشی.
هی پرس پرسان جلو رفتهام و جواب گرفتهام، نیست و نداریم.
طبقه پایین رفتهایم مغازه یک آشنا، پرسیدم فلان راکت را دارید؟
گفت بنده خدا در حالی که دارو تویِ بل بشو تحریمها گیر افتاده و وارد کشور نمیشود، توقع داری وسایل ورزشی وارد شود.
اینهایی هم که توی بازار هست مالِ قبل که تو انبارها بوده، بیا همین یونیکس را ور دار ببر!
حالا وسایل ورزشی به درک، این مارک نشد آن یکی! من یکی که حرفهای نیستم ولی حتما حرفهایها که مدتها زحمت کشیدهاند و عمری صرف کردهاند مشکلات بسیار دارند.
ولی ولی درد بیمارهای بیدوا مانده، چیز دیگری است.
صبح رفتهام برای خریدن یک راکت بدمینتون ویش ۲۰۰۰.
مربی ادرس جایی را داده بود، دوستم گفت رفتهام نداشته.
من رفتم مرکز خرید وسایل ورزشی شهر، دو طبقه بیش از ۵۰ تا مغازه ورزشی.
هی پرس پرسان جلو رفتهام و جواب گرفتهام، نیست و نداریم.
طبقه پایین رفتهایم مغازه یک آشنا، پرسیدم فلان راکت را دارید؟
گفت بنده خدا در حالی که دارو تویِ بل بشو تحریمها گیر افتاده و وارد کشور نمیشود، توقع داری وسایل ورزشی وارد شود.
اینهایی هم که توی بازار هست مالِ قبل که تو انبارها بوده، بیا همین یونیکس را ور دار ببر!
حالا وسایل ورزشی به درک، این مارک نشد آن یکی! من یکی که حرفهای نیستم ولی حتما حرفهایها که مدتها زحمت کشیدهاند و عمری صرف کردهاند مشکلات بسیار دارند.
ولی ولی درد بیمارهای بیدوا مانده، چیز دیگری است.
۱۳۹۱ آذر ۲۸, سهشنبه
از آخرین روزهای پاییزی 91
این روزها؟ «او» اینترنت ندارد و برای استفاده از اینترنت بایداز یک جای شهر توی این سرما بکوبد بیاید خانه دوستش.
دوستش هم مسافرت است و به تازگی حانه جدیدی را اجاره کرده و «او» با چند تا دوست دیگر اسبابهایش را جا به جا کردهاند، بساط اینترنت و تنها راه ارتباطی ما هم جمع شده.
البته همین جوری توی خیابان که هست میتواند از طریق گوشی وصل شود و ایمیلی بفرستد ولی از خودم تعجب میکنم. چرا؟
خب همیشه بهش یک جور غیر مستقیمی میگفتم نیا خانه دوستت، هزینه رفت و برگشتت زیاد میشود و این حرفها. هر از چند روزی اگر توانستی ایمیلی بگذار و از حال و احوالت و روند کارها بنویس، نگران من هم نباش.
من؟ یک خرِ دیوانهام. چرا؟ میدانم به اینترنت دسترسی ندارد ولی ساعتهای زیادی الکی مینشینم پشت سیستم توی جی تاک صفحهاش را باز میکنم وهی منتظرم جوابی برسد! حالم تاسف بار است، مگه نه؟
امروز بلند شدم بعد از سالها رفتم کلاس بدمینتون ثبت نام کردم که مثلا ساعتی از روز توی حانه نباشم.
اولش کمی بندسازی بود که من فشارم افتاد، هی سرم گیج رفته و از این قرطی بازیها.
نگران هم بودم به خاطر چشمهایم که فقط فاصله نزدیک را میبیند نتوانم توپ را ببینم و مجبور شوم عینک بزنم.
ولی خب، وضع من و شاگرد دیگری که امروز آمده بود برای ثبت نام خوب بود. سرویسهای خوبی زدیم و جلسه بعد درس جدید!
اساس بدمینتون را ۱۰ سال پیش، ترم دوم دانشگاه استاد سخت گیر تربیت بدنی امان که موجودی شبیه خانم رتن مایر (معلم سرخانه سارا در کارتون هایدی) بود به ما یاد داد، خدا خیرش بدهد.
دوستش هم مسافرت است و به تازگی حانه جدیدی را اجاره کرده و «او» با چند تا دوست دیگر اسبابهایش را جا به جا کردهاند، بساط اینترنت و تنها راه ارتباطی ما هم جمع شده.
البته همین جوری توی خیابان که هست میتواند از طریق گوشی وصل شود و ایمیلی بفرستد ولی از خودم تعجب میکنم. چرا؟
خب همیشه بهش یک جور غیر مستقیمی میگفتم نیا خانه دوستت، هزینه رفت و برگشتت زیاد میشود و این حرفها. هر از چند روزی اگر توانستی ایمیلی بگذار و از حال و احوالت و روند کارها بنویس، نگران من هم نباش.
من؟ یک خرِ دیوانهام. چرا؟ میدانم به اینترنت دسترسی ندارد ولی ساعتهای زیادی الکی مینشینم پشت سیستم توی جی تاک صفحهاش را باز میکنم وهی منتظرم جوابی برسد! حالم تاسف بار است، مگه نه؟
امروز بلند شدم بعد از سالها رفتم کلاس بدمینتون ثبت نام کردم که مثلا ساعتی از روز توی حانه نباشم.
اولش کمی بندسازی بود که من فشارم افتاد، هی سرم گیج رفته و از این قرطی بازیها.
نگران هم بودم به خاطر چشمهایم که فقط فاصله نزدیک را میبیند نتوانم توپ را ببینم و مجبور شوم عینک بزنم.
ولی خب، وضع من و شاگرد دیگری که امروز آمده بود برای ثبت نام خوب بود. سرویسهای خوبی زدیم و جلسه بعد درس جدید!
اساس بدمینتون را ۱۰ سال پیش، ترم دوم دانشگاه استاد سخت گیر تربیت بدنی امان که موجودی شبیه خانم رتن مایر (معلم سرخانه سارا در کارتون هایدی) بود به ما یاد داد، خدا خیرش بدهد.
۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه
۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه
باز هم سید
دیشب دوباره خواب سید را دیدم.
انتظارش را نداشتیم و وقتی آمد شوکه شدیم.
خواستیم عکس دسته جمعی بگیریم، عکاس هم بود ولی ترسید و دوربین را گذاشت و رفت.
بیخیال عکس شدیم.
سید رفت جایی کار داشت وقتی برگشت حالش خوب نبود، خندهای بر لب نداشت یکی زیر بغلش را گرفته بود.
غمگین شدم، مثل همان سالهای آخر دهه هفتاد.
از آنچهره مهربان و لبخند هیچ کدام همراهش نبود...
همین طور که داشتیم میرفتیم من شروع کردم به حرف زدن، از یک جایی هق هق گریهام شروع شد.
سید گوش میداد و جمعیت مدام بیشتر و بیشتر میشد...
حرفهایی زد ولی هیچکدام یادم نیست، حتی یادم نمیآید چطور از سید و جمعیت دور شدم!
انتظارش را نداشتیم و وقتی آمد شوکه شدیم.
خواستیم عکس دسته جمعی بگیریم، عکاس هم بود ولی ترسید و دوربین را گذاشت و رفت.
بیخیال عکس شدیم.
سید رفت جایی کار داشت وقتی برگشت حالش خوب نبود، خندهای بر لب نداشت یکی زیر بغلش را گرفته بود.
غمگین شدم، مثل همان سالهای آخر دهه هفتاد.
از آنچهره مهربان و لبخند هیچ کدام همراهش نبود...
همین طور که داشتیم میرفتیم من شروع کردم به حرف زدن، از یک جایی هق هق گریهام شروع شد.
سید گوش میداد و جمعیت مدام بیشتر و بیشتر میشد...
حرفهایی زد ولی هیچکدام یادم نیست، حتی یادم نمیآید چطور از سید و جمعیت دور شدم!
۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه
روانِ خط خطی
همان روزهای اولی که بحثها درباره فیلم «من مادر هستم» بالا گرفته بود، وسوسه شدم که حتما فیلم را ببینم.
حالا طی این چند هفته که نوشته کسانی را میخوانم که فیلم را دیدهاند و شاکی از آن هستند، وسوسهاش از سرم اساسی افتاده!
اصلن من آدم داغونی هستم که منتظر بهانه است که فلان کار نشود یا فلان اتفاق نیفتد. شاید به زبان نیاورم ولی ته دلم این طوری هاست.
برنامه سفر به کویر را برای آخر هفته آینده ردیف کردند، من هم مشتاق رفتن بودم ولی الان چند روز است که ته دلم راضی نیست.
رفتم لیست هزینه پست را بررسی کردم و دیدم اگر بروم و فلان چیز را که دوست داشتهام برای «او» بخرم خیلی خوشحالتر خواهم شد از سفر چند روزه با کسانی که نمیشناسمشان.
وقتی ملت زوم میکنند روی یکی موضوعی حالا از کتاب گرفته تا فیلم و فایل صوتی و این چیزها به طور اتوماتیک نسبت به آگاهی از آن موضوع حالا میخواهد دیدن فیلم باشد، خواندن کتاب یا حتی گوش دادن به فایل صوتی بیتفاوت میشوم یه جور گارد دفاعی میگیرم.
دست خودم نیست ولی حتی توی بدترین شرایط وقتی یک چیزی روی اعصابم بیاید من گارد دفاعیام را گرفتهام، مثل روز اول بازداشت یهو به خودم آمدم دیدم به خاطر لحن آزاردهنده کارشناس پرونده و حرفهای گاها توهین آمیزش، من گارد دفاعی گرفتهام.
صدایش خیلی آزاردهنده بود و بدتر از آن نوع حرف زدنش و آن جناب پیش نوکی که انگار آمده بود برای کارآموزی و میپرید وسط حرفهای آن یکی و مثلن تهدید میکرد...
چقد پراکنده و داغون نوشتم، مشخص که روانم خط خطیه!
حالا طی این چند هفته که نوشته کسانی را میخوانم که فیلم را دیدهاند و شاکی از آن هستند، وسوسهاش از سرم اساسی افتاده!
اصلن من آدم داغونی هستم که منتظر بهانه است که فلان کار نشود یا فلان اتفاق نیفتد. شاید به زبان نیاورم ولی ته دلم این طوری هاست.
برنامه سفر به کویر را برای آخر هفته آینده ردیف کردند، من هم مشتاق رفتن بودم ولی الان چند روز است که ته دلم راضی نیست.
رفتم لیست هزینه پست را بررسی کردم و دیدم اگر بروم و فلان چیز را که دوست داشتهام برای «او» بخرم خیلی خوشحالتر خواهم شد از سفر چند روزه با کسانی که نمیشناسمشان.
وقتی ملت زوم میکنند روی یکی موضوعی حالا از کتاب گرفته تا فیلم و فایل صوتی و این چیزها به طور اتوماتیک نسبت به آگاهی از آن موضوع حالا میخواهد دیدن فیلم باشد، خواندن کتاب یا حتی گوش دادن به فایل صوتی بیتفاوت میشوم یه جور گارد دفاعی میگیرم.
دست خودم نیست ولی حتی توی بدترین شرایط وقتی یک چیزی روی اعصابم بیاید من گارد دفاعیام را گرفتهام، مثل روز اول بازداشت یهو به خودم آمدم دیدم به خاطر لحن آزاردهنده کارشناس پرونده و حرفهای گاها توهین آمیزش، من گارد دفاعی گرفتهام.
صدایش خیلی آزاردهنده بود و بدتر از آن نوع حرف زدنش و آن جناب پیش نوکی که انگار آمده بود برای کارآموزی و میپرید وسط حرفهای آن یکی و مثلن تهدید میکرد...
چقد پراکنده و داغون نوشتم، مشخص که روانم خط خطیه!
۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه
آسمان آبی
آسمان آبی بعد از روزهای بارانی یک جور غریبی دلربا است، یعنی آدم هر چقدر هم اخلاقش سگی باشد خاطر خواه این آبی شفاف و دوست داشتنی میشود.
