چه برای کسی که تجربه بازداشت را دارد و چه برای کسی که اولین بار آن را تجریه میکند، لحظه لحظههای بودن در انفرادی و اتاق بازجویی سخت و دردآور است، یک جور درد خاص که شبیه هیچ درد دیگری نیست.
شب اول بازداشت در یک حالت تعلیق و سرگشتگی ملال آورمی گذره و دردش عجیب ماندگار.
۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه
سانسورچی بازی
قبل ترها که سرکار میرفتم، وبلاگم خیلی منظمتر آپ میشد، حتی با مطالب طولانی.
حالا که بیکارم، اینجا هم کمتر به روز میشود.
البته شب موقعی که توی رختخواب دارم برای خوابیدم هی این دست و آن دست میشوم، انقدر مطلب برای نوشتن توی ذهنم ردیف میشود که خودم خسته میشوم ولی هیچ کدام از آنها روی صفحه وبلاگ جان نمیگیرند همه از دم در نطفه خفه میشوند.
یک چیز دیگر هم هست، افزایش شدید خودسانسوری!
من همین جور توی ذهنم هم مشغول سانسور هستم، چرا؟
چراییاش بحث مفصلی است، من هنوز جرات و جسارت نوشتنم را باز نیافتهام.
حسته میشوم از مستعار نویسی، از قایم شدن پشت هزار کلمه، از سرک کشیدنهایگاه و بیگاه میان خطوط وحشت زده.
خیلی بد است که آدم زندگیاش را به ترسهایش ببازد، یک جور باخت تحقیرکننده است.
آدم اینجور باختها و وا دادنها نبودم ولی حالا شدهام.
بیش از همه به خودم باختم، به اعتمادم به دلسوزیهایم برای دیگران! حالا تاوانش را میدهم تا دیگر بازنده نباشم.
حالا که بیکارم، اینجا هم کمتر به روز میشود.
البته شب موقعی که توی رختخواب دارم برای خوابیدم هی این دست و آن دست میشوم، انقدر مطلب برای نوشتن توی ذهنم ردیف میشود که خودم خسته میشوم ولی هیچ کدام از آنها روی صفحه وبلاگ جان نمیگیرند همه از دم در نطفه خفه میشوند.
یک چیز دیگر هم هست، افزایش شدید خودسانسوری!
من همین جور توی ذهنم هم مشغول سانسور هستم، چرا؟
چراییاش بحث مفصلی است، من هنوز جرات و جسارت نوشتنم را باز نیافتهام.
حسته میشوم از مستعار نویسی، از قایم شدن پشت هزار کلمه، از سرک کشیدنهایگاه و بیگاه میان خطوط وحشت زده.
خیلی بد است که آدم زندگیاش را به ترسهایش ببازد، یک جور باخت تحقیرکننده است.
آدم اینجور باختها و وا دادنها نبودم ولی حالا شدهام.
بیش از همه به خودم باختم، به اعتمادم به دلسوزیهایم برای دیگران! حالا تاوانش را میدهم تا دیگر بازنده نباشم.
۱۳۹۱ دی ۲۶, سهشنبه
روزهای تلخ
تلاش میکنم که انرژِی منفی ندهم، غرغر نکنم و کمتر بنالم.
ولی چکار کنم وقتی آدمهای اندکی هم که دور و برم ماندهاند، یک جای زندگی اشان لنگ میزند.
نه درس و کارشان روی روال پیش میروند نه عشق و سرخوردگیهای مکررشان.
مدام درگیرند، مدام اتفاقهای ناخوشایند... اصلن شادی و خوشحال بودن شده برای ما یه خاطره.
یادم نمیآید قدیم ترها چطور دور هم میخندیدیم، چطوره لحظهها به شوخی و خنده میگذشت.
حالا همهاش دنبال یک جفت گوش شنوایی هستیم که کمک کند این بغضهای لعنتی فقط زیر پتو نشکند، کمک کند این حجم ناراحتیها کم شود.
