۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

از محدودیت ها

عصر دوباره رویای ما (ابی و شادمهر) رو گوش دادم و یهویی پکیدم از گریه.
بعد مامانم اومده تو اتاق یه جوری نگاه می‌کنه که انگار گریه کردن گناه، می‌گه گریه می‌کنی؟
حوصله‌اش رو نداشتم، بهش گفتم برو بیرون!
از شب تا صبح اشک می‌ریزم، فقط بالشم خبر دار می‌شه...
بعد وقتی می‌خوام برا زندگی‌ام تصمیم بگیرم و نمی‌خوام اینجا بمونم، بابام می‌گه خوشی زده زیر دلت...
یکسال آزگار همه روزهام پر از غصه است، پر از حس نگرانی، استرس، تحقیر...
البته گاهی هم اندک خوشحالی‌هایی بوده ولی عمرشون کوتاه بوده خیلی کوتاه.
من کارم رو دوست داشتم، با همه غرهایی که می‌زدم از اینکه صبح تا شب کار می‌کردم یه لذت درونی همیشه همراهم بود هر چند ماه‌های آخر دلسرد شده بودم.
کاری بود که از بچگی دوستش داشتم، هر چند فرصت نشد که سر از تحریریه یه روزنامه در بیارم.
کاری بود که خودم پی‌اش رو گرفتم، بار‌ها هلم دادن و خوردم زمین ولی بلند شدم.
برام خیلی سنگین که بابام برگرده بگه من راضی نبودم تو بری سر این کار، یعنی چی آخه؟
باید می‌اومدم ازت اجازه می‌گرفتم؟
من سه سال تو اون شرایط دوام آوردم ولی دیگرانی بودند که برای رهایی خودشون من رو فروختن!
کارم رو، درسم رو و آزادی هام رو از دست دادم...
حالا باید سرکوفت هم بشنوم که برای ما دردسر درست کردی با این کارت
بخش‌هایی از اول این وبلاگ پست‌های وبلاگی هست که از سال ۸۶ داشتم و تیر ۸۸ هک شد.
بعد‌تر پراکنده این ور و آن ور نوشتم تا اینکه رسیدم به اینجا. تا پاییز ۸۹۰ نوشتم و بعد ماجرای بازداشت و این‌ها پیش آمد.
حالا مدتی است دوباره می‌نویسم، هر چند از صریح و شفاف نوشتن معذورم.

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

عصری با پدرخوانده

غالب اوقات این من بودم که با پیامکی حال پدر خوانده‌ام را می‌پرسیدم.
اسفندماه ۹۰ که بار و بندیل را اجبارا جمع کردم و برگشتم، دلخور شد که چرا بهش خبر نداده بودم.
بعد‌تر فروردین ماه بود که تلفنی باهاش حرف زدم و بعد از اون دیگه هیج.
ولی اکثر اوقات حال و احوالش را از «او» جویا می‌شدم.
توقع داشتم او مسجی بزند یا تلفنی و خبر از حالم بگیرد...
تا اینکه چند روز پیش وقتی آمدم توی اتاق دیدم شماره‌اش روی گوشی‌ام افتاده، حس‌اش نبود که زنگ بزنم.
فردا حدودای ظهر زنگ زدم بدون گله گی گفت من آمده‌ام شهرتا و باید تو را ببینم.
عصر دو ساعتی همدیگر را دیدیم، آنجا فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ بوده و چقدر دلم می‌خواست زمان کش بیاید و همین جور مثل پارسال کنارش بشینم و فقط حرف بزنیم.
بلیت داشت برای ساعت ۹ و باید می‌رفت با ماشین دوستاش وسایل را از خانه یکی دیگر بر می‌داشت و می‌رفت سمت ترمینال.
موقع خداحافظی دلم خواست بغلش کنم...
بعد‌تر پیامک داد که چقدر دلش می‌خواسته بیشتر با هم باشیم...
گفت این مدت ار‌ها با گوشی‌ام تماس گرفته و خاموش بوده، هر چند حالا حق می‌دهم که او هم در آن تنهایی اجباری شاید انتظار داشته من با او تماس بگیرم و جویای حالش باشم.
وقتی برگشتم خانه حالِ خیلی خوبی داشتم، گر چه اصلن انتظار نداشتم پدر انقدر خوب برخورد کند بدون نصیحت و گله!
بعد هم «او» خبر داد که وقت مصاحبه برایش تعیین شده، من؟
کلی گریه کردم، واقعا احساس کردم خدا دوباره آغوشش را به رویمان باز کرده.
معجزه برای من همین است، وقتی انتظارش را نداری اتفاق می‌افتد.

