۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

با اینکه چهارشنبه قبل دندون کنار نیش بالام رو عصب کشی کردم هنوز هم یهویی درد می‌گیره. تا حالا چهار تا دندونم رو درست کردم و هنوز هم ماجرای دندون‌ها ادامه داره.
سه روز اول هفته تقریبن رفتم کمک ف برای اسباب کشی و بالاخره دیروز اسباب‌ها به طور ۹۰ درصدی منتقل شدن به خونه جدید.
شوهرش دیروز گفت تو این دو سال متوجه شدم که الزامن زندگی کردن در قسمت‌های بالانشین شهر به معنی آسایش، آرامش و امنیت داشتن نیست.
خب دیگه آدم تا خودش جایی زندگی نکن نمی‌تونه تجربه به دست بیاره و صرفن بر اساس شنیده‌های دیگرون یه تصاویر کلی در ذهنش شکل می‌گیره.
دیشب بی‌خوابی زده بود به کله‌ام چون عصر که خسته و با سردرد شدید رسیدم خونه چند ساعتی خوابیدم.
ساعت دوازده می‌لم کشید چایی دم کنم که دیدم باز آب قطع شده. الان چند مدتی می‌شه که شب‌ها از حدود ۱۲ تا صبح حدود ۶ آب قطع می‌شه بدون اطلاع قبلی البته.
چند باری هم که تماس گرفته شده گفتن نه احتمالن مشکل از ساختمون شماست و کس دیگه‌ای در این رابطه تماس نگرفته. در حالی که تو این محله علاوه بر ما دایی‌ام این‌ها هم چند کوچه بالا‌تر زندگی می‌کنند و وقتی دایی م گفته ساختمون ما مشکلی نداره و این حرفا طرف گفته به ما ربطی نداره و با خرابی شیفت شب تماس بگیرید.
چیزی که ازاردهنده است اینکه هیچ اطلاع رسانی نمی‌کنن بعد یا این قضیه جیزه بندی یا دارن با آبا یه کار دیگه‌ای می‌کنن که حاضر هم نیستن جواب درستی بدن.
همین سیستم از یه موضوع مثل قطعی آب شروع می‌شه تا رده‌های بالا که می‌کشه به اختلاس و زد و بندهای میلیاردی.
بعد هم ادعای شفاف برخورد کردن با مردم، خدمتگزار بودن و فلان و بیسارشون هم که به هواست.
رفتیم رای دادیم برا قضیه حصر، برای زندانیا و... گفتن برا کمک به دولت از دریافت یارانه انصراف بدید، سرکار هم برنگشتیم و صدا هم ندادیم آخرش چی شد؟ آقای نویسنده رو تبعید کردن فلان جا... فلانی بازداشت شد... انقد از بازداشت فلانی گذشت و...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

هدیه

سوغاتی گرفتن یا هدیه خریدن برا بقیه یکی از سخت‌ترین کارهاست. شاید اولش فک کنیم می‌ریم خیابون انقد چیزای متنوع هست بالاخره یه چی می‌خریم ولی وقتی موقع خرید می‌رسه آدم توش میمونه. حالا دوست داره؟ خوشش می‌اد و الخ... اگر خریدن لباس باش که دیگه واویلا...
دیروز زجرکش شدم تا تونستن دو تا لباس بخرم. آدم این همه پول می‌ده نمی‌دونه طرف خوشش می‌اد، اندازه‌اش هست نیست و...
ترجیج خودم من این به حای خریدن لباس که اکثر وقت‌ها یا تنگ یا گشاد بهم پول بدن لااقل برم چیزی که خودم دوست دارم رو بخرم ولی اگر غیر لباس باش مشکلی نیست. مثل کیف دست دوز چرمی که دوستم برام گرفت.
برای هدیه اول هم نمی‌شه ورداشت به طرف پول داد، یه جوری برخوردنده است.
در نتیجه آدم برای خرید هدیه اول رسمن سرویس می‌شه، مثل دیروز من!
فقط جنازم رو دیشب رسوندم خونه و از شدت سردرد با همون لباس‌ها خوابیدم تا صبح.
یه چیز دیگه اینکه این روز‌ها دارم از ذخایر مادی م استفاده می‌کنم و چون کار نمی‌کنم که پولی بر گرده کمی تا قسمتی اعصابم می‌ریزه بهم.
کاری رو که سال ۹۲ انجام دادم پولش رو یه ماه پیش بالاخره گرفتم، اینجوری آدم اصلن حال و حوصله و انگیزه‌ای براش نمیمونه که کار کن و بعد یه سال شایدم بیشتر دنبال گرفت حق و حقوقش باش.
خلاصه که از کار کردن و در واقع حمالی کردن خبری نیست ولی از اون طرف خرج و مخارج و هزینه‌ها زیاده.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

