سال ۸۹ یک بنده خدایی در وبلاگش مطلبی نوشته بود که من هم رفتم برایش کامنت خصوصی گذاشتم، آن هم بدون نام.
آن بنده خدا هم کامنت را عمومی کرده بود. محتوای کامنت درباره سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی نسل ما بچههای دهه شصتی بود که نهایت به این میرسید که در دولت محمود عمر و جوانی ما چطور به هدر رفت و جامعه به سمتی رفت که فضا پر شد از کینه و نفرت و دروغ.
گذشت تا زمانی که بازداشت شدم. یک شب بازجو همین کامنت را گذاشت جلوی من.
اصلن یادم نبود که سال پیش از آن کامنت بدون نام منتشر شده ولی من هم تلاشی برای نفی آن نکردم.
گفت چرت نوشتی کینه و نفرت، باید توضیح بدهی... واقعیتاش نه حال آن شبی که کامنت را گذاشتم یادم بود و نه آن زمان که بازجو پشت سرم مدام قدم میزد تمرکزی داشتم برای نوشتن پاسخی.
بازجو میگفت از این کامنت بر میآید که معترض به حاکمیت هستی و...
واقعا نه تمرکزی داشتم و نه توانی برای نوشتن، مدام میگفت بنویس. از زور و اجبار چیزکی نوشتم وقتی خواندش برگه را دوباره گذاشت جلوام و گفت حالا که تو بلدی با کلمهها بازی کنی من هم بلدم چطور قلمم را برای گزارش کارت بچرخانم.
چند روز بعد روزی مثل همین امروز ششم آدرماه، آزاد شدم.
بخشهایی از گزارش کاری را که برایم نوشته بودند، قاضی توی دادگاه خواند.
خیلی وقتها به این فکر میکنم، واقعا چطور میتوانند با این همه دروغ و تهمت ناروا پرونده سازی کنند؟
۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه
۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه
صدای فاجعه را بشنویم
میان این همه هیاهوی سیاسی و اقتصادی و هزار و یک کوفت و زهر مار که از سر و کول این مملکت میبارد خبر که چه عرض کنم فجایع دردناکی هستند که میروند توی حاشیه. فجایعی که انگار تبدیل شدهاند به روند طبیعی و معمولی در یک جامعه که مرض ذهنی و جنسی در آن هر روز ابعاد گستردهتر و خطرناک تری میگیرد.
از دیشب که خبر تجاوز یک حیوان صفت را که به عنوان سرویس مدرسه دختربچهها را مورد ازار و اذیت قرار میداده خواندم، حالم اصلن خوب نیست.
این حیوانهای مریض همیشه و همه جا هستند ولی انگار به شدت در حال تکثیر شدن در جامعه هستند.
چقدر جامعه برای بچههای کم سن و سال و بیگناه خطرناک شده، حالم از این همه تعفن متکثر بهم میخورد.
زمانی که دو سال و نیمه بودم من رو گذاشتن مهدکودک. اینجور که میگن از مستخدم مدرسه به شدت میترسیدم و حاضر بودم هر تنیهی رو تحمل کنم ولی پام رو تو مهدکودک نذارم. خودم چیزی یادم نمیآد ولی جدیدا به این فکر افتادم نکنه تو اون دوران اون آدم من رو اذیت کرده باشه، یا کاری کرده بوده که من انقدر از رفتن به مهد میترسیدم...
بچهها ترسهاشون رو چطور میتونن به پدر و مادرهاشون بفهمونن، چطور بگن کی چطوری اذیتشون کرد؟
بچههای خیلی معصوم و بیگناهن، کلمه ندارن برای بیان بدیها، زشتیها . کثافتکاری بزرگتمیان این همه هیاهوی سیاسی و اقتصادی و هزار و یک کوفت و زهر مار که از سر و کول این مملکت میبارد خبر که چه عرض کنم فجایع دردناکی هستند که میروند توی حاشیه. فجایعی که انگار تبدیل شدهاند به روند طبیعی و معمولی در یک جامعه که مرض ذهنی و جنسی در آن هر روز ابعاد گستردهتر و خطرناک تری میگیرد.
