۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

چهارم دی ماه93


یک اتفاق‌هایی هم می‌افتد که هضم اشان خیلی زمان بر است، مثل ازدواج آبجی کوچیکه.
اصلن حواسم نیست که همزمان با بزرگ شدن خودم، بقیه هم بزرگ می‌شوند و در حد بچه‌های قد و نیم قد فامیل باقی نمی‌مانند.
بعله چشمم را که خوب باز می‌کنم می‌بینم اه "سین" کوچولویی که موقع به دنیا آمدن انقدر ریزه بود که تا مدت‌ها توی دستگاه نگهش داشتند در آستانه مادر شدن است یا "پ" که بعد از پنج تا بچه سقط شده با کلی دوا و درمان به دنیا امد حالا در به در دنبال کارهای سربازی است...
***
در مقابل این همه حجمه‌های شبانه روزی از ما بهترون، میر یکی دو جمله گفته و کاسه کوزه این جماعت را باز هم بهم ریخته:)
***
چقد وقت است فیلم ندیدم؟ خیلی.

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

یلدای شلخته


گرچه پاییز کم بارانی بود و به پایان هم رسید ولی اولین روز زمستان با باران شروع شده.
برای سرزمینی که تشنه قطره‌ای باران است، چی بهتر از این.
امید که زمستانی باشد پر از بارش.
یلدا هم آمد و رفت مثل همه این سال‌ها که یلدا در خانه ما چندان مشتری ندارد.
نه که دوستش نداریم یا چه و چه بلکه خیلی سال‌ها بوده پدرم شیفت بوده یا سر کار بوده یا شب کار و ما عادت کردیم که شب‌ها زود بخوابیم و کلن با شب میانه‌ای نداریم.
حدود ده سال است که بازنشسته شد و هنوز هم خانه هر روز صبح حدود ۵ بیدار می‌شود، یعنی تنها این بابا نیست که صبح زود بیدار می‌شود بلکه همهٔ خانه بالاجبار بیدار می‌شوند. چرا؟ چوت بابا بی‌توجه به بقیه رادیو را روشن می‌کند و چون می‌خواهد مدام برود توی آشپزخانه و هال و حیاط رفته رادیو باتری خور گرفته که بتوانند با هم حرکت کنند. بعد از رادیو نوبت به تلویزیون هست و...
کلن خواب صبح در خونه ما معنی ندارد، البته که ما هم پوستمان کلفت شده و فقط مهمان‌های بدبخت و اقبال سوخته‌ای که شب اینجا بخوابند صبح دهنشان سرویس است.
خب این هم از یلدا که در خانهٔ ما به شلخه ترین حالت ممکن برگزار می‌شود.
مثلن دیشب بابام رفته نشسته تنهایی پسته و بادوم و انار خورده، من و مامانم سریال شبکه سه رو دیدیم و آبجیم نشسته بود کارای دانشگاهش رو می‌کرده!!!
بعد من حدود ده خوابیدم، بابام نه و نیم... اون دو تایِ دیگه رو هم نمی‌دونم.

۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

آلبوم خانوادگی


با "میم" رفته‌ام آتلیه، فقط محض همراهی و تنها نبودن.
می‌نشیند و با دقت آلبوم‌ها را نگاه می‌کند.
گاهی من هم سرسری نگاهی به عکس‌های می‌کنم.
آدم‌های توی عکس‌ها لبخند به لبد دارند، آب و رنگ حسابی دارند و دوز احساسات پروانگی‌هاشان خیلی بالاست.
من از این آدم‌ها خیلی دورم، انقدر که نمی‌توانم این شادی و لبخند‌ها را باور کنم.
بی‌حوصله می‌نشینم روی صندلی تا میم با دقت هر چه تمام‌تر آلبوم‌ها را ورق بزند.
و یادم می‌آید آخرین عروسی که همه ما شاد و خوشحال بودیم از آن مدل‌های واقعنی بدون اینکه عکاس یا فیلمبردار بگوید اینجور باش یا آنجور بر می‌گردد به حدود بیست سال قبل، عروسی دایی‌ام.
تویِ آن عکس‌های قدیمی ما بچه‌ها قد و نیم قدی بودیم که شادی از چشم‌هایمان بیرون زده بود! که لبخند‌هایمان زنده و شاد بودند...
تویِ آن عکس‌ها همهٔ پدر و مادر‌ها مو‌هایشان سیاه است، همه جوان هستند و صمیمی‌تر با همدیگر...
توی آن عکس‌ها ما یک خانواده بزرگ و شاد هستیم در کنار هم.

۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

خبرهای خوب و بد


انقد حجم خبرهای بد زیاد هست که شنیدن یه خبر خوب حکم کیمیا رو داره، هر چند خوشی خبر خوب هم در انبوه خبرهای بد و نا‌امید کننده چندان عمر و عمقی نداره.
خبر آزادی جز خبرهای خیلی خوب و استثنایی در این جغرافیاست و خبر بازداشت و تبعید و... شده جز خبرهای روزمره!
نمی‌دونم قاضی‌هایی که بعد ۸۸ اون حکم‌های سنگین رو بریدن، شب‌ها چطور می‌خوابن؟ وجدانشون چه حالی داره؟ فک کردن با اون بی‌عدالتی‌هایی که کردن چن تا زندگی رو از هم پاشیدن و در به در کردن؟ تو این سال‌ها چند تا پدر و مادر دق کردن از غم دوری و زندانی بودن بچه هاشون؟
روزهای آخر پاییز، این پاییز بعد سه سال اتفاق‌های جدیدی رو تو زندگیم رقم زد.
ولی خب من دیگه آدمی شدم که رویِ هیچی حساب باز نمی‌کنم، نه روی عمر خوشی‌ها و نه رویِ عمر ناخوشی‌ها.
همین که هست رو باید باهاش ساخت، هیچ تضمینی هم نیست که اگر بیشتر تلاش کنی به چیزی که تو ذهنت هست برسی! حداقل در این جغرافیا دیگه به این چیزا فک نمی‌کنم.
از اینکه تنم سالم، از اینکه خانواده خوبی دارم، از اینکه چند تا دوست خوب دارم راضی‌ام! همین‌ها برام کافیه تو دنیا و روزگاری که انقد کثیفِ و پر شده از تزویر و دروغ...