روزمره گی

گاهی روز‌ها حجم فکرهایی که درباره آینده دارم انقد زیاد می‌شه که رسمن زیر فشارشون می‌زایم، مثل دیروز.
هی داشتم به اجاره خانه جدید فک می‌کردم و اینکه این امکان وجود داره که مثلن تا یک سال آینده بتونیم خونه جدیدی کرایه کنیم؟ پولمون می‌رسه؟ کار گیرش می‌اد؟ زبانش چقد پیشرفت کرده؟ من زبان در چه حدی خواهد بود؟
اینکه آدم تصور درست و دقیقی از هیچ کدوم از این موارد نداره هی بر استرس و نگرانی هاش هم اضافه می‌کن.
بعد دیگه نشستیم با هم حرفیدیم و کمی تا قسمت بسیاری امیدوار شدم. البته که نباید بذارم این حجم از فکر و دغدغه روی هم تلنبار بشه و باید قدم به قدم پیش برم.
وضعیت زبان «او» خوب پیش می‌ره. فقط این وقفه‌های سه ماه بین کلاس‌ها واقعن مسخره است. تو المان قضیه فرق می‌کن در عرض یه سال بچه‌ها می‌تونن مدرک B۲ رو بگیرن. ترم‌های فشرده و پشت سر هم هست ولی اینجا نهایتن سالی دو ترم. البته این کلاس‌ها رایگان ولی کلاس‌های پولی هزینه‌های زیادی داره. اینجور می‌شه که هی زمان یادگیری کش می‌اد. الان خوبیش اینکه «او» دقیقن می‌دونه که چقد نیاز داره به این زبان و خودش هم تلاشش اینکه بره تو جامعه اونجا.
تو جامعه ایرانی‌ها مخصوصن اونایی که بعد از انقلاب مجبور به ترک کشور شدن مگه می‌شه حرف زد؟ مگه می‌شه گفت شما اشتباه فکر می‌کنید؟ آدم فقط باید بشین گوش بده و حرص بخوره... فک می‌کنن همه چیز مثل همون موقع است و حرف درست رو فقط خودشون می‌زنن چون بقیه تجربه اون‌ها رو ندارن.
تو هر جامعه ایرانی هم یه تعداد کورد هستن که فک می‌کنن همه حق و حقوق بشری ازشون سلب شده و انقدر ظلم و ستم شده بهشون که تا ابد والدهر فقط باید فحش بدن و اعتراض کنن و مدام انرژی منفی حواله می‌کنن طرف آدم... انقدر که آدم از رفت و آمد با ایرانی‌ها بیشتر از اینکه دلش خوش بشه آزرده خاطر می‌شه و ترجیح می‌ده روابط در حد هر از گاهی بمونه.
*خیلی دوست دارم این فیلم آخر لیلا حاتمی رو ببینم، کاش این هفته بشه دیدش.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۶, شنبه

قبح دروغ ریخته

مثلن می‌خواستم دو هفته پایانی اردیبهشت را شهرگردی کنم ولی حتی یک بار هم نتونستم با دل خوش و خیال راحت پام رو تو خیابون‌ها بذارم چه برس به گشت و گذار.
از یه طرف درگیر دندون هام هستم. از یه طرف دیگه این مدت هوت تقریبن آلوده بوده و هر بار که بیرون رفتم بعد چن دقیقه این گرد و غبار خودش رو تو سلول هام به حدی فرو کرده که به سختی نفس کشیدم و ترحیج دادم تو خونه بمونم.
 «ف» بالاخره خونه خرید و تا چند روز دیگه به خونه جدید اسباب کشی می‌کنن. فعلن مامانش پیشش هست و من فقط یکی دوبار رفتم بهش سر زدم.
دخترش که پارسال همین روز‌ها و یک ماه زود‌تر از موعد به دنیا اومد حالا برا خودش وروجکی شده که سر و کله زدن باهاش انرژی و توان خاصی می‌خواد.
دیروز رفتم و کادوی تولد دخترک رو بهش دادم، کلن خودم بیشتر ذوق و شوق دارم تا اون بچه!
دیروز روز فوتیالی ایران هم بود. ولی نتیجه ورزشگاه تبریز و خوشحالی مردمی که از نتیجه واقعی خبر نداشتن و حال و روز مربی تراکتور خیلی ناراحت کننده بود. یه عکس از مربی دیدم بعد از اینکه فهمیده تیم‌اش قهرمان نشده واقعن داغون کننده بود... خیلی. یعنی ارزش این رو داشت که این همه آدم رو سر کار بذارن؟ نکبت دروغ همه جا رو گرفته...
قبح دروغ گفتن از بین رفته، مثل قبح خیلی چیزای دیگه... در اصل چیزی به اسم اخلاق هر روز داره تو کشور ما کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شه.
وقتی دروغی گفته می‌شه به واسطه اون دروغ رنجیروار دروغ‌های دیگه هم گفته می‌شه و این طوری اعتماد هم از بین می‌ره... اعتماد هم که از بین بره دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شه.
به خرداد داریم نزدیک می‌شیم...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