طی سی سال عمر انقدر دیدن آسمان آبی، خورشید، ابر و باران برایم تکراری شده بود که هیچ وقت سعی نکرده بودم با تمام وجود از دیدنشان لذت ببرم.
اولین باری که از زیبایی این آسمان آبی و تابش نور خورشید با تمام وجود لذت بردم زمانی بود که بعد از هفت روز انفرادی، برای ۲۰ دقیقه هواخوری با چشمان بسته مرا تا در آهنی هواخوری بردند.
لحظات اولی که آسمان را دیدم تویِ شوک و بهت عجیبی بودم انگار که بار اول است این آبی بیکران را میبینم، غریب بود، خورشید و هوای تازهِ بدون آن چشم بندِ سورمهای رنگ.
قدمهای اولم سست بودف احساس کردم فشارم دارد میافند و تعادل ندارم. خودم را رساندم به سکوی سیمانی رو به روی در آهنی، چادر سفید گل گلی هم سرم بود و هوا هم کمی سرد.
چند دقیقهای نشستم تا حالم جا بیاید، بعد شروع کردم به قدم زدن در چهار جهت هواخوری که کفاش سیمانی بود و دیوارهای اطرافش هم، با قدمهایم فضای آنجا را متر میکردم، مثلا.
برای اولین بار آنجا بود که وقتی چند ته سیگار را دیدم، دلم خواست سیگاری بکشم! احساس کردم پکهای سیگار توی آن فضا مثل همدلی یک دوست عمل میکند یا چیزی شبیه آن...
هی از چپ به راست و از بالا به پایین با قدمهایم آنجا را متر میکردم...
آسمان چقدر زیبا بود، چقدر آبی و چقدر خواستنی...
لمس گرمای خورشید روی پوست دستهایم، عجیب دلنواز و غم انگیز بود...
طی سی سال عمر انقدر دیدن آسمان آبی، خورشید، ابر و باران برایم تکراری شده بود که هیچ وقت سعی نکرده بودم با تمام وجود از دیدنشان لذت ببرم.
اولین باری که از زیبایی این آسمان آبی و تابش نور خورشید با تمام وجود لذت بردم زمانی بود که بعد از هفت روز انفرادی، برای ۲۰ دقیقه هواخوری با چشمان بسته مرا تا در آهنی هواخوری بردند.
لحظات اولی که آسمان را دیدم تویِ شوک و بهت عجیبی بودم انگار که بار اول است این آبی بیکران را میبینم، غریب بود، خورشید و هوای تازهِ بدون آن چشم بندِ سورمهای رنگ.
قدمهای اولم سست بودف احساس کردم فشارم دارد میافند و تعادل ندارم. خودم را رساندم به سکوی سیمانی رو به روی در آهنی، چادر سفید گل گلی هم سرم بود و هوا هم کمی سرد.
چند دقیقهای نشستم تا حالم جا بیاید، بعد شروع کردم به قدم زدن در چهار جهت هواخوری که کفاش سیمانی بود و دیوارهای اطرافش هم، با قدمهایم فضای آنجا را متر میکردم، مثلا.
برای اولین بار آنجا بود که وقتی چند ته سیگار را دیدم، دلم خواست سیگاری بکشم! احساس کردم پکهای سیگار توی آن فضا مثل همدلی یک دوست عمل میکند یا چیزی شبیه آن...
هی از چپ به راست و از بالا به پایین با قدمهایم آنجا را متر میکردم...
آسمان چقدر زیبا بود، چقدر آبی و چقدر خواستنی...
لمس گرمای خورشید روی پوست دستهایم، عجیب دلنواز و غم انگیز بود...
۱۳۹۱ آذر ۲۱, سهشنبه
روزهای بارانی
روزهایی مثل امروز، که باران میبارد کلافه ترم و غمگینتر.
غصهها دوباره سر باز میکنند به اشک...
غصهها دوباره سر باز میکنند به اشک...
۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه
شاید سفر
هفته پیش با سین و عین رفتیم و بعد از مدتها فلافل خوردیم، خیلی چسبید! جای دو نفر هم خالی بود.
این روزها همچنان با سیلین داغونتر از خودم همراه هستم، یک جور عاصی پوست کلفت مثل خودم.
شاید هفته دیگر راهی سفری چند روز شدم برای کویر گردی، تجربه خوبی خواهد بود.
این روزها همچنان با سیلین داغونتر از خودم همراه هستم، یک جور عاصی پوست کلفت مثل خودم.
شاید هفته دیگر راهی سفری چند روز شدم برای کویر گردی، تجربه خوبی خواهد بود.
۱۳۹۱ آذر ۱۴, سهشنبه
دست بند جدید
چند روز پیش رفتم دو باری توی بازار چرخ زدم تا بالاخره آن دست بندی که میخواستم پیدا شد.
یعنی توی بازار باید انقد چشم بدوانی تا بالاخره دلت پی یکی از آن هزار هزارتا برود.
دست بند سبزم، حالم را خوب میکند.
من به همین مقدار دلخوشی، قانعام.
یعنی توی بازار باید انقد چشم بدوانی تا بالاخره دلت پی یکی از آن هزار هزارتا برود.
دست بند سبزم، حالم را خوب میکند.
من به همین مقدار دلخوشی، قانعام.
۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه
دستهای نامریی
اینجا دوباره گرد و خاک گرفته، گاهی سر میرنم ولی حساش نبود بنویسم این روزها را.
مثل روزهای قبلتر میگذرد و گاهی عجیب از خودم تعجب میکنم که صبور و ساکت شدهام.
دلیلش؟ حکمن این بخشی از آن متعلق است به دوران بازداشت و انفرادی. دروغ چرا آنجا ادم را چند سال هم پیرتر میکند و هم بزرگتر، خیلی از دغدغههای گذشته برایش پوچ میشود و چشمهایش بیشتر باز میشود، ذهنش درگیر چیزهای جدیدتری میشود و اعتمادش به آدمهای اطرافش کمتر. ناخواسته چشم باز میکند و میبیند چقدر دایره آدمهای اطرافش را تنگتر و محدودتر کرده، انتظارش از همه چیز و همه کس کمتر میشود، سخت جان تر میشود، نمیدانم یک جورهایی خیلی چیزها برایش باری به هرجهت میشود، علی السویه.
از همه اینها که بگذریم یک جور خشم و کینه و نفرت نسبت به پدرم در وجودم دارد جوانه میزد، جوانهای که رشدش سربع و سریعتر میشود!
طی همه این سالها با خودخواهیهای پدرم کنار آمده بودم، هی مامان میگفت عادتش این است توجه نکن، بیخیال! ولی حالا که رسما من و علاقه و نظرم را به هیچ گرفته دیگر نمیتوانم بیخیال باشم.
یعنی مدام توی این فکر هستم که یک جوری خردش کنم تا بفهد که چقدر تحقیر و خرد کن آدمها دردآور است.
بفهمد مادرم همه این سالها چقدر صبور و فداکار بوده که به خاطر بچههایش اخلاقهای زشت و ناپسند او را تحمل کرده.
نمیدانم چرا بعضی از این مردها که تعدادشان هم کم نیست فک میکنند دخترها بردههاشان هستند و اگر دختری احترام میگذارد یعنی پدرش هر جور خواست میتواند برای زندگی او تصمیم بگیرد...
این طوری نمیشود، یا خدا کاری میکند یا ما:)
من به معجزه و دستهای نامریی خدا ایمان دارم، دستهایی که در غم انگیزترین لحظههایی زندگیام مرا تنها نگذاشتند...
این دستها هم به من زندگی دوباره بخشیدند و هم عشق.
مثل روزهای قبلتر میگذرد و گاهی عجیب از خودم تعجب میکنم که صبور و ساکت شدهام.
دلیلش؟ حکمن این بخشی از آن متعلق است به دوران بازداشت و انفرادی. دروغ چرا آنجا ادم را چند سال هم پیرتر میکند و هم بزرگتر، خیلی از دغدغههای گذشته برایش پوچ میشود و چشمهایش بیشتر باز میشود، ذهنش درگیر چیزهای جدیدتری میشود و اعتمادش به آدمهای اطرافش کمتر. ناخواسته چشم باز میکند و میبیند چقدر دایره آدمهای اطرافش را تنگتر و محدودتر کرده، انتظارش از همه چیز و همه کس کمتر میشود، سخت جان تر میشود، نمیدانم یک جورهایی خیلی چیزها برایش باری به هرجهت میشود، علی السویه.
از همه اینها که بگذریم یک جور خشم و کینه و نفرت نسبت به پدرم در وجودم دارد جوانه میزد، جوانهای که رشدش سربع و سریعتر میشود!
طی همه این سالها با خودخواهیهای پدرم کنار آمده بودم، هی مامان میگفت عادتش این است توجه نکن، بیخیال! ولی حالا که رسما من و علاقه و نظرم را به هیچ گرفته دیگر نمیتوانم بیخیال باشم.
یعنی مدام توی این فکر هستم که یک جوری خردش کنم تا بفهد که چقدر تحقیر و خرد کن آدمها دردآور است.
بفهمد مادرم همه این سالها چقدر صبور و فداکار بوده که به خاطر بچههایش اخلاقهای زشت و ناپسند او را تحمل کرده.
نمیدانم چرا بعضی از این مردها که تعدادشان هم کم نیست فک میکنند دخترها بردههاشان هستند و اگر دختری احترام میگذارد یعنی پدرش هر جور خواست میتواند برای زندگی او تصمیم بگیرد...
این طوری نمیشود، یا خدا کاری میکند یا ما:)
من به معجزه و دستهای نامریی خدا ایمان دارم، دستهایی که در غم انگیزترین لحظههایی زندگیام مرا تنها نگذاشتند...
این دستها هم به من زندگی دوباره بخشیدند و هم عشق.
۱۳۹۱ آبان ۳۰, سهشنبه
کتونی
دیروز و امروز کلی با سین حرف زدم، حرفهای جدی و خوب.
راه دراز و پر فراز و نشیبی در پیش داریم، هم صبر میخواهد و هم مقاومت.
من ته دلم روشن است و امیدوار به فردایی که خودم باید برای خودم بسازم.
امروز دو تا کتونی نو به دستم رسیده، سفید و صورتی! رنگهایی که هیچ وقت نمیپوشیدم.
خاله خریده نمیشود چیزی گفت، صورتی را دوست ندارم، رنگ لوسی است. ترجیح میدادم قرمز و خاکستری رنگ باشند.
«او» هم این روزها حالش خوب است، کاش این حال خوب ادامه یابد.
راه دراز و پر فراز و نشیبی در پیش داریم، هم صبر میخواهد و هم مقاومت.
من ته دلم روشن است و امیدوار به فردایی که خودم باید برای خودم بسازم.
امروز دو تا کتونی نو به دستم رسیده، سفید و صورتی! رنگهایی که هیچ وقت نمیپوشیدم.
خاله خریده نمیشود چیزی گفت، صورتی را دوست ندارم، رنگ لوسی است. ترجیح میدادم قرمز و خاکستری رنگ باشند.
«او» هم این روزها حالش خوب است، کاش این حال خوب ادامه یابد.
۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه
فردینان عاصی
با همه به گا رفتن این یکسال از زندگی بلکه بیش از یکسال و دو سال، نباید در این مرداب متوقف بمانم.
از دیروز سفر به انتهای شب سلین را دست گرفتهام.
خواندنش خوب پیش میرود و راضیام.
اصلن یک حس خوبی دارد خواندن فردینان عاصی که به زمین و زمان فحش میدهد و حالا افتاده است وسط معرکه و کارزاری به نام جنگ، غرغرهایش شبیه همان لنی یه لا قبای خداحافظگری کوپر است.
من این آدم عاصی که مدام به این طرف و آن طرف پرت میشود، مدام در حال دیدن دل و رودههای پاره پاره شده است، این آدمی که دست و پا میزند برای خلاصی از جهنمی که وارد شده، آدمی که میگوید تجربهها باعث شده به یک نامرد تمام عیار تبدیل شود را دوست دارم.
از دیروز سفر به انتهای شب سلین را دست گرفتهام.
خواندنش خوب پیش میرود و راضیام.
