۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

جوانه‌های زندگی

به گمانم تا اواخر ۸۹ بود که صبح‌ها همین که از رختخواب بیدار می‌شدم، اولین کارم چک کردن سایت کلمه بود.
عادت داشتم به این خودآزاری، اینکه از اول صبح خبر دستگیری و بازداشت بخوانم، اینکه هر روزم را با غصه و اندوه شروع کنم.
بعد نمی‌دانم از کی دیگر پیگیر نبودم، دیگر نرفتم دنبال خبر‌ها، بی‌خیال شدم؟!
حالا هر صبح حتی عصر و شب کارم سر زدن به وب فاطمه است، چقدر این سال‌ها با نوشته‌هایش اشک ربخته‌ام، غصه خورده‌ام، شاید هم گاهی شاد شدم.
ولی یادم نمی‌آید اگر شادی هم توی این نوشته‌ها بوده... کتاب‌هایی معرفی کرده که از خواندنشان لذت بردم، حرف‌هایی زده و از دردهایی نوشته که لمس اشان کرده‌ام...
چقدر خوب است که فاطمه‌ای هست... ایستاده در برابر باد‌ها و طوفان‌ها... نه اینکه کم زخم خورده باشد این سال ها، نه اینکه کم کمر خم کرده باشد ولی باز هم می‌نویسد، بیشتر از قبل تر‌ها... این یعنی اینکه جوانه‌های زندگی در وجودش جان گرفته اند، من که این جور فکر می‌کنم...

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

سیفون

ساعت حدود دو بامداد جمعه است، دلم می‌خواست باشد ولی نیست.
نمی‌دانم چرا گاهی بشرهای دو پایی که ارزشی ندارند و برایم مرده‌ای بیش نیستند می‌توانند انقد آزاردهنده باشند؟!
نباید انقدر نسبت به رفتار‌هایشان عکس العمل شدید عاطفی نشان دهم! بشرهای دو پا گاهی زبادی وقیج و بی‌شرم می‌شوند، یعنی اگر مثل خودشان با آن‌ها رفتار نکنی احساس می‌کنند خیلی کار درست هستند، باید اساسی رویشان سیفون کشید تا بفهمند جایگاه‌شان کجاست.

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

غروب های پاییزی

چهارشنبه است، از سه روز قبل جی میل به فاک رفت!
ملت همچنان به حیات خود ادامه می‌دهند.
از آمدن پاییز فقط سردی هوا و زود تاریک شدن‌ها را می‌فهمم، عصر‌ها همین که سرت را می‌چرخانی غروب شده و همه جا در ظلمات فرو می‌رود.
تنهایی، این غروب‌های سرد را سرد‌تر هم می‌کند.
چاره چیست؟ تا ساعت ۹ شاید خیلی زور بزنم به ۱۰ نرسیده، پتو را می‌کشم روی سرم و خواب...
شب‌ها در آغوش درد‌هایم آرام می‌گیرم.
چهارشنبه 5 مهرماه 91

شاید خودش بود...

نشسته بودم روی نیمکتی نزدیک در ورودی آموزشگاه! کنار در مردی تلفن به دست و کلاه کاسکت در دست دیگری، یا پیرهن خاکی رنگ روی شلوار و موهایی مدل موهای برادران داشت قدم می‌زد... من؟ دلم ریخت، داشتم در هجوم یکباره استرس و نگرانی غرق می‌شدم! شاید خودش بود...‌‌ همان بازجو... حس‌ام می‌گفت باید همچین آدمی باشد، البته شاید کمی قدبلند‌تر و چهارشانه‌تر... دست‌هایش گنده بود و قدم زدن‌هایش مدام روی ذهن و روانم است! توی راه برگشت دوباره یاد‌‌ همان روز‌ها افتادم... روزهایی که صبح تا شبش معلوم نیس زمان چطور می‌گذرد و شب تا صبح‌اش پر است از هجوم بیم‌ها و امید‌ها... *شب‌ها پنجره را می‌بندم، صدای خش خش برگ‌ها روی زمین آزارم می‌دهد...

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

تصویرها فرو می‌پاشند...

