دیروز و امروز کلی با سین حرف زدم، حرفهای جدی و خوب.
راه دراز و پر فراز و نشیبی در پیش داریم، هم صبر میخواهد و هم مقاومت.
من ته دلم روشن است و امیدوار به فردایی که خودم باید برای خودم بسازم.
امروز دو تا کتونی نو به دستم رسیده، سفید و صورتی! رنگهایی که هیچ وقت نمیپوشیدم.
خاله خریده نمیشود چیزی گفت، صورتی را دوست ندارم، رنگ لوسی است. ترجیح میدادم قرمز و خاکستری رنگ باشند.
«او» هم این روزها حالش خوب است، کاش این حال خوب ادامه یابد.
۱۳۹۱ آبان ۳۰, سهشنبه
۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه
فردینان عاصی
با همه به گا رفتن این یکسال از زندگی بلکه بیش از یکسال و دو سال، نباید در این مرداب متوقف بمانم.
از دیروز سفر به انتهای شب سلین را دست گرفتهام.
خواندنش خوب پیش میرود و راضیام.
اصلن یک حس خوبی دارد خواندن فردینان عاصی که به زمین و زمان فحش میدهد و حالا افتاده است وسط معرکه و کارزاری به نام جنگ، غرغرهایش شبیه همان لنی یه لا قبای خداحافظگری کوپر است.
من این آدم عاصی که مدام به این طرف و آن طرف پرت میشود، مدام در حال دیدن دل و رودههای پاره پاره شده است، این آدمی که دست و پا میزند برای خلاصی از جهنمی که وارد شده، آدمی که میگوید تجربهها باعث شده به یک نامرد تمام عیار تبدیل شود را دوست دارم.
از دیروز سفر به انتهای شب سلین را دست گرفتهام.
خواندنش خوب پیش میرود و راضیام.
اصلن یک حس خوبی دارد خواندن فردینان عاصی که به زمین و زمان فحش میدهد و حالا افتاده است وسط معرکه و کارزاری به نام جنگ، غرغرهایش شبیه همان لنی یه لا قبای خداحافظگری کوپر است.
من این آدم عاصی که مدام به این طرف و آن طرف پرت میشود، مدام در حال دیدن دل و رودههای پاره پاره شده است، این آدمی که دست و پا میزند برای خلاصی از جهنمی که وارد شده، آدمی که میگوید تجربهها باعث شده به یک نامرد تمام عیار تبدیل شود را دوست دارم.
یادهای فراموش شده؟!
به خودم میگم گاهی بیخیال شو، دنبال خبرها نرو.
گیرم خبرها رو نخونم با تصویرها، اسمها و دردها چکار کنم؟
گاهی فکر میکنم به "ضیا"ی ندیده که چطور دارد روزهایش را میگذراند در آن زندان، از بیرون خبر دارد، از بیغیرتی جمع زیادی که فقط به وقت خوشی هستند و منتظر دیگرانی که کاری کنند؟
به نسرین فکر میکنم، به آن چشمهای معصوم و هیکل نحیفی که حالا حتما نحیفتر هم شده.
اسمهاشان مدام توی ذهنم بالا و پایین میشود؛ بهاره، مهسا، آرش، نازنین، ژیلا، بهمن و...
اینها تازه اسمهای شناخته شدهاند، اینها اسمهایی هستند که هنوز تازهاند، هنوز فراموش نشدهاند.
خدا میدادند طی این سالها چند صد یا چند هزار اسم انقدر نادیده گرفته شدند، تا فراموش شدند.
انفرادی جای لامصبی است، یک جایی است بیپدر و مادر، یک جایی است که زمانهایی که اذان پخش میشود مثل مردهای میشوی که دارد فشار قبر را از هر طرف حس میکند...
روی زمین یک موکت پهن است و تو باید سرما را هر جور شده با همان پتوهای سربازیِ خاکستری رنگ به سر کنی.
غذا میدهند صبحانه، ناهار و شام... ولی دلی که آنجا شکسته، چشمی که آنجا منتظر است! حس و حال خوردن ندارد...
دیوارهای آنجا عجیب بلند است، مثل حس درنده خویی بعضی بشرها که عجیب غیرقابل درک است...
