۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

وجدان بیدار و دیکتاتور

شهریور داره خودش رو نشون می‌ده. هوا به نسبت خنک شده و حتی اوایل صبح سرد هم می‌شه.
دارم کتاب وجدان بیدار رو می‌خونم که فوق العاده است. کتاب روایتگر زندگی شخصی به نام کلون هست با بهره گیری از قدرت کلیسا تبدیل به یه دیکتاتور جزم اندیش و ترسناک می‌شه. واقعن وحشتناک این حجم از استبداد و قدرت طلبی. این شهوت قدرت چیزی که در همه دیکتاتور‌ها هست. اینکه حرف فقط حرف من و لاغیر. کلون به نظرم شبیه تمساح همون آیت الله‌ای که کاریکاتورش کشیده شد. دیکتاتور‌ها در هر جای جهان که باشن از جهلو حماقت مردم بهترین استفاده رو می‌کنند تا پایه‌های قدرت خودشون رو محکم کنند. حالا کی بشه مردم سر عقل بیان یا کسی پیدا بشه که در برابرشون بایسته دیگه خدا داند.

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

زندگی شاید همین باشد

یلاتکلیفی خیلی بده و حتی گاهی ترسناک و افسرده کننده. بلاتکلیفی می‌تونه درباره زندگی شخصی و احساسی باشه، زندگی کاری، زندگی زناشویی و الخ...
آدم بلاتکلیف نمی‌دونه دقیقن از کجا شروع کنه یا حتی اگر شرع کرد نمی‌دونه چطور باید ادامه بده یا دقیقن تا کجا... ذهنش بهم ریخته است و همین بهم ریختگی اعصاب و تمرکزش رو هم بهم می‌ریزه.
ولی خیلی چیزا هست که دست آدم به تنهایی نیس. یعنی این شما نیستی که می‌تونی به این بلاتکلیفی پایان بدی بلکه یه سیستم باید مسیر رو هموار کنه و شما فقط باید انتظار بکشی و به فنا بری.
خلاصه اینکه بالاخره از دو روز قبل ما وارد پروسه ای شدیم برای رسیدن به نتیجه‌ای که سیستم باید به ما اعلام کنه. حالا حداقلش اینکه کار‌ها کلید خورده و همین کمی آروم ترم کرده و از اون حجم زیاد بلاتکلیفی فاصله گرفتم.
از نشونه‌های بهتر شدن حالم همین بس که بلند شدم اتاقم رو مرتب کردم. مونده یه گردگیری اساسی و مرتب کردن کتاب‌ها.
حالا می‌دونم که دیر یا زود باید کوله بارم رو ببندم پس بهتره تا می‌تونم به کارهایی که دوست دارم برسم. باید یه جاهایی برم که سال هاست نرفتم، عکس بگیرم و هی خاطره رو خاطره جمع کنم.
تو این مدت هر بار که به رفتن فک کردم حالم بد شده، کندن از اینجا خیلی سخته یعنی همه سختی‌اش تنها‌تر شدن مامان و بابام. اینه که بیشتر اذیتم می‌کنه ولی چه می‌شه کرد... سعی می‌کنم بهش کمتر فک کنم و مثل یه سفر و تجربه بهش نگاه کنم. فکر اینکه بخوام برم و برا همیشه موندگار شم خیلی بهمم می‌ریزه در نتیجه تصمیم گرفتم به مدت زمان فک نکنم و خودم رو بسپارم به گذر زمان