بی‌شرمی و وقاحت انگار با وجودش عجین شده!
هر چه سن‌اش بالا‌تر رفته این خودخواهی و تکبر هم تصاعدی بالا رفته، خودش را در حد معصوم که نه! خدا می‌داند...
یک جایی تصویر‌ها و خاطره‌ها زخم می‌خورند و بعد‌تر فرو می‌پاشند...
زخم را که سال هاست خورده‌اند، حالا شمارش معکوس برای فرو پاشی شروع شده...
صبح دو مهرماه 91

تمام شد

چهره رنگ و رو رفته، درمانده و خسته‌اش را که دیدم باز آتش گرفتم، مثل همه این سال‌ها...
این بار مثل قبل نبود؛ این همه سال صبر و سکوت باید جایی تمام شود... دیروز عصر تمام شد...
دوم مهر ماه 91

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

پیله

این ۹- ۱۰ ماه اخیر تنهایی به روند طبیعی زندگی‌ام تبدیل شده، دوستش دارم. من این تنهایی را که هر وقت دلم بخواهد هر کاری دوست دارم را می‌کنمف هر وقت دلم بخواهد چراغ را خاموش و روشن می‌کنمف هر وقت دلم بخواهد ساعت را نگاه می‌کنم، هر وقت دلم بخواهد می‌خورم و می‌خوابم و هر کاری دوست داشته باشم را می‌کنم خیلی دوست دارم... تنهایی انفرادی اجباری است، هیچ چیز در اختیار تو نیس شاید حتی ادامه نفس کشیدنت! نمی‌دانم این حس و حال‌هایی که دارم از اثرات رسیدن به ۳۰ سالگی است یا انفرادی! هی نگاه می‌کنی به پشت سرت... هیچ! هی نگاه می‌کنی به حالت... هیچ! نیم نگاهی به فردا... بیم و امید! توی ماه‌های گذشته خیلی عادت‌ها، خیلی رفتار‌ها، خیلی چیزهاف خیلی آدم‌ها از محدوده علایق‌ام حذف شده‌اند... راضی‌ام! واقعن آدم یکسال پیش نیستم، مدام هم این حذفیات ادامه دارد... بخش عمده این حذفیات برایم فقط نگرانی و استرس به ارمغان آورده‌اند، ارمغان نگو، آزار روحی و روانی... پیله‌ام امن‌ترین جای دنیا است، این پیله خود ساخته را دوست دارم.

منتظرش بودم؟!

همیشه منتظر آمدنش بودم... اینکه وقتی آمد، کلی حس و حال خوب هم می‌آید! کلی خاطره جان می‌گیرد و کلی دیگر ‌زاده می‌شود... حالا باز هم آمده! چشم انتظارش نبودم... از یک جایی خاطراتم سیاه شده... از نفس کشیدن دوباره خاطرات سیاه می‌ترسم... اول مهر 91

پشیمان

گوشی اش بیش از 5 بار زنگ خورد، لابد خواب بود...قطع کردم. چن ساعتی گذشت، دلم طاقت نیاورد! زنگ ششم یا هفتم برداشت، صدای چند نفر دیگر هم می آمد! پشیمان شدم...

