دیروز هر چه نوشته بودم پرید، شاید نباید آن نوشتهها منتشر میشد.
خلاصه اینکه یادم بماند اینجا دقیقا همین جا من دیگر ارادهای برای کار کردن یا نکردن ندارم!
هر غلط یا درستی را دیگری باید تحمیل کند و من باید بگویم اوکی!
زندگی گاهی آنقدر تخمی میشود که نمیشود به جایی هم حوالهاش داد، باید بگذاری زمان بگذرد...
مگر خدا رحمی کند، مگر نه این بشرهای دو پا انقدر خودشان را در مقامهای عالی و دست بالا میبینند که هر ظلمی را بر دیگران عین عنابت ویژه و لطف میپندارند.
روزها گر چه گرمتر هم شده ولی گاهی شب انقدر خنک و گاهن سرد میشود که پتو میکشم روی خودم.
اندک اعتماد مانده نیز نقش بر آب شد، چقدر زندگی در بیاعتمادی و استرس مدام سخت میشود.
احتمالن وضع دردناک انگشت شستم هم بیشتر به خاطر اعصاب و نگرانی است، مگر نه کار خاصی که با شستم انجام نمیدهم که این طور درد بگیرد.
کتاب هم نمیخوانم، چقدر بد.
۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه
۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه
والیبال افتخارآفرین ما
والیبال این روزها یک طور دیگری حال ما را و غرور ما را خوب میکند و جلایش میدهد.
حتی اگر ببازیم باز هم به تیممان و به بچههایی که انقدر جانانه بازی میکنند افتخار میکنیم.
مثل فوتبال نیستند، یک تیم قوی و خوب هستند که اگر هم یهو عقب بیفتند آن لحظههای اخر برای تک تک آن توپها تمام توان و انرژی اشان را میگذارند وسط.
غرورآفرین هستند و شادی بخش و چه لذت بیپایانی دارد این همه افتخار و سربلندی.
از آن طرف تماشاچیهای ایرانی هر جور هستند میروند به سالن بازیها، بعد این سیمای لعنتی انقدر وسط بازی یک تصویر را تکرار میکنند که آدم فقط فحش را نثارشان میکند و حالش هم از تصویر آن هم وطن بهم میخورد.
حاک بر سر این صدا و سیمای لعنتی که انقدر سوهان روح میشود و لذت یک پیروزی با عیار بالا را کوفت آدم میکند.
با این حال برد دیشب برابر برزیل انقدر خوب بود، انقدر شیرین بود که اعصاب خردیهای صدا و سیما را از یاد بردیم.
ما انقدر به شادی و انقدر به لبخند نیاز داریم که هر چقدر هم سوهان روحمان شوند در نهایت نمیگذاریم آن لبخند سخت به دست آمده کمرنگ شد، دو دستی لبخند و شادی را میچسیبم و میگویم گور بابای ضرغامی و سیمای میلیاش، تیم والیبال و بچههایمان را عشق است.
*تیمی که امروز مایهٔ افتخار و سربلندی ماست تقریبا نتیجه بیش از یک دهه سرمایه گذاری و تلاش و تمرین است.
من پیش دانشگاهی بودم که مینشستیم پای بازیهای والیبال، یک تیم خیلی خوب با بازکنانی مثل نادی و محمودی که آن سالها به گمانم در رده جوانان بودند. همان سال یا یکی دو سال بعد هم تیم نوجوانانمان با مصطفی کارخانه نایب قهرمان جهان شد.
در همه این سالها والیبال به دور از همه قیل و قالها و حاشیههایی که دور ورزشی مثل فوتبال بوده خوب پیشرفت کرده، انقدر که از آسیا که زمانی تیمهایی مثل ژاپن و کره برای خودشان سروری میکردند فراتر رفته و هم طراز با تیمهای بزرگ جهان مثل ایتالیا و برزیل با آن همه قدمت و سابقه درخشان قرار گرفته.
