۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

زندگی همچنان جاری است

این روز‌ها درگیر انجام یک کار جدید هستم و دیگر وقتی برای وبگردی و نوستن نمی‌ماند.
*دو هفته پیش جواب سی تی اسکن را پیش دکتر بردم وخیلی ریلکس برگشت و گفت شما تومور مغزی ندارید! من شوکه شدم که مگر باید منتظر تومور می‌بودم؟ گفت بعضی از سردردهای می‌گرنی به دلیل همین تومورهاست. خلاصه یک قرص به قرص‌های دیگر اضافه کرد تا سه ماه دیگر که دوباره بروم پیشش.
قرص جدید به شدت خواب آور است، باید عصر‌ها بخورمش و دقایقی بعد هم خیز بر دارم به سوی رختخواب. این شده که مدتی است شب‌ها زود می‌خوابم و از آن طرف صبح ساعت چهار بیدار می‌شوم و هر کاری هم می‌کنم خوابم نمی‌برد.
**هفته پیش یکی از همسایه‌ها زنگ زد که یک مردم جوانف چهارشانه با ریش و الخ شبیه به برادران فوق ارزشی صبح زود آمده دم در خانه ما و عکسی را نشان داده و گفته می‌خواهیم درباره این خانم تحقیق کنیم... خلاصه اینکه بعدش هم یکی دیگر از همسایه‌ها آمد و گفت انقد سووال‌های عتیقه از ما پرسیدند که شاخ ما در آمده، دم در چند خانه دیگر هم رفته بودند... خلاصه حال ما و خانواده رفت توی قوطی که این‌ها دنبال چه بودند؟!
***یکی دو روزی ترس توی جانم بود ولی بعد به خودم گفتم دختر جان دو سال است هیچ غلطی نمی‌کنی، تمام ارتباطات را به حداقل رساندی، نشسته‌ای گوشه خانه... گور بابای همه اشان، بیخیال، انقدر خودت را اذیت نکن... این‌ها اگر بخواهند پرونده بسازند، چنان می‌سازند که دهنت بسته بماند پس هی نشین حرص بخور.
****روزهای بدی نیست، هر چند خبرهای ناگواری که گاهن می‌رسد حال آدم را پریشان می‌کند.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

ما ته‌مانده‌ها

خب آدمی زاد تلاش می‌کند خاطرات بد را حذف کند، اگر هم قابل حذف نیستند کمتر ذهنش را در گیر آن‌ها کند.
ولی، ولی ناخواسته زمانی که به گفته دیگران اندک وقعی می‌نهد و حرف آن‌ها را تکرار می‌کند که دیگه از اون اتفاق‌ها نمی‌افتد! دقیقا باز‌‌ همان اتفاق هایِ شوم می‌افتد.
دیگران را خبر ندارم ولی این موج بازداشت‌های جدید و خبرهای پراکنده‌ای که از این ور و ان ور می‌رسد من را نگران می‌کند.
مسوول دفتر قاضی که حکم را نشانم داد، اصلن نمی‌دانم چه حسی داشتم. چند خط‌اش را که خواندن عصبانیتم اوج گرفت انقدر که اراجیف آنجا نوشته بود.
حتی درخواست تجدید نظر هم ندادم، بس که توی صف دادگاه ایستاده بودم و هر بار یک کپی کارت ملی، در و دیوار دادگاهی که حالم را بهم می‌زد نفسم را بند می‌آورد و یادم می‌افتاد به آن روزی که با چادر سفید گل گلی کوتاه و چشم بند سورمه‌ای در دست نشسته بودم پشت در اتاق معاون دادستان و... اصلن از خیابانی که به آن دادگاه می‌رسد هم متنفرم و...
خلاصه رفتیم اجراییات که بگوییم درخواست تجدید نظر نداده‌ایم تا وثیقه را آزاد کنند. یک آدم خجسته‌ای آنجا نشسته بود که پرسید شما هنوز ته مانده‌های ۸۸ هستید؟! فکر می‌کردیم پرونده‌های جدید دارد تشکیل می‌شود!!!
بعله یک همچین ملتی هم داریم ما.
دولت عوض شده ولی اتهام‌‌ همان است که بود اقدام علیه امنیت ملی، خدا بفریاد رسد.

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

گریز از انسان‌ها

آدمی برود با مورچه‌هایی معاشرت کند که می‌داند صبح تا شب دنبال ذخیره آذوقه هستند بهتر از این است که دور و برش ادم‌های نون به نرخ روز خوری باشند که بنا به هر صلاح و مصلحتی‌گاه به‌گاه سرشان در یک اخور است.
آدم برود کنار درختی بشیند و همراه بلبل خرمایی که وسط شاخه‌ها دارد برای خودش چه چه می‌زندف تمرین سوت بلبلی کند بهتر از این است که با آدم‌های محافظه کار چند روز معاشرتی هر چند اندک داشته باشد.
اصلن ادم اگر آدم باشد باید برود دنبال گسترش معاشرت با طبیعت و حیوانات، در این روزگار بی‌صفت از آدمی به آدمی خیر که نمی‌رسد هیچ باید به هزار و یک پیامبر و امامزاده هم دخیل ببند که شر دیگران پاچه‌اش را نگیرد.

دفترچه بیمه یا یادداشت؟!

چند روز پیش رفته بودم آزمایشگاه که نوبت بگیرم برای انجام آزمایش خون.
به مرجله پرداخت پول که رسید هزینه را پرسیدم، مسوول پذیرش گفت: ۵۶ هزار تومان!!!
متعجب شده که بودم که با دفترچه انجام یک آزمایش خون می‌شود انقدر، نگو اصلن دفترچه بیمه برای اینا فقط حکم دفترچه یادداشت را دارد.
اکثر دارو‌ها را هم به قیمت ازاد باید خرید، معلوم نیست این پول‌هایی که هر ماه بابت تمدید دفترچه بیمه پرداخت می‌شود توی کدام جیب گشادی می‌رود که هیچ کاری هم برای جماعت بیمه گذار بدبخت نمی‌کند.

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

اینم حق ما

تصمیم گرفتم کمی هدفمند‌تر کتاب بخونم، چرا؟ می‌ترسم، می‌ترسم از اینکه توانایی نوشتن رو کامل از دست بدم.
تا همین جا هم از دست دادم ولی می‌خوام جلوش رو بگیرم از این بیشتر نشه.
قبلن چون تو محیط خبر بودم وقتی دبیر می‌گفت گزارشی رو در مورد فلان موضوع آماده کن حتی اگر غر می‌زدم کار رو تا آخر انجام می‌دادم. الان هر چقدر تلاش می‌کنم قادر به نوشتن گزارش خبری یا تحلیلی نیستم.
انقدر نوشتن برام سخت شده که همین جا رو هم خیلی دیر به دیر به روز می‌کنم.
ننوشتن و ترس از بد قضاوت شدن یا نگرانی از اینکه بگن چقدر ضعیف باعث شده هر بار به دلیلی از نوشتن فرار کنم، این خیلی بده.
چند هفته بعد از انتخابات با من تماس گرفتن برای برگشت به کار، الان آذرماه و هیچ خبری نشد فقط هر بار زنگ زدن کلی مدارک و عکس خواستن. به نظرم با غرورم بازی کردن، بدجوری.
نمی‌دونستم که اینجوری می‌شه، می‌خوان با غرورم اینجور بازی کنن، خدا لعنتشون کن.
خدا رو شکر به نون شب محتاج نیستم، حالا برا مامانم هم بهتر مشخص شد که اینا چقد عوضی هستن هی نگه حقت باید بری دنبالش! اینم حق ما.

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

سال‌های کینه و نفرت

سال ۸۹ یک بنده خدایی در وبلاگش مطلبی نوشته بود که من هم رفتم برایش کامنت خصوصی گذاشتم، آن هم بدون نام.
آن بنده خدا هم کامنت را عمومی کرده بود. محتوای کامنت درباره سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی نسل ما بچه‌های دهه شصتی بود که ‌‌نهایت به این می‌رسید که در دولت محمود عمر و جوانی ما چطور به هدر رفت و جامعه به سمتی رفت که فضا پر شد از کینه و نفرت و دروغ.
گذشت تا زمانی که بازداشت شدم. یک شب بازجو همین کامنت را گذاشت جلوی من.
اصلن یادم نبود که سال پیش از آن کامنت بدون نام منتشر شده ولی من هم تلاشی برای نفی آن نکردم.
گفت چرت نوشتی کینه و نفرت، باید توضیح بدهی... واقعیت‌اش نه حال آن شبی که کامنت را گذاشتم یادم بود و نه آن زمان که بازجو پشت سرم مدام قدم می‌زد تمرکزی داشتم برای نوشتن پاسخی.
بازجو می‌گفت از این کامنت بر می‌آید که معترض به حاکمیت هستی و...
واقعا نه تمرکزی داشتم و نه توانی برای نوشتن، مدام می‌گفت بنویس. از زور و اجبار چیزکی نوشتم وقتی خواندش برگه را دوباره گذاشت جلوام و گفت حالا که تو بلدی با کلمه‌ها بازی کنی من هم بلدم چطور قلمم را برای گزارش کارت بچرخانم.
چند روز بعد روزی مثل همین امروز ششم آدرماه، آزاد شدم.
بخش‌هایی از گزارش کاری را که برایم نوشته بودند، قاضی توی دادگاه خواند.
خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم، واقعا چطور می‌توانند با این همه دروغ و تهمت ناروا پرونده سازی کنند؟

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

صدای فاجعه را بشنویم

میان این همه هیاهوی سیاسی و اقتصادی و هزار و یک کوفت و زهر مار که از سر و کول این مملکت می‌بارد خبر که چه عرض کنم فجایع دردناکی هستند که می‌روند توی حاشیه. فجایعی که انگار تبدیل شده‌اند به روند طبیعی و معمولی در یک جامعه که مرض ذهنی و جنسی در آن هر روز ابعاد گسترده‌تر و خطرناک تری می‌گیرد.
از دیشب که خبر تجاوز یک حیوان صفت را که به عنوان سرویس مدرسه دختربچه‌ها را مورد ازار و اذیت قرار می‌داده خواندم، حالم اصلن خوب نیست.
این حیوان‌های مریض همیشه و همه جا هستند ولی انگار به شدت در حال تکثیر شدن در جامعه هستند.
چقدر جامعه برای بچه‌های کم سن و سال و بیگناه خطرناک شده، حالم از این همه تعفن متکثر بهم می‌خورد.
زمانی که دو سال و نیمه بودم من رو گذاشتن مهدکودک. اینجور که می‌گن از مستخدم مدرسه به شدت می‌ترسیدم و حاضر بودم هر تنیهی رو تحمل کنم ولی پام رو تو مهدکودک نذارم. خودم چیزی یادم نمی‌آد ولی جدیدا به این فکر افتادم نکنه تو اون دوران اون آدم من رو اذیت کرده باشه، یا کاری کرده بوده که من انقدر از رفتن به مهد می‌ترسیدم...
بچه‌ها ترس‌هاشون رو چطور می‌تونن به پدر و مادرهاشون بفهمونن، چطور بگن کی چطوری اذیتشون کرد؟
بچه‌های خیلی معصوم و بیگناهن، کلمه ندارن برای بیان بدی‌ها، زشتی‌ها . کثافت‌کاری بزرگتمیان این همه هیاهوی سیاسی و اقتصادی و هزار و یک کوفت و زهر مار که از سر و کول این مملکت می‌بارد خبر که چه عرض کنم فجایع دردناکی هستند که می‌روند توی حاشیه. فجایعی که انگار تبدیل شده‌اند به روند طبیعی و معمولی در یک جامعه که مرض ذهنی و جنسی در آن هر روز ابعاد گسترده‌تر و خطرناک تری می‌گیرد.
از دیشب که خبر تجاوز یک حیوان صفت را که به عنوان سرویس مدرسه دختربچه‌ها را مورد ازار و اذیت قرار می‌داده خواندم، حالم اصلن خوب نیست.
این حیوان‌های مریض همیشه و همه جا هستند ولی انگار تعداد آن‌ها به شدت در حال تکثیر شدن در جامعه است.
چقدر جامعه برای بچه‌های کم سن و سال و بیگناه خطرناک شده، حالم از این همه تعفن متکثر بهم می‌خورد.
زمانی که دو سال و نیمه بودم من رو گذاشتن مهدکودک. اینجور که می‌گن از مستخدم مدرسه به شدت می‌ترسیدم و حاضر بودم هر تنیهی رو تحمل کنم ولی پام رو تو مهدکودک نذارم. خودم چیزی یادم نمی‌آد ولی جدیدا به این فکر افتادم نکنه تو اون دوران اون آدم من رو اذیت کرده باشه، یا کاری کرده بوده که من انقدر از رفتن به مهد می‌ترسیدم...
بچه‌ها ترس رو چطور می‌تونن به پدر و مادرهاشون بفهمونن، چطور بگن کی چطوری اذیتشون کرد؟
بچه‌های خیلی معصوم و بیگناهن، کلمه ندارن برای بیان بدی‌ها، زشتی‌ها و کثافت‌کاری بزرگ‌ترها...
بعد می‌گن چرا اعصابت خرده؟ چرا استرس داری؟ بابا بی‌خیال.
مشکل جنسی و روحی و روانی داره تو جامعه بیداد می‌کنه.
می‌شینی تو تاکسی یه جور آزارت می‌دن، تو صف اتوبوس و مترو هستی یه جور دیگه، وایسادی منتظر تاکسی یه مدل دیگه...
واقعا باید چیکار کرد؟...
بعد می‌گن چرا اعصابت خرده؟ چرا استرس داری؟ بابا بی‌خیال.
مشکل جنسی و روحی و روانی داره تو جامعه بیداد می‌کنه.
می‌شینی تو تاکسی یه جور آزارت می‌دن، تو صف اتوبوس و مترو هستی یه جور دیگه، وایسادی منتظر تاکسی یه مدل دیگه...
واقعا باید چیکار کرد؟

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

حواستان به سلامتی‌تان باشد


اول اینکه امیدوارم کسی پایش به مراکز درمانی از بیمارستان گرفته تا مطب دکتر، دستگاه قضایی و دادگاه و سایر بخش‌های انتظامی و نظامی باز نشود اگر هم بنا به شرایطی باز شد زود خلاص شود.
سه شنبه وقت دکتر داشتم، بعد از کارهای پذیرش و صندوق باید می‌رفتم برای گرفتن فشار خون. چند نفری در صف بودیم ولی تا ۴۰ دقیقه بعد هم کسی نیامد برای گرفتن فشار خون‌ها. اولش نگفتن اصلن کسی نیست که فشار‌ها را بگیرد، گفتند بیرون بنشینید تا صدایتان کنیم. بعد کاشف به عمل آمد که اصلن کسی نیست که این کار را بکند. بعد رسیدم به مرحله انتظار ویزیت، انقدر طول کشید که وقتی دکتر داشت می‌گفت چه چیزهایی بخورم یا نخورم بهش گفتم همین الان از شدت سر درد دارم بالا می‌آرم. خیلی درد داشتم، خواست آمپول بزند که گفتم نه و بعد‌تر فهمیدم شانس آوردم.
خلاصه که تایید کرد می‌گرن دارم و چند تایی قرص تجویز کرد به همراه سی تی اسکن و آزمایش خون.
با وضع اسفناکی خودم را رساندم خانه و تازه اول مصیبن بود. تا سه ساعت بعد از شدت سر درد و فشاری که روی چشم‌هایم بود چند دقیقه یک بار بالا می‌آوردم، حدود ساعت ۱۱ بود که از شدت درد افتاده بودم کف حمام بالا می‌آوردم و برای این وضع فلاکت بار اشک می‌ریختم... اصلن نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح انگار که یک آدم دیگر متولد شده بود. البته که هنوز هم کم و بیش درد دارم ولی صدهزار بار شکر که آن شب تمام شد.
دیروز عصر هم رفتم دارو‌ها را گرفتم، دو تا قرص برای وقتی که احساس کردم سردرد می‌خواهد شروع شود و بقیه قرص‌ها هم باید به صورت روتین مصرف شود.
خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاکائو و خیلی چیزهای دیگر باید حذف شود.
البته که از بین نوشیدنی‌ها من یک چای خور حرفه‌ای بود که‌‌ همان را هم مدت هاست کنار گذاشته‌ام و روزانه دو تا سه استکان چای سبز می‌خورم.