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

از خوردنی ها


بازار پر شده از مواد خوراکی تقلبی، از آدامس موزی گرفته تا تی تاب و بیسکویت‌هایی که با‌‌ همان فرم و جلو محصولات سالمین و گرجی از قدیم‌ها با آن‌ها اشنا هستیم.
خب واقعیت این است که من از وقتی یادم می‌آد بیسکویت و تی تاب آن هم از نوع سالمین جلد قرمز بخشی از زندگی خوراکی‌ام بوده‌اند، البته نه هر بیسکویتی.
من هنوز هم دنبال بیسکویت‌های گرجی‌ام، نیم چاشت و مادر هنوز هستند ولی یکی دو مدل دیگر کلن از چرخه تولید خارج شده‌اند. یک مدل هم هست به نام بیسکویت نسترن که البته عکس روی جلد با بیسکویت‌های درون جعبه فرق دارد. من ولی به عشق‌‌ همان بیسکویت‌های روی جلد که اوایل خیلی هم خوشمزه بودند می‌خرم هر چند که می‌دانم داخل بسته بیسکویت‌ها شکل دیگری است ولی چکار کنم که دل بسته‌ام به خاطرات قدیمی آن بیسکویت‌ها.
یه سری بیسکویت‌های کاکائویی و پرتقالی هم بودند از‌‌ همان خانواده گرجی که به مرور کیفیتشان بد و بد‌تر شد و انقد رقیب پیدا کردند که دیگر مثل سابق تولید هم نمی‌شوند.
همین تی تاب سالمین جلد قرمز که بیشتر وقت‌های قحطی‌اش می‌آید، انقد مدل‌های قلابی‌اش توی بازار زیاد شده که نگو و نپرس! با‌‌ همان جلد قرمز و فریبنده و البته که محتوا در حد صفر است.
من معتادم به‌‌ همان تی تاب‌ها، همهٔ این سال‌ها هر چند اندازه‌اش آب رفته و قیمتش هر سال و گاهی هر چند ماه یک بار بالا و بالا‌تر رفته ولی من هنوز هم که هنوزه به آن تی تاب‌های جلد قرمز وفادارم.
چند مدت پیش هم که تافی شیری با عکس گاوهایی که مشغول چرا هستند را دیدم و کلی ذوق مرگ شدم، یک مزه خاصی داشتند این تافی‌ها و هنوز هم آن مزه را دارند.
بودن این خوراکی‌ها هر چند با قیمت بالا بهتر از نبودنشان هست ولی ترجیح می‌دهم اگر قرار است کیفیتشان به فنا برود در‌‌ همان اوج خط تولیدشان بخواب و هرگز بیدار نشود.
حس بدیِ که آدم از چیزی که کلی خاطره خوب داره، تو یه حالت بد جدا بشه! هر چند یه چیز غیرجاندار باشه...
در مورد آدم‌ها هم صادق، اینکه آدم بعد مدت‌ها یه دوستی رو ببینه که دوران مدرسه کلی خاطره با هم داشتن ولی حالا برخورد اون آدم انقد سرد باشه که همه اون خاطرات خوب هم از بین برن. یکی از دلایلی که دوست ندارم دوستای قدیمی و دوران مدرسه‌ام رو ببینم ترس از همین تجربه است.
یکی دوباری که بچه‌های قدیمی رو دیدم چنان سرد و بی‌روح برخورد کردن که از خودم وا رفتم و گفتم کاش نمی‌دیدمشون و خاطرات گذشته همون جور دست نخورده میموندن.

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

دورهی رفیق های قدیمی


صبح با خبر فوت عمه مادرم شروع شد، پیرزن مهربون، تنها و دردکشیده...
تنهایِ تنها توی خانه سالمندان...
سال قبل یه بار رفتم دیدنش، انقد فضا سنگین بود و انقد بغض کردم و خودخوری که دیگه هیچ وقت نتونستم خودم رو راصی کنم که برم اونجا...
فضاش خیلی غم انگیزه، اصلن یه جوری ویرانگر...
آدم‌هایی که یه عمر زحمت کشیدن، یه عمر پای بچه هاشون گذاشتن و حالا تنها و غمگین هر کذوم یه گوشه با چشم‌های منتظر... خیلی سخته، خیلی!
خلاصه که عمه آدم مومنی بود، آخرین بار همین دوشنبه عصر مامان و بابا پیشش بود و عمه ناتوان‌تر و بی‌حال‌تر از همیشه ولی مامان می‌گه باز هم دستش رو به آسمون بود و شکرگزار خدا.
از نسل دوست و رفیق‌های مادربزرگم اکثرا طی این چند سال فوت شدند.
مادربزرگم این سال‌های احیر همه‌اش می‌گفت دوستام رفتن، هم سن و سال هام رفتن من چرا موندم؟
حالا اون دنیا جمع شون جمع شده. همه رفیق‌های قدیمی. مثل همون قدیما می‌تونن دور هم جمع بشن...
خدا همه اشون رو رحمت کن، یزرگترای فامیل یکی یکی دارن می‌رن.