حتی اگر ببازیم باز هم به تیممان و به بچههایی که انقدر جانانه بازی میکنند افتخار میکنیم.
مثل فوتبال نیستند، یک تیم قوی و خوب هستند که اگر هم یهو عقب بیفتند آن لحظههای اخر برای تک تک آن توپها تمام توان و انرژی اشان را میگذارند وسط.
غرورآفرین هستند و شادی بخش و چه لذت بیپایانی دارد این همه افتخار و سربلندی.
از آن طرف تماشاچیهای ایرانی هر جور هستند میروند به سالن بازیها، بعد این سیمای لعنتی انقدر وسط بازی یک تصویر را تکرار میکنند که آدم فقط فحش را نثارشان میکند و حالش هم از تصویر آن هم وطن بهم میخورد.
حاک بر سر این صدا و سیمای لعنتی که انقدر سوهان روح میشود و لذت یک پیروزی با عیار بالا را کوفت آدم میکند.
با این حال برد دیشب برابر برزیل انقدر خوب بود، انقدر شیرین بود که اعصاب خردیهای صدا و سیما را از یاد بردیم.
ما انقدر به شادی و انقدر به لبخند نیاز داریم که هر چقدر هم سوهان روحمان شوند در نهایت نمیگذاریم آن لبخند سخت به دست آمده کمرنگ شد، دو دستی لبخند و شادی را میچسیبم و میگویم گور بابای ضرغامی و سیمای میلیاش، تیم والیبال و بچههایمان را عشق است.
*تیمی که امروز مایهٔ افتخار و سربلندی ماست تقریبا نتیجه بیش از یک دهه سرمایه گذاری و تلاش و تمرین است.
من پیش دانشگاهی بودم که مینشستیم پای بازیهای والیبال، یک تیم خیلی خوب با بازکنانی مثل نادی و محمودی که آن سالها به گمانم در رده جوانان بودند. همان سال یا یکی دو سال بعد هم تیم نوجوانانمان با مصطفی کارخانه نایب قهرمان جهان شد.
در همه این سالها والیبال به دور از همه قیل و قالها و حاشیههایی که دور ورزشی مثل فوتبال بوده خوب پیشرفت کرده، انقدر که از آسیا که زمانی تیمهایی مثل ژاپن و کره برای خودشان سروری میکردند فراتر رفته و هم طراز با تیمهای بزرگ جهان مثل ایتالیا و برزیل با آن همه قدمت و سابقه درخشان قرار گرفته.
۱۳۹۳ تیر ۲۴, سهشنبه
حاجی و ما ملت متمدن نما
گرچه غر میزنم که هر روز مث همه و اتفاقی نمیافته ولی انقد اتفاقها میافته که در حوصله من نمیگنجه بیام اینجا روایت کنم.
اما بهترین خبر این چند روز آزادی سیامک ق بود، خوشحالم که برگشت.
میگم سیامک ق چون زمان بازداشتش خبرگزاری دولت آن سالها از شدت هیجان و خوشحالی خبر رو اینجور کار کرده بود...
از اول هفته گیر گرفتن یه نامه بودم که تو دو تا اداره باید دنبال جمع کردن امضا میبودم. یه اداره این ور شهر یه اداره دیگه اون ور شهر. تازه دیروز که رفتم وارد مرحله نهایی بشم چون حاجی نبوده گفتن برو بعد زنگ بزن اگر حاجی بود بیا. خلاصه امروز حاجی بوده و ما رفتیم و نزدیک ۴۰ دقیقه بین اتاقها تاب خوردیم تا بالاخره کارمون شده!
خلاصه اینکه حاجی از ارکان هر ادارهای هست و بیحاجی کاری درست نمیشه.
به خاطر قرصهایی که مصرف میکنم در روز باید زیاد آب بخورم، البته الان به نسبت قبل بیشتر میخورم به خاطر نگرانی از عوارض قرصها ولی نمیدونم چرا هی یادم میره آب بخورم.
