۱۳۹۵ دی ۸, چهارشنبه

دیگه حوصله و توان این رو ندارم که اگر کسی از من ناراحت شد یا دلخوری پیش اومد تااش کنم برای حفظ رابطه یا حتی توضیح دادن، انقد که این مدت رابطه با آوم‌ها از زندگی سیر و خسته‌ام کرده. برای یک تلفن جواب ندادن باید پاسخگوی هزار حرف مفت دیگری باشم که ربطی هم به من ندارد و هر بار همین وضع پیش بیاید. خب اگر کسی کار مهم و ضروری دارد می‌تواند پیام بگوارد که مهم و ضروری است حتمن جواب بده نه اینکه بدون اطلاع از شرایط طرف مقابل اون رو قضاوت کنه و حکم رو هم صادر.
بالاخره بعد از حدود ۲۰ روز بنایی و تعمیرات خانه هر جور که بود جمع شد. من خسته بودم و هنوز هم هستم. خسته روحی و روانی و جسمی. بدنم کوبیده است. وسایل را که جا به جا کردیم دستم ضربه خورده و کبود شده. روز بعد از جمع و جور کردن خانه و دقیقن شب کریسمس قرار بود یک نفر مهمان داشته باشیم که شدند چهار نفر و من به هیچ‌وجه آمادگی پذیرایی نداشتم...خیلی اذیت شدم و سخت گذشت. اینکه یهویی دو ساعت قبل از شام افرادی بیایند که مشخصن دوست نداری در چنین وضعی به خانه بیایند وقتی خانه هنوز کار زیاد دارد و به همه چیز توجه زیاد دارند و درباره همه چیز نظر می‌دهند...خلاصه تجربه خوبی نبود...

خاطره‌ سازهایی که می‌روند

زمانی که سر کار می‌رفتم تقریبا هر روز وبلاگم رو به روز می‌کردم، یه عادت شده بود ولی الان نمی‌دونم چرا انقد دیر به دیر سراغش میام.
دیروز داشتم برای چندمین بار آهنگ جورج مایکل رو که ابتدای کارتون آن‌شرلی بود رو گوش می‌داد با اون صدای جادویی آقای مدقالچی. یه جور اشک و غمی اومد سراغم که دلم خواست بیام و تو وبلاگم بنویسم. هر چی به مغرم فشار آوردم پسورد رو یادم نیومد. مغرم کلن قفل شده بود. چند باری تلاش کردم و یهویی یه حالت ترس و استرس هم اکمد و اضافه شد اینکه نکنه این‌ها نشونه‌های آلزایمر باشه...سعی کردم فکرای منفی رو از خودم دور کنم و به جاش عکس بگیرم. امروز یهویی سر صبحونه پسورد یادم اومد جای دو تا حرف رو اشتباه کرده بودم و اون شب هیچ‌جور یادم نمی‌اومد. امروز صبح اولین خبری که دیدم درگذشت دنیا فنی‌زاده عروسک گردان کلاه‌قرمزی بود که اندوه عمیق اومد تو دلم نشست. یادمه همون قدیما که اسمش رو می‌دیدم به عنوان عروسک گردان خیلی از اسم دنیا خوشم می‌اومد بین همه اون اسم‌های متداول اسم خاص و متفاوتی بود.خدا رحمتش کنه.چه دنیایی شده:(

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

عادت می‌کنیم!

خیلی وقت هست ننوشتم. چهار روز در هفته درگیر کلاس زبان هستم. مشکل حرف زدن هنوز حل نشده البته بیشتر به خاطر اینه که با کسی در ارتباط نیستم در نتیجه فقط سر کلاس ارتباط دارم و بس. از هفته قبل یه معلم جدید اومد که ۲۸ ساله است. خیلی مهربون و صبوره و اجازه می‌ده ما یعنی دو نفر ارمنی، تایلندی و سودانی بیشتر از روی درس‌ها بخونیم و حرف بزنیم. مشکلی در حل تمرین‌ها و فهمیدن درس‌ها ندارم مشکلم در حرف زدنه. باد بیشتر تلاش کنم. یه مشکل که به نظرم هر روز بزرگتر میشه نداشتن یه دوست  قابل اعتماد هست، تاکیدم روی حضور فیزیکی یه دوست هست که متاسفانه ندارم. اینکه بشه چنساعتی رو باهاش گذروند، درد و دل کرد و الخ...
گاهی روزهای ابری و بارونی انقد کش میاد که هر آن احساس می‌کنه افسردگی می‌تونه قورتم بده ولی انگار دارم به این آب و هوای تخمی هم عادت می‌کنم...

۱۳۹۵ مهر ۳۰, جمعه

روزها

صبح هوا به شدت مه آلود بود و خدا رو شکر که کلاس نداشتم. هر چند مثل روزهایی که کلاس دارم صبح زود بیدار شدم و با هوای مه آلود رو به رو شدم. البته الان آفتاب نیمه حونی تو آسمون هست ولی خب گرمایی نداره ولی از هیچی هم بهتره.
سوپ داره رو گاز قل قل می‌کنه. دست راستم درد گرفته و گاهی از شدت درد فقط می‌تونه با دست چپم محکم بگیرمش.
کلاس به نسبت خوب پیش می‌ره، حداقلش اینه که مثل روزهای اول دیگه استرس و نگرانی شدیدی ندارم و با کلاس پیش می‌رم. تازه فهریدم همکلاسی‌ام که بیشتر وقت‌ها داره می‌حنده دوشنبه دیگه وقت زابمانش هست و خیلی راحت و ربلکس تا چهارشنبه اومد نشست سر کلاس! خب برام خیلی تعجب آور بود چون این اواخر هر کسی رو که باردار بود دیدم استراحت مطلق داشت یا حلاصه کلی گیر و گرفتاری آخرش هم بچه زود‌تر از موعد دنیا می‌اومد.

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

نان

انقد تنوع نون اینجا زیاد هست که دیگه برنج خوردن یادم رفته. گاهی یک ماه می‌شه و اصلن برنج نمی‌خورم و دلم هم نمی‌کشه. هر وقت هم برنج می‌خورم به دو ساعت نکشیده باز گرسنه‌ام می‌شه. شاید به خاطر کیفیت برنج‌ها هم باشه. اینجا تو فروشگاه‌ها اکثرا برنج هندی هست. اینجا مصرف کوس کوش که شبیه خردبرنج هست خیلی زیاده، مخصوصن عربا زیاد مصرف می‌کنن. تو منوی کباب ترکی هم این کوس کوس حضور پررنگی داره.
بیشترین ماده غذایی مورد مصرف در اینجا سیب زمینی هست برای درست کردن فریت یا همون چیپس خلالی. حتی مغازه‌های سیار هستن برای فروختن فریت.
اینجور که شنیدم مردم این نواحی اهل پس انداز و این حرفا نیستن به جاش اهل سفر و تفریح هستن. بعنی کار می‌کنن پول در می‌ارن که تعطیلات حتمن برن سفر. سفر در تعطیلات جز واجبات براشون هست. بیشتر هم در تعطیلات سال نو و تعطیلات تابستون هست که به سفر می‌رن. 

هفته اول

هفته اول کلاس‌ها تموم شد. حدود ۱۰ نفر هستیم که بعضی روز‌ها یا ساعت‌ها چند نفری اضافه یا کم می‌شن. همکلاسی‌ها اغلب مراکشی و الجزایری هستند و در کلاس به زبون عربی و بی‌توجه به معلم و بقیه حرف می‌زنن و برای هم توضیح می‌دن. یک نفر سنگالی یک نفر گینه‌ای، یک نفر کلمبیایی و یونانی و من.
عربا زبانشون بهتره و راحت حرف می‌زنن و جو کلاس رو در اختیار دارن و ما بیچاره‌ها فقط مجبوریم تحمل کنیم. خود معلم هم چیزی بهشون نمی‌گه شاید چون قوانین نمی‌ذاره و نهایتش با یه ش کشیده که یعنی سکت باشید کلاس رو پیش می‌بره ولی واقعن رفتارهای زننده و زشتی سر کلاس دارن که انگار بین خودشون خیلی عادی و معمولی هست.
این کلاس سطحش از مبتدی بالاتره و همکلاسی‌های عرب کلاس رو در دست دارن. شاید اگه وضع همینجور پیش بره برم باکلاس‌های ظهر، اینجوری اعتمادبنفس بیشتری برا حرف زدن پیدا کنم.
دارم تمرین‌ها و درس‌های این سه جلسه کلاس مرور می‌کنم از اینکه یه چیزایی بلد شد از خودم راضی هستم.
چند روزی هست که هوا خیلی سرد شده انگار افتادیم وسط زمستون و بار دومی هم هست که سرما خوردم. خوبه شلغم تازه پیدا می‌شه اونم با قیمت خیلی خوب.
کلن قیمت مواد خوراکی خیلی خوب و مناسب هست البته اگه بدونی از کجا بخری. جاهایی هست که می‌شه سیب خوب رو با قیمت یه یورو خرید ولی جاهایی هم هستن که همون سیب داره با قیمت دو یورو به فروش می‌رسه و البته که هر جایی مشتری‌های خاص خودش رو داره. بعضی‌ها ترجیح می‌دن خریدهاشون رو از یه فروشگاه خاص انجام بدن و براشون هم مهم نیست که همون اطراف یه فروشگاه دیگه همین کالا یا محصول رو با قیمت کمتری می‌فروشه.

۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

اولین تجربه آموزشی

دیروز از ساعت 9 تا چهار بعدازظهر در کلاس آَشنایی با تاریخ و جغرافیا حاضر بودم با هم کلاسی هایی که اغلب عرب و افغان بودند. غیر از من دو خانم ایرانی دیگر هم بودند و برای ما یک مترجم که اصالتن افغان بود صحبت های معلم را ترجمه میکرد. مترجم زبان شیرینی داشت و کامل حرف هایی که می زد را متوجه می شدیم. بین خانم های افغان یکی تازه مادر شده بود و مدام در حال رفت و آمد بین کلاس و راهرو بود تا بچه اش را آرام کند. یکی دیگر هم بود که باردار بود. وقتی ازش پرسیدن بچه ات دختره یا پسر گفت دختره ولی یک بچه هم دارم. افغان ها به پسر می گویند بچه و دختر هم همان دختر. از مترجممان هم پرسیدیم که چه کاره است و اینها. گفت در دانشگاه کابل زبان فرانسه خوانده و بعد هم در سفارت کار می کرده و استاد دانشگاه بوده. یک سالی هست که به فرانسه آمده و در اداره مهاجرت مشغول به کار است او هم گفت یک بچه دارد و یک دختر. برایم جالب بود که سطح تحصیلات و یا جغرافیا هیچ تاثیری روی این نوع نگرش آنها نداشته که بگویند مثلن یک دختر دارم و یک پسر. همگی بچه را مساوی با پسر می دانند.
کلاس تا ساعت چهار طول کشید و خسته و کوفته بودیم ولی انقدرها که فکرش را می کردم آزاردهنده نبود بلکه کلی هم چیزهای جدید یاد گرفتم که قبلن اصلن نمی دانستم. هر چند پسرهای عرب در کلاس رسمن بخشی از کلاس را به مضحکه و مسخره گرفته بودند و روی اعصاب بودند.
در پایان کلاس هم یک دیپلم به هر کدام از ما دادند. بعد از کلاس در حالی که فک می کردم به به حالا سوار ماشین می شوم و می رسیم به خانه ماشین روشن نشد که نشد. دیر وقت بود و کاری هم نمی شد کردد ماشین در پارکینگ ماند و ما خسته و کوفته حدود 20 دقیقه تا مترو راه رفتیم و بعد نزدیک به یک ساعت طول کشید تا با مترو و اتوبوس به خانه برسیم. این اولین تجربه مترو و اتوبوس سواری ام بود چون تا همین دیروز همه کارها را با ماشین انجام می دادیم و برای خرید هم اگر با ماشین نمی رفتیم پیاده به همه فروشگاه ها نزدیک بودیم.
امروز بعد مدت ها پیاده رفتیم شنبه بازار. تازه فهمیدم چقد هوا پاییزی شده و چقد رنگ درخت ها نارنجی و قرمز.
یکی از فروشنده ها که بیشتر وقت ها ازش میوه می خریم گفت مدتی نبودید حتمن رفته بودید مسافرت:)
میوه های پاییزی مثل اناراومده و کیلویی دو یورو. هنزو نخریدیم. فقط هفته پیش یه مقدار شلغنم خریدیم.داشتم فکرش رو میکردم بشیترین میوه ای که اینجا میخورم سیبه. حداقل مزه خوبی دارن. ولی شلیل یه بار خریدیم بی مزه بود یا حتی زردآلو که می گفتن میوه پیوندی هست مزه شرینی نداشتن ولی به جاش خیلی خوشکل و دلبر بودن.
اون شب به این موضوع فک میکردم که این آدم هایی که این مدت انقد ما رو آزار دادن تقصیری ندارن. چون فضولی، نیش و کنایه و الخ بخش جدایی ناپذیر از زندگیشون هست واصلن هم عین خیالشون نیست که با این حرف ها و رفتارها بقیه رو آزار می دن بلکه مشکل از ماست که عادت نداریم و به هیمن خاطر ضربه ها رو ما می خوریم مگر نه اونا که دارن زندگی شون رو می کنن و خیلی هم راحت می رن می گن نمی دونیم چرا اینا اینجورین؟!

