۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

پایان 2015

امروز آخرین روز سال ۲۰۱۵ است. دیشب داشتم به این فک می‌کردم که برا ما چه اتفاق‌های خوب و بدی افتاده و دستاورد کلی این سال برامون چی بوده.
کلی اتفاق افتاده، خوب و بد ولی یه نتیجه کلی از همشون می‌شه گرفت و اون تجربه‌های ارزشمندی هست که مطمنن در ادامه مسیر خیلی بیشتر به کارمون می‌اد.
آدم‌های اطرافمون رو بهتر و بیشتر شناختیم. اینکه آدم تو یه جای دور و کلن در غربت اول از همه توکلش باید به خدا باشه و بعد خودش. دوست خوب و کمک حال خوبه ولی از این مدل دوست‌ها کمیابن و نمی‌شه به بودن همیشگی شون دل بست. پس اول و آخر این خود آدم هست که باید گلیمش رو هر جور شده به دوش بکشه.
بالاخره «او» امسال یه کاری پیدا کرد و با اینکه سخته و به لحاظ جسمی خیلی انرژی بر ولی الان بیش از دو ماه هست که مشغول شده. اوایل خیلی براش سخت بوده، شاید بیشتر از اون چیزی که من تصور کنم. یه آدمی که تو کشور خودش مهندس بوده و فلان حالا تو یه کشور دیگه بره از ابتدایی‌ترین کارای ساختمانی شروع کنه... ولی باز هم خدا رو شکر که همین کار هم پیدا شد. خدا رو شکر که محتاج کسی نیست و زیر بار منت هیچ چپ و راستی.
کار کردن تو رسانه‌ها اونم تو شرایطی که یکی یکی دارن تعطیل می‌شن یعنی حضور تو باند و دسته‌های مختلف و اگر نتونی درست رابطه برقرار کنی یا خودت رو بچسبونی سریع حذف می‌شی.
آدم‌های دور و اطراف رو هم بهتر شناختیم. نشستن سرجاشون و از این ور و اون ور به هر اسمی پول می‌گیرن (نوش جونشون) تز می‌دن شما چیکار کنید، چیکار نکنید. پیداتون نیس و از این حرفا
به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار دور و دوستی با این آدم هاست. ترجیح می‌دیم دو زار کمتر داشته باشیم و همون رو هم با سختی به دست بیاریم ولی آویزون کسی نباشیم و مستقل زندگی کنیم.
همین تجربه هاست که زندگی آدم‌ها رو می‌سازه.
زندگی تو کشورهای اروپایی با اون زبون‌های تخمی و افزایش روز افزون تعداد مهاجر‌ها و پناهنده‌ها اصلن آسون نیست مخصوصن وقتی کسی از طرف خانواده حمایتی هم نشه و همه چیز رو باید خودش از صفر شروع کنه. این وسط افسردگی، مریضی، تنهایی و هزار تا حرف و نیش و زخم هم ممکنه قدم‌های آدم رو سست کنه و بیفته یه گوشه و بگه بذار بمیرم و خلاص.
واقعن دوباره شروع کردن، قدم برداشتن و امید به آینده تو یه دنیای کاملن جدید و متفاوت سخته و طاقا فرساست ولی انسان اگر سختی بلند شدن و برداشتن گام اول رو به خودش نده، باید بپوسه.
سال ۲۰۱۵ برای ما برداشتن محکم همون قدم‌های اولیه بوده و انشالله تو سال جدید نتیجه اولیه اون قدم‌ها رو برداشت خواهیم کرد.
سخته، خیلی سخته ولی غیرممکن نیست.
ممنون از خدا، که همیشه هوامون رو داشته.

۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

روز حماسه آفرینی شون

طبق معمول که موقع آشپزی رادیو روشن هست امروز هم بود.
نشستم پشت میز و گرم صحبت با مامانم بودم که حرف‌های مجری رادیو باعث شد با دقت بیشتری به رادیو گوش بدم.
کار‌شناس برنامه داشت درباره حماسه امروز صحبت می‌کرد و با چه قطعیتی هم...
ترسیدمف واقعن از حرف‌هایی که می‌زد ترسیدم و سریع موج رادیو رو عوض کردم.
به نام دین و اسلام چه راحت به این و اون تهمت می‌زنن و وصله می‌چسبونن. بعد گفته می‌شه چرا اخلاق در جامعه رو به نابودیه؟

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

روز نوشت/ درد و دل

جمعه به اصرار ف همراه شوهر و دخترکش رفتیم بیرون ناهار خوردیم. هوا بارونی بود ولی جایی که رفتیم باصفا و دوست داشتنی. باران زیبایی‌اش را بیشتر کرده بود. آن‌ها سفارش دیزی دادند و من مثل همیشه جوجه کباب. همه چیز خوب بود ولی نمی‌دونم چرا برای غذا خوردن و یا هر چیز دیگه‌ای با بقیه راحت نیستم. مثلن وقتی می‌گم فلان چیز رو نمی‌خورم باز سفارش می‌دن و یا مدام تعارف که بخور. اینجور ادم ترحیج می‌ده با کسی بیرون نره یا اگر می‌ره مجبوره خود خوری نه تا کسی ناراحت نشه. بعد هم به زور من رو بردن خونشون. کیک درست کردند با چایی. خوش گذشت ولی اینا باب دل من نبود. فاصله خونه ما با اون‌ها خیلی زیاد و من از اینکه کسی بخواد این مسیر رو بره و بیاد فقط به خاطر رسوندن من اذیت می‌شم. ولی خب حرف هم قبول نمی‌کنن و کاری که دوست دارن رو انجام می‌دن و دلشون می‌خواد با این کارهاشون من خوشحال شم.
دلم نمی‌خواد روزهای آخری که اینجا هستم کسی ازم دلخور بشه ولی اگر کمی بیشتر موقعیت‌ها رو درک می‌کردیم و توقع‌ها رو کمتر، شاید شادی هامون بیشتر بود.

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

زمستان شد

این روز‌ها کمتر حوصله کتاب خوندن دارم ولی به جاش روزی نیم ساعت روی تردمیل می‌دوم و از خودم راضی هستم.
جالبه تو اینستا گروه‌هایی رو می‌بینم که مشغول رژیم گرفتن‌های دسته جمعی هستن و تازه پی به خواص مواد غذایی بردن که ما سال هاست داریم استفاده می‌کنیم.
اکثرا هم ۱۰، ۱۵ یا حتی ۲۰ کیلو اضافه وزن داشتن و حالا حتی برنج رو هم بدون روغن می‌پزن. بالاخره خیلی از مواد برا بدن لازم و ضروری هستن نه اسراف خوبه نه اینجور اصلن مصرف نکردن. بهترین کار استفاده درست و به موقع از مواد غذایی مفید هست.
مثلن برنج قهوه‌ای که سخت هم گیر می‌اد یا روغن زیتون. استفاده از مغزهای مختلف اگر حساسیت نداشته باشید بهشون و مهم‌تر از همه چیزی که تو فصل سرما متاسفانه آدم یادش می‌ره و کمتر هم مصرف می‌کنه نوشیدن آب هست. این مورد واقعن ضروریه.
شیش روز دیگه دو ماه تموم می‌شه.
دیشب هم شب یلدا بود و مثل همه سال‌ها.
خوبیش اینه هیچ اجباری تو خونه ما نیست برای گرفتن مراسم. اگه دلمون خواست چیزی درست می‌کنیم و دور هم می‌خوریم اگه نه هم هر کسی کاری که خودش دوست داره رو انجام می‌ده. یلدا وقتی خوبه که آدمای فامیل حالشون خوب باشه و دور هم شاد باشن نه وقتی که سایه هم رو با تیر بزنن و تو دلشون پر از کینه و نفرت باشه و با یه لبخند تظاهر کنن که همه چی خوبه.

۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه

روز نوشت/ سینما

دیروز بعد از ظهر با س رفتیم و فیلم احتمال باران اسیدی رو دیدیم.
ده دقیقه یه ربع اول کند پیش می‌رفت و نماهایی از زندگی یک مرد تنهایِ بازنشسته رو نشون می‌داد ه همه کارهاش رو طبق عادت‌های چند ده ساله انجام می‌داد و بعد برای پیدا کردن دوست قدیمی‌اش راهی تهران شد.
اینکه در تهران چه اتفاق‌هایی می‌افتد بماند ولی این حجم از تنهایی من رو ترسوند. اینکه آدم مثل یه رابط فقط کار کنه، برگرده خونه، تلویزیون، غذا، خواب... صبح بشه و باز همون‌ها رو تکرار کن.
تا حالا تنهایی رو انقدر عریان، مستقیم و آزاردهنده دیده بودم.
برای روز سه شنبه بلیت خواب تلخ رو که بعد از ۱۲ سال اجازه اکران گرفته رو خواهیم دید.
البته دیروز صبح پر استرسی رو گذروندم. انقد که شب از قشار همون استرس سرم داشت می‌ترکید.
کاش من رو در موقعیت‌های معذب کننده نذارن. کاش من رو واسطه کاری نکنن که جوابش نه هست و همه فشار عصبی‌اش یله می‌شه روی من.

۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

در انتظار اتفاق های نو

شش هفته تمام شد و از امروز وارد هفتمین هفته می‌شیم. بیشتر از اینکه من منتظر باشم «او» منتظر نماس سفارت هست. درصد کمی احتمال داره هفته هشتم تماس بگیرین ولی بعد از دو ماه و نیم احتمال تماس بیشتر خواهد شد.
خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم تنها برم بیرون و عکس بگیرم از جاهایی که باهاشون خاطره دارم ولی چند تا مشکل هست. مردم تا ببینن دوربین دستت هست رفتارهاشون تغییر می‌کنه و حتی به عنوان یه نیروی نفوذی نگاهت می‌کنن و حتی گاهی بلند داد می‌زنن و تذکر می‌دن که نگیر مخصوصن تو بازار میوه و تره بار که رسمن وقتی با گوشی م چند بار عکس گرفتن می‌خواستن بزننم که چرا می‌گیری. مثلن فک می‌کنن از بهداشت اومدم و می‌خوام گزارششون رو بدم! لابد.
در حالی که من سعی می‌کنم اونجا با گوشیم و خیلی طبیعی عکس بگیرم ولی خب نمی‌شه مثلا در حین حرکت عکس گرفت یا اصلن تمرکزی نداشت.
تنهایی هم نمی‌شه همه جا رفت، کلن بهتره یکی از اطراف هوای آدم رو داشته باشه به هزار و یه دلیل و خب اصولن کسی نیست که با من بیاد.
سوم هم اینکه این چند روز خیلی هوا سرد شده و صبح‌ها اکثرا یخ بندون هست و هوای سرد تا ظهر ادامه داره و عصر هم بد‌تر می‌شه.
اتفاق خوب چند روز آینده افتتاح سنمای هنر و تجربه است که می‌تونیم چند روز بریم و فیلم ببینیم، فیلم‌هایی که اجازه پیدا نمی‌کنند روی پرده‌های عمومی سینما اکران بشن و کمتر دیده می‌شن.
اگر از فردا دوباره سینما روی من و س شروع بشه جس می‌کنم برگشتم به قبل از سال ۹۰.
ما مدام تو جشتواره فیلم، تیا‌تر و موسیقی بودیم و با وجود همه دردهای مشترک زندگی می‌کردیم.
بعد از ۹۰ رسمن پکیدیم... حالا این سینما ممکنه دوباره حالمون رو بهتر کنه. همین که با هم بریم فیلم ببینیم و همون مسیر طولانی رو دوباره با قدم زدن و حرف زدن طی کنیم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس مورد نظر.

۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

روز نوشت/ بالاخره دندان دار شدم

بالاخره بعد از یک ماه، پنجشنبه روکش جدید دندون هام آماده شد و بعد از یه هفته تحمل بی‌دندونی دندون دار شدم. جدا از اینکه دندون‌های جلو چقدر در زیبایی ظاهری آدم نقش دارن فهمیدم چقد برای حرف زدن و کمک به تلفظ بعضی از حروف مهم هستن. خلاصه امیدوارم که کار دکتر این بار خوب باشه و دیگه دچار مشکل نشم. انشالله
تونستم رفت و امدم به نت رو مدیریت کنم و تا حد زیادی هم موفق بودم. نابود کرد ما رو این شبکه‌های مجازی.
این چند روز خواهرم اومده پیشمون و خب از حجم تنهایی و روتین بودن زندگی کم شده.

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

روز نوشت/ کتاب خوانی

تصمیم گرفتم تویی‌تر را ببندم و از حجم سنگین و سهمگین خبرهای چرک و کثیف دور شوم.
تمرکزم رو باید بیشتر بذارم روی خوندن کتاب‌هایی که دارم.
تو یه هفته گذشته دو تا کتاب رو خوندم ه هر دوشون رو همدوست داشتم ولی مشکل من اینه که نمی‌تونم به لحاظ ساختاری و محتوایی در مورد کتاب‌هایی که می‌خونم تحلیلی بنویسم. دلیلش هم اینه که به صورت علمی از ساختار و اجزای داستان اطلاعی ندارم و درباره‌اش مطالعه‌ای نداشتم. متاسفانه کتاب‌هایی هم که معرفی می‌شه اینجا گیر نمی‌اد ولی لزوم مطالعه درباره ساختار داستان رو برای خودم ضروری می‌دونم.
یکی از کتاب‌هایی که خوندم به اسم آشیانه اشراف درباره زندگی تعدادی از تجیب‌زاده‌ها و اشراف روسی بود که به مرور وارد داستان می‌شدند و نویسنده با ورود هر شخصیت یه پلی بک می‌زد به گذشته اون افراد و شجره نامه‌اش رو برای خواننده روایت می‌کرد تا بهتر با شخصیت و جایگاه کنونی اون فرد آشنا بشه. اسم‌های روسی زیادی در کتاب بود که همین امر باعث شده در چند جای کتاب مترجم دچار اشتباه بشه و نسبت‌های فامیلی رو اشتباه کن. از دوستام کسی کتاب رونخونده بود تا باهاش مشورت کنم ولی یکی که گفت در حال خوندن کتاب هستم در جواب سووالم که آیا در صفحه فلان اشتباه هست یا نه؟ نوشت اسامی زیاد و سخت کار دست نویسنده یا مترجم داده!
کتاب دومی که خوندم اسمش دزد بود و نویسنده‌اش ژاپنی.
وقتی نویسنده با جزییات درباره نحوه دزدی مثلن ایکس حرف می‌زنه با خودم می‌گم مگه می‌شه بدون تجربه اینقدر دقیق و با جزییات بشه از نحوه کیف قاپی یا دزدی از جیب داخلی یه کت نوشت.
جوری درباره دزدی‌های آقای ایکس نوشته که ایمان می‌آورم به اینکه دزدی چقد هنر و ظرافت لازم داره و استعداد می‌خواد و اینجور هم نیست که بشه هردمبیل دزدید.
شاید هم چون این آقای ایکس یه دله دزد نبود و واقعن حرفه‌ای بود ولی اینکه نویسنده هم انقد با جزییات و هنرمندی هر دزدی رو روایت می‌کنه واقعن لذت دنبال کردن داستان رو بیشتر می‌کنه. این کتاب صرفن توضیح و تشریح دزدی نیست بلکه روایت زندگی دزدی است که گاهی برای انتقام از شرایط حتی از بدبخت‌ها می‌دزده و گاهی برای جبران گذشته از پولدار‌ها می‌دزده و به فقرا می‌ده. آدمی که سرگرمی، تفریح و زندگی ش فقط دزدیه و بی‌اعتمادی و ترس او رو به زندگی در انزوا کشونده.