هی تصمیم میگیرم هر روز نیم ساعت رو تردمیل بدوم باز کوتاهی میکنم، خیلی بده!
یه چیز دیگه وقتی میخونم که رها انقد راحت در مورد کارش با سالمندا مینویسم و چقد هم علاقهمند واقعا خوشحال میشم که آدمهایی با این دیدگاه هم وجود دارن.
مشکل اینه که تو کشور ما این جور کارها رو کسرشان و این حرفا میدونن! طرف حانه سالمندان کار میکنه میگه از همه پنهون کردم آبروم نره! خب یعنی چی؟
کلن انقد مشکل فرهنگی ریز و درشت تو این مملکت ریخته و همه پر مدعا هستن که حالا حالا این توع دیدگاه نسبت به یه سری مشاغل درست نخواهد شد.
بعد نمیدونم رو چه اصلی انقد تو بوق میکنن ما ملت متمدن و بافرهنگی هستیم؟! اتقافنیه جورایی همنژاد پرستیم هم خیلی نگاه طبقاتی داریم!
اما بهترین خبر این چند روز آزادی سیامک ق بود، خوشحالم که برگشت.
میگم سیامک ق چون زمان بازداشتش خبرگزاری دولت آن سالها از شدت هیجان و خوشحالی خبر رو اینجور کار کرده بود...
از اول هفته گیر گرفتن یه نامه بودم که تو دو تا اداره باید دنبال جمع کردن امضا میبودم. یه اداره این ور شهر یه اداره دیگه اون ور شهر. تازه دیروز که رفتم وارد مرحله نهایی بشم چون حاجی نبوده گفتن برو بعد زنگ بزن اگر حاجی بود بیا. خلاصه امروز حاجی بوده و ما رفتیم و نزدیک ۴۰ دقیقه بین اتاقها تاب خوردیم تا بالاخره کارمون شده!
خلاصه اینکه حاجی از ارکان هر ادارهای هست و بیحاجی کاری درست نمیشه.
به خاطر قرصهایی که مصرف میکنم در روز باید زیاد آب بخورم، البته الان به نسبت قبل بیشتر میخورم به خاطر نگرانی از عوارض قرصها ولی نمیدونم چرا هی یادم میره آب بخورم.
هی تصمیم میگیرم هر روز نیم ساعت رو تردمیل بدوم باز کوتاهی میکنم، خیلی بده!
یه چیز دیگه وقتی میخونم که رها انقد راحت در مورد کارش با سالمندا مینویسم و چقد هم علاقهمند واقعا خوشحال میشم که آدمهایی با این دیدگاه هم وجود دارن.
مشکل اینه که تو کشور ما این جور کارها رو کسرشان و این حرفا میدونن! طرف حانه سالمندان کار میکنه میگه از همه پنهون کردم آبروم نره! خب یعنی چی؟
کلن انقد مشکل فرهنگی ریز و درشت تو این مملکت ریخته و همه پر مدعا هستن که حالا حالا این توع دیدگاه نسبت به یه سری مشاغل درست نخواهد شد.
بعد نمیدونم رو چه اصلی انقد تو بوق میکنن ما ملت متمدن و بافرهنگی هستیم؟! اتقافنیه جورایی همنژاد پرستیم هم خیلی نگاه طبقاتی داریم!
۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه
۱۳۹۳ تیر ۱۷, سهشنبه
"در ماگادان کسی پیر نمی شود"
کتاب را دیروز عصر تمام کردم، «در ماگادان کسی پیر نمیشود»
کلی غمم گرفت موقع خواندنش. دربارهاش که با «او» صحبت میکردم متوجه شدم که بیبی سی هم مصاحبهای داشته با عطاالله صفوی و بعدش هم فهمیدم که دو سال پیش این مرد مرده است در غربت.