۱۳۹۵ مهر ۱, پنجشنبه

دوری

امروز صبح بعد یک هفته بهم خبر دادن که دختر خاله ام و شوهرش از یک تصادف وحشتناک جوون سالم به در بردن و من هنوز تو شوکم... نمی دونم ازشون ناراحت باشم که خبری بهم ندادن یا این طبیعیه که نخواستن غصه بخورم. تنها کاری که کردم زنگ زدم به دختر خاله ام که به خاطر شکسته شدن مهره کمرش تو بیمارستان هست و بعد از الو سلام چطوری مثل یه احمق فقط گریه کردم و شرمسارم...
چقد بده، خیلی بده...دور از غم و رنجی که کشیدن باشی. بی خبر از همه چی...
حالم خوب نیست. همه این روزها و ماها نیاز داشتم به یه دوست که نزدیکم باشه فیزیکی. تاکیدم روی حضور فیزیکیه یه دوست هست یکی که بشه دستش رو لمس کرد، به چشم هاش نگاه کرد و گاهی رو شونه هاش گریه کرد.
همسر آدم هر چقد هم که بهت نزدیک و صمیمی باشه باز هم حضور یه دوست تو این غربت لعنتی خیلی لازمه مخصوصن وقتی که انقد به یه نفر حرف هات رو زدی که دیگه هر دو از بر شدین:(

۱۳۹۵ شهریور ۲۶, جمعه

بسته پستی

شاید یکی از بهترین چیزهایی که اینجا وجود داره و هر بار با کلی ذوق و شوق میرم سمتش صندوق پستی هست. یه صندوق فلزی کوچیک که بهم حس خیلی خوبی میده هر چند انتظار بسته پستی خاصی رو ندارم ولی  سه روز پیش چنان غافلگیرم کرد که مزه اش هنوز زیر زبونمه.
دوستی از آلمان برام کتابی رو فرستاد که انتظارش رو نداشتم و این اولین بسته پستی اختصاصی ام در این سرزمین بود. یه حس خوبی داشت که حتی اشک هام در آستانه ریختن قرار گرفت. هیجان زده و خوشحال بودم و هنوز هم هستم.
چه خوب که این صندوق ها هستند و هنوز می شه با پر دادن یه کلید منتظر یه هیجان و غافلگیری بود.

درد و دل

دربی شروع شده و از شدت استرس ترجیح می دم بشینم اینجا پشت میزنم و وبلاگم ور به روز کنم.
بعد مدت ها بالاخره دو شب پیش رفتیم پیش یه نفر که مثل خودمون از این جماعت زخم خورده بود و تا ساعت دو صبح حرف زدیم. آدم ها تو غربت حتی وقتی بیش از یک نفر هم باشن باز یه وقتایی تنهایی رو تا مغز استخون درک میکنن. وقتایی که بهشون ظلم می شه یا تحقیر میشن و نیاز دارن یه نفر سومی به حرفاشون گوش بده. یه وقتایی اینکه من مدام بگم و اون بشونه یا برعکس، دیگه دردی از ما درمون نمی کنه و لازمه حتمن نفر سومی باشه که گوش بده به ما. همدردی و همراهی کنه تا آروم بگیریم. البته هر کسی نمی تونه اون نفر سوم باشه. نفر سوم تو این شرایط باید کسی باشه که خودش هم این جماعت رو بشناسه و از خلق و خو و عادت هاشون آگاه.
هرگز و هرگز فک نمی کردم تو یه گوشه از دنیا که آدم ها با هزار بدبختی و گرفتاری و همراه با دلتنگی و مسایل احساسی و عاطفی فراوان دارن روزهاشون رو به شب می رسونن افرادی پیدا بشن که به یه قدم به جلو رفتن شما، یه لبخند رو لب شما و هر پیشرفتی به شدت حسادت میکنن و انقد تنگ نظر هستن که برای خراب کردن روحیه شما و بد جلوه دادنتون در مقابل دیگران شروع به خاله زنک بازی میکنن.
فک میکردم ما با آدم های اشتباهی آَشنا شدیم که البته یه بخشی اش همینه ولی فهمیدیم کم و بیش در شهرهای دیگه هم بچه ها با همین مشکل بزرگ در معاشرت با هموطنان رو به رو هستن!!!
حالا از اون همه حرف زدن دو روز گذشته و احساس میکنم حالم نسبت به قبل بهتره، ذهنم کمتر درگیر حرفاشون و کاراشون هست و باید تلاش کنم ذهنم رو کلن ازشون پاک کنم چون به این آرامش و ثبات خیلی نیاز دارم.

۱۳۹۵ شهریور ۲۰, شنبه

به خاطر بچه ها

یه زمانی حدود پنج سال قبل مامان و بابام حتی از پیامک زدن هم فراری بودن و حاضر نمی شدن یاد بگیرن. بعد شرایط جوری پیش رفت که پیامک زدن رو یاد گرفتن، کار با عابر بانک روهم یاد گرفتن و حالا هر دو تاشون با تبلت کار می کنن. پیام می دن، چت می کنن و استیکر می فرستن. دقیقن همین استیکرها نقطه احساسی و دلتنگ کننده قضیه اس. وقتی می بینم مامانم تند تند و پشت سر هم استیکر می فرسته برام هم ذوق می کنم هم اشکم در میاد از این همه دوری و دلتنگی.
چی شد که انقد راه افتادید؟ چی شد انقد اشتیاق نشون دادید برای یادگیری؟ جوابش به خاطر" بچه هاس".
بچه ها که ازشون دور می شن حاضرن هر کاری بکنن تا فاصله ها کمتر شه. یاد می گیرن، دنیال چیزای جدیدن و از تجربه های جدید ارتباطی ترسی ندارن...
 و چقد خوبه که می تونم اشک ها و بغضم رو پشت استیکرها قایم کنم.

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

کارت آمد

خب امروز روز پرمشغله ای بود. صبح رفتیم با اسیستانت صحبت کردیم و گفت چاره ای جز پرداخت هزینه 260 یورویی ندارید و قانون نسبت به سال های قبل تغییر کرده.
بعدش دیگه تا اومدیم خونه و یه سری از کارها رو انجام دادیم وقت رفتن سمت اداره مهاجرت بود. ماسین رو تو یه کوچه سنگفرشی قدیمی پارک کردیم و رفتیم سمت مغازه هایی به اسم تابا که میشه تمبر رو از اونجا خرید.اولین مغازه که نزدیک اداره بود گفت متاسفانه نداریم. مجبور شدیم حدود ربع ساعتی پیاده روی کنیم تا برسیم تقریبا بخش مرکزی شهر و بالاخره اونجا تونستیم تمبر رو بخریم. خلاصه برگشتیم سمت اداره مهاجرت و حدود ربع ساعت طول کشید تا تونسیم کارت رو بگیریم.
یه بخشی از فکر و ذکر این روزهام با گرفتن کارت تموم شد. حالا باید دنبال کارهایی دیگه مثل بیمه و اینا باشیم که هر کدوم جوابش حداريالل یک ماه طول میکشه. قضیه بیمه خیلی برا مهمه چون تو این وضع دندون عقلی که اصلن منتظرش نبودم داره در میاد درست همون طرفی که اصلن جا نداره. خلاصه که امیدوارم پروسه دریافت کارت بیمه زودتر به سرانجام برسه تازه بعد که بیمه اولیه درست شد باید اقدام کنیم برا بیمه تکمیلی.
اینجاچیزای زیادی هست که آزارم می دیه و دلتنگی هام رو بیشتر میکنه ولی یه جاهایی هست که هر وقت از اونجا رد میشم یه حس خوب تزریق میشه به همه وجودم. گذر از خیابون های سنگفرش شده، دیدن خونه های رنگ و وارنگ با پنجره های بزرگ و کوچیک که گلدون های گل جلوشون هست.

۱۳۹۵ شهریور ۱۱, پنجشنبه

کارت

ساعت 13:20 سی و یکم سپتامبر جلو در اداره مهاجرت بودیم. آدم های دیگری هم بودند، عده ای نشسته و عده ای ایستاده از ملیت های مختلف. همه منتظر بودند تا در باز شود و درست راس ساعت پرده ها بالا رفت و در باز شد. بعد از چک اولیه رفتیم طبقه بالا. ابتدای ورود درباره زبان پرسیدند و گفتم انگلیسی و بروشوری به همان زبان رو برای مطالعه اطلاعات بهم دادند. انتظارم این بود که بعد از اینکه یک نفر آمد و به زبان فرانسوی صحبت کرد فرد دیگری همان حرف ها را به زبان انگلیسی ترجمه کند ولی زهی خیال باطل! در عین ناباوری اعلام کردند که باید در یک امتحان شرکت کنیم و به سووال های مطرح شده در ده صفحه پاسخ دهیم. من کلن گیج و مبهوت بودم و تا حدود زیادی عصبی. چرا؟ چون دوره های قبل خبری از امتحان نبوده و این برنامه بیشتر برای آَشنایی با فرهنگ کشور بوده.
 خلاصه از مراقب خواستم که حداقل به زبان انگلیسی پاسخگوی سووالم باشند که گفتند نمی شود. همان اول جلسه نصف کلاس برگه ها را دادند و رفتند در صورتی که وقتی طرف داشت به زبان فرانسه صحبت می کردند اکثر افراد کله تکان می دادند به نانه فهمیدن حرف هایش. خلاصه تا صفحه شش یا هفت سووال ها رو جواب دادم ولی بقیه صفحه هات رو حتی نتونستم نگاه کنم چون وقت تموم شد. یه تعداد شکل بود که می خواستم به کلمات مربوطه وصل بشن یا مثلن نوشتن روزهای هفته که خود روزها رو بلد بودم ولی دیکته درستشون رو یادم نبود. خلاصه بعد از این مرحله شوک آور رفتیم طبقه پایین برای تست های پزشکی و معاینه چشم و بعد هم نتایج به دکتری در اونجا داده می شد تا نظرش رو اعلام کنه. بعد دوباره منتظر می شدیم تا صدامون کنن و بریم کارت اصلی رو بگیریم. پس از یک سری سووال ها درباره مکان زندگی و آدرس و این چیزا در نهایت کارت داشت صادر می شد که فرمودند یه تمبر 260 یوروی لازم هست! ما هم شوکه شدیم و دقیقن همه اون لذت و شادی کوفت شد به جونمون. خلاصه اینکه ما پول با خودمون نداشتیم و برگشتیم خونه تا بعد...

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

روزمره نویسی

چند روزی هست که هوا گرم شده، یک جور گرمای خفه کننده که امانمان را بریده. نه کولری هست و نه پنکه به جاش تا دلتان بخواهد پشه کوره هایی هستند که مدام مورد عنایتشان قرار می گیریم.
خلاصه هوا جوری دم کرده و شرجی است که امن ترین جا، خانه است. صبح های زود باد خنکی می وزد و انگار نه انگار شب تا صبح هوا چقدر گرم و دم کرده بود.
حالا نه اینکه هوا شده باشد 40 یا 50 درجه نه از این خبرها نیست که اگر دما به این اعداد برسد رسمن ملت اینجا می میرند. دما بین 29 تا 34 درجه بوده ولی برای این جغراقیا دمای به نسبت زیادی است. از امروز دمای هوا به تدریج کمتر می شود.
بعد از سه روز که دست چپم کم و بیش بی حس بود و حالش کمی دردناک بالاخره امروز حال بهتری دارد، حداقل از آن دردناکی چند روز قبل خبری نیست. خودم می دانم که همه این دردها ناشی از فشار عصبی ناگهانی است و کنترلش هم خارج از توان من.
دارم مرشد و مارگریتا را از روی کتابخوان می خوانم و فک کنم خریدن کتابخوان بهترین فکر این چند ماه است و از آن بسیار راضی هستم.

۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

از دردی که می کشیم

دیروز برای دومین بار طی شش ماه اخیر با بیشرفی و نامردی عریانی رو به رو شدم که از تاب و توانم خارج بود. تا چند ساعت بعدش طرف چپ بدنم رسمن هم درد می کرد و هم کم حس شده بود یه جور دردناکی و با ته نشین شدن دل شکستگی رسیدم به مرحله تبخال زدن.
هنوز هم بهش فک میکنم، اینکه یه آدم چقد می تونه عوضی و نامرد باشه. چقد می تونه برا نشون دادن خودش برای اینکه بگه حرف حرف منه و ولاغیر می تونه کارهای کثیفی بکن و دروغ بگه تا دیگری رو بد جلوه بده. این رفتارها و نون خوردن با این راه و روش عاقبت خوشی نداره و امیدوارم بدترین اتفاق برای یه موجود عوضی که به هبچ چیز اخلاقی پایبند نیست بیفته.
تو این وقتا آدم می فهمه غربت و تنهایی چقدر زجرآور و دردناکه. چقد نیاز داره خانواده یا دوست کنارش باشه به حرفاش گوش بده و بهش دلداری.چقد نیاز داره محکم بغلش کنن و بهش بگن ما هستیم.
ولی اینجا ما دو تا تنها و مظلوم افتادیم، بین عوضی هایی که جز آزار روحی و روانی هیچ تاثیری رو زندگیمون نداشتن. دیروز شده بودیم مثل مرغ سرکنده ای که باید نفر سومی حرفاشون رو گوش کنه یه نفر که آرومشون کنه ولی نبود...حتی کیلومترها دورتر هم نبود کسی که بریم پیشش...
ولی باز خدا رو شکر پیش هم بودیم و در کنار هم. مطمئن چنین رفتاری اگر در تنهایی مطلق با آدم بشه اثر منفی ش به مراتب دردناک تر خواهد بود.
من مطمنم خدا مثل همیشه مراقبمون هست. وقتی آدم روی پای خودش وای میسته و تو کارش هم آب بندی و ماستمالی نیس خدا یه جایی که انتظارش رو نداره جواب صداقتش رو خواهد داد. دنیا اینجوری نمی مونه که تو سال 2016 یه سری آدم به دوران رسیده فک کنن به واسطه رانت هایی که دارن می تونن رفتارهای کدخدامنشانه داشته باشن و بقیه رو رعیت و نوکر حلقه به گوش خودشون بدونن، کور خوندید.

