۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

دلگیرانه

گفتم حالا که دلش گرفته اگر صدای هم را بشنویم شاید حالش بهتر شود.
شارژ گرفتم و زنگ زدم، توی دلم خوشحال بودم که این تنها کاری است که می‌توانم برای دور کردنش از آن حال بد بکنم.
زنگ زدم، تا صدا آمد گفتم الو سلام... ولی گوشی روی پیغامگیر بود.
قطع کردم و دوباره زنگ زدم باز هم رفت روی پیغامگیر!
دیدم توی چت نوشته ممنون که زنگ زدی فلانی هم اینجاست نمی‌شود حرف زد.
نوشتم ممنون که جواب ندادی.
چقدر دلم گرفت.

عفونت زخم‌ها

ویلاگ سابق‌ام را اگر تحمل کرده بودند، این روز‌ها ششمین سالگرد تولدش بود.
روزی که هک‌اش کرده بودند، رفته بودم گوشه آشپزخانه اداره و زار زار گریه می‌کردم.
انقد عوضی بودند که بعد‌تر از بین کامنتهای خصوصی‌ام مطالبی را به وقیح‌ترین شکل ممکن منتشر می‌کردند و حتما کلی هم توی دلشان ذوق می‌کردند.
روزهای اول سخت بود، من یک دوست و یک همدم عزیز را از دست داده بودم.
انقدر این زندگی فراز و نشیب دارد که آدم احساس می‌کند غم‌های گذشته‌اش بیشتر شبیه جک بوده‌اند.
انقدر روزگار لگدهای محکمی حواله می‌کند، که دردهای قبلی فراموش می‌شوند.
انقدر زخم روی زخم می‌آید که آدم پوست کلفت می‌شود، یک وقت هم می‌بینی عفونت از زیر این پوست کلفت هم می‌زند بیرون. پ. ن: هنوز شب‌ها هوا سرد است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

آهنگ ارسالی

پسرک برایم هر از گاهی آهنگی ایمیل می‌کند، سرعت اینترنت هم پایین است و غالبا می‌گذارم آخر شب دانلود می‌کنم.
مدت‌ها بود آهنگی فرستاده بود ولی گوش نداده بودم.
دیشب حس‌اش آمد که ایمیل را باز و این بار آهنگ را دانلود کنم.
خودش بود، آهنگی که آمده بود اساسی حالم را خوب کند.
همین تعداد اندک دوستان خوبِ حال درک کن، غنیمت است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

بهار نارنج

چند روز پیش که توی بازار بودم و در مغازه صنابع دستی مشغول تغذیه روحی، روانی و بصری! تعدادی از مسافر هم آمدند داخل مغازه.
می‌گفتند سال‌های قبل، همین روز‌ها که می‌آمدند همه جا پر از عطر بهارنارنج بوده ولی امسال خبری از غوغای عطر بهارنارنج‌ها نیست.
راست می‌گفتند سال‌های قبل این موقع، عطر بهار نارنج‌ها خیلی بیشتر از این‌ها بود. در اکثر کوچه‌ها و خیابان‌ها این عطر جادویی حال آدمی را اساسا جا می‌آورد.
ولی امسال از آن همه عطر و بو خبری نیست، کمتر شده.
قضیه این است که مسافرهای نوروزی به درخت‌ها رحم نمی‌کنند حتی مردم همین شهر.
وقتی می‌بینند درخت نارنجی پر از شکوفه است می‌افتند به جانش.
یکی برای فروکش کردن ذوق و شوق‌اش آن یکی برای پولی که بابت فروش هر کیلو بهار نارنج روانه جیبش می‌شود.
پ.ن: به طور معمول بخشی از بهارنارنج‌ها روی زمین می‌ریزد و می‌شود از ه‌مان‌ها استفاده کرد ولی اینکه یکی آویزان درخت شود و بهارهای سفید و کوچک را از شاخه‌ها جدا کند دردناک است.