اصلن یک حس خوبی دارد خواندن فردینان عاصی که به زمین و زمان فحش میدهد و حالا افتاده است وسط معرکه و کارزاری به نام جنگ، غرغرهایش شبیه همان لنی یه لا قبای خداحافظگری کوپر است.
من این آدم عاصی که مدام به این طرف و آن طرف پرت میشود، مدام در حال دیدن دل و رودههای پاره پاره شده است، این آدمی که دست و پا میزند برای خلاصی از جهنمی که وارد شده، آدمی که میگوید تجربهها باعث شده به یک نامرد تمام عیار تبدیل شود را دوست دارم.
یادهای فراموش شده؟!
به خودم میگم گاهی بیخیال شو، دنبال خبرها نرو.
گیرم خبرها رو نخونم با تصویرها، اسمها و دردها چکار کنم؟
گاهی فکر میکنم به "ضیا"ی ندیده که چطور دارد روزهایش را میگذراند در آن زندان، از بیرون خبر دارد، از بیغیرتی جمع زیادی که فقط به وقت خوشی هستند و منتظر دیگرانی که کاری کنند؟
به نسرین فکر میکنم، به آن چشمهای معصوم و هیکل نحیفی که حالا حتما نحیفتر هم شده.
اسمهاشان مدام توی ذهنم بالا و پایین میشود؛ بهاره، مهسا، آرش، نازنین، ژیلا، بهمن و...
اینها تازه اسمهای شناخته شدهاند، اینها اسمهایی هستند که هنوز تازهاند، هنوز فراموش نشدهاند.
خدا میدادند طی این سالها چند صد یا چند هزار اسم انقدر نادیده گرفته شدند، تا فراموش شدند.
انفرادی جای لامصبی است، یک جایی است بیپدر و مادر، یک جایی است که زمانهایی که اذان پخش میشود مثل مردهای میشوی که دارد فشار قبر را از هر طرف حس میکند...
روی زمین یک موکت پهن است و تو باید سرما را هر جور شده با همان پتوهای سربازیِ خاکستری رنگ به سر کنی.
غذا میدهند صبحانه، ناهار و شام... ولی دلی که آنجا شکسته، چشمی که آنجا منتظر است! حس و حال خوردن ندارد...
دیوارهای آنجا عجیب بلند است، مثل حس درنده خویی بعضی بشرها که عجیب غیرقابل درک است...
گیرم خبرها رو نخونم با تصویرها، اسمها و دردها چکار کنم؟
گاهی فکر میکنم به "ضیا"ی ندیده که چطور دارد روزهایش را میگذراند در آن زندان، از بیرون خبر دارد، از بیغیرتی جمع زیادی که فقط به وقت خوشی هستند و منتظر دیگرانی که کاری کنند؟
به نسرین فکر میکنم، به آن چشمهای معصوم و هیکل نحیفی که حالا حتما نحیفتر هم شده.
اسمهاشان مدام توی ذهنم بالا و پایین میشود؛ بهاره، مهسا، آرش، نازنین، ژیلا، بهمن و...
اینها تازه اسمهای شناخته شدهاند، اینها اسمهایی هستند که هنوز تازهاند، هنوز فراموش نشدهاند.
خدا میدادند طی این سالها چند صد یا چند هزار اسم انقدر نادیده گرفته شدند، تا فراموش شدند.
انفرادی جای لامصبی است، یک جایی است بیپدر و مادر، یک جایی است که زمانهایی که اذان پخش میشود مثل مردهای میشوی که دارد فشار قبر را از هر طرف حس میکند...
روی زمین یک موکت پهن است و تو باید سرما را هر جور شده با همان پتوهای سربازیِ خاکستری رنگ به سر کنی.
غذا میدهند صبحانه، ناهار و شام... ولی دلی که آنجا شکسته، چشمی که آنجا منتظر است! حس و حال خوردن ندارد...
دیوارهای آنجا عجیب بلند است، مثل حس درنده خویی بعضی بشرها که عجیب غیرقابل درک است...
۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه
شکاف عمیق
مساله از آنجا شروع میشود که پدر و مادرهای ما از دهه ۲۰ و ۳۰ میآیند با آن تفکر مردسالارانه حاکم بر جامعه آن روز.
در خانهها حرف ائل و آخر را پدر میزده و بس، سنتها چارچوب زندگی افراد را تعیین میکرده، سنت شکنی یعنی بیآبرویی و طرد فرد از کانون خانواده.
حالا زمانه عوض شده ولی تفکر اکثر پدر و مادها توی همان دههها مانده است.
نیاز فقط ملب پسرهاست، دخترها با سرکوب نیازهاشان بزرگ میشوند و میتوانند با همین وضع هم ادامه دهند.
اصلا مایه شرم ساری است که دختری بگوید خب من هم آدمم نیازهایی دارم که جز طبیعت یک انسان است.
نیاز ج... ن... س... ی فقط مختص یک جنس نیست، این نیاز هم در من وجود دارد هر چند همیشه سرکوب شده و مورد بیتوحهی قرار گرفته است.
این روزها با اتفاقهایی که افتاده احساس میکنم دختر بودن یا زن بودن در جامعه امروز، جامعهای که پر است از درد پیچ و تاب خوردن سنت و دین با هم، گناه بزرگی است.
دین و سنت چون پتکی است که مدام بر سر آدم کوفته میشود، آن هم درست زمانی که انتظار نداری از کسانی که سالها با آنها زندگی کردهای و هیچ وقت این گونه عریان عقابد و باورهای خود را نشان نداده بودند.
این قضیه سر دراز دارد ولی حالم خوب نیست برای بیشتر نوشتن...
غمگین هستم در حالی که عطش اندکی شادی و نشاط را دارم.
کجا رفتنند اون روزهای شاد و پرانرژِی، کجا رفتند صدای خندهها، کی دزدید اون شادیهای اندکمان را؟
در خانهها حرف ائل و آخر را پدر میزده و بس، سنتها چارچوب زندگی افراد را تعیین میکرده، سنت شکنی یعنی بیآبرویی و طرد فرد از کانون خانواده.
حالا زمانه عوض شده ولی تفکر اکثر پدر و مادها توی همان دههها مانده است.
نیاز فقط ملب پسرهاست، دخترها با سرکوب نیازهاشان بزرگ میشوند و میتوانند با همین وضع هم ادامه دهند.
اصلا مایه شرم ساری است که دختری بگوید خب من هم آدمم نیازهایی دارم که جز طبیعت یک انسان است.
نیاز ج... ن... س... ی فقط مختص یک جنس نیست، این نیاز هم در من وجود دارد هر چند همیشه سرکوب شده و مورد بیتوحهی قرار گرفته است.
این روزها با اتفاقهایی که افتاده احساس میکنم دختر بودن یا زن بودن در جامعه امروز، جامعهای که پر است از درد پیچ و تاب خوردن سنت و دین با هم، گناه بزرگی است.
دین و سنت چون پتکی است که مدام بر سر آدم کوفته میشود، آن هم درست زمانی که انتظار نداری از کسانی که سالها با آنها زندگی کردهای و هیچ وقت این گونه عریان عقابد و باورهای خود را نشان نداده بودند.
این قضیه سر دراز دارد ولی حالم خوب نیست برای بیشتر نوشتن...
غمگین هستم در حالی که عطش اندکی شادی و نشاط را دارم.
کجا رفتنند اون روزهای شاد و پرانرژِی، کجا رفتند صدای خندهها، کی دزدید اون شادیهای اندکمان را؟
منِ داغون
یک هفته است که از آن یکشنبه سیاه میگذرد.
حالم؟ خوب نیست، ظاهرا همه چیز آرام است ولی داخلم ویران شده...
سردردهای سگی ول کن نیست، تمام دل و رودهام درد میکند.
صبح که چه عرض کنم نزدیک ظهر که از خواب بیدار میشوم سر درد میگیرم.
دلم یک جور نوشیدنی میخواهد که من را اساسی ضربه فنی کند، در حق من همان کاری را کند که زمستان در حق خرسهای قطبی میکند.
دلم میخواهد چند ماه بخوابم، بدون فکر و خیال... بیخبر از خبرهای تلخ، اعتصاب غذا، جنگ، مرگ...
بعد از سه و سال و نیم واقعا از لحاظ جسمی هم کم آوردم، تحمل سردردهای میگرنی را دیگر ندارم.
فشارهایی که به چشمم میآید گاهی انقدر غیرقابل تحمل میشود که هر لحظه ممکن است رگهای توی سرم بپکد. گاهی حجم فشاری که روی رگهای سرم هست را حس میکنم.
کلاس زبان را بیخیال شدم، شده است قوز بالاقور.
تمام مدت در کلاس استرس دارم وقتی استاد از من میپرسد این استرس بیشتر هم میشود.
کلمات کمی بلد هستم و نمیتوانم با این حد از کلمات پاسخ استاد را بدهم و همین باعث میشود احساس بد به من دست دهد.
توی این شرایط این احساس بد برایم تحقیر کننده است، درست این روزها که بیش از هر زمانی نیاز به تحسین و تشویق دارم این کلاس زبان برایم حکم تحقیر مدام را دارد.
حالا اساس را یاد گرفتهام، میتوانم در خانه ادامه دهم.
ولی انرژیهای منفی که از اطراف میرسد خیلی حجم سنگینی دارد، من با این شرایط توان مقاومت و بازسازی ندارم...
حالم؟ خوب نیست، ظاهرا همه چیز آرام است ولی داخلم ویران شده...
سردردهای سگی ول کن نیست، تمام دل و رودهام درد میکند.
صبح که چه عرض کنم نزدیک ظهر که از خواب بیدار میشوم سر درد میگیرم.
دلم یک جور نوشیدنی میخواهد که من را اساسی ضربه فنی کند، در حق من همان کاری را کند که زمستان در حق خرسهای قطبی میکند.
دلم میخواهد چند ماه بخوابم، بدون فکر و خیال... بیخبر از خبرهای تلخ، اعتصاب غذا، جنگ، مرگ...
بعد از سه و سال و نیم واقعا از لحاظ جسمی هم کم آوردم، تحمل سردردهای میگرنی را دیگر ندارم.
فشارهایی که به چشمم میآید گاهی انقدر غیرقابل تحمل میشود که هر لحظه ممکن است رگهای توی سرم بپکد. گاهی حجم فشاری که روی رگهای سرم هست را حس میکنم.
کلاس زبان را بیخیال شدم، شده است قوز بالاقور.
تمام مدت در کلاس استرس دارم وقتی استاد از من میپرسد این استرس بیشتر هم میشود.
کلمات کمی بلد هستم و نمیتوانم با این حد از کلمات پاسخ استاد را بدهم و همین باعث میشود احساس بد به من دست دهد.
توی این شرایط این احساس بد برایم تحقیر کننده است، درست این روزها که بیش از هر زمانی نیاز به تحسین و تشویق دارم این کلاس زبان برایم حکم تحقیر مدام را دارد.
حالا اساس را یاد گرفتهام، میتوانم در خانه ادامه دهم.
ولی انرژیهای منفی که از اطراف میرسد خیلی حجم سنگینی دارد، من با این شرایط توان مقاومت و بازسازی ندارم...
۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه
۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه
خط خوب
هفته پیش سر کلاس زبان یکی از همکلاسی هام که استاد دانشگاه است، گفت چه خط خوبی داری!
حس خوبی بهم داست داد، برای چند لحظه:)
حس خوبی بهم داست داد، برای چند لحظه:)
۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه
امید من
وقتی به این فکر میکنم که یکی خیلی دورتر از اینجا، چشم انتظار من است به زندگی امیدوار میشوم.
اینجا مقدس است
بازجویم میگفت اینجا مثل بازداشتگاههای نیروی انتظامی و زندان نیست، اینجا «مقدس» است.
حکمن از چشم آنها، ما مشتی کافر بیدین بودیم که باید در آن مکان اعتراف میکردیم، مجازات میشدیم، توبه میکردیم و به راه درستی که مدنظر آنهاست وارد میشدیم...
این چند روز که خبرهای ضد و نقیض بسیاری درباره بازداشت و کشته شدن یکی از هم وطنان را این ور و آن ور میخوانم، دوباره یاد آن روزها افتادهام.