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

دلتنگ خانواده

یکی دو روز قبل هوا ابری بود و حتی چند ساعتی بارون به شدت بارید. این بارون اونم بعد از چند هفته هوای آفتابی خیلی چسبید. گاهی دلم برای بارون تنگ میشه ولی وقتی روزها و هفته ها مدام بارون بباره اون وقت هست که دوباره حسرت لحظه ای آفتاب رو می خورم.
دیروز عصر که بارون بد اومد و پنجره باز بود و نسیم خنکی می وزید یادم افتادم به محله ای که مادربزرگم اونجا زندگی میکرد. برای هزارمین بار دلم براش تنگ شد. برای همه عصرهای بهار و تابستون که می رفتیم سمت خونه اش و اون توی حیاط نشسته بود و منتظر بود...
هر بار بهش فک میکنم محال اشک نریزم، از بس خوب بود و قدرش رو ندونستم. انقدر که بعد رفتنش دیدم چقد بودنش نعمت  بوده و جای خالیش عمیقه. چقد پاک و زلال ما رو دوست داشت و نگرانمون بود. چقد از خوشحالی ما ذوق زده می شد و چقدر ما ازش دوریم. حالم وقتی بیشتر بد میشه که یادم یماد چقد از خانواده ام دورم. چقد از مامان و بابام...چقدر دورم از نوازش و محبت بی پیایان مامانم و چقد دلم پر میزنه برای دیدنش...دلتنگی خری است که گاهی با لگدهای بی جایش تمام زندگی ات را زیرو رو می کند.

روزهای زندگی

هفته قبل بود که متوجه شدم شمعدونی هام دوباره غنچه کردن و به زودی گل ها باز میشن. سه روز قبل اولین غنچه شروع به باز شدن کرد و کلی ذوق داشتم از صبح تا نزدیک های غروب که کامل باز شد.
حدود یک ماه قبل دیدم یه کرم بزرگ سبر رنگ وسط برگ یکی از شمعدونی هاست انقد شوکه و وحشت زده شدم که هر سه تا گلدون رو بردم گذاشتم پشت پنجره که دیگه تو خونه نباشن. این مدت که بیرون بودن خیلی خوب خودشون رو با فضای بیرون وفق دادن و حالا دوباره به مرحله گل دهی رسیدن.
دو تا گلدون دیگه گل های صورتی رنگ و سرخ رنگی دارن که هنوز تا باز شدن کامل یکی دو روز وقت لازم هست. دوباره دیدن این گل های خوشرنگ حالم رو بهتر کرده، بهم انگیزه داده که شروع کنم به نوشتن و بهتر زندگی کردن.
تو این چند روز اخیر بیشتر از قبل با خودم تکرار کردم که نباید تعارف کنم، نباید رودروایسی کنم همون طور که بقیه هر جور خودشون دوست دارن رفتار میکنن، بدون توجه به طرفش مقابل.
به یه بنده خدایی بعد از بارها تکرار یه موضوعی گفتم من دوست ندارم مدام اینجور من رو صدا کنید، اوایل با لبخند و شوخی بعد تر با جدیت ولی خیلی راحت میگه ما رسممون هست! یعنی براش فرقی نداره طرف مقابل اذیت میشه مهم اینه اونجوری رفتار کنه که رسمشون هست.
یا طرف جای مادربزرگ منه، انقدر تلاش کردم در برابر زبون تند و تیزش و فضولی ها و نظردادن های مداوم هم ازش فاصله بگیرم و هم خویشتن داری کنم ولی انگار چیزی به اسم احترام متقابل و دخالت نکردن تو نوع زندگی بقیه در این مومنه خداپرست وجود نداره. فک کرده ایمان فقط اینه شب تا صبح چادر سرش کنه و نماز بخونه و از اون طرف مدام نیش بزنه به آدم های مختلف. اینکه تا حالا جوابش رو ندادم فقط به خاطر حفظ حرمت بوده ولی حالا دیگه مدتی هست رابطه هامون رو به حداقل رسوندیم و همین سوژه جدیدی براشون شده که پشت سر ما هر زر مفتی بزنن.

۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

آرامش در حضور ابرها

یکی از چیزهایی که حسابی حالم رو خوب می کنه اینه که وایسام کنار پنجره و آسمون رو نگاه کنم. آسمونی که ابرهای کلمی شکل پرش کردن و این همه زیبایی مثل یه تابلو نقاشی بهت آرامش میده و حالت رو خوب میکنه. گاهی که حوصله دارم چایی رو هم دم می کنم و ساعت ها با نگاه کردن به این منظره زیبا و بکر تنها حسی که در روح و جانم جولان میده آرامش هست.

۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

مزرعه‌گردی

داشتم در مورد تنبلی و قرطی بازی تبلتم می‌نوشتم و اینکه هفته قبل بالاخره نامه‌ای که در ظاهر منتظرش نبودم ولی از ته دل هر روز انتظار آمدنش را می‌کشیدم آمد. داشتم با آب و تاب می‌نوشتم که تبلتم  یهویی خاموش شد و همه نوشته‌ها پریدند هوا و دود شدند.
جمعه هفته قبل حوالی ساعت دو و نیم که قرار بود بریم سمت مزرعه صندوق پست را چک کردیم و به‌به نامه آمده بود و برای ۳۱ اکتبر نوبت معاینه پزشکی و کلاس نصف روز آشنایی با فرهنگ و الخ را داده بودند و همه اینها سرجمع یعنی اینکه بالاخره کارتم آمد:)
بعد از این اتفاق مبارک رفتیم سمت مزرعه. تکه‌های ابر مثل کلم‌های قمری در آسمان آبی پخش بودند و زمین تا آنجا که چشم کار می‌کرد سبز بود و زیبا. گوجه فرنگی، فلفل، بادمجون و خیار در گلخونه‌ها بودند و سبزی خوردن و توت فرنگی و هویج و اینها در زمین های سر باز. کلن منظره انقد زیبا و هیجان‌انگیز بود که نگو. دیگه چیدن خیار و توت‌فرنگی که اصلن قابل توصیف نیست.پر از حس لذت و هیجان بود اونجا.

همون ابتدای ورود به مزرعه یه بخش بود که فرغون های کوچیک  و حتی لودر و تراکتور برای بچه ها گذاشته بودند و بچه ها علاوه بر بازی با اونها اجازه داشتند همراه خانواده با فرغون شخصی خودشون برن سر مزرعه.


 مردم اکثرا خانوادگی اومده بودند و هر کدوم یه فرغون دستشون بود و رفته بودن یه سمتی، هم می خوردن و هم می چیدن.

تجربه چند ساعت گشت و گذار در چنین محیط زیبا و آرامش بخشی یک روز در هفته خیلی خیلی لذت بخش و دوست داشتنی هست.
در مناطق مختلف جایی که زندگی می کنیم باغچه هایی رو اجاره می دن و هر کس می تونه با پرداخت هزینه های ماهیانه محصولاتی که دوست داره رو اونجا بکاره و این هم تجربه خیلی جالبیه. برای من که گاهی می رم پیاده روی و از کنار این باغچه ها می گذرم واقعن هیجان انگیزه.


۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

سحرخیزی

مدت‌ها بود اینجور خنکای دلپذیر صبح را حس نکرده بودم یکجور آرامش غریب و دوست‌داشتنی در این لحظه‌ها هست كه ای کاش همیشگی بودند.
پنجره را باز کرده‌‌ام. کوچه رآ می‌بینم که ساکت و آرام است و حیاط پر گل و درخت همسایه‌ها را که اغلب روزهای شنبه سرکار نمی‌روند و خبری از جنب و جوش روزهای دیگر هفته در کوچه و خیابان نیست.
یک‌جوری همه چیز در صلح و آرامش است که انگار...هیچ جمله‌ای برای ادامه‌اش به ذهنم نمی‌رسد. انقد این تبلت قرتی بازی در می‌آورد که تصمیم گرفتم امروز که حالم فعلن خوب است و هوا روشن و خنک و چهچه پرنده‌ها از اطراف به گوش می‌رسد چند خطی بنویسم مبادا نوشتن یآدم برود.
ساعت هفت و نیم صبح شده. سفره قرمز دو نفره رو پهن کردم وسط هال نقلی. صبحانه نون تست پنیر، گوجه و خیار موجود است. تنهایی نشستم به صبحونه خوردن و وبلاگ نوشتن. خیلی وقت بود از چنین فضای تنهایی دوست‌داشتنی دور بودم، اینا همه‌اش از برکت هوای خوب و صبح زوده.

جنبش روشنایی

اکانت جدید توییتر ساختم و دختری افغان را فالو می‌کنم. این دختر پر از شور، امید و انگیزه است و از فعالان جنبش روشنایی. در توییت‌هایی که می‌کند، در کلمه‌هایش و در روح دمیده در هر جمله‌اش "ما"ی سال ۸۸ را می‌بینم...یکجور عمیقی غصه‌آم می‌گیرد که تاب خواندن توییت‌هایش را ندارم. انگار که "ما"ییم پرت شده از ۸۸ به ۹۵ با همان حجم از انرژی و امید...
چه خوب که بذر امید هر چند نحیف همه‌جا هست، هر جایی که ظلم و بی‌عدالتی با تنه کلفت و ضخیم‌ش خودنمایی می‌کند امید با ه‍زار مانع و سرکوب باز هم جوانه  می‌زند.

طلوع

ساعت شیش و پنجاه دقیقه شنبه نه جولای است و بعد از مدت‌ها دارم طلوع آفتاب رو می‌بینه، پر از شکوه و آرامش.
حدود یه هفته‌ای می‌شه که شب هوا زودتر تاریک می‌شه و ساعت پنج صبح اگه به آسمون نگاه کنی هوا مثل قبل روشن و آفتابی نیست.
چن روزی هم هست که هوا ابری شده و هر از گاهی بارون میزنه. یه مدت انقد گرم و شرجی بود که دلم برا ابر و بارون تنگ شده بود و ذوق‌زده شده‌ام از این هوا.
نشستم روی مبل و از پنجره زیر شیروانی از دیدن تصویر ابرها و طلوع آفتاب لذت می‌برم.

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

زامبی‌های مجازی

بعد از مدت‌ها تنبلی و گشادبازی رفتم پیاده‌روی حدود یک ساعت شد. باید پیاده‌روی و ورزش رذو خیلی جدی بگیرم. چن روزی هست از توییتر فاصله گرفتم. هم اعصابم بهتره و آرامش دارم و هم فرصت می‌کنم کارهای مفیدتری انجام بدم.توییتر رسمن داشت روانم رو به فنا می‌داد حجم زیاد خبرهای تلخ و دردناک با کلی نظر و بحث و تحلیل رسمن آدم رو فلج می‌کنه.از یه طرف ائنکه آدم‌های زیادئ به اینترنت دسترسی دارن خوبه ولی از یبه طرف دیگه این وضعیت تو جامعه ما داره به سمت فاجعه پیش میره. یه زمان دوره وبلاگ طرف می‌آمد تو ده تا صدتا وبلاگ می‌نوشت به وبلاگ منم سر بزنید و فلان و تموم می‌شد. شاید گاه گداری بحث‌های وبلاگی جاهایی شکل می‌گرفت ولی نه به این شدت و وحشتناکی که امروز تو اکثر شبکه‌های مجازی داره اتفاق می‌افتد. گاهی آدم فک می‌کنه این حمله‌های زامبی‌وار چطوری و از کجا شکل می‌گیره که انقد سریع و دسته‌جمعی فاجعه رو خلق می‌کنن. آخه چقد می‌تونن بیکار باشد یا مریض و بیمار که تو هر صفحه‌ای برن و هر حرفی رو بزنن. یه عده که این کارا براشون شده بامزه‌ی بودن و دورهم مسخره بازی در آوردم یه عده هم کلن الاف و بیکارن می‌خوان یه‌جور دیده بشن...هر جوری به قضیه نگاه کنیم دردناک و اعصاب خرد کنه.واقعن آدم می‌مونه چی بگه؟

غم کتاب

این بار که رفتم ایران باید حتمن یه تعداد زیادی کتاب بلا خودم بیارم، هیچ معاشرت و رفاقتی نمی‌تونه جای کتاب و لذت ورق زدن رو بگیره. اینجا همه چی اعم از خوردنی و پوشیدنی پیدا می‌شه حالا درسته قیمت‌ها بالاتره یا یه چیزهایی دقیقن مثل ایران نیست ولی می‌شه مشابهش روگیر آورد ولی کتاب به نظرم جز معدود چیزهایی است که به راحتی پیدا نمی‌شه البته منظوم کتاب به زبان فارسی است مگر نه اینجا هم کتاب به زبان‌های مختلف وجود داره و البته با قیمت‌های بالا.الان دلم کتاب‌های جدیدی رو می‌خواد که آدم‌های مختلف دارن درباره‌شون حرف می‌زنم. اصلن من یه مدل مرضی که دارم اینه که اگر ده‌ها کتاب نخونده داشته باشم یهویی ویرم می‌گیره برم کتابفروشی و چند تا کتاب جدید بگیرم و سریع همون ها رو بخونم. حدود دو ماه شاید هم بیشتر که پنج تا کتاب از نشر ماهی گرفتم ولی فاصله من با اونا حداقل هفت هشت هزار کیلومتر.دلم براشون تنگ شده، برا همه‌ی کتاب‌های...

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

روزمره‌گی

هوا ابری ولی بیرون هوا دم‌کرده و شرجی. افتادم روی مبل و همین‌طور فکرم از این اتفاق و خبر می‌ره سمت اون یکی. از توییتر فاصله گرفتم چون حجم خبرها و نظرات انقد زیاده و گاهن وحشتناک و ترسناک که احساس می‌کنم نفس کشیدن زیر این حجم از تباهی برام خیلی سخته، جدا از اینکه خبرها دوباره دارن افسرده و غمگین می‌کنم.
پامو از دسته مبل آویزون کردم و منتظرم برنج دم بکشه، خورشت جا بیفته و ناهار رو با هم بخوریم....

