به گمانم تا اواخر ۸۹ بود که صبحها همین که از رختخواب بیدار میشدم، اولین کارم چک کردن سایت کلمه بود.
عادت داشتم به این خودآزاری، اینکه از اول صبح خبر دستگیری و بازداشت بخوانم، اینکه هر روزم را با غصه و اندوه شروع کنم.
بعد نمیدانم از کی دیگر پیگیر نبودم، دیگر نرفتم دنبال خبرها، بیخیال شدم؟!
حالا هر صبح حتی عصر و شب کارم سر زدن به وب فاطمه است، چقدر این سالها با نوشتههایش اشک ربختهام، غصه خوردهام، شاید هم گاهی شاد شدم.
ولی یادم نمیآید اگر شادی هم توی این نوشتهها بوده... کتابهایی معرفی کرده که از خواندنشان لذت بردم، حرفهایی زده و از دردهایی نوشته که لمس اشان کردهام...
چقدر خوب است که فاطمهای هست... ایستاده در برابر بادها و طوفانها... نه اینکه کم زخم خورده باشد این سال ها، نه اینکه کم کمر خم کرده باشد ولی باز هم مینویسد، بیشتر از قبل ترها... این یعنی اینکه جوانههای زندگی در وجودش جان گرفته اند، من که این جور فکر میکنم...
۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه
۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه
سیفون
ساعت حدود دو بامداد جمعه است، دلم میخواست باشد ولی نیست.
نمیدانم چرا گاهی بشرهای دو پایی که ارزشی ندارند و برایم مردهای بیش نیستند میتوانند انقد آزاردهنده باشند؟!
نباید انقدر نسبت به رفتارهایشان عکس العمل شدید عاطفی نشان دهم! بشرهای دو پا گاهی زبادی وقیج و بیشرم میشوند، یعنی اگر مثل خودشان با آنها رفتار نکنی احساس میکنند خیلی کار درست هستند، باید اساسی رویشان سیفون کشید تا بفهمند جایگاهشان کجاست.
نمیدانم چرا گاهی بشرهای دو پایی که ارزشی ندارند و برایم مردهای بیش نیستند میتوانند انقد آزاردهنده باشند؟!
نباید انقدر نسبت به رفتارهایشان عکس العمل شدید عاطفی نشان دهم! بشرهای دو پا گاهی زبادی وقیج و بیشرم میشوند، یعنی اگر مثل خودشان با آنها رفتار نکنی احساس میکنند خیلی کار درست هستند، باید اساسی رویشان سیفون کشید تا بفهمند جایگاهشان کجاست.
۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه
غروب های پاییزی
چهارشنبه است، از سه روز قبل جی میل به فاک رفت!
ملت همچنان به حیات خود ادامه میدهند.
از آمدن پاییز فقط سردی هوا و زود تاریک شدنها را میفهمم، عصرها همین که سرت را میچرخانی غروب شده و همه جا در ظلمات فرو میرود.
تنهایی، این غروبهای سرد را سردتر هم میکند.
چاره چیست؟ تا ساعت ۹ شاید خیلی زور بزنم به ۱۰ نرسیده، پتو را میکشم روی سرم و خواب...
شبها در آغوش دردهایم آرام میگیرم.
چهارشنبه 5 مهرماه 91
ملت همچنان به حیات خود ادامه میدهند.
از آمدن پاییز فقط سردی هوا و زود تاریک شدنها را میفهمم، عصرها همین که سرت را میچرخانی غروب شده و همه جا در ظلمات فرو میرود.
تنهایی، این غروبهای سرد را سردتر هم میکند.
چاره چیست؟ تا ساعت ۹ شاید خیلی زور بزنم به ۱۰ نرسیده، پتو را میکشم روی سرم و خواب...
شبها در آغوش دردهایم آرام میگیرم.
چهارشنبه 5 مهرماه 91
شاید خودش بود...
۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه
تصویرها فرو میپاشند...
بیشرمی و وقاحت انگار با وجودش عجین شده!
هر چه سناش بالاتر رفته این خودخواهی و تکبر هم تصاعدی بالا رفته، خودش را در حد معصوم که نه! خدا میداند...
یک جایی تصویرها و خاطرهها زخم میخورند و بعدتر فرو میپاشند...
زخم را که سال هاست خوردهاند، حالا شمارش معکوس برای فرو پاشی شروع شده...
صبح دو مهرماه 91
هر چه سناش بالاتر رفته این خودخواهی و تکبر هم تصاعدی بالا رفته، خودش را در حد معصوم که نه! خدا میداند...
یک جایی تصویرها و خاطرهها زخم میخورند و بعدتر فرو میپاشند...