گیرم خبرها رو نخونم با تصویرها، اسمها و دردها چکار کنم؟
گاهی فکر میکنم به "ضیا"ی ندیده که چطور دارد روزهایش را میگذراند در آن زندان، از بیرون خبر دارد، از بیغیرتی جمع زیادی که فقط به وقت خوشی هستند و منتظر دیگرانی که کاری کنند؟
به نسرین فکر میکنم، به آن چشمهای معصوم و هیکل نحیفی که حالا حتما نحیفتر هم شده.
اسمهاشان مدام توی ذهنم بالا و پایین میشود؛ بهاره، مهسا، آرش، نازنین، ژیلا، بهمن و...
اینها تازه اسمهای شناخته شدهاند، اینها اسمهایی هستند که هنوز تازهاند، هنوز فراموش نشدهاند.
خدا میدادند طی این سالها چند صد یا چند هزار اسم انقدر نادیده گرفته شدند، تا فراموش شدند.
انفرادی جای لامصبی است، یک جایی است بیپدر و مادر، یک جایی است که زمانهایی که اذان پخش میشود مثل مردهای میشوی که دارد فشار قبر را از هر طرف حس میکند...
روی زمین یک موکت پهن است و تو باید سرما را هر جور شده با همان پتوهای سربازیِ خاکستری رنگ به سر کنی.
غذا میدهند صبحانه، ناهار و شام... ولی دلی که آنجا شکسته، چشمی که آنجا منتظر است! حس و حال خوردن ندارد...
دیوارهای آنجا عجیب بلند است، مثل حس درنده خویی بعضی بشرها که عجیب غیرقابل درک است...
۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه
شکاف عمیق
مساله از آنجا شروع میشود که پدر و مادرهای ما از دهه ۲۰ و ۳۰ میآیند با آن تفکر مردسالارانه حاکم بر جامعه آن روز.
در خانهها حرف ائل و آخر را پدر میزده و بس، سنتها چارچوب زندگی افراد را تعیین میکرده، سنت شکنی یعنی بیآبرویی و طرد فرد از کانون خانواده.
حالا زمانه عوض شده ولی تفکر اکثر پدر و مادها توی همان دههها مانده است.
نیاز فقط ملب پسرهاست، دخترها با سرکوب نیازهاشان بزرگ میشوند و میتوانند با همین وضع هم ادامه دهند.
اصلا مایه شرم ساری است که دختری بگوید خب من هم آدمم نیازهایی دارم که جز طبیعت یک انسان است.
نیاز ج... ن... س... ی فقط مختص یک جنس نیست، این نیاز هم در من وجود دارد هر چند همیشه سرکوب شده و مورد بیتوحهی قرار گرفته است.
این روزها با اتفاقهایی که افتاده احساس میکنم دختر بودن یا زن بودن در جامعه امروز، جامعهای که پر است از درد پیچ و تاب خوردن سنت و دین با هم، گناه بزرگی است.
دین و سنت چون پتکی است که مدام بر سر آدم کوفته میشود، آن هم درست زمانی که انتظار نداری از کسانی که سالها با آنها زندگی کردهای و هیچ وقت این گونه عریان عقابد و باورهای خود را نشان نداده بودند.
این قضیه سر دراز دارد ولی حالم خوب نیست برای بیشتر نوشتن...
غمگین هستم در حالی که عطش اندکی شادی و نشاط را دارم.
کجا رفتنند اون روزهای شاد و پرانرژِی، کجا رفتند صدای خندهها، کی دزدید اون شادیهای اندکمان را؟
در خانهها حرف ائل و آخر را پدر میزده و بس، سنتها چارچوب زندگی افراد را تعیین میکرده، سنت شکنی یعنی بیآبرویی و طرد فرد از کانون خانواده.
حالا زمانه عوض شده ولی تفکر اکثر پدر و مادها توی همان دههها مانده است.
نیاز فقط ملب پسرهاست، دخترها با سرکوب نیازهاشان بزرگ میشوند و میتوانند با همین وضع هم ادامه دهند.
اصلا مایه شرم ساری است که دختری بگوید خب من هم آدمم نیازهایی دارم که جز طبیعت یک انسان است.
نیاز ج... ن... س... ی فقط مختص یک جنس نیست، این نیاز هم در من وجود دارد هر چند همیشه سرکوب شده و مورد بیتوحهی قرار گرفته است.