به کجا چنین شتابان؟

روی تخت افتاده بودم خسته و بی‌حوصله. مدام با خودم فک می‌کردم چرا؟
شب قبلش رفته بودیم تماشای مراسم آتش بازی. قرار بود مراسم ساعت ۱۱ شب شروع شود ولی از یک ساعت قبل مردم آمده بودن. کوچک و بزرگ پیر و جوان از نژادهای مختلف. مدام صدای ترقه و فشفشه بود که از هر طرف می‌آمد شبیه شب چهارشنبه‌سوری در ایران. برای مردم آنجا عادی بود ولی من از صداهای بلند می‌ترسیدم و برایم تحمل‌ش آزاردهنده بود. نشستیم توی ماشین تا از شر صداها کمی خلاص شویم. حدود ساعت یازده رسمن انگار کل جمعیت آن منطقه سرازیر شده بود سمت پارک. اکثرا با خانواده و دوستان بودن. تا چشم کار می‌کرد آدم بود...زیاد، خیلی زیاد.‌چن دقیقه از ساعت یازده شب گذشته بود که مراسم شروع شد. فوق‌العاده و هیجان‌انگیز بود. آسمان مدام رنگی و رنگی‌تر می‌شد، صداها در برابر زیبایی که در آسمان شکل می‌گرفت هیچ بود. موسیقی هم بود ولی همه محو تماشای آتش‌بازی زیبایی بودند که آن بالاها جریان داشت. تجربه زیبا، فوق‌العاده و هیجان‌انگیزی بود. نیم‌ساعت بیشتر طول نکشید والی شادی و هیجان را می‌شد در چشم‌ها و لبخندها دید...
بیست و چهار ساعت بعد اما، چنین مراسمی در نیس با حماقت توصیف‌ناپذیر موجودی دو پا به خاک و خون کشیده می‌شود. گریه، زجه و غم جحای همه آن شادی و هیجان را می‌گیرد...
به کجا چنین شتابان؟

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

بنظرم مجموعه‌ای از بدترین و بی‌ربط‌ترین آدم‌های ممکن دور و برم هستن و این خیلی آزاردهنده است. هر چند همه سعی‌م رو می‌کنم که نبینمشون و فاصله مطمن رو باهاشون حفظ کنم ولی اغلب در همون دیدار چن لحظه‌ای هم انقد مهارت دارن که زهرشون رو بریزن. چرا مدام میام اینجا و غر میب‌زنم؟ چون نمی‌تونم درباره این درد بزرگ با کسی صحبت کنم چون آدم‌هایی که دوست دارم شسنونده من باشم از من و شرایطی که من دارم خیلی دور هستند و در ضمن هر کدوم مشکلات شخصی خودشون رو دارن و دوست ندارم ناراحتی من هم به گرفتاری‌ها و دغدغه‌های فکری‌شسون اضافه بشه. دفیقن باید خودم به تنهایی گلیم‌م رو از آب بکشم بیرون. حالا می‌فهمم این مدت چقد او اذیت شده و سختی کشیده...فرق الان با گذشته برا او اینه که الان یه نفر رو در کنار خودش داره که دقیقن می‌فهمه و درد رفته تو پوست و خونش...
دارم فک می‌کنم از قبل یه اتفاق‌هایی تو مملکت ما یه سری آدم‌ها به کجا رسیدن و پاشون به چه جاهایی باز شده. آدم‌هایی که از شعور اجتماعی هیچ بویی نبردن، آدم‌هایی که هنوز فکرشون واقعن رشد نکرده آدم‌هایی که از خوب یا بد روزگار دری به تخته خورده و از یه جای کوچیک پرت شدن وسط یه دنیای خیلی بزرگ...

باد او را برد

دیشب تازه فهمیدم چهره جهانی بودن یعنی چی. وقتی خبر درگذشت عبای کیارستمی منتشر شد کافی بود هشتگ کیارستمی رو در شبکه‌ای مثل توییتر سرچ کنی تا بفهمی جهان داره نسبت به این خبر چطور واکنش نشون می‌ده و ما کی رو از دست دادیم...

۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

هیچ‌وقت فک نمی‌کردم چندهزار کیلومتر از ایران دور شم و بخشی از زندگیم درگیر خاله‌زنک بازی و حرف‌های حاشیه‌ای بشه و گاهی تا چن روز ذهنم درگیر باشه.
هیچ نمی‌فهمم که یه نفر چطور می‌تونه انقد طلبکار باشه و فک کنه هر کاری ما می‌کنیم وظیفه‌مون هست و باید همه جوره به اون عوپضی خدمت بدیم و در عوض اون هر بار با اون زبون تیزش یه زخم بزنه به ما.
کاش هم‌سن و سال ما بود ولی دریغ و صد افسوس که جای مادربزرگ ما رو داره ولی اندازه یه جلبک شعور و معرفت نداره. ازش متنفرم و هر وقت بالاجبار می‌بینم‌ش حالم بد می‌شه.
آدمی که به خیال خودش داره زندگیش رو با نماز و روزه و دعا طی می‌کنه ولی خبر نداره که با رفتارها و حرفاش هیچ دل نشکونده‌ای دور و اطرافش باقی نگذاشته و همه رو فراری داده.

شب‌های روشن

با وجود اینکه شب‌ها حدود ساعت یازده تازه هوا تاریک می‌شه ولی بیشتر مغازه‌ها و فروشگاه‌ها ساعت هفت تعطیل می‌شن.هوا ساعت هفت و هشت شب جوری روشنه که انگار ساعت سه چهار عصره ولی همه جا تعطیل و خلوت.

۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

فصل تخفیف‌ها

دیروز رفته بودیم یه فروشگاه لباس فروشی برا خریدن لباس تیم ملی ایتالیا. خیلی شلوغ بود و مردم هم چن دست چن دست لباس می‌خریدن. روی اکثر لباس‌ها کاغذهای نشان‌دهنده تخفیف از ۲۰ درصد تا ۷۰ درصد رذو زده بودن. قبلن فک می‌کردم از ابتدای جولای فصل تخفیف‌ها شروع می‌شسه ولی انگار از ۲۲ ژوییه شروع شده.
تو این فروشگاه تو همه بخش‌ها مخصوصن بخش لباس کودک و نوزاد مردم مشغول انتخاب بودن ولی وقتی رفتیم اوشان و بخش پوشاک وضعیت وحشتناک بود. انگار که قوم مغول حمله کرده بودن و لباس‌ها همه جا پراکنده بودن از روی زمین گرفته تا وسط راه ی هر جا که ملت عشق‌شون کشیده و گذاشتن.

از نامردی‌ها

سلام.خوبی؟چطوری؟خوش می‌گذره؟خوش می‌گذره که...
سوال تکراری همه این روزها بوده. بیشترین مشکل‌م حالا با اون لحظه که تاکید می‌کنه خوش می‌گذره که...دلم می‌خواست بخشی از این خوشی‌هایی که مشخصن توی ذهن عده‌ای هست رو باهاشون تقسیم کنم تا اون‌ها هم بچشند ولی...
چن روزه درد روی شانه‌ها و پس گردنم افتاده و مدام در حال رفت و آمد دلیل‌ش؟ بی‌شرفی یه آدم عوضی. یه بی‌انصاف که تنبلی و بی‌مبالاتی‌های خودش رو نادیده گرفته و رفته به نفر سومی گفته که ما دل به کار نمی‌دیم و کم کاری می‌کنیم!!!
همون قدر که ازش ممنونم تو شرایط سخت مالی به ما کاری داد که انجام بدیم و ما هم کم نداشتیم همونقدر هم از این حجم از بی‌شرفی و نامردی‌ش متنفرم. خوب که همه چی می‌گذره....فعلن حالم خوب نیست

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

آب و هوای متغییر

هی به خودم وعده می‌دم هوا که خوب شد و من هم سرحال اومد
م شروع می‌کنم به نوشتن، زهی خیال باطل.
صبح هوا خوب بود. رفتیم سمت شهرداری و کارایی که داشتیم رو انجام دادیم. بعد رفتیم سمت بانک. ماشین رو تو پارکینگ گذاشتیم و به سمت بانک می‌رفتیم که حس کردم چقد بوی گل‌محمدی میاد. اون اطراف پر بود از بوته‌های گل‌های صورتی رنگ که بوشون عین عطر گل‌محمدی بود.خیلی حس خوبی داشتم. دو سه هفته پیش هم که داشتم از جلو خونه‌ای رد می‌شدم همین بو اومد ولی فک کردم اشتباه شده ولی این بار رفتم سمت گل‌ها و بوشون کردم و دقیقن همون بو رو داشتن. گل‌هایی که دیدم حتی شبیه گل‌های رز هم نبودن ولی همون عطر گل‌محمدی رو می‌دادن.
 بعد از بانک یه مقدار خرید کردیم.‌البته هر بار به قصد خرید نون هم می‌ریم فروشگاه کنارش کلی چیز دیگه هم می‌خریم، چیزایی که ضرورتی هم ندارن! یعنی هر بار رفتیم اوشان انقدر چیدمان‌ها رو تغییر دادن که یه کنجکاوی تو آدم شکل می‌گیره بره ببینه چه خبره و همین امر باعث می‌شه هی این‌ور و اون‌ور سرک بکشه و ریز ریز چیز برداره بعد سر صندوق یهو می‌بینه، الکی الکی سی چهل یورو خرید کرده.
همه اینا رو نوشتم که بگم الان اینجا رسمن سیل داره میاد. خبری از آفتاب صبح نیست. یهویی رعد و برق و باد و توفان و بارون سیل‌آسا شروع شد. با این وجود هوا دم کرده است و اگه پنجره بسته باشه انگار هوا برا نفس کشیدن کم میاد.
نمی‌دونم این همه تغییر آب و هوایی کی می‌خواد تموم بشه یا حداقل به تعادل برسه. هر چی که هست واقعن اثراتش رو بر روی روح و روان خودم به وضوح حس می‌کنم.

۱۳۹۵ خرداد ۱۳, پنجشنبه

مادر

مدتی بود که توییتی از خرس نمی‌دیدم. احتمال دادم دی‌اکتیو کرده باشد یا خواسته برای مدتی از توییتر دور باشد. هفته پیش سری به وبلاگش زدم و متوجه شدم مادرش فوت کرده. با متنی که نوشته بود بارها اشک ریختم. امروز هم پست دیگری نوشته بود که باز هم اشک‌هایم سرازیر شد. بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگ مادرم هستم. خرس درست نوشته عشق و علاقه مادرها به بچه‌هایشان بی‌حساب و کتاب است، دو دو تا چهار تا و چرتکه و ماشین حساب نمی‌شناسد. 

بازگشت هوای تخمی

زمستانذبی‌خبر برگشته. شنبه هوا نسبتن گرم و معمولی بود. یکشنبه بارون که شروع شد گفتم موقتیه و تا چن ساعت دیگه تموم میشه ولی سه روز بارون بارید. شُٔرشُر، حتی گاهی رعد و برق هم همراهش بود. دور روزه از بارون خبری نیست ولی باد شدیدی می‌وزه و صبح‌ها هوا مه‌آلوده. در بعضی مناطق سیل جاری شده و جایی خوندم ارتفاع سن تا سه متر بالا اومده. نمی‌دونم این شرایط تخمی آب و هوایی تا کی ادامه داره ولی هر چی هست عادت کردن به تیم همه نوسان و تغییرات سخته.
چن شبه خیلی دلم برا مامانم تنگ می‌شه، انقد که بلند بلند گریه می‌کنم و بعد احساس راحت شدن. دیشب دلم برا داداشمم تنگ شده بود در نتیجه با صدای بلندتری گریه کردم. گریه کمک‌م کرد بعد چن دقیقه که احساس می‌کردم از دلتنگی نفس کشیدن برام سخت شده راحت‌تر نفس بکشم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

تشویق تیم ملی

اتفاق‌ها و تجربه‌های دست اول هفته‌ای که گذشت رو باید می‌نوشتم ولی کوفتگی بدنم، مهمون‌داری و سردردهای مکرر نذاشت حال خوبی برای نوشتن داشته باشم. آب و هوا خیلی نوسان داره و هنوز نتوانستم با این آب و هوا کنار بیام همین شرایط زندگی کردن رو کمی سخت می‌کنه ولی دیر یا زؤد باید بهش عادت کنم. به زودی باید از اولین تجربه هیجان انگیز زندگی‌م بنویسم، تجربه حضور در سالن ورزشگاه و تشویق تیم ملی. ساعت‌ها بعد بازی فک می‌کردم اون آدم پر انرژی و هیجان‌زده‌ای که برای دقایقی روی زمین بند نبود و داشت با همه توان ورجه وورجه می‌کرد کی در من بیدار شد؟ چن سال‌ش بود و همه این سال‌ها کجا بوده؟باور اینکه اون آدم خود سی و سه ساله‌م بوده برام سخت شایدم تعجب‌آور.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

یک، دو، سه...شروع

بچه‌هایی که از قدم‌های وبلاگ‌نویسی بودن حالا هر کدام یکی دو تا کتاب منتشر کرده‌اند شاید هم بیشتر.
وبلاگ صرفن روزمره‌گی نویسی برای آن‌ها نبوده، شاید هم اوایل بوده و از جایی به بعد دیگر نه.
فکر می‌کنم اگر وبلاگ اول‌م را داشتم و مثل همان قبل‌ترها منظم‌تر و بهتر می‌نوشتم شاید حداقل این سال‌ها از نوشتنم حال بهتری داشتم. به خودم می‌گفتم به‌به، جوری نوشته‌ای که ازت راضی‌م. یک‌جور رضایت روحی و خستگی در کن ولی خب این اتفاق به صدها دلیل و شاید هزارها نیفتاده و خودم مقصر اصلی آن هستم. به قدر وسع نکوشیدم، پس جای گله و نق زدنی هم نیست.
می‌خواهم از نوشتن اتفاق‌های خاله‌زنک که دوز انرژی منفی‌اش هم بسیار زیاد است چشم‌پوشی کنم و بیشتر از تجربه‌های جدیدم در اینجا بنویسم.