چقدر تلخیِ این روزگار زیاد شده، هر چقدر هم بگویی به درک من میخوام مثبت فکر کنم نمیشود که نمیشود.
مگر از این دنیایِ لعنتی چند نفر آدم دورم مانده که بخواهم آنها را هم با دردهایشان تنها بگذارم که مثلن حالِ خودم بدتر نشود.
گور بابای حالِ خوب، حداقل میشود شنونده دردهایشان بود تا شدت تلخیها کمتر شود.
ولی چکار کنم وقتی آدمهای اندکی هم که دور و برم ماندهاند، یک جای زندگی اشان لنگ میزند.
نه درس و کارشان روی روال پیش میروند نه عشق و سرخوردگیهای مکررشان.
مدام درگیرند، مدام اتفاقهای ناخوشایند... اصلن شادی و خوشحال بودن شده برای ما یه خاطره.
یادم نمیآید قدیم ترها چطور دور هم میخندیدیم، چطوره لحظهها به شوخی و خنده میگذشت.
حالا همهاش دنبال یک جفت گوش شنوایی هستیم که کمک کند این بغضهای لعنتی فقط زیر پتو نشکند، کمک کند این حجم ناراحتیها کم شود.
چقدر تلخیِ این روزگار زیاد شده، هر چقدر هم بگویی به درک من میخوام مثبت فکر کنم نمیشود که نمیشود.
مگر از این دنیایِ لعنتی چند نفر آدم دورم مانده که بخواهم آنها را هم با دردهایشان تنها بگذارم که مثلن حالِ خودم بدتر نشود.
گور بابای حالِ خوب، حداقل میشود شنونده دردهایشان بود تا شدت تلخیها کمتر شود.
باز هم دلخوری
تا شب منتظر میمانم، شاید یکی دو دقیقهای اینترنتش وصل شود.
وصل هم که میشود انقدر قطع میشود که هر دو بیشتر عصبی میشویم.
دیشب کلی حالم گرفته شد، این جمله نگران نباش هم دیگر روی اعصابم است.
توی آن کشور کوفتی که فقط اسم در کرده برای هر کار اداری و بانکی باید کلی حرص خورد، رسما دهن آدم سرویس میشود تا کاری به سرانجام برسد.
آبجی کوچیکه امشب برگشت، با دلِ شکسته.
آبجی را میفهمم ولی این بابایِ خودخواه، خودبین و متکبر را نه...
فقط خوب دل میشکنه واصلن هم عین خیالش نیست، واقعا فک کرده ما بردهاش هستیم.
توی راه برگشت از ترمینال با خودم فک میکردم اگر تعزیری خورده بودم و توی زندان بودم، بیشتر احساس مفید بودن میکردم تا تویِ این شبه آزادی که پر از تحقیر و حس پوچی است.
ناشکری نمیکنم خدا ولی حق ما این نیست، تحقیر و سرخوردگی و این حس پوچی که همه جا را پر کرده...
وصل هم که میشود انقدر قطع میشود که هر دو بیشتر عصبی میشویم.
دیشب کلی حالم گرفته شد، این جمله نگران نباش هم دیگر روی اعصابم است.
توی آن کشور کوفتی که فقط اسم در کرده برای هر کار اداری و بانکی باید کلی حرص خورد، رسما دهن آدم سرویس میشود تا کاری به سرانجام برسد.
آبجی کوچیکه امشب برگشت، با دلِ شکسته.
آبجی را میفهمم ولی این بابایِ خودخواه، خودبین و متکبر را نه...
فقط خوب دل میشکنه واصلن هم عین خیالش نیست، واقعا فک کرده ما بردهاش هستیم.
توی راه برگشت از ترمینال با خودم فک میکردم اگر تعزیری خورده بودم و توی زندان بودم، بیشتر احساس مفید بودن میکردم تا تویِ این شبه آزادی که پر از تحقیر و حس پوچی است.
ناشکری نمیکنم خدا ولی حق ما این نیست، تحقیر و سرخوردگی و این حس پوچی که همه جا را پر کرده...
۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه
از معجزه ها
دیشب خوابم نمیبرد، همین طور نشسته بودم به خواندن صفحههای پلاس و عجیب با جسارت، تیز بینی و گاهی هم وقیج مینویسند ملت.
باران میبارید، رعد و برق هم بود ولی من توی تاریکی اتاق چهار چشمی رفته بودم توی صفحه مانیتور.
از ۱۲ شب هم گذشته بود که دلم یهویی خوست برایش ایمیلی بزنم، برای بعدتر که اینترنتش وصل شد با خبر باشد از احوال این روزهایم.
حدد ۲۰ بعد از فرستادن ایمیل، دیدم جوابی فرستاده. من؟ خرکیف، شاد اصلن انگار معجزهای بود که منتظرش بودم.
بعد یهو پیامی فرستاد توی چت، قطع و وصل میشد ولی بهتر از بیخبری چهار روزه بود.
کارهای وصل اینترنت به مشکل برخورده بود و ذوباره اقدام کرده، بانک هم همین طور...
خلاصه اینکه فعلن کارهایش متوقف مانده تا ببینیم روزهای آینده چه خواهد شد.
خدا رو شکر تویِ کشور غریب با آن زبان عتیقه، یکی هست که او را زیر پر و بالش گرفته و کمکاش میکند... حکمن سی و اندی سال پیش خودش هم با این مشکلات رو به رو بوده و حالا یک جورهایی حال و روز پسرک ما را درک میکند.
باید منتظر بود و صبور، سیستم اداری این کشور عجب دهن سرویس کن است.
ساعت دو پنجشنبه 21 دیماه 91
باران میبارید، رعد و برق هم بود ولی من توی تاریکی اتاق چهار چشمی رفته بودم توی صفحه مانیتور.
از ۱۲ شب هم گذشته بود که دلم یهویی خوست برایش ایمیلی بزنم، برای بعدتر که اینترنتش وصل شد با خبر باشد از احوال این روزهایم.
حدد ۲۰ بعد از فرستادن ایمیل، دیدم جوابی فرستاده. من؟ خرکیف، شاد اصلن انگار معجزهای بود که منتظرش بودم.
بعد یهو پیامی فرستاد توی چت، قطع و وصل میشد ولی بهتر از بیخبری چهار روزه بود.
کارهای وصل اینترنت به مشکل برخورده بود و ذوباره اقدام کرده، بانک هم همین طور...
خلاصه اینکه فعلن کارهایش متوقف مانده تا ببینیم روزهای آینده چه خواهد شد.
خدا رو شکر تویِ کشور غریب با آن زبان عتیقه، یکی هست که او را زیر پر و بالش گرفته و کمکاش میکند... حکمن سی و اندی سال پیش خودش هم با این مشکلات رو به رو بوده و حالا یک جورهایی حال و روز پسرک ما را درک میکند.
باید منتظر بود و صبور، سیستم اداری این کشور عجب دهن سرویس کن است.
ساعت دو پنجشنبه 21 دیماه 91
قطعی ارتباط
با امروز میشود چهار روز که ارتباطمان قطع شده. از همه این دنیا یک اینترنت وسیله ارتباطمان بود که حالا همان هم نیست، قراره بود اینترنتش شنبه وصل شود ولی هنوز هم وصل نشده.
حساب بانکیاش هم به گمانم هنوز درست نشده، حالا حتما دمقتر و بیحوصلهتر هم شده، انقدر که چپیده تویِ خانه و حتی نرفته تا مترو که بتواند حداقل از طریق گوشیاش ایمیلی بفرستد.
دوستی هر شب خبر میدهد که خوب است ولی من محتاج کلمهای حتی شده یک نقطه توی جیمیل تاک با نام خودش هستم.
فک نمیکردم این چند روز انقدر بهم بریزم و له شوم ولی شدم.
حالا دارم خودم را بازسازی میکنم، اگر بخواهم این جور پیش بروم دوام نمیآورم همه این روزهای مانده که نمیدانم چند روز خواهد بود!