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

درد انسان‌ها

اوایل برای رسیدگی به کارهای پرونده‌ام با مادرم می‌رفتم دادگاه انقلاب. نیم ساعت یک ساعت و گاهی هم بیشتر باید توی صف می‌ایستادیم تا برسیم به اتاقک بازرسی و بعد با هماهنگی‌هایی که می‌شود برویم داخل.
بیشتر افرادی که توی صف دادگاه انقلاب بودند مادر، خواهر یا همسر افرادی بودند که بیشتر به دلیل قاچاق موارد مخدر و اعتیاد در بازداشت به سر می‌بردند.
اکثر این زن‌ها دیگر خودشان یک پا وکیل و کاربلد بودند، هم برای گرفتن مرخصی، هم برای گرفتن عفو و هم رساندن مواد و سایر مورد.
قلق آدم‌های مختلف از دادستان، قاضی و مدیر زندان و همه را می‌دانستند و تا حدودی هم به یکدیگر مشورت می‌دادند.
خلاصه توی مدتی که مجبور بودیم توی این صف لعنتی بایستیم هر بار سر درد و دل یکی از این زن‌ها باز می‌شد و شروع می‌کردند به نقل ماجراهایی که بر سرشان آمده، کارهایی که کردند و راه‌هایی که رفتند و...
آن زمانی که من داشتم حرص می‌خوردم که به فلانی یک ملاقات ساده نمی‌دهند یا خانواده‌اش چه زجری می‌کشند برای یک دیدار چند دقیقه‌ای زنی تعریف می‌کرد که چطور شوهرش با عفوهایی که خورده حکمش از اعدام رسیده به ۱۵ سال و خیلی هم امیدوار است که با چند تاعفو دیگر و هزارتا کار دیگر همین حکم به آزادی ختم شود.
سطح توقع بعضی از آن‌ها هم در حدی بود که مثلن چرا به آقای قاچاقچی سایق دار تمام عید را مرخصی نمی‌دهند و فقط یک هفته می‌دهند و الخ.
خب بعضی از این آدم‌ها از بدبختی و نداری افتاده بودند در این راه و بعضی از روی جاه طلبی و زیاده خواهی.
ولی همین آدم‌هایی که با مواد زندگی خیلی‌های دیگر را هم نابود کردند بالاخره با دوندگی خانواده و عفو و هزار ترفند دیگر فرجی در کارشان پیش می‌آمد. تعدیل حکمی، عفوی، ملاقاتی...
ولی خیلی از زندانی‌هایی که برچسب ضد فلان و بیسار می‌خورند طی سال‌هایی که در زندان هستند‌‌ همان ملاقات هفتگی هم با هزار بدبختی و منت نصیبشان می‌شود یا اصلن فراموش می‌شوند.
***
موردی بود که چند تا دزد را با وثیقه ۲۰ /۳۰ میلیونی آزاد کرده بودند و طی مدت آزادی حدود یک میلیارد تومن دزدی کرده بودند. بعد طرف نگاه فرمانده انتظامی می‌کرد و با پوزخند می‌گفت از کاری که کرده‌ام پشیمانم...
بله یک دزد سایق دار با وثیقه ۲۰/ ۳۰ میلیونی بیرون می‌آید و می‌رود پی کارش و ککش هم نمی‌گزد از هر بار دستگیری.
بعد برای زندانی‌های سی.. اسی و‌ام... نی... تی آن هم بعد از اینکه خانواده‌ها به هزار در زدند، بار‌ها رفتند و آمدند وثیقه صد‌ها میلیونی تومانی تعیین می‌کنند برای چند روز مرخصی.
یا برای هر بار ملاقات انقدر خانواده‌هایشان را آزار می‌دهند که دیگر چیزی از روح و روان برایشان باقی نمی‌ماند.
نمی‌دانم شکایت از این همه ظلم و بی‌عدالتی را باید کجا برد؟
دردهایی هستند که آدم تا خودش تجربه نکند حرف آن مظلوم درد کشیده را نمی‌فهمد حتی اگر برای همدردی بگوید می‌فهمم ولی واقعا نمی‌تواند درک کند...
مثل دردی که عماد‌ها، ضیا‌ها، سیامک‌ها و صد‌ها زندانی گمنام و نام داری که کشیده‌اند و می‌کشند.

13 آبان

دیروز اولین باران پاییزی بارید، هم خودش خوب بود هم حس و حالی که با خودش آورد.
عصر هر جور بود شال و کلاه کردم و رفتم دفتر کار سین این‌ها، نمی‌دانم آخر و عاقبت این کار چه می‌شود ولی امیدوارم موفق باشند.
از سر عادت ماهانه همشهری داستان این ماه را هم گرفتم، تا همین تابستان خریدن همشهری داستان عادت نبود از سر علاقه و اشتیاق بود. بیشتر مطالب را می‌خواندم حتی بخشی که مربوط به نامه‌ها بود.
دوستم برایم وقت دکتر مغز و اعصاب گرفته، باید بروم پیش پزشک خانواده و برگ ارجاع بگیرم که هنوز حوصله‌ام نشده.
امروز هم از صبح هوا ابری بوده، کار خاصی هم نکردم جز چند صفحه‌ای کتاب خواندن و وبگردی‌های همیشگی.
منتظرم رسیدن بافتنی‌های سفارشی‌ام هستم:)

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

دربند

قرار بود سه شنبه برویم سینما، نشد. به جایش عصر جمعه رفتیم.
آخرین بار جشنواره فیلم سال ۸۹ بود که رفته بودم سالن این سینمای قدیمی و معروف شهر، وضعیت آن سال سالن و صندلی‌ها نامناسب بود حالا بعد از سه سال فضای داخلی بازسازی شده بود و اندکی قابل تحمل‌تر.
استقبال از فیلم «دربند» ساخته پرویز شهبازی هم خوب بود شاید چون عصر جمعه و روز تعطیل بود.
در بیشتر لحظات فیلم با یک نگرانی و استرس خاص داشتم ماجرا را دنبال می‌کردم همراه با حرص خوردن فراوان از ندانم کاری‌ها و شاید هم ساده انگاری‌های نازنین.
فیلم که تمام شد بدنم درد می‌کرد از تلخی و گزندگی این واقعیت‌های روزمره.
فیلم روایت روزهایی از زندگی نازنین دانشجوی رشته پزشکی است. توی خوابگاه جا برای او نیست و مجبور می‌شود دنبال خانه بگردد. با دختری به نام سحر هم خانه می‌شود. سحر در مغازه عطر فروشی کار می‌کند و شب‌ها خانه‌اش پاتوق دوستانش اعم از دختر و پسر است و سر همین قضیه با شیرین بحثشان می‌شود و باید از این خانه برود. شیرین پریشان و کلافه از شرایط به وجود آمده دنبال جای دیگری برای زندگی است که از امور دانشجویی به او خبر می‌دهند که یک جا برایش توی خوابگاه جور شده است. برای پس گرفتن پول از بنگاه و برداشتن وسایلش به خانه بر می‌گردد که با ابراز پشیمانی سحر و اصرارهای او، از رفتن منصرف می‌شود و تقریبا اصل داستان از همین جا شروع می‌شود...
نه اینکه منتظر یک فیلم شاد و شنگولانه باشم ولی انتظار این حجم از تلخی آزاردهنده را هم نداشتم گرچه این اتفاق‌ها هر روز و هر ساعت در هر جایی از این کشور یقینا اتفاق می‌افتد و به یک روند معمولی و طبیعی در زندگی خیلی‌ها تبدیل شده.
"دربند" بودن پروسه‌ای سخت و آزاردهنده است؛ چه تماشاگر فیلمی به این نام باشی، چه شنونده خبرهایی از کسانی باشی که "دربند" هستند و چه خودت تجربه "دربند" بودن را داشته باشی.
دیشب که خبرهای مبنی بر اعتصاب غذاهای دوباره منتشر شد، بهم ریختم. "دربند" بودن و بی‌خبری از همه جا خودش زجری است غیرقابل توصیف و این که چه شرایطی بر فرد تحمیل می شود که دست به اعتصاب می زند خارج از تصور و تحمل.

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

رادیو و روزمرگی‌ها

مدت‌ها بود می‌خواستم یک رادیو کوچک بخرم، تنظیمش کنم روی موج رادیو آوا، بگذارمش روی میز کنار تخت‌ام.
در شهر کوچکی نزدیک انکارا وقتی داشتیم بین آن کوچه‌های سنگفرش شده شیب دار چرخی می‌زدیم رسیدیم به یک مغازه که ردیفی از رادیوهای بسیار خوشگل و قدیمی داشت، با قیمت‌های مناسب.
دلمان رفته بود برای یک رادیو قدیمی که اندازه‌اش هم برای روی میز خانه مناسب بود ولی با حسرتی که در دلمان هم ماند دو مدل رادیو دیگر خریدیم که یکی از آن‌ها بنا به سفارش پدرم بود.
کلن هر کدام از ما سه بچه زنگ بزنیم و بگیم بابا چیزی نمی‌خوای؟ اولش می‌گوید نه، ولی چند ثانیه بعد می‌گوید یه رادیو کوچیک در حدود ۲۰ تومن گیرت آمد بخر، بعدا حساب می‌کنیم.
برای خودم هم یک رادیو فانوسی شکل سبز رنگ خریدم که ازش راضی‌ام، فقط هر چه می‌گردم موج رادیو آوا یافت نمی‌شود.
امروز پیامی صادر شده بود مبنی بر نگرانی‌ها در رابطه با پیر شدن جمعیت، من اما نگران انقراض نسل خودم هستم: (
دیشب بالاخره یکی از دوستان نزدیک توانست خانواده را راضی کند برود خواستگاری و به نتایج مثبتی هم برسد، وقتی زنگ زد و خبرش را داد خرکیف شدم.
هوا هم بسیار دو نفرانه و حسرت برانگیز است، این روزها.

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

از احوالات

خب این روز‌ها از پیگیری اخبار و حواشی‌ها به جز حرص خوردن مضاعف و چهار شاخ شدن چیزی عاید من یکی که نمی‌شود، پس ترجیح می‌دهم توی فلاکس تک نفره‌ام چای سبز دم کنم و با کیک شکلاتی نوش جان کنم و همه چیز را برای چن ساعتی دایورت کنم به یک جایی.
در دومین سالگرد رفتن او از اینجا، آدمی شده‌ام با کلی تجربه‌های جدید و نگاهی متفاوت به خیلی چیز‌ها و اتفاق‌های پیرامون.
انقدر که گاهی باورم نمی‌شود این رفتار‌ها و عکس العمل‌ها را «من» دارم انجام می‌دهم.
رفته‌ام سفر و برگشته‌ام بدون قطره‌ای اشک ریختن از دیدار دوباره‌اش و حتی در لحظه جدایی! برای خودم تعجب آور است ولی به اتفاق‌های این دو سال که فکر می‌کنم می‌بینم بخش زیادی از احساسات پروانه‌ای که همیشه در وجودم بوده انگار لگدمال شده و خبری از آن‌ها نیست.
فکر اینکه دوباره به شهرم بر می‌گردم تا چن روز ذهنم را درگیر کرده بود حتی شب قبل از آمدن نتوانستم بخوابم.
برگشته‌ام خانه، جایی که همیشه امن بود و پناهگاه من ولی حالا یک حس استرس مرموز و جان سخت توی فضای خانه رخنه کرده، نسبت به صدای زنگ خانه بسیار حساس شده‌ام مخصوصا اگر صبح زود به صدا در آِید...
با دوستم درباره این ترس و استرس حرف زده‌ام، درک‌ام کرد.
من گاهی نیاز دارم کسی بدون ترحم ترس‌ها و نگرانی‌هایم را درک کند و هی نگوید تمام شد بی‌خیال تو چرا انقدر حساس شدی.
به هوای این شهر هم اطمینانی نیست چه برسد به بشرهای دو پایش.
صبح سرد، ظهر بسیار گرم و عصر رو به سردی می‌رود و شب رسما وضعیت بندری می‌شود.

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

بی سرزمین تر از باد


اینجا هوا بارانی است و ما یک جورهایی که جورش ناگفتنی است در خلسه ای به سر می بریم که در وصف نپمجد.
دیروز با دو تا دوست که میزبان ما هستند رفتیم کنار دریاچه ای زیبا و با آدم های دردمند منتظری آَشنا شدیم که غم در چهره هاشون موج می زد.
زن با آن نگاه غم انگیزش، مرد با آن چهره سخته و موهای سپیدش!رنج و بی پناهی انسان را به مدام به یادم می آورد.
یکی 5 سال و دیگری 10 سال را در زندان گذرانده بودند و ثمره ازدواج آنها دختری بود زیبا و آرام، 15 ساله. سه سال است آمده اند اینجا از وطن رانده شده اند و جای دیگری نیز پناهشان نمی دهند...با آن چهره های خسته و مغموم معلوم نیست به چه آینده ای باید امیدوار باشند. اینجا پر است از این کیس های غم افزا.
مهتاب های بی تاب و بی رنگ و رو دو شب پیش آمدند اینجا، دختران افغانی که هرگز کشور خود را ندیده اند و با دردی سهمگین از تحقیر و سرخوردگی با خانواده به این کشور پناه آورده اند و شوربختانه برای فرار از این سرزمین هم به هر خفتی تن می دهند، اگر انسانی در مسیر راهشان قرار نگیرد.
اینجا پر است از آدم هایی که به هر دلیل منطقی و غیر منطقی زندگی اشان را ریخته اند تویِ کیف و کوله ای و خود را رسانده اند به سرزمینی که معلوم نیست آنها را به کدام سوها پرتاب کند.

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

حوالی 750 روز


سه روز آخر با استرس و فشردگی کارها گذشت، انقدر که نفهمیدم کی وقت رفتن رسید.
حوالی سه و نیم از خواب بیدار شدم، ساعت چهار راه افتادم به سمت فرودگاه...بی نظمی غوغا می کرد.
حدود شش صبح بود که از بازرسی ها و مهر زدن ها خلاص شدم و ولو شدم روی یکی از صندلی های قرمز رنگ، منظره؟ رو به هواپیماهای آماده پرواز.
حدود سه ساعت بعد رسیدم به فرودگاهی که بیشتر شبیه برهوت بود تا یک فرودگاه بین المللی.
لحظه موعود نزدیک بود و من خالی از احساس، شاید هم از شدت استرس‌ها و خستگی این مدت بود، نمی‌دانم!
بعد از حدود دو سال چشم انتظاری بالاخره در آغوشی که از شب قبلش در فرودگاه منتظرم بود آرام گرفتم...

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

عصر جمعه پاییزی

یک هوای توپ پاییزی شده است که گفتن ندارد. هم حال خوب کن است هم غمگین کن.
غمگین‌اش به خاطر تنهایی است، اینکه کسی نیست که در کنار او از بودن در این هوای توپ لذت برد، حرف زد، خندید، پیاده رفت.
دوز احساساتم زده است بالا، دارم چمدان را می‌بندم چند روزی برم تهران و بعد هم...
دوست دارم روزهای خوب و آرامی پیش رویم باشد، توان تحمل استرس و نگرانی ندارم پس‌ای کائنات در راستای فضا سازی برای حال خوب من/ما هم پیمان شوید.
پ. ن: خب من سعی می‌کنم دروغ نگویم. برای این سفر هم هنوز به پدرم چیزی نگفته‌ام. گذاشته‌ام روز پرواز که اگر همه چیز اوکی شد بگویم دارم می‌روم با دوستانم سفر. اگر از حالا بگویم انقدر نق می‌زند و ناله سر می‌دهد همه چیز می‌شود کوفت و زهرمار.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

از ظلمی که ‌می‌شود

میان این همه سر و صداهایی که توی این مملکت هر روز از جایی بلند می‌شود، یک عده‌ای که همیشه خودشان را موجودی حوالی خدا و قادر و مالک بر جان و زندگی دیگران می‌دانند شروع کرده‌اند به دور جدید از مردم آزاری‌ها.
فشار روی خانواده‌ها، احضار‌ها و اجرای وثیقه‌ها...
این‌ها خبرهای خوبی نیست ولی میان این همه هیاهو توی کشور گم شده.
همه که زندانی نیستند، همه که در حصر نیستند، عده‌ای هم مجبور شده‌اند بروند، مجبور! با هزار بدبختی و مصیبت و حالا اینجا خانواده‌هایشان هم آسایش ندارند.

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

از آمدن‌ها و رفتن‌ها

تعدادی از وبلاگ‌ها هستند که از قدیم یا مثلن یک سال پیش کمی این ور و آن ور شروع کرده‌ام به خواندنشان، حالا صاحاب آن وبلاگ‌ها مادر شده‌اند و از مادرانه‌ها می‌نویسند. من هم گاهی حسودیم می‌شود.
یک وبلاگ‌هایی هم هستند که باز هم آن‌ها را از قبل‌تر می‌شناختم و پیگیر نوشته‌هاشان بودم. این روز‌ها می‌خوانم که دوست یا دوستان صمیمی آن‌ها از کشور رفته‌اند. این آدم‌ها از دلتنگی‌ها و طاقت نیاوردن‌ها نوشته‌اند، از سختی این دوری‌ها. نمی‌توانم درک کنم آن‌ها را، چرایی‌اش را هم نمی‌دانم دقیقن!
شاید چون این‌ها آدم‌هایی هستند که رفتن را خودشان انتخاب کرده‌اند و در یک پروسه زمانی به این نتیجه رسیده‌اند که باید بروند.
خب این وضع فرق دارد با آدم‌های اطراف من که در عرض چند روز کل زندگی اشان کن فیکون شده و راهی جز رفتن نداشته‌اند. البته که هر شکل از رفتن دوست یا دوستان برای آن‌ها که می‌مانند سخت است. ولی وقتی آدم واقعیت‌ها را ببیند مجبور می‌شود که طاقت بیاورد.
بعدش هم اینکه الان مدت هاست رابطه‌های دوستی‌ام کم شده یعنی دیدار‌ها و حتی حرف‌های تلفنی تبدیل شده به چت کردن‌ها... یعنی دنیای واقعی در دوستی‌ها در حال نابودی کامل است... بده؟ نمی‌دونم ولی من اذیت نمی‌شم از این تنهایی و دوری گزیدن‌ها. چرا؟ مدت هاست از آدم‌های می‌ترسم، یک جور حس بی‌اعتمادی، توی جمع‌ها حتی اگر همه آن آدم‌ها را بشناسم به شدت اذیت می‌شوم، از اینکه آدم‌هایی حتی نمی‌دانند زنده‌ام یا نه ولی تا مرا می‌بینند شروع می‌کنند به تظاهر و ترحم متنفرم، از اینکه با آدم‌هایی رو به رو شوم که طی این دو سال حتی ایمیل‌هایم را جواب نداند و بعد شروع کنند به اینکه به فکرت بودیم و الخ حالم بهم می‌خورد...
همین هاست که ترجیح می‌دهم تویِ اتاق خودم بمانم با کتاب‌ها و این صفحه‌های مجازی! گاهی بروم بیرون جایی خلوت و به دور از شلوغی‌های معمول قدمی بزنم یا تکه بدهم به نیمکتی و به آدم‌های در حال رفت و امد نگاه کنم.
این هم یک نوع مرض بی‌درمان است، شاید هم درمان پذیر.
برای سفر هفته آینده هم مقادیر زیادی استرس دارم، نمی‌دانم چه مرگم شده! من آأم قوی بودم، نترس با جرات... چه بر سرم آمده؟!
از این آدم پر استرس، نگران که همیشه دارد یک ترس پیدا و پنهان را یدک می‌کشد خسته شدم.
پ. ن: ایران هم قهرمان والیبال آسیا شد.