دندون پزشکی

بعد یه عمر هنوز تو یه تاریخ معین و به صورت مرتب و منظم عادت ماهانه‌ام اتفاق نمی‌افته ولی از بچگی تا همین الان به صورت مرتب و خیلی منظم دندون هام دچار پوسیدگی می‌شن. دو هفته است که دوباره مشغول پر کردن و عصب کشی دندون هام هستم.
اون بار به دکتر گفتم مسواک یا خمیرددون مخصوصی باید استفاده کنم که گفت دندون هات خیلی حساس فقط مرتب مسواک بزن!
بدبختی اینکه هر چی بیشتر به یه جایِ بدن توجه می‌کنی همون قسمت دقیقن بیشتر دچار آسیب می‌شه.
بچه که بودم چون مامانم مجبور بوده بره سرکار من خیلی شیشه و پستونک خوردم و از همون موقع هم دندونام همینطور بوده و مامانم عذاب وجدان داشت ولی اون روز تو مطب یه بچه سه سال و نیم هم اومد که مادرش می‌گفت با اینکه شیرمادر خورده و اصلن شیشه و پستونک نخورده مدام دندوناش خراب و فک کنم با این حرف مقداری از عذاب وجدان مامانم کم شد.
مشکل از اصل و اساس و جنس دندون که مال من خیلی خیلی داغون.
از دبیرستان می‌رفتم پیش یه بنده خدایی که خواهرش دوست قدیمی و دوران مدرسه مامانم بود. سال‌های اول کارش خوب بود ولی دیگه از یه جایی کارش افتضاح شد. یعنی احساس من این بود که هر چی ماده آشغال و گندیده اس رو می‌کن تو دندونای ما چون چند ماه بعد دندون یا می‌شکست یا کم کم مواد می‌افتاد... بابام هی می‌گفت نه کارش خوبه و زیر بار نمی‌رفت تا یکی دو سال پیش که دیگه هممون متوجه شدیم نه این دیگه اون دندون پزشک قدیمی نیست. تازه هر بار منت می‌ذاشت که چون شما هستید انقدم ازتون نگرفتم!!!
خلاصه یه مدت می‌ریم درمانگاه خیریه نزدیک خونه که هم برخورد پرسنل عالی و هم دکترای خیلی خوبی داره و قیمت‌ها هم مناسب.
من خیلی از تیم دندون پزشکی این مرکز راضی م. جدا از اینکه مطب نوساز هست برخورد‌ها طوری که به آدم آرامش می‌ده، کسی دنبال پول نیست و واقعن برا هر بیمار وقت می‌ذارن و خیلی هم خوب کار می‌کنن.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