از دیشب که خبر تجاوز یک حیوان صفت را که به عنوان سرویس مدرسه دختربچهها را مورد ازار و اذیت قرار میداده خواندم، حالم اصلن خوب نیست.
این حیوانهای مریض همیشه و همه جا هستند ولی انگار تعداد آنها به شدت در حال تکثیر شدن در جامعه است.
چقدر جامعه برای بچههای کم سن و سال و بیگناه خطرناک شده، حالم از این همه تعفن متکثر بهم میخورد.
زمانی که دو سال و نیمه بودم من رو گذاشتن مهدکودک. اینجور که میگن از مستخدم مدرسه به شدت میترسیدم و حاضر بودم هر تنیهی رو تحمل کنم ولی پام رو تو مهدکودک نذارم. خودم چیزی یادم نمیآد ولی جدیدا به این فکر افتادم نکنه تو اون دوران اون آدم من رو اذیت کرده باشه، یا کاری کرده بوده که من انقدر از رفتن به مهد میترسیدم...
بچهها ترس رو چطور میتونن به پدر و مادرهاشون بفهمونن، چطور بگن کی چطوری اذیتشون کرد؟
بچههای خیلی معصوم و بیگناهن، کلمه ندارن برای بیان بدیها، زشتیها و کثافتکاری بزرگترها...
بعد میگن چرا اعصابت خرده؟ چرا استرس داری؟ بابا بیخیال.
مشکل جنسی و روحی و روانی داره تو جامعه بیداد میکنه.
میشینی تو تاکسی یه جور آزارت میدن، تو صف اتوبوس و مترو هستی یه جور دیگه، وایسادی منتظر تاکسی یه مدل دیگه...
واقعا باید چیکار کرد؟...
بعد میگن چرا اعصابت خرده؟ چرا استرس داری؟ بابا بیخیال.
مشکل جنسی و روحی و روانی داره تو جامعه بیداد میکنه.
میشینی تو تاکسی یه جور آزارت میدن، تو صف اتوبوس و مترو هستی یه جور دیگه، وایسادی منتظر تاکسی یه مدل دیگه...
واقعا باید چیکار کرد؟
از دیشب که خبر تجاوز یک حیوان صفت را که به عنوان سرویس مدرسه دختربچهها را مورد ازار و اذیت قرار میداده خواندم، حالم اصلن خوب نیست.
این حیوانهای مریض همیشه و همه جا هستند ولی انگار به شدت در حال تکثیر شدن در جامعه هستند.
چقدر جامعه برای بچههای کم سن و سال و بیگناه خطرناک شده، حالم از این همه تعفن متکثر بهم میخورد.
زمانی که دو سال و نیمه بودم من رو گذاشتن مهدکودک. اینجور که میگن از مستخدم مدرسه به شدت میترسیدم و حاضر بودم هر تنیهی رو تحمل کنم ولی پام رو تو مهدکودک نذارم. خودم چیزی یادم نمیآد ولی جدیدا به این فکر افتادم نکنه تو اون دوران اون آدم من رو اذیت کرده باشه، یا کاری کرده بوده که من انقدر از رفتن به مهد میترسیدم...
بچهها ترسهاشون رو چطور میتونن به پدر و مادرهاشون بفهمونن، چطور بگن کی چطوری اذیتشون کرد؟
بچههای خیلی معصوم و بیگناهن، کلمه ندارن برای بیان بدیها، زشتیها . کثافتکاری بزرگتمیان این همه هیاهوی سیاسی و اقتصادی و هزار و یک کوفت و زهر مار که از سر و کول این مملکت میبارد خبر که چه عرض کنم فجایع دردناکی هستند که میروند توی حاشیه. فجایعی که انگار تبدیل شدهاند به روند طبیعی و معمولی در یک جامعه که مرض ذهنی و جنسی در آن هر روز ابعاد گستردهتر و خطرناک تری میگیرد.
