کی بود؟ چهارشنبه بعد از یکسال که در فکر دور هم جمع شدن بودیم بالاخره چند نفری دور هم جمع شدیم و بعدتر سه نفر دیگر هم آمدند.
در آن پارکِ بینظیر با آن هوای دلپذیرش همه چیز خوب بود، جز حالِ آدمها...
حرف زدیم و عمق این حالِ بد بیشتر روشن شد، بعد تصمیم گرفتیم حرف نزنیم به جایش چای بخوریم، عکس بگیریم و هی خاطره پشت خاطره بسازیم.
توی پارک فهمیدم از فضاهای باز میترسم، اعتمادم را به آدمها از دست دادهام، آدمهای ناشناس مرا دچار ترس و اضطراب میکنند، از گسترش رابطهها واهمه دارم...
نتیجه همه این ترسها، کابوسی بود که همان شب دیدم و از شدت ترس از خواب پریدم.
ساعت حدود چهار صبح بود و خوشحال بودم که همه آن اتفاقها خوابی بیش نبوده.
در خواب با همان دوستانی که ظهر در پارک بودیم، نشسته بودیم جایی شبیه جلوی زندان مرکزی شهر.
حرف میزدیم، خاطره میگفتیم و روزهای انفرادی و بازجویی را به سخره گرفته بودیم. بعد بیهوا یکی از بچهها بلند شد و رفت سمت در زندان، سوت زد و مامورها حمله کردند به سمت ما.
همه فرار کردیم، من داشتم میدویدم به سمت نمیدانم کجا فقط میخواستم دست آنها به من نرسد... وسط همین بدو بدوها کودکی سر راهم بود که دستش را گرفتم و با هم فرار را ادامه دادیم.
کمی جلوتر پیرمردی جلو خانهاش ایستاده بود، گفتم به ما پناه میدهی؟
مرا برد به خانهاش، بعد صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید.
آمدم در خانه و دیدم زنهای زیادی همراه بچههایشان در حال فرار هستند، گفتم بیایید اینجا بیاید
خانه پر شده بود و سر و صداها آرام نمیشد، یک هو مامورها ریختند در حانه.
من؟ از ترس میلرزیدم افتاده بودم کف خانه ودهانم قفل شده بود.
شنیدم که ماموری مرا با فامیلم صدا میزد، در حالی که ماموری دیگر انگشت انداخت بود لای دندانهایم تا دهانم را باز کند.
همه ترسم از بازداشت دوباره بود، وسط همین ترس و دلهرهها بود که از خواب پریدم!
۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه
۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه
یکم تا سوم فروردین
سه روز اول عید به تکراریترین شکل ممکن گذشته.
این روزها افرادی رو میبینم که تفریبا در طول سال به صورت مرتب دیدم اشان، خالهها و داییها.
غیر از خانه اینها، جای دیگری هم نمیروم.
روز دوم زنگ زدم به پسرک که از همکاران قدیمی است، گرچه به لحاظ خط فکری و این حرفها خیلی با هم اختلاف داریم ولی این آدم جز معدود افرادی بود که در همه روزهای سخت و تنهاییام نه از موقعیتی که برایم پیش آمده ترسید و نه مثل جذامیها با من رفتار کرد.
هرشب زنگ میزد و احوال پرسی میکرد، مدام پیگر کار و احوالاتم بود.
همین یکسال گذشته هم از همکاران قدیم تنها کسی بوده که زنگ زده و احوالپرسی کرده.
در حالی که بعضی از همکاران حتی جواب پیامک و ایمیلهایم را هم ندادند و بعد که دیدم اشان گفتند جوابی نداشتیم... یعنی حتی جواب دادن سلام هم براشان سخت بوده.
خلاصه اینکه پسرک بعد از ۵ سال کار!( کار چه عرض کنم خر حمالی) بهش گفتهاند منتظر استخدام و تغییر وضعیت نباشد... بله چیزی بیش از این هم از این سیستم اداری نمیشود انتظار داشت.
خودش به آن خط فکری و وایستگیهای ایدئولوژِیکاش به این نتیجه رسیده اینجا هر کسی صادقانه و درست کار کند نتیجهاش این میشود که بهش میگویند هری!
این روزها افرادی رو میبینم که تفریبا در طول سال به صورت مرتب دیدم اشان، خالهها و داییها.
غیر از خانه اینها، جای دیگری هم نمیروم.
روز دوم زنگ زدم به پسرک که از همکاران قدیمی است، گرچه به لحاظ خط فکری و این حرفها خیلی با هم اختلاف داریم ولی این آدم جز معدود افرادی بود که در همه روزهای سخت و تنهاییام نه از موقعیتی که برایم پیش آمده ترسید و نه مثل جذامیها با من رفتار کرد.
هرشب زنگ میزد و احوال پرسی میکرد، مدام پیگر کار و احوالاتم بود.
همین یکسال گذشته هم از همکاران قدیم تنها کسی بوده که زنگ زده و احوالپرسی کرده.
در حالی که بعضی از همکاران حتی جواب پیامک و ایمیلهایم را هم ندادند و بعد که دیدم اشان گفتند جوابی نداشتیم... یعنی حتی جواب دادن سلام هم براشان سخت بوده.
خلاصه اینکه پسرک بعد از ۵ سال کار!( کار چه عرض کنم خر حمالی) بهش گفتهاند منتظر استخدام و تغییر وضعیت نباشد... بله چیزی بیش از این هم از این سیستم اداری نمیشود انتظار داشت.
خودش به آن خط فکری و وایستگیهای ایدئولوژِیکاش به این نتیجه رسیده اینجا هر کسی صادقانه و درست کار کند نتیجهاش این میشود که بهش میگویند هری!
۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه
تحویل سال
سال که تحویل شد غمِ سنگینی آمد نشست توی خانه.