این روزها با اتفاقهایی که افتاده احساس میکنم دختر بودن یا زن بودن در جامعه امروز، جامعهای که پر است از درد پیچ و تاب خوردن سنت و دین با هم، گناه بزرگی است.
دین و سنت چون پتکی است که مدام بر سر آدم کوفته میشود، آن هم درست زمانی که انتظار نداری از کسانی که سالها با آنها زندگی کردهای و هیچ وقت این گونه عریان عقابد و باورهای خود را نشان نداده بودند.
این قضیه سر دراز دارد ولی حالم خوب نیست برای بیشتر نوشتن...
غمگین هستم در حالی که عطش اندکی شادی و نشاط را دارم.
کجا رفتنند اون روزهای شاد و پرانرژِی، کجا رفتند صدای خندهها، کی دزدید اون شادیهای اندکمان را؟
منِ داغون
یک هفته است که از آن یکشنبه سیاه میگذرد.
حالم؟ خوب نیست، ظاهرا همه چیز آرام است ولی داخلم ویران شده...
سردردهای سگی ول کن نیست، تمام دل و رودهام درد میکند.
صبح که چه عرض کنم نزدیک ظهر که از خواب بیدار میشوم سر درد میگیرم.
دلم یک جور نوشیدنی میخواهد که من را اساسی ضربه فنی کند، در حق من همان کاری را کند که زمستان در حق خرسهای قطبی میکند.
دلم میخواهد چند ماه بخوابم، بدون فکر و خیال... بیخبر از خبرهای تلخ، اعتصاب غذا، جنگ، مرگ...
بعد از سه و سال و نیم واقعا از لحاظ جسمی هم کم آوردم، تحمل سردردهای میگرنی را دیگر ندارم.
فشارهایی که به چشمم میآید گاهی انقدر غیرقابل تحمل میشود که هر لحظه ممکن است رگهای توی سرم بپکد. گاهی حجم فشاری که روی رگهای سرم هست را حس میکنم.
کلاس زبان را بیخیال شدم، شده است قوز بالاقور.
تمام مدت در کلاس استرس دارم وقتی استاد از من میپرسد این استرس بیشتر هم میشود.
کلمات کمی بلد هستم و نمیتوانم با این حد از کلمات پاسخ استاد را بدهم و همین باعث میشود احساس بد به من دست دهد.
توی این شرایط این احساس بد برایم تحقیر کننده است، درست این روزها که بیش از هر زمانی نیاز به تحسین و تشویق دارم این کلاس زبان برایم حکم تحقیر مدام را دارد.
حالا اساس را یاد گرفتهام، میتوانم در خانه ادامه دهم.
ولی انرژیهای منفی که از اطراف میرسد خیلی حجم سنگینی دارد، من با این شرایط توان مقاومت و بازسازی ندارم...
حالم؟ خوب نیست، ظاهرا همه چیز آرام است ولی داخلم ویران شده...
سردردهای سگی ول کن نیست، تمام دل و رودهام درد میکند.
صبح که چه عرض کنم نزدیک ظهر که از خواب بیدار میشوم سر درد میگیرم.
دلم یک جور نوشیدنی میخواهد که من را اساسی ضربه فنی کند، در حق من همان کاری را کند که زمستان در حق خرسهای قطبی میکند.
دلم میخواهد چند ماه بخوابم، بدون فکر و خیال... بیخبر از خبرهای تلخ، اعتصاب غذا، جنگ، مرگ...
بعد از سه و سال و نیم واقعا از لحاظ جسمی هم کم آوردم، تحمل سردردهای میگرنی را دیگر ندارم.
فشارهایی که به چشمم میآید گاهی انقدر غیرقابل تحمل میشود که هر لحظه ممکن است رگهای توی سرم بپکد. گاهی حجم فشاری که روی رگهای سرم هست را حس میکنم.
کلاس زبان را بیخیال شدم، شده است قوز بالاقور.
تمام مدت در کلاس استرس دارم وقتی استاد از من میپرسد این استرس بیشتر هم میشود.
کلمات کمی بلد هستم و نمیتوانم با این حد از کلمات پاسخ استاد را بدهم و همین باعث میشود احساس بد به من دست دهد.