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

پراکنده از این روزها

چند روز پیش امید معماریان در برنامه افق حضور داشت و از تلاش‌های انسانی و بی‌منت نسرین ستوده برای رسیدگی به پرونده موکلانش می‌گفت. حین گفتن اینکه نسرین چقدر پیگیر بوده و بی‌مزد و بی‌منت کار می‌کرده اشک توی چشم‌هایش جمع شد...
من سال‌ها پیش زمانی که تازه امید رفته بود دانشگاه برکلی نوشته‌هایش را در وبلاگش دنبال می‌کردم، از تفاوت روزنامه نگاری و کار حرفه‌ای در ایران و آمریکا می‌نوشت و در آن سال‌ها من مشتاقانه پیگیر نوشته‌هایش بودم.
دو-چند شب پیش خیلی اتفاقی شبکه ن و تو را دیدم و برنامه‌ای که مربوط بود به بیان بخشی از زندگی زن‌هایی که اوایل دهه شصت را در بازداشت به سر می‌بردند، وحشتناک؟ دردناک؟ غم انگیز؟
من از یک جایی دیگر حتی توان نفس کشیدن و گوش دادن به حرف‌هایشان را هم نداشتم...
چه بسا اگر دنیای اطلاعات و فناوری و ارتباطات انقدر پیشرفت نکرده بود، شبکه‌های احتماعی انقدر فعال نبودن چهار سال پیش هم‌‌ همان فجایع غیرانسانی دهه شصت تکرار می‌شد.
سه-پروسه برگزاری دادگاه خیلی پر استرس، اعصاب خرد کن و درد آور است. مدت زمانی هم که باید انتظار کشید تا قاضی حکم را بدهد دیگه واویلاست. رسمن آدم از زندگی سیر می‌شود. حالا فک کنید این اعلام حکم به هر بهانه‌ای مدام زمانش به تعویق بیفتد، چه حالی دارد آن طرف...
لازم نیس ناخن آدم را بکشند یا شکنجه‌اش کنند، این انتظار برای اعلام حکم خودش به تنهایی زجر مدام است و کار هزار شکنجه فیزیکی را می‌کند.
چهار-مدتی است کتاب نمی‌خوانم فقط چند صفحه‌ای از همشهری داستان این ماه را خواندم، همه کار‌ها رو موکول کردم به روزهای بعد از سفر.
پنج-تعداد دوستانم به پنج نفر هم نمی‌رسد آدم‌هایی که در سختی‌ها و گرفتاری‌ها همراهم بودند. همه یک مشکل مشترک دارند، تنهایی. همه سی سال به بالا هستند و هر کدام یک ماجرای عشقی نافرجام داشته‌اند... تنهایی توی این سنی که ما هستیم درد عمیقی است.
شش- کوله بار سفر را می‌بندم، برایمان آرزوهای خوب کنید.

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

از رفتن‌های اجباری

خب خیلی‌ها تصور می‌کنند کسانی که به هر دلیلی بالاجبار از کشور خارج می‌شوند، آن طرف آب خیلی حال و روز خوبی دارند و همه چیز در حد مدینه فاضله است.
ولی پروسه خروج از کشور، ماندن در کشور دوم برای گذراندن پروسه پذیرش از سوی کشور سوم پروسه‌ای زمانبر، سخت و فرسایشی است.
مسایل روحی و روانی از یک طرف، مشکلات مالی، عدم آشنایی با زبان و فرهنگ و خیلی موارد دیگر این پروسه را واقعا طاقت فرسا می‌کند.
خلاصه از همه این‌ها که بگذرم و اینکه «او» چه روزهای سخت، پر از ناراحتی و غصه، تنهایی و انزوا و هزار و یک مشکل دیگر را گذراند به اینجا می‌رسم که یکسال قبل روزی مثل همین دو روز پیش من همین طور نشسته بودم جلوی مانیتور و پروازهای فرودگاه مبدا و مقصد را چک می‌کردم تا بالاخره حوالی ساعت دو پروازش نشست، انگار یک بار سنگین از انتظار و امید از روی دوشم برداشته شد وقتی که یکی از دوست‌هایش ایمیل زد و گفت پرواز نشسته و بچه‌هایی که به استقبالش رفته بودند او را دیده‌اند...
حالا یکسال شده که او ساکن کشور دیگری است، با زبان و فرهنگی متفاوت... روز‌ها و ماه‌های اول زیاد سخت می‌گذشت تا بالاخره توانست اقامتش را بگیرد و به قول خودش احساس کرد بعد از مدت‌ها شهروند یک جا شده است و تازه می‌تواند از حقوق شهروندی برخوردار شود.
چهار سال از زندگی و جوانی‌اش در بلاتکلیفی و در به دری گذشت و حالا بعد از مدت‌ها به یک آرامش نسبی رسیده.
تازه باید زبان یاد بگیرد، برود دانشگاه و کاری هم پیدا کند.
انگیزه‌اش برای رسیدن به همه چیزهایی که به زور از او و هزاران نفر دیگر گرفته‌اند زیاد است. کلاس‌های زبانش خوب پیش می‌رود... کار پاره وقتی هم دارد...
یادم می‌آید‌‌ رها سال پیش توی وبلاگش از یادگیری زبان و ترس‌هایش نوشته بود.
همکلاسی‌های کلاس زبان «او» از ملیت‌های مختلف هستند مخصوصا عرب‌ها و ترک‌ها. ایرانی توی کلاس آن‌ها نیست و همین باعث شده که «او» پیشرفت بهتری داشته باشد. چون باید همه تلاشش را بکند که به‌‌ همان زبان حرف بزند و هی نخواهد با ایرانی‌ها مشورت کند که الان چه بگوید یا نگوید. ولی هم کلاسی‌های دیگرش مخصوصا‌‌ همان عرب‌ها و ترک‌ها این طور که می‌گوید سر کلاس مدام با هم حرف می‌زنند و اصلن توجهی ندارند که سر کلاس هستند و باید به حرف‌های معلم گوش کنند...
خلاصه اینکه بیشتر دور هم هستند تا اینکه چیزی یاد بگیرند ولی شانسی که «او» آورده این است که از جماعت ایرانی دور است و همین مجبورش کرده که ترس‌اش را کنار بگذارد و شروع کند به حرف زدن، خودش کارهای اداری‌اش را پیگیری کند و منتظر کمک کسی نماند.
یک عده از ایرانی‌ها هستند که اصلن نمی‌خواهند خودشان را با شرایط جدید وفق دهند و از یادگیری زبان کشوری که در ان هستند خودداری می‌کنند، ترجیج می‌دهند همیشه آویزان این و ان باشند تا کار‌هایشان پیش برود! در دراز مدت دچار سرخوردگی و افسردگی می‌شوند و این موضوع به شدت اعتماد بنفس آن‌ها را پایین می‌آورد.
یکی از دوست‌های «او» که چند سالی است ساکن آنجاست همین طور است، دنبال یادگیری زبان نیست و هر از گاهی هم به شدت بهم می‌ریزد ولی دنبال راه چاره هم نیست.
خدا را شکر «او» این طور آدمی نیست، خیلی دوست دارد برگردد سر درس و دانشگاه برای همین انگیزه کافی برای یادگیری زبان دارد. خیلی هم دوست دارد توی جامعه حضور داشته باشد و بتواند با جامعه جدیدی که در ان قرار گرفته ارتباط برقرار کند همه یان‌ها باعث شده که انگیزه‌اش برای یادگیری زبان زیاد باشد و یکی دیگر از کارهایی که به شدت از ان راضی هستم دوری از ایرانی جماعت است.
نه اینکه ارتباط‌اش با آن‌ها قطع باشد ولی حد و حدودی برای این ارتباط‌ها دارد که خوب است.

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

به دنبال زندگی یا چیزی شبیه آن

خب من هنوز هم از این حس عدم امنیت رنج می‌برم، از حرف زدن پشت تلفن می‌ترسم. خیلی وقت‌ها که خودم تنها خانه هستم وقتی تلفن زنگ بزند جواب نمی‌دهم وقتی هم اهل بیت هستند اصلن من طرف تلفن هم می‌روم. با دوستانم هم تقریبا اصلن تلفنی حرف نمی‌زنم مگر اینکه آن‌ها زنگ بزنند و در و دلی داشته باشند مگر نه خیلی کم پیش می‌آید من تلفن کنم. اینجا هم کم می‌نویسم، شفاف هم نمی‌نویسم، یک جوری شده که اصلن به دل خودم هم نیست. همه‌اش از ترسی است که دست از سرم بر نمی‌دارد.
این روز‌ها پیگیر کاری هستم که باید همین روز‌ها به نتیجه برسد، اگر نتیجه‌اش مثبت باشد آخر مهرماه روزهای خوبی و شادی باید در انتظار «ما» باشد.
البته وجدانم راضی است که طی این دو سه هفته اخیر همه کارهای ادارای و غیر اداری که از دستم بر می‌آمده را انجام دادم.
سایت‌های مربوطه را چک کردم ولی نمی‌دانم یک هو این ادا و اصول‌ها و تبصره‌ها از کجا می‌پرند وسط پروسه کاری ما و گند می‌زنند به احوالاتمان.
در جدید‌ترین اتفاق‌های پیش آمده مدارکی را که برای ترجمه فرستاده‌ام تهران، گفته‌اند که باید به تایید فلان جا برسد. رفته‌ام سایت فلان جا را چک کرده‌ام نوشته‌اند چه ما گواهی را صادر کنیم چه در هر شهر و استانی صادر شود همه یکی است ولی حالا برای ترجمه گیر داده‌اند که باید این‌ها تایید کنند.
بهانه‌های الکی است که اعصاب ادم را به فاک عظما می‌فرستد، بعد یکی برایم پیامک می‌فرستد که بی‌حوصلگی نکن الی.
کدام بی‌حوصلگی رفیق؟! من که از بتن و اهن نیستم انقدر با غرور و احساساتم بازی می‌شود.
چهار ماه پیش خودشان برای بازگشتم به کار تماس گرفتند ولی هنوز هم خبری نیست، دلم می‌گیرد! چرا؟
اینکه خانواده وضعیتم را درک نکرده و نمی‌کند، نمی‌فه‌مند خرد شدن غرور یعنی چی؟ من از اول هم باید به این عوضی‌ها می‌گفتم نه من سر کار بر نمی‌گردم ولی... ولی دیگر از توی خانه ماندن و بکیار خسته بودم، چکار باید می‌کردم؟!
این جور وقت‌ها دلگیریم از پدرم صد‌ها برابر می‌شود، اگر با خودخواهی‌هایش مانع‌ام نمی‌شد لااقل بقیه انقدر به غرور ضربه خورده‌ام لگد نمی‌زدند، می‌رفتم یک گوشه دنیا بی‌خیال این عوضی‌ها دنبال زندگی‌ام.
خب، خودم هم به این نتیجه رسیده‌ام که نباید از کسی انتظار داشه باشم حتی خانواده‌ام. اگر توانستم خودم برای خودم قدمی بردارم که عالی است اگر نه حق‌ام است که این روزگار و آدم‌هایش مرا مسخره خودشان بکنند.
حالا یک ماهی هست که دارم شخصا همه تلاش‌های خودم را برای رسیدن به آنچه مدنظرم است انجام می‌دهم، گیر و گرفتاری کم نیست ولی نا‌امید نشده‌ام... دارم تلاش می‌کنم که به قول خانم' ل" کائنات هم با من همراه شوند.
برای روزهای آینده به دعاهای خیر و آرزوی خوب همه دوستانم احتیاج دارم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

احمق‌های پرمدعا

نمی‌دانم چرا بعضی آدم‌های معلوم الحالی که زیادی ادعا دارند، انقدر احمق و حقیر هستند.
آدم‌هایی که برای رهایی خود بقیه را دچار دردسر و مشکل می‌کنند، بعد دیگران در برابر آن‌ها سکوت می‌کنند.
من؟ یکی از آن آدم‌هایی هستم که در برابر یک احمق پر مدعا سکوت کردم. چرا؟ دلم برای دختر و همسرش سوخت... سکوت کردم و فقط خود خوری کردم. بعد؟ به مرور روابط خانوادگی‌اش بهم ریخت تا سرانجام اط همسرش جدا شد. حالا؟ این موجود حقیر باز هم سر بالا آورده شروع کرده به لجن پراکنی، قضاوت درباره ادم‌هایی که از کشور خارج شده‌اند. فک کرده خود عوضی‌اش که آن گند‌ها را بالا آوردهف خودش که حالا یک مهره سوخته است قهرمانی است که با همه سختی‌ها در کشور مانده و مثل آب خوردن بقیه را فراری و الخ می‌خواند.
این جور آدم‌هایی خودشیفته یِ پرمدعا برای هر جمع و گروهی آفت‌اند...
خدایا ما را از شر فتنه و فتنه‌گری و ماجراجویی‌های آین آفت‌ها در امان دار.
راستی پاییز هم رسید، سلام پاییز جان.

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

آزادی:)

سرمست و خوشحال از خبرهای آزادی، تا باد چنین بادا.
به امید آزادی همه بچه‌های در بند، به امید شکستن حصر، به امید بازگشت عزیزامون

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

در آستانه

شنبه- رفته‌ام چشم پزشکی. ارجاع داد به متخصص مغز و اعصاب. رفتم مطلب متخصص، روی برگه‌ای نوشته بود تا اول مهر مطب تعطیل است.
یکشنبه- از صبح راه افتادم از این ور شهر به آن طرف شهر برای گرفتن یک گواهی، آخرین امضا را باید از حاج آقای حراست می‌گرفتم که نمازشان تا ساعت یه ربع به دو طول کشید.
دوشنبه-رفته‌ام پی باقی مانده کارهای یکشنبه، شانس من همین امروز دفتر جایی که باید مهر تایید را بزنند قرار بود افتتاح شود و گفتند امروز تعطیل است فردا بیایید. بعدش رفته‌ام دنبال تمدید دفترچه بیمه. یک مسخره بازی که نگو و نپرس... از کارگزاری فرستاده‌اند شعبه اصلی. چرا؟ برای هفت هزار تومن بدهی نمی‌دانم چه! یک بار قبص گرفته‌ام رفته‌ام بانک که۴۰ نفر جلوام بوده‌اند، هفت تومن را پرداخته‌ام بعد برده‌ام ثبت شده. دوباره رفته‌ام قبض اصلی را گرفته‌ام رفته‌ام توی صف بانک. شانس آوارده‌ام ملت اعصاب نداشته‌اند و نوبت‌ها را بی‌خیال شده بودند و سریع نوبتم شد.
روزهای پر رفت و آمدی دارم، به امید روزهای روشن آخر مهر.
پ. ن: حدود ساعت ۱۹ اینجا آفتاب غروب می‌کند و بعدش هم سریع همه جا تاریک می‌شود. من هم چشمم به همین تاریکی است و ساعت ۱۱ شب نشده چشم هام پر از خواب می‌شود. هوا هم به شدت پاییزی و دوست داشتنی است.
آقای «جیم» بدون اینکه من حتی حرفی بزنم، خودش پیگیر کارهای بازگشت من به سرکار است، دیروز هم پیغام گذاشته بود و از مراحل پیشرفت کار گفته بود.
بعد از ۱۷/۱۸ روز امروز کمی برنج خوردم، حس خاصی نداشتم. ولی از اینکه دارم چای سبز با رطب می‌خورم لذت می‌برم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

مستانه‌ها

آرشیو تابستان دو سال پیش را که نگاه می‌کنم، می‌بینم مرتب‌تر می‌نوشتم تا این روز‌ها که کلن بی‌خیال نوشتن شده‌ام.
نه که خبری نباشد یا حتی حرفی، یه جور بی‌حوصلگی مزخرف که مثل بختک افتاده روی این روز‌ها نمی‌گذارد بنویسم. البته فقط در زمینه نوشتن این بختک فعال بوده مگر نه این هفته چند قرار خوب و دوستانه داشتم.
بعد از مدت‌ها پدرخوانده‌ام به شهر ما آماده و تقریبا چند روزی با هم بودیم از گپ زدن گرفته تا ناهار و غیره.
ساعت حدود دو سه که می‌شود هوا انقدر دوست داشتنی و دو نفره می‌شود که از شدت کلافه گی هر کاری می‌کنم خوابم هم نمی‌برد، لعنت به این پنجره که هر روز این هوای خوب را می‌کند ته چشم هام.
خلاصه که دیروز مسج دادم به یکی و شکایت کردم از تنهایی در این هوای لعنتی، گفت بیا برویم پیاده روی.
من؟ سه سوته آماده شدم و بعد از یک سال کتانی‌های صورتی رنگم را پوشیدم و رسیدم به محل قرار. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که اصلن گذر زمان و فاصله‌ای که رفتیم و برگشتیم را متوجه نشدیم، یکی از بهترین پیاده روی‌های ممکن همه این سال‌ها بود.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

از زندگی

یک-هوا نسبت به یک ماه گذشته خیلی خنک‌تر شده، از ان گرمای عصبی کنند و از ان هوای دم کرده خبری نیست. شب‌ها انقدری هم هوا خنک می‌شود که پتو را می‌کشم روی خودم و راحت می‌خوابم تا خود صبح.
دو- چقد این آدم‌های خوش ظاهر و خوش تیپ با آن موهای نقره‌ای و گا‌ها یک دست سپید که این روز‌ها شده‌اند دولتمردان یازدهم به لحاظ روحی و روانی انرژی مثبت می‌دهند، امید که در مسوولیت‌هایی هم که به عده دارند کاری به پیش ببرند.
سه-شانس اوردم که با پل استر نازنین آشنا شدم و خیلی بیشتر سانش اوردم که آشنایی‌ام با او از کتاب بخور و نمی‌ر شروع شد. شرح حال زندگی‌اش تا سی سالگی و بعد‌تر کتاب‌های دیگرش. حالا دارم کتاب اختراع انزوایش را می‌خوانم. باز هم خاطراتش است این بار از زمان فوت پدرش.
چهار-پارسال وقت داشتم می‌رفتم کلاس بدمینتون، خیلی هم راضی بودم ولی بعد از عید بی‌خیالش شدم و البته تابستان که مطمئنم کلاس خیلی شلوغ شده و بهانه‌ای شد که نروم. اخیرا شب‌ها بعد از نصف شب به شدت گرسنه می‌شوم اغلب اوقات بلند می‌شوم بساط ماکارونی به راه می‌اندازم. روز‌ها هم گا‌ها زیاد می‌روم سر یخچال انقدر که خودم گاهی کلافه می‌شوم. حالا یک رژیم ۱۵ روزه را شروع کردم ببینم چقد دوام می‌آورم. خبری از نان و برنج نیست تا دو هفته.
پنج-اگر شد سه شنبه که بلیت سینما نیم بهاست برویم یک فیلم جدید ببنیم.
شش- انقدر قیمت مانتو و کفش و الخ تصاعدی بالا رفته که حتی وقتی فقط از جلو وی‌ترین مغازه‌ها رد می‌شوم و قیمت‌ها را می‌بینم استرس می‌گیرم. ملت چطور دارن زندگی هاشون رو می‌چرخونن؟!