روز نوشت


ویراسباز دوباره درست شده و خب بهونه پیدا شد برا نوشتن.
هفته‌ای که گذشت رفتیم و فیلم دوران عاشقی رو دیدیم. من فیلم رو دوست داشتم. ماجرای فیلم هم درباره مشکل عمده این روزهای زوج‌های جوون و غیر جوون در رابطه با خیانت یکی از زوجین و همسر دوم و بچه دار شدن بود. جالبه شهاب حسینی اگر تو یه فیلم نقش منفی داشته باشه یا حتی به زنش خیانت نه شخصیتش یه جوری که نمی‌شه ازش متنفر شد یا دوستش نداشت برعکس آدم همه‌اش می‌خواد اشتباهش رو یه جور توجیه کن.
چند تا هم کتاب خریدم که یکی ش رو کامل خوندم و بقیه رو هم به مرور می‌خونم. هر بار می‌رم کتابفروشی می‌بینم قیمت کتاب‌ها بیشتر و بیشتر شده و تعداد کتاب‌هایی که می‌تونم بخرم کمتر و کمتر. بازم خوبه می‌شه هنوز چهار تا کتاب به درد بخور با قیمت مناسب پیدا کرد.
دیروز بعد مدت‌ها دلم خواست با خودکار بنویسم ببینم چقد خط م داغون شده ولی نتیجه کار بد نبود. هنوز هم اگر رو نوشتن تمرکز کنم می‌تونم خوب بنویسم.
دیشب خوابم نمی‌برد و داشتم فک می‌کردم اگر با سر شیرجه نزده بودم تو کار نوشتن خبر و بیشتر گزارش می‌نوشتم وضع نوشتن این روز‌ها بهتر بود و انقدر حرص نمی‌خوردم. خبر نویسی اونم تو یه جایی که قالب‌های سخت و انعطاف ناپذیری داره همراه با یه سردبیر خشک و عوضی که حتی اجازه نمی‌داد تی‌تر بدون فعل باشه یا میان تی‌تر زدن ممنوع بود انقد آدم رو محدود می‌کنه که عواقبش می‌شه این وضع من.
ولی منم کوتاهی کردم. باید خودم رو بیشتر پیدا کنم. بذارم مخ م هوا بخوره و انقدر از نوشتن نترسم. تویی‌تر این روز‌ها کمک می‌کنه حداقل چهار تا جمله بنویسم و می‌دونم به مرور زمان وضع نوشتنم بهتر می‌شه و می‌افتم رو دور.
و اینکه خوشحالم، فردا شهریور شروع می‌شه.

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

آقای دکتر و اوتیسم


چند مدت پیش از طریق اینستاگرام دو تا از هنرمندا رسیدم به اسم یه بیماری به نام اوتیسم .و اینکه چقدر خانواده هایی که فرزندانشون دچار این بیماری هستند درگیر مشکلات  هزینه های سرسام آور برای پروسه درمانی می شن.
این اوتیسم همینجور تو ذهنم مونده بود تا خیلی اتفاقی هفته پیش سریالی به اسم آقای دکتر رو دیدم و چون خوشم اومد پیگر قسمت های جدیدش شدم.
ماجرای آقای دکتر در یک بیمارستان و بیشتر در بخش اطفال می گذره. جایی که دکتر پارک شیون در اونجا مشغول به کار هست. شیون مبتلا به اوتیسم هست و به همین خاطر در کودکی پدرش می خواسته اون رو بکشه. مادرش هم مدام توسط پدرش مورد ضرب و شتم قرار میگرفته که چرا چنین بچه ای به دنیا اورده...خلاصه الان شیون یه پزشک با مشکلاتی که از کودکی هنوز باهاش هست. توانایی های خاصی هم داره که اون رو از بقیه متمایز می کنه ولی هنوز اعتمادبنفس کافی رو نداره. هدفش اینه که جراح بشه ولی هنوز موقع عمل دستاش می لرزه و...
در کنارش دوستای خیلی خوبی داره که همیشه هواش رو دارن و تشویفش می کنن. این سریال به جای اینکه تو یه ساعت پر بازدید پخش بشه ساعت 11 شب از شبکه دو پخش می شه. سریالی که مطمئنم می تونه به لحاظ روحی خیلی به خانواده های اوتیسمی کمک کنه و بهشون امید بده.ندیدم تبلیغ خاصی روی چنین سریالی صورت بگیره در حالی که خیلی ها از وجود چنین بیماری بی خبر هستن و مطمئنن اگر بچه های اوتیسمی رو ببینن با همون الفاظ عقب افتاده و نفهم مورد خطاب قرارشون می دن.انقد گفتن سرطان ما فقط بیماری خطرناک رو سرطان می دونیم در حالی که خیلی بیماری های دیگه هم وجود داره که اطلاع رسانی و فرهنگ سازی درباره اون ها می تونه از درد و رنج افراد مبتلا و خانواده هاشون کمتر کنه.