ساعتهای بازجویی زجرآور است، فشار روحی و روانی زیادی را باید تحمل کرد. خبری از برخورد فیزیکی نبود حتی اگر درخواست لیوان آبی میکردم برایم میآوردند.
یک سووال به شکلهای مختلف تکرار میشد و این روان آدم را به گا میدهد.
شاکی بودن که جوابهایم قطره چکانی است به همبن خاطر هی آن سووال تکرار میشد این بار به جای یک خط، سووال در سه تا پنج خط تکرار میشد.
من جوابی بیش از همان که بار اول داده بودم نداشتم، ولی آنها راضی نمیشدند.
مقاومتی نمیکردم، میگفتم اشتباه کردم.
نمیدانستم چند نفر هستند فقط گاهی صدای درگوشی حرف زدنشان را میشنیدم، گاهی صدای قدمهایشان را...
جرات بحث کردن نداشتم، حتی اعصابش را...
آنجا برایشان مقدس بود...
حکمن از چشم آنها، ما مشتی کافر بیدین بودیم که باید در آن مکان اعتراف میکردیم، مجازات میشدیم، توبه میکردیم و به راه درستی که مدنظر آنهاست وارد میشدیم...
این چند روز که خبرهای ضد و نقیض بسیاری درباره بازداشت و کشته شدن یکی از هم وطنان را این ور و آن ور میخوانم، دوباره یاد آن روزها افتادهام.
ساعتهای بازجویی زجرآور است، فشار روحی و روانی زیادی را باید تحمل کرد. خبری از برخورد فیزیکی نبود حتی اگر درخواست لیوان آبی میکردم برایم میآوردند.
یک سووال به شکلهای مختلف تکرار میشد و این روان آدم را به گا میدهد.
شاکی بودن که جوابهایم قطره چکانی است به همبن خاطر هی آن سووال تکرار میشد این بار به جای یک خط، سووال در سه تا پنج خط تکرار میشد.
من جوابی بیش از همان که بار اول داده بودم نداشتم، ولی آنها راضی نمیشدند.
مقاومتی نمیکردم، میگفتم اشتباه کردم.
نمیدانستم چند نفر هستند فقط گاهی صدای درگوشی حرف زدنشان را میشنیدم، گاهی صدای قدمهایشان را...
جرات بحث کردن نداشتم، حتی اعصابش را...
آنجا برایشان مقدس بود...
۱۳۹۱ آبان ۱۶, سهشنبه
کاش بابا...
افتادهام روی دور غر زدن و نالیدنهای مدام.
خوب بودم تا همین چند روز قبل، قبل یعنی هنوز آبان نیامده بود.
آبان که آمده حالم بد است، کمی ناامیدتر، دلسردتر و نامطمئن ترم.
آبان پارسال خیلی سباه و افتضاح بوده، حالا هم دارم با یادآوری همه آن سیاهیها آبان امسال را هم زهر میکنم به خودم.
حق دارم البته، تکلیف قسمت بزرگی از زندگیام دست خودم نیست. برایم شرم آور است که در آستانه سی سالگی هیچ اختیاری از خودم ندارم، هیچ.
من دلم میخواهد از اینجا بروم، توی این یکسال به این قطعیت رسیدهام که نمیخواهم اینجا باشم با وجود همه سختیهای پیش رو، دلم از اینجا اساسی گرفته... زخم خورده و این زخم ترمیم نشده...
احساس امنیت نمیکنم، کافی است زنگ در خانه زده شود! هول برم میدارد...
نگرانیام از اینکه شاید برگردند و مرا با خود ببرند، تمامی ندارد!
کسی اینها را نمیفهمد، حتی اگر هم مطرح کنم میگویند برو بابا زیادی حساسی!
ولی این حس ناامنی، این حس بدی که اگر بیایند سراغم، این حسهای لعنتی امانم را بریدهاند...
دست خودم نیست، یعنی توی این یکسال فضایی به وجود نیامد که از این حس و حال دور شوم! شاید خودم هم کوتاهی کردم... خب دل آزرده بودم، بدجوری ضربه خورده بودم، فرصتی برای هضم این اتفاقها نداشتم، آغوشی که در آن آرام گیرم یا حتی گوشی که به حرفهایم گوش دهد.
برعکس باید به این و آنی روحیه میدادم که نیاز داشتند، باید وانمود میکردم به خوب بودنی که هرگز نبودم، باید از امیدی میگفتم که گاهی خودم دوزارش را نداشتم...
الان رسیدهام به نقطهای مقابل خانوادهام... حرفهایم از رفتن و نبودن برایشان سخت و غیر قابل هضم است ولی ماندنم اینجا یعنی افسردگی، ناامیدی و ترسهای بیپایان...
کاش بابا به صورت معجزه آسایی بفهمد وقتی دل آدم زخمی شد، زخمش به سختی التیام مییابد! خوب شدن پیشکش...
کاش بابا بفهمد که دلم میخواهد راضی باشد تا بروم...
کاش بابا کمی منطقی باشد و از خودخواهیهای همیشگیاش کمی دور شود...
خوب بودم تا همین چند روز قبل، قبل یعنی هنوز آبان نیامده بود.
آبان که آمده حالم بد است، کمی ناامیدتر، دلسردتر و نامطمئن ترم.
آبان پارسال خیلی سباه و افتضاح بوده، حالا هم دارم با یادآوری همه آن سیاهیها آبان امسال را هم زهر میکنم به خودم.
حق دارم البته، تکلیف قسمت بزرگی از زندگیام دست خودم نیست. برایم شرم آور است که در آستانه سی سالگی هیچ اختیاری از خودم ندارم، هیچ.
من دلم میخواهد از اینجا بروم، توی این یکسال به این قطعیت رسیدهام که نمیخواهم اینجا باشم با وجود همه سختیهای پیش رو، دلم از اینجا اساسی گرفته... زخم خورده و این زخم ترمیم نشده...
احساس امنیت نمیکنم، کافی است زنگ در خانه زده شود! هول برم میدارد...
نگرانیام از اینکه شاید برگردند و مرا با خود ببرند، تمامی ندارد!
کسی اینها را نمیفهمد، حتی اگر هم مطرح کنم میگویند برو بابا زیادی حساسی!
ولی این حس ناامنی، این حس بدی که اگر بیایند سراغم، این حسهای لعنتی امانم را بریدهاند...
دست خودم نیست، یعنی توی این یکسال فضایی به وجود نیامد که از این حس و حال دور شوم! شاید خودم هم کوتاهی کردم... خب دل آزرده بودم، بدجوری ضربه خورده بودم، فرصتی برای هضم این اتفاقها نداشتم، آغوشی که در آن آرام گیرم یا حتی گوشی که به حرفهایم گوش دهد.
برعکس باید به این و آنی روحیه میدادم که نیاز داشتند، باید وانمود میکردم به خوب بودنی که هرگز نبودم، باید از امیدی میگفتم که گاهی خودم دوزارش را نداشتم...
الان رسیدهام به نقطهای مقابل خانوادهام... حرفهایم از رفتن و نبودن برایشان سخت و غیر قابل هضم است ولی ماندنم اینجا یعنی افسردگی، ناامیدی و ترسهای بیپایان...
کاش بابا به صورت معجزه آسایی بفهمد وقتی دل آدم زخمی شد، زخمش به سختی التیام مییابد! خوب شدن پیشکش...
کاش بابا بفهمد که دلم میخواهد راضی باشد تا بروم...
کاش بابا کمی منطقی باشد و از خودخواهیهای همیشگیاش کمی دور شود...
۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه
مرگ لازم
بعضی وقت ها انقدر حجم درگیری های ذهنی، چه کنم ها و چه می شودها زیاد می شه، که آدم مرگ لازم می شه!
همکلاسی
تو مسیر رفتن به کلاس حدود یه ۱۰ دقیقه باید پیاده روی کنم. تو اون ۱۰ دقیقه به همه چیز فک میکنم. هی تو ذهنم توضیح میدم. کلن درگیری زیاد داره بالاخونهام تا برسم یه کلاس.
وقتی میرسم سر کلاس بالاخونهام واقعا بهم ریخته است، مثل اوضاع بعد از یه درگیری اساسی خانوادگی.
تو کلاس تمرکز چندانی ندارم، یه چیزایی رو میفهمم و خیلی چیزها رو نه.
دو جلسه است بعد از کلاس حدود ۵ دقیقه با یکی از همکلاسی هام که دانشجو هم مسیرم.
خیلی پر انرژِی و شاداب، این آدم برای پنج دقیقه حالِ من رو خوب میکنه.
بار اول حرفامون کشید سمت همشهری داستان، نویسندهها و مطالبشون... هر دو تا خوشمون میاد از همشری داستان.
دیروز حرفمون درباره نجوم بود و استاد فسیلشون که اعصاب همه اشون رو خرد کرده...
غر زدن خیلی خوبِ اونم درباره استاد و دانشگاه.
وقتی میرسم سر کلاس بالاخونهام واقعا بهم ریخته است، مثل اوضاع بعد از یه درگیری اساسی خانوادگی.
تو کلاس تمرکز چندانی ندارم، یه چیزایی رو میفهمم و خیلی چیزها رو نه.
دو جلسه است بعد از کلاس حدود ۵ دقیقه با یکی از همکلاسی هام که دانشجو هم مسیرم.
خیلی پر انرژِی و شاداب، این آدم برای پنج دقیقه حالِ من رو خوب میکنه.
بار اول حرفامون کشید سمت همشهری داستان، نویسندهها و مطالبشون... هر دو تا خوشمون میاد از همشری داستان.
دیروز حرفمون درباره نجوم بود و استاد فسیلشون که اعصاب همه اشون رو خرد کرده...
غر زدن خیلی خوبِ اونم درباره استاد و دانشگاه.
۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه
خودآزاریهای مدام
حوصله پشت میز نشستن ندارم، یعنی هیچ وقت نداشتم جز زمانهایی که مجبور بودم.
حالا دراز کشیدم روی قالیچه کف اتاق و دارم تایپ میکنم.
هوای این کف سرده، یه جوری سردیش حس اون قبرستون رو دوباره تو ذهنم میآره...
گیر دادم به اون قبرستون، همه چیز رو دارم یه جوری بهش ربط میدم.
خودآزاری، خودآزاریهای مدام...
حالا دراز کشیدم روی قالیچه کف اتاق و دارم تایپ میکنم.
هوای این کف سرده، یه جوری سردیش حس اون قبرستون رو دوباره تو ذهنم میآره...
گیر دادم به اون قبرستون، همه چیز رو دارم یه جوری بهش ربط میدم.
خودآزاری، خودآزاریهای مدام...
هنوز
بعضی حرفها، بعضی یادها و خاطرهها هستند که با سنجاق وصل میشوند به همه زوایای روح و روان آدم.
اصلا سنجاق که خوبِ، انگار منگنه شدهاند به روح و روانم.
خلاصی ندارم از دستشان...
حدود یکسال گذشته و نمیدانم چرا برای یک بار هم شده نتوانستهام با این اتفاق کنار بیایم...
هنوز تقریبا هر روز دارم سووالها و جوابها را مرور میکنم...
هنوز اذان ظهر و مغرب که پخش میشود دقت میکنم یادم بیاید این همان اذان هراسناکی است که آنجا پخش میشد یا نه...
هنوز صدای ضجههای آزار دهنده آن مرد توی گوشم هست...
هنوز تصویر دخترکی را میبینم که از ترس کنج دیوار مچاله شده و داره موهاش رو میکنه...
هنوز که هنوز توی اون ۱۰ روز جا موندم...
اصلا سنجاق که خوبِ، انگار منگنه شدهاند به روح و روانم.
خلاصی ندارم از دستشان...
حدود یکسال گذشته و نمیدانم چرا برای یک بار هم شده نتوانستهام با این اتفاق کنار بیایم...
هنوز تقریبا هر روز دارم سووالها و جوابها را مرور میکنم...
هنوز اذان ظهر و مغرب که پخش میشود دقت میکنم یادم بیاید این همان اذان هراسناکی است که آنجا پخش میشد یا نه...