اینستاگرام

به نظرم اینستاگرام خیلی تقلیدی شده. یه جوری اکثر ادم های اونجا می خوان مثل هم گل گلی یا خالخالی باشن. مثل هم مواد خوراکی رو بذارن روی میز یا قاشق و چنگال هاشون رو مثل هم بچینن رو میز.
حداقل توی دوستایی که من دارم هر کسی شیوه و سبک خودش رو داره و به نظرم این خیلی واقعی تر. شاید چند تایی عکاس حرفه ای باشن ولی بقیه هم کارِ خودشون رو می کنن این جوری آدم احساس راحتی بیشتری با بقیه می کن.
خب بعضی از اون صقحه های رنگ رنگی و گل من گلی رو هم دنبال می کنم ولی گاهی از دیدن اونا آدم احساس می کن چقد من فلانم و بیسار! ته وجودش یه احساس کمبود اعتمادبنفس ممکن بیاد سراغش.
البته من اینجور فک می کنم شاید هم بقیه جور دیگه ای فک کنن.
اکثر آدم ها برا کتاب خوندن می شینن پشت میز، خیلی رسمی و شیک. عکس های کتاب ها یا کتاب خوندنشون هم بیشتر اوقات پشت میز همراه با قهوه و این چیزاست، خیلی هم خوب.
ولی من از بچگی یا جلو تلویزیون بساط درس و مشق م پهن بوده یا کف اتاق و روی تخت م. همین الان هم همین جوره. یا روی تخت یا کف اتاق.
اصلن نمی تونم پشت میز بشینم کتاب بخونم یا حتی یه ریع تو کتابخونه دووم بیارم، چند بار امتحان کردم نشده.
این چند شب هم همین طور که تبلتم کف اتاق تو شارژ بوده دراز کش چند تا کتاب خوب خوندم.
خب احتمالن عکس آدمی که کف اتاق ولو شده و مشغول کتاب خوندن در مقایسه با پشت میز نشین هایی که قهوه و شکلاتشون هم کنارشون چیز جالبی از آب در نمیاد ولی حداقل ش اینِ که فقط مثل خودشِ یا یه تعداد اندکی.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

پنجشنبه ها با شاهزاده خانوم قجری


دیشب همین طور که کف اتاق دراز کشیده بودم، داستانی از کتاب اجازه می فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟ محمدصالح علاء رو خوندم با عنوان "به حجله رفتن زن بیوه".
خود نویسنده شخصیت خاصی داره با اون چهره ژولی پولی بامزه‌اش و لحن و واژه‌های مختص خودش.
داستانی هم که خواندم انقدر پر از احساسات بود که چن جا گریم گرفت.
یه مردی که تو ارتش خدمت می‌کرده از بلندی سقوط می‌کن و یه پاش برا همیشه لنگ می‌شه و بالاجبار باز خریدش می‌کنن.
می‌افته کنج خونه تا وقتی که تصمیم می‌گیره دوباره کار کن و از وضعیتی که داره خارج بشه. با راهنمایی یه دوست قدیمی وارد کار خدماتی می‌شه و انقد خوب کار نظافت و رسیدگی به خونه‌های مردم رو انجام می‌ده که هفت روز هفته‌اش پر می‌شه ولی همه دلخوشی و ذوقش روزهای پنجشنبه بوده که می‌ره خونه یه شاهزاده خانوم قجری...
خیلی داستان لطیفی بود مثل حرف زدن‌های خود نویسنده که انگار از ته یه دلِ صاف و قلب مهربون وول می‌خوره و بیرون می‌اد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

