به ظاهر هوا آفتابی شده ولی دما صفره، نشستم روبهروی بخاری و به این فکر میکنم که بهترین و مفیدترین ساعتهای عمرم همون وقتایی هست که سرکلاس نشستم و تلاش میکنم از بین حرفهای معلم چند تا کلمه رو متوجه بشم.
دلم گرفته و بهشدت احساس تنهایی میکنم. آدم یه وقتایی به خاطر خودش مجبوری تا انتهای حماقتی که کرده رو بره و این رفتن چقد سخت، دردناک و غمافزاس.
این مدت هیچوقت نتونستم از ته دل شاد باشم ولی خیلی خوب تونستم قیافه آدمهای شاد و راضی رو به خودم بگیرم ولی این بار نوشتهای اون عوضی رو که خوندم یه چیزی چنان ته دلم شکسته که دیگه انگیزهای ندارم جز اینکه چون میگذرد غمی نیست...
دلم گرفته و بهشدت احساس تنهایی میکنم. آدم یه وقتایی به خاطر خودش مجبوری تا انتهای حماقتی که کرده رو بره و این رفتن چقد سخت، دردناک و غمافزاس.
این مدت هیچوقت نتونستم از ته دل شاد باشم ولی خیلی خوب تونستم قیافه آدمهای شاد و راضی رو به خودم بگیرم ولی این بار نوشتهای اون عوضی رو که خوندم یه چیزی چنان ته دلم شکسته که دیگه انگیزهای ندارم جز اینکه چون میگذرد غمی نیست...