از دیشب که خبر تجاوز یک حیوان صفت را که به عنوان سرویس مدرسه دختربچهها را مورد ازار و اذیت قرار میداده خواندم، حالم اصلن خوب نیست.
این حیوانهای مریض همیشه و همه جا هستند ولی انگار تعداد آنها به شدت در حال تکثیر شدن در جامعه است.
چقدر جامعه برای بچههای کم سن و سال و بیگناه خطرناک شده، حالم از این همه تعفن متکثر بهم میخورد.
زمانی که دو سال و نیمه بودم من رو گذاشتن مهدکودک. اینجور که میگن از مستخدم مدرسه به شدت میترسیدم و حاضر بودم هر تنیهی رو تحمل کنم ولی پام رو تو مهدکودک نذارم. خودم چیزی یادم نمیآد ولی جدیدا به این فکر افتادم نکنه تو اون دوران اون آدم من رو اذیت کرده باشه، یا کاری کرده بوده که من انقدر از رفتن به مهد میترسیدم...
بچهها ترس رو چطور میتونن به پدر و مادرهاشون بفهمونن، چطور بگن کی چطوری اذیتشون کرد؟
بچههای خیلی معصوم و بیگناهن، کلمه ندارن برای بیان بدیها، زشتیها و کثافتکاری بزرگترها...
بعد میگن چرا اعصابت خرده؟ چرا استرس داری؟ بابا بیخیال.
مشکل جنسی و روحی و روانی داره تو جامعه بیداد میکنه.
میشینی تو تاکسی یه جور آزارت میدن، تو صف اتوبوس و مترو هستی یه جور دیگه، وایسادی منتظر تاکسی یه مدل دیگه...
واقعا باید چیکار کرد؟...
بعد میگن چرا اعصابت خرده؟ چرا استرس داری؟ بابا بیخیال.
مشکل جنسی و روحی و روانی داره تو جامعه بیداد میکنه.
میشینی تو تاکسی یه جور آزارت میدن، تو صف اتوبوس و مترو هستی یه جور دیگه، وایسادی منتظر تاکسی یه مدل دیگه...
واقعا باید چیکار کرد؟
۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه
حواستان به سلامتیتان باشد
اول اینکه امیدوارم کسی پایش به مراکز درمانی از بیمارستان گرفته تا مطب دکتر، دستگاه قضایی و دادگاه و سایر بخشهای انتظامی و نظامی باز نشود اگر هم بنا به شرایطی باز شد زود خلاص شود.
سه شنبه وقت دکتر داشتم، بعد از کارهای پذیرش و صندوق باید میرفتم برای گرفتن فشار خون. چند نفری در صف بودیم ولی تا ۴۰ دقیقه بعد هم کسی نیامد برای گرفتن فشار خونها. اولش نگفتن اصلن کسی نیست که فشارها را بگیرد، گفتند بیرون بنشینید تا صدایتان کنیم. بعد کاشف به عمل آمد که اصلن کسی نیست که این کار را بکند. بعد رسیدم به مرحله انتظار ویزیت، انقدر طول کشید که وقتی دکتر داشت میگفت چه چیزهایی بخورم یا نخورم بهش گفتم همین الان از شدت سر درد دارم بالا میآرم. خیلی درد داشتم، خواست آمپول بزند که گفتم نه و بعدتر فهمیدم شانس آوردم.
خلاصه که تایید کرد میگرن دارم و چند تایی قرص تجویز کرد به همراه سی تی اسکن و آزمایش خون.