هر سال بعد از تحویل میرفتیم خانه مادر (مادربزرگ مادریام)، پارسال هم که اولین سال فوت مادربزرگم بود سال که تحویل شد رفتیم خانهاش ولی امسال...
امسال همین جور نشستیم توی خانه و غصه خوردیم با آبجی کوچیکه هی دور خودمان چرخیدیم و افسوس و حسرت خوردیم.
چقد جای خالیاش پررنگ شد بعد از تحویل سال.
فامیل، خیلی بیش از یک مادر را از دست داده.
هر سال بعد از تحویل میرفتیم خانه مادر (مادربزرگ مادریام)، پارسال هم که اولین سال فوت مادربزرگم بود سال که تحویل شد رفتیم خانهاش ولی امسال...
امسال همین جور نشستیم توی خانه و غصه خوردیم با آبجی کوچیکه هی دور خودمان چرخیدیم و افسوس و حسرت خوردیم.
چقد جای خالیاش پررنگ شد بعد از تحویل سال.
فامیل، خیلی بیش از یک مادر را از دست داده.
۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه
صدایش
از دو شب قبل که باران شروع به باریدن کرد خط تلفن هم بهم ریخت، مودم هم قطع و وصل میشد درست توی همان بلبشو که ما با هم بحثمان شده بود.
همین دیروز ظهر که قرار بود همه چیز فراموش شود، دلم لج کرده بود و رضایت نمیداد! حال گندی داشتم و از شانس نداشته کلن همه چیز قطع شده بود.
فقط شانس آوردم وصسط قطع و وصلیهای مودم و اینترنت، شارژ گرفتم و بعد با گوشی ایمیل فرستادم که شمارهات را بفرست، شمارهای که دارم جواب نمیدهد.
واقعیت اینکه همه این مدت ما از طریق چت و اسکایپ با هم در ارتباط بودیم و احتمالن به خاطر ترس هایِ من تماس تلفنی نداشتیم.
ولی دیروز نگران شدم که سر سال تحویل غم توی دلش باشد و فکر کند من دلم دلخور بودم و نخواستم همه چیز را فراموش کنم.
خلاصه اینکه زنگ زدم بهش و حرف زدیم و انگار دوباره متولد شدم بس که صدایش حالِ ناخوبم را خوب کرد، بس احساس کردم چقدر شنیدن صدایش آرامش بخش است فهمیدم همه یان مدت یک ترس القا شده باعث شده بود که لذت شنیدن صدایش را بسپارم به چتهای صوتی که هرگز چنین حالی را بهم نمیداد.
میدانید آنها میخواهند ترس را تزریق کنند به تک تک سلولهای ما، بعدتر خانواده نیز به واسطه نگرانیهایش این ترس را به شکل دیگری منتقل میکند... کار به جایی میکشد که آدم خودش بودن در انزوایی خودخواسته را، دوری از آدمها و کز کردن کنج اتاق را ترجیح میدهد.
ولی یک جایی یک لحظهای باید این پیله ترس را، این پیله نفرت انگیز را اپاره کرد.
باید به دل ترس زد! مگر نه تا آخر عمر این ترسِ لعنتی، خوره وار ریزه ریزه وجود آدمی را میبلعد.
همین دیروز ظهر که قرار بود همه چیز فراموش شود، دلم لج کرده بود و رضایت نمیداد! حال گندی داشتم و از شانس نداشته کلن همه چیز قطع شده بود.
فقط شانس آوردم وصسط قطع و وصلیهای مودم و اینترنت، شارژ گرفتم و بعد با گوشی ایمیل فرستادم که شمارهات را بفرست، شمارهای که دارم جواب نمیدهد.
واقعیت اینکه همه این مدت ما از طریق چت و اسکایپ با هم در ارتباط بودیم و احتمالن به خاطر ترس هایِ من تماس تلفنی نداشتیم.
ولی دیروز نگران شدم که سر سال تحویل غم توی دلش باشد و فکر کند من دلم دلخور بودم و نخواستم همه چیز را فراموش کنم.
خلاصه اینکه زنگ زدم بهش و حرف زدیم و انگار دوباره متولد شدم بس که صدایش حالِ ناخوبم را خوب کرد، بس احساس کردم چقدر شنیدن صدایش آرامش بخش است فهمیدم همه یان مدت یک ترس القا شده باعث شده بود که لذت شنیدن صدایش را بسپارم به چتهای صوتی که هرگز چنین حالی را بهم نمیداد.
میدانید آنها میخواهند ترس را تزریق کنند به تک تک سلولهای ما، بعدتر خانواده نیز به واسطه نگرانیهایش این ترس را به شکل دیگری منتقل میکند... کار به جایی میکشد که آدم خودش بودن در انزوایی خودخواسته را، دوری از آدمها و کز کردن کنج اتاق را ترجیح میدهد.
ولی یک جایی یک لحظهای باید این پیله ترس را، این پیله نفرت انگیز را اپاره کرد.
باید به دل ترس زد! مگر نه تا آخر عمر این ترسِ لعنتی، خوره وار ریزه ریزه وجود آدمی را میبلعد.
۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه
پایان 91
روزگاری هم بود که شکوفهای میشد بهانهای برای حالِ خوب، عید بهانهای میشد برای دوستیهای بیشتر، رفع کدورتها و کم کردن فاصلهها... انگار همه اینها مالِ قصههای سرزمینهای دور است همان جا که روزی میرسد که آدمها خوش و خرم در کنار هم زندگی میکنند.
اینجا و در این روزگار دو انسان، دو هنرمند، دو تایی که نگذاشتیم برای دل خودشان زندگی کنند، نگذاشتیم سر گرم بوم نقاشی اشان باشند، نگذاشتیم دل به گلهای باغچه اشان خوش کنند، نگذاشتیم... پشت دیوارهایی آجری در بن بستی به نام اختر به حبس کشیده شدهاند، گر چه اختران آسمان هر شب میهمان آن دواند.