در نوشتههای کتاب و در میان خاطراتش مدام تاکید میکند که چقدر به ایران علاقه دارد و همه تلاشش را کرده که روزی دست پر به کشورش بازگردد و بتواند خدمت کند. نتیجه؟ مثل بیشتر کسانی که با شوق و ذوق بر میگردند و با برخوردهای سرد و آزاردهنده رو به رو میشوند انقدر در انجام کارها علیهاش کارشکنی میکنند که با دلی شکسته مجبور میشود بار دیگر ایران را ترک کند و این بار برای همیشه.
یک نکتهای که مدام عطا در موردش صحبت میکند وجود آدمهایی است که خیلی راجت آدم فروشی میکنند و خبرکشی. از این نمونهها همیشه بوده و به نظرم این روزها و در شرایط حال حاضر کشور تعداد این افراد صدها برابر شده. یکی زمانی آدم فک میکند مثلن آنها از کجا میدانند من کجا رفتم؟ چه کردم و چه گفتم؟ کسی را مامور من کردهاند؟ نخیر از این خبرها نیست که یک آدمی بیست و چهار ساعت مراقب آدم باشد و گزارش کارش را بنویسد. همین دوست و رفیقهای دور و بر، همین آشنایان و خویشانی که لبخند به لب دارند و گاهی هم میزنند توی فاز انتقاد و اصلن کاری میکنند که آدمی را هم به واکشنی مجبور سازند، همینها بهترین هستند. فک نکنیم آدم فضاییها یا جنها خبرها را میبرند و میآورند، آدمی زاد غالبن از همین اطرافیانش است که ضربه میخورد.
موضوع دیگر اینکه این آدمهای مخبر خیلی هم پرو و طلبکار هستند. یا آگاهانه یا ناآگاهانه با اخبار غلط و مبالغه امیزشان گند میزنند به همه زندگی طرف و بعد هم با کمال بیچشم و رویی طلبکار هم هستند و انتظار عذر خواهی دارند.
به نظرم بهترین کار تنگتر کردن حلقه دوستان است، آدم چند تا دوست درجه یک میخواهد که موقع سختیها حداقل شنوده حرفهایش باشند گیرم کاری هم ازشان بر نیاید همین که وقت بگذراند گوش بدهند هم کافی است. بقیه آدمها همین جور الاف میگردند دور آدم منتظر فرصتی هستند برای ضربه زدن، آزاردادن و رنجاندن.
* اوایل صبح است که دارم اینها را مینویسم و وسط همین نوشتن هاست که زنگ خانه زده میشود، پر از استرس میشوم با گذشت سه سال نمیدانم چرا انقدر مدام فک میکنم کسانی که صبح زنگ میزنند آدمهایی هستند که برای بردن من آمده ان، یعنی عقلم قد نمیدهد چرا تا زنگ میخورد همچین فکرهایی باید مثل خوره به جانم بیفتد و تا وقتی یکی برود و در را باز کند من پشت پنجره منتظرم... پروندهام آخر امسال بسته میشود.
کلی غمم گرفت موقع خواندنش. دربارهاش که با «او» صحبت میکردم متوجه شدم که بیبی سی هم مصاحبهای داشته با عطاالله صفوی و بعدش هم فهمیدم که دو سال پیش این مرد مرده است در غربت.
در نوشتههای کتاب و در میان خاطراتش مدام تاکید میکند که چقدر به ایران علاقه دارد و همه تلاشش را کرده که روزی دست پر به کشورش بازگردد و بتواند خدمت کند. نتیجه؟ مثل بیشتر کسانی که با شوق و ذوق بر میگردند و با برخوردهای سرد و آزاردهنده رو به رو میشوند انقدر در انجام کارها علیهاش کارشکنی میکنند که با دلی شکسته مجبور میشود بار دیگر ایران را ترک کند و این بار برای همیشه.