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

تکرار مردم آزاری

سه هفته‌ای بعد از انتخابات بود که زنگ زدند به من، گفتند برگرد سر کارت.
من؟ یک ور دلم چرکین بود، یک بخشی‌اش هم دلتنگ. توی سرم هم اهدافی عالیه ورجه وِورجه می‌کرد.
بدون هیچ اطلاعی به من، بی‌هیچ تلفن و پیغامی! قرارداد قبلی‌ام را لغو کرده بودند.
ابتدا گواهی عدم سوءپیشینه به همراه کپی مدارک را خواستند. یک ماه و نیم بعد باز تماس گرفتند که گواهی عدم اعتیاد و باز هم کپی مدارکی تکراری و جدید‌تر.
دیروز رفته بودم دنبال گرفتن عابر بانکم، وسط راه زنگ زده‌اند که باز هم یک سری کپی مدارک بیاور. من هم آمپر چسباندم و داد زدم مسخره شما نیستم که هر از چند روزی یادتان بیفتد برای مردم آزاری چه کارهایی می‌شود کرد. گوشی را هم قطع کردم.
یک ساعت بعد دوباره زنگ زدند که اگر سختت است مدارک را بیاوری اداره، این شماره فکس خودت برایشان ارسال کن!
دلم می‌خواست تا می‌توانم بلند فحش بدم به این زبان نفهم‌ها...
دردم یک سری و دو سری کپی نیست، رسما می‌سوزم از اینکه یکی مثل پدر من اصلن متوجه نیست چقد طی این دو سال مرا و احساساتم را به سخره گرفتند، چقدر احساس تحقیر شدن کردم و...
بار‌ها به مامانم گفتم یک روزی می‌آیی توی اتاقم و می‌بینی دیگر چمدان کنار تخت نیست، این را خودتان خواستید.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

چند پاره

یک- سه شنبه رقتیم سینما، دیدن فیلم هیس، دختر‌ها فریاد نمی‌زنند. بعد از مدت‌ها دیدم مردم برای دیدن یک فیلم صف گرفته‌اند، سالن پر بود و ما بالاجبار ردیف‌های جلو نشستیم و رسما پرده سینما توی حلقمان بود.
فیلم؟ داستان دخترکی بود که در هشت سالگی مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته بود و این زخم همه این سال‌ها با او قد کشیده بود...
پزشک‌های جوان بعد از یک مدتی دیگر از دیدن مردن آدم‌ها نمی‌ترسند یک جوری بی‌تفاوتی شاید... به نظرم دستگاه قضا و انتظامی هم نسبت به قضیه آزار و اذیت‌های جنسی و تجاوز همین طور شده‌اند، بی‌تفاوت... یعنی انقدر آمارش زیاد شده که برایشان تبدیل شده به یک مساله روتین.
برای مردم؟ هنوز هم مساله آبرو و حیثیت مهم است انقدر که چشم و گوش بر ظلم ببندند، انقدر که در برابر پایمال شدن حق یک اسنان سکوت کنند...
به نظرم ددین این فیلم را باید برای زوج‌های جوان برای آنهایی که تازه پدر و مادر شدند و آن‌ها که بچه کوچک دارند باید اجباری کرد... باید این فیلم‌ها را کرد تویِ چشم آدم‌ها.
توی صفحه حوادث روزنامه خبر‌ها در این زمینه کم نیست ولی باید این فجایع خاموش را دو دستی کرد توی چشم آدم تا چشم‌هایشان باز‌تر شود.
دو-آخرش توی این زندگی سگی یه روزی می‌رسه یا حتی یه لحظه که به این نتیجه می‌رسی که بار رنج‌ها و بدبختی هات رو خودت تنها باید به دوش بکشی، نه منتظر کسی باش نه از کسی توقع داشته باش.
سه- هوا خنک شده، بوی پاییز هر شب از پنجره می‌آد داخل اتاق پهن می‌شه همه جا! خیلی خوبه.
چهار- زندگی تخمی‌تر از این حرفاس، ما هم پوست کلفت‌تر و سگ جون‌تر از گذشته.
پنج- چند روز پیش تازه متوجه شدم بر خلاف همه سال‌های گذشته امسال خبری از لاله عباسی‌های صورتی رنگ تو باغچه حیاط نیست، نمی‌دونم چی بر سرشون اومد.
بچه که بودم تخم‌های سیاه رنگشون رو از این ور و اون ور جمع می‌کردم تو جا کبریتی، بعد می‌آوردم پخش می‌کردم همه جای باغچه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بازارگردی

غالب بازار پر شده از جنس‌های بنجل با مارک‌های تقلبی و بسیار گران.
حتی در قسمت‌های مرکزی شهر هم قیمت اجناس سر به فلک می‌کشد، کاش جنس‌ها کیفیتی داشتند یا شکل و رنگ مطلوبی!
مغازه دار‌ها هم می‌دانند مردم از بی‌کیفیتی جنس‌های چینی شاکی‌اند هی داد می‌زنند که جنس ترک، حنس ترک.
در بازار مرکزی شهر قبل‌تر‌ها می‌شد با کمی وقت گذاشتن چیزهای خوب با قیمت‌های مناسب پیدا کرد ولی حالا؟ کیفیتی که ندارند هیچ، قیمت‌ها برق از کله آدم می‌پرانند.
پ. ن: سطح دغدغه هام مشخصِ؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

مانتو

رفته‌ام یک مانتوی سبز خوش رنگ خریده‌ام، از آن سبزهای پرخاطره.
یک جنس لطیف و مهربانی دارد که دوست داشتنی ترش کرده برایم.
هر وقت غمگین و بغض دار می‌شوم، مانتو را می‌پوشم و یه دل سیر اشک می‌ریزم تا آرام شوم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

تکه پاره‌ها

یک- اینجا دارد تار عنکبوت می‌بندد به خاطر تبلی‌های منف چه بد!
دو- بعد از یک ماه و نیم از ارسال مدارک درخواستی، گفته‌اند برو تست عدم اعتیاد بگیر! من تا یک هفته محل نگذاشتم. بعد؟ با اکراه رفتم برای تست، انگار اجل‌‌ همان ۲۰ تومن آمده بودو
سه- در حالی که می‌خوام در کوچه علی چپ ولگردی کنم باز هم نمی‌توانم بی‌خیال جریان‌های روز کشور شم، سر قضیه رای اعتماد به وزرا حرص زیاد خوردم! لیاقت برخی‌‌ همان جناب حداد است و بس!
چهار-این روز‌ها بین بیم و امید می‌گذرد و البته که بیشتر سعی می‌کنم امیدوار باشم و مثبت اندیش.
پنج- این یک هفته دو تا مطلب نوشتم که منتشر شد، راضی‌ام.
شش-این هفته کتابی نخواندم، چه بد.
هفت- یه عمر برو درس بخون و کار کن و به خیال خودت مستقل شو، آخرش هر غط اساسی که می‌خای بکنی می‌گن رضایت پدر لازمه!!!!

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

عصرانه در بالکن

یک صقحه‌ای هست در پلاس به اسم عصرانه در بالکن همین طور فارسی بنویسید و پیدایش کنید.
پر از رنگ، پر از زندگی، پر از زندگی و پر از لذت است این صفحه.
عکس‌های خوش رنگ و زیبایش از کفش‌های بافتنی کوکانه گرفته تا خانه‌های چوبی دلفریب آدمی را مست و دیوانه می‌کند.
بروید و از دیدنی‌های این صفحه لذت ببرید.

روزگار بی‌پزانه‌

فیس مرا بیچاره کرده، هر چند گاهی درش را تخته می‌کنم ولی دوستان بیشتر از اینکه در پلاس و جی میل باشند آنجا هستند.
ملت این روز‌ها با بچه در شکم و بچه چند ماه و بچه چند سالِ خود در صقحات محتلف پز می‌دهند. ما هم که نه دخترکی نه پسرکی نه حتی بابای بچه ای در دسترس داریم که به آن پز بدهیم! بلی این گونه روزگار بی‌پزانه‌ای داریم ما.
پ.ن:با توجه به لیست‌هایی که این ور و آن ور منتشر شده، معلوم است که بیت چطور دارد صحنه آرایی می‌کند.

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

کیف دزدی؟!

پنجشنبه هفته قبل حدودای ساعت ۱۱ رفتم سر کیفم که کیف پولم رو بردارم، دیدم کیف پولم نیست.
گفتم لابد همین گوشه کنار‌ها افتاده. خلاصه هر چی سوراخ سمبه داشت این اتاق ما گشتیم ولی یافت نشد.
بعد دوزاریم افتاد که یحتمل یا گمش کردم یا دزدیده شده. در همون اوضاع ال به خودم تشر زدم که من نه حوصله غم و غصه دارم نه نگرانی و استرس. به درک! یا گم شده یا دزدیدنش. خیلی خونسرد جوری که اصلن از من بعیده، رفتم سرچ کردم ببینم چیکار باید کرد که نوشته بود برای دریافت المثنی باید ال کرد و بل. بعد سرچ کردم کارت ملی گم شده و مستقیم رفت تو سایت ثبت احوال که شماره کارت ملی رو وارد می‌کردی و در صورت پیدا شدن اوکی می‌داد، زیرش هم یه لینک دیگه بود مربوط به اداره پست و بخش اشیا و مدارک پیدا شده.
خلاصه به اهل بیت هم چیزی نگفتم خودمم زدم به کوچه علی چپ و بی‌خیالی و به درک و اینا. عصر وجدانم شروع به لنگ و لگد کرد که حداقل بلند شو برو آخرین باری که رفتی بیرون اون مسیر رو بگرد و از مغازه دار‌ها بپرس. برای آرامش وجدان رفتم تو اون مسیر و هی پرسون پرسون اومدم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم، جواب‌ها منفی بود.
شنبه خواستم برم ثبت احوال یه ندایی اومد که بنده چته؟ چه عجله‌ای دندون رو جیگر بذار. منم گفتم اطاعت امر. از سر تفریح و خوش خیالی روزی سه بار سایت ثبت احوال و پست رو چک می‌کردم و هر روز یه سر پوزی می‌خوردم تا امروز صبح(دوشنبه هفته قبل). بیدار شدم دیدم یک حال بدی دارم که نگو! جمیع جوارح دست به اعتراض‌های مدنی گذاشتن بیا و ببین. دیدم اصلن نمی‌کشم تا افطار، نشستم یه صبحونه مشتی خوردم. بعدش همین جور رو تخت افتاده بودم به خوردن جوشونده و اینا. ساعت از ۱۲ گذشته بود گفتم برم سایت رو چک کنم الکی ببینم چه خبره. زدم سایت ثبت احوال خبری نبود، رفتم بخش پست یافته‌ها دیدم بع، نوشته یک مورد یافت شده! باز کردم دیدم نوشته دیروز کارت ملی تحویل پست شده به پست مرکزی محل سکونت مراجعه کنید.
آقا ما رو می‌گی تو‌ای صلات ظهر تو‌ای آفتاب جنگ تو‌ای گرمای خرما پزون مثله موشک آماده شدیم و بسان اسب رم کرده چار نعل به سمت پست مرکزی تاختیم. خلاصه ساعت یک و ۲۰ دقیقه رسیدم اونجا. رفتم باجه مربوطه رو جوریدم خانمه اسم و فامیل رو پرسید و جواب داد نه خانم نیست، اینم فرم پر کنید! من؟ نه خانم من خودم ظهر چک کردم بوده و به خاطر همین کوبیدم اودم تو گرما تا اینجا؟ خلاصه گفت باشه یه سایت دیگه رو هم چک می‌کنم. هی فس فسانه کار کرده تا اینکه پیداش کرده بعد شماره نوشته رو یه کاغذ که برم از فلان باجه بگیرم. رفتم سمت باجه ساعت هم ۱۳: ۲۵ بوده آقو می‌گه من سیستمم رو بستم، یه نیگاه کردم به ساعت که طرف دستش بیاد غلط کرده بسته هنوز ساعت اداری تموم نشده. خلاصه سه هزار و ۲۰۰ از ما گرفته و کارت ملی رو تحویلمون داده:) بعدش؟ خب معلوم توقع ندارید که چهار نعل برگردم خونه! این بار پاریکال وار، آروم و خرخوشانه برگشتم سمت خونه.حالا برا شادی دلم یه بندری بنواز:)
*پناه بخدا اگر یه وقت چیزی گم کردید یا از شما به سرفت رفت می تونید به این آدرس ها مراجعه کنید:
http://www.sabteahval.ir/Default.aspx?tabid=418
http://www.post.ir/Homepage.aspx?site=PostPortal&lang=fa-IR&tabid=1See More

مادرِ همیشه نگران

این خواب را شنبه گذشته دیدم:
یک-ضعیف و بی رمق دراز کشیده بود یک گوشه هال، شبیه همان روزهای آخر...خاله ام را که از بیمارستان آوردند من کمی جلوتر رفتم و صدایش کردم. مادر...مادر...بیدار شو خاله را آوردند. بیدار شد به سختی، مدام می گفت کسی همراهش هست؟ کسی رفته جلواش، تنها نباشد. من فقط اشک می ریختم، اشک تماما اشک. از شدت همان اشک های بی وقفه بیدار شده ام. سحر شده، دراز می کشم روی تخت و مطمئنم خبری هست که مادر باز نگران است. مادر از وقتی رفته آگاه تر است نسبت به همه چیز، به گمانم نگرانی هایشم هم بیشتر شده...خدا رحمتش کند.
دو-مادربزرگم که مرد من اینجا نبود، در مراسم تشییع و خاک سپاری‌اش هم نبودم، مراسم سی‌ام‌اش اینجا بودم ولی در بازداشت. به مراسم چهلم‌اش بالاخره رسیدم...
همه این‌ها باعث شده من مرگش را باور نکنم، اینکه نیست، اینکه دیگر کسی در آن حیاط چشم به در منتظر نیست.
اواخر تابستان ۹۰ مادر حالش بد شده بود، شب‌ها مه‌مان زیاد داشتند از جمله بچه‌ها و نوه‌ها... همه جمع می‌شدند توی حیاطِ آب و جارو کشیده و فرش شده...
م...ن و مژی شب‌ها با دوچرخه می‌رفتیم پیش مادر، جوری شده بود که اگر شبی نمی‌رفتیم یکی را مجبور می‌کرد زنگ بزند به خانه و بگوید چرا دختر‌ها نیامدند...
از وقتی مادر رفته دوچرخه‌ها افتاده‌اند یک گوشه، مادر هم خودش رفته نشسته تویِ یه قاب گوشه طاقچه...
ماه هاست پا توی خانه مادر نگذاشته‌ام. نمی‌توانم وارد آن حیاط بشوم و ببینم آنجا نزدیک درخت انار کسی چشم انتظار نیست...
داغِ نبودنش همیشه تازه است، تازه.
آبان ۹۰ داغ زیاد به دلم گذاشته، داغ‌هایی که یکی از دیگری داغ ترند.
اگر می‌شود برای شادی روح همه اموات فاتحه‌ای بخوانید از جمله مادربزرگم و در این روز‌ها و شب‌ها دعاهای خیرتان را از من/ما دریغ نکنید.
سپاسگزارم.

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

از امید به یغما رفته...

دلم می‌خواست امید برای مدت‌ها رفیق شب و روز‌هایم باشد ولی خب شرایط همیشه آنگونه که یک آدمیزاد می‌خواهد و آرزویش را دارد پیش نمی‌رود که... امید به صورت قطره چکانی خودش را به ما می‌رساند چون ما هر چه تقلا می‌کنیم انگار از امید دور‌تر می‌شویم، شاید رسم این روزگار بی‌صفت است.
چند روز بود که همه‌اش با خودم فک می‌کردم کاش امسال روز خبرنگار که شد روزنامه نگاران در بند بیایند مرخصی، حتی شده برای یک روز! شاید خیلی‌های دیگر بی‌نام و نشان داخل آن سلول‌ها و دخمه‌ها باشند که سال هاست در آزادی نفسی نکشیده‌اند ولی از سرخودخواهی دلم خواست روز خبرنگار بگذارند بچه‌های رسانه و خبر بیایند مرخصی. مشخصا دوست داشتم/دارم که سیامک-ق بیاید مرخصی. مدت زمان دستگیری اش دارد سه سال تمام می‌شود و هنوز یک بار هم به مرخصی نیامده.
امید داشتم که بشود و بیاید. دیشب وسط این خبرهای تارِ و غم زده خواندم که سیامک را به همراه چند نفر دیگر منتقل کرده‌اند به انفرادی، دلم گرفت. یعنی امید قطره چکانی‌ام هم باز به یغما رفت؟ یعنی باید ‌‌نهایت امیدم این باشدکه او و همراهانش برگردند به داخل بند؟ یعنی انقد دنیا پست و غدار است...
سیامک-ق دبیر سابق خبرگزاری ایرناست، خبر دستگیری‌اش را هم غاصبانِ خوش خیال آن روزهای ایرنا تویِ ستون خاله زنک زمزمه منتشر کردند با خباثتی مخصوص همان قماش غاصب نوشته بودند سیامک-ق!
شماره‌هایت هنوز تویِ گوشی‌ام سیو است به امید روزی که بیایی و پیامک بدهی دختر تو زنده‌ای؟!