با وضع اسفناکی خودم را رساندم خانه و تازه اول مصیبن بود. تا سه ساعت بعد از شدت سر درد و فشاری که روی چشمهایم بود چند دقیقه یک بار بالا میآوردم، حدود ساعت ۱۱ بود که از شدت درد افتاده بودم کف حمام بالا میآوردم و برای این وضع فلاکت بار اشک میریختم... اصلن نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح انگار که یک آدم دیگر متولد شده بود. البته که هنوز هم کم و بیش درد دارم ولی صدهزار بار شکر که آن شب تمام شد.
دیروز عصر هم رفتم داروها را گرفتم، دو تا قرص برای وقتی که احساس کردم سردرد میخواهد شروع شود و بقیه قرصها هم باید به صورت روتین مصرف شود.
خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاکائو و خیلی چیزهای دیگر باید حذف شود.
البته که از بین نوشیدنیها من یک چای خور حرفهای بود که همان را هم مدت هاست کنار گذاشتهام و روزانه دو تا سه استکان چای سبز میخورم.
۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه
درد انسانها
اوایل برای رسیدگی به کارهای پروندهام با مادرم میرفتم دادگاه انقلاب. نیم ساعت یک ساعت و گاهی هم بیشتر باید توی صف میایستادیم تا برسیم به اتاقک بازرسی و بعد با هماهنگیهایی که میشود برویم داخل.
بیشتر افرادی که توی صف دادگاه انقلاب بودند مادر، خواهر یا همسر افرادی بودند که بیشتر به دلیل قاچاق موارد مخدر و اعتیاد در بازداشت به سر میبردند.
اکثر این زنها دیگر خودشان یک پا وکیل و کاربلد بودند، هم برای گرفتن مرخصی، هم برای گرفتن عفو و هم رساندن مواد و سایر مورد.
قلق آدمهای مختلف از دادستان، قاضی و مدیر زندان و همه را میدانستند و تا حدودی هم به یکدیگر مشورت میدادند.
خلاصه توی مدتی که مجبور بودیم توی این صف لعنتی بایستیم هر بار سر درد و دل یکی از این زنها باز میشد و شروع میکردند به نقل ماجراهایی که بر سرشان آمده، کارهایی که کردند و راههایی که رفتند و...
آن زمانی که من داشتم حرص میخوردم که به فلانی یک ملاقات ساده نمیدهند یا خانوادهاش چه زجری میکشند برای یک دیدار چند دقیقهای زنی تعریف میکرد که چطور شوهرش با عفوهایی که خورده حکمش از اعدام رسیده به ۱۵ سال و خیلی هم امیدوار است که با چند تاعفو دیگر و هزارتا کار دیگر همین حکم به آزادی ختم شود.
سطح توقع بعضی از آنها هم در حدی بود که مثلن چرا به آقای قاچاقچی سایق دار تمام عید را مرخصی نمیدهند و فقط یک هفته میدهند و الخ.
خب بعضی از این آدمها از بدبختی و نداری افتاده بودند در این راه و بعضی از روی جاه طلبی و زیاده خواهی.
ولی همین آدمهایی که با مواد زندگی خیلیهای دیگر را هم نابود کردند بالاخره با دوندگی خانواده و عفو و هزار ترفند دیگر فرجی در کارشان پیش میآمد. تعدیل حکمی، عفوی، ملاقاتی...
ولی خیلی از زندانیهایی که برچسب ضد فلان و بیسار میخورند طی سالهایی که در زندان هستند همان ملاقات هفتگی هم با هزار بدبختی و منت نصیبشان میشود یا اصلن فراموش میشوند.
***
موردی بود که چند تا دزد را با وثیقه ۲۰ /۳۰ میلیونی آزاد کرده بودند و طی مدت آزادی حدود یک میلیارد تومن دزدی کرده بودند. بعد طرف نگاه فرمانده انتظامی میکرد و با پوزخند میگفت از کاری که کردهام پشیمانم...
بله یک دزد سایق دار با وثیقه ۲۰/ ۳۰ میلیونی بیرون میآید و میرود پی کارش و ککش هم نمیگزد از هر بار دستگیری.
