۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

به همین زودی‌ها

باید همه این یک سال را و شاید همه روزهای پس از آن جمعه سیاه را جایی می‌نوشتم ولی کوتاهی کردم. پراکنده این ور و آن ور نوشتم ولی یک جای امن و دنج نبود، جایی شبیه اینجا. اتفاق‌های پارسال را یادم هست، بس که مدام توی ذهنم مرور می‌شوند. می‌نوسیم، یه همین زودی‌ها! به همین زودی‌ها که می‌خوام حالم را خوب کنم، اگر بگذارند.

خبری از ما نبود!

عصر جمعه در مسیر بازگشت از ترمینال، وارد بلوار چمران شدیم... خبری از ما نبود، مایِ شاد، مای دست در دست هم، ما با مچ بندهای سبز... مایِ جمعه هایِ اردیبهشت و خرداد۸۸! چمران‌‌ همان بود که همه این سال‌ها بوده با‌‌ همان آدم‌های سبد به دست و فلاکس در دستِ همیشگی...

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

پاییز نزدیک است...

بوی پاییز چند روزی است که یواشکی از پنجره اتاقم خزیده داخل، مچ‌اش را ولی من گرفته‌ام. هر سال منتظر امدنش بودم ولی امسال مطمئن نیستم که منتظرش بودم. پارسال یادت هست، پاییز؟ هر کاری دلت خواست با زندگی‌ام کردی! بازداشت دوستان، مرگ مادربزرگ، هجرت اجباری‌اش، بازداشت خودم... روی صفحات تقویم ۹۰ پر شده از شمارش روز‌ها و هفته‌ها... یک جایی زمان برای شمارش روزهای بازداشت متوقف شده ولی هنوز زمان هجرت و دوری ادامه دارد، تا به کی؟ خدا داند...

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

باز آمده ام

حس خوبی داشت وقتی اینجا می‌نوشتم، حتی با وجود همه غرغرهایی که تو خط‌ها و پاراگراف‌های پست‌های مختلف‌اش هست. شروع می‌کنم به اینجا نوشتن، تو روح همه اشون...