یک نکتهای که مدام عطا در موردش صحبت میکند وجود آدمهایی است که خیلی راجت آدم فروشی میکنند و خبرکشی. از این نمونهها همیشه بوده و به نظرم این روزها و در شرایط حال حاضر کشور تعداد این افراد صدها برابر شده. یکی زمانی آدم فک میکند مثلن آنها از کجا میدانند من کجا رفتم؟ چه کردم و چه گفتم؟ کسی را مامور من کردهاند؟ نخیر از این خبرها نیست که یک آدمی بیست و چهار ساعت مراقب آدم باشد و گزارش کارش را بنویسد. همین دوست و رفیقهای دور و بر، همین آشنایان و خویشانی که لبخند به لب دارند و گاهی هم میزنند توی فاز انتقاد و اصلن کاری میکنند که آدمی را هم به واکشنی مجبور سازند، همینها بهترین هستند. فک نکنیم آدم فضاییها یا جنها خبرها را میبرند و میآورند، آدمی زاد غالبن از همین اطرافیانش است که ضربه میخورد.
موضوع دیگر اینکه این آدمهای مخبر خیلی هم پرو و طلبکار هستند. یا آگاهانه یا ناآگاهانه با اخبار غلط و مبالغه امیزشان گند میزنند به همه زندگی طرف و بعد هم با کمال بیچشم و رویی طلبکار هم هستند و انتظار عذر خواهی دارند.
به نظرم بهترین کار تنگتر کردن حلقه دوستان است، آدم چند تا دوست درجه یک میخواهد که موقع سختیها حداقل شنوده حرفهایش باشند گیرم کاری هم ازشان بر نیاید همین که وقت بگذراند گوش بدهند هم کافی است. بقیه آدمها همین جور الاف میگردند دور آدم منتظر فرصتی هستند برای ضربه زدن، آزاردادن و رنجاندن.
* اوایل صبح است که دارم اینها را مینویسم و وسط همین نوشتن هاست که زنگ خانه زده میشود، پر از استرس میشوم با گذشت سه سال نمیدانم چرا انقدر مدام فک میکنم کسانی که صبح زنگ میزنند آدمهایی هستند که برای بردن من آمده ان، یعنی عقلم قد نمیدهد چرا تا زنگ میخورد همچین فکرهایی باید مثل خوره به جانم بیفتد و تا وقتی یکی برود و در را باز کند من پشت پنجره منتظرم... پروندهام آخر امسال بسته میشود.
۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه
بالاخره یه روز خوب می نویسم
آدمی زاد است دیگر برای تنبلیها و پشت گوش انداختنهایش هم دلیل میتراشد، چه دلیلها.
مثلن آدمی زادی مثل من به خودش میگوید اینجور که نمیشود نوشتف حتما اگر روزی پشت میزی مثل میز جودی آبوت بشینم حس نوشتن خودش سرازیر میشود و آن وقت است که دیگر... که دیگر چی؟
خودم هم نمیدانم که دیگر چه میشود.
بعد مثلن برای خودم توجیح میکنم که فلانی که خوب مینویسد به خاطر این است که سناش از من بالاتر است، یا به خاطر اینکه آدمهای دور و برش نویسنده بودند و اینها.
ته دلم خودم هم میدانم که اینها همه بهانه است و نوشتن آن هم خوب نوشتن تمرین مدام میخواهد و تکرار و تکرار و اینکه یک آدم دلسوزی باشد که راه و روش درست را به آدم نشان دهد.
الان میتوانم بهانه بیاورم که چون آن آدم راه و چاهدان در اطرافم نیست پس من نتوانستهام مالی شوم و همین طور نشتهام به زرت و پرت کردن.
خب برای امروز زرت و پرت کردن و شر و رو نوشتن کافیه.
مثلن آدمی زادی مثل من به خودش میگوید اینجور که نمیشود نوشتف حتما اگر روزی پشت میزی مثل میز جودی آبوت بشینم حس نوشتن خودش سرازیر میشود و آن وقت است که دیگر... که دیگر چی؟
خودم هم نمیدانم که دیگر چه میشود.
بعد مثلن برای خودم توجیح میکنم که فلانی که خوب مینویسد به خاطر این است که سناش از من بالاتر است، یا به خاطر اینکه آدمهای دور و برش نویسنده بودند و اینها.