بعد برای زندانیهای سی.. اسی وام... نی... تی آن هم بعد از اینکه خانوادهها به هزار در زدند، بارها رفتند و آمدند وثیقه صدها میلیونی تومانی تعیین میکنند برای چند روز مرخصی.
یا برای هر بار ملاقات انقدر خانوادههایشان را آزار میدهند که دیگر چیزی از روح و روان برایشان باقی نمیماند.
نمیدانم شکایت از این همه ظلم و بیعدالتی را باید کجا برد؟
دردهایی هستند که آدم تا خودش تجربه نکند حرف آن مظلوم درد کشیده را نمیفهمد حتی اگر برای همدردی بگوید میفهمم ولی واقعا نمیتواند درک کند...
مثل دردی که عمادها، ضیاها، سیامکها و صدها زندانی گمنام و نام داری که کشیدهاند و میکشند.
بیشتر افرادی که توی صف دادگاه انقلاب بودند مادر، خواهر یا همسر افرادی بودند که بیشتر به دلیل قاچاق موارد مخدر و اعتیاد در بازداشت به سر میبردند.
اکثر این زنها دیگر خودشان یک پا وکیل و کاربلد بودند، هم برای گرفتن مرخصی، هم برای گرفتن عفو و هم رساندن مواد و سایر مورد.
قلق آدمهای مختلف از دادستان، قاضی و مدیر زندان و همه را میدانستند و تا حدودی هم به یکدیگر مشورت میدادند.
خلاصه توی مدتی که مجبور بودیم توی این صف لعنتی بایستیم هر بار سر درد و دل یکی از این زنها باز میشد و شروع میکردند به نقل ماجراهایی که بر سرشان آمده، کارهایی که کردند و راههایی که رفتند و...
آن زمانی که من داشتم حرص میخوردم که به فلانی یک ملاقات ساده نمیدهند یا خانوادهاش چه زجری میکشند برای یک دیدار چند دقیقهای زنی تعریف میکرد که چطور شوهرش با عفوهایی که خورده حکمش از اعدام رسیده به ۱۵ سال و خیلی هم امیدوار است که با چند تاعفو دیگر و هزارتا کار دیگر همین حکم به آزادی ختم شود.
سطح توقع بعضی از آنها هم در حدی بود که مثلن چرا به آقای قاچاقچی سایق دار تمام عید را مرخصی نمیدهند و فقط یک هفته میدهند و الخ.
خب بعضی از این آدمها از بدبختی و نداری افتاده بودند در این راه و بعضی از روی جاه طلبی و زیاده خواهی.
ولی همین آدمهایی که با مواد زندگی خیلیهای دیگر را هم نابود کردند بالاخره با دوندگی خانواده و عفو و هزار ترفند دیگر فرجی در کارشان پیش میآمد. تعدیل حکمی، عفوی، ملاقاتی...
ولی خیلی از زندانیهایی که برچسب ضد فلان و بیسار میخورند طی سالهایی که در زندان هستند همان ملاقات هفتگی هم با هزار بدبختی و منت نصیبشان میشود یا اصلن فراموش میشوند.
***
موردی بود که چند تا دزد را با وثیقه ۲۰ /۳۰ میلیونی آزاد کرده بودند و طی مدت آزادی حدود یک میلیارد تومن دزدی کرده بودند. بعد طرف نگاه فرمانده انتظامی میکرد و با پوزخند میگفت از کاری که کردهام پشیمانم...
بله یک دزد سایق دار با وثیقه ۲۰/ ۳۰ میلیونی بیرون میآید و میرود پی کارش و ککش هم نمیگزد از هر بار دستگیری.
بعد برای زندانیهای سی.. اسی وام... نی... تی آن هم بعد از اینکه خانوادهها به هزار در زدند، بارها رفتند و آمدند وثیقه صدها میلیونی تومانی تعیین میکنند برای چند روز مرخصی.
یا برای هر بار ملاقات انقدر خانوادههایشان را آزار میدهند که دیگر چیزی از روح و روان برایشان باقی نمیماند.