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

از غنیمت‌ها

این روز‌ها بیشتر از هر زمانی از آدم‌های دنیای واقعی دورم، راضی‌ام از این دوری و این فاصله‌ها.
دوستان مجازی نادیده به من نزدیک ترند، صمیمی‌تر و حتی رفیق‌تر.
سال هاست که دارم ویلاگ تعدادی از آن‌ها را می‌خوانم و خوشحالم که با وجود همه فراز و نشیب‌های این سال‌ها هستند و می‌نویسند، شاید خودشان هم ندانند ولی یکی مثل من هست که از به روز شدن وبلاگ آن‌ها از خواندن نوشته‌های آن‌ها خوشحال می‌شود... منتظر است که بنویسند که باشند که باز هم بخواندشان.
تجربه‌های آزاد مسعود را از زمانی که هنوز ارشد قبول نشده بود می‌خواندم، ایستاده در رنگین کمان نیلی را از زمانی که هنوز از ایران نرفته بود، آ مثل کلمه را از‌‌ همان سالی که با ویلاگ کتایون و آیدا آشنا شدم می‌خوانم، نیم دایره فاطمه را سال هاست می‌خوانم و با نوشته‌هایش زندگی کرده‌ام. برای خاطره کتاب‌های سارا هم خیلی وقت است که می‌خوانم و هر وقت افغانستان اتفاقی می‌افتد نگرانش می‌شوم و امیدوارم که سلامت باشد...
از اینکه این دوستانِ مجازی‌ام هستند و با بودنشان حالم را خوب می‌کنند خوشحالم، گر چه نوشته‌های آن‌ها هم ممکن است غم داشته باشد، غصه دار باشد و هزار مشکل و گرفتاری دیگر ولی بودنشان و نوشتنشان غنیمت است.

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

منِ این روزها

از خودِ این روز‌هایم به دلیل اینکه روزی هفت تا هشت ساعت کار می‌کنم و در کنارش یادداشتی می‌نویسم، کتابی می‌خوانم و چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم راضی‌ام.
ولی از هر لحاظ دیگری که فکرش کنید اوضاع خوبی ندارم. به شدت دلتنگم و سعی می‌کنم بروز ندهم!
موردی را که چندین بار سفارش کرده بودم به مادرم که به پدرم نگوید صاف گذاشته کف دستش ولی مثلن اگر بگویم فلان مورد را برو بهش بگو می‌گوید مگر خودت زبان نداری؟!
حالا نه اینکه مورد خیلی خاصی باشد بلکه یک مورد کاری بود که می‌خوساتم به سرانجام برسد و از آنچا که پدر اینجانب توده‌ای از انرژی‌های منفی و آیه یاس و نا‌امیدی هستند نخواستم خبر دار شود.
بله آدمیزاد اگر به مادرش هم نتواند اعتماد کند بهتر است برود بمیرد‌‌ همان کاری که خیلی وقت پیش باید انجام می‌دادم ولی خب مواردی برای میل به زندگی وجود دارد که باید آن‌ها را جدی گرفت.
نمی‌دانم چرا تا حالا شیر کاکائوی کاله نخریده بودم، انگار کیفیتش بهتر از دیگر شرکت هاست... البته که قرار است لبنیات گران‌تر شود و مطمئنن آب بیشتری به محصولات بسته خواهد شد.

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

چند پاره/4

-قرار بود نتیجه انگشت نگاری بین یک هفته تا دو هقته بیاید، ۱۲ روز شده و خبری نیست.
چند باری رفتم توی سایت پست و با وارد کردن شماره مرسوله پیگیر شدم ببینم کجا گیر کرده ولی می‌نوشت اطلاعاتی اضافه نشده.
تصمیم گرفته بودم فردا بروم پست و خبری بگیرم. هی دلشوره افتاده بود به جانم نکند توی آدرس اسم شهر را ننوشتم و مانده‌‌ همان جا یا مثلا سر خورده افتاده گوشه کناری و کسی ندیدتش.
خلاصه همین چند دقیقه پیش دوباره وارد سایت پست شدم و چک کردم دیدم اه! بالاخره بعد ۱۳ روز تکانی خورده و در راه است و یحتمل فردا پس فردا برسد.
-حکمن خبر پیدا شدن دستگاه شنود در دفتر آن نماینده خوب مجلس را شنیده‌اید، دم ش گرم با نامه‌ای که نوشته و حرف‌هایی که زده، حالا شما فک کن چه‌ها که بر سر مردم عادی و از همه جا بی‌خبر نمی‌آورند تازه کسی هم جرات اعتراض کردن ندارد...
کلن یکی از نزدیکان خود سیستم باید بکند تویِ چشم سیستم مگر نه مردم عادی دستشان به کجا بند است؟
-خدا کار آدم را در این مملکت به چند جا حواله نکند یکی بیمارستان، دیگری دستگاه انتظامی و آن یکی دستگاه قضا... الهی آمین.
-امروز تصمیم داشتم دو تا مطلب یکی درباره کتاب و دیگری مطلبی درباره درست نوشتن را برای جایی آماده کنم که کردم، کتاب خاطرات سرخپوست... را هم تمام کردم و بسی لذت بردم، یک یادداشت کوتاه اقتصادی نوشتم که راضی‌ام ولی زبان را نخواندم... فردا جبران می‌کنم.
-کاش وقتی می‌گفتم حوصله آدم‌ها را ندارم صدایم می‌رسید به همه آنهایی که باید برسد. یک دوست دوران دانشجویی دارم که حالا تصمیم گرفته با شوهرش کوچ کند و بیاید در شهر ما ساکن شود، زنگ زد که آمده‌ایم اینجا دنبال خانه! یحتمل توقع دارد من هم بروم همراه‌شان ولی من حوصله کسی را ندارم مخصوصا آدم‌هایی که این چهار پنج سال اخیر از من و زندگی‌ام زیادی فاصله داشته‌اند... کاش درک کند و توقعی نداشته باشد. هر چند پشت تلفن گفت من در شهر غریب هستم و این‌ها ولی خب شوهرش که هست ماشین هم که دارند، من توی این هوای گرم با کار جدیدی که چوریده‌ام کجا بروم دنبال این‌ها؟! بذار فک کنن بی‌معرفت و بی‌شعورم! والله.
-همین چند دقیقه پیش وسط نوشتن این پست احساس کردم باید بروم کله‌ام رو بکنم زیر آب، احساس به جا و درستی بود الان با یک کله خیس نشسته‌ام و دارم بقیه این روزمره گی‌ها را می‌نویسم.
-یکی از ضرورت‌ها و واجبات یک اتاق داشتن پنجره است، پنجره‌ای که باز شود به سمت درختی یا یک فضای سبزِ آرامش بخش و شب‌های تابستان نسیم خنکی پهن شود همه جای اتاق.

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

چند پاره/3

-دو روزی هست که از شدت گرما کم شده و شب‌ها باز هم نسیم خنکی می‌وزد.
-خب اینجایی که ما هستیم هم نقطه‌ای از جهان است که برادران کاری به جهان دیگران ندارند و کلن مشغول تسویه حساب‌های شخصی هستند و انگار این قصه سر دراز دارد... خدا می‌داند کی در آن قبرستان لعنتی بسته می‌شود!
- «او» حالا که یک شهروند رسمی شده احساس بهتری دارد و انگیزه‌های بیشتری، یک دوست هنرمند هم پیدا کرده که امیدوارم به هم کمک کنند تا شرایط بهتری را در آنجا داشته باشند.
کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست تمام وقت را می‌خوانم و خیلی لذت هم می‌برم از ماجراهای آقای جونیور عزیز.
-دوری از آدم‌ها یک آرامش خوبی بخ من می‌دهد که کمتر کسی درک می‌کند، حتی وقتی توی خیابون می‌رم می‌ون اون همه آدمی که نمی‌شناسم باز هم یه حس بدی دارم چه برس به اینکه بین آدم‌های آشنا باشم، خوبه؟ بدِه؟ نمی‌دونم ولی این دوری از آدم‌ها بهم آرامش می‌ده.
-نمی خوام به این فک کنم که یکی دیگه داره می‌ره، نه نمی‌خوام!

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

بی‌آبی و کلافه‌گی

هوای گرم این روز‌ها کم بود، قطعی آب هم به ان اضافه شده!
از ساعت شش عصر آب قطع شده و الان هم که از ساعت دو نیمه شب گذشته خبری از آب نیست.
تماس گرفته‌ایم، می‌گویند فشار فلان منبع کم و است و ال و بل! حالا اگر به فلان مسوول بگویی کلن قطعی آب را از بیخ و بن تکذیب می‌کند یا اگر کمی انسانیت در وجودش باشد می‌گوید مصرف بالاست گاهی پیش می‌آید درصورتی که از ابتدای تیرماه هر روز چند ساعت آب قطع بوده. ضمن اینکه ما آدم‌های درست مصرف کنی هستیم هزینه آب ماهانه غالبا کمتر از هزار تومن و یا ‌‌‌نهایت ۱۲۰۰ می‌شود.
پ. ن: بعد از مدت‌ها یادداشت کوتاهی نوشتم که کمی انتقادی است هر چند زهرش را گرفته‌اند و تعدیل شده ولی باز هم نمی‌شود ریسک کرد و با اسم اصلی منتشر کرد. راضی‌ام.
روزنامه سلام آن سال‌ها یک ستونی داشت به نام الو سلام، همیشه اول می‌رفتم سراغ آن ستون... روزهای بعد از آن شب لعنتی چند تایی از روزنامه‌ها در دو نوبیت چاپ می‌شدند، نوبت دوم چهار صفحه‌ای بود. مردم برای‌‌ همان هم صف می‌کشیدند... چقد روزهای ِ سیاهی بود... چقد خونِ بیگناه و ناحق ریخته شد، خدا می‌داند ولی من همین پارسال تازه اسم‌هایی را شنیدم که تا حالا نشنیده بودم. چقدر غریب و مظلوم نفس بریده شدند...

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

زنده‌گی

مثه اون معتادِ مشنگی که گرما و سرما، قصر و ویرونِ براش فرقی ندارِ و همه چیزش موادِ! تو این گرمایِ لعنتی که آب خونه قطعِ که ما کولر نداریم که انگار اتوبان از وسط اتاقم رد شده بس که صدای ماشین می‌آد، ولو شدم وسط اتاق چاییِ داغ می‌خورم با تکه‌هایی خرد شده از ته مونده نون قندی...
پ ن: یه وقتایی مثل حالا که دوباره تو گل گیر کردیم، فک کردن و چرا چرا کردن جز گناهان کبیره است. انگار هر قدمی که بر می‌داریم تا برگرده دوباره رو زمین برای لحظه لحظ‌اش باید زجر کش شیم، خدا هم لابد یه گوشه کناری داره می‌خنده به این وضع ما!

چند پاره/2

یک-چند روز اخیر هوا به شدت گرم شده، انقدر که این هوا آدم را عصبی‌تر می‌کند.
دو- هفته پیش رفته‌ام انگشت نگاری، هنوز جوابش نیامده! منتظرم.
سه-برای «ع» یک بزغاله خریدم، یادگاری برای روزهایی که دور می‌شود از ما...
چهار-تنوع خبرهای اقتصادی، خسته‌ام نمی‌کند! راضی‌ام.
پنج- دراز می‌کشم روی تخت،کتاب می‌خوانم و لذتش را می‌برم.
شش- ملت یادشان آمده حق و حقوقی دارند و همه مطالبات یک عمرشان را از رییس جمهور منتخب می‌خواهند... قضیه این بیانیه‌ها و نامه‌ها، این پیج‌های پنهان و پیدا مطالبه گر دارد لوث می‌شود زیادی!
هفت-یک زمانی هم آنقد آدمی با تنهایی اخت می‌شود، که هر چیز جز آن برایش آزاردهنده می‌شود.
هشت-یک خرس کوچولو برای خودم خریده‌ام، یک لبخند مهربانی دارد که دلم را برده.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

امیدی بهشون نیست

احساس می‌کنم نسبت به این حجم از خودخواهی‌ها و بی‌توجهی هاشون من هم بی‌تفاوت شدم، کمتر حرص می‌خورم و دیگه نیازی نمی‌بینم برای کسی بازگو کنم چقد از رفتار‌ها و برخوردهاشون دلخورم.
این رفتارهاشون باعث شده که در تصمیم گیری‌ام مصمم‌تر باشم و مطمئنم که اونا‌از هر لحاظ فاقد صلاحیت هستند.
هیچ وقت فک نمی‌کردم یه روزی روزگاری به این روز‌ها برسم ولی زندگیِ دیگه، آدمی خبر نداره چی پیش می‌آد.
باهاشون حرف نمی‌زنم و هیچ چیزی رو مطرح نمی‌کنم. چرا؟ تنها کاری که بلد هستند ساطع کردن انرژِی منفی تا شعاع چند کیلومتره، انتقال حس نا‌امیدی و یاس و شکست و بدبختیِ.
حرف زدن و گوش دادن به حرف کاری که اصلن بلد نیستن، دیگه تو این سن و سال هم امیدی به یادگیریشون نیس.
بیش از هر زمان فهمیدم که باید به خودم تکیه کنم، به همه اون چیزهایی که بلدم و به کارهایی که می‌تونم بکنم.

تحقیر

شاید آدمی بتونه خیلی از سختی ها و ناملایمات رو تحمل کنِ، بتونه یه جوری باهاشون کنار بیاد ولی تحقیر آدم رو خرد می کنه! هیچ رقمه نمی شه باهاش کنار اومد.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

دولت دروغ

مطمئنن یکی از شاخص‌های دولت مهرورزِ عدالت گس‌تر، دروغ بوده! دروغ.
از راس قوه مجریه تا آن نوچه‌ها طی این هشت سالِ نکبت، بار‌ها و بار‌ها زل زده‌اند به چشم صد‌ها بلکه میلیون‌ها نفر و فقط دروغ گفته‌اند.
ریاست این تیر و طایفه پر مکر و حیله، این دروغگوهای وقیح و بی‌شرم، عذاب عظیم بود طی این هشت سال به ویژه این چهار سال اخیر.
امیدوارم که روزهای بهتری در پیش باشد یا حداقل دیگر گامی به عقب برنداریم.

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

قاضی یا جلاد؟

حکم قاضی (!) مرتضوی را حتما شنیده‌اید، ۲۰۰ هزار تومان جریمه نقدی بابت گزارش دروغ و انفصال از خدمت.
به مادرم که گفتم فکر کرد دارم شوخی می‌کنم، 200 هزار تومان؟! ولی بعد‌تر متوجه شد که خبر واقعی است.
من (یک شاهد عینی) برای نوشتن چند پارگراف از آنچه که طی چند ساعت جلو چشمانم اتفاق افتاد، ۱۰ روز در انفرادی بودم! کارم را از دست دادم، مشکلات روحی و روانی نگذاشت درسم را ادامه دهم، رسمن زندگی‌ام به گه کشیده شد. بعد از چند ماه رفت و آمد در دادگاه انقلاب و انتظار سرانجام دادگاه حکم ۵۰۰ هزار تومان جریمه نقدی را به من ابلاغ کرد... بعد‌تر دادستان گفت منعی برای ادامه کار ندارم ولی به من اجازه ادامه کار ندادند تا همین امروز.
حالا آقای قاضی برای ارائه گزارش دروغ ۲۰۰ هزار تومان جریمه می‌شود! چه می توان گفت؟!

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

چند پاره

یکم- چند روزی است یک دوست نه چندان صمیمی قدیمی، کاری را پیشنهاد داده که این روز‌ها بیشتر ساعات روز را درگیر انجام دادن آن هستم، راضی‌ام.
دوم- بعد از یکسال و اندی بدون اینکه حکم اخراج به من بدهند و یا حتی زنگی بزنند، تماس گرفته‌اند برای برگشت مجدد به سرکار! خوشحالم؟ نه چندان، صرفن بازگشت به کار سابق یک وسیله اس برای رسیدن به اهدافی بزرگ‌تر شاید هم تا حدودی انتقام.
سوم-در فیس را تخته کردم، چرا؟ گاهی بیش از حد به من استرس وارد می‌کند، گاهی اعتماد بنفسم را ضعیف می‌کند و گاهی مرا درگیر بازی‌های خاله زنکی می‌کند. از این وضع راضی نبودم.
چهارم- تنها کسی که می‌تواند کمک‌ام کند خودم هستم، پس خوب کار می‌کنم، روزانه مطالعه می‌کنم، استفاده از اینترنت را هدفمند می‌کنم و در هفته ساعاتی را با کسانی که دوست می‌دارم می‌روم کافه یا پیاده روی‌های طولانی.
پنجم- برای آدم‌هایی که خودشان به فکر خودشان نیستند هم دیگر غصه نمی‌خورم، حرص نمی‌خورم و سعی می‌کنم مثل خودشان با آن‌ها رفتار کنم.