هنوز صدای ضجههای آزار دهنده آن مرد توی گوشم هست...
هنوز تصویر دخترکی را میبینم که از ترس کنج دیوار مچاله شده و داره موهاش رو میکنه...
هنوز که هنوز توی اون ۱۰ روز جا موندم...
۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه
سالگرد آشنایی
۱۲ آبان دومین سالگرد آشنایی ما با همدیگه است.
دو سال پیش ما برای اولین بار همدیگرو دیدیم.
کجا؟ زندان...
دو سال پیش ما برای اولین بار همدیگرو دیدیم.
کجا؟ زندان...
حالا که نیست...
اگر بود کلی کمک میکرد، انقد توضیح مینوشت که خودم خسته میشدم.
حالا که نیست، چند قطره اشک میریزم...
گاهی آدم چقد احساس غریبی میکنه میون آدمهایی که میشناسنش!
چقدر دور شدم، چقدر تنها...
حالا که نیست، چند قطره اشک میریزم...
گاهی آدم چقد احساس غریبی میکنه میون آدمهایی که میشناسنش!
چقدر دور شدم، چقدر تنها...
۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه
حرفهایی از جنس درد مشترک
بعضی حرفها هست که اگر برای کسانی تعریف کنی که تجربهای مانند آنچه تو تجربه کردهای را نداشته باشند، مسخره و مضحک به نظر میررسد.
یادم هست وقتی بعد از سه روز بیخبری از عالم و آدم مرا سوار ونی با شیشههای دودی کرده بودند و به زور میتوانستم بار دیگر آسفالت خیابانهای شهر را ببینم، دلم میخواست بیفتم روی آسفالت و کف خیابان رو بوس کنم...
وقتی این جمله را خواندم، «آرزویشان کوچک است، میخواهند قبل از مرگ درخت را ببینند.» یاد حال آن روز خودم افتادم.
این حرفها از جنس درد مشترک است...
نوشتن بعد از ماه ها
میخواستم بیخیال نوشتن پروژه پایانی شم ولی امروز که وارد سایت مدرسه شدم، به خودم گفتم حیفِ.
ظهر دلم خواست بنویسم ولی ذهنم خالی بود.
عصر که فهمیدم «ر» با هر مصیبتی بوده توانسته چند جملهای برایم مصاحبه ضبط کند آن هم با اعمال شاقِ، تصمیم گرفتم بنویسم.
نمیدانستم از کجا شروع کنم، طرح خاصی به ذهنم نمیرسید، چند ساعت هر چی تلاش کردم انگار مخم قفل کرده بود.
حالا دقایقی هست که موتور مخم گرم شده، دارم مینوسیم بعد از هشت ماه...
ظهر دلم خواست بنویسم ولی ذهنم خالی بود.
عصر که فهمیدم «ر» با هر مصیبتی بوده توانسته چند جملهای برایم مصاحبه ضبط کند آن هم با اعمال شاقِ، تصمیم گرفتم بنویسم.
نمیدانستم از کجا شروع کنم، طرح خاصی به ذهنم نمیرسید، چند ساعت هر چی تلاش کردم انگار مخم قفل کرده بود.
حالا دقایقی هست که موتور مخم گرم شده، دارم مینوسیم بعد از هشت ماه...
۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه
سیگار و صداقت
به همان اندازه که وقتی خوشحال هستم چشمهایم میخندد، وقتی ناراحتم قیافهام زار میزند.
ناراحتیام از سیگار کشیدنش را نمیتوانم پشت لبخندی مصنوعی پنهان کنم،.
همان طور که او راستش را میگوید، قیافه من هم صادق است دیگر...
ناراحتیام از سیگار کشیدنش را نمیتوانم پشت لبخندی مصنوعی پنهان کنم،.
همان طور که او راستش را میگوید، قیافه من هم صادق است دیگر...
شاگرد تنبل
امروز داشتم از پلههای کانون میآمدم پایین، سرخورده بودم شدید.
از آن نوعی که دوست داری بری گوشه دنجی، سرت را بگذاری و بری تو هپروت، اصلن برای چند ساعت نیست و نابود بشی.
تازه تو سی سالگی دارم حس شاگرد تنبلهای مدرسه رو میفهمم، چقد حس بد و دردناکیه.
یعنی لزوما این تنبل بودن به معنی نفهمیدن نیست، مال من از نوع ترس و استرس شدید که نمیذاره کلمات رو درست ادا کنم و استاد هی مجبور میشه من رو تصحیح کنه!
بعدش هم گاهی واقعا نمیفهمم داره چی میگه، در صورتی که هر جلسه درس رو تو خونه میخونم و اینجور نیست که پشت گوش بندازم.
شدم تنبل کلاس، حتما بقیه تو دلشون میگن عجب خنگیه...
از آن نوعی که دوست داری بری گوشه دنجی، سرت را بگذاری و بری تو هپروت، اصلن برای چند ساعت نیست و نابود بشی.
تازه تو سی سالگی دارم حس شاگرد تنبلهای مدرسه رو میفهمم، چقد حس بد و دردناکیه.
یعنی لزوما این تنبل بودن به معنی نفهمیدن نیست، مال من از نوع ترس و استرس شدید که نمیذاره کلمات رو درست ادا کنم و استاد هی مجبور میشه من رو تصحیح کنه!
بعدش هم گاهی واقعا نمیفهمم داره چی میگه، در صورتی که هر جلسه درس رو تو خونه میخونم و اینجور نیست که پشت گوش بندازم.
شدم تنبل کلاس، حتما بقیه تو دلشون میگن عجب خنگیه...
۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه
یک سالگی/ 3
عصر غم انگیز و ابری هشتم آبانماه ۹۱، جدایی اجباری امان یکسال شد.
آبان امسال پر است از این یک سالگیها...
آبان امسال پر است از این یک سالگیها...
۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه
از زندگی
از پنجشنبه که چت کردیم گفت تا ده روز دیگر به نت دسترسی ندارد و باید یکجوری تحمل کنیم.
جمعه غروب یکهو دلم عجیب و عمیق دلتنگش شد، زدم زیر گریه۱
چند خطی نوشتم و برایش ایمیل کردم که بعدتر بخواند، نوشتن کمی آرامم کرد.
بعد که سرم را گذاشتم روی بالشت دلتنگیام شدیدتر شد و شروع کردم به گریه اساسی! بهترین مرهم و محرم است این بالشت برایم.
شنبه صبح مقادیر زیادی وقت تلف کردم تا شد ظهر، بعد هم ناهار و خواب! ساعت سه هم شال و کلاه کردم برای دیدن دوستی بعد از چندین ماه.
قرارمان چهار بود که شد چهار و نیم، رفتم کتابفروشی برای خریدن دیکشنری و گشتی در میان کتابها که دیدم اصلن حساش نیس، حساب کردم و از کتابفروشی آمدم بیرون!
کتابفروشی باید روح داشته باشد جوری که آدم داغون را هم سر ذوق بیاورد، بعد همان روح بیاید همراهت شود تا همه قفسهها را چند بار از چپ و راست و بالا و پایین چشم چرانی کنی و شهوت ناک به کتابهای توی قفسهها خیره شوی...
بعد رفتم توی پارک نشستم کنار همان انار همیشگی، حدودای پنج بود که دوست بدقول آمد...
شب که آمدم خانه باز از سر دلتنگی چند خطی نوشتم برایش!
امروز هم که قرار مصاحبه داشتم، بر خلاف روزهای قبل صبح زود بیدار شدم و صبحانهای خوردم و دوشی گرفتم و ساعت ۹ رفتم به محل مصاحبه که آن اتفاق افتاد.
با وجود این اتفاق، خیلی خونسرد و بیخیال بودم، اصلن از خودم توقع این بیتفاوتی و به درک گفتن را نداشتم!
عصر هم رفتم کلاس زبان!
برای حرف زدن خیلی مشکل دارم و بعضی کلمات را اصلن توی جمع نمیتوانم تلفظ کنم ولی بعدتر با خودم که چند بار تکرار میکنم مشکل حل میشود.
روزهایی که فک میکنم شاید دیگر جلسه بعد نروم کلاس یک حسی مرا ترغیب به ادامه دادن میکند.
ادامه دارد...
جمعه غروب یکهو دلم عجیب و عمیق دلتنگش شد، زدم زیر گریه۱
چند خطی نوشتم و برایش ایمیل کردم که بعدتر بخواند، نوشتن کمی آرامم کرد.
بعد که سرم را گذاشتم روی بالشت دلتنگیام شدیدتر شد و شروع کردم به گریه اساسی! بهترین مرهم و محرم است این بالشت برایم.
شنبه صبح مقادیر زیادی وقت تلف کردم تا شد ظهر، بعد هم ناهار و خواب! ساعت سه هم شال و کلاه کردم برای دیدن دوستی بعد از چندین ماه.
قرارمان چهار بود که شد چهار و نیم، رفتم کتابفروشی برای خریدن دیکشنری و گشتی در میان کتابها که دیدم اصلن حساش نیس، حساب کردم و از کتابفروشی آمدم بیرون!
کتابفروشی باید روح داشته باشد جوری که آدم داغون را هم سر ذوق بیاورد، بعد همان روح بیاید همراهت شود تا همه قفسهها را چند بار از چپ و راست و بالا و پایین چشم چرانی کنی و شهوت ناک به کتابهای توی قفسهها خیره شوی...
بعد رفتم توی پارک نشستم کنار همان انار همیشگی، حدودای پنج بود که دوست بدقول آمد...
شب که آمدم خانه باز از سر دلتنگی چند خطی نوشتم برایش!
امروز هم که قرار مصاحبه داشتم، بر خلاف روزهای قبل صبح زود بیدار شدم و صبحانهای خوردم و دوشی گرفتم و ساعت ۹ رفتم به محل مصاحبه که آن اتفاق افتاد.
با وجود این اتفاق، خیلی خونسرد و بیخیال بودم، اصلن از خودم توقع این بیتفاوتی و به درک گفتن را نداشتم!
عصر هم رفتم کلاس زبان!
برای حرف زدن خیلی مشکل دارم و بعضی کلمات را اصلن توی جمع نمیتوانم تلفظ کنم ولی بعدتر با خودم که چند بار تکرار میکنم مشکل حل میشود.
روزهایی که فک میکنم شاید دیگر جلسه بعد نروم کلاس یک حسی مرا ترغیب به ادامه دادن میکند.
ادامه دارد...
معرفی نامه!
چند سال با کس و ناکس، حضوری و غیرحضوری مصاحبه کردم یکی نگفت کارتت رو نشون بده چه برسه به اینکه بگه معرفی نامه مکتوب نشون بده!
حالا طرف از یه هفته قبل باهاش هماهنگ کردن و اوکی رو گرفتن، رفتم اونجا میگه تا معرفی نامه مکتوب ارائه ندید ما اجازه نداریم باهاتون حرف بزنیم.
قانونمندی و مقررات فقط برای ما اعمال میشه، مگر نه بالا کشیدن حق و حقوق دیگرون مستحب هم هست! البته برای از ما بهترون.
حالا طرف از یه هفته قبل باهاش هماهنگ کردن و اوکی رو گرفتن، رفتم اونجا میگه تا معرفی نامه مکتوب ارائه ندید ما اجازه نداریم باهاتون حرف بزنیم.
قانونمندی و مقررات فقط برای ما اعمال میشه، مگر نه بالا کشیدن حق و حقوق دیگرون مستحب هم هست! البته برای از ما بهترون.
۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه
اولین سالگرد/2
پارسال سوم آبان سه شنبه بود و اولین حضورم در کلاسهای مقطع ارشدِ رشتهای که روزی دوستاش داشتم.
در همین روز بود که مادربزرگم را به خاک سرد سپردند و دیدار دوباره امان رفت تا روز قیامت...
در همین روز بود که مادربزرگم را به خاک سرد سپردند و دیدار دوباره امان رفت تا روز قیامت...
۱۳۹۱ آبان ۲, سهشنبه
اولین سالگرد/1
صبح دوشنبه دوم آبان ماه ۹۰ مادربزرگم فوت کرد.