غرغرنامه


دیروز انقد این پیامک‌های خبری و تبلیغاتی اعصابم رو خرد کرد که دیگه گوشی رو خاموش کردم.
شب تو خواب یه دعوای اساسی با رییس کردم، البته زمانی که این آقا شد رییس من دیگه اونجا کار نمی‌کردم ولی خب پیگیر کارای من بود.
خلاصه هر چی تو دلم بود ریختم بیرون و خیلی طلبکارانه بهش گفتم که ورق ورق پرونده من کارِ همین همکارانی هست که هر وقت مشکل و گرفتاری داشتن براشون انجام می‌دادم.
تویِ خواب یه رضایت نسبی از خودم داشتم، اینکه به رییس گفتم عمرا من منت کسی رو نکشیدم برای برگشت به کار چون غرورم نمی‌ذاشت و نذاشته، حق من پایمال شده و من همه کسایی رو که در این رابطه نقشی داشتن انقد نفرین کردم و مطمئنم تو همین دنیا تقاص پس می‌دن.
نمی‌دونم چرا این خواب رو دیدم؟ ولی چیزی که هست من ته دلم هنوز نتونستم از کازی که انقد براش زحمت می‌کشیدم و انقد انرژی می‌ذاشتم براش دل بکنم. هنوز خیلی وقت‌ها بهش فک می‌کنم اینکه چقد دوستش داشتم ولی اون فضا، فضایی نبود که بخوای با عشق و دل و خوش قلبی کار کنی...
الان که از اون فضا دور شدم ارتباط‌هایی رو بین بعضی اتفاق‌ها کشف می‌کنم که اون موقع خیلی راحت از کنارشون رد می‌شدم. انقد اعتماد داشتم به همه و محیط کارم که هیچ وقت فک نمی‌کردم پشت بعضی از این لبخند‌ها و رفاقت‌ها چه جریان‌هایی وجود داره.
خب همین تجربه هاست که چشم و گوش آدم رو باز می‌کنه و تا حدود زیادی آدم رو محافظه کار.
حالا جدا از محافظه کاری من به شدت اعتمادم رو به آدم‌ها از دست دادم، توی هیچ جمعی شرکت نمی‌کنم و از عکس گرفتن می‌ترسم...
زمان می‌بره تا آدم بتونه این ترس‌ها و اضطراب‌ها رو مدیریت کن ولی احتیاط رو هیچ وقت نباید کنار بگذاره، هیچ وقت.
***چند ماه پیش به بهونه‌ای مصاحبه کاری من رو کشوندن جایی. بعد دیگه دو زاری کجم افتاد مصاحبه در زبون اونا همون بازجویی هست.
می‌گفتن تو درخواست استخدام تو وزارت ارشاد رو دادی؟!! من می‌گفتم، من؟؟؟؟ آخه رو چه حسابی؟ از کی تا حالا تو این مملکت می‌شه درخواست استخدام داد؟؟؟ خلاصه مصاحبه یا همون بازجویی دو ساعت طول کشید و من باید برای هزارمین بار می‌نوشتم خدشه‌هایی رو که به نظام وارد کردم چطور جبران می‌کنم؟؟؟؟!!!!
***خیلی خیلی دلم می‌خواد از این بحث‌ها و فکر‌ها خلاص بشم ولی واقعا نمی‌شه... نمی‌شه...
*** دوستم یه پیشنهاد کاری بهم داده در ارتباط با رشته‌ام، انقد از زبان فاصله گرفتم که نمی‌دونم و مطئنم هم نیستم بتونم کار رو درست و منظم تحویل می‌دم یا نه. می‌خوام تلاشم رو کنم و شدید درگیرش شم. لازمه ذهنم درگیر کاری بشه تا از خیلی فکر‌ها فاصله بگیرم.

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

شبکه چهار و داستان های دیکنز


قدیم تر‌ها با خواهرم تیاترهایی را که از شبکه چهار پخش می‌شد نگاه می‌کردیم، چه تیاترهای خوبی هم بود.
مدتی هم روزهای سه شنبه مستندهای خیلی جالبی پخش می‌شد که باز هم ببینند آن‌ها بودم.
هفته پیش خیلی اتفاقی متوجه شد بعد از ادان ظهر داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنر به صورت سریال پخش می‌شود، جالب بود.
دیروز متوجه شدم شبکه چهار سریالی به نام دوریت کوچولو نوشته چارلز دیکنز رو پخش می‌کن. بعد رفتم سرچ کردم و دیدم عجب اینجور که نوشته شده این کتاب هم خیلی پر خواننده بود و من تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم.
خلاصه اینکه از شبکه چهار و نمایش این سریال‌ها راضی م.