عمر گران

چن روز پیش که خانوم میم برایم گذاشت و بهم گفت که منتظر دومیبن فرزندش است خیلی خوشحال شدم. بعد فکر کردم به سابقه دوستی‌مان. اوووف الان یادم آمد که نه سال پیش کمی زودتر از این روزها وبلاگ‌م را در بلاگفا ساختم و خانوم میم جان جز اولین دوست‌ها و ماندگارترین آنها شد.
گاهی وقت‌ها که بهعدد در سال‌ها فکر می‌کنم حالم بد می‌شود درست‌ش این است که بگویم عددها ترس‌آور شده‌اند.
خدایا نه سال از روز اولی که وبلاگ نوشتم گذشته. هشت سال از روز اولی که رفتم توی دفتر کار فلان، هفت سال از فلان خبر...
وای، وای، وای که الان یادم افتاد اردیبهشت بود که رفتم سرکار، هشت سال قبل و فقط حدود چهار سال کار کردم...
زمان چقد افسارگسیخته پیش می‌رود گاهی به خودم نهیب می‌زنم که به تاریخ‌ها فک نکن و سریع از روی آن‌ها بگذر ولی مگر می‌شود...

۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

خاله‌زنک

داریم تو یه خونه چهل متری زندگی میکنیم که یه اتاق خواب داره و طبقه زیر شیروانی حساب می‌شه. به اندازه دو نفر آدم بالغ لوازم و وسایل لازم برا یه زندگی رو داریم و احساس کمبودی نمی‌کنم. خب مسلمن آدم وضع مالی بهتر باشه می‌تونه وسایل بهتر و بیشتری بخری ولی وسایلی هم که الان داریم همه خوب هستند و مناسب و لازم.
چیزی که اعصابم رو بهم ریخته فضولی‌های آدم‌هایی هستند که واقعن فهم و شعور ندارن. درباره همه چی نظر می‌دن از نوع پوشش تا وسایل خونه. بله من دلم می‌خواد میوه‌ها رو ببینم تو سبد حصیری ولی طرف انقد کندذهن که فک می‌کنه این کار از روی نداری و بدبختی و صدتا چیز دیگه. واقعن نمی‌دونم چطور بفهمونم که ما راضی هستیم از داشته‌هامون. نخواد انقد توضیح بدم بابا این وسایل برا این خونه کافیه. فک می‌کنم از یه جایی احترام گذاشتن حماقت محض حساب می‌شه. دفیقن از جایی که بقیه فک می‌کنن این اجازه رو دارن که درباره همه چی نظر بدن و تو فقط سعی می‌کنی همه چی دوستانه تموم بشه. مشکل دیگه خود من هستم که کاری به بقیه ندارم. هر چی بپوشم یا نپوشت تو خونه هر چی داشته باشد یا نداشته باشن. همه سعی‌م رو می‌کنم نظری ندم مگر اینکه خودشون مطرح کنن.
این آدما دارن من رذو تبدیل به خاله‌زنک می‌کنند من آدمی بودم که هیچ‌وقت این چیزا برام اصل و اولویت نبوده حالا هی باید جواب بدم...
مسلمون باید منقرض شه تا یبه نسلی بیاد که این ژن‌های معیوب و مریض تو وجودش نباشه

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

دلتنگی

خیلی وقته که دیگه نمی‌تونم نود دقیقه فوتبال رو نگاه کنم حتی ورزش‌های دیگه رو. انقد بهم استرس وارد می‌شه که تحملش از توانم خارج شده. سال‌هاست بازی دربی رو نمی‌بینم و فقط در حد چن دقیقه گذری یه نگاهی می‌اندازم. مثل دوره نوجوونی دیگه بله خاطر باخت‌ها گریه نمی‌کنم و خوشحالی‌ام در حد چند دقیقه است. دیروز پرسپولیس گل می‌زند و او از شدت خوشحالی خونه رذو گذاشته بود رو سرش. من فقط صدا رو می‌شنیدم و فقط ده دقیقه آخر بود که با استرس بیش از حد منتظر پایان بازی بودم. بالاخره فوتبال هم تموم شد و خوشحالی سهم دو نفره ما از جمعه بیست و هفتم فروردین بود. به مرور این خوشی هم ته‌نشین شد و یهویی یه غم سنگین خفه‌کننده‌ای اومد نشست رو کل وجودم. یهویی دلم برای داداشم تنگ شد، خیلی. سعی کردم زودتر بخوابم تا به دلتنگی فک نکنم ولی دلتنگی کارش رو کرده بود. سرم رو شونه های او بود و بدون اینکه متوجه بشه داشتم اشک می‌ریخت.

زندگی روزانه

نمی‌دونم دفیقن بقیه در زندگی روزمره چه کاری انجام می‌دن که از من مکرر می‌پرسم خب چیکار می‌کنی؟ خب برنامه‌ای چیه؟ والله منم مثل همه زندگیم رو می‌کنم. صبحونه می‌خورم، غذا می‌پزم. فیلم می‌بینم، پیاده‌روی می‌کنم، زبان می‌خونم، عکاسی می‌کنم و گاهی با هم میریم تو فروشگاه‌ها و جاهای مختلف شسهر هم قدم می‌زنیم و هم بیشتر با شهر آشنا می‌شم.
اوایل که از کار بیکار شدم به لاحاظ روحی داغون بودم حتی تا دو سال بعدش هنوز درگیر شدید بودم به خاطر از دست دادن کارم ولی کارهای پروژه‌ای به دستم می‌رسید و تقریبن سرگرم بودم ولی از حدود یک سال پیش دیگه هیچ کاری نکردم دفیقن هیچی. فک می‌کنم اگر بعد از اون دوره وابستگی شدید به کار مجبور می‌شدم زندگی در اینجا رو شروع کنم حتمن خیلی سخت می‌گذشت ولی بیکاری این چن سال و کارهای موقت کمک کرده تا شرایط اینجا رو بتونم بهتر تحمل کنم.منظورم از شرایط اینجا بیشتر بیکاری و خونه نشینی هست. 

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

عکاسی

تصمیم گرفتم یه صفحه جدید اینستا باز کنم با عکس‌های جدید از پاره دوم زندگی‌م. شهری که دارم در اون زندگی می‌کنند ساختمون‌هاش، جاهای دیدنی‌اش، رفتارها و عادت‌های مردم اینجا. در اصل می‌خوام نوشتن رو تمرین کنم تا یادم نره. از طرف دیگه عکاسی با دوربین حرفه‌ای رو هم تجربه می‌کنم و این یعنی یه چیز جدید یاد می‌گیرم.

روزمره‌گی

امروز صبح بالاخره گاردم رو در برابر یادگیری زبان شکستم و شروع کردم به یادگیری. البته درس‌های ابتدایی رو قبلن هم خونده بودم ولی دارم با متد آموزشی اینجا پیش میرم و این خیلی خوبه. وقتی برای خرید بیرون میریم سعی می‌کنم عددها رو درست بشنوم ولی خب عدد شماری مسخره‌ای دارن و مثلن به جای نود می‌گن دو تا چهل تا به علاوه ده!!! در نتیجه تا طرف بخواد عدد رو کامل بگه من فقط عدد رند اول رو به یورو متوجه می‌شوم و خرده‌اش رو نمی‌فهمم و به خودمم فشار نمیارم. هوای امروز تا ظهر خوب و آفتابی بود، عصر کمی ابری و سرد شد و از غروب آفتاب هم داره بارون می باره. حدود یبه ماه پیش دو تا ساقه نعنا رو کاشتم تو گلدون حالا بزرگ شدن و هربار می‌بینمشون کلی ذوق می‌کنم حتی دلم نمیاد بچینمشون!
یه مدت سردرد نداشتم ولی یه هفته‌ای می‌شه که کم و بیش سردرد دارم. جدیدم دچار ریزش مو شدم که قبلن سابقه نداشته ناخن‌هام هم با اینکه کوتاه هستن می‌شکنن و اینا از اثرات کمبود نور آفتابه، البته بخشی‌اش به آفتاب بر‌میگرده و احتمالن تغذیه. باید بیشتر دقت کنم...امروز رفتیم یه پارک که دفیقن روی مرز با بلژیک قرار داره. جالب بود که اجازه داده بلودن مردم رو چمن‌ها توپ بازی کنن یا حتی بشینن.

۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

ه‍نر

هیچ‌وقت فک نمی‌کردم یک کاموا و دو تا میل بافتنی بشن هم‌دم و مونس‌م. خوشحالم از بودنشون. خوشحال‌تر اینکه قبل از اومدنم به مامانم گفتم دونه انداختن رو یادم بده و توانستم دست تنها با هر مکافاتی خودم دونه بندازم و شروع کنم به بافتن. دوستی دارم که استاد بافتنی و قلاب بافی‌ه. دلیل اصلی‌ش هم اینه که از بچگی کنار مامانش یاد گرفته ضمن اینکه خیلی بااستعداد و خوش سلیقه هم هست. ولی من یه زمانی می‌گفتم چیه ملت می‌رن دنبال گلدوزی، خیاطی و بافتنی...واقعن خام و ناپخته بودم. درسته هر کسی علایق و سلایق با بقیه فرق داره ولی به نظرم بافتنی و خیاطی نقاشی و خوشنویسی یه هنرهایی هستن که به آدم حس اعتمادبنفس می‌دن، حس مفید بودن حس خلق و آفرینش...کلن هنر همینه یه جور زایش دوباره....آدم هر هنری داشته باشه مطمنن یه روزی یه جایی به کارش میاد. به‌نظرم این اشتباه بود که تو یه دوره ما می‌گفتیم فلان کار مال دخترای فلانه، بیسار کار مال فلانیا، اصلن این کارا در سطح ما نیست و الخ...تجربه بهم یاد داده هر هنری و هر توانایی و تخصصی یه جایی به کار میاد و ارزشمند هست. هر چند در بازه‌ای از زمان و مکان بی‌ارزش باشه و یا اصلن توجهی بهش نشه. الان تو اینستاگرام خانم‌های زیادی دارذن از هنر دستشون کسب درآمد می‌کنن. جدا از بحث اقتصادی هنر و سر و کار داشتن با رنگ، موسیقی و ...یه حالتی از طراوت و شادابی به آدم می‌دهد که مثلن ساعت‌ها کار خبری یا سایر کارها فاقد این حال و احوالات خوب هستن.

۱۳۹۵ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

پوشاک

یکی از خوبی‌های اینجا اینه که بیشتر وقت‌ها تو جعبه پستی‌مون نامه یا آگهی‌های تبلیغاتی داریم. بین این آگهی‌ها که بیشتر مربوط به فروشگاه‌های زنجیره‌ای کوچیک و بزرگ هست می‌شه محصولات متنوعی رو با قیمت‌های خیلی مناسب پیدا کرد. مثلن دیروز طبق مطالب نوشته شده در آگهی یکی از همین فروشگاه‌های کوچیک رفتیم اونجا و دیدیم به‌به هم جنس‌ها مناسب هستند و هم قیمت‌ها عالی. اینجا اگه کسی بخواد خوب زندگی کنه بیشتر به لحاظ خورد و خوراک و پوشاک منظورم هست واقعن می‌تونه. شما می توانید با سه، چهار و پنج یورو هم تو مغازه‌های مختلف لباس‌های تمیز و خوشگل بخرید. بله شما می‌تونید لباس صدها یورویی هم بخرید ولی اگه وضع اقتصادی مناسبی نداشته باشید هم این امکان در خیلی از فروشگاه‌ها هست که بتونید با حداقل سه یورو یه تی‌شرت که هم جنس خوبی داره و هم زیباست بخرید و حالش رو ببرید.
یه فروشگاه بزرگ اینجا هست که قبلن یه کارخونه بزرگ بوده و حالا بازسازی شده و تبدیل به فروشگاه. تو این فروشگاه شما می‌تونید شلوارهای خوب با قیمت یه یورو هم پیدا کنید.چرا؟ چون مغازه‌هایی که در سطح شهر هستند لباس‌هایی رو که تک سایز شدن یا دیگه فصل‌شون گذشته و یا مثل قبل مد نیستن رو میدم به این فروشگاه تا براشون بفروشه. خیلی وقتا اگر کسی فرصت کنه و خوب بین لباس‌ها بگرده می‌تونه لباس‌هایی با قیمت دو سه یورو پیدا کنه که قیمت قبلی اون‌ها کمتر از بیست یورو و حتی بیشتر بوده. ضمن اینکه همه این لباس‌ها نو هستند و مدل تاناکورا نیستن.
دیروز ما رفتیم یه فروشگاه کوچیک آلمانی که تی‌شرت‌هاش رو با قیمت۲.۹۹ یورو و ۳.۹۹ یورو می‌فروخت. بعد اگر از هر کدوم دو تا می‌خریدی به ترتیب می شود ۵ و ۶ یورو.
البته تو آگهی اینجور زده بود ولی موقع حساب و کتاب همون قیمت روی کالا رو حساب کردن ولی انقد جنس لباس لطیف و رنگ‌ها دوست‌داشتنی بودن که اختلاف یه یورو و دو یورو اهمیتی نداشت. با این قیمت‌ها آدم می‌تونه تو فواصل کم لباس‌های متنوع با رنگ‌های مختلف بپوشه. حالشم شاید بهتر شد.

۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

فرزندآوری

یکی از مواردی که اینجا خیلی به چشم اومده و هنوز هم باعث تعجب و حیرتم می‌شه تعداد بچه‌های هر خانواده است اونم با فاصله‌های سنی کم. یهویی یه پدر و مادر جوون و حتی کم سن و سال می‌بینی با سه، چهار و پنج تا بچه قد و نیم‌قد. برعکس تو ایران که اکثر زوج های جوون یا بچه ندارن یا خیلی داشته باشد یکی و در نهایت دو تا. اینجا تا دلتون بخواد بچه‌های قد و نیم‌قد دیده می‌شد. اول فک می‌کردم فقط عرب‌ها هستن که تعداد بچه‌هاشون زیاده، چون به ازای هر بچه دولت پول بهشون می‌دهد و اینجور که شنیدم هر بچه باعث سه سال زمان بازنشستگی پدر و مادرش می‌شه. به خاطر همین عرب‌ها به بچه آوردن به عنوان یه شغل نگاه می‌کنند این چیزیه که من از مردم شنیدم. ولی غیر عرب‌ها هم بچه کم ندارن. اونا هم اکثرن به داشتن بچه بیش از یکی و دو تا علاقه‌مند هستن. بالاخره دولت امکانات و توجه ویژه‌ای به فرزندآوری داره و همین یه امتیاز مثبت برا تشویق زوج‌ها به فرزندآوری چیزی که هنوز هضم‌ش برا من مشکل هست و نتوانستم باهاش کنار بیام.