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

سکوتِ پردرد

باید برای خودم متاسف باشم که شاد بودن را که لبخند زدن را فراموش کردم.
می توانم برای همراهی با دوستانم تظاهر به شادی کنم به اینکه چقد خوشحالم و...
همیشه یک جایی گوشه دلم شاید هم ذهنم می ترسیدم از اینکه یک روز خوب بیاید و خبری از آن شادی عمیق آن خوشحالی و انرژی که انتظارش را دارم نباشد...آن روز آمده ولی...
خوشحالیم بابت شادی و برق امید توی چشم های دوستانم بود، همین که زنگ می زدند و صدایشان پر از خنده و امید بود...
هر دو روز را ماندم توی خانه و با "او"ی پر حسرت حرف زدم، دلش لک زده بود پیش دوست هایش باشد، وسط کوچه خیابان های آشنایِ شهرش...
ترکیبی از شادی، غم، بیم و امید با طعم انتظار...انتظار...
بیشتر به سکوتِ پردرد گذشت.

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

لحظه‌های شادِ پر اشک

در کنار این حجم از شادی و خوشحالی من غم عمیقی دارم، جایِ «او» یِ عزیزم و هزاران نفر مثل اون تو این شادی خالیه.
جای همه دوستایِ عزیزمون که بی‌گناه خونشون ریخته شد، جای همه عزیزان در بند...
جای میرعزیز و بانو و شیخ.
چهار سال انتظار برای این لحظه‌ها، این لحظه‌های شادِ پر اشک.
مبارک همه باشه.
امیدوارم آقای روحانی قدر تک تک این رای‌ها و حمایتی که ازش شد رو بدونه.
به امید آزادی همه عزیزان در بندمون و به امید روزی که در کنار عزیزای دور از وطن جشن بگیریم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

یک رای حق من است

رای دادن از معدود حق‌هایی است که برای من به عنوان جنس مونث در این کشور باقی مانده است.
نه آن‌ها که رای می‌دهند مزدور، خائن، بی‌شرف و فراموشکار هستند و نه آن‌ها که رای نمی‌دهند.
این تقسیم بندی‌های تحقیر آمیز و خودی و غیر خودی کردن و الخ چه نتیجه‌ای دارد جز ایجاد شکاف بین ما که روزگاری دست در دست هم فریاد می‌زدیم "ما بیشماریم".
یک رای حق من است، آن را به اسم حسن روحانی به صندوق می‌اندازم و امیدوارم سالم به مقصد برسد.

پ.ن: شش روز هفته را زحمت کشیده‌اید، خسته‌اید و نیاز به استراحت دارید؟ درست. ولی هر جمعه‌ای که جمعه ۲۴ خرداد ۹۲ نمی‌شود. کمی زود‌تر از جمعه‌های قبل بیدار شوید، هی نگویید عصر که هوا خنک‌تر شد می‌روم. صبح اول وقت تا قبل از صلات ظهر بروید این رای مبارک و روحانی خود را بندازید توی صندوق یک فوتی هم حواله‌اش کنید و امیدوار باشید سالم به مقصد برسد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

روح امید

فارغ از اینکه چه نتیجه‌ای رقم بخورد، از اینکه زنده ماندم و برق امید و زنده بودن روح امید را با وجود همه سرکوب‌ها و سرخوردگی‌ها باز هم دیدم از خدا متشکرم.
رایی که می‌دهم به منزله فراموشی نیست. جای داغ همیشه می‌ماند، کهنه نمی‌شود همیشه تازه است.
این روز‌ها باید این بذر امید را که طی این چهارسال زیر لگدهای اقتدارگرایان و سرکوبگرایان جوانه زده را دست به دست دل به دل پخش کنیم، این جوانه باید که ریشه‌هایش محکم شود.
این کشور مالِ همه ما است و یک زندگی معمولی همراه با آرامش حق ما.
حق را باید گرفت، هر چند هزینه دارد ولی کاش همه ما برای گرفتن حقمان تلاش کنیم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

در شهر

این چند روز هوا خیلی گرم شده ولی فضای انتخابات تقریبا سرد و بی‌روح است، البته وقتی مقایسه می‌شود با چهار سال پیش.
این روزها تبلیغات کاندیداهای شورای شهر در و دیوار شهر را دگرگون کرده.
رسمن عده‌ای از این شورایی‌ها که شش سال بر صندلی شورا تکیه زدند و در ‌‌نهایت کاری هم نکردند که‌ این شهر یک تکان اساسی بخورد دوباره کاندید شده‌اند و چه خرج‌ها که نمی‌کنند.
پیامک‌ها هم مردم را مدام شهروند فهیم، باهوش و الخ می‌خواند، البته که این قرب و منزلت برای همین چند روز است و بس.
بعدش باید ماه‌ها پشت در اتاق یکی از همین کاندیدا‌ها بمانی تا شاید وقت ملاقاتی گیرت بیاید.

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

پسرک قربانی

دارم کتاب پسری از گوانتانامو رو می‌خونم، داستان خالد پسری که بیگناه دو سال از عمرش را در این زندان گذرانده و شاهد شکنجه‌ها و مصایب بسیار بود.
یه جایی آن آخر‌ها که برگشته بود، که یهو خیره می‌شد به جایی یا چیزی که پرتش می‌کرد به گذشت درکش می‌کردم.
احساس می‌کردم نویسنده باید این حس‌ها را یا تجربه کرده باشد یا از زبان آنهایی که تجربه کرده‌اند شنیده باشد.
تصمیم گرفتم ایمیل نویسنده را پیدا کنم و برایش بنویسم چقدر خوب حس‌های سردردگمی، استیصال، گم گشتگی، ترس و انزوای خالد را منتقل کرده و چقدر برایم باورپذیر بوده.
بعد از مدت‌ها خودکار به دست گرفتم و با آن خط انگلیسی پیج پیچی‌ام که آن سال‌ها تحسین می‌شد روی کاغذ نوشتم تا بعد‌تر تایپ کنم.
حس کردم این حس دردِ مشترک چقدر به من انگیزه داد برای اینکه بعد از مدت‌ها بنویسم، نوشتن به یادم آوردن چقد به لحاظ روحی تخریب شدم.
پ.ن: مستند امشب بی بی سی...یه مرد بود یه مرد که هنوز هم مردانه هست. مردی که خط قرمزش حق مردم بود و هست.
-چوب و موتور هزار کم بود حالا حمله گاز انبری هم اضافه شد به پرونده تاریک سردار.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

فاجعه

ترجیح دادم مناظره را از رادیو گوش کنم.
من هم نگرانم و هم می‌ترسم از فاجعه‌ای اسفناک به نام جلیلی!
هر بار افکار پوسیده‌اش را بیشتر نمایان می‌کند و آن جزم اندیشی‌اش را.

شب نوشت

بیشتر روز را در یک حالت منگی اعصاب خرد کن به سر بردم، حتی برای چند ساعت دوباره دست چپم یک جورهایی بی‌حس ولی سنگین شده بود.
دیگر دارم یه این بی‌حس شدن‌ها عادت می‌کنم.
دارم کتاب می‌خوانم و از انتخاب‌هایم برای مطالعه در این روز‌ها راضی هستم.
مدت هاست می‌خواهم از نشر افق و کتاب‌های خوبی که در رده‌های کودک، نوجوان و بزرگسال منتشر می‌کند بنویسم ولی تنبلی می‌کنم.
حالا هم بی‌خوابی زده است به کله مبارک، سرعت هم انقدر کم است که نمی‌شود دانلود کرد حتی همین فیس هم به زور نصفه و نیمه باز می‌شود.
بعد از مدت‌ها چند تا از وبلاگ‌هایی را که قدیم تر‌ها می‌خواندم دوباره خواندم، خوب است که هستند و هنوز هم می‌نویسند.

از این روزها/2

این آقای به اصطلاح هسته‌ای ترس از به قهقرا رفتن را انداخته به جان بخشی از ملت.
بخشی هم که انگار در خواب خرگوشی هستن و دل بسته‌‌ همان شعارهای آب دوغ خیاری و نخ نمای انقلابی و اسلامی.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

از این روزها/1

تا همین سه سال پیش هم عاشق بستنی شکلاتی بودم بعد از یه تاریخی دیگه همه اون چیزهایی که یه زمان خیلی دوستشون داشتم، خیلی برام مهم بودن، خیلی ارزش داشتن شدن چیزهای معمولی... بود و نبودشون علی السویه است.
همین چند دقیقه پیش تو تاریکی کورمال کورمال بلند شدم رفتم سر فریزر، بستنی برداشتم نشستم پشت میز یه قاشق گذاشتم تو دهنم و به اسم دخترای میر فک کردم... به میر و همسرش که یعنی چیکار می‌کنن این روز‌ها! که آیا تبعید بهتر از حصرِ؟
قراره چی بشه آخرش؟
بستنی کمک می‌کنه تو تنهایی خودم یه کم خنک شم فقط، اصلن نفهمیدم مزه چی می‌داد...
مناظره دیروز یه حس سرخوردگی جمعی رو دوباره رقم زده، البته بر اساس نوشته‌های پلاس می‌گم.
شایدم من اشتباه می‌کنم، ولی در کل حس خوبی ندارم.
پ. ن: چند روزی هست که به صورت منظم تری خاطرات بی‌نظیر بوتو رو می‌خونم.
دیکتاتوری، خفقان، حصر، تبعید، کودتا، جنگ و قتل و عام و کشتار انگار جز لاینفک منطقه خاورمیانه و کشورهای دور و اطراف ماست.

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

کور سوی امید

 شده ذره بین به دست می‌گیرم می‌گردم دنبال کورسوی امید.
از این وبلاگ به آن وبلاگ سرک می‌کشم تا ته دلم محکم شود که هنوز هستیم حتی اگر خسته‌تر از قبل.
آدم توی این روزگار بی‌صفت پوستش کلفت می‌شود، سگ جان می‌شود.
از دقیقه نود هم گذشته، نه باید دنبال عصای موسی بود و نه دم مسیحایی عیسی.
باید دنبال یک آدم زمینیِ معمولی کمی بیشتر شبیه خودمان بگردیم.
قرار نیست این آدم زمینی کمی بیشتر شبیه ما شاخ غولی را بشکند یا از میان آتش، گلستانی برای ما به ارمغان بیاورد.
برای ما آدم‌های ِ زمینی خسته، همین که امید زنده بماند هم کافی است، امید که باشد زندگی را می‌شود با هر جان کندی پیش برد.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

اینجا ایران...

«س» نزدیک‌ترین دوست این پنج ساله اخیرم است. با اینکه از من کوچک‌تر است ولی جسارتش به من هم انرژی فوق العاده‌ای می‌دهد. ما روزهای خوب و بدی را با هم گذرانیدیم. خیابان‌های این شهر پر است از خاطرات دو نفره ما. از روزهایی که هر دو همکار بودیم در دو جای متفاوت کارمان شده بود تماشای تئا‌تر و فیلم و رفتن به کنسرت و جشنواره تا آن زمان که می‌رفتیم وسط شلوغی‌ها. هر دو طعم بازداشت را کشیدیم. او را همزمان با حدود ۲۰ نفر دیگر چند روزی در زندان نگه داشتند. جماعتی که در میان آن‌ها از همه قشری بود... فک می‌کردیم بعد از این اتفاق‌ها دیگر بی‌خیال می‌شویم، بی‌تفاوت... ولی درست اخرین روز مهلت نام نویسی پنج دقیقه به ساعت شش پشت مانیتور مشغول حرص خوردن بودیم، داشت آخرین امیدی که نمی‌دانم یهو از کجا آمده بود هم به فنا می‌رفت که آن مرد آمد. ما دوباره دل بسته بودیم... ولی پخته‌تر و منطقی‌تر از ۸۸
چند روز قبل از اعلام رسمی اسامی هم هر روز و هر ساعت احتمال رد صلاحیت بیشتر و بیشتر می‌شد، فقط می‌خواستیم یکی رسما اعلام کند تا خودمان را قانع کنیم. شب قبل از اعلام اسامی انقدر خبرهای ضد و نقیض منتشر شد که دیگر برای شنیدن خبر رسمی آمادگی داشتیم، به همین راحتی‌‌ همان اندک کورسوهای امید را هم کشتند. حالم نسبت به شب تا صبح ۲۳ خرداد چهار سال قبل خیلی بهتر است. یعنی یک جوری این چهار سال آماده شدیم برای هر بدتری. یک زمانی می‌گفتیم مگر از این بد‌تر هم می‌شود؟! بله که می‌شود. اینجا ایران است و هر غیر ممکنی امکانش هست.
زنده گی باز هم جریان دارد

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

چند پاره

یک- چند روز پیش رها این مطلب را نوشته بود، به بخش هایی از نوشته اش که رسیدم دیدم دارم اشک می ریزم، بغض ام ترکیده بود...پروسه رفتن اجباری از کشور، انتظار و انتظار و انتظار...حالا همه این ها به کنار نمی گویم خیلی ها ولی بخشی از همان بچه هایی هم که به اجبار رفته اند دارند برای آگاهی مردم برای شرکت در انتخابات و رای دادن به هاشمی تلاش می کنند. کسی گذشته را فراموش نکرده، خون های ریخته شده، داغ هایی که تا ابد به دلمان هست، حصر میرحسین، رهنورد و شیخ را، اسارت بسیاری از دوستان را و آوارگی جمعی دیگر را.
همه این ها شده است جزیی از زندگی من و خیلی از ماها، مگر می شود فراموش کرد؟ نه فراموش نمی شوند، چهره غم گرفته مادر سهراب، چهره مظلوم مادر ستار، چهره رنگ پریده نسرین ستوده، غمِ رفتن دوستان، غم دوری...
به خاطر همه این دردها، این غم های مشترک می خواهم رای بدهم. نه اینکه انتظار فرجی باشد، انتظار معجزه ای، انتظار اصلاح و بهبود گسترده. برای حداقل تغییر ها، برای شکسته شدن حصر،  برای بیشتر ویران نشدن این کشور برای لگدمال تر نشدن خون همه آنهایی که رفتند تا ایران زنده بماند.
باید امیدوار بود، ما این چهار سال تجربه های سختی را پشت سر گذاشتیم، هر بار گفتیم مگر از این بدتر هم می شود که دیدم شد.
باید برای همه چیز آماده باشیم، ما آدم های چهار سال قبل نیستیم، پخته تریم، داغ دیده تر و سختی کشیده تر.
دو-این مطلب جدید رها  را می خواندم و با نظرش در استفاده ابزاری از زن در چنین تبلیغی موافقم، واقعا چه ضرورتی دارد برای نشان دادن و تبلیغ یک پیراهن بخواهند  چنین تصویرهایی از یک زن نمایش دهند؟!
سه- رها جان هر بار که می نویسی می خوانم، هر بار که کامنت می گذاری هم شرمنده می شوم چون هر کاری می کنم امکان پاسخ دادن در زیر کامنتت یا کامنت گذاشتن در وبلاگت را ندارم، سپاس از این که هستی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

عطش قدرت

میان این کاندیدا‌ها رسمن چند نفری دارند خودشان را تکه پاره می‌کنند. یکی مثل سردار از فرمان گرفتنش برای حمله به کوی دانشگاه می‌گوید و لاید باید نشان افتخار هم بگیرد. آن یکی که تا دیروز توی یکی از پر مراجعه‌ترین درمانگاه‌های کشور به کار طبابت مشغول بود و دعای خیر کلی بیمار پشت سرش حالا چنان در سیاست غرق شده و دست و پا می‌زند که انگار تنها راه رستگاریش رسیدن به ان مقام است. آن یکی هم داغ دیده است، نمی‌تواند درد و ترس و نگرانی‌هایش را مخفی کند به نظرش شاهکار کرده که می‌گوید طرفدران موسوی و خاتمی رفته‌اند پشت سر هاشمی!
هنوز هم فرصت هست تا بخش‌های دیگری از پشت پرده‌های این سال‌ها به لطف خودزنی برخی کاندیدا‌ها بیاید روی پرده... عطش قدرت و حفظ موقعیت چه‌ها که نمی‌کند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

آتش بازی

حتی اگر بی‌خیال آن جنگ روانی و تهدیدهای قبل از نام نویسی هاشمی بشویم طی همین روزهای اخیر آتش توپخانه رقبا به شدت افزایش پیدا کرده، بی‌حد و حصر می‌تازند.
همین‌ها که این همه ادعای مسلمانی دارند، ادعای اخلاق گرایی و صد‌ها ادعای پوچ دیگر...
فعلن که هاشمی آماج حمله از هر سویی به هر زبانی و به هر تمثیلی است ولی او هم آدم میدان کارزار و گرگ باران دیده است.
با نام نویسی‌اش آن هم در آخرین لحظات آبی به لانه مورچگان ریخته که با گذشت چند روز، هنوز به شدت مشغول جلز و ولز هستند. قسمت جالب ماجرا این است که هیچ کدام از کاندیداهای منتصب به اصولگرا‌ها و جبهه پایداری و این‌ها نمی‌آیند بگویند برنامه من فلان است، شعار من بیسار است می‌خواهم ال کنم می‌خواهم بل کنم بر عکس مدام دارند حمله می‌کنند به هاشمی! جالب‌تر اینکه از طرف مردم هم هی این و ان را رد صلاحیت می‌کنند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سین جیم بانو

مدت هاست نوشته های سین جیم بانو را می خوانم، بارها با نوشته هایش اشک ریختم، خوشحال شدم، امیدوار شدم، تلخی گزنده برخی پست ها را درک کرده ام.
احساس کرده ام چقدر دوستش دارم. چند باری دلم خواسته در آغوشش بگیرم و گاهی آرزو کردم کاش بود تا سرم را می گذاشتم روی شانه هایش و اشک می ریختم، آن زمان ها که از دردهای مشترکِ ما می نویسد.
در روزهای اخیر هم این مطلب و این یکی را نوشته است.
آخر مطلب امروزش نوشته " چقدر جای میرحسین موسوی خالیست. و زهرا رهنورد. و مهدی کروبی."
خواستم بگویم و جای همه آن نفس های بریده شده، همه آن خون های بیگناه ریخته شده، همه آن دوستان دور و نزدیکی که مجبور به ترک اجباری وطن شدند، آن عشق هایی که بین شان فاصله افتاد و...