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

شاید انتهای خط یک دوستی

هر چی رو نوشته بودم پریده! چند وقت پیش برایش پیامکی فرستادم جواب ندادم دلیل آوردم که لابد شارژ نداشته یا حط‌اش را عوض کرده. توی صف دادگاه هم چن باری زنگ زدم بهش جواب نداد، بعد تو یتاکسی دیدم تماس گرفته باز خودم زنگ زدم گفت توی کلاس بوده! مثل قبل تر‌ها حرف نمی‌زد ولی کاری که خواستم فردایش با فرستادن پیامکی انجام داده بود. دیشب پیامکی فرستادم و گفتم ایا ارشد شرکت کرده بوده و فلان دانشکده مجازی هم رشته او را دارد. چند باری دیشب چک کردم حواب نداد تا همین امروز صبح هم. احساس می‌کنم این دوستی که دارد به نقطه پاین نزدیک می‌شود، شاید هم شده من دارم دس دس می‌کنم! از دیشب ساعت‌ها یک ساعتی برگشته به عقب و زود هوا روشن می‌شود... هوا این روز‌ها سرد‌تر هم شده یک پیتو افاقه نمی‌کند. از پریشب که سردرد داشت و از هم خداحافظی کردیم دیگر خبری ازش ندارم، قرار بود دیروز برگردد به خانه‌اش. اینترنت هم ندارد آنجا... من سعی می‌کنم نگران نباشم و مثبت فک کنم. خدا کنم بی‌اینترنتی اعصابش را بهم نریزد و آرا باشد این چند روز باقی مانده را. دیروز که خوانده‌ام آمده‌اند جلو سفارت کمی احساس نگرانی کرده نکند‌‌ همان اتفاق پارسال رخ دهد، این هم نوعی اشتعال زایی است برای عده‌ای الاف و بیکار که خودشان هم دقیقا نمی‌دانند دنیال چی هستند و فقط آن کاری را می‌کنند که دستورش را دارند، به گه کشیدن زندگی عده‌ای دیگر را.

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دلتنگی

دل تنگ‌اش هستم ولی گاهی این دلتنگی عمیق‌تر است، حساستر و شکننده‌تر. گاهی می‌توانم خودم را سرگرم کنم، بزنم به کوچه بن بست علی چپ این‌ها ولی گاهی نه! یکهو به خودم می‌آیم می‌بینم اشک‌ها رسواگری در آورده‌اند، البته خوبی‌اش این است که من غالبا خودم هستم و خودم افتاده‌ام گوشه اتاق روی زمین شسته‌ام و تکیه داده‌ام به تختف حالت‌های حیاتی‌ام زیاد متنوع نیست! دلتنگ ترش می‌شود گاهی وقت‌ها که... اصلن دلتنگی چیزی نیست که گاهی و لحظه‌ای باشد، دائمی است فقط عمق‌اش، حساسیت‌اش و میزان شکنندگی‌اش فرق می‌کند...

ذهن درگیر

بعضی اتفاق‌ها هست که هر کسی درک نمی‌کند، که حرف زدن از آن‌ها برای بقیه‌ای که تجربه‌اش را ندارند مفهومی تدارد! فقط آزارشان می‌دهد. خبر از حال بقیه ندارم ولی خودم خیلی وقت‌ها کلنجار می‌روم با حرف‌هایی که بازجو زده و جواب‌های خودم و بیشتر سکوت‌هایم. نمی‌دانم چه مرضی است که گاهی هی می‌خوام یک گوش پیدا شود برایش تعریف کند، گوشی نیس البته... مامان هم چند باری که هی گفته‌ام حوصله‌اش سر رفته... برایش تکراری است، برای خودم نه! الان پراکنده می‌خوانم این ور و آن ور که صدا‌ها توی گوش آدم‌ها با تجربه‌هایی کم و بیش یکسان از بازداشت و انفرادی مدام وجود داردف مدام توی ذهنشان درگیر هستند... بار‌ها همه چیز را از اول مرور می‌کنند ولی فقط خودشان می‌فه‌مند این تکرار‌ها هم یکجور آرامشان می‌کند و هم یک جورهایی یک عذاب مدام است... هیچ وقت کسی اجازه نداد درباره ان روز‌ها یک جایی ارام و بدون نگرانی از‌‌ همان دقایق اول تا لحظه‌ای که در بسته شد را برایش تعریف کنم، شاید چون اویی که باید برایش همه چیز را بگویم حالا دور است! گر چه خودش حرف‌ها دارد و گوشی نبوده آن روزهای بعد‌تر از آزادی... یا شاید هم دلش دنیال فرصتی بوده یا پیدا کردن کسی که بفهمد... حالا کمی می‌فهمم. کلاس‌های دوره آموزشی را خیلی دوست دارم، مطالب این هفته خیلی خوب بودند تا حالا این طور به قضیه جنسیت در کارم توجه نکرده بودم، نه اینکه حالا بخواهم کار خاصی کنم ولی حداقل از این به بعد روی این قضیه حساستر خواهم شد... کلاس‌های آموزشی بهم حس خوبی می‌دهند، ترکیبی از آرامش و اعتمادبنفس. دوستی‌ها خیلی کمتر از قل شده و از این وضع راضی‌ام. خسته شدم از آدم‌هایی که به وقت مشکلات تلفنی می‌زنند و همه درد‌ها و غم‌هاشان را آوار می‌کنند و بعد می‌روند به امان خدا، توان درگیر شدن با مشکلات دیگران را تا اطلاع ثانوی ندارم هر چند این‌ها همه‌اش زر مفت است و من اصولن درگیر هستم! هوا سرد‌تر شده، شب‌ها دلم نمی‌‌اید پنجره اتاق را ببندم به جایش مدام زیر پتو مچاله‌تر می‌شوم. رسمن پاییز شروع شده، خوشحالم؟ نمی‌دانم!