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

روزمرگی‌هام

دیشب سردرد گرفتم و تا زمانی که آسمان کاتملن تاریک نشد نتوانستم بخوابم. بالاخره آفتاب حدود ساعت ۲۱:۱۰ غروب کرد و بعد به تدریج آسمان تاریک و تاریک‌تر شد. کلی تقلا کردم تا خوابم برد و درست زمانی که فک می‌کردم در خواب عمیقی هستم صدای افتادن چیزی بیدارم کردم. انگار که اصلن نخوابیده باشم، با ترس و دلهره شسدید چشم‌هایم را باز کرد و چن دقیقه‌ای زمان لازم بود تا بفهمم اوضاع چطور است. بعدش تلاش کردم بخوابم ولی نشد، مدام خواب‌های هفت الهشت و کابوس‌های بی‌سر و ته میب‌دیدم و فرصتی برای خواب پیدا نکردم. همین که آسمان روشسن شد، از رختخواب بیرون آمدم گفتم گور بابای خوتاب پر استرس و مشوش. شیر را ریختم در ظرف مسی که هدیه خاله‌ام است. بعد از عمری با شیر سر یک سفره می‌نشینم. قبل‌ترها به شدت با خوردنش مشکل داشتم مدتی شیر بدون لاکتوز می‌خوردم و راضی بودم. اینجا که آمدم باز هم شیر بدون لاکتوز می‌خوردم ولی بیش از حد شیرین بود. تصمیم گرفتم شیر معمولی با چربی کم را هم امتحان کنم که جواب امتحان تا حالا رضایت بخش است. صبحانه را آماده کردم همراه با سه تا نان تست کامل. خودم تنهایی نشستم پای سفره و صبحانه‌ام را خوردم. دلیل ندارد من صبح زود بیدار شدم او را هم مجبور کنم بیدار شود. همان‌طور که وقتی من گرسنه‌ام دلیلی ندارد حتمن منتظر بمانم تا او بیدار شود! گاهی وقت‌ها آدم باید برای خودِ خودش بساط صبحانه و ناهار را بچیند و برای دل خودش به همه چیز رنگ بپاشد. گاهی چقدر از این خود دور می‌شوم، انگار کودکی رها شده گوشه کناری از شهر صد دروازه و بی‌صاحاب. باید بیشتر قدرش را بدانم. قدر این خودِ مناظر محبت و مهربانی.
دارم می‌نویسم و این بهترین کار نیمروزی‌ام است.

بازار هفتگی/ میوه و سبزیجات

شنبه‌ها بین ساعت یک تا دو می‌ریم شنبه بازار و خرید هفتگی میوه و سبزیجات رو انجام می‌دیم. اول یه گشت سراسری می‌زنیم و قیمت‌ها رو می‌بینیم و بعد شروع می‌کنیم به خرید. اغلب وقت‌ها قیمت‌ها بیست بیست تا پنجاه سانتیم در نوسان هستن و شما می‌توانید با خیال راحت و بدون نگرانی از اینکه کلاه گشادی سرتون رفته باشه خرید کنید. میوه یا هر چیز دیگه رو خودتون جدا می‌کنید و تحویل فروشنده می‌دید. قیمت‌ها به‌نظرم خیلی خوبه تو بازار هفتگی نسبت به فروشگاه‌ها. البته یه چیزهایی هم فقط تو فروشگاه‌ها پیدا می‌شه. ما اینجا سیب زرد و قرمز رو کیلویی یه یورو می‌خریم. انار هم که قبلن ۱.۸ بود و جدیدن شده ۲.۵. گوجه کیلویی ۱.۵ و گاهی هم کمتر. سیب‌زمینی و پیاز کیلویی یه یورو. پرتقال ۱.۲۰. چهار بسته سبزی خوردن تازه یه یورو. خلاصه که من به شدت از قیمت‌ها و کیفیت اجناس راضی هستم. خرید میوه و سبزی‌مون برا شیش روز هست و کمتر پیش اومده چیزی خراب بشه و مجبورشم بندازم دور. به جز یه بار که اونم کیفیت خود گوجه‌ها خوب نبود و دیگه هم از اون مدل گوجه نخریدیم. اینجا اسفناج، کاهو و قارچ رو بسته‌ای از فروشگاه می‌خریم.
هر وقت میریم بازار هفتگی قیمت‌ها رو با ایران مقایسه می‌کنم واقعن سیب کیلویی یه یورو یعنی مفتِ مفت و همه می‌تونن بخرن. قدرت خرید مردم اینجا بالاست. در حالی که اگر یک هزار تومن رو واحد پول ایران قرار بدیم باهاش گاهی یه کیلو سیب‌زمینی یا پیاز هم نمیشه خرید چه برسه به میوه.

۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

سیزدهم فروردین

امروز هوا خوب نبود بلکه عالی بود. انقدر دوست‌داشتنی که توانست جبران غم و اندوه دیروز را هم بکند. صبحانه املت خوردیم و بعد رفتیم سمت جاده کنار کانال آب. جاده‌ای است برای پیاده‌روی ورزش و دوچرخه‌سواری که انتهایش معلوم نیست ولی به هر کجا که برسد وجودش نعمتی است بزرگ برای من.
ورزش از عادت‌های خیلی خوب مردم اینجاست. نه سن و سال می‌شناسد و نه آفتاب، ابر و باران. هر روز در حال دویدن و پیاده‌روی هستند. چند نفره یا تنها. بیشتر آدم‌هایی که من دیدم تنها می‌دوند همراه با موسیقی.
ما حدود یک ساعت و نیم رفتیم و برگشتیم. جاده انتها نداشت. یک طرف خانه‌های آجری بود و یک طرف چمنزار. انقدر آرامش آنجا جریان دارد که آدم فک می‌کند جایی در رویاهایش غوطه‌ور شده.
وسط مسیر پیاده‌روی زمین‌های کشت شده کوچکی را دیدم که در کنار هر کدام ساختمان‌ها کوچکی بود. اینجور که مطلع شدم زمیبن‌ها را ماهانه اجاره می‌دهند تا افراد علاقه‌مند در آنها به کشت‌و‌کار مشغول شوند و بعدتر می‌تواند محصولات خود را در بازارهای هفتگی بفروشند. اگر بابام اینجا بود با اون عشق و علاقه‌ای که به گل و گیاه و کشاورزی داره حتمن یکی از کشاورزان موفق و معروف می‌شد.
هوای بعدازظهر کمی ابری بود ولی قابل تحمل و نسبتن دوست‌داشتنی.
روزها به خیلی چیزها فک می‌کنم که قابلیت نوشتن رو هم دارند ولی موقع نوشتن حتی یادم نمیاد چی بودن.
بازم خدا رو شکر. اینجا هوای نیمه آفتابی با حداقل سرما جز نعمت‌های بزرگه.

۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

روز ابری

هوا ابری‌ست یک جوری گرفته و درهم که انگار گره‌های ابرویی به‌شدت در هم فرورفته باشند و خشم همین طور پخش و پلا شود.
این ابرهای تیره و درهم، غم عالم را هم با خودشان می‌آورند. از صبح حالم یک‌جوری به سامان نیست. یک جور که حتی دلم نخواست از خانه بیرون بروم. ترجیح می‌دهم سرمرا بکنم زیر پتو و وقتی بیرون آوردم حداقل ابرها تیکه پاره شده باشند نه اینجور درهم و غم‌افزا.

۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

نوشتن

وقت برای نوشتن روزهایم را دارم ولی چرا نمی‌نویسم؟ تنبلی یا تهی شدن از همه چیز!
گاهی احساس می‌کنم از کلمه و معنا تهی شدم و بعد حالم به شدت بد می‌شود. ناامید و پر غصه. نباید این‌طور باشم، نباید. ولی هستم، گاهی می‌شوم.
فکر می‌کردم به روزهایی که گذشته. از سردرد و استرس‌ها خبری نیست. یکی از دلایلش مطمنن دوری از اخبار است. یکسال شاید بیشتر است که خبرها را از روی سایت‌ها دنبال نمی‌کنم، مگر از روی توییتر در حد تیتر و گاهی کمی بیشتر از تیتر. از وقتی هم که آمدم اینجا خبری از اخبار صدا و سیما نیست چیزی که قبل‌تر هر روز مجبور بودم بشنوم. یک جوری اگر صدایی از رادیو یا تلویزیون در خانه نمی‌پیچید چیزی کم بود. صدا و سیما با آن همه خبرهای پر از استرس آن همه راست و دروغ سیاهی و سفیدی خودش را به چارچوب خانه‌ها تحمیل کرده حالا بیا و بگو ما اصلن تلویزیون نمی‌بینیم و فلان...از واقعیت نمی‌شود فرار کرد. حجم اخباری که هر روز از رسانه‌های مختلف پخش می‌شود با گذشت زمان روح و روان آدم را ذره ذره خرد می‌کنید، می‌یابد و گاهی تمام روح و روان آدمی را می‌بلعد.
دلم می‌خواهد پشت میز چوبی جودی ابوت یک که می‌نشینم بتوانم بنویسم. خوب و دوست‌داشتنی ولی هنوز قدرت‌ش را ندارم.
مطمنم دیر یا زود از روزمره‌گی دست می‌کشم و می‌نویسم. جوری می‌نویسم که خودم دوست‌ش داشته باشم.

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

سال ۹۵

نمی‌دونم دستم کجا خورد و همه نوشته‌های برای روز اول فروردین پاک شد. لحظه تحویل سال به وقت اینجا حدود پنج و نیم صبح بود. با هر ترفندی که بود بیدار شدیم و دیگه خوابم نبرد تا ظهر. خدا خیر بده به این واتس‌آپ که هم درد هست و هم درمون مگر نه خط‌های تلفن که همه اشغال بودن و نمی‌شد با کسی تلفنی صحبت کرد.
عصر به زور مجبور بودیم بریم مهمونی که از قبل برا خودشون همه چی رو بریده بودن و دوخته. فقط به ما گفتن فلان ساعت فلان جا باشید. صرفن به خاطر روز اول عید و احترام به بزرگ‌ترها زیر بارش رفتم مگر نه بار اول و آخر هست جایی می‌رم که فقط مجبورم خودخوری کنم و لحظه‌شماری برا تموم شدن‌ش.
نه هم‌سن و سال هم هستیم و نه سلایق و علایق نزدیک بهم داریم. برعکس انقد از سرتا پات نظر می‌دن، انقد دست تو هر سوراخ و سمبه زندگیت می‌کنن که فقط می‌خوای فرار کنی از بین‌شون.
دوست دارم بریم یه جای دورتر. که حداقل اگر ماهی یا سالی همدیگرو دیدیم موضوع حرف زدن گیر دادن به این نباشه که چرا چایی نمی‌خوری؟ رژیمی؟ چرا آب‌نبات نمی‌خوری؟ وزنت می‌ره بالا؟ و الخ...
جالبه فضولی و خاله‌زنک بازی انگار رفته تو وجود ایرانیان فرق نداره چن سال ایران بودی یا نبودی. طرف سی سال هم بیشتر داره اینجا زندگی می‌کنه هر بار به یه چیت گیر می‌دهد. چرا لباس زیاد پوشیدی؟ اه، لباست نو شده، اه، لباس تازه خریدی! اه، قبلن اینو نپوشیده بودی....اه،...