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

روز نوشت/ فحش

چهارشنبه رفتم دندونپزشکی و تاج‌های جدید نصب شد روی ریشه‌ها. موقع تراش تاج‌ها لثه‌ام خونریزی زیادی داشت تا وقتی که شروع به قالب گیری کرد. نت هفته آینده که قالب‌ها آماده بشن، باید با همین تاج‌های دراکولایی تو خونه پرسه بزنم.
پنجشنبه حالم بد بود و از شدت دل درد به خودم می‌پیچیدم تا بالاخره یه مسکن قوی پیدا شد و خوردم. یه عمر می‌گذره از دوران پریود شدن و هنوز زمان و دردهاش هر دو نوسان دارن. هر از گاهی چند روز عقب و جلو می‌شن و دقیقن دلیلش فشار روحی و عصبیه. دردش رو دیگه نمی‌دونم چی بگم که یهویی جوری به سرم می‌اره که فقط می‌تونم عر بزنم.
جمعه هم که همیشه تکراریه و حرف خاصی برا گفتن نداره.
جالبه شبا که می‌خوام بخوابم حداقل یه ساعت کلی مطلب تو ذهنم دارم برا نوشتن. دیشب داشتن به بعضی رفتارهای دوستام فک می‌کردم اینکه چقد تو محاوره عادی از کلمات انگلیسی استفاده می‌کنند و چقد هم از واژه‌هایی که قبلن حتی تو دوستی‌های خیلی صمیمی هم از اون‌ها استفاده نمی‌شد. نمی‌دونم قبلن واژه‌ها حرمت خاصی داشتن یا ما چارچوب‌های رفتاری و گفتاری خاصی! نمی‌دونم چی شده که انقد همه چیز درهم و برهم شده. یه زمانی پدرسگ برای من بد‌ترین و رکیک‌ترین فحش دنیا بود که نمی‌تونستم به زبون بیارم. بعد‌تر دیدم چقد از دنیا عقبم و این بهترین و مودبانه‌ترین فحش هست. اوایل جایی دعوا می‌شد از ترس اینکه فحش بدن من از اون جا فرار می‌کردم چون از شنیدن فحش‌های رکیک خجالت می‌کشیدم... الان می‌بینم خیلی عادی شده و دقیقن خیلی‌ها دارن تو محاوره‌ها و گفت‌و‌گوهای ساده و دوستانه از همون کلمات که یه زمانی فحش رکیک حساب می‌شدن استفاده می‌کنن...
من هنوز هم خجالت می‌کشم از شنیدنشون و استفاده از اون‌ها رو اصلن نشون کول بودن و به روز بودن و این مزخرفات نمی‌دونم.

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

روز نوشت/ می گذرد...

شنبه رفتم یه سر به "ف" زدم. تا دو سال قبل دغدغه‌اش نداشتن بچه بود و حالا که بچه‌اش یک سال و نیمه شده از تنهایی و کم لطفی‌های همسرش شاکی شده.
"پ "رو هم بعد سه سال شایدم چهار سال دیدم.
گفت که بعد از آزادی از زندان دچار یه بیماری عصبی شده که تامدت‌ها درگیرش بوده و الان حالش بهتره. می‌گفت جز کار خبرنگاری هیچی بلد نبوده و مجبور بوده به همین کار برگرده هر چند که هر روز مجبور باشه کلی خفت و خواری تحمل کنه. می‌گفت فلانی ۱۳ سال سابقه کار داره و هر روز دارن خفتش می‌دن ولی به خاطر حقوق و پورسانتی که داره و مجبور خرج رن و بچه‌اش رو بده موندگار شده...
نمایشگاه کتاب هر سال بی‌کیفیت‌تر می‌شود، امسال فقط رفتم که پ را آنجا ببینم. حتی دو ساعتی که منتظر شدم تا بیاید کوچک‌ترین ذوق و انگیزه‌ای برای دیدن غرفه‌ها نداشتم. دریغ...
منتظرم که از دندان پزشکی تماس بگیرند ولی هنوز خبری نشده. این بار روکش‌ها را چسب نزد و با بدختی و حساسیت بیش از حد دارم توی دهانم تحملشان می‌کنم.
 «او» می‌رود سرکار و این بهترین خبر این روزهاست. کار سختی است ولی ما به پولش احتیاج داشتیم. دو هفته اول دو روز کامل و سه روز نصفه می‌رفت چون باید کلاس‌های زبانش را هم می‌رفت ولی یک ماه پس از شروع کلاس‌ها اعلام کردند که بودجه دولتی قطع شده و کلاس‌ها دیگر تشکیل نمی‌شود.
حالا سه هفته است که شش روز هفته سرکار می‌رود و قرار است از این هفته دو روز تعطیل باشد که فشار کمتری را تحمل کند.
رسیدن آواره‌های سوری به مرز کشورهای اروپایی سر و صدای زیادی در رسانه‌ها به راه انداخت و دولت‌ها تحت تاثیر همین تبلیغات و فشار‌ها وادار شدند که تعدادی از آواره‌ها را به عنوان پناهنده بپذیرند. عواقب پذیرش‌ها دیر یا زود خودش را در جامعه اروپا نشان خواهد داد. خوشبختانه، بدبختانه یا حتی شوربختانه در کشورهای اروپایی که هر کدام زبانی تخمی‌تر از آن یکی دارد زبان کلید ورود به اجتماع و بازارهای کاری است و تا زبان بلد نباشی درمانده خواهی ماند. حالا با ورود پناهنده‌های جدید پولی که دولت به موسسات دولتی می‌داده تا پناهندگان و مهاجران قبلی بتوانند از کلاس‌های زبان استفاده کنند در نیمه کلاس‌ها قطع شده و این یعنی بدبختی و گرفتاری برای خیلی‌ها.
نمی‌دونم در ماه‌های آینده چه اتفاقات دیگری رخ می‌ده...
بشر با حماقت هاش هم نوع هاش رو به جون هم می‌اندازه و بعد که یک طرف بدبخت و بیچاره شد می‌خواد بهش کمک کنه...

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

روز نوشت/ آرشیوی که وجود ندارد...

صبح جمعه است و زود بیدار شدم.
آمده‌ام سر آرشیو ویلاگم و می‌بینم بعد از سفر کاری که مهرماه ۹۰ به مشهد داشتیم تا دی ماه ۹۱ من هیچی در وبلاگم ننوشته‌ام.
باورم نمی‌شود، این مدت طولانی چرا ننوشتم؟ چرا؟
یک بخش زیادش بر می‌گشته به ترس هام. می‌ترسیدم اینجا را پیدا کنند. اینجا را خیلی دوست داشتم و هنوز هم می‌دارم. آدرسش را به کسی نمی‌دهم چون اینجا غاز شخصی من است.
الان که فک می‌کنم اون مدت دو سه بار تو بلاگفا ویلاگ درست کردم که فی... ل‌تر نیود و راحت می‌شد باهاش کار کرد.
الان بیشتر یادم می‌آد که حس خوبی برای نوشتن نداشتم و احساس امنیت نمی‌کردم.
باورم نمی‌شه بعد یک سال و خرده‌ای برگشتم سر این وبلاگ...
چقد دلم برای خودِ تنهایِ تنهای اون روزهام سوخت.
آخی، چقد ترسیده بودم که حتی یه خط هم اینجا ننوشتم...
دلم گرفت...

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

عصر نوشت/ ورزش و تغذیه

پنجشنبه عصر رفتم روی وزنه و بسیار خوشحال شدم وقتی دیدم طی دو هفته سر جمع یک کیلو و چهار صد گرم کاهش وزن داشتم.
این مدت پیاده روی بیشتری داشتم و یک روز در میان هم سعی کردم روی تردمیل بدوم.
مصرف نان و برنج را کم کردم و به جای آن سبزی از جمله اسفناج و کلم زیاد خورده‌ام.
میوه هم که زیاد‌تر از همیشه می‌خوردم.
مشکلم کم خوردن آب است. تابستان راحت هشت لیوان یا حتی بیشتر می‌خورذدم ولی از وقتی هوا سرد شده گاهی روز‌ها اصلن یادم می‌رود آب بخورم و این خیلی بد‌تر از بد است.
این دو هفته سعی خودم را کردم که حتمن قبل از صبحانه و ناهار یک لیوان اب را بخورم.
باید هر روز هر چند کم پیاده روی رو انجام دهم.
از خودم راضی م.

روز نوشت/ دیدار

پنجشنبه پنجم آذر، چهار سال از آن شنبه‌ای که آزاد شدم گذشت.
بعد مدت‌ها ع را دیدم که می‌گفت توی باغش کشاورزی می‌کند و خوشحال از کاشتن گوجه و خیار است. حالا بیشتر از همیشه دلش برای خودش می‌سوزد و خانواده‌اش و می‌خواهد فقط به فکر خودش و آن‌ها باشد.
بعد از بار‌ها احضار شدن، کتک خوردن، شکسته شدن دو دنده و سه دندان، آزار و اذیت مدام خانواده‌اش حالا می‌خواهد کنار خیار و گوجه‌هایش آرام زندگی کند.
جرم‌اش شاعری بود، شاعر معترض.
با هم حرف زدیم، از نارفیقی‌ها و اینکه در زمان گرفتاری‌ها چقدر آدم تنهاست و خانواده‌ها چه زجری می‌کشند.
ما همه دنبال آرامشی م و حس امنیتی که دیگر برایمان وجود ندارد.
ع گفت که مدام استرس این را دارد که کسی از جایی کار‌ها، رفتار‌ها و ارتباطاتش را زیر نظر داشته باشد و بعد هم با هم فحش دادیم به این حسی که از دستش خلاصی نداریم.

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

روز نوشت/ دندان پزشکی

چهارشنبه صبح وقت دندانپزشکی داشتم.
دکتر جدیدم آقایی است بلند قد و چهارشانه. خیلی خوش برخورد و با حوصله.
به سووال‌هایم درباره کاری که می‌خواهد برای دندان‌هایم انجام دهد با علاقه جواب می‌دهد.
هفته پیش که گفت دندان‌هایم را نگه می‌دارد و حرفی از ایمپلنت نزد به حدی خوشحال شدم که دلم می‌خواست بغلش کنم.
متاسفانه دکتر قبلی با وجود پول‌های زیادی که گرفت رسمن در دندان‌های جلو‌ام رید و هیچ کاری هم نمی‌شد کرد.
با دکتر که حرف می‌زدم گفت تا آنجایی که امکان داشته باشد سعی می‌کنیم از ته مانده دندان خود بیمار هم که شده استفاده کنیم تا نیاز به ایمپلنت نباشد.
بهش گفتم درباره ایمپلنت خوانده‌ام و فیلمی هم دیده‌ام که باعث شد بترسم.
گفت ترسی ندارد و من در هفته چند تا عمل ایمپلنت انجام می‌دهم ولی می‌شود برای تو از روش
 post&core استفاده کرد.
درباره این روش سرچ کردم و واقعن امیدوارم که با این روش چند سالی استرس خرابی دندون رو نداشته باشم.

۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

بازگشت زنان امروز

نانوشته با خودم عهد کرده بودم که دیگر مجله‌ای نخرم. آخرین مجله‌ای هر ماه می‌خریدم همشهری داستان بود که مرداد ماه پارسال آخرین شماره‌اش بود. بعد دیدم خیلی راخت با نخریدنش کنار آمدم. بعد ویژه نامه شب یلداش را هم خریدم و خلاص.
ماهنامه زنان امروز که توقیف شدم دلم یک جوری سوخت که بوی سوختنش ردی از غم‌های گذشته بود. وقتی ایران جوان توقیف شد، بعد‌تر یکی یکی... چند تا چند تا...
زنان امروز را نخوانده بودم و تصمیمی هم برای خواندنش نداشتم. نمی‌خواستم هر ماه منتظر بمان و بعد یک هو با توقیفی غافلگیر و سرخورده شوم.
یعنی تجربه مجله‌های گذشته کاری کرده بود که بی‌خیال شوم ولی خبر توقیفش برایم دردناک بود. چند روز پیش که دیدم دوباره بی‌سر و صدا برگشته‌اند، خوشحال شدم.
به خودم گفتم به خاطر این برگشت و خوشحالی حتمن باید این شماره را بگیرم یک جور احترام و سپاس از تلاش برای بازگشت.
شنبه مجله را خریدم و گذاشته‌ام سر فرصت با تمرکز بیشتری همه مطالب را بخوانم. البته که مطلب شهلا شرکت را خوانده‌ام و چقدر حس خوبی است که تلاش‌هایت برای احیا و بازگشت مجله‌ای که فرزندت حساب می‌شود نتیجه دهد و بتوانی دوباره نفس کشیدنش را ببینی.

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

روز نوشت/ ورزش و کتاب

از روز شنبه تصمیم گرفتم رژیم منظم بگیرم. بیشتر غذاهای ما به صورت آب پز هست و خبری از چربی و شیرینی اضافی نیست ولی مشکل اینجاست که تحرک من خیلی کم.
از روز شنبه هم یه سر و سامونی به خورد و خوراکم دادم و هم سعی می‌کنم ورزش رو به صورت منظم در روز انجام بدم.
رفتم شیش تا کتاب جدید گرفتم. دو تاش رو با اطلاعات قبلی و چهار تاش رو با پیشنهاد فروشنده. مقدمه اون چهار تا رو خوندم و فک می‌کنم خوب و حتی خیلی خوب باشند.
یکی از کتابگاه فرار از اردوگاه ۱۴ هست. درباره فردی که تونسته از اردوگاه زندانیان سیاسی کره شمالی فرار کن. واقعن بعضی قسمت‌ها انقدر خوندنش سخت هست که کتاب رو‌‌ رها می‌کنم و می‌رم دنبال یه کاره دیگه که ذهنم بیش از این درگیرش نشه.
زمانی که کتابخانه دایی یوسف رو می‌خوندم همین حال رو داشتم و فک نمی‌کردم روزی کتابی رو بخونم که شرایطی به شدت بد‌تر و دردناک‌تر از اون درش توصیف شده باشه.
خوی وحشی‌گری بشر هیچ حد و مرزی نداره. اینکه بشر چقد می‌تونه نسبت به هم نوع خودش ظلم کنه حتی غیرقابل تصور.
حالا این وحشی‌گری‌ها علنی شده، کسی پیدا شده که بیاد و اعلام کنه چنین شرایطی در یه جای دنیا وجود داره ولی هنوز هم معلوم نیست که کسای دیگه‌ای در جاهای دیگه از این دنیا هستند که شرایط بدتری داشته باشن یا نه!
ولی چیزی که معلومه خوی وحشی‌گری، حماقت و قدرت طلبی بشر هست که می‌تونه هر فاجعه انسانی رو هم توجیه کن و با زدن انگ و برچسبی به اون رنگ و لعاب انسانی، دفاع از خود و حفظ امنیت بده.
اسم کتابهایی که خریدم
آشیانه اشراف
فرار از اردوگاه ۱۴
پیله و پروانه
دزد
چهره ممنوعه (اوایل دهه هشتاد نشر پیکان یه برشور منتشر کرد که تعدادی از تازه‌های نشر خودش همراه با اطلاعات مختصری از اون‌ها رو نوشته بود. از طریق اون برشور من کتاب شاهزاده سلطانه که سرگذشته شاهزاده‌ای در دربار سعودی بود رو خوندم. بعد‌تر کتابی از سرگذشت زنی در عراق، زنی در مراکش. این کتاب چهره ممنوعه از همون مجموعه کتاب هاست و درباره زنی است در افغانستان دوره طالبان.)
کاروان ته کوزه شیر

۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

روز نوشت/ سوال های تکراری

حالم از سووال‌های تکراری خب حالا چی می‌شه؟ خب تو چیکار می‌کنی و الخ بهم می‌خوره.
بله دقیقن یک روز بعد از نامه‌ای که از اداره مهاجرت به دستمان رسید این اتفاق‌های لعنتی رخ داده و از این به بعد هم مثل قبل ترش هیچ چیزی دست ما نیست که بخواهیم جواب بقیه را بدهیم.
امروز صبح هم این اتفاق‌های لعنتی ادامه داشته، تیراندازی، انتحاری، بازداشت...
نمی‌تونم درک کنم این آدم‌های انتخاری رو... کاش فقط به خود جاهل و احمقشون آسیب می‌رسوندن و باعث مرگ زخمی شدن یا هزار و یک گرفتاری دیگه نمی‌شدن.
جهل و حماقت حد و مرزی نداره و متاسفانه نتیجه‌اش گریبانگیر میلیون‌ها نفر می‌شه.
حس ناامنی خیلی بده خیلی بد‌تر از خود ناامنی.