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

به دل خوش

به زبان می‌گویم هر چی خدا بخواهد و سپردم به او، در عمل؟ غر می‌زنم که چنین و چنان! یادم می‌رود چی گفته بودم، توکل کردن‌هایم کاملن زمینی است... نباید اینجور باشم ولی هستم! سخت است آدم توی این سن و سال که فک می‌کند خیلی هم حالیش هست برخی رفتار‌ها و ااخلاق‌هایش را تغییر یا اصلاح کند. هنوز هم خبری از بازگشت به کار نیس، خودم هم بال بالی نمی‌زنم برای برگشت! قرار باشد درست شود، می شود و تمام. منتظر چیزهای دیگری هستم، انشالله که به دل خوش.

پروژه پایانی

برای پروژه پایانی باید سه سوژه را ارائه دهیم ولی من فقط یه موضوع تا حالا به ذهنم رسیده. یعنی چیزهای زیادی می‌اد و می‌ره ولی باید شرایط رو هم سنجید. دیشب تو پلاس از چن تا دوست خواستم کمک کنند و اگر چیزی به ذهنشون می‌رسه اعلام کنند ولی به جز یه نفر که دو مورد رو پیشنهاد داده بود دریغ از بقیه، شاید حق دارند. کلن همین برخوردهای ساده و رفتارهای ظاهرا طبیعی یک جورهای مسیر ادامه دوستی‌ها را مشخص می‌کند... شاید من زیادی توقع دارم، نمی‌دانم ولی دلم می‌گیرد وقتی توجهی به حرف‌هایم نمی‌شود، من کمی تا قسمتی هم خر تشریف دارم. الان مدتی است دارم این خر بودن‌هایم را اصلاح می‌کنم، دیگر آدم قبلی نیستم که هی بخواهد غصه زندگی بقیه را بخورد، نگرانشان باشد... زندگی «ما» خودش کم چاله چوله ندارد، همین که خدا لطفی کند و ما را همراهی کند بس است... دوستی و رفاقت هم کم کم می‌رود لای کاغذهای کاهی کتاب‌هایی جا خشک می‌کند که انگار بازمانده‌ای از عهد عتیق هستند. *خدایا نذار هیچ وقت پشیمون شیم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

تنها دوستی

در تقلایی میان خواب و بیداری بودم، هم صدای اذان صبح را می‌شنیدم و هم در به در دنبال دزدی که کیف‌ام را دزدیده بود... بیدار می‌شوم، خیلی راحت‌تر از همه روزهای قبل... چند دقیقه‌ای از شش صبح بیشتر نگذشته! توی دلم کمی ناراحتی و دلخوری باقی مانده، از‌‌ همان دیشب. اینجور وقت‌ها دلم برای خودم بیشتر می‌سوزد، چرا؟ یکجور حس حقارت می‌آید سراغم، مدلش را خودم می‌دانم و بس! ذهنم درگیر پیدا کردن موضوع و سوژه‌ای نیس، این یعنی من خیلی از فضای شهر و جامعه فاصله گرفتم! دوباره احساس تنهایی شدید می‌کنم، نه که این تنهایی را دوست نداشته باشم! اتفاقن خیلی هم دوستش دارم ولی... ولی ندارد، من موجود تنها دوستی هستم خب.