زلزله

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، چت می کردم با "او" درباره شرایط این روزها،انتخابات و الخ.
از دو و نیم گذشته بود که رفتم برای خواب، تازه چشم هایم گرم شده بود که لرزش شدیدی را حس کردم، وحشتناک بود!
از جا پریدم و همین طور که مامان را صدا می کردم رفتم به سمت چارچوب در اتاق! آنها هم بیدار شده بودند از شدت زلزله...
بعد از چند دقیقه که احساس آرامش پیدا کردم دوباره خوابم برد، خسته بودم زیاد.
حالا در خبرها آمده که زلزله در 10 کیلومتری اعماق زمین بوده و شدتش در حدی بوده که در برخی از قسمت های شهر مردم تا صبح خارج از خانه بودند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

شرایط کوفتی


وزارت علوم اعلام کرده برای مصاحبه های مقطع دکترا هر دانشگاه مبلغ 25 هزار تومان باید پرداخت شود.
بعد توی سایت دانشگاه هایی مثل تهران و شریف مبلغ اعلام شده 50 هزار تومان است.
روز قبلش خواهرم داشت غر غر می کرد که 25 تومن چه خبره و اینا حالا هم که اینجور.
یعنی وضع جوری شده که مردم باید به کوفت هم راضی بشن، مبادا فردا زهر مار هم به این وضع کوفتی اضافه بشه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

لمس کردن/ شدن


همین طور دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می کردم.
فکر به اینکه همه نیازهای یک ارتباط که مسایل روحی و روانی نیست، لمس شدن و لمس کردن هم بخش مهم و حساسی از یک ارتباط سالم دو طرفه است.
بعد از نزدیک به دو سال رابطه از راه دور هر چند همدیگر را می بینیم و صدای هم را می شنویم نیاز به لمس کردن شده است یه خلا بزرگ یک حفره گنده که هیچ جور پر نمی شود مگر با لمس کردن/شدن.
مگر کلمات چقدر می توانند احساس را منتقل کنند، حتی این آدمک ها و شکلک ها...
از یک جایی به بعد از معنا تهی می شوند، حسی را منتقل نمی کنند بلکه در انتقال حس ها هم دچار سوتفاهم می شوند.
خودشان هم خسته می شوند، سرگردان و آشفته!
یک وقت هایی من کلمه نمی خواهم، نه صدایی نه حتی کوچکترین حرفی!
من نگاه می خواهم، من نیاز مند برق یک نگاهم، نیازمند گرمای یک آغوش، نیازمند یک شانه محکم...
نیار به لمس کردن نیاز به لمس شدن...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

دود


با این وضع افتضاح و نابود این نترنت در این روزها، یحتمل تا زسیدن به خرداد اوضتع بدتر از این هم خواهد شد. باید برویم چ.ب خشک و ذغال تهیه کنیم که حکمن در روزهای آینده نه چندان دور تنها راه ارتباطی ما انسان های قرن 21 در این کشور برپا کردن دود خواهد بود.
مصداق هر کسی دور ماند از اصل خویش و اینا. بعله ما داریم به اصل خودمون به اجداد خودمون نزدیک می شیم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

اوی خودآزار

«او» مشغول خودآزاری است، چطور؟ چون حال ما اینجا خوب نیست، چون درب و داغون هستیم او هم هر لذت و خوشی را در آنجا به خودش حرام کرده.
حرف گوش نمی‌دهد یک جور مقاومت دردناک در برابر هر گونه تغییر مثبت و حال خوب کن دارد.
به قول دوستی همین ملت غزغروی نالان که توی صف بانک و اتوبوس مدام فحش می‌دهند و این‌ها با همین وضع و شرایط موجود دارند به زندگی اشان ادامه می‌دهند، هر چند با سختی و مشقت زندگی مثل همه این سال‌ها در این کشور جریان دارد.
انگار ما زیادی حساس هستیم و درد بشریت مدام بیخ گلویمان را چسبیده.
واقعن دلم می‌خواهد «او» به زندگی برگردد، شاد باشد و خوشحال.
نمی‌دانم چرا این همه خودش را زجر می‌دهد، این آدم انگار با درد زندگی کردن برایش مطلوب‌تر است.
پ. ن: ایمان دارم به اینکه دلی که بشکند دودمانی را به باد خواهد داد، هنوز یکسال هم نشده که خبرهایی از دور و نزدیک می‌شنوم که چطور آدم‌هایی که ظلم کردند و دیگران را قربانی، چنان به ذلت و خواری افتاده‌اند که آرزوی مرگ می‌کنند.
دو- هوا زمستانی شده، سرد و بارانی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

بارون بهاری

انتظارش رو نداشتم ولی از سرشب داره بارون می‌باره و هوا هم سرد‌تر شده.

غرغر شبانه

سه شنبه از اون روزهایی بود که هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن نداشتم.
باورم نمی‌شه این منم: (
یادم رفته قبل تر‌ها چطور خوشحال می‌شدم، چی می‌تونست خوشحالم کن.
متنفرم از این حالی که دارم، از وضعیت نکبتی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

دلگیرانه

گفتم حالا که دلش گرفته اگر صدای هم را بشنویم شاید حالش بهتر شود.
شارژ گرفتم و زنگ زدم، توی دلم خوشحال بودم که این تنها کاری است که می‌توانم برای دور کردنش از آن حال بد بکنم.
زنگ زدم، تا صدا آمد گفتم الو سلام... ولی گوشی روی پیغامگیر بود.
قطع کردم و دوباره زنگ زدم باز هم رفت روی پیغامگیر!
دیدم توی چت نوشته ممنون که زنگ زدی فلانی هم اینجاست نمی‌شود حرف زد.
نوشتم ممنون که جواب ندادی.
چقدر دلم گرفت.

عفونت زخم‌ها

ویلاگ سابق‌ام را اگر تحمل کرده بودند، این روز‌ها ششمین سالگرد تولدش بود.
روزی که هک‌اش کرده بودند، رفته بودم گوشه آشپزخانه اداره و زار زار گریه می‌کردم.
انقد عوضی بودند که بعد‌تر از بین کامنتهای خصوصی‌ام مطالبی را به وقیح‌ترین شکل ممکن منتشر می‌کردند و حتما کلی هم توی دلشان ذوق می‌کردند.
روزهای اول سخت بود، من یک دوست و یک همدم عزیز را از دست داده بودم.
انقدر این زندگی فراز و نشیب دارد که آدم احساس می‌کند غم‌های گذشته‌اش بیشتر شبیه جک بوده‌اند.
انقدر روزگار لگدهای محکمی حواله می‌کند، که دردهای قبلی فراموش می‌شوند.
انقدر زخم روی زخم می‌آید که آدم پوست کلفت می‌شود، یک وقت هم می‌بینی عفونت از زیر این پوست کلفت هم می‌زند بیرون. پ. ن: هنوز شب‌ها هوا سرد است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

آهنگ ارسالی

پسرک برایم هر از گاهی آهنگی ایمیل می‌کند، سرعت اینترنت هم پایین است و غالبا می‌گذارم آخر شب دانلود می‌کنم.
مدت‌ها بود آهنگی فرستاده بود ولی گوش نداده بودم.
دیشب حس‌اش آمد که ایمیل را باز و این بار آهنگ را دانلود کنم.
خودش بود، آهنگی که آمده بود اساسی حالم را خوب کند.
همین تعداد اندک دوستان خوبِ حال درک کن، غنیمت است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

بهار نارنج

چند روز پیش که توی بازار بودم و در مغازه صنابع دستی مشغول تغذیه روحی، روانی و بصری! تعدادی از مسافر هم آمدند داخل مغازه.
می‌گفتند سال‌های قبل، همین روز‌ها که می‌آمدند همه جا پر از عطر بهارنارنج بوده ولی امسال خبری از غوغای عطر بهارنارنج‌ها نیست.
راست می‌گفتند سال‌های قبل این موقع، عطر بهار نارنج‌ها خیلی بیشتر از این‌ها بود. در اکثر کوچه‌ها و خیابان‌ها این عطر جادویی حال آدمی را اساسا جا می‌آورد.
ولی امسال از آن همه عطر و بو خبری نیست، کمتر شده.
قضیه این است که مسافرهای نوروزی به درخت‌ها رحم نمی‌کنند حتی مردم همین شهر.
وقتی می‌بینند درخت نارنجی پر از شکوفه است می‌افتند به جانش.
یکی برای فروکش کردن ذوق و شوق‌اش آن یکی برای پولی که بابت فروش هر کیلو بهار نارنج روانه جیبش می‌شود.
پ.ن: به طور معمول بخشی از بهارنارنج‌ها روی زمین می‌ریزد و می‌شود از ه‌مان‌ها استفاده کرد ولی اینکه یکی آویزان درخت شود و بهارهای سفید و کوچک را از شاخه‌ها جدا کند دردناک است.

روز نوشت

دیروز قبل از ظهر دوستم زنگ زد که یا رییس‌اش دعوایش شده و او هم از بخش بیرونش کرده.
نشسته بود توی ایستگاه اتوبوس جلو بیمارستان و به قول خودش داشت ماشین‌ها را می‌شمرد تا از ریاست باهاش تماس بگیرند برای تعیین تکلیف کارش.
زنگ زده بود که اگر می‌توانم بروم پیشش، تازه از خواب بیدار شده بودم. جواب قاطعی ندادم ولی بعد فک کردم حتما حالا به یکی نیاز دارد که بهش دلداری بدهد، که کنارش باشد و این‌ها.
سریع پوشیدم و رفتم سمت محل کارش.
خلاصه حرف زدیم از رییسی که جو ریاست و پشت میز نشینی گرفتدش، این روز‌ها که این میز خیلی‌ها را اسیر و بنده خودش کرده! واقعا پشت میز نشستن و بنده میز نشدن هم ظرفیت می‌خواهد که البت بسیاری ندارند و همان‌ها می‌شوند سوهان روح بسیاری دیگر.
خلاصه هی حرف زدیم و حرف و حرف تا بالاخره زمان آن رسید که برود با رییس بیمارستان صحبت کند.
بد وضعی شده بیکار باشی و توی خانه بمانی یک جور معضل و مشکل پیش می‌آید بروی سر کار و مثل حمال‌ها جان بکنی و چنین رییس‌های بد دهن و نمک ن‌شناسی هم داشته باشی جور دیگر.
جالب اینجا بود که کل نیروهای آن بخش با این به اصطلاح رییس مشکل داشتند وبالاجبار رنج تحقیر و بدهنی‌هایش را هم تحمل می‌کردند. چرا؟ چون با خودشان بلندبلند فکر می‌کردند که اگر بیکار شوند چطور دوباره کار گیر بیاورند؟ چطور توی خانه بشینند و روزگار بگذرانند؟!!!
بعد راه افتادم سمت خانه و تا اتوبوس بیاید رفتم توی فروشگاه و چرخی زدم، چند تایی بیسکویت و ماکارونی و پودر لباسشویی خریدم.
جدیدا هم یک روش تکدی‌گری مد شده و اینکه طرف می‌رود مثلن روغنی چایی یا هر چیز می‌خواهد بر می‌دارد بعد همین که یک مشتری دارد وسایلش را حساب می‌کند خودش را به او می‌چسباند و کلی عز و جز می‌کند و از بدبختی و نداریش می‌گوید تا وسایل او را هم حساب کنند.
یا مثلن یهویی وسط پیاده رو یکی خودش را می‌اندازد جلو راهت که پول کرایه ندارم پول نان ندارم... مخصوصا وقتی طرف پیر و سالخورده باشد آدم نمی‌تواند بی‌تفاوت باشد ولی چند قدم می‌روی آن ور‌تر می‌بینی‌‌ همان آدم دارد از بقیه هم به‌‌ همان شکل پول می‌گیرد و در واقع شغلش این است.
خلاصه هر کسی برای دوشیدن دیگران دکانی راه انداخته و به اندازه توانش می‌دوشد، بد روزگاری شده.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

شب نویسی

از نیمه شب هم گذشته ولی حالم خوب است، برعکس دیروز که تا ظهر از سردرد افتاده بودم توی تخت.
یک امید محکم و قوی ته دلم هست که با وجود همه این بن بست‌ها که مقصرش پدرم است باز هم مطمئنم که این کار خواهد شد.
حرف‌های مشاور روی مامان تاثیر خوبی داشته، یک جور ته دلش را محکم کرد.
به نظرم قبل‌تر همه حرف‌های من را می‌گذاشت پای احساسات و اینکه دارم احساسی برخورد می‌کنم.
ولی دیروز مشاور هم تاکید کرد که اگر بخواهد مشکلی در زندگی پیش بیاید چه اینجا و چه آنجا فرقی نمی‌کند، مشکل پیش خواهد آمد پس نباید هی نگران بود که وای اگر برود فلان می‌شود و بیسار.
گاهی فک می‌کنم که من زیادی آن اتفاق و آن برادران گمنام را جدی گرفته ام، خیلی راحت اجازه داده‌ام سایه سنگین اشان را همه جای زندگی‌ام پهن کنند ولی همه این ماجرا دست من نیست. شاید اگر خانواده بیشتر همراهی کرده بودند حالا وضع خیلی بهتر بود.
نمی‌دانم چرا ولی این موقع از شب حالم به طور غیر معمولی خوب است، کمتر پیش می‌آید این طور باشم شاید از خواص شب و تاریکی و تنهایی است.
هنوز فضایی پیش نیامده تا از جلسه مشاوره با «او» حرف بزنم، این روز‌ها خودش یک درگیری اساسی دارد حکایت ثواب کردن و کباب شدن است جریانش.
آمده به یک بنده خدایی پناه داده تا زود‌تر کارش راه بیفتد و حالا حدود سه ماه است طرف کنگر خورده و لنگر انداخته، عین خیالش هم نیست!
خلاصه فک کردم که «او» این روز‌ها به اندازه کافی اذیت می‌شود، حداقل من بیشتر همراه و همدلش باشم کمی از این زجر کاسته خواهد شد.
«او» از آن آدم‌های صبور و بخشنده‌ای است که کم پیدا می‌شوند، این را جدا از رابطه امان می‌گویم و مورد تایید خیلی‌های دیگر است.
همیشه دعایش می‌کنم، هم او را و هم خیلی‌های دیگر را که دوستان دور و نزدیک هستند.
اعتقاد دارم دعاهای خوب دوستان در حق هم، اجابت می‌شود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

در هم و برهم

خب این چند روز، روهای پر تناقضی بوده!
شنبه رفته‌م بازار. گیوه خریده؛ خاکستری رنگ. دو تا جا شمعی شبیه فانوس خریدم سبز و آبی تیره. یک رومیزی با طرح بته جغه زیبا. حالم را خوب کردند این خریدها.
یکشنبه رفته‌م پی مشاور- روان‌شناس همراه مامان.
حرف‌هایش واقعا درست بود خیلی هم خوب برخورد کرد، انتظارش را نداشتم تا حدودی.
گفت افسردگی شدید داری و اگر همین روند ادامه پیدا کند اوضاع خطرناک‌تر هم می‌شود.
گفت باید با پدرت صحبت کنی، باید همدیگر را متقاعد کنید.
امروز صبح مامان با بابا حرف زد، باز هم بابایِ بی‌منطق خودخواه شمشیر را از رو بست.
خودش هم نمی‌داند دقیقا مشکل‌اش چیست!
از دیشب هم این سردرد سگی آمده مثل کنه چسبیده به سمت چپ پیشانی و رسمن دارد چشم چپم را به فنا می‌فرستند.
پ. ن:‌‌ رها جان‌‌ همان روز جمعه آمدم سراغ وبلاگت ولی نمی‌توانستم کامنت بگذارم. بعد خواستم زیر کامنتی که برایم گذاشته بودی جواب دهم باز هم ارور دادو من از فری گیت استفاده می‌کنم فک کنم مشکل از اونِ که نه می‌شه کامنت گذاشت و نه توی وبلاگ خودم می‌شه جواب کامنتها رو داد.

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

اسباب بازی

برای تمدید یک دفترچه بیمه باید الکی سه روز الاف باشی.
یک روز بروی توی صف برای گرفتن فرم و پرداخت پول، دو روز بعد بروی برای مهر و تمدید دفترچه.
دیروز رفته بودم برای مهر تمدید، قبلش رفتم اسباب بازی فروشی تا برای یک کودک چهار ماهه چیزی بخرم.
خودم هم نمی‌دانشتم دقیقا چی؟ ولی وقتی رفتم توی اسباب بازی فروشی کلن انقد ذوق زده شده بودم، انقد هیجان داشتم که ذوق مرگ شدن را حتی فروشنده توی چشم‌هایم دیده بود.
گفت این همه ذوق برای خرید کادوِ خواهرزاده یا برادرزاده است؟ گفتم نه برای فرزند یک دوست.
خوشحالی‌ام بابت همه آن چیزهای هیجان انگیز و متنوعی بود که در زمان کودکی حتی ابتدایی‌ترین آن‌ها هم وجود نداشت.
حدود بیست دقیقه‌ای که آنجا بودم و داشتم اسباب بازی‌های مختلف را تماشا می‌کردم انقدر حالم خوب بود، انقدر از آن همه رنگ و زیبای انرژی گرفته بودم که باورم نمی‌شد.
تصمیم گرفتم هفته دیگر بروم آنحا و این بار برایم دل خودم و کودک هیجان زده درونم خرید کنم.
پ. ن:
یک-‌‌ رها جان اگر اینجا را می‌خوانی، خبری از خودت بده. دیرروز فک کردم می‌شود با ف.. ی.. ل..‌تر شکن وارد وبلاگت شد ولی بعد متوجه شدم کلن مسدود شده.
دو-خوشحالم از اینکه چند دوست هر از گاهی گذرشان به اینجا می‌افتد و نظر می‌گذارند.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

یک آن

حالم خوب نبود ولی به خرابی این لحظات هم نبود.
نشسته بودم پای برنامه به عبارت دیگر همین یک ساعت پیش، کوهیار داشت صحبت می‌کرد.
یک جاهایی مکث داشت، حتما تصویر آن لحظه‌های بازداشت و بازجویی می‌آمد جلو چشمم، شاید.
ه‌مان موقع‌‌ همان لحظه که مکث داشت که انگار یک تصویرهایی می‌آمدند جلو ذهنش حالم خراب شد.
تلویزیون را خاموش کردم، آمدم توی اتاق پتو را کشیدم روی سرم.
بعد از دوران پر التهاب نوجوانی سال‌ها بود که به خودکشی فکر نکرده بودم ولی این یکسال و خورده‌ای بار‌ها بار‌ها به خودکشی و خلاص کردن خودم فک کردمف جراتش را نداشتم ولی.
حالم خراب استف رفته‌ام دستشویی و به این فکر کردم که مثلن دانشگاه و درس می‌تواند حسابی درگیرم کند، شاید.
ولی اینجا که دیگر جای من/ ما نیست.
دلم یک زندگی جدید می‌خواهد، از من دریغش نکنید.
پ. ن: گاهی آدم سعی می‌کند فقط سعی می‌کند خودش را گول بزند، برود سری به کوچه علی چپ بزند هی بعضی فکر‌ها را بعضی تصویر‌ها را پس بزند.
بعد درست در یک آن دستش رو می‌شود...