حساب بانکیاش هم به گمانم هنوز درست نشده، حالا حتما دمقتر و بیحوصلهتر هم شده، انقدر که چپیده تویِ خانه و حتی نرفته تا مترو که بتواند حداقل از طریق گوشیاش ایمیلی بفرستد.
دوستی هر شب خبر میدهد که خوب است ولی من محتاج کلمهای حتی شده یک نقطه توی جیمیل تاک با نام خودش هستم.
فک نمیکردم این چند روز انقدر بهم بریزم و له شوم ولی شدم.
حالا دارم خودم را بازسازی میکنم، اگر بخواهم این جور پیش بروم دوام نمیآورم همه این روزهای مانده که نمیدانم چند روز خواهد بود!
۱۳۹۱ دی ۱۲, سهشنبه
مادر شدن
هیچ وقت بچهها رو دوست نداشتم، یعنی دلم براشون میسوزه یه حس ترحم آمیخته با اندوه و بیم از اینکه در آینده رویاهای کودکی اشون چقدر خط خطی میشه.
حدود یک سال آرزو دارم، یه بچه داشته باشم و حسادت میکنم یه اونایی که در حال مادر شدن هستند و یا مادر شدن.
این حس بعد از آزادی از انفرادی اومده سراغم...
حدود یک سال آرزو دارم، یه بچه داشته باشم و حسادت میکنم یه اونایی که در حال مادر شدن هستند و یا مادر شدن.
این حس بعد از آزادی از انفرادی اومده سراغم...
بیگاری
این روزهای ورجه ورجههای کلاس بدمینتونِ که کمی حالم رو بهتر میکنه.
روابط م با دیکتاتور خانه هر روز بدتر میشه و تاسف برانگیزتر.
امروز یه آگهی واسه کار دیدم و رفتم دنبالش، در دفتر اسناد رسمی.
مردِ فرم رو نگاه کرد بعد زل زدم به من؛ منم زل زدم بهش! یعنی چی آخه این جور نگاه کردن؟
بعد میپرسه بابات بازنشسته کجاس؟ چه ربطی داره آخه! دو بار هم میپرسه!!!
بعد درباره کار میگه ثبت و نوشتن اسناد از ساعت هفت و نیم صبح تا دو بعدازظهر، گاهی هم تا چهار بعد از ظهر!
خب، حقوق؟
-به توافق میرسیم ولی نظر ما در چند ماهه اول ۱۴۰ هزار تومن!
واقعا چی پیش خودش فک کرده؟!
حتی طرف برا سرگرمی هم بیاد سر چنین کاری از این تکرار ملالت انگیز و این فضای سرد و خشک حالش بهم میخوره.
قرار شد اگر گزینه مناسبی بودم زنگ بزنن، منم لحظه شماری میکنم.... اووووووووووووووووغ
روابط م با دیکتاتور خانه هر روز بدتر میشه و تاسف برانگیزتر.
امروز یه آگهی واسه کار دیدم و رفتم دنبالش، در دفتر اسناد رسمی.
مردِ فرم رو نگاه کرد بعد زل زدم به من؛ منم زل زدم بهش! یعنی چی آخه این جور نگاه کردن؟
بعد میپرسه بابات بازنشسته کجاس؟ چه ربطی داره آخه! دو بار هم میپرسه!!!
بعد درباره کار میگه ثبت و نوشتن اسناد از ساعت هفت و نیم صبح تا دو بعدازظهر، گاهی هم تا چهار بعد از ظهر!
خب، حقوق؟
-به توافق میرسیم ولی نظر ما در چند ماهه اول ۱۴۰ هزار تومن!
واقعا چی پیش خودش فک کرده؟!
حتی طرف برا سرگرمی هم بیاد سر چنین کاری از این تکرار ملالت انگیز و این فضای سرد و خشک حالش بهم میخوره.
قرار شد اگر گزینه مناسبی بودم زنگ بزنن، منم لحظه شماری میکنم.... اووووووووووووووووغ
اشتراک در:
پستها (Atom)