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

روز نوشت/ آدم کشی

انقد این چند روز حرص خوردم و دندون هام رو ناخودآگاه روی هم فشار دادم که دیشب موقع خواب فهمیدم چقدر درد می‌کنن.
این همه نفرت، خشونت، عقده و بی‌رحمی از کجا می‌اد؟

۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

پاریس، غم بیکران

آخرین بار اردیبهشت یا خرداد سال ۹۱ بود که رفته بودم مشهد و دلم پر بود انقدر پر که با الله اکبر اذان مغرب شکستم.‌‌ همان جا گریه کردم و نفرین...
دلم باز غروب‌های حرم را می‌خواست ولی جور نمی‌شد تا روز چهارشنبه که در عرض ربع ساعت بلیت اوکی شد و فردا قبل از ظهر مشهد بودیم. یعنی طلبید که برویم. من به این طلبیده شدن اعتقاد راسخی دارم.
خلاصه اینکه روز اول و دوم فقط دلم خواست توی حرم باشم مخصوصن غروب‌ها که قالی‌های قرمز یکی یکی پهن می‌شوند، هوا انقدر خوب می‌شود که دلت می‌خواهد تا ابد غروب بماند.
دور از اینترنت و خبرها بودم و بی خبر از عالم.
شنبه صبح بود که تلویزیون رو روشن کردم و روی شبکه خبر قفل شدم. زیرنویس‌ها پر بود از خبرهای کشت و کشتار...
کجا؟ پاریس...

۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

روز نوشت/ تغییرات

بعد از یک ماه و خرده‌ای رفتم آرایشگاه که ابروهای پاچه بزی شده‌ام را مرتب کنم. آرایشگر همیشگی نبود. پرسیدم کی می‌آید؟ گفتند نمی‌آید. گفتم خب کی می‌آید، گفتند دیگر کار نمی‌کند و این خانم مسوول جدید آرایشگاه هستند. کمی شوکه و دو دل شدم برای ماندن یا رفتن. بعدفک کردم خب، باید با همین بسازم...
آرایشگر قبلی هفت هشت سال شاید هم بیشتر اینجا کار می‌کرد و همه را می‌شناخت، دیگه لازم نبود بگی چی می‌خوای و چیکار باید بکنه.
این تغییر ناگهانی اولش برام یه شوک بود، البته در حد چند دقیقه بعد به این فک کردم خب این دختر جوون هم باید از یه جایی شروع کن و چقد خوب که جراتش رو داشته.
دوستم مدتی می‌ره دوره آرایشگری، چون فهمیده با این مدارک دانشگاهی و شغل‌هایی که هیچ ثباتی ندارن داشتن یه هنر و تخصص خیلی مهم و واجب. فک کردم که اون هم یه روزی باید از یه جایی شروع کن و باید بهش اعتماد کرد.
آرایشگر جوان بهم گفت اگر اونجور که خواستید نشد هزینه رو ندید. گفتم چه حرفیه. من آدم گیری نیستم. خیلی چیز خاصی هم نمی‌خوام فقط کاش مدل ابروهایی که همیشه روی شیشه بودن هنوز هم بودن تا نشون می‌دادم کدوم مدل...
‌‌نهایت هم کارش خوب بود و خیلی دوستانه با هم برخورد کردیم.
این سال‌ها دارم یاد می‌گیرم ریسک کنم و به تغییر‌ها بیشتر روی خوش نشون بدم، البته تغییرهایی که آرامش روحی و روانیم رو حفظ می‌کنن یا کمتر بهش آسیب می‌رسونن.
زندگی دیگه پیچیده، غیر قابل پیش بینی و خیلی وقت‌ها غافلگیر کننده

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

ما خود فاجعه ایم، فاجعه

یکی دو هفته پیش اتفاقی یک قسمت از داستان پستچی چیستا یثربی را خواندم و فک کرده‌ام همه داستان است. بعد سری زدم به صفحه اینستاگرامش و متوجه شدم داستان دنباله دار است و البته که زندگی واقعی خودش را دارد روایت می‌کند. بعد‌تر متوجه شدم دنباله کنندگان پستچی خیلی حیلی زیاد هستند و همه بی‌صبرانه منتظر ادامه داستان. بعضی روز‌ها کامنتهایی را که برایش گذاشته‌اند می‌خوانم. عده‌ای مشغول قضاوت و صدور حکم هستند و عده‌ای اشک ریزان منتظر ادامه داستان. هر بار هزاران بار تکرار می‌کند که صبور باشید و زود قضاوت نکنید ولی باز قضاوت کنندگان با فحش و داد و دعوا به راه خود ادامه می‌دهند.
طلبکار نویسنده هستند که چرا زود‌تر بقیه داستان را نمی‌گذارد؟ ً! چرا فلان نمی‌کند، چرا بیسار نمی‌کند. مدام در هر حال حواله کردن خرده فرمایش‌هایشان به سمت نویسنده هستند.
خیلی صبوری می‌خواهد که در برابر این حجم از نظر و انتقاد و فحش و هر چیزی آدم دوام بیاورد. درسته از اینکه کار آدم مورد استقبال قرار بگیرد خوشحال می‌شود ولی آرامشی که به یغما می‌رود و این وسط زخم زبان‌ها، تحملشان سخت‌تر می‌شود.
به نظرم رفتار جامعه ما در شبکه‌های اجتماعی به ویژه در واکنش به عکس‌ها و نوشته‌های آدم‌های معروف واقعن قابل بررسی است. این همه خشم، نفرت، حسودی، فحش و بد و بیراه نثار بقیه کردن کمتر از فاجعه نیست. فاجعه‌ای که هر بار به ظاهر قربانیان خاص خودش را دارد ولی در اصل کل جامعه قربانیان این فاجعه‌ها هستند.

رییس فدراسیون، خر خودتی

در مورد بعضی بشرهای دو پای عوضی من چیزی در مورد حقوق بشر و احترام و این قبیل مسایل حالیم نیست. یکی از اون عوضی عوضی‌ها رییس فدراسیون فوتبال. من نمی‌دونم یه آدم چقد می‌تونه عوضی و مزخرف باشه که باز بیاد تو صفحه تلویزیون و با لبخند و خیلی ریلکس بگه نمی‌تونیم تیم فوتسال بانوان رو اعزام کنیم اونم به خاطر ویزا!!!
تو شرایطی که دلال‌ها با وجود تحریم پول‌های میلیاردی نفت رو ریختن تو حلقشون و یه لیوان آب خنک هم خوردن، تو شرایطی که میلیارد‌ها میلیارد اختلاس می‌شه و هزار تا کاری که مغز ما از شنیدنش سوت می‌کشه گرفتن ۲۰ تا ویزا انقد سخت و غیر ممکن شده!!! برو عوضی، برو عوضی این دروغ‌ها رو به آدم‌هایی بگو که تو این مملکت که هر روز یه خبر فساد و تباهی عظیم از یه گوشه‌اش بلند می‌شه بگو.
تیم فوتیال مردان حتی اگر با چلغوز آّباد مسابقه داشته باشه، برا اون سر دنیا هم شده با هواپیمای چارنر و فلان راهش می‌اندازن تا بعد بتونه با هزار تا اگر و اما سعود کنه دور بعد ولی تیم فوتسال زنان با اون همه گرفتاری و کمبود می‌شه قهرمان آسیا بعد نمی‌تونن ویزا بگیرن برن جام جهانی!!!
مسخره است عوضی، مسخره!!!
آخه گفتن مملکت خر تو خره ولی نه دیگه انقد که تو بکل نصف مملکت رو خر خالص حساب کنی.
ایران شده بهشت بی‌کفایت‌ها، شارلاتان‌ها، رانت خوار‌ها... عوضی‌ها

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

چه خوب که اینجا رو دارم

هیچ جا وبلاگ نمی‌شود. هیچ حسی به خوبی نوشتن توی ویلاگی که فقط خودت می‌دانی جاست نیست. باز کردن وبلاگ و خوندنش از ۳۰۰ فیو خوردن یه توییت هم لذت بخش‌تر. جایی که کسی محدودت نمی‌کنه. دست نمی‌ذاره روی کلمه یا جمله و به خاطر اون باهات بحث نمی‌کنه. جایی که خودت هستی با غم و شادی‌هایی که فقط خودت می‌تونی حس شون کنی. درسته اینجا خواننده‌ای نداره ولی امنیت داره برای نوشته هام. برای غرهایی که می‌زنم، برای درد و دل‌های خودِ خودم. کامنت داشتم تو ویلاگ، پلاس خوردن و فیو خوردن تو تویی‌تر خیلی حال من رو خوب می‌کنه یه جور انگیزه یه جور اشتیاق برای ادامه دادن بهم می‌ده ولی وقتی می‌بینم در کنار اون لایک و فیو آرامشم رو از دست می‌دم، ترجیج می‌دم بیام تو وبلاگم بنویسم. اینجا رو کسی نمی‌خونه و شاید به ندرت یکی دو تا خواننده باشه ولی بهم حس امنیت می‌ده. اجازه می‌ده اگر ناراحتم اگر غمگینم بیام بنویسم. کسی قضاوت نمی‌کنه اه پس حتمن با فلانی مشکل داره این رو نوشته، اه حتمن دعواشون شده! اه، اه، اه...
خوبه که اینجا هست، خوبه که تصمیم گرفتم جایی نباشم جز اینجا.

روز نوشت

شبکه‌های اجتماعی شده‌اند سوهان روح. باید به این و آن هم جواب بدی که معنی و تفسیر مثلن فلان توییت چه بوده. هر کسی به خودش اجازه می‌دهد تو را برای نوشتن فلان مطلب بازخواست کند. آزار دهد و خواست و ناخواست کاری کند که نبود را به بودن ترجیح دهی. یه عده‌ای هم خودشون رو موظف می‌دونن درباره همه چی دقیقن همه چی حتی یه توییت سطحی و غرغرووی تو نظر بدن و دستورالعمل برات صادر کنن. اینجور وقت‌ها دلم می‌خواد نامریی شم، نامریی هر چی دلم می‌خواد بنویسم، فحش بدم، جیغ بزنم بگم بابا من خودم فارغ از اینکه با کسی هستم یا نیستم، فارغ از زن یا مرد بودنم یه آدمم... بذارید آدم بمونم. انقدر از هر طرف بهم فشار نیارید...
دیشب منتظر پخش یه سریال بودم که اتفاقی قسمت آخر بخش خبر لعنتی رو شنیدم و پریدم تو هال ببینم چی می‌گن درباره خبرنگارای بدبخت و اقبال برگشته... پرونده سازی وحشتناک، وحشتناک... برای من که این بیرون نشستم و صرفا خبر‌ها رو در حد نگاه توتی وار می‌خونم خوندشون درد داره و ترس چه برسه به خانواده هاشون. خودشون که اون داخل هستند که واویلا... خدا بخیر بگذرون.

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

روز نوشت

بنظرم فیلترینگی که آدم‌های دور و اطراف به ما تحمیل می‌کنند بیشتر و خطرناک‌تر از فیلترینگ دولتی یا حکومتی است.
مدام باید در خودت بیشتر فرو بری مبادا حرفی کلامی درد و دلی کرده باشی و به فلانی بر بخورد یا فلانی قضاوتت کند یا هر کوفتِ آزار دهنده دیگر.
از تمام دنیایی که جا برای میلیارد‌ها آدم با هر اعتقاد و سلقه‌ای دارد تنها جای امن و پناهگاه من اینجاست که هر از گاهی بیایم و چند خطی بنالم و بروم.
یه موقع‌هایی هست هیچ چیز مثل یک کلبه در دل یه جنگل که هیچکسی جز خودت راهش رو بلد نیست حالت رو بهتر نمی‌کنه، یه جایی که خبری از هیچ شبکه مجازی و هیچ انسانی نباشه. به جاش خودت باشی، یه فلاکس پر از چای داغ، یه دفتر و خودکار و چند تا کتاب. موسیقی هم می‌تونه کیفیت این دنجگاه رو بالا‌تر ببره.
بعضیا تو شبکه‌های مختلف همچین از حسرت نداشتن یار و بغل و بوسه حرف می‌زنند که انگار اگر این‌ها بود، خوشبخت‌ترین عالم بودند... چی می‌شه به این آدم‌ها گفت؟ گاهی آدم انقدر از خودش غافل می‌شه که همه خوبی‌ها و بهتر شدن‌ها رو وقتی می‌دونه که دیگری در کنارش باشه ولی وقتی دیگری هم کنارش تازه می‌فهمه که اصلِ حالش باز هم خوب نیست. باز هم خیلی تنهاست، شاد نیست، آروم نیست. آدم همیشه دنبال اینکه خوب نبودنش رو جوری توجیه کنه و بگه اگر فلان اتفاق بیفته منم خوب می‌شم، اگر فلانی باشه من بهتر می‌شم، اگر عشق باشه من بیسار می‌شم ولی همه اینا موقتیِ. همه‌اش مسکن‌هایی هست که برای ساعتی، روزی یا حتی سالی آدم رو می‌برن تو خلسه و بعد با درد و رنج بیشتری رهات می‌کنن وسط کار و زار زندگی.