من دور بودم، دور و نخواستم باور کنم که رفته!
هنوز هم رفتنش رو باور نکردم...
امروز اولین سالگردش و هوا ابریِ ابری.
میخواستم برم کلاس زبان و عصر برم خونهاش برا مراسم ولی اصلن خوب نیستم.
کلاس زبان برام استرس اور شده، چرا؟ ترم قبل همه ما در یک سطح بودیم ولی این ترم بچهها زیاد بلد هستند و من توی اونها یه تنبل حساب میشم! همین موضوع استرس هام رو بیشتر کرده! کلاس رو دوست ندارم و از بودن توش لذت نمیبرم. استرس برام سمِ ولی این روزهای نسبت به قبل استرس هام بیشتر شده و خوابم هم.
خوب نیستم، اصلن.
من دور بودم، دور و نخواستم باور کنم که رفته!
هنوز هم رفتنش رو باور نکردم...
امروز اولین سالگردش و هوا ابریِ ابری.
میخواستم برم کلاس زبان و عصر برم خونهاش برا مراسم ولی اصلن خوب نیستم.
کلاس زبان برام استرس اور شده، چرا؟ ترم قبل همه ما در یک سطح بودیم ولی این ترم بچهها زیاد بلد هستند و من توی اونها یه تنبل حساب میشم! همین موضوع استرس هام رو بیشتر کرده! کلاس رو دوست ندارم و از بودن توش لذت نمیبرم. استرس برام سمِ ولی این روزهای نسبت به قبل استرس هام بیشتر شده و خوابم هم.
خوب نیستم، اصلن.
هوای ابری
چند روزه که هوا ابری و ظهر به بعد دلگیر هم میشه، دلتنگیهای من هم بیشتر.
ترجیح میدم زیر پتو خودم رو بچپونم، فقط برای خوردن چای از زیر پتو بیرون بیام.
چند روز دیگه میشه یکسال که بالاجبار از هم دور شدیم، حدا میدونه چقد دلم براش تنگه...
ترجیح میدم زیر پتو خودم رو بچپونم، فقط برای خوردن چای از زیر پتو بیرون بیام.
چند روز دیگه میشه یکسال که بالاجبار از هم دور شدیم، حدا میدونه چقد دلم براش تنگه...
۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه
ما چند نفر
پاییز ۸۷ من و سین میرفتیم دنبال دیدن تئاتر و فیلم و ولگردیهای فرهنگی.
زمستان همان سال گاه گاهی میرفتیم توی کافه به همراه عفری به صرف چای و فک زدن.
بهار ۸۸ من، سین و عفری کف خیابانها بودیم برای تبلیغ.
تابستان ۸۸ من، سین و عین دنبال رای امان بودیم تا اینکه سین دستگیر شد.
پاییز و زمستان ۸۸ من و عین میرفتیم ببینیم بقیه چطور دنبال رای اشان میگردند.
از نیمه اول ۸۹ چیزی به خاطر ندارم ولی زمستانش بازار خرید به راه افتاده بود و ما نظاره گر.
مهر ۹۰ عین بازداشت شد، آبان بیرون آمد. چهار روز بعدترش من بازداشت شدم و آذرماه آمدم بیرون.
نیمه اول ۹۱ من با خودم و رابطه کلنجار میرفتم، سین در بلاتکلیفی بود و عین در خوشی رابطهاش لابد!
۳۰ مهر ۹۱ است؛ من لنگ در هوا! سین در حوالی برزخ و گمانم عین دارد به جهنم نزدیک میشود شاید هم برزخ دیگری در انتظارش باشد...
زمستان همان سال گاه گاهی میرفتیم توی کافه به همراه عفری به صرف چای و فک زدن.
بهار ۸۸ من، سین و عفری کف خیابانها بودیم برای تبلیغ.
تابستان ۸۸ من، سین و عین دنبال رای امان بودیم تا اینکه سین دستگیر شد.
پاییز و زمستان ۸۸ من و عین میرفتیم ببینیم بقیه چطور دنبال رای اشان میگردند.
از نیمه اول ۸۹ چیزی به خاطر ندارم ولی زمستانش بازار خرید به راه افتاده بود و ما نظاره گر.
مهر ۹۰ عین بازداشت شد، آبان بیرون آمد. چهار روز بعدترش من بازداشت شدم و آذرماه آمدم بیرون.
نیمه اول ۹۱ من با خودم و رابطه کلنجار میرفتم، سین در بلاتکلیفی بود و عین در خوشی رابطهاش لابد!
۳۰ مهر ۹۱ است؛ من لنگ در هوا! سین در حوالی برزخ و گمانم عین دارد به جهنم نزدیک میشود شاید هم برزخ دیگری در انتظارش باشد...
۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه
اولین باران پاییزی
چند روزی بود ظهر که میشد سر و کله ابرها پیدا میشد، با چه ابهتی ولی دریغ از یک قطره.
امروز هم آمدند، اولش حسابی سر وصدا راه انداختند و بعد هم باریدند.
اولین باران پاییز ۹۱.
حتی بلند نشدم برم ببینم، فقط صداش رو شنیدم.
شنبه 29 مهر 91
امروز هم آمدند، اولش حسابی سر وصدا راه انداختند و بعد هم باریدند.
اولین باران پاییز ۹۱.
حتی بلند نشدم برم ببینم، فقط صداش رو شنیدم.
شنبه 29 مهر 91
۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه
فراموش کن!
فراموش کن، زیاد به گذشته فک نکن، انقدر ذهنت را درگیر گذشته نکن و...
بعد همینها که تعدای مسوولند، تعدادی مامور و برخی هم معذور هر بار میخواهند از پارسال تا امروز هر چه اتفاق افتاده را مکتوب کنم و تحویلشان دهم...
بعد همینها که تعدای مسوولند، تعدادی مامور و برخی هم معذور هر بار میخواهند از پارسال تا امروز هر چه اتفاق افتاده را مکتوب کنم و تحویلشان دهم...
عشقهای جدا افتاده
نمیدانم کدام سختتر است؟ کدام دردناکتر؟ کدام تحمل بیشتری میخواد و کدامیک امیدوارترند؟
آن عشقهایی که فاصله میان اشان در و دیوارهای سنگی زندان است یا آن عشقهایی که فاصله میان اشان خطی است نامریی، به نام مرز...
آن عشقهایی که فاصله میان اشان در و دیوارهای سنگی زندان است یا آن عشقهایی که فاصله میان اشان خطی است نامریی، به نام مرز...
۱۳۹۱ مهر ۲۵, سهشنبه
ترس های نا تمام
صبح زنگ میزنم به صورت سنگی، بپرسم آیا نامهای که تحویل رییس دادم به نتیجهای رسیده است؟
میگوید خبری ندارد باید تماس بگیرم با حراست و خودم پیگیر باشم، کسی دلش برای پیگیری کار من نسوخته.
من؟! گور بابای همه اشان! حداقل یک برگه بدهند دسام که اخراجی... شاید خواستم برم دنیال بیمه بیکاری و هزار کوفت دیگرم.
میافتم روی تخت و توی دلم به آدمها فحش میدم، به اینکه صد سال هم منت نمیکشم ولی اینکه بگویند اخراجی تکلیفام را با خودم مشخصتر میکند.
حین فکر کردنهای بیپایان، دلم هم ترک برداشته و اشکهایی هم سر ریز شدهاند.
تلفن زنگ میخوردف صورت سنگی است که میگوید خودت را زود برسان دفتر... کسانی آمدهاند که میتوانند کمک کنند.
لباس میپوشم و تا یک ساعت بعد خودم را میرسانم آنجا.
جایی که زمانی بیشترین ساعتهای روز را آنجا میگذراندم، حالا به محیط مخوقی تبدیل شده!
آدمها همه برایم ترسناک شدهاند، به همهشان مشکوک هستم! حرفهایی که میزنند، بحثهایی که مطرح میکنند.
ترسم زمانی بیشتر میشوند که آقای س تاکید موکد میکند بر اینکه مراقب باش، خیلی هم مراقب باش...
میترسم از آدم هاف خیلی بیشتر از قبل...
هر بار از پیلهام در میآیم، بیشتر از قبل احساس خطر میکنم.
میگوید خبری ندارد باید تماس بگیرم با حراست و خودم پیگیر باشم، کسی دلش برای پیگیری کار من نسوخته.
من؟! گور بابای همه اشان! حداقل یک برگه بدهند دسام که اخراجی... شاید خواستم برم دنیال بیمه بیکاری و هزار کوفت دیگرم.
میافتم روی تخت و توی دلم به آدمها فحش میدم، به اینکه صد سال هم منت نمیکشم ولی اینکه بگویند اخراجی تکلیفام را با خودم مشخصتر میکند.
حین فکر کردنهای بیپایان، دلم هم ترک برداشته و اشکهایی هم سر ریز شدهاند.
تلفن زنگ میخوردف صورت سنگی است که میگوید خودت را زود برسان دفتر... کسانی آمدهاند که میتوانند کمک کنند.
لباس میپوشم و تا یک ساعت بعد خودم را میرسانم آنجا.
جایی که زمانی بیشترین ساعتهای روز را آنجا میگذراندم، حالا به محیط مخوقی تبدیل شده!
آدمها همه برایم ترسناک شدهاند، به همهشان مشکوک هستم! حرفهایی که میزنند، بحثهایی که مطرح میکنند.
ترسم زمانی بیشتر میشوند که آقای س تاکید موکد میکند بر اینکه مراقب باش، خیلی هم مراقب باش...
میترسم از آدم هاف خیلی بیشتر از قبل...
هر بار از پیلهام در میآیم، بیشتر از قبل احساس خطر میکنم.
دوست پروانه ایم
این روزها زیاد از حد حساس شدهام، با کوچکترین تلنگری میشکنم.
امروز هم شکستم، مثل همه روزهای قبلتر بیصدا.
صدای شکستنم انقدری است که فقط او میفهمدش.
بعد مثل همه آن وقتها که غریبانه این دل میشکند، اتفاقهایی غیر منتظره رخ دادند.
پیامکی از دوستی قدیمی، نمونهای از همان معجزههای کوچک و اختصاصی.
چقد خوشحال شدم، حد ندارد...
تصویر دوست ندیدهام را بر اساس صدایش ساختهام، پروانه ظریف و مهربان کارتن چوبین...
امروز هم شکستم، مثل همه روزهای قبلتر بیصدا.
صدای شکستنم انقدری است که فقط او میفهمدش.
بعد مثل همه آن وقتها که غریبانه این دل میشکند، اتفاقهایی غیر منتظره رخ دادند.
پیامکی از دوستی قدیمی، نمونهای از همان معجزههای کوچک و اختصاصی.
چقد خوشحال شدم، حد ندارد...
تصویر دوست ندیدهام را بر اساس صدایش ساختهام، پروانه ظریف و مهربان کارتن چوبین...
۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه
حکمت
نمی دونم چه حکمتیه که وقتی دلم می گیره، مشکلات گردن کلفت تر می شن و دلم می خواد یکی دعا کن در حق ام، پیامکی می رسه که توش نوشته در جوار حرم امام رضا نایب الزیاره ام...
دعا
یک چیزی ته دلم که دقیقن نمیدانم چیست (شاید هم توهم و بهانه...) مرا به روزهای هنوز نیامده و آیندهای که چندان هم دور نیست امیدوار نگه میدارد... ته دلم یک آرامش غریب هست، یک چیزی که نمیگذارد پخش شوم...
یک-دست نحیفاش را حلقه کرده دور بازویم و در دست دیگرم بارهایش، قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ میکنم تا از عرض خیابان عبور کنیم. با همان کلمات و لهجه شیرینش قربان و صدقه میرود مدام. میگوید دل پیرزن صاف است هر چه دعا کند مستجاب میشود...
دم در خانه بارها را میگذارم پایین، دستش را میاندازد دور گردنم و کلی ماچ روانه سر و صورتم میکند، به زور ۵۰۰ تومانی را میچپاند توی دستم و میگوید فتح است، فتح...