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

دفن کردن

هر شب هوا خنک‌تر می‌شود، یک خنکی لذت بخش همراه با اندکی اندوه از بابت تنهایی و دلتنگی که قصه مکرر همه این ماه هاست. بیست و چند سال پیش این روز‌ها شوق و ذوق مدرسه را داشتم، چه راحت می‌گویم بیست و چن سال پیش! در آستانه سی سالگی دیگر خبری از شر و شور رسیدن به بیست سالگی نیست، یک جور ترس شاید هم نگرانی برای ورود به دوره‌ای غریب... فک می‌کردم بیست سالگی و بعدتر‌ها ۲۵ سالگی بهترین سال‌های عمرم باشند پر از شر و شور، پر از امید، پر از کارهای بزرگ، پر از قدم‌های بلند به سوی آینده... نشد! شاید تنبلی کردم، شاید همیشه زیادی معترض و شاکی بودم از وضعیتی که بوده و هست... نباید با کله‌ای پر از آرمان و آرزو وارد دهه هشتاد می‌شدم، باید بخشی از شر و شور نوجوانی را‌‌ همان سال‌های آخر دهه ۷۰ جایی میان‌‌ همان روزهای تیر ۷۸ و روزهای بعدترش دفن می‌کردم... حالا در آستانه سی سالگی ناخودآگاه شاید هم خودآگاه، بالاجبار شاید هم بدون اجبار خیلی چیز‌ها را دارم دفن می‌کنم خیلی از رابطه‌های دوستی، آدم‌ها، شاید هم در واقع دارم بخش‌هایی از خودم را دفن می‌کنم... به نظرم اگر سر به زنگاه خیلی از چیز‌ها را دفن نکنی آن وقت ه‌مان‌ها در جایی که انتظارش را نداری ترا دفن می‌کنند، جوری که خودت هم نفهمی...

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

حال خوب متفاوت

این روز‌ها واقعن حالم خوب است. از کلاس‌های دوره آموزشی و خواندن مطلب جدید لذت می‌برم، علاقه‌مند شدم برای پیگیری زبان. یکی دو باری از خانه بیرون رته‌ام برای دیدن دوستان، یکی را دیدم و دیگری فراموش کرده بود ساعت ملاقات را. یک روز کامل هم به اینترنت وصل نشدم، هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد! یعنی اگر بخواهم می‌توانم مدت زمان حضورم را در نت و الافی‌هایم را نیز مدیریت کنم. نامه را که از دادگاه گرفتم انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده است، حتی مثل قبل حریص کار کرن و برگشتن سرکار نیستم... تمام این مدت انگار منتظر بودم‌‌ همان قانون نیمه جان بگوید (از گفتن که گفته بود) فریاد بزند که من ممنوعیتی برای کار کردن ندارم! کار کردنف درس خوندن، احساس امنیت از حقوق طبیعی منِ و همه اسنان‌های دیگه ولی خب، هستند کسانی که خودشون رو صاحب اختیار همه چیز می‌دونن... بی‌خیالاتش! من حالم خوبه و تو این حال خوب می‌تونم کلی انرژی مثبت به بقیه بدم، خوب بودنم جوری هست که یکی از دوستان چتی می‌گفت تو با الی همه چهار سال گذشته فرق کردی، اصلن یه جور متفاوتی حالت خوبه... بعله این خوب بودن متفاوت به خاطر اون حرص خوردن‌ها و نا‌امیدی‌هایی هست که چندین ما همراهم بود... شکرت خدا:)

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

خوب، بد، خوب

باورم نمی شد، صفحه را شاید بیش از 10 بار رفرش کردم...قبول شده بودم با نمره خیلی خوب! خوشحال بودم جوری که مدت هاس با این حس و حال بیگانه ام. خوشحال بودم ولی سردرد امانم را برید، آخر شب به حدی شدت گرفت که بالا آوردم. خراب بودم در حد نابود، شدتش به حدی بود که احساس می کردم هر آن چشم جپم می ترکد... مامان هی می رفت و می آمد و من ماچاله افتاده بودم رو تخت و ناله می کردم... همه چیز را بالا آوردم، بعد هم از حال رفتم... سحر از خواب بیدار شدم، دردی نیست... حس خوبی دارم... انگار خدا در ارتفاع کم، پرسه می زند لابد... 20 شهریور 91