روز نوشت

دیروز قبل از ظهر دوستم زنگ زد که یا رییس‌اش دعوایش شده و او هم از بخش بیرونش کرده.
نشسته بود توی ایستگاه اتوبوس جلو بیمارستان و به قول خودش داشت ماشین‌ها را می‌شمرد تا از ریاست باهاش تماس بگیرند برای تعیین تکلیف کارش.
زنگ زده بود که اگر می‌توانم بروم پیشش، تازه از خواب بیدار شده بودم. جواب قاطعی ندادم ولی بعد فک کردم حتما حالا به یکی نیاز دارد که بهش دلداری بدهد، که کنارش باشد و این‌ها.
سریع پوشیدم و رفتم سمت محل کارش.
خلاصه حرف زدیم از رییسی که جو ریاست و پشت میز نشینی گرفتدش، این روز‌ها که این میز خیلی‌ها را اسیر و بنده خودش کرده! واقعا پشت میز نشستن و بنده میز نشدن هم ظرفیت می‌خواهد که البت بسیاری ندارند و همان‌ها می‌شوند سوهان روح بسیاری دیگر.
خلاصه هی حرف زدیم و حرف و حرف تا بالاخره زمان آن رسید که برود با رییس بیمارستان صحبت کند.
بد وضعی شده بیکار باشی و توی خانه بمانی یک جور معضل و مشکل پیش می‌آید بروی سر کار و مثل حمال‌ها جان بکنی و چنین رییس‌های بد دهن و نمک ن‌شناسی هم داشته باشی جور دیگر.
جالب اینجا بود که کل نیروهای آن بخش با این به اصطلاح رییس مشکل داشتند وبالاجبار رنج تحقیر و بدهنی‌هایش را هم تحمل می‌کردند. چرا؟ چون با خودشان بلندبلند فکر می‌کردند که اگر بیکار شوند چطور دوباره کار گیر بیاورند؟ چطور توی خانه بشینند و روزگار بگذرانند؟!!!
بعد راه افتادم سمت خانه و تا اتوبوس بیاید رفتم توی فروشگاه و چرخی زدم، چند تایی بیسکویت و ماکارونی و پودر لباسشویی خریدم.
جدیدا هم یک روش تکدی‌گری مد شده و اینکه طرف می‌رود مثلن روغنی چایی یا هر چیز می‌خواهد بر می‌دارد بعد همین که یک مشتری دارد وسایلش را حساب می‌کند خودش را به او می‌چسباند و کلی عز و جز می‌کند و از بدبختی و نداریش می‌گوید تا وسایل او را هم حساب کنند.
یا مثلن یهویی وسط پیاده رو یکی خودش را می‌اندازد جلو راهت که پول کرایه ندارم پول نان ندارم... مخصوصا وقتی طرف پیر و سالخورده باشد آدم نمی‌تواند بی‌تفاوت باشد ولی چند قدم می‌روی آن ور‌تر می‌بینی‌‌ همان آدم دارد از بقیه هم به‌‌ همان شکل پول می‌گیرد و در واقع شغلش این است.
خلاصه هر کسی برای دوشیدن دیگران دکانی راه انداخته و به اندازه توانش می‌دوشد، بد روزگاری شده.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