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

خالیِ بزرگ


وایساده بود تو آشپزخونه خودش و داشت با مخلوط کن عدس ها رو یه کاری می کرد. باورم نمی شد. سر حال و قبراق مثل خیلی وقت پیش ها. هنوزم باور نمی شه که مادبزرگم انقد سر حال بود حتی چاق هم شده بود و عجیب تر اینکه چطور داشت با یه دستگاه برقی جدید کار میکرد. انقد خوایش خوب بود که دلم نمی خواست بیدار شم...بعد مدت ها دوباره خلیش رو دیده بودم و این بار همه چیز خوب و عالی بود. مادربزرگ م ماه های آخر زندگی ش خیلی ضعیف شده بود. یه بار پسر دایی ام چیپس و پفک خرید نشستیم با مادبزرگم خوردیم انقد خوب بود...آخی چقد نوشابه دوست داشت...حتی یه دوره کوتاهی دباره حالش خوب شد و باز خودش نلفن می گرفت دستش و بهمون زنگ می زد..چقد جاش خالی. چقد زندگی بدون مادربزرگ ها حفره های عمیقی توش می افته. کاش بودش...کاش یه بار تو خواب دوباره همدیگرو بغل کنیم...من بی خدافظی ازش دور شدم ولی چیزی که مطمئن هستم این که همیشه از همه چی آگاه و با شادی و غم ما اونم خوشحال و ناراحت می شه. هر جا هستی خدا حافظت باشه مهربون تکرار نشدنی.

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

روز نوشت


یه اشتباه بزرگم این بود که چند ماه ورزش رو گذاشتم کنار. نه اینکه حرفه ای ورزش می کردما در همون حد هر روز راه رفتن و دویدن  روتردمیل منظورم هست. حالا چند روزی دوباره شروع کردم به ورزش. بیشتر از هر زمانی ایمان آوردن به این موضوع که آدم باید هر کاری رو برای خودش بکنه برای رضایت خودش، خوشحالی خودش و الخ.باید هر جور می تونه به خودش انگیزه و امید بده و از آدمهای منفی و تنبل فاصله بگیره. آدم هایی که برای انجام ندادن هر کاری هزار بهونه می آرن  و همه شوق و ذوق آدم رو هم بهم می ریزن. دیروز همینجوری رفت سه تا جوراب برا خودم خریدم، جوراب چیز خاصی نیست ولی همین نو بودنش همین حس تازگی اش از هیچی خیلی بهتره.
من چیزای چوبی خیلی دوست دارم. چند تا سبد چوبی هم برا خودم خریدم حتی با کمک دوستم برا دوتاش با پارچه زرد چهارخونه کاور دوختم. گاهی فک می کنم خیاطی و کار کردن با پارچه بهم حال خوبی می ده.
* حدود یه هفته هم هست رژیم می گیرم. بیشتر می خواستم دوباره برگردم به اون دورانی که می تونستم برای چند روز بدون برنج سر کنم. نمی دونم چی شد معتاد هر روز برنج خوردن شدم و تنبلی و بی تحرکی. ولی دیدم هر وقت اراده کنم می تونم مثل قبل باشم. صبح زود بیدار بشم، ورزش کنم، برنج کمتر بخورم، هله هوله روحذف کنم. اینا همه اش اراده می خواد  تصمیم قطعی. تو این راه هیچکس نمی تونه به آدم کمک کنه به جز انگیزه خودش. خیلی مهم است آدم های اطراف آدم چطور باشن، مطمئنن اگر دور و اطراف آدم افراد بی انگیزه ای باشن که منتظر هستند همه چیز بیاد دنبال اونا حتی کار، بیشترین ضربه رو آدم از همون روحیه و انرژی مریضی که ساطع می کنند می خوره.
**چند روز پیش یه دوست قدیمی پیام داد که یه کار خوب با امکانات و امتیارهای خوب تو یه استان دیگه هست، میای برای مصاحبه؟
تو دلم گفتم چرا این موقعیت نباید چند سال پیش پیشنهاد می شد؟ چرا حالا که من آدم پر انرژی سال های قبل نیستم، حالا که انقد محافظه کارم ...حالا که دیگه کار خبری رو نمی تونم ادامه بدم، حالا که این سردردها فلجم کرده...
***انقد ار ترس آفتاب دور از نور خورشید خودم رو تو چارچوب خونه زندانی کردم دچار کمبود ویتامین شدم و ناخن هام با اینکه کوتاه هستند هی می شکنن. آفتاب به همون اندازه که نیاز  ضروری هست خیلی بیشتر نقش قاتل سلامتی م رو داره.
به این نتیجه رسیدم به جای اینکه این همه انرژی بذارم برا هندل زدن یکی دیگه خودم تلاش کنم، خودم قدم هام رو محکم بردارم.