اینجا و در این روزگار بسیاری از یارانِ همیشه مومنِ روزهای سبز در بندند، از اوین و رجایی شهر گرفته تا زندان بهبهان...
اینجا و در این روزگار...
اینجا و در این روزگار دل من خوش نیست... دل که خوش نیست حال خوبش کجا بود؟ دل که خوش نیست عیدش کجا بود...
***********
امسال را باید ضمیمه کرد به نیمه دوم سال ۹۰ و به آتشش کشید، بعد انقدر منتظر ماند تا خاکستر شوند شاید از خاکستر این ماهها چیزکی بیرون جهید.
چند ساعتی مانده به تحویل سال، حالم اصلن خوب نیست... شاید تا آن موقع کمی بهتر شدم، فقط شاید.
اینجا و در این روزگار دو انسان، دو هنرمند، دو تایی که نگذاشتیم برای دل خودشان زندگی کنند، نگذاشتیم سر گرم بوم نقاشی اشان باشند، نگذاشتیم دل به گلهای باغچه اشان خوش کنند، نگذاشتیم... پشت دیوارهایی آجری در بن بستی به نام اختر به حبس کشیده شدهاند، گر چه اختران آسمان هر شب میهمان آن دواند.
اینجا و در این روزگار بسیاری از یارانِ همیشه مومنِ روزهای سبز در بندند، از اوین و رجایی شهر گرفته تا زندان بهبهان...
اینجا و در این روزگار...
اینجا و در این روزگار دل من خوش نیست... دل که خوش نیست حال خوبش کجا بود؟ دل که خوش نیست عیدش کجا بود...
***********
امسال را باید ضمیمه کرد به نیمه دوم سال ۹۰ و به آتشش کشید، بعد انقدر منتظر ماند تا خاکستر شوند شاید از خاکستر این ماهها چیزکی بیرون جهید.
چند ساعتی مانده به تحویل سال، حالم اصلن خوب نیست... شاید تا آن موقع کمی بهتر شدم، فقط شاید.
۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه
از خوردنی های دوستانه
انگار که مردم ۱۱ ماه سال را لخت و عور بودهاند، ۱۱ ماه را در قحطی به سر بردهاند و ۱۱ ماه بوده که هپلی وار زندگی میکردند.
یهویی نعمت به سویشان سرازیر شده و نمیدانند چه کنند.
دیروز بعد از یکسال عین برگشت به شهر و همراه سین سه نفری رفتیم آیین جیگر خوری و بعد یخ در بهشت خوری را به جا آوردیم.
من آدم جیگر و گوشت قرمز خوردن نیستم با اینکه بدنم به شدت به هر دو احتیاج دارد. پارسال برای اولین بار همراه با او و عین رفتیم جیگرکی و آنجا مرا مجبور کردن به جیگر خوردن، بعدتر یک بار دیگر هم سه نفری رفتیم و این بار با اندکی لذت جیگر خوردم.
خلاصه قرار شد هر وقت عین برگشت با سین برویم و آیین جیگر خواری را به جا بیاوریم.
بعدش هم رفتیم یخ در بهشت خریدیم و روی یک نیمکت در انظار (؟) عمومی نشستیم با کلی خنده و حرف و حدیث به خوردن یخ در بهشت.
عصر خوبی بود، بعد از یکسال سه نفری با هم بودیم.
بیش باد این کنار هم بودنها.
یهویی نعمت به سویشان سرازیر شده و نمیدانند چه کنند.
دیروز بعد از یکسال عین برگشت به شهر و همراه سین سه نفری رفتیم آیین جیگر خوری و بعد یخ در بهشت خوری را به جا آوردیم.
من آدم جیگر و گوشت قرمز خوردن نیستم با اینکه بدنم به شدت به هر دو احتیاج دارد. پارسال برای اولین بار همراه با او و عین رفتیم جیگرکی و آنجا مرا مجبور کردن به جیگر خوردن، بعدتر یک بار دیگر هم سه نفری رفتیم و این بار با اندکی لذت جیگر خوردم.
خلاصه قرار شد هر وقت عین برگشت با سین برویم و آیین جیگر خواری را به جا بیاوریم.
بعدش هم رفتیم یخ در بهشت خریدیم و روی یک نیمکت در انظار (؟) عمومی نشستیم با کلی خنده و حرف و حدیث به خوردن یخ در بهشت.
عصر خوبی بود، بعد از یکسال سه نفری با هم بودیم.
بیش باد این کنار هم بودنها.
۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه
امضای حاجی
چند روز قبل همین جور که تیتر خبرها را میخواندم، دیده بودم ایران نسبت به گزارش جدید احمد شهید واکنش نشان داده است ولی از محتوای آن خبری نداشتم.
دقایقی پیش متوجه شدم اسم «حاجی» جز اسامی قضاتی است که از سوی اتحادیه اروپا تحریم شدهاند.
امضای «حاجی» زیر حکم بازداشت من و خیلیهای دیگر بوده است.
برای دوستی مینویسم جریان را، جواب میدهد: «خدای نداشتهمان جای حق نشسته، ناز نفسش.»
نمیدانم باید چه حالی داشته باشم؟
چه کسی میتواند درک کند این امضاها زندگی چند نفر را زیر و رو کرد؟ چند خانواده را از عزیزانشان دور کرد؟ چند نفر را آواره دیار غریت کرد؟
این امضاها چهها که با زندگی قرزندان این خاک نکرد...
گریهام گرفته...
چه میشود کرد؟
چند روز اخیر به بحث در مورد چه میشود کرد؟ چه باید کرد؟ و اینها گذشت، بدون هیچ نتیجهای.
هر از چند ماهی سر این بحث باز میشود و هر بار بدون نتیجه. چرا؟ به نظرم چون این شرایط دستِ ما نیست، این شرایط را عوامل بیرونی به ما تحمیل کردند و این وسط ما به هر دردی هم میزنیم بسته است.