شب نویسی

از نیمه شب هم گذشته ولی حالم خوب است، برعکس دیروز که تا ظهر از سردرد افتاده بودم توی تخت.
یک امید محکم و قوی ته دلم هست که با وجود همه این بن بست‌ها که مقصرش پدرم است باز هم مطمئنم که این کار خواهد شد.
حرف‌های مشاور روی مامان تاثیر خوبی داشته، یک جور ته دلش را محکم کرد.
به نظرم قبل‌تر همه حرف‌های من را می‌گذاشت پای احساسات و اینکه دارم احساسی برخورد می‌کنم.
ولی دیروز مشاور هم تاکید کرد که اگر بخواهد مشکلی در زندگی پیش بیاید چه اینجا و چه آنجا فرقی نمی‌کند، مشکل پیش خواهد آمد پس نباید هی نگران بود که وای اگر برود فلان می‌شود و بیسار.
گاهی فک می‌کنم که من زیادی آن اتفاق و آن برادران گمنام را جدی گرفته ام، خیلی راحت اجازه داده‌ام سایه سنگین اشان را همه جای زندگی‌ام پهن کنند ولی همه این ماجرا دست من نیست. شاید اگر خانواده بیشتر همراهی کرده بودند حالا وضع خیلی بهتر بود.
نمی‌دانم چرا ولی این موقع از شب حالم به طور غیر معمولی خوب است، کمتر پیش می‌آید این طور باشم شاید از خواص شب و تاریکی و تنهایی است.
هنوز فضایی پیش نیامده تا از جلسه مشاوره با «او» حرف بزنم، این روز‌ها خودش یک درگیری اساسی دارد حکایت ثواب کردن و کباب شدن است جریانش.
آمده به یک بنده خدایی پناه داده تا زود‌تر کارش راه بیفتد و حالا حدود سه ماه است طرف کنگر خورده و لنگر انداخته، عین خیالش هم نیست!
خلاصه فک کردم که «او» این روز‌ها به اندازه کافی اذیت می‌شود، حداقل من بیشتر همراه و همدلش باشم کمی از این زجر کاسته خواهد شد.
«او» از آن آدم‌های صبور و بخشنده‌ای است که کم پیدا می‌شوند، این را جدا از رابطه امان می‌گویم و مورد تایید خیلی‌های دیگر است.
همیشه دعایش می‌کنم، هم او را و هم خیلی‌های دیگر را که دوستان دور و نزدیک هستند.
اعتقاد دارم دعاهای خوب دوستان در حق هم، اجابت می‌شود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

در هم و برهم

خب این چند روز، روهای پر تناقضی بوده!
شنبه رفته‌م بازار. گیوه خریده؛ خاکستری رنگ. دو تا جا شمعی شبیه فانوس خریدم سبز و آبی تیره. یک رومیزی با طرح بته جغه زیبا. حالم را خوب کردند این خریدها.
یکشنبه رفته‌م پی مشاور- روان‌شناس همراه مامان.
حرف‌هایش واقعا درست بود خیلی هم خوب برخورد کرد، انتظارش را نداشتم تا حدودی.
گفت افسردگی شدید داری و اگر همین روند ادامه پیدا کند اوضاع خطرناک‌تر هم می‌شود.
گفت باید با پدرت صحبت کنی، باید همدیگر را متقاعد کنید.
امروز صبح مامان با بابا حرف زد، باز هم بابایِ بی‌منطق خودخواه شمشیر را از رو بست.
خودش هم نمی‌داند دقیقا مشکل‌اش چیست!
از دیشب هم این سردرد سگی آمده مثل کنه چسبیده به سمت چپ پیشانی و رسمن دارد چشم چپم را به فنا می‌فرستند.
پ. ن:‌‌ رها جان‌‌ همان روز جمعه آمدم سراغ وبلاگت ولی نمی‌توانستم کامنت بگذارم. بعد خواستم زیر کامنتی که برایم گذاشته بودی جواب دهم باز هم ارور دادو من از فری گیت استفاده می‌کنم فک کنم مشکل از اونِ که نه می‌شه کامنت گذاشت و نه توی وبلاگ خودم می‌شه جواب کامنتها رو داد.