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

مغازه

امروز یبه سر رفتیم فرمانداری برای تمدید پاسپورت او. مثل دفعه‌های قبل یه صف طولانی جلوی در کشیده بودن برای بازرسی. گاهی وقتا آدم فک می‌کنه فقط تو ایران هست که یهویی مردم تو صف جلو می‌زند و این حرفا ولی دیروز دیدم که ژن بیش‌عوری همه جا هست و رعایت نکردن حقوق بقیه ربطی به ایران و جاهای دیگه دنیا نداره. ما تو سرما ایستاده بودیم تو صف که یه مرد چشم رنگی اومد ایستاد کنار صف و همینجور که صف پیش می‌رفت خودش رو چپوند تو صف و رفت جلو...
قبلن هم گفتم پروسه کارهای اداری اینجا روی ایران رو سفید کرده. کار تمدید گذرنامه حداقل هشت هفته طول می کشه...
بعد از فرمانداری برگشتیم سکمت خونه ولی وسط راه گفتیم یه سر هم بزنیم به یک عدد کاک تنها و یه استکان چایی باهاش بخوریم. رفتیم چای خوردیم و اگر سماجت خودمون نبود ناهار و شام و صبحونه فردا رو هم نگهمون می‌داشت. این کاک خوش قلب رفتار و اخلاق جوری که بعضیا ازش خیلی راحت سواستفاده می‌کنن. طرف اومده خونش گفته از قهوه‌سازت خوشم ‌میاد تو که قهوه نمی‌خوری؟ بدش به من. اونم گفته برا مهمونام هست و نهایتن طرف ورش داشته برده اینم روش نشده محکم بگه نه. حالا چن خریبده بوده؟ ۱۵۰ یورو.
بعد از خونه کاک اومدیم خونه خودمون ناهار خوردیم و رفتیم سمت خونه مامان ع. قرار بود ما رو ببره یه مغازه اجناس دست دوم. این مغازه توسط افراد مسن و به اصطلاح داوطلب و خیر اداره می‌شه. افراد وسایلی که نیاز ندارن مثل انواع تخت، میز، کمد و خیلی چیزای دیگه رو میارن اینجا و با قیمت‌های خیلی کم برا فروش می‌ذارن. استقبال از اجناس مغازه عالیه. گاهی میزهای چوبی در حد نو رو می‌شه با سی چهل یورو خرید در حالی که قیمت واقعی‌شون ممکنه در حد چن صد یورو باشه. حضور در چنین جاهایی خیلی جالب و گاهن هیجان انگیزه. اگه در ایران بودغالبن چنین چیزهایی رو در حد جنس لوکس قدیمی با قیمت‌هایی در حد خون بابای طرف می‌فروختن.
بعد از دیدن این مغازه رفنتیم سکت یه فروشگاه عربی که گوشت حلال می‌فروشه. مامان ع می‌خواست گوشت بهره و تاکید داشت که حلال باشه

روزمره‌گی

امروز قرار بود تو خونه بمونیم و به کارای خونه برسیم. صبح‌ها هنوز هم به وقت صبح ایران بیدار می‌شم. تا عادت کنم به آب و هوای اینجا هنوز زمان لازم دارم. تا حالا دو بار سیرماخوردم و دو سری تبخال زدم و هنوز هم این پروسه عادت کردن به آب و هوای تخمی ادامه داره. امروز غذا پختم عادت کردن به گاز که چه عرض کنم کار کردن با برق سخته و یه کم حواسم نباشه کل غذا به جزغاله‌ای تبدیل می‌شه.
بعد از غذا و سر و سامون دادن به ظرفا یه سر رفتیم سمت فروشگاه بزرگ ورزشی. جالب بود اونجا چن تا معلول رو دیدم که هم‌پای بقیه کارمندان کار می‌کردم. مخصوصن یکیشون که روی صندلی برقی بود و با سرعت این ور و اون ور می‌رفت و کاراش رو انجام می‌داد. اینجور که فهمیدم یه درصدی از کارها رو تو فروشگاه‌ها باید به افراد کم‌توان یا معلول بدن. واقعن حس خوبی بهم دست داد که دیدم یه آدم با این حد از معلولیت داره کار می‌کنه و تو جامعه است نه منزوی و افسرده گوشه خونه.
سعی کردم تعداد استکان های چایی رو در روز به حداقل برسونم ولی هوای اینجا واقعن می‌طلبه.
از وقتی اومدم اینجا سوزش انگشت‌های پام هم بیشتر شده، جوری که گاهی مجبورم جوراب‌های رو از پام در بیارم تا از شدت سوزش کم بشه.
خلاصه نمی‌دونم این چه دردیه که یهویی گر می‌گیره...


۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

جامه‌دران

فیلم جامه دران رو دیدیم. از خیلی وقت پیش دوست داشتم فیلم رو ببینم و بالاخره دیدمش. فیلم خوبی بود. سرگذشت سه تا زن از دنیاهای متفاوت. وقتی این فیلم‌ها روپمی‌بینم که بخشی از اون مربوط به زمانی هست که د
رفتیم گلخونه بعدن بنویسم

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

روزهای زندگی

ساعت زیستی‌م به وقت ایران است. صبح بلند شدم و گفتم امروز یک غذای مفصل می‌پز و شروع کردم به تمیز کردن مرغ و خیساندن برنج و اتفاقی که افتاد غذا قبل از ساعت ۱۱ آماده بود. به وقت ایران می‌شود حوالی یک و نیم...مجبور شدم زیر غذاها را کم کنم تا حداقل برای ۱۲ آماده خوردن باشند.
هوا امروز هم آفتابی است و چه لذتی بیشتر از این هوای دلچسب.
دیشب برنامه استیج رو دیدم و از حذف مهدی خیلی ناراحت شدم. تنها صدایی که از اول خودش بود ولی تو برنامه نیمه نهایی اجراش مثل همیشه نبود...حیف شد.
بعدش اتفاقی که افتاد، قابل پیش بینی بود. حمله ملت به صفحه رضا و به فحش کشیدن جد و آباش...
چی می‌شه گفت؟

۱۳۹۴ اسفند ۲۰, پنجشنبه

در محضر کاک‌ها

دیروز به اصرار یه عدد کاک برای ناهار ظهر رفتیم خونشس. غذا چلو گوشت درست کرده بود. منم با گوشت قرمز اساسی مشکل دارم، یه تیکه به زور خوردم تا مبادا میزبانمون ناراحت بشه. خلاصه میز ناهار رو با هر فلاکتی بود به خوبی پشت سر گذاشتیم. کاک‌ها علاقه زیادی به خوردن چایی دارن و یهویی ممکنه اگه حواست نباشه ده تا چایی به خوردت بدن در نتیجه باید از چایی دوم به بعد محکم بگی نه. در این مرحله هم تونستم نه بگم و بیشتر از این شکمم رو به چایی نبندم. دو ساعت بعد یک عدد کاک بزرگ و قدیمی هم به جمع ما پیوست. از آن مدل کاک‌هایی که بیش از چهل سال است اینجا زندگی می‌کنند. کاک بزرگ مترجم دادگستری بود و گفت طی ما‌ه‌های اخیر ایرانی‌های زیادی در این شهر بودند و در تلاش برای رساندن خودشان به بهشت برین یعنی انگلیس. بعد ماجرای زنی ایرانی را گفت که توسط قاچاق‌چیان آدم به شدت مورد ضرب و جرح قرار گرفته بوده و اجازه نمی‌داده بهش تجاوز کنن و کار به شکایت و دادگاه کشیده بود. این کاک با اینکه خودش از دست رژیم و حکومت کفری بود می‌گفت واقعن درک نمی‌کنم این مردم چطور به این همه خفت و فلاکت تن می‌دهن تا خودشان را به انگلیس برسانند. متاسفانه از انگلیس چنان بهشتی در ذهن خیلی ها ساخته شده که می‌خواهند با هر بدبخنی و مصیبتی خودشان را به انجا برسانند. گفت یک تیم قاچاق انسان از سمت افغانستان، ایران و پاکستان فعال هستند و مرتب آدم‌های جدید را می‌آورند این سمت و در جنگلی که همین نزدیکی است آنها را رها میکنند.

بروکراسی

سه‌شنبه صبح رفتیم پرفکنتور( فرمانداری) برای تحویل مدارک. صف طولانی بازرسی جلو در ربع ساعتی طول کشید. جالب این بود که کیف و موبایل رو گذاشتیم تو یه سبد و بدون نگاه خاصی با رد شدن از زیر اشعه بهمون تحویل دادن ولی خودمون باید از گیت عبور می‌کردیم. اینجور بازرسی فک نمی‌کنم چندان قابل اعتماد باشه. خلاصه که وارد ساختمون اصلی شدیم و دیدم به‌به درست جایی که مردم نشستن رو صندلی‌ها و منتظر هستند نوبتشون اعلام بشه یه کانال بزرگ آب هست که برام خیلی عجیب و هیجان انگیز بود. یعنی یه کانال بزرگ آب داخل یه اداره دولتی!!! خلاصه رفتیم تو صف بعدی و منتظر موندیم تا نوبتمون بشه. وقتی نوبتمون شد خانم محترمی بعد از چک کردن پرونده نزدیک‌ترین وقتی که تونست بهمون بده برای گرفتن کارت موقت اقامت سه ماه دیگه بود!!! ما هاج و واج مونده بودیم که چرا انقد دیر و اون تکرار کرد که همه وقت‌ها پره. جالبه که ویزای من ده روز قبل از اون تاریخی که بهمون وقت مصاحبه داده منقضی می‌شه ولی گفت چاره‌ای نیست و باید حتمن اون روز مراجعه کنیم. خلاصه که در زمینه بروکراسی و این جور قضیا ما در یکی از پیشرو ترین کشورهای جهان زندگی می‌کنیم و صد رحمت به ایران خودمون.

در انتظار آفتاب

بالاخره بعد از چن روز هوای ابری، بارونی همراه با باد شدید بالاخره امروز هوا کمی تا قسمتی آفتابی شده، خدا رو شکر.
رو به روی اشعه‌های کم‌رمق آفتاب نشستم و دارم از بودنشون لذت می‌برم. چن هزار کیلومتر دور از سرزمین‌های شمالی من آدمی بودم گریزان از آفتاب و حالا چشم انتظار همین اشعه‌های کم‌رمقِ طلایی.
امروز حتمن می‌رم پیاده‌روی. هوای سرد این چند روز و ترس از سرماخوردگی دوباره نذاشت که در هوای آزاد پیاده‌روی کنم ولی امروز سعی‌م رو می‌کنم که جبران روزهای گذشته رو بکنم.

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

تعارفات آزاردهنده

امروز قرار بود بریم دنبال کارهای گرفتن کارت اقامت. صبح حدود هفت و نیم بیدار شدم و دیدم هوا ابریه‌. تا صبحونه بخوریم و آماده بشیم برا رفتن برف شروع شد. اولش کم بود و یهویی دونه‌ها درشت و درشت‌تر شدن. با خودم گفتم امروز هم پرید و خونه‌نشین می‌شیم. نیم‌ساعت بعد آفتاب اومد تو آسمون و خبری هم از برف‌ها نبود. رفتیم شهرداری و برگه‌های مربوط به ازدواج رو گرفتیم. بعد رفتیم خونه یکی از دوستان کورد تا با اون بریم سمت اداره مهاجرت. گفت بیاین یه چایی تازه دم بخورید و بعد بریم. خوردن چای همراه با گپ‌های تکراری راجب به همه چی سه ساعت طول کشید. اعصابم بهم ریخته بود که چرا باید انقد برنامه‌هامون بهم بریزه اونم به خاطر تعارف‌های بی‌جا و الکی. من وقتی می‌گم چیزی نمی‌خورم یا لازم نیس برا من هم بیارید دارم بدون تعارف می‌گم و توقع‌م اینه بقبه به نظرم احترام بذارن ولی مدام می‌گن تو داری تعارف می‌کنی. همین رفتارهاشون باعث می‌شه روابط رو کم‌ و کمتر کنم و از همین تنهایی خودم بیشتر لذت ببرم. خلاصه بعد سه ساعت و نیم رفتیم سمت اووفی که گفتن به ما ارتباطی نداره و باید از طریق پرفکتور کارهاتون رو دنبال کنید. نکته جالب بازرسی‌ها در ورودی اداره‌هتی دولتی بود که بعد از حوادث تروریستی و برای امنیت بیشتر انجام می‌شه. رفتیم پرفکتور و اون‌ها هم گفتن صبح‌ها قبل از ساعت دوازده و نیم باید مراجعه کنید. و اینجوری بود که کار امروزمون با تعارف‌های الکی و آزاردهنده افتاد به فردا.
تا وقتی بیرون بودیم مرتب بارون می‌اومد و هوا سرد بود. از وقتی رسیدیم خونه آسمون باز شده. جالبه تو هوای سرد آدم‌ها تو سنین مختلف با دامن‌های کوتاه و شلوارک و گاهن با جوراب نازک و حتی بدون جوراب مشغول رفت و آمد و حتی دویدن هستن.

۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

هوای ناپایدار

در سرزمین‌های شمالی آفتاب و گرمایش کیمیاست. همچین که نور آفتاب می‌افتد گوشه‌ای از خانه می‌خزم همان سمت ولی عمر گرما و لذتش انقدر کوتاه است که به جایی نمی‌رسد.
دیروز هوا نسبتن آفتابی بود که رفتیم شنبه بازار. از خانه تا بازار محلی ده دقیقه پیاده‌روی است. بازار پر از غرفه‌هایی با فروشندگان عرب زبان است ولی مشتری‌ها از هر ملیتی هستند. بازارهای محلی نسبت به فروشگاه‌های زنجیره‌ای قیمت‌های مناسب‌تری دارند و در نتیجه استقبال از آنها زیاد است. یکی دیگه از خوبی‌های این بازارها با فروشندگان عرب این است که ذایقه ما به آنها نزدیک است و خیلی از چیزهایی که ما دوست داریم تو بازارهای آنها پیدا میشه.
از بازار با چن بسته نعنا و جعفری تازه و انار برگشتیم. یه ربع بعد هوا ابری و بارونی شد و تا همین الان که حدود ظهر یکشنبه است بارون می‌باره.

۱۳۹۴ اسفند ۱۴, جمعه

بازگشت به سرزمین‌های شمالی

سه روز است که در سرزمین‌های شمالی‌م. هوا سرد و بارانی است و برای من که از گرمای روزهای آخر سال پرتاب شدم اینور دنیا سرما خوردگی کمترین اتفاق ممکن است.
به یمن قدمم همین که پای‌م رسید به پقی هوا به شدت سرد و ابری شد همراه با بارانی که کم و بیش می‌بارید. برای بقیه این سرما عادی تر بود تا من ولی من را از پا انداخت.
از بعداز ظهر تا شب به راه رفتن و گشتی کوچک در خیابان‌های سنگ‌فرش شده اطراف محل کار یکی از دوستان گذشت. شام را در رستوران ترکی خوردیم که من جز چن تکه مرغ نتوانستم چیزی بیشتری بخورم. اشتها نداشتم، سردم بود و گوش سمت راستم از داخل هواپیما گرفته بود.
خدا رو شکر خبری از سردرد نبود و این کمک می‌کرد مدت بیشتری با بچه‌ها باشم. توی یه کافه هم نشستیم به خوردن چای و قهوه و گپ درباره ایران.
بعدتر درباره کافه‌های آنجا و ایران خواهم نوشت.
شب رفتیم خانه دنج و دوست ‌داشتنی یکی از بچه‌ها. چن ساعتی هم آنجا حرف زدیم و حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و...

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

ویزا آمد...