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

دوستان قدیمی وبلاگی


از بچگی عادت داشتم صبح زود بیدار شم، حتی اگر جغرافیای زندگی‌ام هم تغییر کن این عادت از بین نمی‌ره. حداقل تجربه این جور بهم نشون داده.
صبح‌ها تا بیدار می‌شوم، شروع می‌کنم به خوندن وبلاگ‌های به روز شده و کشف‌های جدید وبلاگی حتی.
یکی از لذت‌ها و خوشی‌های این روزهام اینِ که وبلاگ می‌خونم و می‌بینیم هنوز خیلی‌ها هستند که به وبلاگ نویسی وفادار هستند و می‌نویسند.
همین چند روز اخیر هم دیدم که دو تا از دوستانی که مدت‌ها بود نمی‌نوشتند شروع به نوشتن کردن، خیلی خوبِ خیلی.
من به دوستای قدیمی وبلاگیم یه اعتماد خاص دارم، اعتمادی که این روز‌ها و ماه‌ها به هیچکسی نداشتم و ندارم.
خوبِ که هستید و خوب‌تر که با هم باشیم.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

کتاب های احتکار شده


یه هفته پیش تو خیابون بودم که یهویی احساس کردم صورتم می‌سوزه. بعد این سوزش زیاد شد و تا رسیدم به مقصد دیدم صورتم کلن سرخ شده و ملتهب. با کمی آب التهابش کمی خوابید ولی تا رسیدم خونه دیدم کلن صورت قرمز قرمز شده و چشمم به شدت ورم کرده.
رو حساب اینکه شاید حساسیت باشه تا دو روز بعد با جوشونده و ماسک خیار و ماست باهاش مدارا کردم ولی روز شنبه دیدم چشم راستم دیگه باز نمی‌شه و التهاب بیشتر شده.
رفتم دکتر و بهم گفت گزیدگی!!! من که نفهمیدم چیزی من رو گزیده باشه خلاصه آمپول زدم و دارو داد. بعد هم خاله‌ام گفت از سرکه طبیعی استفاده کنم. بعد دو روز التهاب‌ها خوب شود و فقط به خاطر اون سرکه طبیعی صورتم پوست پوست شده بودم که اونم امروز از شرش خلاص شدم.
این مدت داشتم «داستان دو شهر» می‌خوندم، نوشته چارلز دیکنز. بعد اتفاقی دو روز پیش دیدم شبکه چهار سیما هم داره اون رو پخش می‌کنه. خیلی برام جالب بود، دقیقا همون فضایی رو دیدم که تو داستان داشتم می‌خوندم حالا جدا از قضیه سانسور.
بعد؟ هیچی دیگه قید خوندن بخش آخر رو زدم
یه مدت پیش رفتم کتابفروشی، واقعن قیمتا نجومی داره می‌ره بالا. یعنی اگر قبلا می‌تونستم با بیست هزار تومن چهار پنج تا کتاب بخرم الان با همون پول نهایتا می‌شه یک کتاب و نصفه‌ای خرید.
خلاصه که کتاب هم داره می‌شه جز کالاهای لوکس.
من این شانس رو داشتم زمانی که سرکار می‌رفتم بخشی از پولم رو صرف خرید کتاب می‌کردم. یعنی الان کلی کتاب احتکار شده دارم که زمان ارزونی هر وقت می‌رفتم کتابفروشی هی می‌خریدم و می‌ذاشتم تو کتابخونه تا زمان خوندنشون برسه. الان دقیقا وقت استفاده از همون منابع احتکار شده است.