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

اسباب بازی

برای تمدید یک دفترچه بیمه باید الکی سه روز الاف باشی.
یک روز بروی توی صف برای گرفتن فرم و پرداخت پول، دو روز بعد بروی برای مهر و تمدید دفترچه.
دیروز رفته بودم برای مهر تمدید، قبلش رفتم اسباب بازی فروشی تا برای یک کودک چهار ماهه چیزی بخرم.
خودم هم نمی‌دانشتم دقیقا چی؟ ولی وقتی رفتم توی اسباب بازی فروشی کلن انقد ذوق زده شده بودم، انقد هیجان داشتم که ذوق مرگ شدن را حتی فروشنده توی چشم‌هایم دیده بود.
گفت این همه ذوق برای خرید کادوِ خواهرزاده یا برادرزاده است؟ گفتم نه برای فرزند یک دوست.
خوشحالی‌ام بابت همه آن چیزهای هیجان انگیز و متنوعی بود که در زمان کودکی حتی ابتدایی‌ترین آن‌ها هم وجود نداشت.
حدود بیست دقیقه‌ای که آنجا بودم و داشتم اسباب بازی‌های مختلف را تماشا می‌کردم انقدر حالم خوب بود، انقدر از آن همه رنگ و زیبای انرژی گرفته بودم که باورم نمی‌شد.
تصمیم گرفتم هفته دیگر بروم آنحا و این بار برایم دل خودم و کودک هیجان زده درونم خرید کنم.
پ. ن:
یک-‌‌ رها جان اگر اینجا را می‌خوانی، خبری از خودت بده. دیرروز فک کردم می‌شود با ف.. ی.. ل..‌تر شکن وارد وبلاگت شد ولی بعد متوجه شدم کلن مسدود شده.
دو-خوشحالم از اینکه چند دوست هر از گاهی گذرشان به اینجا می‌افتد و نظر می‌گذارند.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

یک آن

حالم خوب نبود ولی به خرابی این لحظات هم نبود.
نشسته بودم پای برنامه به عبارت دیگر همین یک ساعت پیش، کوهیار داشت صحبت می‌کرد.
یک جاهایی مکث داشت، حتما تصویر آن لحظه‌های بازداشت و بازجویی می‌آمد جلو چشمم، شاید.
ه‌مان موقع‌‌ همان لحظه که مکث داشت که انگار یک تصویرهایی می‌آمدند جلو ذهنش حالم خراب شد.
تلویزیون را خاموش کردم، آمدم توی اتاق پتو را کشیدم روی سرم.
بعد از دوران پر التهاب نوجوانی سال‌ها بود که به خودکشی فکر نکرده بودم ولی این یکسال و خورده‌ای بار‌ها بار‌ها به خودکشی و خلاص کردن خودم فک کردمف جراتش را نداشتم ولی.
حالم خراب استف رفته‌ام دستشویی و به این فکر کردم که مثلن دانشگاه و درس می‌تواند حسابی درگیرم کند، شاید.
ولی اینجا که دیگر جای من/ ما نیست.
دلم یک زندگی جدید می‌خواهد، از من دریغش نکنید.
پ. ن: گاهی آدم سعی می‌کند فقط سعی می‌کند خودش را گول بزند، برود سری به کوچه علی چپ بزند هی بعضی فکر‌ها را بعضی تصویر‌ها را پس بزند.
بعد درست در یک آن دستش رو می‌شود...

