۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

کور سوی امید

 شده ذره بین به دست می‌گیرم می‌گردم دنبال کورسوی امید.
از این وبلاگ به آن وبلاگ سرک می‌کشم تا ته دلم محکم شود که هنوز هستیم حتی اگر خسته‌تر از قبل.
آدم توی این روزگار بی‌صفت پوستش کلفت می‌شود، سگ جان می‌شود.
از دقیقه نود هم گذشته، نه باید دنبال عصای موسی بود و نه دم مسیحایی عیسی.
باید دنبال یک آدم زمینیِ معمولی کمی بیشتر شبیه خودمان بگردیم.
قرار نیست این آدم زمینی کمی بیشتر شبیه ما شاخ غولی را بشکند یا از میان آتش، گلستانی برای ما به ارمغان بیاورد.
برای ما آدم‌های ِ زمینی خسته، همین که امید زنده بماند هم کافی است، امید که باشد زندگی را می‌شود با هر جان کندی پیش برد.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

اینجا ایران...

«س» نزدیک‌ترین دوست این پنج ساله اخیرم است. با اینکه از من کوچک‌تر است ولی جسارتش به من هم انرژی فوق العاده‌ای می‌دهد. ما روزهای خوب و بدی را با هم گذرانیدیم. خیابان‌های این شهر پر است از خاطرات دو نفره ما. از روزهایی که هر دو همکار بودیم در دو جای متفاوت کارمان شده بود تماشای تئا‌تر و فیلم و رفتن به کنسرت و جشنواره تا آن زمان که می‌رفتیم وسط شلوغی‌ها. هر دو طعم بازداشت را کشیدیم. او را همزمان با حدود ۲۰ نفر دیگر چند روزی در زندان نگه داشتند. جماعتی که در میان آن‌ها از همه قشری بود... فک می‌کردیم بعد از این اتفاق‌ها دیگر بی‌خیال می‌شویم، بی‌تفاوت... ولی درست اخرین روز مهلت نام نویسی پنج دقیقه به ساعت شش پشت مانیتور مشغول حرص خوردن بودیم، داشت آخرین امیدی که نمی‌دانم یهو از کجا آمده بود هم به فنا می‌رفت که آن مرد آمد. ما دوباره دل بسته بودیم... ولی پخته‌تر و منطقی‌تر از ۸۸
چند روز قبل از اعلام رسمی اسامی هم هر روز و هر ساعت احتمال رد صلاحیت بیشتر و بیشتر می‌شد، فقط می‌خواستیم یکی رسما اعلام کند تا خودمان را قانع کنیم. شب قبل از اعلام اسامی انقدر خبرهای ضد و نقیض منتشر شد که دیگر برای شنیدن خبر رسمی آمادگی داشتیم، به همین راحتی‌‌ همان اندک کورسوهای امید را هم کشتند. حالم نسبت به شب تا صبح ۲۳ خرداد چهار سال قبل خیلی بهتر است. یعنی یک جوری این چهار سال آماده شدیم برای هر بدتری. یک زمانی می‌گفتیم مگر از این بد‌تر هم می‌شود؟! بله که می‌شود. اینجا ایران است و هر غیر ممکنی امکانش هست.
زنده گی باز هم جریان دارد

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

چند پاره

یک- چند روز پیش رها این مطلب را نوشته بود، به بخش هایی از نوشته اش که رسیدم دیدم دارم اشک می ریزم، بغض ام ترکیده بود...پروسه رفتن اجباری از کشور، انتظار و انتظار و انتظار...حالا همه این ها به کنار نمی گویم خیلی ها ولی بخشی از همان بچه هایی هم که به اجبار رفته اند دارند برای آگاهی مردم برای شرکت در انتخابات و رای دادن به هاشمی تلاش می کنند. کسی گذشته را فراموش نکرده، خون های ریخته شده، داغ هایی که تا ابد به دلمان هست، حصر میرحسین، رهنورد و شیخ را، اسارت بسیاری از دوستان را و آوارگی جمعی دیگر را.
همه این ها شده است جزیی از زندگی من و خیلی از ماها، مگر می شود فراموش کرد؟ نه فراموش نمی شوند، چهره غم گرفته مادر سهراب، چهره مظلوم مادر ستار، چهره رنگ پریده نسرین ستوده، غمِ رفتن دوستان، غم دوری...
به خاطر همه این دردها، این غم های مشترک می خواهم رای بدهم. نه اینکه انتظار فرجی باشد، انتظار معجزه ای، انتظار اصلاح و بهبود گسترده. برای حداقل تغییر ها، برای شکسته شدن حصر،  برای بیشتر ویران نشدن این کشور برای لگدمال تر نشدن خون همه آنهایی که رفتند تا ایران زنده بماند.
باید امیدوار بود، ما این چهار سال تجربه های سختی را پشت سر گذاشتیم، هر بار گفتیم مگر از این بدتر هم می شود که دیدم شد.
باید برای همه چیز آماده باشیم، ما آدم های چهار سال قبل نیستیم، پخته تریم، داغ دیده تر و سختی کشیده تر.
دو-این مطلب جدید رها  را می خواندم و با نظرش در استفاده ابزاری از زن در چنین تبلیغی موافقم، واقعا چه ضرورتی دارد برای نشان دادن و تبلیغ یک پیراهن بخواهند  چنین تصویرهایی از یک زن نمایش دهند؟!
سه- رها جان هر بار که می نویسی می خوانم، هر بار که کامنت می گذاری هم شرمنده می شوم چون هر کاری می کنم امکان پاسخ دادن در زیر کامنتت یا کامنت گذاشتن در وبلاگت را ندارم، سپاس از این که هستی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