دردسرهای مجازی شدن


شبکه‌های مجازی کارکرد دوگانه‌ای دارند از یک طرف ممکن است دور و اطراف آدم انقدر شلوغ شود که نفهمد چطور زمان از دستش در می‌رود و از سوی دیگر می‌تواند آدمی را به انزوای شدید بکشد.
اگر در شبکه‌های مجازی با اسم و رسم واقعی باشی که خب همواره عده‌ای دوست و آشنا پیدایت می‌نند و توقع دارند آن‌ها را به صفحه‌هایت راه دهی. در این مرحله ممکن من نوعی دوست داشت باشم آن‌ها را وارد این حریم کنم یا نه! که در هر دو صورت دردسرهایی را هم به دنبال خواهد داشت. به نظرم مهم ترینش محدود شدن است. هی باید فک کنی چی بنویسی چی ننویسی که به فلانی بر نخوره، فلان برداشت رو نکن و... آخرش هم این می‌شود که از دست سوءبرداشت‌ها و چرا این رو نوشتی، منظورت کی بود؟ من بودم والخ ترجیح می‌دی کلن قید حضور در شبکه رو بزنی... یعنی یه عده آشنا بلایی به سرت می‌ارن که صد تا نا‌آشنا اینجور بلایی سرت نمی‌ارن.
اینکه برات لینک بفرستن بگن تو این جمله منظورت فلان بوده و تو فلان فک می‌کنی دقیقن مثل کار باز... جو! اونا هم مطالبت رو پرینت می‌گیرن می‌ذارن جلوت و می‌گن منظورت این بوده و انقدر تحت فشارت قرار می‌دن تا به گه خوردن بیفتی!
بعد می‌گیم اینا کی هستن؟ این بی‌شرفا از کجا اومدن؟ نخیر اینا از یه سیاره دیگه که نیومدن از وسطِ وسط خود ما‌ها به اینجا رسیدن... به نظرم کلن ما‌ها تو وجودمون دیکتاتوری، زورگویی، محدود کردن بقیه و این جور صفت‌ها هست فقط میمونه که چقد بهشون پر و بال بدیم و فرصت پیدا کنیم برای بروزش!
تو این شبکه‌های اجتماعی رفتار‌ها و برخوردهامون بخشی از این خصلت (؟)‌های درونی رو نشون می‌دیم. اینکه برا نوشته یک نفر تعیین تکلیف می‌کنیم، اینکه طرف رو وادار می‌کنیم عکس العمل عصبی نشون بده، اینکه کاری می‌کنیم به غلط کردن بیفته یا قید حضور در شبکه رو بزن. بعد اسمش رو می‌ذاریم بحث یا اظهار نظر. خب این چه بحث یا اظهار نظری که انقدر عصبیت توش موج می‌زن! چرا انقد فک می‌کنیم بقیه باید به ساز ما برقصن و اگر نرقصیدن می‌شه انقد بهشون تحمیل کنیم تا کوتاه بیان.
الان من وسط همین مصیبت گرفتارم، این فلان توییتی که نوشتم منظورم چی بوده؟ چرا اینجور نوشتن؟ و انتظار برای معذرت خواهی!!!
دیگه ادم چی بگه! انگار باید برگرده به همون دوران اصیل غارنشینی، بره برا دل خودش رو دیوار غار یه چیزی بکش و بعد وقتی مرد تازه یه عده پیدا می‌شن می‌خوان سر در بیارن که منظورش از اون شکل چی بوده ولی حداقل تا وقتی زنده اس بقیه کاریش ندارن و مشغول نقاشی‌های خودشون هستن.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

فصلِ کتاب


من یک مجموعه از کتاب‌های داستانی خوب دارم که آن را مدیون آدم‌های سخاوتمند وبلاگ‌هایی هستم که لذت خواندن کتاب‌های خوب را با بقیه شریک شده‌اند.
یادم هست پارسال این بانوی ِ نازنین که خودش مترجم کارهایِ رومن گاری دوست داشتنی است رفته بود نمایشگاه کتاب و از کتاب‌هایی که خریده بود نوشت. چند تا از بهترین کتاب‌هایی که خواندم مربوط به‌‌ همان مجموعه است که او معرفی کرده بود. در پست‌های قبل و بعد نمایشگاه هم کتاب‌هایی معرفی کرده که همگی ارزش خواندن داشته و دارند.
از جمله بی‌مترسک، یکی از بهترین‌هایی است که خواندم با سرعت و هیجان و کنجکاوی که عاقبت داستان چی می‌شود.
کشش و جاذبه‌ای در کتاب هست که به شما فرصت فس فس کردن و نیمه کاره‌‌ رها کردن کتاب را نمی‌دهد، مثل زمانی که داشتم کابلستان امیرخانی را می‌خواندم.
(گاهی آدم فکر می‌کند نویسنده‌ها، مترجم‌ها و الخ چقدر آدم‌های دور از دسترسی هستند ولی دنیا به‌‌ همان اندازه که بزرگ است با آمدن شبکه‌های مجازی کوچک هم شده و یک روز یهویی می‌بینی نویسنده "بی‌مترسک" تو را در اینستاگرام اد کرده و خب آدمیزاد است دیگر خرکیف می‌شود. )
خلاصه اینکه یکی از مراجع من برای انتخاب کتاب همین سیمه خانوم جانِ نوروزی است و یکی هم آق بهمن.
خدا سلامتی بدهد به این آدم‌های خوب و فرصت برای بیشتر کتاب خواندن.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