روزهای ظاهرا آرام بهاری

دیشب همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم، فکرم مدام ولگردی می‌کرد.
هر جا دلش خواست رفت و هر کاری دلش خواست کرد.
بعضی شب‌ها این ولگردی‌ها خوب است، آزارم نمی‌دهند، بر نگرانی‌هایم اضافه نمی‌کنند.
بعضی شب‌ها هم می‌شود که انقد این فکر‌ها شاخ و برگ می‌گیرند، انقد بلند پروازی می‌کنند که هر آن گمان می‌کنم که امکان پاره شدن مویرگ‌های کله مبارک هست.
این روز‌ها ظاهرا همه چیز آرام است و حالم بهتر از قبل، خودم که احساس می‌کنم وضع این طور نمی‌ماند و دیر یا زود یک بحث و دعوای مفصل در خانه اتفاق می‌افند.
مقصرش هم مشخص است، یک مردِ خودمحور و خودبین که خود را قطب عالم امکان می‌داند و همگان باید دور او بچرخند...
متاسفانه غالب مردهای ایرانی این حس خودبرتربینی، من همه چیز را می‌دانم، من فلان و بیسارم، شما باید هر چی من می‌گم بگید چشم، شما نمی‌فهمید و تنها من می‌فهمم، من الم و بلم و... را در خود دارند و بسته به شرایط زمانی و مکانی همه این ویژگی‌ها یا بخشی از آن‌ها ظهور و بروز پیدا می‌کند.
در خانه ما طی یکسال اخیر شاهد بروز موج دوم از این ویژگی‌ها و کرامات با شدت بسیار هستیم ولی این طور هم نمی‌شود که یک نفر بخواهد با بی‌منطقی و صرفا با بهره گیری از قدرت و زور نظرش را تحمیل کند.
احترام والدین واجب است و تا حالا هم من نخواستم که حرمتی شکسته شود و یا پرده دری پیش آید ولی وقتی طرف مقابل همه این‌ها را نادیده بگیرد و فقط بخواهد با زور و ارعاب دیگران را مطیع خود کند که نمی‌شود.
گرچه این یک هفته را سعی کردم به موضوع دستگیری آن بنده خدا فک نکنم و نگذارم ذهنم درگیر ترس‌ها و اضطراب‌ها شود ولی نمی‌شود از یک حدی بیشتر نقش بازی کرد.
نتیجه؟ هنوز تبخال گوشه راست لب پایینم خوب نشده یکی دیگر بالای لبم سبز شده، زیاد خواب می‌بینم! همه‌اش هم پر است از درگیری و نگرانی...
کی رنگ آرامش می‌گیرد این خواب‌ها؟!
زندگی که هیچ...

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

خود گول زنی

هی نشسته‌ام تک و تنها توی خانه‌ای که اهل بیت هر دو طبقه رفته‌اند مسافرت و حرص می‌خورم، شور می‌زنم و رسما دهن خودم را سرویس می‌کنم.
بلند شدم رفتم جلو آینه، هی به ابروهام نگاه کردم و در ‌‌نهایت خودم را راضی کرده‌ام بروم آرایشگاه، کمی دور شوم از فضایی که احاطه‌ام کرده.
آرایشگاه اصولن پر است از حرف‌های خاله زنکی و آدم را دور می‌کند از خودش، کمی می‌خندد و کمی سر از زندگی مردم در می‌آورد.
رفتن و آمدنم یک ساعت هم نشد، حالا در فکر برنامه بعدی هستم.
دلم پفک کشیده، دیروز هم کشیده بود ولی ترسیدم برم از خونه بیرون! حالا می‌خواهم بروم.
نباید از ترس اتفاقی که هنوز نیفتاده همه لحظه‌ها را به کام خودم زهر کنم باید کمی لذت ببرم از این آسمان، آفتاب و هوای تازه...

بیست و دوم فروردین

من سعی می‌کنم بر ترس‌هایم غلبه کنم ولی کار سختی است وقتی می‌بینی هر بار ترس به شکلی تو را احاطه می‌کند.
خبرهای خوش غالبا با تاخیر منتشر می‌شونذ ولی امان از خبرهای بد و تلخ که به سرعت دست به دست می‌شوند.
دیروز هم یکی از این خبرهای بد خیلی زود منتشر شد، من؟
از‌‌ همان دیروز که دوباره خبر بازداشت یکی را شنیدم واقعا ترسیده‌ام، این ترس در حدی هست که هر چقد هم به خودم دلداری می‌دهم نمی‌توانم به کل بر آن غلبه کنم. چرا؟ چون مدت کمی مانده تا خرداد، هر لحظه ممکن است زنگ در خانه یکی از ما‌ها زده شود و...
شاید باید محکم باشم و ترس به خودم راه ندهم، منفی بافی نکنم و زندگی عادی و روزمره را ادامه دهم ولی قضیه این است که ماه هاست زندگی از روال عادی و روزمرگی خارج شده، چرا؟ چون یک سری چیز‌ها هست که دیگران از آن بی خبرند، لزومی هم نداشته که بدانند ولی تو داری مدام با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنی.... یکی از آن کله گنده‌هایش همین ترس است، یکی دیگر کابوس‌هایی است که حالا با مدت زمان‌های کم می‌آیند و خودشان را شب‌ها تحمیل می‌کنند به تو، سردردهای عصبی و وحشتناک...
من زیاد غر می‌زنم، چس ناله‌هایم به صورت تصاعدی بالا رفته ولی خب کسی نیست که بخواهم یا حتی بشود در کنارش نشست و راحت با او حرف زد.
می‌آیم اینجا، بلند بلند حرف می‌زنم شاید کمی آرام‌تر شدم... شاید.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