دو-دلگیر و تنها نشستهام روی تخت. تلفن زنگ میزند. تلفنهای خانه را بیشتر وقتها جواب نمیدهد به ویژه که شمارهاش ناشناس باشد. زیاد زنگ میخورد، یک حسی وادارم میکند که گوشی را بردارم با اینکه شماره غریب است.
چند لحظه بعد صدای پشت خط میگوید مادر ع است، من شاد میشوم زیاد، غیر قابل توصیف... انتظارش را نداشتم اصلن.
شوکه هستم که میگوید عازم حج تمتع است... اشکهایم سرازیر میشود، از صدای هق هق گریه حالم را میفهمد...
کلافه و سرگردانم نه اینکه امیدوار نباشم، دیوان را بر میدارم تفال میزنم، خواجه چنین میفرماید:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پندای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوای مرد عاقل یا خموش
ساقیا میده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
یک-دست نحیفاش را حلقه کرده دور بازویم و در دست دیگرم بارهایش، قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ میکنم تا از عرض خیابان عبور کنیم. با همان کلمات و لهجه شیرینش قربان و صدقه میرود مدام. میگوید دل پیرزن صاف است هر چه دعا کند مستجاب میشود...
دم در خانه بارها را میگذارم پایین، دستش را میاندازد دور گردنم و کلی ماچ روانه سر و صورتم میکند، به زور ۵۰۰ تومانی را میچپاند توی دستم و میگوید فتح است، فتح...
دو-دلگیر و تنها نشستهام روی تخت. تلفن زنگ میزند. تلفنهای خانه را بیشتر وقتها جواب نمیدهد به ویژه که شمارهاش ناشناس باشد. زیاد زنگ میخورد، یک حسی وادارم میکند که گوشی را بردارم با اینکه شماره غریب است.
چند لحظه بعد صدای پشت خط میگوید مادر ع است، من شاد میشوم زیاد، غیر قابل توصیف... انتظارش را نداشتم اصلن.
شوکه هستم که میگوید عازم حج تمتع است... اشکهایم سرازیر میشود، از صدای هق هق گریه حالم را میفهمد...
کلافه و سرگردانم نه اینکه امیدوار نباشم، دیوان را بر میدارم تفال میزنم، خواجه چنین میفرماید:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پندای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوای مرد عاقل یا خموش
ساقیا میده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه
تف به روزگار
سی سال شجاعتم را جمع کردم تا در یک جمله بهش بفهمونم که برای ادامه زندگیام چه کسی رو انتخاب کردم و اون هم شصت سال کج فهمی، خودخواهی و اخلاق و افکار دیکتاتور وارانهاش را در جملههایی حقیر حوالهام کرد...
۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه
کوته نوشت
این روزها زیاد دست و پا میزنم برای نوشتن، ولی هر روز جملههایی که دوستشان دارم کوتاهتر از قبل میشوند.
نوشتن برایم سخت شده، کلمه کم میآورم...
میتوانم بدبختها را توی یه کلمه خلاصه کنم، تنهایی!
همه دردها در یک کلمه خلاصه میشود، سکوت.
خوشحالیهایم خلاصه میشود در یک استکان چای و بیسکوت.
نوشتن برایم سخت شده، کلمه کم میآورم...
میتوانم بدبختها را توی یه کلمه خلاصه کنم، تنهایی!
همه دردها در یک کلمه خلاصه میشود، سکوت.
خوشحالیهایم خلاصه میشود در یک استکان چای و بیسکوت.
بیشمار
یا قیچی کوچک فلزی در دست، ایستادهام جلوی آینه! موهای سفیدم را میچینم...
بیشمارند، بیشمار
بیشمارند، بیشمار
۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه
باید با دردهایم بسازم!
مامان تنها کسی است که بخشی از نگرانیهایم را درک میکند، ولی بخش بزرگتری از نگرانیها مالِ خودِ خودم است.
مثل خیلی چیزهای دیگر که فقط مال خودم است، مثلن ترسها، اضطرابها و تنهایی...
میترسم از آدمهایی که توی پیاده رو یکهو جلوام متوقف میشوند، میترسم از ماشینهایی که چند متری جلوتر از من توقف میکنند یا از قبل آنجا بودهاند، میترسم از صدای موتور، صدای زنگ خانه نگرانم میکند، صدای تلفن هم...
کسی احتمالن این حرفها را درک نمیکند، شاید هم با خودش بگوید چقد لوس ولی اینها نگرانیها و دردهایی هست که با من و زندگیام در آمیخته، باورش شاید سخت باشد ولی واقعیت همین است.
نباید از کسی توقع داشته باشم به خاطر من خودش و دلخوشیهای هر چند اندکش را محدود کند، اینها بخشی از دردهای شخصی من است... باید با دردهایم بسازم!
مثل خیلی چیزهای دیگر که فقط مال خودم است، مثلن ترسها، اضطرابها و تنهایی...
میترسم از آدمهایی که توی پیاده رو یکهو جلوام متوقف میشوند، میترسم از ماشینهایی که چند متری جلوتر از من توقف میکنند یا از قبل آنجا بودهاند، میترسم از صدای موتور، صدای زنگ خانه نگرانم میکند، صدای تلفن هم...
کسی احتمالن این حرفها را درک نمیکند، شاید هم با خودش بگوید چقد لوس ولی اینها نگرانیها و دردهایی هست که با من و زندگیام در آمیخته، باورش شاید سخت باشد ولی واقعیت همین است.
نباید از کسی توقع داشته باشم به خاطر من خودش و دلخوشیهای هر چند اندکش را محدود کند، اینها بخشی از دردهای شخصی من است... باید با دردهایم بسازم!
۱۳۹۱ مهر ۱۱, سهشنبه
ترسهایم
بچه مدرسهای که بودم، جلو کلاس خوب حرف میزدم ته کلاس خیلی بهتر.
نمیدانم این مشکل حرف زدن، ترس از پرسیدن سووال و نگرانی از اشتباه کردن از کجا آمده و دست بر دار هم نیست!
توی حرف زدن به شدت دچار مشکل شدهام، مخصوصن سر کلاس! از شدت استرس زیاد مدام اشتباه میکنم و همین نگرانیهایم را از نفهمیدن درس بیشتر میکند.
سال ۸۷ هم اعتماد بنفس خوبی داشتم برای نوشتن، هم کلی انرژِی و شوق برای تجربه کردن.
بعد هی محدودتر شدم تا رسید به جایی که با هماهنگی دبیر منطقه سواالی را در نشست خبری از مسوولی پرسیدم و تا مدتها به خاطر آن سووال جواب پس دادم. بعدش دیگر تقریبا در هیچ جلسهای سووال نپرسیدم.
وحشت از سین جیم شدن... چرا این سووال را پرسیدی؟ چرا هماهنگ نکردی؟!
اعتماد بنفسام را از دست دادهام.
بعدتر زمان بازجویی باز جو وقتی برگه سووال را بر میداشت، میگفت جوابهایت قطره چکانی است... بعد سووال یک خطیاش میشد پنج خط ولی من جوابی نداشتم بیش از همان که بار اول نوشتم.
دوباره و چن باره همان سووال به اشکال مختلف تکرار میشد و اعصابم بهم میریخت از این تکرار.
نوشتن، حرف زدن و حتی سووال کردن برایم به معضل تبدیل شده! آزاردهنده است این نگرانیهایم.
باید کاری کنم، ولی دقیقن نمیدانم چه کاری، چطور و از کجا...
نمیدانم این مشکل حرف زدن، ترس از پرسیدن سووال و نگرانی از اشتباه کردن از کجا آمده و دست بر دار هم نیست!
توی حرف زدن به شدت دچار مشکل شدهام، مخصوصن سر کلاس! از شدت استرس زیاد مدام اشتباه میکنم و همین نگرانیهایم را از نفهمیدن درس بیشتر میکند.
سال ۸۷ هم اعتماد بنفس خوبی داشتم برای نوشتن، هم کلی انرژِی و شوق برای تجربه کردن.
بعد هی محدودتر شدم تا رسید به جایی که با هماهنگی دبیر منطقه سواالی را در نشست خبری از مسوولی پرسیدم و تا مدتها به خاطر آن سووال جواب پس دادم. بعدش دیگر تقریبا در هیچ جلسهای سووال نپرسیدم.
وحشت از سین جیم شدن... چرا این سووال را پرسیدی؟ چرا هماهنگ نکردی؟!
اعتماد بنفسام را از دست دادهام.
بعدتر زمان بازجویی باز جو وقتی برگه سووال را بر میداشت، میگفت جوابهایت قطره چکانی است... بعد سووال یک خطیاش میشد پنج خط ولی من جوابی نداشتم بیش از همان که بار اول نوشتم.
دوباره و چن باره همان سووال به اشکال مختلف تکرار میشد و اعصابم بهم میریخت از این تکرار.
نوشتن، حرف زدن و حتی سووال کردن برایم به معضل تبدیل شده! آزاردهنده است این نگرانیهایم.
باید کاری کنم، ولی دقیقن نمیدانم چه کاری، چطور و از کجا...
زندگیِ دوباره
بالاخره رسید به همان جایی که قرار است زندگیِ دوباره ای از هیچ شروع شود.
خدا را شکر...
دوم اکتبر 2012/ یازدهم مهر ماه 91
خدا را شکر...
دوم اکتبر 2012/ یازدهم مهر ماه 91
۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه
نوشتن
یک نازدونه بود وسط آن کاغذهای کاهی و یک هفته انتظار...
باید تمام روزهای هفته، کاغذهای کاهی کیهان بچهها را ورق میزدم و هی داستان نازدونه رو تکرار میکردم تا برادرم با شماره جدید از راه برسد...
از همان روزهای کودکی نطفه این علاقه در جایی میان قلب و روحم بسته شد.
سالها بعد وقتی آرزوی کار کردن توی تحریریه روزنامه یا مجلهای را داشتم، دست بر قضا از اتاق خبر یک خبرگزاری سر در آورم!
حالا بعد از چهار سال کار و چندین ماه دوری اجباری از آن فضا، همه چیز را با نگاهی جدید از نو آغاز کردهام...
پر از استرس، ترس، نگرانیها و دغدغههایی که تنها خودم درکشان میکنم، خودم هر روز در حال سر و کله زدن با آنها هستم، مدام باید جوابگوی نگرانیهایم باشم، نگران اینکه علاقهام را چطور قضاوت میکنند...
با همه این بیم و امیدها لذت آموختن بیشتر حالم را خوب میکند، به من جرات نوشتن میدهد، نظرهای استادان انگیزههایم را بیشتر و ترسهایم از نوشتن را کم رنگ میکند.
نوشتن و کار کردن در زمینهای که دوست دارم حالم را خوب میکند، کاش این فرصت از من و ما دریغ نشود... کاش...
باید تمام روزهای هفته، کاغذهای کاهی کیهان بچهها را ورق میزدم و هی داستان نازدونه رو تکرار میکردم تا برادرم با شماره جدید از راه برسد...
از همان روزهای کودکی نطفه این علاقه در جایی میان قلب و روحم بسته شد.
سالها بعد وقتی آرزوی کار کردن توی تحریریه روزنامه یا مجلهای را داشتم، دست بر قضا از اتاق خبر یک خبرگزاری سر در آورم!
حالا بعد از چهار سال کار و چندین ماه دوری اجباری از آن فضا، همه چیز را با نگاهی جدید از نو آغاز کردهام...
پر از استرس، ترس، نگرانیها و دغدغههایی که تنها خودم درکشان میکنم، خودم هر روز در حال سر و کله زدن با آنها هستم، مدام باید جوابگوی نگرانیهایم باشم، نگران اینکه علاقهام را چطور قضاوت میکنند...
با همه این بیم و امیدها لذت آموختن بیشتر حالم را خوب میکند، به من جرات نوشتن میدهد، نظرهای استادان انگیزههایم را بیشتر و ترسهایم از نوشتن را کم رنگ میکند.
نوشتن و کار کردن در زمینهای که دوست دارم حالم را خوب میکند، کاش این فرصت از من و ما دریغ نشود... کاش...
۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه
جوانههای زندگی
به گمانم تا اواخر ۸۹ بود که صبحها همین که از رختخواب بیدار میشدم، اولین کارم چک کردن سایت کلمه بود.