عطش قدرت

میان این کاندیدا‌ها رسمن چند نفری دارند خودشان را تکه پاره می‌کنند. یکی مثل سردار از فرمان گرفتنش برای حمله به کوی دانشگاه می‌گوید و لاید باید نشان افتخار هم بگیرد. آن یکی که تا دیروز توی یکی از پر مراجعه‌ترین درمانگاه‌های کشور به کار طبابت مشغول بود و دعای خیر کلی بیمار پشت سرش حالا چنان در سیاست غرق شده و دست و پا می‌زند که انگار تنها راه رستگاریش رسیدن به ان مقام است. آن یکی هم داغ دیده است، نمی‌تواند درد و ترس و نگرانی‌هایش را مخفی کند به نظرش شاهکار کرده که می‌گوید طرفدران موسوی و خاتمی رفته‌اند پشت سر هاشمی!
هنوز هم فرصت هست تا بخش‌های دیگری از پشت پرده‌های این سال‌ها به لطف خودزنی برخی کاندیدا‌ها بیاید روی پرده... عطش قدرت و حفظ موقعیت چه‌ها که نمی‌کند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

آتش بازی

حتی اگر بی‌خیال آن جنگ روانی و تهدیدهای قبل از نام نویسی هاشمی بشویم طی همین روزهای اخیر آتش توپخانه رقبا به شدت افزایش پیدا کرده، بی‌حد و حصر می‌تازند.
همین‌ها که این همه ادعای مسلمانی دارند، ادعای اخلاق گرایی و صد‌ها ادعای پوچ دیگر...
فعلن که هاشمی آماج حمله از هر سویی به هر زبانی و به هر تمثیلی است ولی او هم آدم میدان کارزار و گرگ باران دیده است.
با نام نویسی‌اش آن هم در آخرین لحظات آبی به لانه مورچگان ریخته که با گذشت چند روز، هنوز به شدت مشغول جلز و ولز هستند. قسمت جالب ماجرا این است که هیچ کدام از کاندیداهای منتصب به اصولگرا‌ها و جبهه پایداری و این‌ها نمی‌آیند بگویند برنامه من فلان است، شعار من بیسار است می‌خواهم ال کنم می‌خواهم بل کنم بر عکس مدام دارند حمله می‌کنند به هاشمی! جالب‌تر اینکه از طرف مردم هم هی این و ان را رد صلاحیت می‌کنند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سین جیم بانو

مدت هاست نوشته های سین جیم بانو را می خوانم، بارها با نوشته هایش اشک ریختم، خوشحال شدم، امیدوار شدم، تلخی گزنده برخی پست ها را درک کرده ام.
احساس کرده ام چقدر دوستش دارم. چند باری دلم خواسته در آغوشش بگیرم و گاهی آرزو کردم کاش بود تا سرم را می گذاشتم روی شانه هایش و اشک می ریختم، آن زمان ها که از دردهای مشترکِ ما می نویسد.
در روزهای اخیر هم این مطلب و این یکی را نوشته است.
آخر مطلب امروزش نوشته " چقدر جای میرحسین موسوی خالیست. و زهرا رهنورد. و مهدی کروبی."
خواستم بگویم و جای همه آن نفس های بریده شده، همه آن خون های بیگناه ریخته شده، همه آن دوستان دور و نزدیکی که مجبور به ترک اجباری وطن شدند، آن عشق هایی که بین شان فاصله افتاد و...