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

روز نوشت

۱۱ روز از آبان گذشته و من چیزی ننوشتم. خواستم بنویسم ولی...
دوم آبان چهارمین سالگرد فوت مادربزرگم بود که با رفتنش فامیل یک جورهایی از هم دور‌تر شدن. مادربزرگی که چند ماه مریضی‌اش باعث شده بود هر شب خانه‌اش پر از رفت و آمد فامیل باشد و همه به هم نزدیک‌تر شده بودند.
نمی‌دانم چندم آبان شد چهار سال از رفتن او... یه عصر دلگیر آبانی، یک عصر شلوغ چهار راه ولی عصر...
چهارشنبه پیش مدارک را تحویل سفارت دادم و باید چند ماهی منتظر رسیدن ویزا باشم.
پروسه سفارت جز پروسه‌هایی است که علاوه بر استرس فراوان کلی انرژی هم از آدم می‌گیرد. حتی دربان سفارت هم به خودش اجازه می‌دهد هر جوری سر بقیه داد و قال راه بیندازد. این بار گیر داده بودن به عکس‌ها. می‌گفتند چهره تو عکس باید بزرگ‌تر باشد و این عکس‌ها مناسب نیست. بعد یک تعداد تاکسی‌‌ همان رو به رو ایستاده بودند که با گرفتن ۱۵ تا ۲۰ هزار تومن مردم را می‌بردند برای گرفتن عکس!!!
کلن بساط دلالی اطراف سفارت همه جوره به راه است. از آدم‌های فرم پر کن تا...
بعد از اینکه از در سفارت اومدم بیرون احساس کردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. و همون شب تونستم بعد از مدت‌ها بدون استرس و دغدغه راحت بخوابم.

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

حق

چند روز پیش عکسی از چند تا همکار سابق دیدم که باعث شد سر صحبت رو با یکی دیگه از همکارهای سابق باز کنم.
اول در حد سلام و احوالپرسی بود بعد خودش گفت فهمیدی "الف" رو  لغو قرار داد کردن؟ من متعجب پرسیدم نهههه! از کجا خبر داشته باشم؟!
پخب چرا؟ گفت به دلیل عملکرد ضعیف.
"الف" کی بود؟ ماه‌های آخری که من سر کار بودم ا"لف" از استانی دیگه آمده بود شهر ما برای ادامه تحصیل و چون در استان قبلی کار کرده بود گاهی با دفتر ما همکاری می‌کرده و ما هم بی‌خبر بودیم تا زمانی که من منتقل شدم به تهران و او آمده بود جای من مثلن. بعد‌تر که حدود یک ماهی به دفتر برگشتم کارش رو دیدم و تعجب کردم. اعتراض کردم که با این نوع کار آبروی سازمان را می‌برد ولی همکارهای آن موقع چون همگی با رییس مشکل داشتن (خود من هم داشتم )گفتن به درک بذار ببرد. ولی من آدم خری بودم که کار برایم مهم بود مخصوصن که وجه ای را که چند سال با زحمت در حوزه‌های مختلف به دست آورده بودم را نمی‌خواستم راحت و الکی از دست بدهم. چندین بار دبیر نوشته‌های الف را فرستاد برایم که دوباره ویرایش کنم، مغزم از این همه افتضاح سوت کشید. چند ماه بعد دایی الف می‌شود رییس دفتر ما و الف ماندگار می‌شود تا بالاخره دبیر‌ها بعد از سه سال عملکرد ضعیف‌اش را به تهران گزارش می‌دهند و بعد هم مستقیم نمونه کار‌هایش را می‌فرستند برای تهران و سریع لغو قرار داد می‌شود. بعد هم مشخص می‌شود سابقه کار در استان قبلی را هم دایی جانش برای او درست کرده و الخ...
یه جور خاصی دلم خنک شد، احساس کردم کمی از حق و حقوقم که با بیعدالتی محض پایمال شده بود گرفته شده...
من عاشق کارم بودم و غل و غشی در انجام کارم نداشتم. دو تا از حوزه‌های کاری م جز بهترین‌ها بودند. هم رابطه کاری خوبی با آن حوزه‌ها داشتم و هم از کار کردن با آن حوزه‌ها لذت می‌بردم. کار واقعن برای م اولویت بود و هیچ وقت دنبال هدیه و کادوهای مرسوم و غیرمرسوم نبودم. دنبال ناهار نبودم. در ساعت کار فقط کار و انجام وظیفه برام مهم بود و از اینکه می‌دیدم آدمی بدون صلاحیت رفته و از نتایج کار من دارد استفاده می‌کند حرص می‌خوردم.
دستم به جایی بند نبود تا حق م را بگیرم ولی حالا که آدم‌های نالایق با عملکردشون دارن خودشون رو نشون می‌دن اندکی از دردهای این چهار ساله‌ام کم شد.
البته مانده تا آدم‌های عوضی دیگر هم تقاص کار‌هاشان را پس بدهند ولی در این مرحله همین هم خوب است.

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

حرمت همسایگی

از کلاس دوم ابتدایی با هم رفتیم مدرسه تا پنجم. بعدش من راهنمایی و دبیرستان رو رفتم یه مدرسه دیگه و اون همراه با بچه‌های دوره ابندایی رفتن مدرسه‌ای که نزدیک خونه مون بود. همسایه دیوار به دیوار بودیم و هر وقت تو درس‌ها به مشکل بر می‌خوردیم می‌رفتیم خونه همدیگه تا اینکه اواخر دهه هفتاد تصمیم گرفتن از اون محله برن. ۱۵ سال گذشته ولی این رابطه کم و بیش بین ما بوده و هر چند دیر به دیر ولی از هم با خبر بودیم تا دیشب که اومد دم در خونه امون و گفت بیا تو ماشین حرف بزنیم. خودش هم باورش نمی‌شد داره این حرف‌ها رو به من می‌زنه ولی مدام تکرار می‌کرد هر چی باشه ما از بچگی با هم بودیم از شکست‌های احساسی‌اش گفت و اینکه چقد سرخورده و نا‌امید. منم مجبور شدم از اتفاق‌هایی که برام افتاده بگم تا فک نکنه فقط خودش اینجور دچار سرخوردگی و دپسردگی شده. بعد که براش تعریف کرد هی می‌گفت خوبی؟ اذیتت نکردن؟... می‌گفت من خوابت رو دیده بودم، هی می‌گفتم یه چیزی هست که بهم نمی‌گی. آخه چند مدت پیش تماس گرفت و هی می‌پرسید خوبی؟ چیزی نشد؟ نمی‌خوای بری؟ و از این حرفا... خلاصه حرف زدیم و بهش گفتم از اتفاق‌هایی که برات افتاده تعجب نمی‌کنم چون برا دوستای دیگه‌ام هم این اتفاق‌ها با شدت بیشتر و کمتر اتفاق افتاده و انگار سهم ما شصتی‌ها از زندگی همین زجر کشیدن و شکست‌های عشقی و احساسیه. دل بستن‌ها و محبت کردن‌ها و بعد یه روز چشم باز کنی ببینی بعد چند سال طرف گذاشته رفته با دیگری...
بعد که رفت اومدم تو اتاق م دراز کشیدم و هی این اتفاق رو تحلیل کردم و هی فکرای منفی که مبادا اومده حرفی از زیر زبونم بکشه! من چرا دهن باز کردم... نمی‌دونم چرا انقد درباره آدم‌ها بدبین شدم و نمی‌تونم باورشون کنم. ولی به اینم فک کردم که قدیما چقد همسایگی و همسایه بودن حرمت داشت. ارگ نون و نمک هم رو می‌خوردی می‌شدی سنگ صبور و رازدار. دختر همساده بعد این همه سال یهویی سفره دلش رو باز می‌کنه و می‌گه خودمم نمی‌دونم چرا دارم برا تو می‌گم ولی خب ما از بچگی همسایه بودیم و با هم...

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

برو

دیروز صبح یه خبر بد خوندم و تا ظهر حالم خیلی بد بود... همینجور با خودم عددهای حکم‌ها رو تکرار می‌کردم ۹/ ۱۱
یعنی چی آخه؟! یاد بازی هپ افتادم که مثلن باید به جای عددهای خاصی گفت هپ. اون یه بازی با اعداد و برای تفریح و سرگرمی ولی این عددهای که هر روز جناب قاضی یه امضا می‌اندازه زیرش عمر یه تعداد آدم... اونم جووون... پر از انرژی
خودشون دارن راه رفتن رو هموار می‌کنن برای هر کسی که سرش به تنش می‌ارزه. یه کاری می‌کنن که انقدر مستاصل بشی و چاره‌ای نداشته باشی جز رفتن...

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

روز نوشت های پاییزی

سه روز پشت سر هم سردرد داشتم ولی سعی کردم تحویلش نگیرم هر چند که این سردرد پر رو‌تر از این حرف هاست و تا کامل فلج م نکنه ول کن نیست. جمعه شب گفتم زود بخوابم شاید بهتر بشم. خوابیدم ولی انقد خواب‌های مزخرف دیدم که نهایتن با گاز یک موش و از شدت درد و ترس از خواب بیدار شدم و ی روز دیگه هم سردردم ادامه پیدا کرد. یکی از کابوس هام اینه که شب با سردرد بخوابم و صبح باز هم باشه دقیقن از همون لجظه ریده می‌شه به همه روزم. ولی خوب دیروز یه بیست دقیقه رو تردمیل رفتم و محل سردردم نذاشتم شاید گورش رو گم کنه بره ولی نرفت موند تا بخوابم.
قبل از خواب داشتم فک می‌کردم به کافه‌هایی که اینجا با دوستام رفتم و باز هم به این آرزوم فک کردم. اینکه یه کافه کوچیک و دنج داشته باشم و همه کارهاش رو خودم بکنم... امیدوارم یه روزی یه جایی این ارزو محقق بشه. هر بار می‌بینم یه تعداد از بچه‌ها کافه خودشون رو افتتاح می‌کنم بیشتر امیدوار می‌شم که می‌شه بالاخره یه روز این اتفاق بیفته.
یه سریال کره‌ای شبکه نمایش پخش می‌کنه و من هم یکی از بیننده هاش هستم. وقتی این سریال‌های کره‌ای رو می‌بینم که مثلن درباره یه سلسله پادشاهی یا یه منطقه از کشورشون انقد می‌تونن افسانه و داستان بسازن و بعد هم یه سریال ۵۰ ۶۰ قسمتی می‌گم واقعن عجب آدمایی هستن اونا. ما انقد به کوروش و رستم و... می‌بالیم و هر جا کم می‌اریم از اونا مایه می‌ذاریم بعد دریغ از یه فیلم و سریال آبرومند و جذاب که حداقل در داخل بیننده داشته باشه بعد کره ی‌ای‌ها با فرهنگشون از غذا گرفته تا پوشش و سبک زندگی شون و ترک‌ها با سبک زندگی و روابطشون تو خونه همه ما خیلی پر رنگ حاضر هستن.

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

تنبل بازی ممنوع!

همیشه منتظر آمدن پاییز بودم ولی حالا که آمده حالم خوب نیست.
روز‌ها خوبم ولی همین که یهو هوا تاریک می‌شود و همه جا سیاه دلم هری می‌ریزد. یک غم عمیقی مثل خوره می‌افتد به جانم و هی حالم را خراب‌تر می‌کند.
این حال بد را دوست ندارم. حتی حوصله ندارم این حال مزخرف را برای کسی توضیح بدم. تا امروز تحمل ش کردم ولی از فردا اجازه نمی‌دهم اینجور مرا در خودش غرق کند.
یک چیز ناگفتنی دارد از درون مرا می‌خورد، خوب می‌دونم که چیه ولی نمی‌تونم درباره‌اش با کسی حرفی بزنم بس که درد و زخمِ شخصیِ. از اون‌ها که باید تو خودم دفنش کنم ولی تا دفن بشه هزار بار من رو کفن می‌کنه.
انقد این مدت بی‌تحرک بودم و انقدر کارم خوردن و خوابیدن شده که دیروز وقتی رفتم رو وزنه و دیدم باز وزن اضاف کردم از خودم شاکی شدم.
نه اینکه زیاد بخورم، نه!! مشکل بی‌تحرکیه. حتی یه مدت دیگه رو تردمیل نرفتم و اساسی همه چیزو ول دادم... بد کردم، بد.
امروز شروع می‌کنم به جمع و جور کردن اتاق م و مرتب کردم کتاب‌هایی که مدت هاست کف اتاق ولوو شدن.
از فردا برنامه‌هایی که تو فکرم هست رو اجرا می‌کنم. مهم ترینشون اینه که از خونه بزنم بیرون و تا می‌تونم پیاده روی کنم حتی شده تنهایِ تنهایِ تن‌ها.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

مترجم رسمی

تا وقتی آدم با سازمان یا موسسه یا جای خاصی کار نداشته باشه از همه چی بی‌خبره. تازه وقتی سر و کارش به یه جایی می‌افته تازه می‌فهمه‌ای داد بیداد چقد وضع خرابه.
دو سال پیش برای انجام یه ترجمه غیرانگلیسی رفتم دارالترجمه. گفت که اینجا انجام نمی‌دیم باید برا ترجمه بفرستیم تهران و دو هفته شاید هم بیشتر طول می‌کشه. فک کردم چون مثلن ترکی استامبولی هست وضعیت اینجوره.
گذشت تا پارسال که دوباره رفتم دارالترجمه و متوجه شدم کلن ترجمه‌های غیرانگلیسی در یه جایی مثل اینجا که کلانشهر هست و کلی کب کبه و دب دبه داره اصلن انجام نمی‌شه چون مترجم رسمی وجود ندارد.
خلاصه مدارک رو پست کرذم برا خواهرم و اون برد برای ترجمه. دارالترجمه گفت بود ۵ روز طول می‌کشه ولی سه چهار روزه کار رو تحویل دادن.
هفته پیش یکی از مدارک رو خودم بردم دارالترجمه‌ای که سال قبل هم کارای ترجمه‌ام رو انجام داده بود. گفت چون یه سال از ترجمه گذشته نمی‌شه از قبلی استفاده کرد و باید دوباره ترجمه بشه،
گفتم خب. چقد طول می‌کشه؟ گفت دو هفته!!! تعجب کردم که چرا اینجوری؟ گفت مترجم رسمی کم شده... عجب. یعنی حتی تو ترون درن دشت هم مترجم به اندازه‌ای نیست که یه کار ترجمه شناسنامه رو در حالت معمول سه چهار روزه تحویل بده...
این سال‌ها تو هر کوره و پس کوره‌ای دانشگاه قارچی ساخته شده، جوری شده که هر روز چند تا پیامک می‌اد که ثبت نام بدون کنکور در مقطع کار‌شناسی و حتی ارشد. سالی انقد دانشجو فارغ التحصیل می‌شن ولی در ‌‌نهایت تو اکثر استان‌ها مترجم‌های رسمی برای زبان‌های غیرانگلیسی نیست! چرا؟
من خودم مترجمی خوندم ولی انقد استادهای مزخرفی داشتیم که حتی تو ترجمه یه نکته به ما یاد ندادن. برعکس یکی از عوضی‌ترین استاد‌ها وقتی ترجمه می‌کردیم می‌گفت این کلمه رو از رو کدوم دیکشنری ترجمه کردی و مزخرف‌ترین معنی رو برا ترجمه انتخاب می‌کرد. تمام ذوق و شوق من تو کلاس‌های ترجمه از بین رفت. تنها علاقه‌ام به ترجمه مطبوعات بود که همیشه هم ترجمه هام جز بهترین‌ها بود ولی ترم‌های آخر انقد درس‌ها سنگین بود و فشار بهمون آوردن که فقط می‌خواستم از دانشگاه خلاص بشم و نتیجه هم این شد که فقط ما فارغ التحصیل شدیم و همگی زده از ترجمه... هیچکدوم از اون ورودی‌ها سمت ترجمه نرفتن فقط شنیدم تک و توکی رفتن تو کار تور و تدریس.
من می‌گم استادهای ما بد بودن، بقیه دانشگاه‌ها چی؟ یعنی همه بد بودن که اندازه نیاز هر استان هم مترجم رسمی نیست؟ حداقل از بین این همه فارغ التحصیل یکی نمی‌تونه مترجم رسمی بشه و تو استان خودش کار کنه؟ یا پروسه مترجم رسمی شدن سخته یا کلن ارزش نداره آدم بخواد سرمایه گذاری کنه رو این کار؟
بعد وقتی می‌بینم این همه مترجم هست که دارن کتاب ترجمه می‌کنن می‌گم یا من خیلی اعتماد بنفس م پایین یا بقیه اعتمادبنفس بالایی دارن که رفتن تو کار ترجمه!
خیلی برام عجیب این همه آدم با مدارک غیر مرتبط کار ترجمه رو می‌کنن. یعنی ترجمه کردن انقد بی‌قاعده و قانون یا اونایی که تو کار ترجمه هستن نکات و ظرایف رو بلدن. از کجا یاد گرفتن خب؟