عادت داشتم به این خودآزاری، اینکه از اول صبح خبر دستگیری و بازداشت بخوانم، اینکه هر روزم را با غصه و اندوه شروع کنم.
بعد نمیدانم از کی دیگر پیگیر نبودم، دیگر نرفتم دنبال خبرها، بیخیال شدم؟!
حالا هر صبح حتی عصر و شب کارم سر زدن به وب فاطمه است، چقدر این سالها با نوشتههایش اشک ربختهام، غصه خوردهام، شاید هم گاهی شاد شدم.
ولی یادم نمیآید اگر شادی هم توی این نوشتهها بوده... کتابهایی معرفی کرده که از خواندنشان لذت بردم، حرفهایی زده و از دردهایی نوشته که لمس اشان کردهام...
چقدر خوب است که فاطمهای هست... ایستاده در برابر بادها و طوفانها... نه اینکه کم زخم خورده باشد این سال ها، نه اینکه کم کمر خم کرده باشد ولی باز هم مینویسد، بیشتر از قبل ترها... این یعنی اینکه جوانههای زندگی در وجودش جان گرفته اند، من که این جور فکر میکنم...
عادت داشتم به این خودآزاری، اینکه از اول صبح خبر دستگیری و بازداشت بخوانم، اینکه هر روزم را با غصه و اندوه شروع کنم.
بعد نمیدانم از کی دیگر پیگیر نبودم، دیگر نرفتم دنبال خبرها، بیخیال شدم؟!
حالا هر صبح حتی عصر و شب کارم سر زدن به وب فاطمه است، چقدر این سالها با نوشتههایش اشک ربختهام، غصه خوردهام، شاید هم گاهی شاد شدم.
ولی یادم نمیآید اگر شادی هم توی این نوشتهها بوده... کتابهایی معرفی کرده که از خواندنشان لذت بردم، حرفهایی زده و از دردهایی نوشته که لمس اشان کردهام...
چقدر خوب است که فاطمهای هست... ایستاده در برابر بادها و طوفانها... نه اینکه کم زخم خورده باشد این سال ها، نه اینکه کم کمر خم کرده باشد ولی باز هم مینویسد، بیشتر از قبل ترها... این یعنی اینکه جوانههای زندگی در وجودش جان گرفته اند، من که این جور فکر میکنم...
۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه
سیفون
ساعت حدود دو بامداد جمعه است، دلم میخواست باشد ولی نیست.
نمیدانم چرا گاهی بشرهای دو پایی که ارزشی ندارند و برایم مردهای بیش نیستند میتوانند انقد آزاردهنده باشند؟!
نباید انقدر نسبت به رفتارهایشان عکس العمل شدید عاطفی نشان دهم! بشرهای دو پا گاهی زبادی وقیج و بیشرم میشوند، یعنی اگر مثل خودشان با آنها رفتار نکنی احساس میکنند خیلی کار درست هستند، باید اساسی رویشان سیفون کشید تا بفهمند جایگاهشان کجاست.
نمیدانم چرا گاهی بشرهای دو پایی که ارزشی ندارند و برایم مردهای بیش نیستند میتوانند انقد آزاردهنده باشند؟!
نباید انقدر نسبت به رفتارهایشان عکس العمل شدید عاطفی نشان دهم! بشرهای دو پا گاهی زبادی وقیج و بیشرم میشوند، یعنی اگر مثل خودشان با آنها رفتار نکنی احساس میکنند خیلی کار درست هستند، باید اساسی رویشان سیفون کشید تا بفهمند جایگاهشان کجاست.
۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه
غروب های پاییزی
چهارشنبه است، از سه روز قبل جی میل به فاک رفت!
ملت همچنان به حیات خود ادامه میدهند.
از آمدن پاییز فقط سردی هوا و زود تاریک شدنها را میفهمم، عصرها همین که سرت را میچرخانی غروب شده و همه جا در ظلمات فرو میرود.
تنهایی، این غروبهای سرد را سردتر هم میکند.
چاره چیست؟ تا ساعت ۹ شاید خیلی زور بزنم به ۱۰ نرسیده، پتو را میکشم روی سرم و خواب...
شبها در آغوش دردهایم آرام میگیرم.
چهارشنبه 5 مهرماه 91
ملت همچنان به حیات خود ادامه میدهند.
از آمدن پاییز فقط سردی هوا و زود تاریک شدنها را میفهمم، عصرها همین که سرت را میچرخانی غروب شده و همه جا در ظلمات فرو میرود.
تنهایی، این غروبهای سرد را سردتر هم میکند.
چاره چیست؟ تا ساعت ۹ شاید خیلی زور بزنم به ۱۰ نرسیده، پتو را میکشم روی سرم و خواب...
شبها در آغوش دردهایم آرام میگیرم.
چهارشنبه 5 مهرماه 91
شاید خودش بود...
۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه
تصویرها فرو میپاشند...
بیشرمی و وقاحت انگار با وجودش عجین شده!
هر چه سناش بالاتر رفته این خودخواهی و تکبر هم تصاعدی بالا رفته، خودش را در حد معصوم که نه! خدا میداند...
یک جایی تصویرها و خاطرهها زخم میخورند و بعدتر فرو میپاشند...
زخم را که سال هاست خوردهاند، حالا شمارش معکوس برای فرو پاشی شروع شده...
صبح دو مهرماه 91
هر چه سناش بالاتر رفته این خودخواهی و تکبر هم تصاعدی بالا رفته، خودش را در حد معصوم که نه! خدا میداند...
یک جایی تصویرها و خاطرهها زخم میخورند و بعدتر فرو میپاشند...
زخم را که سال هاست خوردهاند، حالا شمارش معکوس برای فرو پاشی شروع شده...
صبح دو مهرماه 91
تمام شد
چهره رنگ و رو رفته، درمانده و خستهاش را که دیدم باز آتش گرفتم، مثل همه این سالها...
این بار مثل قبل نبود؛ این همه سال صبر و سکوت باید جایی تمام شود... دیروز عصر تمام شد...
دوم مهر ماه 91
این بار مثل قبل نبود؛ این همه سال صبر و سکوت باید جایی تمام شود... دیروز عصر تمام شد...
دوم مهر ماه 91
۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه
پیله
منتظرش بودم؟!
همیشه منتظر آمدنش بودم...
اینکه وقتی آمد، کلی حس و حال خوب هم میآید!
کلی خاطره جان میگیرد و کلی دیگر زاده میشود...
حالا باز هم آمده!
چشم انتظارش نبودم...
از یک جایی خاطراتم سیاه شده...
از نفس کشیدن دوباره خاطرات سیاه میترسم...
اول مهر 91
پشیمان
۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه
شاید انتهای خط یک دوستی
۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه
دلتنگی
ذهن درگیر
۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه
به دل خوش
پروژه پایانی
۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه
تنها دوستی
۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه
دفن کردن
۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه
حال خوب متفاوت
۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه
خوب، بد، خوب
۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه
حس خوبی که باز آمده
حالا که دارم مینویسم، بعد از مدتها حس خوبی دارم... این حس مدتها از من دور شده بود حالا توی این لحظه که نسیم خنکی از لای پنجره وارد اتاقم میشود دارم دوباره حساش میکنم.
بعد از مدتها حال خوبی دارم، دلیل؟
مدتها غم خوار بودم، غم خوار بودن بد نیس ولی حد و اندازه دارد... وقتی غم خواری و بعد لحظههای خوشی برای طرف مقابل پیش میآید حداقلش این است که اندک یادی ازت کنند نه اینکه دیگر هیچ تا غمی دیگر و مشکلی دیگر...
احتمالن حالا بیشتر از گذشته یاد گرفتهام که باید غم خوار خودم باشم، باید دو دستی زندگی خودم را بچسبم...
نه اینکه نسبت به دیگران بیتفاوت باشم، ولی در همین اندک رابطههای باقی مانده هم حد و حدودها را در نظر بگیرم.
چقد خودم را درگیر زندگی این و آن کنم؟! چقد شریک غصههاشان شوم؟! چقدر گوش شنوایی باشم که بعدتر همین که اوضاع بهتر شد! دیگه حاجی حاجی مکه تا روزی که دوباره غم و غصههاشان ردیف شود.
من که امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشند، کنار همانهایی که دوستشان دارند.
حس خوبی دارم که با سختی و ذره ذره برای خودم به وجود اوردم، نمیخواهم زود از دستش بدهم!
حالا باید تلاش بیشتری کنم، توی این یکسال یاد گرفتم این خودم هستم که میتونم به خودم کمک کنم... باید سعی کنم و از کسی توقعی نداشته باشم... منتظر فردا یا در انتظار اتفاق خوبی هم نباشم... هر چی هست رو باید در لحظه خودم بسازم.
خدا رو شکر که دارمش، حتی اگه دوریم...
۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه
تنهایی
۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه
فسیل های زنده
۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه
یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم
الان که دارم اینا رو مینویسم، اشک تو چشام حلقه زده و خیلی زیاد دلم گرفته.
بعد از ۱۰ روز برو و بیا و ساعتها انتظار کشیدن تو صف دادگاه، حالا میگن تو جا به جاییها پروندهات معلوم نیس کدوم گوشه و کناری افتاده... طول میکشه تا پیدا بشه... ابن رو هم همون اول نمیگن بعد سه ساعت نشستن و انتظار کشیدن میگن!
انگار یه تیکه اسباب بازی بوده افتاده یه گوشهای...
عین همون تار عنکبوتهایی که سقف اتاق هاشون رو گرفته، روح و ذهن مریض اشون هم پر از این تارها عنکبوت هاس...
چقد احساس حقارت کردم تو این صفها و راه روهای باریک دادگاه انقلاب...
باز امروز خوبیاش این بود که با یه دخنر بهایی دوس شدم، پدرش رو ۵۰ روز بازداشت کردن! اومده بود وقت ملاقات بگیر... قبلن هم چن بار دیده بودمش...
باباش رو امروز آوردن، از دور دیده بودش وقتی برگشت پیشم چشماش قرمز قرمز بود...
دلم گرفته، خیلی زیاد! یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم...
شنبه 11 شهریور91
۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه
به همین زودیها
باید همه این یک سال را و شاید همه روزهای پس از آن جمعه سیاه را جایی مینوشتم ولی کوتاهی کردم.
پراکنده این ور و آن ور نوشتم ولی یک جای امن و دنج نبود، جایی شبیه اینجا.
اتفاقهای پارسال را یادم هست، بس که مدام توی ذهنم مرور میشوند.
مینوسیم، یه همین زودیها!
به همین زودیها که میخوام حالم را خوب کنم، اگر بگذارند.
خبری از ما نبود!
عصر جمعه در مسیر بازگشت از ترمینال، وارد بلوار چمران شدیم...
خبری از ما نبود، مایِ شاد، مای دست در دست هم، ما با مچ بندهای سبز...
مایِ جمعه هایِ اردیبهشت و خرداد۸۸!
چمران همان بود که همه این سالها بوده با همان آدمهای سبد به دست و فلاکس در دستِ همیشگی...
۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه
پاییز نزدیک است...
بوی پاییز چند روزی است که یواشکی از پنجره اتاقم خزیده داخل، مچاش را ولی من گرفتهام.
هر سال منتظر امدنش بودم ولی امسال مطمئن نیستم که منتظرش بودم.
پارسال یادت هست، پاییز؟
هر کاری دلت خواست با زندگیام کردی!
بازداشت دوستان، مرگ مادربزرگ، هجرت اجباریاش، بازداشت خودم...
روی صفحات تقویم ۹۰ پر شده از شمارش روزها و هفتهها...
یک جایی زمان برای شمارش روزهای بازداشت متوقف شده ولی هنوز زمان هجرت و دوری ادامه دارد، تا به کی؟
خدا داند...
۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه
باز آمده ام
حس خوبی داشت وقتی اینجا مینوشتم، حتی با وجود همه غرغرهایی که تو خطها و پاراگرافهای پستهای مختلفاش هست.
شروع میکنم به اینجا نوشتن، تو روح همه اشون...
اشتراک در:
پستها (Atom)