توی این شرایط این احساس بد برایم تحقیر کننده است، درست این روزها که بیش از هر زمانی نیاز به تحسین و تشویق دارم این کلاس زبان برایم حکم تحقیر مدام را دارد.
حالا اساس را یاد گرفتهام، میتوانم در خانه ادامه دهم.
ولی انرژیهای منفی که از اطراف میرسد خیلی حجم سنگینی دارد، من با این شرایط توان مقاومت و بازسازی ندارم...
۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه
۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه
خط خوب
هفته پیش سر کلاس زبان یکی از همکلاسی هام که استاد دانشگاه است، گفت چه خط خوبی داری!
حس خوبی بهم داست داد، برای چند لحظه:)
حس خوبی بهم داست داد، برای چند لحظه:)
۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه
امید من
وقتی به این فکر میکنم که یکی خیلی دورتر از اینجا، چشم انتظار من است به زندگی امیدوار میشوم.
اینجا مقدس است
بازجویم میگفت اینجا مثل بازداشتگاههای نیروی انتظامی و زندان نیست، اینجا «مقدس» است.
حکمن از چشم آنها، ما مشتی کافر بیدین بودیم که باید در آن مکان اعتراف میکردیم، مجازات میشدیم، توبه میکردیم و به راه درستی که مدنظر آنهاست وارد میشدیم...
این چند روز که خبرهای ضد و نقیض بسیاری درباره بازداشت و کشته شدن یکی از هم وطنان را این ور و آن ور میخوانم، دوباره یاد آن روزها افتادهام.
ساعتهای بازجویی زجرآور است، فشار روحی و روانی زیادی را باید تحمل کرد. خبری از برخورد فیزیکی نبود حتی اگر درخواست لیوان آبی میکردم برایم میآوردند.
یک سووال به شکلهای مختلف تکرار میشد و این روان آدم را به گا میدهد.
شاکی بودن که جوابهایم قطره چکانی است به همبن خاطر هی آن سووال تکرار میشد این بار به جای یک خط، سووال در سه تا پنج خط تکرار میشد.
من جوابی بیش از همان که بار اول داده بودم نداشتم، ولی آنها راضی نمیشدند.
مقاومتی نمیکردم، میگفتم اشتباه کردم.
نمیدانستم چند نفر هستند فقط گاهی صدای درگوشی حرف زدنشان را میشنیدم، گاهی صدای قدمهایشان را...
جرات بحث کردن نداشتم، حتی اعصابش را...
آنجا برایشان مقدس بود...
حکمن از چشم آنها، ما مشتی کافر بیدین بودیم که باید در آن مکان اعتراف میکردیم، مجازات میشدیم، توبه میکردیم و به راه درستی که مدنظر آنهاست وارد میشدیم...
این چند روز که خبرهای ضد و نقیض بسیاری درباره بازداشت و کشته شدن یکی از هم وطنان را این ور و آن ور میخوانم، دوباره یاد آن روزها افتادهام.
ساعتهای بازجویی زجرآور است، فشار روحی و روانی زیادی را باید تحمل کرد. خبری از برخورد فیزیکی نبود حتی اگر درخواست لیوان آبی میکردم برایم میآوردند.
یک سووال به شکلهای مختلف تکرار میشد و این روان آدم را به گا میدهد.
شاکی بودن که جوابهایم قطره چکانی است به همبن خاطر هی آن سووال تکرار میشد این بار به جای یک خط، سووال در سه تا پنج خط تکرار میشد.
من جوابی بیش از همان که بار اول داده بودم نداشتم، ولی آنها راضی نمیشدند.
مقاومتی نمیکردم، میگفتم اشتباه کردم.
نمیدانستم چند نفر هستند فقط گاهی صدای درگوشی حرف زدنشان را میشنیدم، گاهی صدای قدمهایشان را...
جرات بحث کردن نداشتم، حتی اعصابش را...
آنجا برایشان مقدس بود...
۱۳۹۱ آبان ۱۶, سهشنبه
کاش بابا...
افتادهام روی دور غر زدن و نالیدنهای مدام.
خوب بودم تا همین چند روز قبل، قبل یعنی هنوز آبان نیامده بود.
آبان که آمده حالم بد است، کمی ناامیدتر، دلسردتر و نامطمئن ترم.