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

معجون سرخوردگی

یه حس سرخوردگی شدید باعث شده تا این موقع بیدار باشم.
سرخوردگی در حدیه که همزمان احساس حقارت، تعلیق و رهایی می‌کنم.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

سلام بر زمستون

هیچ سالی یلدا در خانه ما وجود خارجی نداشته، معنا و مفهومی هم برایم ندارد.
درک نمی‌کنم خوشحالی آدم‌ها، دور هم جمع شدن‌ها و لبخندهای الکی که حواله هم می‌کنند.
شاید هم عمیقن مردم خوشحالند، خب بیشتر باشد خوشی‌هاشان.
من ولی هیچ حس و حالی ندارم، مثل همه روزهای دیگر.
مثل همه این یکسال که آمدن و رفتن فصل‌ها را نفهمیدم، اصلن برایم مهم نبوده و نیست.
من اینچا و «او» آن سر دنیا، غمگین و تن‌ها.
عصر شروع کرد از بی‌کسی و تنهایی‌اش گفتن، آتیش گرفتم باز بی‌آنکه بتوانم با جمله‌ای حتی دلداری‌اش دهم.
گفت توی زندان شب یلدا مثل همیشه چراغ‌ها را راس ساعت خاموش کردند ولی گفتند یک ساعت بیشتر می‌توانید بشینید توی تاریکی البته...
بعضم ترکید، او هم لابد...
حالا اینجا شب است و آنجا عصر بارانی، این وسط یکی آن بالا صدای شکسته شدن دلش را دوباره شنیده، صدای پر از بغض و تنهایی‌اش را.
دوباره معجزه‌ای رخ داده و با هم خوشحالیم.

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

تحریم اثر ندارد!

بله بر روی مسوولانی که تربیون‌های مختلف را در اختیار دارند، تحریم‌ها اثری نگذاشته است.
صبح رفته‌ام برای خریدن یک راکت بدمینتون ویش ۲۰۰۰.
مربی ادرس جایی را داده بود، دوستم گفت رفته‌ام نداشته.
من رفتم مرکز خرید وسایل ورزشی شهر، دو طبقه بیش از ۵۰ تا مغازه ورزشی.
هی پرس پرسان جلو رفته‌ام و جواب گرفته‌ام، نیست و نداریم.
طبقه پایین رفته‌ایم مغازه یک آشنا، پرسیدم فلان راکت را دارید؟
گفت بنده خدا در حالی که دارو تویِ بل بشو تحریم‌ها گیر افتاده و وارد کشور نمی‌شود، توقع داری وسایل ورزشی وارد شود.
این‌هایی هم که توی بازار هست مالِ قبل که تو انبار‌ها بوده، بیا همین یونیکس را ور دار ببر!
حالا وسایل ورزشی به درک، این مارک نشد آن یکی! من یکی که حرفه‌ای نیستم ولی حتما حرفه‌ای‌ها که مدت‌ها زحمت کشیده‌اند و عمری صرف کرده‌اند مشکلات بسیار دارند.
ولی ولی درد بیمارهای بی‌دوا مانده، چیز دیگری است.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

از آخرین روزهای پاییزی 91

این روز‌ها؟ «او» اینترنت ندارد و برای استفاده از اینترنت بایداز یک جای شهر توی این سرما بکوبد بیاید خانه دوستش.
دوستش هم مسافرت است و به تازگی حانه جدیدی را اجاره کرده و «او» با چند تا دوست دیگر اسباب‌هایش را جا به جا کرده‌اند، بساط اینترنت و تنها راه ارتباطی ما هم جمع شده.
البته همین جوری توی خیابان که هست می‌تواند از طریق گوشی وصل شود و ایمیلی بفرستد ولی از خودم تعجب می‌کنم. چرا؟
خب همیشه بهش یک جور غیر مستقیمی می‌گفتم نیا خانه دوستت، هزینه رفت و برگشتت زیاد می‌شود و این حرف‌ها. هر از چند روزی اگر توانستی ایمیلی بگذار و از حال و احوالت و روند کار‌ها بنویس، نگران من هم نباش.
من؟ یک خرِ دیوانه‌ام. چرا؟ می‌دانم به اینترنت دسترسی ندارد ولی ساعت‌های زیادی الکی می‌نشینم پشت سیستم توی جی تاک صفحه‌اش را باز می‌کنم وهی منتظرم جوابی برسد! حالم تاسف بار است، مگه نه؟
امروز بلند شدم بعد از سال‌ها رفتم کلاس بدمینتون ثبت نام کردم که مثلا ساعتی از روز توی حانه نباشم.
اولش کمی بندسازی بود که من فشارم افتاد، هی سرم گیج رفته و از این قرطی بازی‌ها.
نگران هم بودم به خاطر چشم‌هایم که فقط فاصله نزدیک را می‌بیند نتوانم توپ را ببینم و مجبور شوم عینک بزنم.
ولی خب، وضع من و شاگرد دیگری که امروز آمده بود برای ثبت نام خوب بود. سرویس‌های خوبی زدیم و جلسه بعد درس جدید!
اساس بدمینتون را ۱۰ سال پیش، ترم دوم دانشگاه استاد سخت گیر تربیت بدنی امان که موجودی شبیه خانم رتن مایر (معلم سرخانه سارا در کارتون هایدی) بود به ما یاد داد، خدا خیرش بدهد.