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

حس خوبی که باز آمده

حالا که دارم می‌نویسم، بعد از مدت‌ها حس خوبی دارم... این حس مدت‌ها از من دور شده بود حالا توی این لحظه که نسیم خنکی از لای پنجره وارد اتاقم می‌شود دارم دوباره حس‌اش می‌کنم. بعد از مدت‌ها حال خوبی دارم، دلیل؟ مدت‌ها غم خوار بودم، غم خوار بودن بد نیس ولی حد و اندازه دارد... وقتی غم خواری و بعد لحظه‌های خوشی برای طرف مقابل پیش می‌آید حداقلش این است که اندک یادی ازت کنند نه اینکه دیگر هیچ تا غمی دیگر و مشکلی دیگر... احتمالن حالا بیشتر از گذشته یاد گرفته‌ام که باید غم خوار خودم باشم، باید دو دستی زندگی خودم را بچسبم... نه اینکه نسبت به دیگران بی‌تفاوت باشم، ولی در همین اندک رابطه‌های باقی مانده هم حد و حدود‌ها را در نظر بگیرم. چقد خودم را درگیر زندگی این و آن کنم؟! چقد شریک غصه‌هاشان شوم؟! چقدر گوش شنوایی باشم که بعد‌تر همین که اوضاع بهتر شد! دیگه حاجی حاجی مکه تا روزی که دوباره غم و غصه‌هاشان ردیف شود. من که امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشند، کنار همان‌هایی که دوستشان دارند. حس خوبی دارم که با سختی و ذره ذره برای خودم به وجود اوردم، نمی‌خواهم زود از دستش بدهم! حالا باید تلاش بیشتری کنم، توی این یکسال یاد گرفتم این خودم هستم که می‌تونم به خودم کمک کنم... باید سعی کنم و از کسی توقعی نداشته باشم... منتظر فردا یا در انتظار اتفاق خوبی هم نباشم... هر چی هست رو باید در لحظه‌ خودم بسازم. خدا رو شکر که دارمش، حتی اگه دوریم...

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

تنهایی

دیشب هم خسته بودم ولی بیدار ماندم تا حدود ۱۱، شاید که بیاید. خواستم بخوابم و هی یادم آمد بیشتر از آنچه فکر کرده بودم به امتحان دیروز گند زدم، بعد که با خودم هماهنگ کردم برای ادامه ندادن کلاس حالم بهتر شد. قبل از خواب باز هم فکر کردم به همه این سال‌ها و تنهایی. تنهایی و تنها بودن روند طبیعی و معمولی زندگی من است، از‌‌ همان سال‌های اول زندگی. در بحبوهه (الان صبح خیلی زود است حوصله چک کردن دیکته‌ای را ندارم) جنگ، مجبور شدند مرا بگذارند مهد، همه گرفتار بودند... بعد هم دو سالی می‌رفتم کودکستان، آبحی کوچیکه هم‌‌ همان دوران به دنیا آمد... مامان حالش خوب نبود، حتی مجبور شدیم تابستان را برویم خانه مادربزرگم پیش خاله‌ها و چقدر خوب بود آآن سال... پر از صورتک و بستنی و شیطنت‌های کودکانه. سال اول مدرسه هم می‌رفتم‌‌ همان مدرسه‌ای که مامان درس می‌داد! انقدر غر زدم که از سال بعدش مامان اسمم را نوشت همان مدرسه محله‌ای که بعد ۲۸ سال هنوز هم‌‌ همان جا لنگر انداخته‌ایم. از سال دوم من همیشه شیفت مخالف مامان و آّبجی بودم و غالبا نیمی از روز را تنها در حانه... ۱۲ سال مدرسه همین جور گذشت تا رسید به دانشگاه. از‌‌ همان سال اول توی خوابگاه می‌ماندمف برای روزهای طولانی، حتی آدمی هم نبودم که عصر‌ها شال و کلاه کنم و با بچه‌ها برویم توی خیابان‌های نداشته شهر قدم بزنیم... بعدش حدود سک سال بیکار بودم و اساسی خانه نشین. بعدش هم چهار سال کار شد همه چیزم، صبح می‌رفتم شب خسته و کوفته برای خواب می‌آمدم خانه، همه این سال‌ها تقریبا تنها بدون اینکه برای زنگ تلفن کسی، پیامکش یا دیدنش انتظاری بکشم... هر از گاهی با‌‌ همان معدود دوستانم جایی می‌رفتم تئاتری، سینمایی و... فرهنگی بودیم مثلن هنری هم شاید ولی آخرش حکم‌های سیاسی خوردیم! حالا ولی باز هم تنها هستم، تنها‌تر از همه سال‌های قبل... انگار این روند طبیعی زندگی من است، که با آمدن آدم‌های جدید طبیعی بودنش دستخوش تغییر و تحول می‌شود... حتی اگر کسی هم باشد، دیر یا زود این حس تنهایی و عمیق شدنش هر کجا رفته باشد باز می‌گردد و می‌شود همدمم، مونس خوبی است... آزارش کمتر از بشرهای دو پاست. من دوستش دارم، او که همه این سال‌ها به من وفادار مانده... من هم فعلن وفادارم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