خانواده من حق دارند او را ببینند، این حق طبیعی آنهاست ولی «او» به دلیل همان شرایط تحمیلی نمیتواند اینجا باشد.
«او» انتظار همدلی از خانواده من دارد، خانواده من هم میگویند وقتی کسی نیست که او را ببینیم روی چه منطقی تو این موضوع را مطرح کردی.
من این وسط گیر افتادهام... خانوادهام حق دارد و «او» هم دستش به جایی بند نیست...
یعنی وقتی میگویم باید معجزهای بشود یعنی دقیقا یک معجزه میتواند این گرههای کور را باز کند، معجزهای که پدرم را آرام کند و حداقلاش این باشد که راضی بشود حرفهای «او» را بشنود.
خدایا، برای تو که رب العالمین هستی این درخواست ناشدنی است؟
هر از چند ماهی سر این بحث باز میشود و هر بار بدون نتیجه. چرا؟ به نظرم چون این شرایط دستِ ما نیست، این شرایط را عوامل بیرونی به ما تحمیل کردند و این وسط ما به هر دردی هم میزنیم بسته است.
خانواده من حق دارند او را ببینند، این حق طبیعی آنهاست ولی «او» به دلیل همان شرایط تحمیلی نمیتواند اینجا باشد.
«او» انتظار همدلی از خانواده من دارد، خانواده من هم میگویند وقتی کسی نیست که او را ببینیم روی چه منطقی تو این موضوع را مطرح کردی.
من این وسط گیر افتادهام... خانوادهام حق دارد و «او» هم دستش به جایی بند نیست...
یعنی وقتی میگویم باید معجزهای بشود یعنی دقیقا یک معجزه میتواند این گرههای کور را باز کند، معجزهای که پدرم را آرام کند و حداقلاش این باشد که راضی بشود حرفهای «او» را بشنود.
خدایا، برای تو که رب العالمین هستی این درخواست ناشدنی است؟
۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه
لنگر بغضام شل شد
آسمان بعد از یک روز بارانی عجیب شفاف و خواستنی است، ابرهای تکه پارهٔ سرگردان در پهنای آبی آسمان چقدر دوست داشتنی ترند و زیباتر.
از صبح که بیدار شدم یک بغضی کنه وار، لنگر انداخته بود بیخ گلویم و تکان نمیخورد. اشکی هم نمیآمد تا این بغض کمی تکان بخورد.
ظهر آمدم سراغ فیس، "او" عکس پنجره بسته اتاقش را گذاشته بود روی پیجش و زیر آن نوشته آخرین تصویر هر شب من...
همان جا بود که لنگر بغضام شل شد...
از صبح که بیدار شدم یک بغضی کنه وار، لنگر انداخته بود بیخ گلویم و تکان نمیخورد. اشکی هم نمیآمد تا این بغض کمی تکان بخورد.
ظهر آمدم سراغ فیس، "او" عکس پنجره بسته اتاقش را گذاشته بود روی پیجش و زیر آن نوشته آخرین تصویر هر شب من...
همان جا بود که لنگر بغضام شل شد...
۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه
کتاب، فیلم و مستند
از دیروز به شدت هر چه تمامتر اوضاع اینترنت خراب است، سرعت پایینِ به حدی که به سختی میشه وارد جی میل شد، جی میل تاک هم که فاک آپ.
از دیروز عصر هم که هوا ابری بود و بالاخره شب بارش باران شروع شد، روز هم نم نمکهایی زد. هوا باز سرده شده و نشستن کنار بخاری بسی حال میدهد.
"او" تبلت خریده و تا اطلاع بعدی ذوق و شوق دارد، من هم اینجا با همین سرعت نکبتی تلاش میکنم لینکهای خوبی از فیلم، کتاب، مستند و هر چیز به درد بخوری که شده را پیدا کنم و بعد مثل یک خانوم دارکوب متشخص برم رو مخش برای خواندن، دیدن و نوشتن.
تنبلی میکند، زیاد در حالی که استعدادش برای نوشتن و تحلیل کردن خیلی خوب است.
هم تجربه عملی دارد و هم تحصیلات آکادمیک، ولی حس و حال و انگیزه ندارد.
منم که اینجا خوردهام به بن بست، قالیچه حضرت سلیمان هم در دسترس نیست که سوارش بشوم، بروم پیشش و از دلتنگی درش بیاورم...
فعلن که شرایط همینه که هست و کار خاصی هم نمیشه کرد، جز اینکه بیش از این به بطالت نگذرونیم.
مدت هاست دارم کتاب جنگ و ضد جنگ تافلرها رو میخوانم، خواندش لذتی عمیق دارد... گاهی به جاهایی میرسم که مغزم نیاز به تنفس پیدا میکند باید بروم چرخی بزنم و بعد برگردم.
اگر "او" بود مطمئنم لذت خواندنش با بحثهایی که وسط کتاب میکردیم چند ده برابر میشد.
باید تلاش کنم در یک پست کمی درباره این کتاب بنویسم.
دو سه هفته پیش چندتایی هم فیلم دیدم ولی اخیرا فقط مستند سیمین در جزیره سرگردانی را دیدم و مستندی دیگر درباره خانوم شیرین عبادی هر دو را دوست داشتم و حتی در جاهایی از هر دو مستند بغض کردم و اشکم سرازیر شد مخصوصا آن قسمتی که خانوم عبادی گفت وقتی از زیر قران رد شدم یه حس درونی بهم گفت دیگه به این خونه بر نمیگردی... چه غمی داشت...
از دیروز عصر هم که هوا ابری بود و بالاخره شب بارش باران شروع شد، روز هم نم نمکهایی زد. هوا باز سرده شده و نشستن کنار بخاری بسی حال میدهد.
