۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

دوست دارم فرمانروای کلمات خودم باشم

مثلن همین دیروز عصر که درار کشیده بودم روی تحت، کتاب بی‌مترسک هم کنارم بود.
هی فکر می‌کردم که چقدر کلمه که چقدر فضا و تخیل باید در ذهن نویسنده باشد تا بتواند داستانی را خلق کند و برساندش به مقصد.
انگار کلمه توی ذهن نویسنده‌ها مثل ارتش پا به رکابی هستند که با دستور فرمانده هر کاری می‌کنند، حتی سینه خیز و کلاغ پر!
من اما کلماتم کم و ناقص اندف خیلی زیاد! انقدر که هر چه زور بزنم هم به یک صفحه نمی‌رسند.
دوست دارم‌‌ همان فرمانده‌ای باشم که کلمات با اشاره‌اش هر کاری می‌کنند ولی نیستم! خیلی ضعیف‌تر از آنم که حتی کلمات هم به خواستم ردیف ردیف شوند.
گاهی دلم می‌خواهد داستانی بنویسم و فقط در حد دل خواستن می‌ماند.
وقتی که کتاب‌های بیشتری می‌خوانم می‌ترسم از اینکه حتی به این موضوع فک کرده‌ام.
روزهای گرمی است، در انتظار حقوق هایِِ نگرفته‌ام از آدمی بدقول و شارلاتان!
یادم باشد آدمی هر چند در گذشته‌ها با هم سلام و علیکی داشتیم اگر برای کاری رو زد، حتی خودش را هم تکه تکه کردم بگویم نه!
برای هر تجربه‌ای و هر‌شناختی از آدمیزاد دارم هزینه‌های سنگینی پرداخت می‌کنم، کاش این تجربه‌ها عبرتی شود که از یک سوراخ بار‌ها گزیده نشوم.

گرافیتی

فکرش را هم نمی‌کردم که هنر چه ابراز قدرتمندی است برای اعتراض.
بیشتر گرافیتی‌هایی که دیدم یه جور حالت فان و طنزگونه داشتند تا رسید به گرافیتی زنی جام به دست در همین نزدیکی، تهران.
انگار که انقلاب گرافیتی‌های اعتراضی دارد به راه می‌افتد و چه آدم‌های خلاقی هستند این بچه‌ها که حالا دیوارهای شهر را جولانگاه هنر و اعتراض کرده‌اند.

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

از خرج کردن ها

مدت هاست که شماره‌های نا‌شناس را جواب نمی‌دهم. روز پنجشنبه هم یکی از این شماره‌ها افتاد روی گوشی‌ام با این تفاوت که پیش شماره‌اش آشنا بود. دقایقی بعد هم «م» پیامک زد که آن شماره نا‌شناس من بودم چرا جواب ندادی؟!
من؟ حالم خوش نبود تا زنگ بزنم، با خودم گفتم شب زنگ می‌زنم. شب؟ بد‌تر شده بودم که بهتر نبودم.
جمعه تصمیم گرفتم بعدازظهر حتما زنگ بزنم به «م».
ساعت چهار و نیم بود که زنگ زد، داشتم قطع می‌کردم که خودش گوشی را برداشت، معلوم بود که کرم ریخته‌ام و از خواب بیدارش کرده‌ام.
نیم ساعت حرف زدیم بعد از مدت‌ها شاید حدود یک سال بود که با هم این جور حرف نزده بودیم.
یک ماه دیگر دخترکش به دنیا خواهد آمد، خوشحال یا یک چیزهایی در همین حال و احوالات احساسی بود.
گفت که زندگی سخت می‌گذرد با این وضع در آمد و قیمت‌ها! تا آخر اردیبهشت رفته بود سر کارش. هر روز سه اتوبوس سوار شده تا رفتن و سه تا هم برای برگشت... گفت آدم مجرد هر چقدر در بیاورد برای خودش خرج می‌کند ولی حالا هر چقدر هم در بیاوری باز هم برای اجاره خانه، قسط‌ها و هزینه‌ها کم می‌آید!
واقعیت اینه که آدم‌های مجرد هم مثل هم خرج نمی‌کنن. مثلن من بخش عمده‌ای از حقوق‌ام رو پس انداز می‌کردم. با بخش دیگرش هم غالبن کتاب می‌خریدم یا مانتو و الخ و هر سه ماه یکبار هم بیمه‌ام رو پرداخت می‌کردم.
دوستی هم داشتم که دو برابر حقوق من دریافت می‌کرد. بخشی‌اش رو می‌داد برای قسط هاش و باقی مانده رو هم از نظر من خرج هیچ و پوچ می‌کرد.
مثلا رفت تار خرید سه میلیون انداخت اونجا، رفت کلاس آواز ولش کرد! و کلی هزینه‌های دیگه که هیچ کدوم براش راهگشا نبودن. اخرش؟ از سر دیوانگی و در اوج عصبانیت و نا‌امید استعفا داد، استعفاش رو هم تو هوا قبول کردن و بعدش افتاد به گه خوردن.
چرا؟ چون نه پس اندازی داشت و نه می‌تونست کاری با اون در آمد و شرایط پیدا کن.
کلن شرایط زندگی کردن سخت شده ولی خب آدم‌ها با ندانم کاری‌های خودشون گاهی زندگی رو نه تنها سخت‌تر که غیرقابل تحمل‌تر هم می‌کنند.
پ. ن: چقد تیم والیبالمون خوبِ، چقد حال ما رو خوب می‌کنن بچه‌ها! خدایا تو هم حالشون رو خوب و خوب‌تر کن