ته دلم خودم هم میدانم که اینها همه بهانه است و نوشتن آن هم خوب نوشتن تمرین مدام میخواهد و تکرار و تکرار و اینکه یک آدم دلسوزی باشد که راه و روش درست را به آدم نشان دهد.
الان میتوانم بهانه بیاورم که چون آن آدم راه و چاهدان در اطرافم نیست پس من نتوانستهام مالی شوم و همین طور نشتهام به زرت و پرت کردن.
خب برای امروز زرت و پرت کردن و شر و رو نوشتن کافیه.
حکم و زندان...
«م» دیروز در توییتی نوشته بود که امروز باید برود دادسرا ببیند چه کارش داشتهاند.
امروز نوشته که حکمش قطعی است و از فردا باید برود دو سال حکماش را بگذراند.
به زبان آوردن دو سال زندان شاید آسان باشد ولی...
اصلن یک جور بدجوری دلم گرفت، غمم گرفت...
«م» را از روی نوشتههای وبلاگش میشناختم، دخترکی جسور و گاهن کله شق با نظراتی که خاص خودش بود.
حالا این دخترک باید برود و دو سال را، دو سال...
زندان آدمها را غمگین و غمشان را هم عمیقتر میکند...
زندان جوانی آدمها را میدزد، خندههایشان را هم...
زندان آدم را تنهاتر و تنهایی را عمیقتر میکند...
اصلن آدمی که یک بار زندان را تجربه کرد، دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمیکند.
اصلن آدمی که رفت زندان، دیگر آدم قبل نمیشود! نه خودش، نه احساساتش و نه زندگیاش...
زندان، زندگی را، عمر را، رویاها را و آرزوها را میبلعد.
زندان... جز لعنت شدههایی است که سایه شوماش دست از سر ما بر نمیدارد.
امروز نوشته که حکمش قطعی است و از فردا باید برود دو سال حکماش را بگذراند.
به زبان آوردن دو سال زندان شاید آسان باشد ولی...
اصلن یک جور بدجوری دلم گرفت، غمم گرفت...
«م» را از روی نوشتههای وبلاگش میشناختم، دخترکی جسور و گاهن کله شق با نظراتی که خاص خودش بود.
حالا این دخترک باید برود و دو سال را، دو سال...
زندان آدمها را غمگین و غمشان را هم عمیقتر میکند...
زندان جوانی آدمها را میدزد، خندههایشان را هم...
زندان آدم را تنهاتر و تنهایی را عمیقتر میکند...
اصلن آدمی که یک بار زندان را تجربه کرد، دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمیکند.
اصلن آدمی که رفت زندان، دیگر آدم قبل نمیشود! نه خودش، نه احساساتش و نه زندگیاش...
زندان، زندگی را، عمر را، رویاها را و آرزوها را میبلعد.
زندان... جز لعنت شدههایی است که سایه شوماش دست از سر ما بر نمیدارد.
۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه
چرخی که نمی چرخد
دو روز است که همراه شدهام با زندگی پر درد و اندوه عطا صفوی، از جوانهای حزب توده که با هزار امید و آرزو از وطن دل میکند تا در شوروی که آن روزها بهشت سوسیالیستها بوده بتواند درس بخواند و مهارتی کسب کند و در بازگشت از آن بهشت بتواند در کشورش به مردمانش خدمت کند. ولی دریغ و هزاران افسوس که هر آنچه از بهشت شنیده بوده و در ذهن ترسیم کرده خیالات و سرابی بیش نبوده!
عطا در بدو ورود بازداشت و بعدتر به اتهام جاسوسی به ده سال زندان آنهم هم در جایی که عرب نی انداخت محکوم شده و بهترین سالهای جوانیاش را در اردووگاههای کار اجباری و غیرانسانی در نزدیکی قطب شمال در سرمایی نزدیک ۶۰ درجه زیر صفر گذرانده!