"او" تبلت خریده و تا اطلاع بعدی ذوق و شوق دارد، من هم اینجا با همین سرعت نکبتی تلاش میکنم لینکهای خوبی از فیلم، کتاب، مستند و هر چیز به درد بخوری که شده را پیدا کنم و بعد مثل یک خانوم دارکوب متشخص برم رو مخش برای خواندن، دیدن و نوشتن.
تنبلی میکند، زیاد در حالی که استعدادش برای نوشتن و تحلیل کردن خیلی خوب است.
هم تجربه عملی دارد و هم تحصیلات آکادمیک، ولی حس و حال و انگیزه ندارد.
منم که اینجا خوردهام به بن بست، قالیچه حضرت سلیمان هم در دسترس نیست که سوارش بشوم، بروم پیشش و از دلتنگی درش بیاورم...
فعلن که شرایط همینه که هست و کار خاصی هم نمیشه کرد، جز اینکه بیش از این به بطالت نگذرونیم.
مدت هاست دارم کتاب جنگ و ضد جنگ تافلرها رو میخوانم، خواندش لذتی عمیق دارد... گاهی به جاهایی میرسم که مغزم نیاز به تنفس پیدا میکند باید بروم چرخی بزنم و بعد برگردم.
اگر "او" بود مطمئنم لذت خواندنش با بحثهایی که وسط کتاب میکردیم چند ده برابر میشد.
باید تلاش کنم در یک پست کمی درباره این کتاب بنویسم.
دو سه هفته پیش چندتایی هم فیلم دیدم ولی اخیرا فقط مستند سیمین در جزیره سرگردانی را دیدم و مستندی دیگر درباره خانوم شیرین عبادی هر دو را دوست داشتم و حتی در جاهایی از هر دو مستند بغض کردم و اشکم سرازیر شد مخصوصا آن قسمتی که خانوم عبادی گفت وقتی از زیر قران رد شدم یه حس درونی بهم گفت دیگه به این خونه بر نمیگردی... چه غمی داشت...
۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه
سایتِ خوب، حس خوب
میان این همه وب سایتهای خبری که برحسب عادت در روز مدام چک میکنم و هی با خبرهای آزاردهنده اشان حالم را خراب میکنند یکی دو تا سایت هم هست که مختصِ خوب کردن حال هستند.
این یکی قدیمیتر است و پر از مطالب لذت بخش و خواندنی که برای دقایقی آدم را میبرد توی فضایی رنگارنگ، آرام و دلپذیر.
امروز صبح هم با این سایت آشنا شدم، چقدر این مدل سایتها حس خوب به آدم تزریق میکنند. چقدر این روزها به این فضاهای صمیمی و دوستانه نیاز دارم... چقدر روحام تنوع و تازگی میخواهد.
با دیدن و خواندن این سایتها حالم برای دقایقی عمیقن خوب میشود.
سپاس از آدمهای خوبی که در این فضای مرده و دلزده، حسهای خوب منتشر میکنند.
این یکی قدیمیتر است و پر از مطالب لذت بخش و خواندنی که برای دقایقی آدم را میبرد توی فضایی رنگارنگ، آرام و دلپذیر.
امروز صبح هم با این سایت آشنا شدم، چقدر این مدل سایتها حس خوب به آدم تزریق میکنند. چقدر این روزها به این فضاهای صمیمی و دوستانه نیاز دارم... چقدر روحام تنوع و تازگی میخواهد.
با دیدن و خواندن این سایتها حالم برای دقایقی عمیقن خوب میشود.
سپاس از آدمهای خوبی که در این فضای مرده و دلزده، حسهای خوب منتشر میکنند.
۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه
چکار باید کرد؟
تمام دیروز ظهر و عصر ابر بود و باد، دریغ از قطرهای باران.
ولی شب تا صبح باران باریده، مثل دفعههای قبل... شب تا صبح باران باریده.
من؟ حالم بد نیست، خوب هم نیست.
دوست دارم یکی دو نفر خودشان را بگذارند جای من و بگویند تصمیم منطقی چیست؟ کار درست کدام است؟
گاهی این همه بلاتکلیفی کلافهام میکند، میروم سمت منفی بافی... سیاه میشوم، تیره و تار.
این روزها مدام به خانواده "او" فک میکنم، تنفری عمیق نسبت به آنها در من شکل گرفته.
به هیچ وجه قادر به تحمل خانوادهاش و نوع برخوردشان نیستم.
من "او" را دوست دارم، زیاد ولی خانوادهاش برای به سرانجام رسیدن این موضوع تمام تلاششان این بود که یک تلفن بزنند انگار از سر تکلیt، بابای من هم بگوید نه و آنها هم همه چیز را واگذار کنند به قسمت!!!
پسرشان شرایط خاصی دارد ولی اینها توقع دارند دست روی هر کسی گذاشتند برایشان فرش قرمز پهن کنند و بگویند بفرما این دختر ما برای شما! خیلی مسخره است، یعنی اینها که خودشان دو تا دختر دارند اگر همچین شرایطی برای دخترشان پیش میآمد چکار میکردند؟
ازشان متنفرم، از دروغهایشان، از حرفها و عمل متناقض اشان... هر شب برای ساعتهای متوالی به این موضوع فکر میکنم. اینکه خانوادهاش هیچ تلاشی نکرده آن هم در این شرایط خاص... حق میدهم پدر و مادرم مخالفت کنند با این شرایط خاص، ولی این وسط ما دو نفر چکار باید بکنیم؟
ولی شب تا صبح باران باریده، مثل دفعههای قبل... شب تا صبح باران باریده.
من؟ حالم بد نیست، خوب هم نیست.
دوست دارم یکی دو نفر خودشان را بگذارند جای من و بگویند تصمیم منطقی چیست؟ کار درست کدام است؟
گاهی این همه بلاتکلیفی کلافهام میکند، میروم سمت منفی بافی... سیاه میشوم، تیره و تار.
این روزها مدام به خانواده "او" فک میکنم، تنفری عمیق نسبت به آنها در من شکل گرفته.