روزهای ظاهرا آرام بهاری

دیشب همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم، فکرم مدام ولگردی می‌کرد.
هر جا دلش خواست رفت و هر کاری دلش خواست کرد.
بعضی شب‌ها این ولگردی‌ها خوب است، آزارم نمی‌دهند، بر نگرانی‌هایم اضافه نمی‌کنند.
بعضی شب‌ها هم می‌شود که انقد این فکر‌ها شاخ و برگ می‌گیرند، انقد بلند پروازی می‌کنند که هر آن گمان می‌کنم که امکان پاره شدن مویرگ‌های کله مبارک هست.
این روز‌ها ظاهرا همه چیز آرام است و حالم بهتر از قبل، خودم که احساس می‌کنم وضع این طور نمی‌ماند و دیر یا زود یک بحث و دعوای مفصل در خانه اتفاق می‌افند.
مقصرش هم مشخص است، یک مردِ خودمحور و خودبین که خود را قطب عالم امکان می‌داند و همگان باید دور او بچرخند...
متاسفانه غالب مردهای ایرانی این حس خودبرتربینی، من همه چیز را می‌دانم، من فلان و بیسارم، شما باید هر چی من می‌گم بگید چشم، شما نمی‌فهمید و تنها من می‌فهمم، من الم و بلم و... را در خود دارند و بسته به شرایط زمانی و مکانی همه این ویژگی‌ها یا بخشی از آن‌ها ظهور و بروز پیدا می‌کند.
در خانه ما طی یکسال اخیر شاهد بروز موج دوم از این ویژگی‌ها و کرامات با شدت بسیار هستیم ولی این طور هم نمی‌شود که یک نفر بخواهد با بی‌منطقی و صرفا با بهره گیری از قدرت و زور نظرش را تحمیل کند.
احترام والدین واجب است و تا حالا هم من نخواستم که حرمتی شکسته شود و یا پرده دری پیش آید ولی وقتی طرف مقابل همه این‌ها را نادیده بگیرد و فقط بخواهد با زور و ارعاب دیگران را مطیع خود کند که نمی‌شود.
گرچه این یک هفته را سعی کردم به موضوع دستگیری آن بنده خدا فک نکنم و نگذارم ذهنم درگیر ترس‌ها و اضطراب‌ها شود ولی نمی‌شود از یک حدی بیشتر نقش بازی کرد.
نتیجه؟ هنوز تبخال گوشه راست لب پایینم خوب نشده یکی دیگر بالای لبم سبز شده، زیاد خواب می‌بینم! همه‌اش هم پر است از درگیری و نگرانی...
کی رنگ آرامش می‌گیرد این خواب‌ها؟!
زندگی که هیچ...

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

خود گول زنی

هی نشسته‌ام تک و تنها توی خانه‌ای که اهل بیت هر دو طبقه رفته‌اند مسافرت و حرص می‌خورم، شور می‌زنم و رسما دهن خودم را سرویس می‌کنم.
بلند شدم رفتم جلو آینه، هی به ابروهام نگاه کردم و در ‌‌نهایت خودم را راضی کرده‌ام بروم آرایشگاه، کمی دور شوم از فضایی که احاطه‌ام کرده.
آرایشگاه اصولن پر است از حرف‌های خاله زنکی و آدم را دور می‌کند از خودش، کمی می‌خندد و کمی سر از زندگی مردم در می‌آورد.
رفتن و آمدنم یک ساعت هم نشد، حالا در فکر برنامه بعدی هستم.
دلم پفک کشیده، دیروز هم کشیده بود ولی ترسیدم برم از خونه بیرون! حالا می‌خواهم بروم.
نباید از ترس اتفاقی که هنوز نیفتاده همه لحظه‌ها را به کام خودم زهر کنم باید کمی لذت ببرم از این آسمان، آفتاب و هوای تازه...

بیست و دوم فروردین

من سعی می‌کنم بر ترس‌هایم غلبه کنم ولی کار سختی است وقتی می‌بینی هر بار ترس به شکلی تو را احاطه می‌کند.
خبرهای خوش غالبا با تاخیر منتشر می‌شونذ ولی امان از خبرهای بد و تلخ که به سرعت دست به دست می‌شوند.
دیروز هم یکی از این خبرهای بد خیلی زود منتشر شد، من؟
از‌‌ همان دیروز که دوباره خبر بازداشت یکی را شنیدم واقعا ترسیده‌ام، این ترس در حدی هست که هر چقد هم به خودم دلداری می‌دهم نمی‌توانم به کل بر آن غلبه کنم. چرا؟ چون مدت کمی مانده تا خرداد، هر لحظه ممکن است زنگ در خانه یکی از ما‌ها زده شود و...
شاید باید محکم باشم و ترس به خودم راه ندهم، منفی بافی نکنم و زندگی عادی و روزمره را ادامه دهم ولی قضیه این است که ماه هاست زندگی از روال عادی و روزمرگی خارج شده، چرا؟ چون یک سری چیز‌ها هست که دیگران از آن بی خبرند، لزومی هم نداشته که بدانند ولی تو داری مدام با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنی.... یکی از آن کله گنده‌هایش همین ترس است، یکی دیگر کابوس‌هایی است که حالا با مدت زمان‌های کم می‌آیند و خودشان را شب‌ها تحمیل می‌کنند به تو، سردردهای عصبی و وحشتناک...
من زیاد غر می‌زنم، چس ناله‌هایم به صورت تصاعدی بالا رفته ولی خب کسی نیست که بخواهم یا حتی بشود در کنارش نشست و راحت با او حرف زد.
می‌آیم اینجا، بلند بلند حرف می‌زنم شاید کمی آرام‌تر شدم... شاید.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

خواب

خبر نداشتم تا همین امروز عصر که اشتباهی به جای شماره خانه داداشم اینا، شماره خانه خاله را گرفتم.
گفت مادر بزرگم که دو سال است فوت کرده آمده بوده به خواب خاله بزرگ ترم و توی خواب با مامان من سر و سنگین بوده، بعد خاله زنگ زده به مامان من که مگر با بچه‌ها مشکلی داری؟ مامانم هم گفته با الی مشکل دارم (من چند روزی است دیگر باهاش حرف نمی‌زنم، یعنی کلن ازش قطع امید کردم) بعد خاله جریان خوابش را تعریف کرده و مامان هم گفته خودم هم خواب مادر را دیدم همچنین بابایش.
همین چند مدت پیش بود که گفتم باز دوباره دست به دامان مادربزرگم شوم، بیاید بزند پس کله مامان و بابایم و گذشته اشان را به یادشان بیاورد، بیشتر آن بابایِ خودخواه و خودمحور.
حالا مادر به خواب چند نفرشان آمده و ناراحتی‌اش را هم ابراز کرده، انگار آدم‌های آن دنیا شنواترن و آگاه‌تر.
مثل آدم‌های زندانی که شجاع ترند و امیدوار‌تر، این را می‌شود از نامه‌هایی فهمید که از آن داخل می‌فرستند... شاید به درستی نمی‌دانند این بیرون چه خبر است، خبر از بی‌صفتی‌های این روزگار و سکوت مردمانش ندارند، شاید...
ولی انگار آن‌ها که دور ترند، دغدغه‌هایشان برای زندگی آدم‌های این دور و اطراف بیشتر است.
همیشه دوستت دارم، مادر.

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

حساسیت بهاری

امروز طرف‌های ظهر بعد از دو روز بارندگی شدید، آسمان آفتابی شد.
سبزی برگ درخت‌ها در روزهای ابتدایی بهار دوست داشتنی است بعد‌تر کدر می‌شوند و مثل این روز‌ها شفاف نیستند.
عطر بهار نارنج هم همه شهر را برداشته، رسمن آدم مست می‌کند پا توی کوچه خیابان‌ها بگذارد.
به نسبت آدم‌هایی که از این حال و هوای بهاری لذت می‌برند یک عده هم هستند مثل من که عطر و بوی گل‌ها حساسیت آن‌ها را تشدید می‌کند، دچار آب ریزش چشم و بینی می‌شوند و سردرد می‌گیرند.
خلاصه اینکه از بیرون رفتن در این روز‌ها به شدت خودداری می‌کنم چون عطر بهار نارنج‌ها کله پایم می‌کند.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

دردسرهای باران بهاری

همین منطقه از کشور که اگر چند سالی بارش ها کم باشد دچار خشکسالی طولانی مدت می شود، همین که دو روز هم پشت سر هم باران ببارد دچار آبگرفتگی شدید می شود و رسمن سیل در شهر راه می افتد..
آب از جوق ها سرازیر می شود، کنار گذرها را آب می گیرد و مردم احساس می کند که شهر دچار قحطی خواهد شد و شروع می کنند به احتکار مواد غذایی.
این مشکل اکثر کلانشهرهای کشور است که با بارش های شدید یا ناگهانی باران با مشکلات زیادی به ویژه در رابطه با آبگرفتگی معابر و اختلال شدید در رفت و آمدها مواجه می شوند.
به وجود آمدن این شرایط دلایل مختلفی دارد از نامناسب بودن زیرساخت ها گرفته تا مدیریت ضعیف شهری.
یک خیابان با آسفات مناسب بدون دست انداز و لکه گیری را نمی شود در این شهر پیدا کرد، روزهای بارانی شدت فاجعه ساخت و سازهای غیر استاندارد و مهندسی های الابختکی بیشتر هم مشخص می شود آنجا که وسط هر خیابان استخری طبیعی به وجود آمده و برای گذر از خیابان باید ماشین ها یک به یک تنی به آّب بزنند

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

بخور و نمیر

هنوز هم باران می بارد، با شدت و گاهی همراه با رعد و برق.
کتاب بخور و نمیر پل استر را می خوانم، انتخاب بسیار مناسبی است برای حال و احوال این روزهایم.
لذت می برم از این همه جسارت و کله خری یک پسرک نوجوان و حسودی ام می شود به تجربه هایی که داشته.

نیمه شب

ساعت دو نیمه شب است.
دراز کشیدم کف اتاق، سرم را تکیه دادم به دستم و زل زدم به چراغ‌های مودم که مدام قطع و وصل می‌شوند.
چشمم می‌افتد به ردیف همشهری‌ داستان ها که در قفسه پایینی کتابخانه کنار هم ردیف شده‌اند.
یادم می‌آید که از ویژه نامه عید فقط یکی دو داستان را خواندم و یکی از داستان‌ها را با صدای صالح اعلاء گوش دادم. قبل‌تر‌ها خوره وار همهٔ قسمت‌های همشهری داستان را می‌خواندم حتی اسامی کسانی که نامه و ایمیل فرستاده بودند. خل بودم؟

باران که می‌بارد

باران می‌بارد، نم نم و با ناز فراوان.
خیلی وقت است که زیر باران نرفتم، آخرین بار که با لذت و عشق زیر باران راه رفتم به گمانم جمعه‌ای اواخر مهر ماه ۹۰ بود.
با او رفتیم پارک لاله و زیر یکی از آلاچیق‌ها نشستیم، عصر هم رفتیم یک جایی که یادم نیست همراه پدرخوانده سه نفری شیرکاکائوی داغ خوردیم.
بعد‌تر بار‌ها باران آمد، ولی من زیر باران قدمی نزدم... حتی کششی برای زنده کردن آن خاطره بارانی دو نفره نداشتم.
دیشب هم که باران می‌بارید از صدای چرخ ماشین‌ها روی آسفالت متوجه شدم.
به نظرم باران به‌‌ همان اندازه که می‌تواند بهانه‌ای خوب برای حالی بهتر باشد به‌‌ همان اندازه هم می‌تواند غمِی ملیح را در آدمی به وجود آورد و وادارت کند که مچاله بشوی زیر پتو.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

کمک رسانی از آن دنیا

آدمیزاد وقتی از آدم‌های زنده این روزگار قطع امید می‌کند، دلش را خوش می‌کنده به مرده‌ها.
که بیایند توی خواب آدم زنده‌های زبان نفهم، یکی بزنند پس کله اشان که گذشته اشان یادشان بیاید.
ولی در کل آدمیزاد موجود تنهاییِ، خیلی تن‌ها، غریب و پیجیده مثل دالان‌های هزارتو که نمی‌دانی در پیج بعدی چه چیزی منتظر است.
فعلن که زندگی ورِ تخمی‌اش را حواله ما کرده!

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

هفتم فروردین

کی بود؟ چهارشنبه بعد از یکسال که در فکر دور هم جمع شدن بودیم بالاخره چند نفری دور هم جمع شدیم و بعد‌تر سه نفر دیگر هم آمدند.
در آن پارکِ بی‌نظیر با آن هوای دلپذیرش همه چیز خوب بود، جز حالِ آدم‌ها...
حرف زدیم و عمق این حالِ بد بیشتر روشن شد، بعد تصمیم گرفتیم حرف نزنیم به جایش چای بخوریم، عکس بگیریم و هی خاطره پشت خاطره بسازیم.
توی پارک فهمیدم از فضاهای باز می‌ترسم، اعتمادم را به آدم‌ها از دست داده‌ام، آدم‌های نا‌شناس مرا دچار ترس و اضطراب می‌کنند، از گسترش رابطه‌ها واهمه دارم...
نتیجه همه این ترس‌ها، کابوسی بود که‌‌ همان شب دیدم و از شدت ترس از خواب پریدم.
ساعت حدود چهار صبح بود و خوشحال بودم که همه آن اتفاق‌ها خوابی بیش نبوده.
در خواب با‌‌ همان دوستانی که ظهر در پارک بودیم، نشسته بودیم جایی شبیه جلوی زندان مرکزی شهر.
حرف می‌زدیم، خاطره می‌گفتیم و روزهای انفرادی و بازجویی را به سخره گرفته بودیم. بعد بی‌هوا یکی از بچه‌ها بلند شد و رفت سمت در زندان، سوت زد و مامور‌ها حمله کردند به سمت ما.
همه فرار کردیم، من داشتم می‌دویدم به سمت نمی‌دانم کجا فقط می‌خواستم دست آن‌ها به من نرسد... وسط همین بدو بدو‌ها کودکی سر راهم بود که دستش را گرفتم و با هم فرار را ادامه دادیم.
کمی جلو‌تر پیرمردی جلو خانه‌اش ایستاده بود، گفتم به ما پناه می‌دهی؟
مرا برد به خانه‌اش، بعد صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید.
آمدم در خانه و دیدم زن‌های زیادی همراه بچه‌هایشان در حال فرار هستند، گفتم بیایید اینجا بیاید
خانه پر شده بود و سر و صدا‌ها آرام نمی‌شد، یک هو مامور‌ها ریختند در حانه.
من؟ از ترس می‌لرزیدم افتاده بودم کف خانه ودهانم قفل شده بود.
شنیدم که ماموری مرا با فامیلم صدا می‌زد، در حالی که ماموری دیگر انگشت انداخت بود لای دندان‌هایم تا دهانم را باز کند.
همه ترسم از بازداشت دوباره بود، وسط همین ترس و دلهره‌ها بود که از خواب پریدم!

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

یکم تا سوم فروردین

سه روز اول عید به تکراری‌ترین شکل ممکن گذشته.
این روز‌ها افرادی رو می‌بینم که تفریبا در طول سال به صورت مرتب دیدم اشان، خاله‌ها و دایی‌ها.
غیر از خانه این‌ها، جای دیگری هم نمی‌روم.
روز دوم زنگ زدم به پسرک که از همکاران قدیمی است، گرچه به لحاظ خط فکری و این حرف‌ها خیلی با هم اختلاف داریم ولی این آدم جز معدود افرادی بود که در همه روزهای سخت و تنهایی‌ام نه از موقعیتی که برایم پیش آمده ترسید و نه مثل جذامی‌ها با من رفتار کرد.
هرشب زنگ می‌زد و احوال پرسی می‌کرد، مدام پیگر کار و احوالاتم بود.
همین یکسال گذشته هم از همکاران قدیم تنها کسی بوده که زنگ زده و احوالپرسی کرده.
در حالی که بعضی از همکاران حتی جواب پیامک و ایمیل‌هایم را هم ندادند و بعد که دیدم اشان گفتند جوابی نداشتیم... یعنی حتی جواب دادن سلام هم براشان سخت بوده.
خلاصه اینکه پسرک بعد از ۵ سال کار!( کار چه عرض کنم خر حمالی) بهش گفته‌اند منتظر استخدام و تغییر وضعیت نباشد... بله چیزی بیش از این هم از این سیستم اداری نمی‌شود انتظار داشت.
خودش به آن خط فکری و وایستگی‌های ایدئولوژِیک‌اش به این نتیجه رسیده اینجا هر کسی صادقانه و درست کار کند نتیجه‌اش این می‌شود که بهش می‌گویند هری!