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

از خود جویدن ها

دنبال کار می‌گردم، خیلی هم جدی و خیلی هم جدی‌تر پیدا نمی‌شود!
بیشتر بیگاری است تا کار.
زندگی؟ خیلی بیش از آنکه فکرش را کنم پر تلاطم است. آدم‌ها از یک جایی به بعد هر چقدر دست و پا بزنند برای فراموشی برخی رفتار‌ها نمی‌توانندف گاهی به دروغ می‌گویند گوربابایش و ما می‌توانیم فلان برخورد را فراموش کنیم ولی همین که شب می‌شود و سکوت و تنهایی دوباره آغار، لحظه لحظه برخورد‌ها و رفتار‌ها آوار می‌شود روی سر آدم! هی تجزیه و تحلیل و آنالیز چرا این را گفت؟ چرا این را نگفت؟ چرا و چرا و چرا...
انقدر که هر لحظه امکان دارد مخ آدم پخش شود روی دیوار... تا خود صبح این درگیری‌ها ادامه دارد!
شب که از راه می‌رسد باز‌‌ همان آش و‌‌ همان کاسه اس.
دلم؟ می‌گوید باید زنگ بزنی به آن کسی که روز و شبت را به گه کشیده، که فکر می‌کند عقل کلی است که می‌تواند خیلی راحت به زندگی هر کسی گند بزند... که هر چقدر دلت می‌خواهد فحش نثارش کنی شاید آرام‌تر شد و قرار گرفتی. من؟ آدمش نیستم به خاطر همین است که این روز‌ها مثل یک موش حریص مدام مشغول جویدن خودم هستم.

پ. ن: من همین جا سفت و سخت سر جایم هستم، خوش بگذره بهت‌‌ رها جان

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

88، سالی که تمام نمی شود

بیکاری دارد فشار می آورد، بیش از همیشه. نه که این مدت بیکار کامل بوده باشم ولی بیگار صد در صد بودم. چند جایی کار کرده ام و حق و حقوقم را نمی دهند! لعنت که اعتماد کردم به آدم های سابقا دوست و همکار...وعده امروز و فردایشان عذاب آور تر و آزاردهنده تر است.
دنبال کار جدی هستم. دیرور در راه رفتن به کافه پیامکی فرستادم برای آقای ت ببینم از تبعید برگشته یا نه؟ مشخص شد درد مشترکی داریم به عنوان لطف دوستان!
برای او هم دوستان معظم پرونده ای ساخته اند که قرار شد شرحش را بعدتر بدهد. خلاصه اینکه آدمی زاد ضربه های اساسی را نه از دشمن و غریبه بلکه از همین آدم های به ظاهر دوست و نزدیک می خورد! هی هی...
وسط غوغا و هیاهوی جام جهانی فوتبال و بازی های والیبال، بازداشت هایی در حال انجام است!
این استرس، این نگرانی ها و الیته سال 88 هیچ وقت هیچ وقت تمام نمی شود.
دیروز به مامانم گفتم، 88 هیچ وقت تمام نمی شود...با بعض.

ما و تیم ملی

مدت ها بود بازی های تیم ملی فوتبال را نمی دیدم، فقط نهایتا نتیجه را از رادیو یا تلویزیون می شنیدم. این سال ها بیشتر و شدیدا پیگیر والیبال بودم. به پیشنهاد سین قرار شد بازی ایران و آرژانتین را همراه با همکاران او در کافه ببینیم. تمام 90 دقیقه تا قبل از گل باز همان استرس، شور و هیجان سال های دور آمده بود سراغم و سراغمان! کافه روی سرمان بود، جیغف فریاد، هورا و ایول و گاهی فحشکی یواشکی به داور. کسی از دیگری ایراد نمی گرفت، به آن یکی تذکر نمی داد، همه با هم خوشحال و هیجان زده بازی را می دیدم. پر از شور، نشاط، امید و انرژی . انگار نه انگار که تا قبل از رسیدن پایم به کافه کلی کشتی غرق شده ای داشتم که در کنار ساحلی نظاره گر آخرین تقالاهاشان برای نجات بودم.
خلاصه اینکه آن همه شر و شور با گل مسی فرونشست ولی ما روحیه امان را نباختیم باز هم فریاد زدیم، باز هم ایران را تشویق کردیم و میان بغض و لبخندها یکصدا گفتیم بچه ها متشکریم.
شادی های همگانی امان و امیدهایمان بیش باد

