۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

تولدی دیگر، سفر و زندگی


دوباره به پاره‌ی دوم زندگی‌م برگشته‌ام. در سرزمین‌های شمالی«آفتاب» یک اتفاق است. این‌جا مدام باران می‌بارد و هوارسردتر از آن‌چیزی است که فکرش را می‌کردم.
امسال روز تولدم مشغول قاره‌پیمایی بودم و نفهمیدم چطور پنجم اسفند شروع و تمام شد.
فرودگاه‌های تمام دنیا لبیشتر از آن‌که لبخندی به لب آدم‌ها بیاورد، غم و غصه را توی چهره آدم‌ها هک کرده/ می‌کند.
این دو روز فقط فرصت شده خرید کوچکی انجام دهیم. ترکیبی از خرید انواع ویتامین‌ها و مواد لازم برای پخت سوپ و شیربرنج.
سرماخوردگی مرض مزخرفی است که باید زود جمع شود مگرنه مثل بختک تا مدت‌ها می‌افتد روی همه روزنه‌های زندگی آدم و تا اساسی سرویس‌ش نکند بی‌خیال نمی‌شود.
امروز برای تمیز کردن سرامیک‌ها و کاشی‌ها به معجزه جوش‌شیرین پی بردم.
مردها را اگر با یک خانه تمیز و دسته‌گل تنها بگذاری بعد از مدتی یک ویرانه‌ی تمام عیار تحویل می‌دهند، تازه ادعا می‌کنند که خیلی هم زحمت کشیده و خانه را تمیز کرده‌اند ولی زحمت‌ها به چشم نمی‌آید.

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

برای "اوی"ِ خیلی دور خیلی نزدیک


این چند خط را خواستم برای "اویی" بنویسم که گاهی قدم‌هایش را چنان با ما هماهنگ بر می‌دارد که از این همه بودن و همراهی‌اش خرکیف می‌شوم.
گاهی هم انقد از هم دور می‌شویم که دلم می‌گیرد ولی خوبیش این است که هر وقت از ته دل صدایش کردم بی‌جوابم نگذاشته.
چهارشنبه خیلی بدی رو گذروندم، سردرد تهوع و اصلن نفهمیدم از ظهر به بعد چطور گذشت...
چند روز داره بارون می‌باره و من مطمئنم این به خاطر ناله‌های زمین‌های خشک و درخت و جانور‌ها است که از دست این بشرهای دو پا زندگیشون رو به تباهی و نابودی می‌ره.
آدم‌ها همین بشرهای دو پای پر مدعا، همین‌ها که مدام از همه چیز می‌نالند همین‌ها که بهم رحم نمی‌کنند، چطور انتظار دارند با این همه ظلمی که بهم می‌کنند صدایشان به خدا هم برسد...
روزگار پر تزویری است...

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

زخم ها که درد می گیرند، نفرین می کنم


روزگار دانشجویی یک هم اتاقی چاخان و خالی بندی داشتیم که اگر یک حرف راست تو عمرش زده بود این جمله گهربار بود «اگر به کسی لطفی کردی، محبتی کردی رید روت تعجب نکن»
این اتفاق بار‌ها و بار‌ها برام افتاده که از روی انسانیت یا هر کوفت اخلاقی دیگه کار کسی رو راه انداختم و الخ بعد؟ چنان ضریه و لگدی زده که جاش تا ابد خواهد موند.
تصمیم گرفتم دیگه دلم برا کسی نسوزه، خیلی از ضربه‌هایی که تا حالا خوردم مال همین دلسوزی‌ها و احساساتی برخورد کردن با موضوعات مختلف به ویژه در برابر بشرهای دو پا است.
بعضیا هستن اگر نداشته هاشون رو تو روشون نیاری بعد یه مدت پرو می‌شن!
یه عده هم هستن سر خودشون رو مثل کپک کردن زیر برف وقتی کثافت کاری هاشون رو به روشون نمی‌اری یا می‌گه درست نیس پرده دری کنم بعد برات شاخ می‌شن!
یعنی تنها کاری که به ذهنم می‌رسه اینه که این روابط انسانی رو هر روز محدود‌تر کنم، بشرهای دو پا خواسته یا ناخواسته بیشتر از هر موجود جانداری به هم دیگه آسیب می‌رسونن.
بعضی وقتا این آسیب‌ها قابل جبران ولی گاهی با گذشت زمان این آسیب‌ها تبدیل می‌شن به عقده‌ها و اندوه‌های عمیقی که نه تنها فراموش نمی‌شن بلکه عمیق‌تر شدنشون درد و مرض‌های جدیدی رو هم به دنبال می‌آره.
یه زمانی شاید ولی الان من از اون آدم‌های هر آنچه بر خود می‌پسندی یا نمی‌پسندی بر دیگران بپسند یا نپسند نیستم، از اون مدل آدم‌های بخشنده و مهربون و الخ...
من آدم‌هایی رو که بهم زخم زدن، آدم‌هایی که دلم رو شکوندن و به هر نحوی غصه دارم کردن رو نفرین می‌کنم.
مخصوصا هر وقت یادم می‌افته کارم رو چطور از دست دادم از بالا تا پایین نفرین می‌کنم...
لابد یه عده هم از دست من ناراحتن، یا زخمی شدن یا هر چیز! نمی‌دونم اونا چیکار می‌کنن ولی من یه آدم‌های مشخصی رو از ته دلم نفرین می‌کنم، هر وقت که جای زخم هام درد می‌گیره...