خواندن خط به خط نوشتههایش درناک و غم انگیز است ولی وقتی میبینم این آدم با کوله باری از مصیبت، بدبختی و زجر بعد از رهایی از آنجا میرود دنبال رشته پزشکی و ادامه تحصیل میدهد به قدرت اراده و امید انسان ایمان میآورم. هر چند که من ایمان آورندهای سست عنصر باشم که با اولین وزش بادهای مخالف دست از همه چیز بشویم.
عطا در بدو ورود بازداشت و بعدتر به اتهام جاسوسی به ده سال زندان آنهم هم در جایی که عرب نی انداخت محکوم شده و بهترین سالهای جوانیاش را در اردووگاههای کار اجباری و غیرانسانی در نزدیکی قطب شمال در سرمایی نزدیک ۶۰ درجه زیر صفر گذرانده!
خواندن خط به خط نوشتههایش درناک و غم انگیز است ولی وقتی میبینم این آدم با کوله باری از مصیبت، بدبختی و زجر بعد از رهایی از آنجا میرود دنبال رشته پزشکی و ادامه تحصیل میدهد به قدرت اراده و امید انسان ایمان میآورم. هر چند که من ایمان آورندهای سست عنصر باشم که با اولین وزش بادهای مخالف دست از همه چیز بشویم.
۱۳۹۳ تیر ۱۰, سهشنبه
در وقت تنهایی چه می پزم/ میخورم
خانوم کارما در آخرین پست وبلاگش خواسته بود از کسانی که وبلاگش را میخوانند که بنویسند در تنهایی چه میخورند یا چه میپزند و اینها.
من زمانهایی که تنها هستم اگر حالم خوب باشد بلند میشوم میروم توی آشپزخانه. رادیو را میگذارم روی موج رادیو آوا و بعد بشکن زنان شروع میکنم به ردیف کردن لوازم پخت ماکارانی، بشکن میزنم و گاهی قر ریزی میریزم و مواد را میپزم و یک حالِ خیلی خوب... با کلی مهربانی مواد را مخلوط میکنم و تا وقتی که ماکارونیها دم بکشند اگر حال بهتری یافته باشم بساط سالاد را هم به راه میاندازم، سالاد شیرازی.
یک وقتهایی هم هست که تنهایم و دلم ترجیح میدهد دراز بکشد روی تخت و قبل از اینکه چشمهایم را روی هم بگذارم و بروم در هپروت کاکائو یا ژله میوهای را بگذارم روی زبانم بعد همچین که آنها یواش یواش با طمانینه روی زبان آب میشوند و لذتشان میروند در تک تک سلولها من گشت و گذاری در اوهام میکنم که مپرس.
من زمانهایی که تنها هستم اگر حالم خوب باشد بلند میشوم میروم توی آشپزخانه. رادیو را میگذارم روی موج رادیو آوا و بعد بشکن زنان شروع میکنم به ردیف کردن لوازم پخت ماکارانی، بشکن میزنم و گاهی قر ریزی میریزم و مواد را میپزم و یک حالِ خیلی خوب... با کلی مهربانی مواد را مخلوط میکنم و تا وقتی که ماکارونیها دم بکشند اگر حال بهتری یافته باشم بساط سالاد را هم به راه میاندازم، سالاد شیرازی.
یک وقتهایی هم هست که تنهایم و دلم ترجیح میدهد دراز بکشد روی تخت و قبل از اینکه چشمهایم را روی هم بگذارم و بروم در هپروت کاکائو یا ژله میوهای را بگذارم روی زبانم بعد همچین که آنها یواش یواش با طمانینه روی زبان آب میشوند و لذتشان میروند در تک تک سلولها من گشت و گذاری در اوهام میکنم که مپرس.
از بافندگی تا "جنگ آب"
مدتی پیش مادر «الف» گفت بیا و بشین تا بافتن دستبند را یادت بدهم، زود یاد گرفتم!