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

از دلخوشی ها

از دلخوشی های این روزها این است که "عین" برگشته و تا مدتی که هست می توانیم سه نفره کمی برنامه پارک نشینی، کافه نشینی و فک زنی داشته باشیم. ضمن اینکه در همین مدت هم دو تا تیاتر دیدیم که لذت ها بردیم. مخصوصا در تیاتر "ترانه های قدیمی" از صدای پر صلابت خواننده چنان رفتیم در حس و حال که بعدا مشخص شد ملتی اشک ریخته اند و ما تنها نبودیم.
روزها؟ بد نیستند هر چند آنچه انتظار هم دار نیستند ولی خوبیش همین دلخوشی های کوچک است و این مسابقه های فوتبال و والیبال که چند ساعتی را در روز برایشان وقت می گذارم.
دیگر اینکه حالا که بعد عمری باغی خریده ایم از امیدهای آینده ام نشستن زیر آلاچیق هنوز ساخته نشده باغ و گوش دادن به صدای باد و پرنده ها در آنجاست.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

از هر دری

چند روزی است که پنجره اتاقم را باز کزده ام هر چند نزدیک های صبح مجبور می شوم پتو را روی خودم بکشم اما شب که می شود و هنوز ساعتی مانده تا بخوابم به لطف همین باد خنکی که پخش می شود تو یاتاق می توانم دراز بکشم روی تخت و به کلی ایده و برنامه فکر کنم. توی همین وضعیت مطلوب دراز کشیدن و این ها هی گاوم یاد هندوستان می کند و دلم پر می شکد برای ادامه تحصیل. بعد به خودم نهیب می زنم که چه بشود؟ مگر همان دخترک که با معدا به زور 13 هنرستان نبود که به لطف خوش خدمتی به خواص حالا هم دانشجوی دانشگاه دولتی شده و هم نیروی پیمانی! درست زمانی که من لیسانس داشتم و به مراتب در کارم موفق تر بود. که اصلن کی اینجا سر جایش است که من؟ گیرم رفتی تا دکتر، قرار است چه بشود وقتی هر لحظه باید حواست باشد که پوست موز تازه ای به زیر پایت نیفتند. که هر چقدر هم آسه بروی و بیایی آنکس که قصد نابودیت را کند این کار را می کند...
خودم انقد دلیل برای خودم ردیف می کنم که منصرف می شوم، بعد چند روز دیگر باز هوس اش می اید...
*از اینها که بگذریم بازی امروز تیم والیبال مقابل برزیل خیلی خوشحالم کرد. نسبت به بازی دیروز خطاهای فردی کمتری داشتند، اعتمادبنفس بچه ها بیشتر شده بود و نیم هم هماهنگ تر. هر چند تیم زمان ولاسکو انقدر پر انرژی و پر روحیه بود که این انرژی و روحیه را به ببیننده منتقل می کرد. به نظرم با گذشت زمان و بازی های تدارکاتی بیشتر بچه ها به آن نظم تیمی و انسجام لازم می رسند.
**یک موردی هم که ذهنم را درگیر کرده وضعیت رابطه خودم و بقیه آدم هایی است که از دور و نزدیک می شناسم شان.فک می کردم این مشکل من است که نمی توانم در یک بحث با طرف مقابلم به یک جمع بندی برسم، نگو بقیه هم این مشکل را دارند که مدام در بحث ها وسو تفاهم پیش می اید. طرف مقابل مدام احساس می کند که با حرف هایی که به او زده می شود دچار سرخوردگی شده و الخ. نمی توانم درک کنم چرا وقتی بحث جدی می شود و باید تصمیم نهایی را گرفت انقدر اعصاب خردی ها زیاد می شود، انقدر برداشت های اشتباه ظریبشان بالا می رود، انقدر آدم ها کم تحمل می شوند و انقدر درک خواسته ها و نگرانی ها سخت می شود.
**نمایش هم هوایی را هم دیدم، عجیب درگیر لیلا اسفندیاری شدم، زن کوهنوردی که در کوهستان دفن شده به خواسته خودش و بعد از نمایش وقتی اسمش را در سرچ کردم دیدم برای رسیدن به آن قله ای که فتح کرد چه ها که نکشیده بوده! روحش شاد.
چقدر هم که بازیگرها خوب نقش هاشان را ایفا کردند، چقدر آدم را درگیر روایت هاشان کردند و چقد خوب که هنوز تیاترهای خوب هستند تا ما مشتاقانه به تماشایشان بنشینیم.