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

دلتنگم؟


ازم می‌پرسند که دلتنگی؟ خودم هم تردید دارم که هستم یا نه؟!
من آنجور که بقیه انتظار دارند دل تنگ نیستم، دل تنگی‌ام وقت دوری از خانواده و فضایی که بیش از سی سال در ان بوده‌ام بیشتر است.
با وجود همه حس‌های بدی که اینجا دارم و آزاردهنده ترینش حس عدم امنیت است باز هم اگر لحظه‌ای به دور شدن و دور ماندن از آن فکر کنم حالم خراب می‌شود.
سعی می‌کنم همه این دور بودن و ماندن‌ها، این رفت و آمد‌ها را بگذارم به عنوان بخش گذرایی از زندگی
چه بخوام چه نخوام زندگی من دوپاره شده و چیزی به اسم ثبات و آرامش آنطور که توی ذهنم و شاید جز آرزو‌هایم بوده در زندگی پیش رو نخواهم داشت.
انفرادی به آدم درس‌های زیادی می‌دهد، یکی هم اینکه به هیچ چیزی دل نبندد حتی اگر برای به دست آوردنش از کوه قاف بالا رفته باشد... بشرهای دو پای عوضی هستند- نه تنها در اینجا، که در همه جای دنیا- که خود را مالک جان، روح و روان عده‌ای دیگر می‌دانند و به خود اجازه تجاوز به همه داشته‌های دیگرانی را می‌دهند که از این دنیای بزرگ چیزی جز آرامش و یک زندگی ساده نمی‌خواستند...

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

اندوه خاص


یک اندوه خاصی هست که هر شب آرام آرام جایی میان قلب و مغزم رسوب می‌کند و هر صبح از میان‌‌ همان رسوبات دوباره زاده می شود

۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

پروسه های تخمی


پروسه‌های زیادی هستند که بخشی از زندگی و روح و روان آدم رو درگیر خودشون می‌کنند.
یکی از تخمی‌ترین پروسه‌ها گرفتن ویزاست از نوع شینگن!
گرفتن وقت مصاحبه با اون نوع برخوردی که پشت تلفن با تماس گیرنده می‌شه تا تهیه مدارک و الخ یه پروسه زجرآور! اعصاب خرد کن و خسته کننده است.
این وسط یه جاهایی مثل بانک یا بیمه با ایرادهای بنی اسراییلی باعث مشن این پروسه تخمی غیرقابل تحمل هم بشه.
در حالی که انقد تو بوق می‌کنن برای استفاده از خدمات الکترونیک بانک‌ها و غیره، خود بانک برا دادن یه گردش حساب و موجودی می‌گه یه هفته وقت لازم داره!!! در حالی که یه بانک دیگه همین کار رو در بیست دقیقه انجام می‌ده!
روز اول رفتم گفتن باید پاسپورت باهات باشه!!! گفتم باشه، کارم چقد طول می‌کشه؟ گفتن نیم ساعت.
روز بعد اول وقت رفتم، گفتن نه یه هفته طول می‌کشه و نفر بعد گفت سه روز!!! منم آمپر چسبوندم که چه وضعشه؟ گفتن از ترون سه روز طول می‌کشه ارسال شه به شهرستان‌ها!!! گفتم مگه با چاپار می‌فرستن؟! یه دکمه این‌تر.
خلاصه گفتن بری ترون کارت چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه!
این حالا بخش خوبش.
تو مرحله آخر که داشتم مدارک رو به ترتیب می‌ذاشتم دیدم عکس هام نیست، همه جا رو گشتم! حتی یکی دیگه هم اومد گشت ولی عکس‌ها پیدا شد.
خلاصه شال و کلاه کردم رفتم عکس گرفتم...
کلن تو یه پروسه تخمی حواشی هم زیاد، انقدر که آدم خسته می‌شه از فکر کردن بهش.
چند تا کتاب خوب خریدم که ازشون راضی‌ام.
جشنواره فیلم فجر هم هست و باید ببینم چه فیلم‌هایی رو می‌شه دید.
هنوز دندون عقلم بعد از یک هفته که از عصب کشی و پر کردنش می‌گذره، در می‌کنه!
دکتر هم آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت دندون هات ضعیف و مرتب دچار پوسیدگی می‌شه!