نمیدانم شکایت از این همه ظلم و بیعدالتی را باید کجا برد؟
دردهایی هستند که آدم تا خودش تجربه نکند حرف آن مظلوم درد کشیده را نمیفهمد حتی اگر برای همدردی بگوید میفهمم ولی واقعا نمیتواند درک کند...
مثل دردی که عمادها، ضیاها، سیامکها و صدها زندانی گمنام و نام داری که کشیدهاند و میکشند.
13 آبان
دیروز اولین باران پاییزی بارید، هم خودش خوب بود هم حس و حالی که با خودش آورد.
عصر هر جور بود شال و کلاه کردم و رفتم دفتر کار سین اینها، نمیدانم آخر و عاقبت این کار چه میشود ولی امیدوارم موفق باشند.
از سر عادت ماهانه همشهری داستان این ماه را هم گرفتم، تا همین تابستان خریدن همشهری داستان عادت نبود از سر علاقه و اشتیاق بود. بیشتر مطالب را میخواندم حتی بخشی که مربوط به نامهها بود.
دوستم برایم وقت دکتر مغز و اعصاب گرفته، باید بروم پیش پزشک خانواده و برگ ارجاع بگیرم که هنوز حوصلهام نشده.
امروز هم از صبح هوا ابری بوده، کار خاصی هم نکردم جز چند صفحهای کتاب خواندن و وبگردیهای همیشگی.
منتظرم رسیدن بافتنیهای سفارشیام هستم:)
عصر هر جور بود شال و کلاه کردم و رفتم دفتر کار سین اینها، نمیدانم آخر و عاقبت این کار چه میشود ولی امیدوارم موفق باشند.
از سر عادت ماهانه همشهری داستان این ماه را هم گرفتم، تا همین تابستان خریدن همشهری داستان عادت نبود از سر علاقه و اشتیاق بود. بیشتر مطالب را میخواندم حتی بخشی که مربوط به نامهها بود.
دوستم برایم وقت دکتر مغز و اعصاب گرفته، باید بروم پیش پزشک خانواده و برگ ارجاع بگیرم که هنوز حوصلهام نشده.
امروز هم از صبح هوا ابری بوده، کار خاصی هم نکردم جز چند صفحهای کتاب خواندن و وبگردیهای همیشگی.
منتظرم رسیدن بافتنیهای سفارشیام هستم:)
۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه
دربند
قرار بود سه شنبه برویم سینما، نشد. به جایش عصر جمعه رفتیم.
آخرین بار جشنواره فیلم سال ۸۹ بود که رفته بودم سالن این سینمای قدیمی و معروف شهر، وضعیت آن سال سالن و صندلیها نامناسب بود حالا بعد از سه سال فضای داخلی بازسازی شده بود و اندکی قابل تحملتر.
استقبال از فیلم «دربند» ساخته پرویز شهبازی هم خوب بود شاید چون عصر جمعه و روز تعطیل بود.
در بیشتر لحظات فیلم با یک نگرانی و استرس خاص داشتم ماجرا را دنبال میکردم همراه با حرص خوردن فراوان از ندانم کاریها و شاید هم ساده انگاریهای نازنین.
فیلم که تمام شد بدنم درد میکرد از تلخی و گزندگی این واقعیتهای روزمره.
فیلم روایت روزهایی از زندگی نازنین دانشجوی رشته پزشکی است. توی خوابگاه جا برای او نیست و مجبور میشود دنبال خانه بگردد. با دختری به نام سحر هم خانه میشود. سحر در مغازه عطر فروشی کار میکند و شبها خانهاش پاتوق دوستانش اعم از دختر و پسر است و سر همین قضیه با شیرین بحثشان میشود و باید از این خانه برود. شیرین پریشان و کلافه از شرایط به وجود آمده دنبال جای دیگری برای زندگی است که از امور دانشجویی به او خبر میدهند که یک جا برایش توی خوابگاه جور شده است. برای پس گرفتن پول از بنگاه و برداشتن وسایلش به خانه بر میگردد که با ابراز پشیمانی سحر و اصرارهای او، از رفتن منصرف میشود و تقریبا اصل داستان از همین جا شروع میشود...