فسیل های زنده

دیروز همین جور که آرام کنار دخترک نشسته بودم، اشاره کرد که فلانی از همان‌هایی بوده که آمده دنبال پدرش... جوانی حداکثر سی و چند سالِ...‌‌ همان موقع یکی دیگر آمد... خودش بود‌‌ همان که مامور آوردن و بردن خودم به دادگاه بود... پیرهتش را هم انداخته بود روی شلوارش، فک کنم آن روز ریش نداشت البته... دخترک آرام گفت پدرش بالاست، رفت پیش او... یعد رفتم ببینم می‌توانم پدرش را از دور ببینم دیدم‌‌ همان دو تا نشسته‌اند رو صندلی، برگشتم... دادگاه و آن آدم‌های مثلن مسوولی که آنجا توی آن اتاق‌های بی‌روح ِ پر از پرونده و کاغذ و تار عنکبوتانگار از یک جای غریب و دور آمده‌اند... از زیر خروار‌ها گرد و خاک، جایی حوالی خانه تاریک خانوم هبیشام شاید... این آدم‌های سرد، این آدم‌های فسیل شده و اخمو که انگار روحشان میان همین پرونده‌های لعنتی بایگانی شده... زنده نیستند انگار، اشباحی در به در‌اند!

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم

الان که دارم اینا رو می‌نویسم، اشک تو چشام حلقه زده و خیلی زیاد دلم گرفته. بعد از ۱۰ روز برو و بیا و ساعت‌ها انتظار کشیدن تو صف دادگاه، حالا می‌گن تو جا به جایی‌ها پرونده‌ات معلوم نیس کدوم گوشه و کناری افتاده... طول می‌کشه تا پیدا بشه... ابن رو هم همون اول نمی‌گن بعد سه ساعت نشستن و انتظار کشیدن می‌گن! انگار یه تیکه اسباب بازی بوده افتاده یه گوشه‌ای... عین همون تار عنکبوت‌هایی که سقف اتاق هاشون رو گرفته، روح و ذهن مریض اشون هم پر از این تار‌ها عنکبوت هاس... چقد احساس حقارت کردم تو این صف‌ها و راه روهای باریک دادگاه انقلاب... باز امروز خوبی‌اش این بود که با یه دخنر بهایی دوس شدم، پدرش رو ۵۰ روز بازداشت کردن! اومده بود وقت ملاقات بگیر... قبلن هم چن بار دیده بودمش... باباش رو امروز آوردن، از دور دیده بودش وقتی برگشت پیشم چشماش قرمز قرمز بود... دلم گرفته، خیلی زیاد! یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم... شنبه 11 شهریور91