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

حماقت مرز ندارد

فک می‌کردم یه رسم و رسوم‌های مزخرف و به شدت آزاردهنده منسوخ شده و یا تو خانواده‌های خیلی سنتی و قدیمی وجود داره ولی فهمیدم حماقت و افکار غلط تا وقتی آدمیزادی روی این کره خاکی هست وجود داره و خواهد داشت.
وقتی درباره ختنه زنان تو قبایل آفریقایی می‌خوندم فک می‌کردم این قضیه مربوط به اون مناطق ولی بعد خوندم که نخیر همین دور و اطراف خودمون نه تنها در قدیم زیاد بوده بلکه هنوز هم هست.
گاهی فک می‌کنم این ظلمی که زنان در حق هم جنسای خودشون می‌کنن بد‌تر از هر ظلم دیگه است. اینکه مثلن مادر شوهری منتظر باشه تا شاخ شمشادش مدرک و سند بده بهش که بلکه اونی که باهاش ازدواج کردم دختر بوده و الخ... یعنی چی آخه؟!
فک می‌کردم این چیزا مال قدیماست خبر نداشتم تو خیلی از خانواده‌ها با شدت و حدت این جریان‌ها ادامه داره و زن‌های به اصطلاح بزرگ‌تر خانواده چطور دارن در خصوصی‌ترین بخش‌های زندگی یه زوج سرک می‌کشن.
گاهی به این فک می‌کنم که کلن باید نسل ما ایرانی‌ها منقرض بشه و یه نسل جدید بدون رگ و ریشه‌هایی که بخواد هی به گذشته و نژادش بباله و فخر بفروش از نو متولد بشه به دور از این همه تعصبات احمقانه، این همه خرافات، این همه ظلم، این همه جهل و جزم اندیشی.
سرک کشیدن تو حریم خصوصی زناشویی یه خط قرمزه به نظر من ولی نمی‌دونم چطور بعضیا اون رو به عنوان یه موضوع عادی و پیش پا افتاده می‌دونن و تو جمع خیلی راحت درباره‌اش شروع می‌کنن به متلک پرونی و مسخره بازی.
انقد تو مسایل فرهنگی مشکلات عمیق داریم که با هر چی هم تلاش بشه این مشکلات سرجاشون میمونه و متاسفانه از نسلی به نسل دیگه منتقل می‌شه. اینکه آدم فک کنه آدم‌ها می‌رن دانشگاه یا تو اجتماع هستند و یان باعث تغییر فکر و نگرششون می‌شه شاید تا حدودی درست باشه ولی تعصب جاهلانه و حماقت کاری به تحصیلکرده بودن و نبودن، فقر و ثروت و الخ نداره هر چند که فقر عامل خیلی از کمبود‌ها و بدبختی هاست ولی الزامن آدم‌های ثروتمند شعور بیشتری ندارن.

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

چقد با هم بدیم، ما...

دیروز اتفاقی داشتم از هال رد می‌شدم که چشمم افتاد به تلویزیون و برنامه‌ای که شبکه خبر داشت پخش می‌کرد... در منا چه گذشت... یه آقایی داشت تعریف می‌کرد و اشک می‌ریخت. نجات بازمانده‌هایی اون فاجعه فقط معجزه است. تصاویر به حد کافی ویرانگره ولی از اون ویرانگر انتظار برای شنیدن خبر در مورد مفقودهاست. متاسفانه انقد هم روابط تیره و تار هست که به جای رسیدگی به وضعیت و حتی انتقال سریع‌تر کاروان‌ها به کشور مدام جلسه بررسی ابعاد فاجعه رو تشکیل می‌دن تا چهار تا فحش اضاف کنن به بقیه فحش‌ها. خدا صبر بده به خانواده‌ها که حتی تصورش هم سخته.
یه عده هم وسط این فاجعه با وجود اینکه ادعای منورالفکری و احترام به هر عقیده و مسلک دارن، شروع کردن به فحش دادن و حق شون بود و می‌خواستن نرن و نمک روی زخم پاشیدن.
خب بابا همونطور که خیلی از شما ممکنه سگ و گربه دوست داشته باشی یا می‌خوای نهلیست باشی یا معتقد به هر ایسم دیگه‌ای یه عده هم هستند که سال هاس اسم نوشتن و آرزوی رفتن به این سفر رو داشتن. همونطور که تو هر عقیده و مسلک فکری خوب و بد هست بین مسلمون‌ها و اونایی هم که رفتن حج آدم خوب و بد هست. واقعن یه عده معتقدن، بفهمید که آرزو دارن حالا شما بیا از اشک یتیم و کودک کار و... بگو. انقد زخمی که ملت خوردن رو کاری‌تر نکینم. بذاریم فضا آروم‌تر بشه... هنوز خیلی‌ها منتظرن.
نمی‌دونم چرا هر اتفاقی که در حد ملی تو این مملکت می‌افته به جایی که همدل‌تر شیم و پشت هم باشیم انقد تیه تیکه و تیز می‌شیم و فقط می‌خوایم همدیگر رو خراش بدیم و ببریم. اون از یه مسابقه استندآپ کمدی که شد جنگ و دعوای دو قطبی، این از کشته و مجروح شدن هموطنامون که بازار توهین، اتهام و زخم زبون رو دوباره راه انداخته. چقد ما با هم بدیم... حکومت بد، حکومت دیکتاتور ما چرا انقد بهم بد می‌کنیم؟ انقد بد هم رو می‌خوایم؟... از هر اتفاقی منتظر خالی کردن عقده ۳۵/۶ ساله‌ایم. همین ما‌ها بعد می‌ریم بالا‌تر و می‌شیم جزیی از حکومت. مگه اونایی که تو حکومت هستن از فضا اومدن؟ همین ماهایی هستیم که پر از عقده و حسرت با چهار تا پارتی و رانت راه می‌کشیم به بالا و دیگه خدا رو هم بنده نیستیم. خیلی بدیم، خیلی

۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

روزنوشت تلخ

صبح روز سوم پاییز است و هوا نسبتن سرد. داشتم خواب بدی می‌دیدم و از بیدار شدنم در این صبح زود روز تعطیل خوشحالم. خواب بدی می‌دیدم و وقتی بیدار شدم گفتم خدا رو شکر که از اینجا می‌روم. داشتم با خودم خواب لعنتی رو مرور می‌کردم که شنیدم تلویزیون آمار ایرانی‌های کشته شده در فاجعه منا رو ۱۴۹ زایر اعلام کرد و باز قلبم گرفت. دیروز موقع برگشت از خرید دیدم که پارچه نوشته‌های خیرمقدم برای حاجی‌ها زده بودند سر در چند خانه... خدا می‌داند چند خانواده عزادار شدند... خدا می‌داند چقد زجر کشیدند تا خبری از زنده یا مرده عزیزانشون به دست بیارن... خدا...
کاش بساط این عمره و حج به کل برداشته بشه. کاش اونایی که استطاعت مالی دارن بیان پول این حج رو بزنن به هزار درد و زخم مردم خودمون... کاش می‌دونستیم صاحب اون خونه‌ای که می‌رید دورش بگردیدف از رگ گردن به هر کدوممون نزدیکتره...

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

من، خیلی هم حالم خوبه

بابام از اون مدل مردهای لجبازی هست که نمی‌خواد قبول کن سن آدم‌ها که بالا می‌ره بعضی مریضی‌ها هم همراه خودش داره و باید بیشتر مواظب باشه.
کلن ما هم بگیم مریضی م یا فلان جامون درد می‌کنه می‌گه نه چیزی نیست بلند شو فلان کار رو بکن خوب می‌شی. اصلن سعی نمی‌کنه بفهمه بابا درد و مرض برای همه هست و باید با آدم مریض یه دو زار همدردی کرد نه هی گفت چیزیت نیس. هر کسی حال تنِ خودش رو بهتر می‌دونه.
خلاصه اینکه جناب آقای پدر قندش بالاست و قبول هم نمی‌کنه. هر وقت نوبت دکتر داره باید قبلش آزمایش بده و از دو هفته قبل از نوبت آزمایش شروع به پرهیز و رژیم می‌کنه که چی؟ یه جواب خوب بذاره جلوی آقای دکتر و اون هم خوشال بشه!!!
هر چی هم بهش می‌گیم نکن، این یه جور تقلب و اینا به گوشش نمی‌ره که نمی‌ره. حتی مشاهده شده قبل از رفتن به آزمایشگاه چند بار تست قند خون می‌گیره و اگر جواب مورد نظر رو نگیره وقت‌اش رو کنسل می‌کنه...
مرض قند بیماری خطرناکیه ولی از اون خطرناک‌تر آدم‌های لجبازی هستند که بیماری شون رو انکار می‌کنن و اجازه نمی‌دن تحت درمان قرار بگیرن.

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تغییر کد

وقتی زنگ می‌زنی سفارت در بهترین حالت بعد از یه ربع تا بیست دقیقه تلفن رو بر می‌دارن و ازت می‌پرسن چیکار داری. اگر وقت بخوای یه جای دیگه وصل می‌کنن که اونم حداقل یه ده دقیقه طول می‌کشه تا گوشی رو جواب بدن. بعد هم شماره پاسپورت، تاریخ پرواز و شماره تلفن رو می‌پرسن و یه تاریخ برا تحویل مدارک بهت می‌گن و سریع گوشی رو می‌کوبن رو تلفن. یعنی آدم حتی فرصت نداره سوالی بپرسه یا اعتراضی رو مطرح کنه.
حالا اگر از اون طرف زنگ بزنن، سریع تلفن رو جواب می‌دن، خوش و بش می‌کنن. سووال هات رو جواب می‌دن. راهنماییت می‌کنن و حتی می‌تونی نسبت به وقتی که دادن اعتراض کنی و بگی تاریخ رو تغییر بدن.
در حالی که آخرین باری که زنگ زدم بگم این تاریخ رو تغییر بدید با لحن بسیار بدی بهم گفت ما فقط کنسل می‌کنیم، تغییر تاریخ نداریم. ولی با تماسی از اون ور با ‌‌نهایت احترام تاریخ عوض شد و گفته شد وظیفه ماست که به مردم خدمات ارائه بدیم.
بعله، این جوریه که با تغییر کد نحوه ارائه خدمات به مردم تغییر می‌کنه.

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

روز نوشت

تا یه هفته پیش هم هوا حدود ساعت هشت تاریک می‌شد ولی چند روزه یهویی می‌بینی هفت و نیم هوا تاریک تاریک.
همچین که شهریور به نیمه می‌رسه پاییز هر روز بیشتر و بیشتر خودش رو نشون می‌ده و این چند روز با ابری شدن هوا و بوی بارونی که می‌اد پاییز واقعن اومده.
عصر‌ها هوا فوق العاده می‌شه و به همین خاطر چند روزی با مامان می‌رم پیاده روی. دیروز بعد مدت‌ها با ع که قراره به زودی بره رفتیم یه کافه جدید. جای فوق العاده‌ای بود مخصوصن حیاطش. نمی‌دونم برادرا این جور جاهای دنج رو چطور پیدا می‌کنند و فقط هم این جور جا‌ها رو می‌دن به این‌ها که کافه کتابشون کنن. بعد جالبه که طراحی و چیدمانشون هم مثل همه. این سومین کافه کتابی هست که رفتم و دیدم بععععع اینجاهای خوب خوب سهم کیاست.
بعد مدت‌ها دیروز کیک شکلاتی خوردم و از دیشب دل و روده هام بدجورری بهم ریخته. جوری اذیت شدم که فقط دلم می‌خواد هر چی تو بدنم هست خارج بشه تا یه کم احساس سبکی کنم.
الان نشستم پشت می‌ز، هوا ابری و کم کم داره تاریک می‌شه استکان جوشونده هم کنارم و امیدورام با خوردن این یکی بهتر شم.
یه کتاب جدید می‌خونم به نام مکتب دیکتاتورها. واقعن این نویسنده‌های خارجی چه چیزایی برای نوشتن به ذهنشون می‌رسه. بیشتر این موضوعات حاصل تجربه است. یعنی انقد فضا‌ها و کارهای متفاوت رو اینا تجربه می‌کنن و ذهنشون با محیط‌ها و اتفاق‌های مختلف درگیر می‌شه که این توانایی رو دارن که بتونن درباره چیزایی که عمرن به ذهن خیلی از ما‌ها برسه به خوبی داستان بنویسن و انقدر هم کشش و جذابیت داشته باشه داستانشون که آدم‌هایی تو قاره‌های دیگه هم از خوندشون لذت ببرن.

۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

یک طرفه های لعنتی

به سین گفته‌ام برای یک بلیت یک طرفه رزرو کند، صرفن برای وقت سفارت.
نوشته هیچ خوش ندارم برای کسی بلیت یک طرفه بگیرم...