خواب

خبر نداشتم تا همین امروز عصر که اشتباهی به جای شماره خانه داداشم اینا، شماره خانه خاله را گرفتم.
گفت مادر بزرگم که دو سال است فوت کرده آمده بوده به خواب خاله بزرگ ترم و توی خواب با مامان من سر و سنگین بوده، بعد خاله زنگ زده به مامان من که مگر با بچه‌ها مشکلی داری؟ مامانم هم گفته با الی مشکل دارم (من چند روزی است دیگر باهاش حرف نمی‌زنم، یعنی کلن ازش قطع امید کردم) بعد خاله جریان خوابش را تعریف کرده و مامان هم گفته خودم هم خواب مادر را دیدم همچنین بابایش.
همین چند مدت پیش بود که گفتم باز دوباره دست به دامان مادربزرگم شوم، بیاید بزند پس کله مامان و بابایم و گذشته اشان را به یادشان بیاورد، بیشتر آن بابایِ خودخواه و خودمحور.
حالا مادر به خواب چند نفرشان آمده و ناراحتی‌اش را هم ابراز کرده، انگار آدم‌های آن دنیا شنواترن و آگاه‌تر.
مثل آدم‌های زندانی که شجاع ترند و امیدوار‌تر، این را می‌شود از نامه‌هایی فهمید که از آن داخل می‌فرستند... شاید به درستی نمی‌دانند این بیرون چه خبر است، خبر از بی‌صفتی‌های این روزگار و سکوت مردمانش ندارند، شاید...
ولی انگار آن‌ها که دور ترند، دغدغه‌هایشان برای زندگی آدم‌های این دور و اطراف بیشتر است.
همیشه دوستت دارم، مادر.

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

حساسیت بهاری

امروز طرف‌های ظهر بعد از دو روز بارندگی شدید، آسمان آفتابی شد.
سبزی برگ درخت‌ها در روزهای ابتدایی بهار دوست داشتنی است بعد‌تر کدر می‌شوند و مثل این روز‌ها شفاف نیستند.
عطر بهار نارنج هم همه شهر را برداشته، رسمن آدم مست می‌کند پا توی کوچه خیابان‌ها بگذارد.
به نسبت آدم‌هایی که از این حال و هوای بهاری لذت می‌برند یک عده هم هستند مثل من که عطر و بوی گل‌ها حساسیت آن‌ها را تشدید می‌کند، دچار آب ریزش چشم و بینی می‌شوند و سردرد می‌گیرند.
خلاصه اینکه از بیرون رفتن در این روز‌ها به شدت خودداری می‌کنم چون عطر بهار نارنج‌ها کله پایم می‌کند.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