آبان پارسال خیلی سباه و افتضاح بوده، حالا هم دارم با یادآوری همه آن سیاهیها آبان امسال را هم زهر میکنم به خودم.
حق دارم البته، تکلیف قسمت بزرگی از زندگیام دست خودم نیست. برایم شرم آور است که در آستانه سی سالگی هیچ اختیاری از خودم ندارم، هیچ.
من دلم میخواهد از اینجا بروم، توی این یکسال به این قطعیت رسیدهام که نمیخواهم اینجا باشم با وجود همه سختیهای پیش رو، دلم از اینجا اساسی گرفته... زخم خورده و این زخم ترمیم نشده...
احساس امنیت نمیکنم، کافی است زنگ در خانه زده شود! هول برم میدارد...
نگرانیام از اینکه شاید برگردند و مرا با خود ببرند، تمامی ندارد!
کسی اینها را نمیفهمد، حتی اگر هم مطرح کنم میگویند برو بابا زیادی حساسی!
ولی این حس ناامنی، این حس بدی که اگر بیایند سراغم، این حسهای لعنتی امانم را بریدهاند...
دست خودم نیست، یعنی توی این یکسال فضایی به وجود نیامد که از این حس و حال دور شوم! شاید خودم هم کوتاهی کردم... خب دل آزرده بودم، بدجوری ضربه خورده بودم، فرصتی برای هضم این اتفاقها نداشتم، آغوشی که در آن آرام گیرم یا حتی گوشی که به حرفهایم گوش دهد.
برعکس باید به این و آنی روحیه میدادم که نیاز داشتند، باید وانمود میکردم به خوب بودنی که هرگز نبودم، باید از امیدی میگفتم که گاهی خودم دوزارش را نداشتم...
الان رسیدهام به نقطهای مقابل خانوادهام... حرفهایم از رفتن و نبودن برایشان سخت و غیر قابل هضم است ولی ماندنم اینجا یعنی افسردگی، ناامیدی و ترسهای بیپایان...
کاش بابا به صورت معجزه آسایی بفهمد وقتی دل آدم زخمی شد، زخمش به سختی التیام مییابد! خوب شدن پیشکش...
کاش بابا بفهمد که دلم میخواهد راضی باشد تا بروم...
کاش بابا کمی منطقی باشد و از خودخواهیهای همیشگیاش کمی دور شود...
خوب بودم تا همین چند روز قبل، قبل یعنی هنوز آبان نیامده بود.
آبان که آمده حالم بد است، کمی ناامیدتر، دلسردتر و نامطمئن ترم.
آبان پارسال خیلی سباه و افتضاح بوده، حالا هم دارم با یادآوری همه آن سیاهیها آبان امسال را هم زهر میکنم به خودم.
حق دارم البته، تکلیف قسمت بزرگی از زندگیام دست خودم نیست. برایم شرم آور است که در آستانه سی سالگی هیچ اختیاری از خودم ندارم، هیچ.
من دلم میخواهد از اینجا بروم، توی این یکسال به این قطعیت رسیدهام که نمیخواهم اینجا باشم با وجود همه سختیهای پیش رو، دلم از اینجا اساسی گرفته... زخم خورده و این زخم ترمیم نشده...
احساس امنیت نمیکنم، کافی است زنگ در خانه زده شود! هول برم میدارد...
نگرانیام از اینکه شاید برگردند و مرا با خود ببرند، تمامی ندارد!
کسی اینها را نمیفهمد، حتی اگر هم مطرح کنم میگویند برو بابا زیادی حساسی!
ولی این حس ناامنی، این حس بدی که اگر بیایند سراغم، این حسهای لعنتی امانم را بریدهاند...
دست خودم نیست، یعنی توی این یکسال فضایی به وجود نیامد که از این حس و حال دور شوم! شاید خودم هم کوتاهی کردم... خب دل آزرده بودم، بدجوری ضربه خورده بودم، فرصتی برای هضم این اتفاقها نداشتم، آغوشی که در آن آرام گیرم یا حتی گوشی که به حرفهایم گوش دهد.
برعکس باید به این و آنی روحیه میدادم که نیاز داشتند، باید وانمود میکردم به خوب بودنی که هرگز نبودم، باید از امیدی میگفتم که گاهی خودم دوزارش را نداشتم...