حالا این روزها با کامواهایی به رنگهای سبز از روشن تا تیره، میان این همه روزمره گی و خستگی یکهو خودم را میبینم که نشستهام به بریدن کامواها و بعد با علاقهای که کمتردرر خودم سراغ دارم، دو تا دو تا گرهها را از چپ میزنم و ذوق میکنم از ترکیب رنگهای سبزو بالا امدن رج به رج دستبند.
* انقدر که ما در مصرف آب صرفه جویی میکنیم آخرش هم میشود قطعی آب بیخبر! یک روز تمام بیآبی کشیدن. حداقل انقدر منت نگذارید که جیره بندی نمیکنیم، جیره بندی کنید ولی قبلش اطلاع دهید از فلان ساعت تا فلان ساعت آب قطع است. هر چند که عده زیادی از مردم اصلن رعایت نمیکنن.
**چند سال پیش اولین برنامهای که رفتم درباره مدیریت منابع آب بود و هشدارها درباره خشک سالی و کمبود آب. بعدتر در روزنامه یا خواندم که گقته بودن جنگ جهانی سوم نه جنگ میان فلان کشور با آن دیگری است بلکه «جنگ آب» است. کاش همه بیشتر از اینها نسبت به این وضعیت حساس باشیم، به اینکه بشر با زیاده خواهیهایش طبیعت را به نابودی کشانده و ادامه حیات در این کره خاکی را با چه مخاطراتی رو به رو ساخته.
در کشور مدام حرف از دریاچه ارومیه زده میشود در حالی که دریاچههای بسیار دیگری هم در کشور هستند که آنها هم رو به نابودیاند. دریاچهها که خشک شدند عدهای سودجو و فرصت طلب جاده کشیدند بر پیکره زخمی آنها. بشر چه کارها که نمیکند و عبرت نمیگیرد تا عقوبت کارهایش دامن گیرش شود.
به رها: دیدم چکار کردند با آن گرافیتی ولی آن زن جام به دست و بلک هند جهانی شده، گیرم یا لدر ان دیوار را تخریب کنند.
حالا این روزها با کامواهایی به رنگهای سبز از روشن تا تیره، میان این همه روزمره گی و خستگی یکهو خودم را میبینم که نشستهام به بریدن کامواها و بعد با علاقهای که کمتردرر خودم سراغ دارم، دو تا دو تا گرهها را از چپ میزنم و ذوق میکنم از ترکیب رنگهای سبزو بالا امدن رج به رج دستبند.
* انقدر که ما در مصرف آب صرفه جویی میکنیم آخرش هم میشود قطعی آب بیخبر! یک روز تمام بیآبی کشیدن. حداقل انقدر منت نگذارید که جیره بندی نمیکنیم، جیره بندی کنید ولی قبلش اطلاع دهید از فلان ساعت تا فلان ساعت آب قطع است. هر چند که عده زیادی از مردم اصلن رعایت نمیکنن.
**چند سال پیش اولین برنامهای که رفتم درباره مدیریت منابع آب بود و هشدارها درباره خشک سالی و کمبود آب. بعدتر در روزنامه یا خواندم که گقته بودن جنگ جهانی سوم نه جنگ میان فلان کشور با آن دیگری است بلکه «جنگ آب» است. کاش همه بیشتر از اینها نسبت به این وضعیت حساس باشیم، به اینکه بشر با زیاده خواهیهایش طبیعت را به نابودی کشانده و ادامه حیات در این کره خاکی را با چه مخاطراتی رو به رو ساخته.
در کشور مدام حرف از دریاچه ارومیه زده میشود در حالی که دریاچههای بسیار دیگری هم در کشور هستند که آنها هم رو به نابودیاند. دریاچهها که خشک شدند عدهای سودجو و فرصت طلب جاده کشیدند بر پیکره زخمی آنها. بشر چه کارها که نمیکند و عبرت نمیگیرد تا عقوبت کارهایش دامن گیرش شود.
به رها: دیدم چکار کردند با آن گرافیتی ولی آن زن جام به دست و بلک هند جهانی شده، گیرم یا لدر ان دیوار را تخریب کنند.
اشتراک در:
پستها (Atom)