به هیچ وجه قادر به تحمل خانوادهاش و نوع برخوردشان نیستم.
من "او" را دوست دارم، زیاد ولی خانوادهاش برای به سرانجام رسیدن این موضوع تمام تلاششان این بود که یک تلفن بزنند انگار از سر تکلیt، بابای من هم بگوید نه و آنها هم همه چیز را واگذار کنند به قسمت!!!
پسرشان شرایط خاصی دارد ولی اینها توقع دارند دست روی هر کسی گذاشتند برایشان فرش قرمز پهن کنند و بگویند بفرما این دختر ما برای شما! خیلی مسخره است، یعنی اینها که خودشان دو تا دختر دارند اگر همچین شرایطی برای دخترشان پیش میآمد چکار میکردند؟
ازشان متنفرم، از دروغهایشان، از حرفها و عمل متناقض اشان... هر شب برای ساعتهای متوالی به این موضوع فکر میکنم. اینکه خانوادهاش هیچ تلاشی نکرده آن هم در این شرایط خاص... حق میدهم پدر و مادرم مخالفت کنند با این شرایط خاص، ولی این وسط ما دو نفر چکار باید بکنیم؟
۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سهشنبه
این مردمِ...
ما؟ مردمی پر ادعا، غر غرو، مرغ همسایه غازه، هنر نزد ایرانیان است و بس، آماده برای امضای پتیشن، منتظر راه انداختن کمپین و...
«او» و هزارن نفر مثل او هستند که این چند سال را عیدها یا در زندان سپری کردهاند یا در غربتِ اجباری...
خب من دلم میگیرد وقتی میبینم مردمی که مدام توی اتوبوس، تاکسی و صف کوفت و زهر مار دارند نق میزنند و فحش میدهند این روزها همین جور برای خرید از این مغازه به آن یکی میروند و حاضر پولی را که باید صرف تولید میشده برای خریدن اجناس بنجل با آن قیمتهای کاذب هزینه کنند. بالاخره باید از یک جایی به صورت عملی نشان داد که نسبت به این وضع معترضیم، پس کی؟ چطور؟
بعد هم طرف خیلی خوشحال میگوید کی گفته مردم مشکل اقتصادی دارند؟ شما خیابانها و مغازهها را ببین...
نه اینکه از شادی مردم ناراحت باشم ولی این مردم چرا به مسکنهای مقطعی عادت کردهاند، یعنی احساس مسخره شدن بهشان دست نمیدهد؟ یعنی به این فکر نمیکنند که باید خودشان کاری کنند نه اینکه منتظر معجزه باشند؟
حلقه دوستام رو که نگاه میکنم میبینم همه کسانی بودند که تمام تلاششون رو کردند برای بهبود، برای اصلاح... هر کدوم هم به نحوی هزینه داده... کسی منتظر بقیه نبود ببین اونا چیکار میکنند یا خواهند کرد... هر چی در توان خودش بود رو انجام داد، کوتاهی نکرد.
حالا؟...
«او» و هزارن نفر مثل او هستند که این چند سال را عیدها یا در زندان سپری کردهاند یا در غربتِ اجباری...
خب من دلم میگیرد وقتی میبینم مردمی که مدام توی اتوبوس، تاکسی و صف کوفت و زهر مار دارند نق میزنند و فحش میدهند این روزها همین جور برای خرید از این مغازه به آن یکی میروند و حاضر پولی را که باید صرف تولید میشده برای خریدن اجناس بنجل با آن قیمتهای کاذب هزینه کنند. بالاخره باید از یک جایی به صورت عملی نشان داد که نسبت به این وضع معترضیم، پس کی؟ چطور؟
بعد هم طرف خیلی خوشحال میگوید کی گفته مردم مشکل اقتصادی دارند؟ شما خیابانها و مغازهها را ببین...
نه اینکه از شادی مردم ناراحت باشم ولی این مردم چرا به مسکنهای مقطعی عادت کردهاند، یعنی احساس مسخره شدن بهشان دست نمیدهد؟ یعنی به این فکر نمیکنند که باید خودشان کاری کنند نه اینکه منتظر معجزه باشند؟
حلقه دوستام رو که نگاه میکنم میبینم همه کسانی بودند که تمام تلاششون رو کردند برای بهبود، برای اصلاح... هر کدوم هم به نحوی هزینه داده... کسی منتظر بقیه نبود ببین اونا چیکار میکنند یا خواهند کرد... هر چی در توان خودش بود رو انجام داد، کوتاهی نکرد.
حالا؟...
۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه
روزمرگی
این چند روز که اهل بیت در سفر هستند، بیشتر وقتم به سرکشی به گلها، باغچه و زنبورها گذشته. چرا؟
بابام بیکارِ و از صبح تا شب کاری که انجام میده آب دادن به باغچه و گل هاس، بعد هم جدول و جدول و جدول و رورنامه خوانی وسط این همه کار مفید! باید غرغر هم بکند.
خلاصه اینکه همه گیاهان موجود در خانه به آب زیاد عادت دارند و تا چند ساعتی بهشان آب نرسد پژمرده میشوند بعد هم جلو بابام همچین مظلومانه گردن کج میکنند که انگار عمری است آب نخوردند و بعد هم بنده به بیتوجهی متهم میشوم.
مامان خانم هم که هر وقت میرود از خانه بیرون توقع دارد وقتی بر میگردد به جای خانه، کاخ الیره تحویل بگیرد...
من هم حوصله کار خانه ندارم، نهایتش اینکه وقتی ببینم دیگر شتر با بارش توی اتاقم گم میشود یه کمی جمع و جور میکنم.
بعضی وقتها هم به خودم میگویم اگر اتاق را جارو کنم و کتابخانه را مرتب حالم خوب میشود و سر ذوق میآیم برای کمی مطالعه و فیلم دیدن... هر از گاهی جواب میدهد.