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

اعترافات

اعتراف می‌کنم که رابطه از راه دور آدم‌ها را شکننده‌تر، حساستر و پیر‌تر می‌کند. یک هو به خودت می‌آیی و می‌بینی این تویی که برای ساده تری حرف‌ها داری داد و هوار راه می‌اندازی و بعد از سر لج و لجبازی هزار و یک چیز بهم می‌بافی.
انقد بی‌اعصاب می‌شوی که حوصله هیچ چیزی نداری جز خلاصی از بلاتکلیفی.
کلمه‌ها تا یک جایی کشش دارند که احساسات رو منتقل کنند از یک جایی دیگر انقد بی‌خاصیت و فرسوده می‌شوند که باید یک گوشه‌ای جایی چالشان کنی مبادا گند بزنن به همه چی. اتفاقی که این ماه‌ها زیاد افتاده و من به دلایل واهی بسیار با او بحث و دعوا کردم. گاهی که روی تخت دراز کشیدم و فک می‌کنم می‌بینم چقدر عوضی و مریض شده‌ام که به هیچ و پوچ‌ها گیر می‌دهم و موقعی که متهم به لجبازی می‌شوم انکار می‌کنم. به خودِ خسته و عاصی‌ام حق می‌دهم.
ولی دلم از هر جا که پر می‌شود دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نمی‌کنم که همه چیز را سر او خالی کنم، این فاجعه است ولی هر بار فاجعه آمیز‌تر رخ می‌دهد.
فک می‌کنم آدم‌هایی که به هر دلیل می‌روند چه آنهایی که بر می‌گردند چه آنهایی که نمی‌توانن برگردند خیلی قوی و محکم هستند یا حداقل این توانایی را دارند که تظاهر کنند که قوی هستند ولی من؟
هر شبی که به رفتن فک می‌کنم رسمن نابود می‌شوم. آخرین بار هفته پیش بود که یک ساعتی در تاریکی اتاقم زار زدم تا خوابم برد.
خاصیت شب است دیگر، آدم‌ها عمیقن احساساتی و پروانه‌ای می‌شوند جوری که ممکن است تصمیم بگیرند فردا صبح زیر همه چیز بزنند و بگویند گور بابای همه چیز.
ولی خاصیت صبح و روشنایی این است که از حجم زیاد آن احساسات کم می‌کند و آدم آرام می‌گیرد و منطق دوباره بر می‌گردد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

نکبت بی پایان جنگ و قدرت

این سال‌ها کتاب‌های زیادی درباره اردوگاه‌های کار اجباری در زمان هیتلر و آشویتس خواندم. اکثر داستان‌ها یا خاطره‌ها روایتگر درماندگی استیصال و بهت انسان‌هایی بود که تمام زندگی اشان را در چمدانی می‌ریزند و در سکوهای ایستگاه قطار منتظر ارابه مرگشان هستند. عده‌ای می‌دادند که چه سرانجامی در انتظارشان هست و عده‌ای بی‌خبر...
چند روز پیش در تویی‌تر عکسی دیدم از پناهجوهایی که در ایستگاه بوداپست در انتظار قطار بودند. چهره‌هایی بهت زده، بی‌روح، کلافه و درمانده.
یه فاصله کمی یاد روایت‌هایی افتادم از مردمانی که روزگاری نه چندان دور در ایستگاه‌ها منتظر قطار بودند تا به اردوگاه‌ها برده شوند...
چقد سیاهی‌ها و تلخی‌های تاریخ باید تکرار شود تا آدمی دست از منفعت طلبی و سودجویی بردارد?
چند هزار آدم باید آواره شوند تا نکبت جنگ پایان یابد؟
چند هزار نفر باید کشته شود تا شهوت قدرت در دیکتاتور‌ها بخوابد؟
تصویر مرگ چند کودک باید جهانی را تکان بدهد تا تبعیض، ظلم و بی‌عدالتی به زباله‌دان تاریخ بپیوندد

۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

عادت می کنیم

اتفاقی اومدم رو لینک وبلاگ‌های سمت راستی و دیدم یکی دیگه هم نوشته هاش رو پاک کرده و رفته... چرا؟
اولش که می‌ری به لینک و می‌بینی هیچی نیست شوکه می‌شی ولی به مرور سعی می‌کنی مثل هزار و یه چیز دیگه به نبودن‌ها عادت کنی.
چند روز به یه دوست قدیمیِ ویلاگی ایمیل زدم و هیچ جوابی دریافت نکردم. قبل تر‌ها سریع جواب می‌داد، حالا نگرانشم.

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

فیلم محمد

یه جوی درست شده برا فیلم محمد که انگار اگر نبینی یه چیزی از دست دادی.
ما هم گفتیم از جو عقب نمونیم و سه شنبه که فیمت نیم بهاست بریم فیلم رو ببینیم.
وقتی رسیدیم جمعیت نسبتن شلوغی دور و اطراف سینما بودن و همچنین دوربین رسانه ملی!
خلاصه تو صف بودیم که گفتن بلیت تموم شده برید یه سینمای دیگه. در جواب اعتراض ما هم گفتن قبلن هم اعلان کردیم شما توجه نکرده بودید!!!
بلیت رو هم اینترنتی فروخته بودن و به خاطر همین یه عده از کسایی که تو صف بودن فقط می‌خواستن بلیتشون رو بگیرن. خلاصه با توجه به تجربه‌های قبلی از جمله جشنواره فجر و نمایش فیلمی مثل خانه پدری که فقط در یه روز و سه سانس بود و با وجود صف خیلی طولانی که داشت و الخ حدس می‌زنم این تموم شدن بلیت مال اینه که سازمان‌ها و ارگان‌ها فله‌ای بلیت خریدن بدن دست کارکنانشون بگن با خانواده برید فیلم ببینید مگر نه فیلم مدرسه موش‌ها رو هم ما رفتیم که صف ش خیلی طولانی بود و خیلی هم جمعیت بیشتر از دیشب بودن و همه هم وارد سینما شدن.
جالبه تنها مطلب مثبتی که از فیلم شنیدن درباره فیلمبرداری و موسیقی فیلم مگر نه فیلمنامه‌اش تعریفی نداشته، حتی درباره بازی بازیگرهاش هم مطلبی نخوندم. همه یه جوری می‌گن که انگار خودت باید یه بار ببینی تا دستت بیاد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

روز نوشت

دیروز وقتی گفت جواب نامه رسیده، شوکه شدم. چرا؟ چون گاهی رفت و برگشت یک نامه ماه‌ها طول می‌کشد و جوری اعصاب آدمیزاد خرد می‌شود که صد‌ها درود می‌فرستت به سیستم اداری این خاک آریایی. ضمن اینکه همین نامه را هم دوستش بعد از ۴۰ روز دریافت کرده بود.
خلاصه اینکه تا اینجای کار خیلی سریع پیش رفته ولی قسمت اصلی همون گرفتن به موقع وقت سفارت و آمدن ویزاست که معلوم نیس چقدر طول می‌کشد. گفتن بین دو تا شیش ماه. تا شانس و اقبال ما چی باشه. ولی هنوز برای اقدام کردن زود هست و حدود یه ماه دیگه باید وارد اون پروسه بشیم.

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

وجدان بیدار و دیکتاتور

شهریور داره خودش رو نشون می‌ده. هوا به نسبت خنک شده و حتی اوایل صبح سرد هم می‌شه.
دارم کتاب وجدان بیدار رو می‌خونم که فوق العاده است. کتاب روایتگر زندگی شخصی به نام کلون هست با بهره گیری از قدرت کلیسا تبدیل به یه دیکتاتور جزم اندیش و ترسناک می‌شه. واقعن وحشتناک این حجم از استبداد و قدرت طلبی. این شهوت قدرت چیزی که در همه دیکتاتور‌ها هست. اینکه حرف فقط حرف من و لاغیر. کلون به نظرم شبیه تمساح همون آیت الله‌ای که کاریکاتورش کشیده شد. دیکتاتور‌ها در هر جای جهان که باشن از جهلو حماقت مردم بهترین استفاده رو می‌کنند تا پایه‌های قدرت خودشون رو محکم کنند. حالا کی بشه مردم سر عقل بیان یا کسی پیدا بشه که در برابرشون بایسته دیگه خدا داند.

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

زندگی شاید همین باشد

یلاتکلیفی خیلی بده و حتی گاهی ترسناک و افسرده کننده. بلاتکلیفی می‌تونه درباره زندگی شخصی و احساسی باشه، زندگی کاری، زندگی زناشویی و الخ...
آدم بلاتکلیف نمی‌دونه دقیقن از کجا شروع کنه یا حتی اگر شرع کرد نمی‌دونه چطور باید ادامه بده یا دقیقن تا کجا... ذهنش بهم ریخته است و همین بهم ریختگی اعصاب و تمرکزش رو هم بهم می‌ریزه.
ولی خیلی چیزا هست که دست آدم به تنهایی نیس. یعنی این شما نیستی که می‌تونی به این بلاتکلیفی پایان بدی بلکه یه سیستم باید مسیر رو هموار کنه و شما فقط باید انتظار بکشی و به فنا بری.
خلاصه اینکه بالاخره از دو روز قبل ما وارد پروسه ای شدیم برای رسیدن به نتیجه‌ای که سیستم باید به ما اعلام کنه. حالا حداقلش اینکه کار‌ها کلید خورده و همین کمی آروم ترم کرده و از اون حجم زیاد بلاتکلیفی فاصله گرفتم.
از نشونه‌های بهتر شدن حالم همین بس که بلند شدم اتاقم رو مرتب کردم. مونده یه گردگیری اساسی و مرتب کردن کتاب‌ها.
حالا می‌دونم که دیر یا زود باید کوله بارم رو ببندم پس بهتره تا می‌تونم به کارهایی که دوست دارم برسم. باید یه جاهایی برم که سال هاست نرفتم، عکس بگیرم و هی خاطره رو خاطره جمع کنم.
تو این مدت هر بار که به رفتن فک کردم حالم بد شده، کندن از اینجا خیلی سخته یعنی همه سختی‌اش تنها‌تر شدن مامان و بابام. اینه که بیشتر اذیتم می‌کنه ولی چه می‌شه کرد... سعی می‌کنم بهش کمتر فک کنم و مثل یه سفر و تجربه بهش نگاه کنم. فکر اینکه بخوام برم و برا همیشه موندگار شم خیلی بهمم می‌ریزه در نتیجه تصمیم گرفتم به مدت زمان فک نکنم و خودم رو بسپارم به گذر زمان

روز نوشت


ویراسباز دوباره درست شده و خب بهونه پیدا شد برا نوشتن.
هفته‌ای که گذشت رفتیم و فیلم دوران عاشقی رو دیدیم. من فیلم رو دوست داشتم. ماجرای فیلم هم درباره مشکل عمده این روزهای زوج‌های جوون و غیر جوون در رابطه با خیانت یکی از زوجین و همسر دوم و بچه دار شدن بود. جالبه شهاب حسینی اگر تو یه فیلم نقش منفی داشته باشه یا حتی به زنش خیانت نه شخصیتش یه جوری که نمی‌شه ازش متنفر شد یا دوستش نداشت برعکس آدم همه‌اش می‌خواد اشتباهش رو یه جور توجیه کن.
چند تا هم کتاب خریدم که یکی ش رو کامل خوندم و بقیه رو هم به مرور می‌خونم. هر بار می‌رم کتابفروشی می‌بینم قیمت کتاب‌ها بیشتر و بیشتر شده و تعداد کتاب‌هایی که می‌تونم بخرم کمتر و کمتر. بازم خوبه می‌شه هنوز چهار تا کتاب به درد بخور با قیمت مناسب پیدا کرد.
دیروز بعد مدت‌ها دلم خواست با خودکار بنویسم ببینم چقد خط م داغون شده ولی نتیجه کار بد نبود. هنوز هم اگر رو نوشتن تمرکز کنم می‌تونم خوب بنویسم.
دیشب خوابم نمی‌برد و داشتم فک می‌کردم اگر با سر شیرجه نزده بودم تو کار نوشتن خبر و بیشتر گزارش می‌نوشتم وضع نوشتن این روز‌ها بهتر بود و انقدر حرص نمی‌خوردم. خبر نویسی اونم تو یه جایی که قالب‌های سخت و انعطاف ناپذیری داره همراه با یه سردبیر خشک و عوضی که حتی اجازه نمی‌داد تی‌تر بدون فعل باشه یا میان تی‌تر زدن ممنوع بود انقد آدم رو محدود می‌کنه که عواقبش می‌شه این وضع من.
ولی منم کوتاهی کردم. باید خودم رو بیشتر پیدا کنم. بذارم مخ م هوا بخوره و انقدر از نوشتن نترسم. تویی‌تر این روز‌ها کمک می‌کنه حداقل چهار تا جمله بنویسم و می‌دونم به مرور زمان وضع نوشتنم بهتر می‌شه و می‌افتم رو دور.
و اینکه خوشحالم، فردا شهریور شروع می‌شه.

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

آقای دکتر و اوتیسم


چند مدت پیش از طریق اینستاگرام دو تا از هنرمندا رسیدم به اسم یه بیماری به نام اوتیسم .و اینکه چقدر خانواده هایی که فرزندانشون دچار این بیماری هستند درگیر مشکلات  هزینه های سرسام آور برای پروسه درمانی می شن.
این اوتیسم همینجور تو ذهنم مونده بود تا خیلی اتفاقی هفته پیش سریالی به اسم آقای دکتر رو دیدم و چون خوشم اومد پیگر قسمت های جدیدش شدم.
ماجرای آقای دکتر در یک بیمارستان و بیشتر در بخش اطفال می گذره. جایی که دکتر پارک شیون در اونجا مشغول به کار هست. شیون مبتلا به اوتیسم هست و به همین خاطر در کودکی پدرش می خواسته اون رو بکشه. مادرش هم مدام توسط پدرش مورد ضرب و شتم قرار میگرفته که چرا چنین بچه ای به دنیا اورده...خلاصه الان شیون یه پزشک با مشکلاتی که از کودکی هنوز باهاش هست. توانایی های خاصی هم داره که اون رو از بقیه متمایز می کنه ولی هنوز اعتمادبنفس کافی رو نداره. هدفش اینه که جراح بشه ولی هنوز موقع عمل دستاش می لرزه و...
در کنارش دوستای خیلی خوبی داره که همیشه هواش رو دارن و تشویفش می کنن. این سریال به جای اینکه تو یه ساعت پر بازدید پخش بشه ساعت 11 شب از شبکه دو پخش می شه. سریالی که مطمئنم می تونه به لحاظ روحی خیلی به خانواده های اوتیسمی کمک کنه و بهشون امید بده.ندیدم تبلیغ خاصی روی چنین سریالی صورت بگیره در حالی که خیلی ها از وجود چنین بیماری بی خبر هستن و مطمئنن اگر بچه های اوتیسمی رو ببینن با همون الفاظ عقب افتاده و نفهم مورد خطاب قرارشون می دن.انقد گفتن سرطان ما فقط بیماری خطرناک رو سرطان می دونیم در حالی که خیلی بیماری های دیگه هم وجود داره که اطلاع رسانی و فرهنگ سازی درباره اون ها می تونه از درد و رنج افراد مبتلا و خانواده هاشون کمتر کنه.