یکشنبه رفتم خانه ف. نی نی در راه دارد. این بار غافلگیرانه. صبحی که پیام گذاشت الی هستی فهمیدم اتفاقی افتاده. گفتم شاید دخترکش دوباره تب و تشنج دارد ولی گفت نی نی در راه دارد، انگار. پر از نگرانی و استرس تا عصر که رفت آزمایش و مطمن شد. صبح می‌گفت اگر نی نی قطعی باشد سقط ش می‌کند ولی جرات نکردم بگم نه! حتمن می‌گفت تو که نمی‌دونی بچه دار شدن چقدر سخت است و البته سخت‌تر می‌شود وقتی بچه اولا هنوز دو ساله‌اش نشده... سعی کردم حرف‌های امیدوار کننده صد من یک غاز بزنم تا عصر که مطمن شد نی نی در راه است. دکتر گفته بود اصلن درباره سقط کردن صحبت نمی‌کنم این روز‌ها انقدر نازایی زیاد شده که معلوم نیست تو دو سال دیگر با خواست خودت بتوانی باردار شوی یا نه. برو خدا رو شکر کن که خودش این بچه را داده.
عصر که خبر قطعی را داد، دلم راحت شد. ف هیچ وقت نمی‌توانست این بچه را سقط کند. اصلن روحیه چنین کاری را ندارد فقط می‌خواست یکی مطمنش کند که این کار را نباید بکند. حالا من دوباره خاله شده‌ام.
یکشنبه بود و رفته بودم به ف سر بزنم. به خیال تلفن چهارشنبه‌ای که به سفارت زدیم و گفتند در هفته‌های آینده هر وقت ویزا آمد خبر می‌دهیم.
ولی...
ساعت دو و ربع کم شماره را دیدم، از سفارت بود و یعنی ویزا آمده.
خوشحالی آن لحظه‌ام یک دلیل داشت، از آن انتظار زجرآور خلاص می‌شدم همین.
ه‌مان شب رفتم فرودگاه و فردا ساعت ده جلو سفارت بودم. دربون سفارت رفتاری دارد در حد و اندازه‌های سفیر کبیر فلان مملکت... می‌گویند برو و ساعت دو بیا. می‌روم و همین جور خیابان‌های دور و اطراف را دور می‌زنم. فردوسی را از پایین تا بالا می‌روم. اکثر صرافی‌ها یا خرید و فروش ارز ندارند یا کرکره را پایین کشیده‌اند. نزدیک‌های میدان فردوسی چند صرافی قیمت‌ها را زده‌اند می‌روم و می‌گویم فلان قدر یورو می‌خواهم می‌گویند نداریم!!!
حداقل پنج تا از صرافی‌هایی که قیمت‌ها را زده بودند می‌گویند یورو نداریم!!!
یکی می‌گوید فقط ۲۰ یورویی دارم و آن یکی می‌گوید فقط ۵۰۰ یورویی!!!
بساطی شده... به همین راحتی.
بر می‌گردم سمت پارک دانشجو. زمان خیلی کند‌تر از قبل می‌گذرد. می‌شود یک و راه می‌افتم به سمت سفارت. صف شلوغ و شلوغ‌تر می‌شود. حدود دو نیم در باز می‌شود و سه تا سه تا می‌روند برای گرفتن پاسپورت. حدود دو و ربع نوبتم می‌شود می‌روم داخل و منتظرم. پاسپورتتون آماده نیست بیرون منتظر باشید.
بیرون صف طولانی‌تر می‌شود، هیچ جایی برای نشستن نیست. اعصاب م خرده شده و خسته‌ام. صف تمام شده و من تنها ادم آن حوالی م. بالاخره صدا می‌کنند. پاسپورت را می‌گیرم. خانم پشت باجه می‌گوید ببخشید دیر شد...
انقدر خسته‌ام که فقط نگاه می‌کنم پاسپورت خودم باشد...
نوک انگشتان پایم درد می‌کنند از بس که خیابان‌ها رو بالا و پایین کرده‌ام...
خسته‌ام، خسته...

۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

عادت می کنیم

یک هفته شاید هم بیشتر است که پام رو حتی دم در خونه نذاشتم. انقد بی‌حوصله و کلافه هستم که دیگه حتی حوصله ندارم غر بزنم یا بنالم یا هر چی.
سه روز از اکران فیلم‌های جشنواره گذشته و اصلن شوق و ذوقی نداشتم که برم فیلمی ببینم.
اینجور وقت‌ها همه این چهار سال کوفتی می‌اد جلوم. چی شد که اینجور شد و الان این وضع بلاتکلیف گریبانم رو اینجوری گرفته!
گاهی یادم می‌ره دقیقن چرا دیگه نرفتم سر کار... بعد فک می‌کنم و یادم می‌اد که ازم تعهد گرفتن براشون کار کنم هر وقت و هر جایی که اونا بخوان... بهشون گفتم یعنی چی؟ اصلن جمله به اینجا که رسید ننوشتم و پرسیدم منظورتون؟ با لحن طلبکارانه‌ای گفت وظیفه همه است که خدمت کنیم و شمایی که آسیب زدی بیشتر... چهار سال نشستم تو خونه، مبادا جایی برم و کاری کنم و بخوان ازم سواستفاده‌ای کنن... چهار سال... کم نیستا... گاهی با ر درباره‌اش حرف می‌زنیم. اینکه سال ۸۹ هر کدوم از ما تو چه موقعیت رو به رشد کاری بودیم. از صبح تا شب کار، کار، کار...
بعد چی شد؟ همه چی از ریل خارج شد... بوووووووم.
روزی هزار بار شاید بیشتر همه چیز رو مرور می‌کنم. کارم، کارم، کارم...
تن‌ها کسی که غم کار رو می‌فهمه «ر» هست. دو سال بعد از من اون کارش رو از دست داد. با هم که حرف می‌زنیم درد فوران می‌کنه و اینکه دستمون به هیچ جا بند نیس...
 «ر» چند ماهی کلاس آرایشگری می‌ره و امیدوار بتونه کار خودش رو مستقل شروع کنه. سخته ولی تحقیری که شده اون قدر روش اثر منفی گذاشته که برای مدت‌ها خودش و زندگی ش رو اساسی ول داده بود... حالا؟
عادت می‌کنیم... ما به همه چیزهایی که با زور و بی‌زور بهمون تحمیل شده یا می‌شه عادت می‌کنیم. خیلی جون سخت باید بود که در برابر تحمیل ایستاد و مقاومت کرد.
انگیزه می‌خواد، اراده، یه انرژی و شور خاص... چیزی که دیگه در خودم نمی‌بینم...

۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

روز نوشت/ هفته سیزدهم

هفته سیزدهم هم رو به پایان است و خبری از آمدن ویزا نیست. بیشتر از من انگار اوست که تنهایی به وضع فجیعی بهش فشار آورده.
پیش خودم فک می‌کنم اگر‌ای دیر شدن به خاطر اتفاق‌هایی هست که این چند مدت در شهرهای مختلف اروپایی اتفاق افتاده، حق دارند که برای ورود دیگرانی به کشورشان سخت گیری کنند یا هر چی.
همیشه یک عده با ندانم کاری‌هاشان زندگی میلیون‌ها نفر دیگر را تحت تاتیر قرار می‌دهند...
دو هفته پیش کتاب هزاران خورشید تابان خالد حسینی رو خوندم. باورم نمی‌شد این من که جاهایی از داستان اینجور برای مریم گریه می‌کنم. اول فکر می‌کردم مریم برایم نماد همه زن‌هایی که نه تنها در اففانستان که همه جای دنیا قربانی جهل و ظلم هم مردان و هم جامعه می‌شوند. دیشب با خودم فک کردم مریم می‌تواند نماد همه آدم‌ها باشد چه مرد و زن فرق نمی‌کند کسی که قربانی افکار پوسیده خانواده و جامعه می‌شود و مگر‌‌ همان زن‌ها نبودند که با مریم بد کردند و مجبورش کردند با مردی هم سن و سال پدر خودش ازدواج کند.
ولی داستان بدبختی و فلاکت زن‌ها و رنج‌هایی که بر آن‌ها تحمیل می‌شود همیشه بیشتر و پررنگ‌تر بوده.
فعلن حوصله بیشتر برای نوشتن از مریم و زندگی ش را ندارم، باید بعد‌ها بیشتر بنویسم...
راستی امسال از همه سال ها فجر بی فروغ تر شده. خبری از پخش مدام سرودهای همیشگی نیست...

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

روز نوشت/ تعلیق

سعی می‌کنم به خودم القا کنم که همه چی خوبه و من هم آرومم ولی واقعیت اینه که بعد از یازده هفته انتظار دارم به سمت و سوی از هم پاشیدگی عصبی می‌رم.
جدا از انتظاری که خودم برای ویزا می‌کشم اینکه مدام یکی از یه جایی می‌پرسه نرفتی؟ پس کی می‌ری؟ خب، چی شد؟ به شدت روی اعصابم شلنگ تخته می‌اندازه.
بعد از دو هفته اعصاب شدید روده و معده و کان سیستم گوارش این هفته اوضاع م بهتر شد.
دارم روزی هشت لیوان آب می‌خورم و عصر‌ها سی تا چهل دقیقه روی تردمیل می‌دوم.
کتاب می‌خونم و روزی دو تا عکس می‌ذارم اینستاگرام، مثلن دارم خودم رو سرگرم نشون می‌دم.
چقد این تعلیق بده، عملن دست به هیچ کاری نمی‌تونی بزنی و همین انتظار و عدم قطعیت حالت رو هم بد‌تر می‌کنه.
هنوز هم گاهی دلم لک می‌زنه برا درس و دانشگاه. دلیلش؟
نمی‌دونم. انقد آدم‌های تحصیلکرده و سرخورده دور و برم هست، نمی‌دونم چرا باز فکرم می‌ره سمت درس.
احتمالن اگر یکی مثل من چهار سال این جوری خونه نشین بشه که عملن هیچ چیز زندگی‌اش در اختیار خودش نباشه وضع از این بهتر نمی‌شه.
دو ساله که مشخصن باید منتظر باشم کی سفارت وقت می‌ده، کی ویزا می‌ده، کی می‌شه رفت کی می‌شه نرفت...
اعصابم خرده از این همه دست و پا زدن دز حالت تعلیق...

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

موسیقی، رقص و آواز

سه شنبه بلیت سینما‌ها نیم بهاست و هر وقت بشه سعی می‌کنیم بریم.
این هفته هم با اینکه حال جسمی‌ام خوب نبود ولی چون الف از قبل گفته بود بیا بریم فلان فیلم رو ببینیم، رفتیم و کلی پشیمون شدم.
واقعن یکی باید به عنوان رفیق مشاور یا هر چی به بعضی کارگدان‌ها بگه ترو خدا فیلم نساز بذار خاطر خوب همون سه تا فیلم یا پنج تا فیلمی که ساختی تو ذهن مردم بمونه. به نظرم خیلی از کارگان‌ها و بازیگر‌ها به همین مرحله رسیدن. مرحله خود تخریبی. یعنی نه تنها نمی‌تونن موفقیت‌های قبلی رو تکرار کنن بلکه یه گام به سوی تخریب و قرار گرفتن تو لیست سیاه بر می‌دارن و انقدر هم تکرارش می‌کنن که دیگه تا اسمشون دیده می‌شه آدم یه خط قرمز پررنگ می‌کشه دورشون.
به جاش چهارشنبه یه فیلم مستند دیدیم با س و ن که عالی بود. پر از موسیقی، رنگ، رقص، آواز پر از مردم و زندگی. فیلم درباره موسیقی هرمزگان بود و اینکه یه موزیسین که معتقد بود جدش از تبار افریقایی‌ها هست می‌خوسات گروهی رو تشکیل بده و موسیقی آفریقایی رو تو بندر اجرا کنه. یعنی انقد این فیلم پر انرژی و حال خوب کن بود که هر چی بگم کم گفتم. چقد خوبه هنوز یه ادمایی هست انقد دیوونه و عاشق که بلند شن برن جایی دور‌تر از شهر و دیار خودشون و چنین فیلم‌هایی بسازن که پر از انرژی و حس خوبه.
فیلم در جشنواره‌های مختلف بین المللی نمایش داده شده و استقبال زیادی هم ازش شده. موسیقی و رقص یه زبان بین المللی. رنگ و زندگی هم همین طور.
ایران درسته پر از درده ولی یه جاهایی از این کشور رقص و آواز و موسیقی خودِ زندگیه.

۱۳۹۴ دی ۱۵, سه‌شنبه

روز نوشت/ میگرن

دو هفته ورزش کرده بودم و چقد راضی و خوشحال که این مدت خبری از می‌گرن نبوده. بعله خودم رو چشم زدم و یکشنبه چنان سردردی گرفتم که فقط استفراغ می‌کردم و بزرگ‌ترین آرزوم این بود که بی‌هوش بشم و انقد درد نکشم.
می‌گرن مثل یه خر چموش که فقط بلده جفتک بندازه و گاز بگیر حتی اگر هر روز بهش هویج و کاه و یونجه تازه بدی. کاری به سر می‌اره که از زندگی سیر بشی. خلاصه اینکه نابودم کردم و جبران همه روزهایی که نبودش رو اساسی کرد.
از همه بد‌تر اون حالت تهوع بود. قبلن اگر یه بار بالا می‌آوردم بعد چند دقیقه سردردم آروم می‌شد ولی این بار فقط دردم بیشتر می‌شد و از شدت درد فقط ناله می‌کردم. متاسفانه اینجور وقتا هیچ دارویی هم کمک نمی‌کنه ولی شانس آوردم با کمک یه مسکن قوی کمی از شدت درد کمتر شد. هر بار می‌گرن تموم می‌شه و چشمم رو یواشکی باز می‌کنم و می‌بینم ازش خبری نیس، انگار دوباره متولد شدم.
حالا جالبه یکشنبه بعد مدت‌ها از خونه رفته بودم بیرون و فیلم قصه‌ها و در دنیای تو ساعت چند است رو همراه داستان همشهری ویژه یلدا رو خریده بودم و به خیال خودم می‌خواستم باهاشون حال کنم ولی تا دو روز بعد هم نتونستم برم سراغشون.
واقعن سلامتی بزرگ‌ترین نعمت، خدایا شکرت