نه اینکه منتظر یک فیلم شاد و شنگولانه باشم ولی انتظار این حجم از تلخی آزاردهنده را هم نداشتم گرچه این اتفاقها هر روز و هر ساعت در هر جایی از این کشور یقینا اتفاق میافتد و به یک روند معمولی و طبیعی در زندگی خیلیها تبدیل شده.
"دربند" بودن پروسهای سخت و آزاردهنده است؛ چه تماشاگر فیلمی به این نام باشی، چه شنونده خبرهایی از کسانی باشی که "دربند" هستند و چه خودت تجربه "دربند" بودن را داشته باشی.
دیشب که خبرهای مبنی بر اعتصاب غذاهای دوباره منتشر شد، بهم ریختم. "دربند" بودن و بیخبری از همه جا خودش زجری است غیرقابل توصیف و این که چه شرایطی بر فرد تحمیل می شود که دست به اعتصاب می زند خارج از تصور و تحمل.
آخرین بار جشنواره فیلم سال ۸۹ بود که رفته بودم سالن این سینمای قدیمی و معروف شهر، وضعیت آن سال سالن و صندلیها نامناسب بود حالا بعد از سه سال فضای داخلی بازسازی شده بود و اندکی قابل تحملتر.
استقبال از فیلم «دربند» ساخته پرویز شهبازی هم خوب بود شاید چون عصر جمعه و روز تعطیل بود.
در بیشتر لحظات فیلم با یک نگرانی و استرس خاص داشتم ماجرا را دنبال میکردم همراه با حرص خوردن فراوان از ندانم کاریها و شاید هم ساده انگاریهای نازنین.
فیلم که تمام شد بدنم درد میکرد از تلخی و گزندگی این واقعیتهای روزمره.
فیلم روایت روزهایی از زندگی نازنین دانشجوی رشته پزشکی است. توی خوابگاه جا برای او نیست و مجبور میشود دنبال خانه بگردد. با دختری به نام سحر هم خانه میشود. سحر در مغازه عطر فروشی کار میکند و شبها خانهاش پاتوق دوستانش اعم از دختر و پسر است و سر همین قضیه با شیرین بحثشان میشود و باید از این خانه برود. شیرین پریشان و کلافه از شرایط به وجود آمده دنبال جای دیگری برای زندگی است که از امور دانشجویی به او خبر میدهند که یک جا برایش توی خوابگاه جور شده است. برای پس گرفتن پول از بنگاه و برداشتن وسایلش به خانه بر میگردد که با ابراز پشیمانی سحر و اصرارهای او، از رفتن منصرف میشود و تقریبا اصل داستان از همین جا شروع میشود...
نه اینکه منتظر یک فیلم شاد و شنگولانه باشم ولی انتظار این حجم از تلخی آزاردهنده را هم نداشتم گرچه این اتفاقها هر روز و هر ساعت در هر جایی از این کشور یقینا اتفاق میافتد و به یک روند معمولی و طبیعی در زندگی خیلیها تبدیل شده.
"دربند" بودن پروسهای سخت و آزاردهنده است؛ چه تماشاگر فیلمی به این نام باشی، چه شنونده خبرهایی از کسانی باشی که "دربند" هستند و چه خودت تجربه "دربند" بودن را داشته باشی.
دیشب که خبرهای مبنی بر اعتصاب غذاهای دوباره منتشر شد، بهم ریختم. "دربند" بودن و بیخبری از همه جا خودش زجری است غیرقابل توصیف و این که چه شرایطی بر فرد تحمیل می شود که دست به اعتصاب می زند خارج از تصور و تحمل.
اشتراک در:
پستها (Atom)