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

خالیِ بزرگ


وایساده بود تو آشپزخونه خودش و داشت با مخلوط کن عدس ها رو یه کاری می کرد. باورم نمی شد. سر حال و قبراق مثل خیلی وقت پیش ها. هنوزم باور نمی شه که مادبزرگم انقد سر حال بود حتی چاق هم شده بود و عجیب تر اینکه چطور داشت با یه دستگاه برقی جدید کار میکرد. انقد خوایش خوب بود که دلم نمی خواست بیدار شم...بعد مدت ها دوباره خلیش رو دیده بودم و این بار همه چیز خوب و عالی بود. مادربزرگ م ماه های آخر زندگی ش خیلی ضعیف شده بود. یه بار پسر دایی ام چیپس و پفک خرید نشستیم با مادبزرگم خوردیم انقد خوب بود...آخی چقد نوشابه دوست داشت...حتی یه دوره کوتاهی دباره حالش خوب شد و باز خودش نلفن می گرفت دستش و بهمون زنگ می زد..چقد جاش خالی. چقد زندگی بدون مادربزرگ ها حفره های عمیقی توش می افته. کاش بودش...کاش یه بار تو خواب دوباره همدیگرو بغل کنیم...من بی خدافظی ازش دور شدم ولی چیزی که مطمئن هستم این که همیشه از همه چی آگاه و با شادی و غم ما اونم خوشحال و ناراحت می شه. هر جا هستی خدا حافظت باشه مهربون تکرار نشدنی.

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

روز نوشت


یه اشتباه بزرگم این بود که چند ماه ورزش رو گذاشتم کنار. نه اینکه حرفه ای ورزش می کردما در همون حد هر روز راه رفتن و دویدن  روتردمیل منظورم هست. حالا چند روزی دوباره شروع کردم به ورزش. بیشتر از هر زمانی ایمان آوردن به این موضوع که آدم باید هر کاری رو برای خودش بکنه برای رضایت خودش، خوشحالی خودش و الخ.باید هر جور می تونه به خودش انگیزه و امید بده و از آدمهای منفی و تنبل فاصله بگیره. آدم هایی که برای انجام ندادن هر کاری هزار بهونه می آرن  و همه شوق و ذوق آدم رو هم بهم می ریزن. دیروز همینجوری رفت سه تا جوراب برا خودم خریدم، جوراب چیز خاصی نیست ولی همین نو بودنش همین حس تازگی اش از هیچی خیلی بهتره.
من چیزای چوبی خیلی دوست دارم. چند تا سبد چوبی هم برا خودم خریدم حتی با کمک دوستم برا دوتاش با پارچه زرد چهارخونه کاور دوختم. گاهی فک می کنم خیاطی و کار کردن با پارچه بهم حال خوبی می ده.
* حدود یه هفته هم هست رژیم می گیرم. بیشتر می خواستم دوباره برگردم به اون دورانی که می تونستم برای چند روز بدون برنج سر کنم. نمی دونم چی شد معتاد هر روز برنج خوردن شدم و تنبلی و بی تحرکی. ولی دیدم هر وقت اراده کنم می تونم مثل قبل باشم. صبح زود بیدار بشم، ورزش کنم، برنج کمتر بخورم، هله هوله روحذف کنم. اینا همه اش اراده می خواد  تصمیم قطعی. تو این راه هیچکس نمی تونه به آدم کمک کنه به جز انگیزه خودش. خیلی مهم است آدم های اطراف آدم چطور باشن، مطمئنن اگر دور و اطراف آدم افراد بی انگیزه ای باشن که منتظر هستند همه چیز بیاد دنبال اونا حتی کار، بیشترین ضربه رو آدم از همون روحیه و انرژی مریضی که ساطع می کنند می خوره.
**چند روز پیش یه دوست قدیمی پیام داد که یه کار خوب با امکانات و امتیارهای خوب تو یه استان دیگه هست، میای برای مصاحبه؟
تو دلم گفتم چرا این موقعیت نباید چند سال پیش پیشنهاد می شد؟ چرا حالا که من آدم پر انرژی سال های قبل نیستم، حالا که انقد محافظه کارم ...حالا که دیگه کار خبری رو نمی تونم ادامه بدم، حالا که این سردردها فلجم کرده...
***انقد ار ترس آفتاب دور از نور خورشید خودم رو تو چارچوب خونه زندانی کردم دچار کمبود ویتامین شدم و ناخن هام با اینکه کوتاه هستند هی می شکنن. آفتاب به همون اندازه که نیاز  ضروری هست خیلی بیشتر نقش قاتل سلامتی م رو داره.
به این نتیجه رسیدم به جای اینکه این همه انرژی بذارم برا هندل زدن یکی دیگه خودم تلاش کنم، خودم قدم هام رو محکم بردارم.  

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

هر کاری هزینه ای داره


خب یه عده هستند که دلشون می خواد تو یه زمینه فعالیت کنن، یه عده یه عقیده و آرمانی دارند و می خوان هر جور شده در راه تحقق اون تلاش کنند. عده ای هم هستن که فعال بودنشون تو هر زمینه ای صرفن برای ژست و کلاس.
این وسط من نمی فهمم چرا یه نفر که انقد دنبال آرمان و عقیده اش هست و اون ارمان اولویت زندگی ش به خودش اجازه می ده با دنیا آوردن بچه یکی رو قربانی کنه. من نمی فهمم خانم میم که دقیقن می دونه شرایط جامعه و موضع حاکمیت چیه با داشتن دو تا بچه که حتی پدرشون هم اینجا نیست مدام دنبال به اصطلاح آرمان و عقیده اش هست و وقتی می افته زندان یادش میاد که دو تا بچه مظلوم و تنها داره.
وقتی می ره این ور و اون ور بلندگو دستش می گیره یادش نیست دو تا بچه داره؟ یادش نیس تو زندان دچار فلج می شه؟ اوکی شما برای عقیده ات تلاش می کنی خیلی هم خوب پس وقتی هم رفتی تو زندان پای مظلومیت بچه هات رو وسط نکش.
این دو تا بدیخت چه گناهی کردن که پدر و مادرشون شمایید؟ آخه اون بیچاره ها چه گناهی دارن که مادرشون مدام دنبال فعالیت حقوق بشری ولی دو تا بچه خودش باید مدام زجر بکشن؟
من دلم برا بچه ها می سوزه، مخصوصن بچه هایی که به دنیا می آن و مدام از پدر و مادر دورن! خب اینا چه گناهی کردن؟ چرا؟ این خودخواهی نیست که با وجود دو تا بچه بری دنبال اولویت زندگی خودت و وقتی دچار مشکل شدی هی از مظلومیت اونا بگی؟
همین دو سه سال پیش من زار می زدم برای خانم میم که توی زندان دچار فلج شده بد و رو به موت بود. انتظار داشتم با توجه به شرایط زندگی اش و بچه هاش زندگی آروم تری داشته باش. ولی خب...
اوکی اگر این خانم با خودش فک میکنه من اگر کاری نکنم بقیه هم کاری نمی کنن و بالاخره یکی باید هزینه بده، پس وقتی هم می افته زندان نباید از بچه هاش مایه بذاره و از مظلومیت اونا ناله سر بده. نباید بقیه هم مانور بدن رو بیماری ش.

 

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

ور درمانی


یادم نمیاد آخرین بار کی از تعطیلات خوشم اومده یا حالش رو بردم ولی تا جایی که یادم تعطیلات همیشه با یه بجران رو به رو بودیم که خب حالا چیکار کنیم؟ یهویی همه می خوان با هم بزنن بیرون از شهر و واقعیت اینه که بیشتر مناطق تفریحی عمومی به گند و گه کشیده شده. جدا از اینکه اکثر جاهایی که آب بوده حالا آّبی نیست محیط زیست به شدت آلوده و پر از زباله است. حدود ده سال یا بیشتر که من هیچ جا نرفتمف منظورم جاهای تفریحی که قبلن می رفتیم زمانی که یا جاده ها آسفالت نبود یا انقد ماشین نبود که همه بیفتن راه. حداقل آدم تو خونه بمونه کمتر حرص می خوره. سر همین قضیه کم آبی. مدام روی مصرف خانوارها تاکید می شه ولی اینجوری که من خوندم و این بر و اون بر می گن بیشترین مصرف آّ و هدر دهی تو بخش کشاورزی که خیلی هم صداش رو در نیاوردن و هی می گن مردم کم مصرف کنن. طبق یه آماری که دیدم بیشترین مصرف در بخش کشاورزی با بازدهی بسیار کم!خب چرا باید اینجور باشه؟ چون ما بقیه چیزامون هم یه جور دیگه است.همین چمن های توی بلوار. هر روز باغبون ها دارن آب می دن حدا از اینکه هفته ای حداقل یه بار لله می ترکه و کل بلوار رو آب بر می داره و وقتی هم اعتراض می کنی که چه وضعشه می گن به ما گفتن آب بدید و کاریتون نباشه! یه جور برخورد می کنن انگار اونایی که مسوولیتی دارن تو سیاره مریخ هستن بقیه که باید اجرا کنن ساکنان این جغرافیا. نمی دونم چرا یه دلسوزی جمعی یه احساس مسولیت جمعی وجود نداره. چرا همه می خوان از قبل هم فقط سود ببرن اون قدیم ها تابستونا جمع می شدیم خونه مادربزرگم تو جیاطش یه روز بساط غوره پاک کردن بودن یه روز رب گوجه گرفتن. همه در هم بگو بخند. کارا سریع پیش می رفت بعد هم هر کی سهم اش رو می گرفت و می رفت. الان چی؟ نه   مادبزرگی نه خونه قدیمی نه اون حس همکاری و مشارکت. یعنی هر جور ف می کنم سایه این بزرگ ترها که کم می شه محبت و دوستی هم بین آدم ها کم می شه. قدیم به حرمت بزرگ ترها خیلی اتفاق های خوب می افتاد و خیلی از اتفاق های بد این روزها وجد نداشت. قبلن انقد دیوارهای فرو نریخته بود. انقد قبح یه سری مسایل از بین نرفته بود. نمی گم قدیم همه چی اکی بود، ما ها خودمون و نسل پدر و مادرمون قربانی خیلی از کج سلیقگی ها و چارچوب هایی شدیم که مدام ما رو از تجربه کردن و رویایرویی با مسایل مختلف بار می داشت. می گفتن فلان چی درسته و ما باید قبول می کردیم نه چرایی نه حرف اضافه دیگه ای. ولی الان همه چیز از اون طرف بوم طوری افتاده که نمیشه جمع اش کرد. درسته اون چیزی که به نظر مشکل اساسی تو کشر مساله اقتصاد ولی زیربنای همه مشکلاتمون مسایل فرهنگی. اصلاح فرهنگ یا حتی نهادینه کردن فرهنگ یک موضوع هم کار راحتی نیست مخصوصن که حکومت که تریبون دستش می خواد اون چیزی که مدنظر خدش رو هر جر شده تحمیل کن و بیا پایین تا برس به هر قومیتی و گروهی که ف می کنه درست اونیه که اونا باورش دارن.نه اینکه همه مشکلا ت برگرده به حکومت ولی خب حکومت رو هم همین مردم می سازن و آدم فضایی ها نفشی درش ندارن. مثلن اگر بری بخوای یه جایی در مورد این مسایل صحبت کنی بی برو برگشت می گن سیاسی. انقد بدم میاد. تا آدم دهنش رو باز کنه حتی گوش نمی دن چی می خاد بگه سریع انگ می زنن سیاسی و خط فکری داره. تو مملکت ما به هر چیزی اعتراض بشه از پخش فیلم گرفته تا شرایط محیط زیست یا چرا فلان تیم ورزشی نتیجه گرفت، سیاسی
تو این چند روز نشستم پای دیدن خندوانه، چقد خوبه این عروسک خان و چه ایده خوبی بوده که یه عروسک رو بیارن  با لهجه حرف بزن و کسی هم گیر نده به ما توهین شد یا فلان و بیسار. جالب اینه که چقد همه خان رو دوست دارن، آهنگ های بندری می خونه، همه رو شاد می کنه و خیلی هم تکیه کلام هاش جالبه. تو کشوری که از فرق سر تا نوک پا می تونن به همه جات گیر بدن چه حکومت چه مردم عادی کوچه بازار خیلی باید مراقب بود تا بهونه دست کسی نداد. مخصوصن تو مسایل قومیتی که هر قومی می خواد انتقام همه بدبختی ها و مصیبت هایی که کشیده از یکی بگیره..

۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

توافق، تحریم، امید و حالِ بد


بابا انقدر شاد و خوشحال بود که هیچی چیزی نمی توانست از آن حجم انرژی و شادی کم کند. حرفی نزدیم و گذاشتیم در لحظه های مستی بعد از توافق برای خودش چرخ بزند تا روز بعد که حتمن خودش دوزاریش خواهد افتاد که قرار نیست کن فیکون شود. درست یک روز بعد از توافق و زمانی که انتظار داشت شیرینی توافق به بازار بورس هم برسد شاخص ها قرمز شدند تا بابا بفهمد اینجا ایران است و اگر هم کل جهان یک ساز بزند ممکن است اینجا صدای ساز ناموافق بلندتر باشد.
فقط لحظه ای که قرار بود وزرای امور خارجه روی سن قرار بگیرند و بعد متن توافق خوانده شود، بغض کرده بودم و چند قطره ای هم اشک ریختم. دلیل اش را هم خودم نمی دانم...جوگیر شدم لابد.
تازه این روزها که متن توافق توی این شبکه و آن شبکه می چرخد مشخص می شود چقدر تحریم ها عمیق بوده و در ته چه مردابی گیر افتاده بودیم.
واقعیت این است که از وقتی حصر شروع شده یک احساس گناه با من است. این که آدم هایی دارند آن جا هزینه می دهند، و این روزها کم رنگ و کم رنگ تر می شوند.
همین چند روز پیش هم سالگرد سهراب بود...اگر امروز زنده بود دانشجوی ارشد بود ولی حتی به جلسه کنکور کارشناسی هم نرسید. فکر بی گناهانی که کشته شدند، آنهایی که در زندانند و محصوران...جرات نکردم عکسی از میر بگذارم. ترسیده ام. این ترس خیلی بده. بدتر از ترس فک می کنم فراموشیِ. اینکه یادمون بره چی شد...
تو این مدت چند بار خیلی عمیق دلم برای کارم تنگ شده، به شدت عر زدم و کسی هم نبوده باهاش حرف بزنم. می دونم حرف هام تکراری ولی...شادی هام هیچ عمقی نداره و در حد یک دمِ. انرژی م هم همینطور.
به جاش افسردگی  غم هام انقدر عمیق شدن که می تونن راحت قورتم بدن. گاهی در برابرشون مقاومت می کنم و گاهی می گم به درک بذار تا خرخره من رو تو خودشون غرق کنن.
چیزای چوبی من رو خوشال می کنن. دوستم برام دو تا سبد چوبی خریده. براشون روکش دوختم و مرتب نگاهشون می کنم. چوب همیشه به من حس خوبی داده و می ده. این چند روز تعطیلی که تموم بشه بیشتر از همیشه میرم و دنبال چیزایی می گردم که دلم می خواد.
به این نتیجه رسیدم که هیچ آدمی جز پدر و مادر آدم ارزش ایثار و ازخودگذشتگی ندارن. اول آدم باید برا دل خودش کاری کنه و اگر از دستش براومد برای پدر و مادرش و تمام.
این رو آدم به تجریه و با اتفاق های مختلف بهش می رسه. گاهی هم این تجربه ها کمک می کنه آدم به عمق حماقت های خودش پی ببره و بفهمه این خریت خودش بوده که فک کرده بقیه قدردان هستن، بقیه می فهمن ولی...
هر تجربه ای و رسیدن به هر جایگاهی هزینه بر هست، هیچ چیزی بدون هزینه به دست نمیاد. کاش فقط آدم یادش بمونه، مدام خر نشه  بگه فلانی فرق داره. کاش آدم قدر خودش رو بدونه و برا شادی و خوشحالی خودش کاری کنه و انقدر درگیر این نباشه که فلانی چی گفت و چی می گه.
زندگی مشترک هم شاخ غولی نیست و به نظرم خیلی ها برای فرار از یه سری بدبختی ها و گرفتاری ها بهش تن می دن. دور و برم آدم خوشحالی ندیدم به خاطر داشتن زندگی مشترک. تو همه این رابطه ها یه جور تحمل یه جور حالا اینم می ذره یه جور اجبار هست.
خودمم اگر بر می گشتم به چهار سال قبل و کار و زندگی که داشتم سعی می کردم انقد قوی و محکم باشم، انقدر اعتمادبنفس داشته باشم که بتونم تنها و مستقل زندگی کنم مثل خیلی های دیگه.
بودن یه جنس مخالف کنار آدم خوبه. یکی که قابل اعتماد باشه و به آدم احساس امنیت بده ولی تو این مملکت گل گرفته بودن چنین آدمی فقط در چارچوب زندگی مشترکِ
دلم برا خوابگاه دانشجویی ام تنگ شده. ان موقع خبری از این همه فناوری نبود. یه رادیو داشتیم که به زور می شد موج رادیو فردا رو گرفت و ترانه های مختلف شنید. چند تا پایه بودیم برا چایی خوردن. چقد همه چی ساده و خوب بود. حالم خوب نیست دلم برا همه اون سادگی و گاهن فلاکت تنگ شده.
دلم می خواد با کله برم تو فعالیت های محیط زیستی و تا می شه از آدما و هر چی مربوط بهشون هست فاصله بگیرم. یه گیاه وقتی مریض بهش می رسی سبز می شه و کلی بهت انرژی می ده ولی به یه آدم زخمی و مریض وقتی کمک می کنی ممکنه برین روت...

۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

مذاکرات کشدار


شبا وقتی می خوام بخوابم انقد فکر و مطلب میاد تو ذهنم که اگر یه سنسوری وصل بود بهم و می تونست تایپ کن چند تا مقاله از توشون در می اومد ولی صبح وقتی بیدار می شم کلن مخم مثل یه لوح سفید که هیچی روش نیست حتی یه نقطه سیاه کوچولو.
دیروز متوجه شدم که چقد مذاکرات به لحاظ روانی همه رو درگیر خودش کرده. بابام صبح اومده می گه همه چی رفت رو هوا، ببین سایت ها چی می گن؟!! بعد خودش مدام کنترل تلویزیون دستش بوده و دنبال خبر. از اون ور هم رادیو روشن و مدام خبر، خبر، خبر. حتی وقتی زنگ در خونه رو زدن رفت دم در و صداش می اومد که داره درباره مذاکرات صحبت می کنه. شب دوباره همین طور، مدام دنبال خبر...دو سال می شه که بازار بورس وضع اش اقتضاح بوده و شاخص به شدت سقوط کرده ولی حدود ده روزی می شه که شاخص روند مثبتی داشته و بابای منم هر روز صبح چهار چشمی تو مانیتور و داره بازار رو رصد می کن. بورس و بازار سرمایه جز سرگرمی هاش هست و البته که سرگرمی بسیار مزخرف و پر استرسی هست. اینم یه مدل قمار اونم تو کشوری که ریسک سرمایه گذاری به شدت بالاست و معلوم نیست چی به چی ربط داره. مثلن طلا تو دنیا قیمتش میاد پایین تو ایران می ره بالا. دولت اعلام میکنه تورم کاهش پیدا کرده و نشانه هایی از رشد اقتصادی پیدا شده بعد شاخص بازار سرمایه بیش از دو سال که منفیِ. خلاصه که این داستانِ تکراری و کش دار مذاکرات هم باز ملت رو اساسی گذاشته سر کار! همه اش شده بیم و امید...خوف و رجا و هیچی بدتر از این انتظار کشیدن و امیدواهی داشتن نیست. چون سرخوردگی بعدش خیلی بد و خطرناک.
ولی در کل وقتی خانه از اساس و پایبند خراب باشه هر چقدر هم برای ظاهرش تلاش کنی، هر چقد هم هزینه کنی عاقبت خرابی خودش رو یه جایی نشون می ده.
عصر هرجوری هست خودم رو باید بکشونم تا بازار. شاید بیش از یک ماه بشه که برای خرید بیرن نرفتم و اگر امروز نرم می دونم که حالم بدتر می شه. باید خدم رو ببرم بیرون و براش چند تا چیز کوچیک بخرم تا سر ذوق و شوق بیاد.

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

18 تیر 94


نمی دونم چرا ویراسباز از کار افتاده؟!
وسط روز یهویی یادم افتاد که وبلاگم رو شیش سال پیش چنین روزی هک کردن...سر یه برنامه خبری بودم که یکی بهم خبر داد. زنگ زده بود که این چرت و پرتا چیه تو وبلاگت نوشتی؟! تا خودم رو رسوندم دفتر دیگه کار از کار گذشته بود...حیف اشتباه از خودم بود که نمی دنم چرا یه بار وبلاگ رو از تو دفتر باز کردم! اصلن نمی دنم چرا؟ چی شد و بعد...خیلی شخصی بود. درباره خیلی چیزا می نوشتم ولی یادم نمیاد چطور لو رفت. بعدش مدام برام پیام تهدید آمیز میذاشتن.آخرین پیامی هم گذاشتن این بود" بچرخ تا بچرخیم". الان فکرش رو می کنم میگم نباید جای دری رفت، به این نتیجه رسیدم که آدم ضربه های کوچیک و بزرگ رو از همون آدم های دور  اطراف خودش می خوره تا غریبه ها. هیچ وقت نباید جای دوری دنیال دلیل و مدرک گشت.مثلن همین حصرت علی(ع) یکی از فضا نیومد که کشتش. ابن ملجم از دوستای قدیمی اش بود.

کلن باید دلیل خیلی مشکلات و گرفتاری ها رو یا توی خودمون پیدا کنیم یا نهایتن چند قدم این ور یا اون ورتر.
بیشتر خواستم به خودم یادآوری کنم که جای زخم هک شدن وبلاگم هنوز هم درد می کن.

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

روزانه ها


اگر به سردردی که از دیروز عصر شرع شده بیشتر از این رو بدهم کاری می کند که تمام ساعت های باقی مانده روز را هم فقط در تختم غلت بزنم بی اینه بتوانم دقیقه ای بخوابم.
تصمیم گرفتم یکی بخوانم توی گوشش و بلند شوم.

انگیزه هم داشتم برای بلند شدن، دیروز که رفته بودم دکتر در مسیر برگشت رفتم کتابفروشی و بالاخره شهر فرنگ اروپا و نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند که دو سه ماهی  منتظرشون بودم رو آورده بودند و خریدم.
تو این روزهای گرم که از بد روزگار همزمان با ماه رمضون شده رفتن توی خیابون جز اشتباهات وحشتناک مگر اینکه کسی مجبور باشه. هوا خیلی گرم و دم کرده است از اون ور هم نمی شه وسط راه بطری آب رو در آورد و دو قلوپ نوشید باید یه جای پس پناهی پیدا کنی مبادا روزه خواری کرده باشی. جلو دکه ها هم زدن اگر به کسی نوشیدنی یا خوراکی فروختید و همونجا وایساد به خردن دکتون رو پلمپ می کنیم. خب این چه وضعشه؟ انگار یه معتاد تو ملا عام خیلی راحت تر می تونه مواد بکشه تا کسی که روزه نیست دو قلوپ آب بخوره. یه عکسی هم منتشر شده بود که یه نفر رو به جزم روزه خواری داشتن شلاق می زدن!!! کجای تاریخ هستیم ما؟

۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

خر درونم


گاهی وقت ها خر درون آدم شروع می کند به لنگ و لگد انداختن شدید و کاری به سرت می آورد که نگو.
چند شب پیش خر درونم فیلش یاد هندوستان کرد. مجبورم کرد دو ساعت عر بزنم تا آرام بگیرد. یادم افتاده بود به میز کارم و اتاق خبر. هر کاری می کردم از فکر کارم خلاصی پیدا نمی کردم. به خودم می گفتم تو همون آدمی بودی که خسته شده بودی، فرسوده شده بودی می گفتی دیگه از این همه تکرار خسته شدم، حالا چته؟ ولی خر درونم عر می زد و می گفت من دلم تنگِ تنگ. این رو بفهم.  کارم بهم کلی اعتمادبنفس داده بد یه جایگاه ویژه که خیلی ها آرزوش رو داشتن. می زدن تو سر ما که خبرنگار فلان جا هستید ولی همون آدم ها از خداشون بد تو چنین محیطی کار کنن. همه چی در رسمی بود و با انضباط خاصی که مدنظرم بود. و از همه مهم تر این که ما تولید کننده بودیم و برای سایرین منبع حساب می شدیم. این بهترین وجه قضیه بود.
امروز داشتم کتابخونم رو تمیز می کردم، بس که خاک نشسته بود روش. یه قفسه دارم پر از لوح تقدیر. داشتم نگاهشون می کردم  با خودم می گفتم یه لحظه که دلتنگ کارم می شم هیچ کدوم از این ها به درد نمی خورن، نه اون لوح ها، نه تشویق ها و نه هدایایی که طی سال های کارم گرفتم هیچ کدوم آرومم نمی کنه، هیچ کدوم مرهم نمی شن...دلتنگی ... آی دلتنگی...

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

نویسندگان لهستانی


کتاب های نشر ماهی خیلی خوب هستن، مخصوصن قطع جیبی ها. با توجه به قیمت کتاب های جدید که دیگه حداقل از 17 /18 تومن هستند - البته رمان ها از 25 به بالا- قیمت کتاب های ماهی هنوز خوبه و می شه چند تایی رو با هم خرید. سایت نشر ماهی هم فعال و اگر عضو باشی می شه با تخفیف 20 درصدی کتاب ها رو خرید ولی خب اون تخفیف تقریبن هزینه پست می شه.

یکی از کتاب هایی که قبل تر خریده بودم ولی از دیروز شروع به خوندن کردم کتابی هست به نام "بانوی بهشتی" که مجموعه داستان هایی است از نویسندگان لهستانی.مقدمه کتاب خیلی خوب و مفصل  دید تازه ای به آدمی مثل من داد که اصلن از تاریخ و ادبیات لهستان چیزی نمی دونستم. علاقه من به مصر و پراگ هم به خاطر کتاب هایی بود که درباره هر دو خونده بودم. عاشق دیدن ونیز هستم به خاطر مارکوپولو. دوست دارم برم نیوکمپ به خاطره بارسا. استامبول رو خیلی دوست دارم ببینم به خاطر کتاب "استامبول" اورهان پاموک.

کتاب های خوب با ترجمه های خوب، یه آدم انگیزه می دن برای آرزهای جدید  رویاهای قشنگ.

برخی از داستان های کتابی که در حال خوندنش هستم با توجه به شرایطی که لهستانی ها در جنگ جهانی داشتن خیلی تلخ و آزاردهنده است ولی با گذشت سال ها باز در بیشتر نقاط جهان  جنگ، بی عدالتی، بی رحمی، انسان کشی و... ادامه داره و این نشون می ده که بشر هیچ وقت از گذشته اش عبرت نمی گیره چون صفاتی مثل جاه طلبی  و قدرت طبی بر دیگر صفات بشری غلبه دارن . به نظرم این صفات تو همه ما وجود داره با شدت و ضعف.

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

بلند فکر کردن


مدیریت یه رابطه از راه دور خیلی سخته. مگر چت کردن و ای شبکه های اجتماعی چقد می تونن نیازهای عاطفی یه آدم رو بر طرف کنند؟ این شکلک ها و استیکرها مگر چقد می تونن منتقل کننده احساس آدم ها باشند؟ شاید تو یه بازه زمانی کوتاه این چیزها جاب بده ولی ت بلند مدت رابطه با مشکل برخورد میکنه.

ما هم بحثمون می شه، به هزار و یک دلیل. سخته. بعد هی میشینیم پای چت کردن  هی سو تفاهم ها بیشتر می شه. چون کلمات خالی از حس هستن، توشون نگاهی نیست که بتونه آرومت کنه. بغضت رو ببینه یا اشکت رو. هیچ وقت متوجه این نشدم که ت یه بحث مخصوصن وقتی عصبی  هیجان زده هستم چقد می تونم خشن  و آزاردهنده باشم. ولی چند روز پیش وقتی ناظر یه بحث تو یه گروه بودم دیدم چقد آدم وقتی از چیزی ناراحت و دلخور می تونه تو بحث کردن خشن و عصبانی باشه و خودش هم متوجه نباشه که با لحن و کلماتش چقدر بقیه رو می تونه ناراحت کن. آدم تا وقتی ت بطن یه ماجراست یه چیزایی رو از نزدیک درک می کنه و یه چیزایی رو نه ولی وقتی در جایگاه یه ناظر قرار می گیره می بینه گاهی همین رفتارها چقد براش غیر قابل تحمل.چقد این سال ها عصبی و بی حوصله شدیم. چقد شاکی؟

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

روزنوشت


قبلتر وقتی عصبی و دلخور بودم همه ناراحتی و اعصاب خردی م رو سر شبکه های اجتماعی که عضو هستم در می آوردم می رفتم همه جا خودم رو دی اکتیو می کردم یا اون کسی که عصبی م کرده بود رو بلاک می کردم. الان قضیه فرق کرده. تنهایی باعث شده دیگه این کار رو نکنم چون تنها روزنه هایی که به آدم ها دارم با این کار بسته می شه. دیگه اعصابم خرده می رم کنترل تلویزیون رو می گیرم دستم سه بار کانال های تخمی رو بالا پایین می کنم بعد بر می گردم به دنیای مجازی.
*بعد دو سال رفتم موهام رو کوتاه کردم، مثل همه سال های قبل که مو کوتاه بودم!
موندم چطور گذاشتم دو سال موهام بلند بشه؟! از من چنین کاری هم عجیب بوده و هم غریب!
آدم یه زمانی یه کارایی می کنه خودشم یادش نمیاد چرا؟
**دو سه تا کتاب جدید خوندم و به نویسنده هاش حسادت کردم که چطور می شه چنین ذهنی داشت و این طور یه داستان رو پرورش داد و مخاطب حریص نگه داشت

***خرید خونم کم شده، نه اینکه بخام لباس و کفش و اینا بخرم دلم می خواد برم بازار کاسه بشقاب سفالی بگیرم. همینجوری برا دلخوشی مگر نه تو بار هم احتمال شکستن این وسایل زیاد. حالا شاید خر شدم یه جور با خودم بردمشون.
****دم کرده چای سبز، لیمو عمونی و آویشن هم خوبه.برای آرامش اعصاب
*****ویراسباز هم چند هفته است باز نمیشه، اینم از شانس ما:(