سه روز است که منتظرم برای اماده شدن رنگ جدید دندانها با احتساب روزهای قبلتر میشود یک ماه و نیم که رفتار شکستن دندانها شدهام.
از آن طرف کارهای «او» خوب پیش میرود و این خودش در روحیه هر دو ما اثر گذاشته، آن هم مثبت.
غالبا اخبار را از طریق پلاس پی میگیرم، پلاس هم که کلی ناز و ادا دارد و مدام قطع.
شب گاهی وصل میشود و میان همین قطع و وصلیها دو تا خبر آزادی است و یکی بازداشت... یعنی تا ان داخل جا باز میشود نوبت نفر بعدی است...
یعنی بگذرد این روزگار تلختر از زهر؟
بابام بیکارِ و از صبح تا شب کاری که انجام میده آب دادن به باغچه و گل هاس، بعد هم جدول و جدول و جدول و رورنامه خوانی وسط این همه کار مفید! باید غرغر هم بکند.
خلاصه اینکه همه گیاهان موجود در خانه به آب زیاد عادت دارند و تا چند ساعتی بهشان آب نرسد پژمرده میشوند بعد هم جلو بابام همچین مظلومانه گردن کج میکنند که انگار عمری است آب نخوردند و بعد هم بنده به بیتوجهی متهم میشوم.
مامان خانم هم که هر وقت میرود از خانه بیرون توقع دارد وقتی بر میگردد به جای خانه، کاخ الیره تحویل بگیرد...
من هم حوصله کار خانه ندارم، نهایتش اینکه وقتی ببینم دیگر شتر با بارش توی اتاقم گم میشود یه کمی جمع و جور میکنم.
بعضی وقتها هم به خودم میگویم اگر اتاق را جارو کنم و کتابخانه را مرتب حالم خوب میشود و سر ذوق میآیم برای کمی مطالعه و فیلم دیدن... هر از گاهی جواب میدهد.
سه روز است که منتظرم برای اماده شدن رنگ جدید دندانها با احتساب روزهای قبلتر میشود یک ماه و نیم که رفتار شکستن دندانها شدهام.
از آن طرف کارهای «او» خوب پیش میرود و این خودش در روحیه هر دو ما اثر گذاشته، آن هم مثبت.
غالبا اخبار را از طریق پلاس پی میگیرم، پلاس هم که کلی ناز و ادا دارد و مدام قطع.
شب گاهی وصل میشود و میان همین قطع و وصلیها دو تا خبر آزادی است و یکی بازداشت... یعنی تا ان داخل جا باز میشود نوبت نفر بعدی است...
یعنی بگذرد این روزگار تلختر از زهر؟
۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه
شب که میشود
َشب همین که پتو را میکشم روی سرم، همه چیز عمیقتر، دردآورتر وگاه غیر قابل تحملتر میشود.
شاید از خاصیتهای شب است که همه دردها و مشکلات شفافتر میشوند و سنگینی اشان بیشتر.
بعضی شبها ناامیدی به جایی میرسد که امیدی به صبح و زنده ماندن ندارم ولی دوباره صبح میآید و از اینکه شب به آدمی آن چنان ناتوان و مستاصل تبدیل شده بودم تعجب میکنم...
از ظهر منتظرم که سر و کله «او» توی جی میل پیدا شود ولی خبری نیست و من متعجبم که چطور ساعتهای بیاینکه کار خاصی انجام دهم نشستهام پشت سیستم و وقت میکشم...
شب میبینم نوشته که در حالِ فوتبال دیدن است، من؟ سیستم را خاموش میکنم و سعی میکنم بخوابم!
بعد فک میکنم به اینکه همه این مدت من منتظرش بودم و خبری نشده، بعد به جای اینکه اول خبری به من بدهد رفته نشسته پای فوتبال دیدن، خودخواهم؟
شب به خودخواه بودن و اینکه او هم آدمیزاد است و حق دارد فکر نمیکنم، خودخوری میکنم به همراه مقادیر زیادی غصه خوری.
صبح آدم دیگری هستم، همین طور که در اتاقهای خانه چرخ میزنم به این فکر میکنم که او هم حق دارد... انسان است... چرا میخواهم با خودخواهیهایم محدودش کنم که تحت امر من باشد؟!
شبها عقلم میرود تعطیلات، اژدهای درونم بیدار میشود و شروع میکند به آتش بازی... هی ویران میکند و میبلعد.
شاید از خاصیتهای شب است که همه دردها و مشکلات شفافتر میشوند و سنگینی اشان بیشتر.
بعضی شبها ناامیدی به جایی میرسد که امیدی به صبح و زنده ماندن ندارم ولی دوباره صبح میآید و از اینکه شب به آدمی آن چنان ناتوان و مستاصل تبدیل شده بودم تعجب میکنم...
از ظهر منتظرم که سر و کله «او» توی جی میل پیدا شود ولی خبری نیست و من متعجبم که چطور ساعتهای بیاینکه کار خاصی انجام دهم نشستهام پشت سیستم و وقت میکشم...
شب میبینم نوشته که در حالِ فوتبال دیدن است، من؟ سیستم را خاموش میکنم و سعی میکنم بخوابم!
بعد فک میکنم به اینکه همه این مدت من منتظرش بودم و خبری نشده، بعد به جای اینکه اول خبری به من بدهد رفته نشسته پای فوتبال دیدن، خودخواهم؟
شب به خودخواه بودن و اینکه او هم آدمیزاد است و حق دارد فکر نمیکنم، خودخوری میکنم به همراه مقادیر زیادی غصه خوری.
صبح آدم دیگری هستم، همین طور که در اتاقهای خانه چرخ میزنم به این فکر میکنم که او هم حق دارد... انسان است... چرا میخواهم با خودخواهیهایم محدودش کنم که تحت امر من باشد؟!
شبها عقلم میرود تعطیلات، اژدهای درونم بیدار میشود و شروع میکند به آتش بازی... هی ویران میکند و میبلعد.
۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه
نیش زنبور
اهل بیت صبح پنجشنبه عازم جنوب شدند برای تجدید خاطرات ذوران بچگی و جوانی.
من ماندهام با باغچه سبزیجات، گلهای مروارید، پامچال و بنفشه و سه کندوی چوبی زنبور.
باید حواسم باشد این گلها پژمرده نشوند، سبزیها بیآب نماند و آب ظرف زنبورها اندازه باشد چون اگر از یک حدی کم شود وقتی زنبورها میخواهند آب بخورند میافتند توی ظرف و میمیرند.
خلاصه این وضع منِ الاف بوده تا امروز عصر که برای سرکشی رفتم توی حیاط و دیدم دو تا زنبور افتادهاند توی ظرف آب.
هنوز زنده بودند و حرکتهای ظریفی داشتند، خلاصه هر دو تا را آوردم بیرون اول یکی را که بیشتر حرکت داشت گذاشتم کف دستم و کمی از نفسم دمیدم بهش تا شاید جان بگیرد.
بعد دومی را گرفتم کف دستم و سعی کردم عمل احیا را برای او هم انجام دهم، وضعیتش تغییری نکرد با کمک انگشت شصت و سبابه گرفتمش که بگذارمش وسط گلها که مورچهها زوذ ذخلش را نیاورند ولی در یک اقدام شنیع و غیر اخلاقی ماتحتش را روانه شصتم کرد و دیدم نیشش گیر کرد توی پوست انگشتم... چنان سوزاندنم که مپرس... سعی کردم با انگشتان دست دیگر نیش را از توی پوست در آورم که یک تکه نازکی از نیش ماند سر جایش!
انگشتم به شدت میسوخت، پریدم طبقه بالا تا با کمک «زد» باقی مانده نیش را بکشیم بیرون.
او هم دستپاچه شده بود و تنها کاری که توانست بکند فشار داد انگشت بود تا کمی خون بیرون بیاید و بعد هم با پنبهای آغشته به آبلیمو از درد نیش بکاهد.
خلاصه برای دقایقی انگشتم ورم کرد ولی انقد با آبلیمو باهاش ور رفتم که حالا اوضاع طبیعی شده.
خلاصه این هم از تلاشهای انسان دوستانه بنده برای نجات زنبور بیمعرفت.
من ماندهام با باغچه سبزیجات، گلهای مروارید، پامچال و بنفشه و سه کندوی چوبی زنبور.
باید حواسم باشد این گلها پژمرده نشوند، سبزیها بیآب نماند و آب ظرف زنبورها اندازه باشد چون اگر از یک حدی کم شود وقتی زنبورها میخواهند آب بخورند میافتند توی ظرف و میمیرند.
خلاصه این وضع منِ الاف بوده تا امروز عصر که برای سرکشی رفتم توی حیاط و دیدم دو تا زنبور افتادهاند توی ظرف آب.
هنوز زنده بودند و حرکتهای ظریفی داشتند، خلاصه هر دو تا را آوردم بیرون اول یکی را که بیشتر حرکت داشت گذاشتم کف دستم و کمی از نفسم دمیدم بهش تا شاید جان بگیرد.
بعد دومی را گرفتم کف دستم و سعی کردم عمل احیا را برای او هم انجام دهم، وضعیتش تغییری نکرد با کمک انگشت شصت و سبابه گرفتمش که بگذارمش وسط گلها که مورچهها زوذ ذخلش را نیاورند ولی در یک اقدام شنیع و غیر اخلاقی ماتحتش را روانه شصتم کرد و دیدم نیشش گیر کرد توی پوست انگشتم... چنان سوزاندنم که مپرس... سعی کردم با انگشتان دست دیگر نیش را از توی پوست در آورم که یک تکه نازکی از نیش ماند سر جایش!
انگشتم به شدت میسوخت، پریدم طبقه بالا تا با کمک «زد» باقی مانده نیش را بکشیم بیرون.
او هم دستپاچه شده بود و تنها کاری که توانست بکند فشار داد انگشت بود تا کمی خون بیرون بیاید و بعد هم با پنبهای آغشته به آبلیمو از درد نیش بکاهد.
خلاصه برای دقایقی انگشتم ورم کرد ولی انقد با آبلیمو باهاش ور رفتم که حالا اوضاع طبیعی شده.
خلاصه این هم از تلاشهای انسان دوستانه بنده برای نجات زنبور بیمعرفت.
۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه
قضاوتِ سخت
بالاخره دیر یا زود زمان اعتراف میرسد، اینکه همه این مدت خودت را گول زدهای..
که حتی با وجود داشتن شوهر و تعهدی که به او و فرزندش داری، عشق گونهای دیگر از حیات است که تو به آن ایمان داری...
بعد از سالها انگار عشق به آن مرد چشم گربهای در تو همچون آتشفشان خاموشی بوده که هر لحظه به بیدار شدنش امیدوار بودهای...
حالا دوباره گدازههای این عشق جاری شده...
راستش قضاوت درباره عشق میان یک مرد متاهل که دارای یک فرزند است و زنی مطلقه که حالا با مردی ازدواج کرده که فرزندی هم دارد، سخت است ولی هم آن مرد و هم این زن از دوستانم هستند...
که حتی با وجود داشتن شوهر و تعهدی که به او و فرزندش داری، عشق گونهای دیگر از حیات است که تو به آن ایمان داری...
بعد از سالها انگار عشق به آن مرد چشم گربهای در تو همچون آتشفشان خاموشی بوده که هر لحظه به بیدار شدنش امیدوار بودهای...
حالا دوباره گدازههای این عشق جاری شده...
راستش قضاوت درباره عشق میان یک مرد متاهل که دارای یک فرزند است و زنی مطلقه که حالا با مردی ازدواج کرده که فرزندی هم دارد، سخت است ولی هم آن مرد و هم این زن از دوستانم هستند...
اشتراک در:
پستها (Atom)