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

باز هم سید

دیشب دوباره خواب سید را دیدم.
انتظارش را نداشتیم و وقتی آمد شوکه شدیم.
خواستیم عکس دسته جمعی بگیریم، عکاس هم بود ولی ترسید و دوربین را گذاشت و رفت.
بی‌خیال عکس شدیم.
سید رفت جایی کار داشت وقتی برگشت حالش خوب نبود، خنده‌ای بر لب نداشت یکی زیر بغلش را گرفته بود.
غمگین شدم، مثل‌‌ همان سال‌های آخر دهه هفتاد.
از آنچهره مهربان و لبخند هیچ کدام همراهش نبود...
همین طور که داشتیم می‌رفتیم من شروع کردم به حرف زدن، از یک جایی هق هق گریه‌ام شروع شد.
سید گوش می‌داد و جمعیت مدام بیشتر و بیشتر می‌شد...
حرف‌هایی زد ولی هیچکدام یادم نیست، حتی یادم نمی‌آید چطور از سید و جمعیت دور شدم!

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

روانِ خط خطی

‌‌ همان روزهای اولی که بحث‌ها درباره فیلم «من مادر هستم» بالا گرفته بود، وسوسه شدم که حتما فیلم را ببینم.
حالا طی این چند هفته که نوشته کسانی را می‌خوانم که فیلم را دیده‌اند و شاکی از آن هستند، وسوسه‌اش از سرم اساسی افتاده!
اصلن من آدم داغونی هستم که منتظر بهانه است که فلان کار نشود یا فلان اتفاق نیفتد. شاید به زبان نیاورم ولی ته دلم این طوری هاست.
برنامه سفر به کویر را برای آخر هفته آینده ردیف کردند، من هم مشتاق رفتن بودم ولی الان چند روز است که ته دلم راضی نیست.
رفتم لیست هزینه پست را بررسی کردم و دیدم اگر بروم و فلان چیز را که دوست داشته‌ام برای «او» بخرم خیلی خوشحال‌تر خواهم شد از سفر چند روزه با کسانی که نمی‌شناسمشان.
وقتی ملت زوم می‌کنند روی یکی موضوعی حالا از کتاب گرفته تا فیلم و فایل صوتی و این چیز‌ها به طور اتوماتیک نسبت به آگاهی از آن موضوع حالا می‌خواهد دیدن فیلم باشد، خواندن کتاب یا حتی گوش دادن به فایل صوتی بی‌تفاوت می‌شوم یه جور گارد دفاعی می‌گیرم.
دست خودم نیست ولی حتی توی بد‌ترین شرایط وقتی یک چیزی روی اعصابم بیاید من گارد دفاعی‌ام را گرفته‌ام، مثل روز اول بازداشت یهو به خودم آمدم دیدم به خاطر لحن آزاردهنده کار‌شناس پرونده و حرف‌های گا‌ها توهین آمیزش، من گارد دفاعی گرفته‌ام.
صدایش خیلی آزاردهنده بود و بد‌تر از آن نوع حرف زدنش و آن جناب پیش نوکی که انگار آمده بود برای کارآموزی و می‌پرید وسط حرف‌های آن یکی و مثلن تهدید می‌کرد...
چقد پراکنده و داغون نوشتم، مشخص که روانم خط خطیه!

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

آسمان آبی

آسمان آبی بعد از روزهای بارانی یک جور غریبی دلربا است، یعنی آدم هر چقدر هم اخلاقش سگی باشد خاطر خواه این آبی شفاف و دوست داشتنی می‌شود.
طی سی سال عمر انقدر دیدن آسمان آبی، خورشید، ابر و باران برایم تکراری شده بود که هیچ وقت سعی نکرده بودم با تمام وجود از دیدنشان لذت ببرم.
اولین باری که از زیبایی این آسمان آبی و تابش نور خورشید با تمام وجود لذت بردم زمانی بود که بعد از هفت روز انفرادی، برای ۲۰ دقیقه هواخوری با چشمان بسته مرا تا در آهنی هواخوری بردند.
لحظات اولی که آسمان را دیدم تویِ شوک و بهت عجیبی بودم انگار که بار اول است این آبی بیکران را می‌بینم، غریب بود، خورشید و هوای تازهِ بدون آن چشم بندِ سورمه‌ای رنگ.
قدم‌های اولم سست بودف احساس کردم فشارم دارد می‌افند و تعادل ندارم. خودم را رساندم به سکوی سیمانی رو به روی در آهنی، چادر سفید گل گلی هم سرم بود و هوا هم کمی سرد.
چند دقیقه‌ای نشستم تا حالم جا بیاید، بعد شروع کردم به قدم زدن در چهار جهت هواخوری که کف‌اش سیمانی بود و دیوارهای اطرافش هم، با قدم‌هایم فضای آنجا را متر می‌کردم، مثلا.
برای اولین بار آنجا بود که وقتی چند ته سیگار را دیدم، دلم خواست سیگاری بکشم! احساس کردم پک‌های سیگار توی آن فضا مثل همدلی یک دوست عمل می‌کند یا چیزی شبیه آن...
هی از چپ به راست و از بالا به پایین با قدم‌هایم آنجا را متر می‌کردم...
آسمان چقدر زیبا بود، چقدر آبی و چقدر خواستنی...
لمس گرمای خورشید روی پوست دست‌هایم، عجیب دلنواز و غم انگیز بود...