زلزله

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، چت می کردم با "او" درباره شرایط این روزها،انتخابات و الخ.
از دو و نیم گذشته بود که رفتم برای خواب، تازه چشم هایم گرم شده بود که لرزش شدیدی را حس کردم، وحشتناک بود!
از جا پریدم و همین طور که مامان را صدا می کردم رفتم به سمت چارچوب در اتاق! آنها هم بیدار شده بودند از شدت زلزله...
بعد از چند دقیقه که احساس آرامش پیدا کردم دوباره خوابم برد، خسته بودم زیاد.
حالا در خبرها آمده که زلزله در 10 کیلومتری اعماق زمین بوده و شدتش در حدی بوده که در برخی از قسمت های شهر مردم تا صبح خارج از خانه بودند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

شرایط کوفتی


وزارت علوم اعلام کرده برای مصاحبه های مقطع دکترا هر دانشگاه مبلغ 25 هزار تومان باید پرداخت شود.
بعد توی سایت دانشگاه هایی مثل تهران و شریف مبلغ اعلام شده 50 هزار تومان است.
روز قبلش خواهرم داشت غر غر می کرد که 25 تومن چه خبره و اینا حالا هم که اینجور.
یعنی وضع جوری شده که مردم باید به کوفت هم راضی بشن، مبادا فردا زهر مار هم به این وضع کوفتی اضافه بشه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

لمس کردن/ شدن


همین طور دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می کردم.
فکر به اینکه همه نیازهای یک ارتباط که مسایل روحی و روانی نیست، لمس شدن و لمس کردن هم بخش مهم و حساسی از یک ارتباط سالم دو طرفه است.
بعد از نزدیک به دو سال رابطه از راه دور هر چند همدیگر را می بینیم و صدای هم را می شنویم نیاز به لمس کردن شده است یه خلا بزرگ یک حفره گنده که هیچ جور پر نمی شود مگر با لمس کردن/شدن.
مگر کلمات چقدر می توانند احساس را منتقل کنند، حتی این آدمک ها و شکلک ها...
از یک جایی به بعد از معنا تهی می شوند، حسی را منتقل نمی کنند بلکه در انتقال حس ها هم دچار سوتفاهم می شوند.
خودشان هم خسته می شوند، سرگردان و آشفته!
یک وقت هایی من کلمه نمی خواهم، نه صدایی نه حتی کوچکترین حرفی!
من نگاه می خواهم، من نیاز مند برق یک نگاهم، نیازمند گرمای یک آغوش، نیازمند یک شانه محکم...
نیار به لمس کردن نیاز به لمس شدن...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

دود


با این وضع افتضاح و نابود این نترنت در این روزها، یحتمل تا زسیدن به خرداد اوضتع بدتر از این هم خواهد شد. باید برویم چ.ب خشک و ذغال تهیه کنیم که حکمن در روزهای آینده نه چندان دور تنها راه ارتباطی ما انسان های قرن 21 در این کشور برپا کردن دود خواهد بود.
مصداق هر کسی دور ماند از اصل خویش و اینا. بعله ما داریم به اصل خودمون به اجداد خودمون نزدیک می شیم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

اوی خودآزار

«او» مشغول خودآزاری است، چطور؟ چون حال ما اینجا خوب نیست، چون درب و داغون هستیم او هم هر لذت و خوشی را در آنجا به خودش حرام کرده.
حرف گوش نمی‌دهد یک جور مقاومت دردناک در برابر هر گونه تغییر مثبت و حال خوب کن دارد.
به قول دوستی همین ملت غزغروی نالان که توی صف بانک و اتوبوس مدام فحش می‌دهند و این‌ها با همین وضع و شرایط موجود دارند به زندگی اشان ادامه می‌دهند، هر چند با سختی و مشقت زندگی مثل همه این سال‌ها در این کشور جریان دارد.
انگار ما زیادی حساس هستیم و درد بشریت مدام بیخ گلویمان را چسبیده.
واقعن دلم می‌خواهد «او» به زندگی برگردد، شاد باشد و خوشحال.
نمی‌دانم چرا این همه خودش را زجر می‌دهد، این آدم انگار با درد زندگی کردن برایش مطلوب‌تر است.
پ. ن: ایمان دارم به اینکه دلی که بشکند دودمانی را به باد خواهد داد، هنوز یکسال هم نشده که خبرهایی از دور و نزدیک می‌شنوم که چطور آدم‌هایی که ظلم کردند و دیگران را قربانی، چنان به ذلت و خواری افتاده‌اند که آرزوی مرگ می‌کنند.
دو- هوا زمستانی شده، سرد و بارانی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

بارون بهاری

انتظارش رو نداشتم ولی از سرشب داره بارون می‌باره و هوا هم سرد‌تر شده.

غرغر شبانه

سه شنبه از اون روزهایی بود که هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن نداشتم.
باورم نمی‌شه این منم: (
یادم رفته قبل تر‌ها چطور خوشحال می‌شدم، چی می‌تونست خوشحالم کن.
متنفرم از این حالی که دارم، از وضعیت نکبتی.