دنج گاهتان را حفظ کنید


خیلی‌ها وقتی با یکی دوست می‌شوند، هم خوانه، پارتنر، همسر یا هر چیز که اسمش را بگذاری می‌خواند از سیر تا پیاز زندگیشان را با او شریک شوند! یعنی من و تویی وجود ندارد و حالا بیاد در هم مخلوط و با گذر زمان حل شویم.
به نظرم این قضایا مال فقط به درد قصه‌ها و فیلم‌های عاشقانه و رمانیک می‌خورد نه زندگی واقعی.
یله طرف آدم هر چقدر هم خوب باش، هر چقدر هم عالی باشد، هر چقدر هم بی‌لنگه باشد و تنها کسی باشد که از سقف سوراخ شده آسمان با درحان متعالی اخلاقی و انسانی افتاده باشد پایین باز هم انسان است و نمی‌تواند عاری از اشتباه و الخ باشد.
سنگ هم تحت تاثیر شرایط اب و هوایی متفاوت ممکن است ترک بخورد اصلن خرد شود... انسان که جای خود دارد.
نتیجه اینکه زود احساساتی نشوید و همه راز‌ها و مخفی گاه‌های خودتان را روی دایره نریزید... همیشه یک جای مخفی و دنج برای خودتان نگهدارید... یگ جا که وقتی دلتان گرفت، زخمی شدید و داشتید درد می‌کشیدید برید آنجا و عریان شوید... بنویسید، هوار بکشید فحش بدهید تا سبک شوید، آرام شوید... خودتان را خوب کنید و بعد از دنج گاه‌تان بیاید بین آدم‌ها.

غمِ کار


گرما بهانه خوبی است برای نق زدن، غر زدن و نالیدن‌های بی‌پایان.
این روز‌ها به شدت رو مود غصه خوردن، نالیدن و افسردگی م. چرا؟
فیلم یاد هندوستان کرده... هفت سال پیش مثل همین روز‌ها بود که رفتم خبرگزاری و کارم را شروع کردم... روزهای سخت، روزهای تنهایی، روزهایی که آقای سنگی که بعد‌تر شد دبیر و این‌ها رسمن شمشیر را از رو کشیده بود تا حذف م کند... غضه نخورم؟ یادم نیاید که چقدر زحمت کشیدم و همه را یک جا از دست دادم... دوست می‌گوید بی‌خیال می‌روی آن ور دنیا، یادت می‌رود... من حتی اگر بروم یک سیاره دیگر هم چیزی یادم نمی‌رود، مخصوصن این مورد را... چند روز است که دانشگاه پیامک‌های نشست‌های خبری‌اش را برایم می‌فرستد، پیامک آن هم از طرف دانشگاه که بهترین حوزه کاری م بود...
در کنار این‌ها یکی از‌‌ همان آدم‌هایی که قبل از من بازداشت شده بود و هنوز هم به پرونده‌اش رسیدگی نشده هر روز عکسی می‌گذارد از مصاحبه با فلان مسوول و... اینکه بعد از چهار سال دوباره برگشته سر کار خبر...
خب این‌ها غصه ندارد؟ این‌ها زجرآور نیست؟ هست به خدا خیلی هم هست.
کنار این‌ها باید بیشعوری و وقاحت چند نفر دیگر را هم اضافه کنم که خودم از توضیح بی‌شرمی‌هاشان خجالت می‌کشم و می‌ریزم تویِ دلم تا‌‌ همان جا تلنبار شود...
چرخ خیاطی‌ام را بعد سال‌ها خاک خوردن راه انداختم و تنها دلخوشی این روز‌هایم چند متر پارچه رنگی است که شروع کردم به دوختنشان.
خوب نیستم و تدوام این خوب نبودن ممکن است به جاهای بدتری هم برسد و ترکشش به چند نفری بخورد. خودم هم می‌دانم تنها کسی که می‌تواند کمک‌ام کند خودم هستم ولاغیر. ولی حجم سنگینی از فکرهای منفی دور و اطرافم هست که خلاص شدن از آن‌ها سخت و زمان بر است.
به نظرم همه ما آدم‌ها همانقدر که از یک سنی به بودن یک نفر مخصوصن جنس مخالف در کنارمان احتیاج داریم به‌‌ همان اندازه هم نیازمند حفظ تنهاییِ دلپذیر و دنج خودمان هستیم.
یعنی اینطور نیست که اگر فلانی با ما بود خوشبخت‌ترین آدم دنیایی‌ام و دنیایِ دو تایی چقد عالی است و فلان...
خیلی وقت‌ها تنهایی عین خوشبختی است، تنهایی‌‌ همان قدر می‌شود جز نیازهای اساسی که مثلن آب و هوا...
خوشحالم که اینجا را دارم برای خودِ خودم.