الان رسیدهام به نقطهای مقابل خانوادهام... حرفهایم از رفتن و نبودن برایشان سخت و غیر قابل هضم است ولی ماندنم اینجا یعنی افسردگی، ناامیدی و ترسهای بیپایان...
کاش بابا به صورت معجزه آسایی بفهمد وقتی دل آدم زخمی شد، زخمش به سختی التیام مییابد! خوب شدن پیشکش...
کاش بابا بفهمد که دلم میخواهد راضی باشد تا بروم...
کاش بابا کمی منطقی باشد و از خودخواهیهای همیشگیاش کمی دور شود...
۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه
مرگ لازم
بعضی وقت ها انقدر حجم درگیری های ذهنی، چه کنم ها و چه می شودها زیاد می شه، که آدم مرگ لازم می شه!
همکلاسی
تو مسیر رفتن به کلاس حدود یه ۱۰ دقیقه باید پیاده روی کنم. تو اون ۱۰ دقیقه به همه چیز فک میکنم. هی تو ذهنم توضیح میدم. کلن درگیری زیاد داره بالاخونهام تا برسم یه کلاس.
وقتی میرسم سر کلاس بالاخونهام واقعا بهم ریخته است، مثل اوضاع بعد از یه درگیری اساسی خانوادگی.
تو کلاس تمرکز چندانی ندارم، یه چیزایی رو میفهمم و خیلی چیزها رو نه.
دو جلسه است بعد از کلاس حدود ۵ دقیقه با یکی از همکلاسی هام که دانشجو هم مسیرم.
خیلی پر انرژِی و شاداب، این آدم برای پنج دقیقه حالِ من رو خوب میکنه.
بار اول حرفامون کشید سمت همشهری داستان، نویسندهها و مطالبشون... هر دو تا خوشمون میاد از همشری داستان.
دیروز حرفمون درباره نجوم بود و استاد فسیلشون که اعصاب همه اشون رو خرد کرده...
غر زدن خیلی خوبِ اونم درباره استاد و دانشگاه.
وقتی میرسم سر کلاس بالاخونهام واقعا بهم ریخته است، مثل اوضاع بعد از یه درگیری اساسی خانوادگی.
تو کلاس تمرکز چندانی ندارم، یه چیزایی رو میفهمم و خیلی چیزها رو نه.
دو جلسه است بعد از کلاس حدود ۵ دقیقه با یکی از همکلاسی هام که دانشجو هم مسیرم.
خیلی پر انرژِی و شاداب، این آدم برای پنج دقیقه حالِ من رو خوب میکنه.
بار اول حرفامون کشید سمت همشهری داستان، نویسندهها و مطالبشون... هر دو تا خوشمون میاد از همشری داستان.
دیروز حرفمون درباره نجوم بود و استاد فسیلشون که اعصاب همه اشون رو خرد کرده...
غر زدن خیلی خوبِ اونم درباره استاد و دانشگاه.
۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه
خودآزاریهای مدام
حوصله پشت میز نشستن ندارم، یعنی هیچ وقت نداشتم جز زمانهایی که مجبور بودم.
حالا دراز کشیدم روی قالیچه کف اتاق و دارم تایپ میکنم.
هوای این کف سرده، یه جوری سردیش حس اون قبرستون رو دوباره تو ذهنم میآره...
گیر دادم به اون قبرستون، همه چیز رو دارم یه جوری بهش ربط میدم.
خودآزاری، خودآزاریهای مدام...
حالا دراز کشیدم روی قالیچه کف اتاق و دارم تایپ میکنم.
هوای این کف سرده، یه جوری سردیش حس اون قبرستون رو دوباره تو ذهنم میآره...
گیر دادم به اون قبرستون، همه چیز رو دارم یه جوری بهش ربط میدم.
خودآزاری، خودآزاریهای مدام...
هنوز
بعضی حرفها، بعضی یادها و خاطرهها هستند که با سنجاق وصل میشوند به همه زوایای روح و روان آدم.
اصلا سنجاق که خوبِ، انگار منگنه شدهاند به روح و روانم.
خلاصی ندارم از دستشان...
حدود یکسال گذشته و نمیدانم چرا برای یک بار هم شده نتوانستهام با این اتفاق کنار بیایم...
هنوز تقریبا هر روز دارم سووالها و جوابها را مرور میکنم...