زخم را که سال هاست خوردهاند، حالا شمارش معکوس برای فرو پاشی شروع شده...
صبح دو مهرماه 91
تمام شد
چهره رنگ و رو رفته، درمانده و خستهاش را که دیدم باز آتش گرفتم، مثل همه این سالها...
این بار مثل قبل نبود؛ این همه سال صبر و سکوت باید جایی تمام شود... دیروز عصر تمام شد...
دوم مهر ماه 91
این بار مثل قبل نبود؛ این همه سال صبر و سکوت باید جایی تمام شود... دیروز عصر تمام شد...
دوم مهر ماه 91
۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه
پیله
منتظرش بودم؟!
همیشه منتظر آمدنش بودم...
اینکه وقتی آمد، کلی حس و حال خوب هم میآید!
کلی خاطره جان میگیرد و کلی دیگر زاده میشود...
حالا باز هم آمده!
چشم انتظارش نبودم...
از یک جایی خاطراتم سیاه شده...
از نفس کشیدن دوباره خاطرات سیاه میترسم...
اول مهر 91
پشیمان
۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه
شاید انتهای خط یک دوستی
۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه
دلتنگی
ذهن درگیر
۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه
به دل خوش
پروژه پایانی
۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه
تنها دوستی
۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه
دفن کردن
۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه
حال خوب متفاوت
۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه
خوب، بد، خوب
۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه
حس خوبی که باز آمده
حالا که دارم مینویسم، بعد از مدتها حس خوبی دارم... این حس مدتها از من دور شده بود حالا توی این لحظه که نسیم خنکی از لای پنجره وارد اتاقم میشود دارم دوباره حساش میکنم.
بعد از مدتها حال خوبی دارم، دلیل؟
مدتها غم خوار بودم، غم خوار بودن بد نیس ولی حد و اندازه دارد... وقتی غم خواری و بعد لحظههای خوشی برای طرف مقابل پیش میآید حداقلش این است که اندک یادی ازت کنند نه اینکه دیگر هیچ تا غمی دیگر و مشکلی دیگر...
احتمالن حالا بیشتر از گذشته یاد گرفتهام که باید غم خوار خودم باشم، باید دو دستی زندگی خودم را بچسبم...
نه اینکه نسبت به دیگران بیتفاوت باشم، ولی در همین اندک رابطههای باقی مانده هم حد و حدودها را در نظر بگیرم.
چقد خودم را درگیر زندگی این و آن کنم؟! چقد شریک غصههاشان شوم؟! چقدر گوش شنوایی باشم که بعدتر همین که اوضاع بهتر شد! دیگه حاجی حاجی مکه تا روزی که دوباره غم و غصههاشان ردیف شود.
من که امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشند، کنار همانهایی که دوستشان دارند.
حس خوبی دارم که با سختی و ذره ذره برای خودم به وجود اوردم، نمیخواهم زود از دستش بدهم!
حالا باید تلاش بیشتری کنم، توی این یکسال یاد گرفتم این خودم هستم که میتونم به خودم کمک کنم... باید سعی کنم و از کسی توقعی نداشته باشم... منتظر فردا یا در انتظار اتفاق خوبی هم نباشم... هر چی هست رو باید در لحظه خودم بسازم.
خدا رو شکر که دارمش، حتی اگه دوریم...
۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه
تنهایی
۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه
فسیل های زنده
۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه
یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم
الان که دارم اینا رو مینویسم، اشک تو چشام حلقه زده و خیلی زیاد دلم گرفته.
بعد از ۱۰ روز برو و بیا و ساعتها انتظار کشیدن تو صف دادگاه، حالا میگن تو جا به جاییها پروندهات معلوم نیس کدوم گوشه و کناری افتاده... طول میکشه تا پیدا بشه... ابن رو هم همون اول نمیگن بعد سه ساعت نشستن و انتظار کشیدن میگن!
انگار یه تیکه اسباب بازی بوده افتاده یه گوشهای...
عین همون تار عنکبوتهایی که سقف اتاق هاشون رو گرفته، روح و ذهن مریض اشون هم پر از این تارها عنکبوت هاس...
چقد احساس حقارت کردم تو این صفها و راه روهای باریک دادگاه انقلاب...
باز امروز خوبیاش این بود که با یه دخنر بهایی دوس شدم، پدرش رو ۵۰ روز بازداشت کردن! اومده بود وقت ملاقات بگیر... قبلن هم چن بار دیده بودمش...
باباش رو امروز آوردن، از دور دیده بودش وقتی برگشت پیشم چشماش قرمز قرمز بود...
دلم گرفته، خیلی زیاد! یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم...
شنبه 11 شهریور91
اشتراک در:
پستها (Atom)