دردسرهای باران بهاری

همین منطقه از کشور که اگر چند سالی بارش ها کم باشد دچار خشکسالی طولانی مدت می شود، همین که دو روز هم پشت سر هم باران ببارد دچار آبگرفتگی شدید می شود و رسمن سیل در شهر راه می افتد..
آب از جوق ها سرازیر می شود، کنار گذرها را آب می گیرد و مردم احساس می کند که شهر دچار قحطی خواهد شد و شروع می کنند به احتکار مواد غذایی.
این مشکل اکثر کلانشهرهای کشور است که با بارش های شدید یا ناگهانی باران با مشکلات زیادی به ویژه در رابطه با آبگرفتگی معابر و اختلال شدید در رفت و آمدها مواجه می شوند.
به وجود آمدن این شرایط دلایل مختلفی دارد از نامناسب بودن زیرساخت ها گرفته تا مدیریت ضعیف شهری.
یک خیابان با آسفات مناسب بدون دست انداز و لکه گیری را نمی شود در این شهر پیدا کرد، روزهای بارانی شدت فاجعه ساخت و سازهای غیر استاندارد و مهندسی های الابختکی بیشتر هم مشخص می شود آنجا که وسط هر خیابان استخری طبیعی به وجود آمده و برای گذر از خیابان باید ماشین ها یک به یک تنی به آّب بزنند

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

بخور و نمیر

هنوز هم باران می بارد، با شدت و گاهی همراه با رعد و برق.
کتاب بخور و نمیر پل استر را می خوانم، انتخاب بسیار مناسبی است برای حال و احوال این روزهایم.
لذت می برم از این همه جسارت و کله خری یک پسرک نوجوان و حسودی ام می شود به تجربه هایی که داشته.

نیمه شب

ساعت دو نیمه شب است.
دراز کشیدم کف اتاق، سرم را تکیه دادم به دستم و زل زدم به چراغ‌های مودم که مدام قطع و وصل می‌شوند.
چشمم می‌افتد به ردیف همشهری‌ داستان ها که در قفسه پایینی کتابخانه کنار هم ردیف شده‌اند.
یادم می‌آید که از ویژه نامه عید فقط یکی دو داستان را خواندم و یکی از داستان‌ها را با صدای صالح اعلاء گوش دادم. قبل‌تر‌ها خوره وار همهٔ قسمت‌های همشهری داستان را می‌خواندم حتی اسامی کسانی که نامه و ایمیل فرستاده بودند. خل بودم؟

باران که می‌بارد

باران می‌بارد، نم نم و با ناز فراوان.
خیلی وقت است که زیر باران نرفتم، آخرین بار که با لذت و عشق زیر باران راه رفتم به گمانم جمعه‌ای اواخر مهر ماه ۹۰ بود.
با او رفتیم پارک لاله و زیر یکی از آلاچیق‌ها نشستیم، عصر هم رفتیم یک جایی که یادم نیست همراه پدرخوانده سه نفری شیرکاکائوی داغ خوردیم.
بعد‌تر بار‌ها باران آمد، ولی من زیر باران قدمی نزدم... حتی کششی برای زنده کردن آن خاطره بارانی دو نفره نداشتم.
دیشب هم که باران می‌بارید از صدای چرخ ماشین‌ها روی آسفالت متوجه شدم.
به نظرم باران به‌‌ همان اندازه که می‌تواند بهانه‌ای خوب برای حالی بهتر باشد به‌‌ همان اندازه هم می‌تواند غمِی ملیح را در آدمی به وجود آورد و وادارت کند که مچاله بشوی زیر پتو.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

کمک رسانی از آن دنیا

آدمیزاد وقتی از آدم‌های زنده این روزگار قطع امید می‌کند، دلش را خوش می‌کنده به مرده‌ها.
که بیایند توی خواب آدم زنده‌های زبان نفهم، یکی بزنند پس کله اشان که گذشته اشان یادشان بیاید.
ولی در کل آدمیزاد موجود تنهاییِ، خیلی تن‌ها، غریب و پیجیده مثل دالان‌های هزارتو که نمی‌دانی در پیج بعدی چه چیزی منتظر است.
فعلن که زندگی ورِ تخمی‌اش را حواله ما کرده!