هنوز اذان ظهر و مغرب که پخش میشود دقت میکنم یادم بیاید این همان اذان هراسناکی است که آنجا پخش میشد یا نه...
هنوز صدای ضجههای آزار دهنده آن مرد توی گوشم هست...
هنوز تصویر دخترکی را میبینم که از ترس کنج دیوار مچاله شده و داره موهاش رو میکنه...
هنوز که هنوز توی اون ۱۰ روز جا موندم...
اصلا سنجاق که خوبِ، انگار منگنه شدهاند به روح و روانم.
خلاصی ندارم از دستشان...
حدود یکسال گذشته و نمیدانم چرا برای یک بار هم شده نتوانستهام با این اتفاق کنار بیایم...
هنوز تقریبا هر روز دارم سووالها و جوابها را مرور میکنم...
هنوز اذان ظهر و مغرب که پخش میشود دقت میکنم یادم بیاید این همان اذان هراسناکی است که آنجا پخش میشد یا نه...
هنوز صدای ضجههای آزار دهنده آن مرد توی گوشم هست...
هنوز تصویر دخترکی را میبینم که از ترس کنج دیوار مچاله شده و داره موهاش رو میکنه...
هنوز که هنوز توی اون ۱۰ روز جا موندم...
۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه
سالگرد آشنایی
۱۲ آبان دومین سالگرد آشنایی ما با همدیگه است.
دو سال پیش ما برای اولین بار همدیگرو دیدیم.
کجا؟ زندان...
دو سال پیش ما برای اولین بار همدیگرو دیدیم.
کجا؟ زندان...
حالا که نیست...
اگر بود کلی کمک میکرد، انقد توضیح مینوشت که خودم خسته میشدم.
حالا که نیست، چند قطره اشک میریزم...
گاهی آدم چقد احساس غریبی میکنه میون آدمهایی که میشناسنش!
چقدر دور شدم، چقدر تنها...
حالا که نیست، چند قطره اشک میریزم...
گاهی آدم چقد احساس غریبی میکنه میون آدمهایی که میشناسنش!
چقدر دور شدم، چقدر تنها...
۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه
حرفهایی از جنس درد مشترک
بعضی حرفها هست که اگر برای کسانی تعریف کنی که تجربهای مانند آنچه تو تجربه کردهای را نداشته باشند، مسخره و مضحک به نظر میررسد.
یادم هست وقتی بعد از سه روز بیخبری از عالم و آدم مرا سوار ونی با شیشههای دودی کرده بودند و به زور میتوانستم بار دیگر آسفالت خیابانهای شهر را ببینم، دلم میخواست بیفتم روی آسفالت و کف خیابان رو بوس کنم...
وقتی این جمله را خواندم، «آرزویشان کوچک است، میخواهند قبل از مرگ درخت را ببینند.» یاد حال آن روز خودم افتادم.
این حرفها از جنس درد مشترک است...
نوشتن بعد از ماه ها
میخواستم بیخیال نوشتن پروژه پایانی شم ولی امروز که وارد سایت مدرسه شدم، به خودم گفتم حیفِ.
ظهر دلم خواست بنویسم ولی ذهنم خالی بود.
عصر که فهمیدم «ر» با هر مصیبتی بوده توانسته چند جملهای برایم مصاحبه ضبط کند آن هم با اعمال شاقِ، تصمیم گرفتم بنویسم.
نمیدانستم از کجا شروع کنم، طرح خاصی به ذهنم نمیرسید، چند ساعت هر چی تلاش کردم انگار مخم قفل کرده بود.
حالا دقایقی هست که موتور مخم گرم شده، دارم مینوسیم بعد از هشت ماه...
ظهر دلم خواست بنویسم ولی ذهنم خالی بود.
عصر که فهمیدم «ر» با هر مصیبتی بوده توانسته چند جملهای برایم مصاحبه ضبط کند آن هم با اعمال شاقِ، تصمیم گرفتم بنویسم.
نمیدانستم از کجا شروع کنم، طرح خاصی به ذهنم نمیرسید، چند ساعت هر چی تلاش کردم انگار مخم قفل کرده بود.
حالا دقایقی هست که موتور مخم گرم شده، دارم مینوسیم بعد از هشت ماه...
اشتراک در:
پستها (Atom)