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

روزهای بارانی

روزهایی مثل امروز، که باران می‌بارد کلافه ترم و غمگین‌تر.
غصه‌ها دوباره سر باز می‌کنند به اشک...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

شاید سفر

هفته پیش با سین و عین رفتیم و بعد از مدت‌ها فلافل خوردیم، خیلی چسبید! جای دو نفر هم خالی بود.
این روز‌ها همچنان با سیلین داغون‌تر از خودم همراه هستم، یک جور عاصی پوست کلفت مثل خودم.
شاید هفته دیگر راهی سفری چند روز شدم برای کویر گردی، تجربه خوبی خواهد بود.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

دست بند جدید

چند روز پیش رفتم دو باری توی بازار چرخ زدم تا بالاخره آن دست بندی که می‌خواستم پیدا شد.
یعنی توی بازار باید انقد چشم بدوانی تا بالاخره دلت پی یکی از آن هزار هزارتا برود.
دست بند سبزم، حالم را خوب می‌کند.
من به همین مقدار دلخوشی، قانع‌ام.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

دست‌های نامریی

اینجا دوباره گرد و خاک گرفته، گاهی سر می‌رنم ولی حس‌اش نبود بنویسم این روز‌ها را.
مثل روزهای قبل‌تر می‌گذرد و گاهی عجیب از خودم تعجب می‌کنم که صبور و ساکت شده‌ام.
دلیلش؟ حکمن این بخشی از آن متعلق است به دوران بازداشت و انفرادی. دروغ چرا آنجا ادم را چند سال هم پیر‌تر می‌کند و هم بزرگ‌تر، خیلی از دغدغه‌های گذشته برایش پوچ می‌شود و چشم‌هایش بیشتر باز می‌شود، ذهنش درگیر چیزهای جدیدتری می‌شود و اعتمادش به آدم‌های اطرافش کمتر. ناخواسته چشم باز می‌کند و می‌بیند چقدر دایره آدم‌های اطرافش را تنگ‌تر و محدود‌تر کرده، انتظارش از همه چیز و همه کس کمتر می‌شود، سخت جان تر می‌شود، نمی‌دانم یک جورهایی خیلی چیز‌ها برایش باری به هرجهت می‌شود، علی السویه.
از همه این‌ها که بگذریم یک جور خشم و کینه و نفرت نسبت به پدرم در وجودم دارد جوانه می‌زد، جوانه‌ای که رشدش سربع و سریع‌تر می‌شود!
طی همه این سال‌ها با خودخواهی‌های پدرم کنار آمده بودم، هی مامان می‌گفت عادتش این است توجه نکن، بیخیال! ولی حالا که رسما من و علاقه و نظرم را به هیچ گرفته دیگر نمی‌توانم بی‌خیال باشم.
یعنی مدام توی این فکر هستم که یک جوری خردش کنم تا بفهد که چقدر تحقیر و خرد کن آدم‌ها دردآور است.
بفهمد مادرم همه این سال‌ها چقدر صبور و فداکار بوده که به خاطر بچه‌هایش اخلاق‌های زشت و ناپسند او را تحمل کرده.
نمی‌دانم چرا بعضی از این مرد‌ها که تعدادشان هم کم نیست فک می‌کنند دختر‌ها برده‌هاشان هستند و اگر دختری احترام می‌گذارد یعنی پدرش هر جور خواست می‌تواند برای زندگی او تصمیم بگیرد...
این طوری نمی‌شود، یا خدا کاری می‌کند یا ما:)
من به معجزه و دست‌های نامریی خدا ایمان دارم، دست‌هایی که در غم انگیز‌ترین لحظه‌هایی زندگی‌ام مرا تنها نگذاشتند...
این دست‌ها هم به من زندگی دوباره بخشیدند و هم عشق.