۱۳۹۶ دی ۷, پنجشنبه

چون می‌گذرد...

به ظاهر هوا آفتابی شده ولی دما صفره، نشستم رو‌به‌روی بخاری و به این فکر می‌کنم که بهترین و مفیدترین ساعت‌های عمرم همون وقتایی هست که سرکلاس نشستم و تلاش می‌کنم از بین حرف‌های معلم چند تا کلمه رو متوجه بشم.
دلم گرفته و به‌شدت احساس تنهایی می‌کنم. آدم یه وقتایی به خاطر خودش مجبوری تا انتهای حماقتی که کرده رو بره و این رفتن چقد سخت، دردناک و غم‌افزاس.
این مدت هیچ‌وقت نتونستم از ته دل شاد باشم ولی خیلی خوب تونستم قیافه آدم‌های شاد و راضی رو به خودم بگیرم ولی این بار نوشته‌ای اون عوضی رو که خوندم یه چیزی چنان ته دلم شکسته که دیگه انگیزه‌ای ندارم جز اینکه چون می‌گذرد غمی نیست...

۱۳۹۶ دی ۲, شنبه

سلامتی

این مدت مدام سرماخوردم و هر بار ناتوان‌تر از قبل بودم. از یه بازه زمانی بدنم تب می‌کرد و دیگه حالیم نمی‌شد چی به چیه. دلم خونه خودمون، آفتاب و همراهی مامانم رو می‌خواست که هیچ‌کدوم هم در دسترس نبود. به گمانم نبودن آفتاب و تکرار هوای ابری و به شدت مرطوب هر بار حالم رو بدتر کرد. خلاصه که در آخرین دور سرماخوردگی از شدت سردرد و تب ساعت‌ها از همه چیز بی‌خبر بودم و نفهمیدم شب یلدا چی بود و چی شد فقط وقتی بیدار شدم درد کمتری داشتم و تبخال زده بودم.
این مدت که مدام سرماخوردگی نو و کهنه شد بیشتر از همیشه فهمیدم چهارستون بدن آدم وقتی سالمه چقد گنج بزرگی داره، چقد زندگی با سختی‌ها و فراز و نشیبش براش قابل تحمل و حتی انگیزه بخش می‌شه. خلاصه اینکه جدا از میگرن که هر بار بعد گذروندن درد انگار تازه متولد می‌شم این بار با سرماخوردگی مزمن فهمیدم که هیچ چیزی نمی‌تونه جایگزین سلامتی بشه، قدرش رو بیشتر می‌دونم.

۱۳۹۶ آذر ۲۱, سه‌شنبه

از روزهای سرد

برعکس دو سه سال گذشته که خبری از برف نبود یا اگر هم می‌بارید سریع آب می‌شد طی ده روز گذشته حداقل سه بار برف باریده و هر بار بیشتر از قبل از برف بدم میاد. البته نشستن و نگاه کردن به دونه‌های برف از پشت پنجره خیلی هم زیبا و رمانتیکه ولی وقتی مجبوری پیاده ار روی همین برف‌ها رد بشی و هر آن ممکنه لیز بخوری و هزار تا بدبختی زنجیروار دیگه اون موقع است که زیبایی‌هاش دیگه چندان دلنشین نیست. امروز با وجود برف و سرماخوردگی که حالا تبدیل شده به رفیق هر روزه‌ام اومدم کلاس و راضی‌م از اومدن. دیروز صبح موندم تو خونه و از بیکاری کلافه بودم، ترجیح می‌دم با وجود استرس و نگرانی از بلد نشدن درس‌ها باز سر کلاس حاضر بشم تا اینکه تو خونه بمونم و احساس بیهودگی و الافی خودش رو تحمیل کنه.
صبح‌ها قبل از هشت از خونه می‌زنم بیرون، هوا هنوز تاریکه و تقریبا وسط راه هوا روشن می‌شه و چراغ‌های خیابون خاموش، عصرها پنج تعطیل می‌شم و هوا تاریک تاریکه. تازه وقتی می‌رسم خونه می‌بینم تنها اتفاقی که افتاده دم‌شدن چایی‌ه، همه‌ی ظرف‌های کثیف سرجاشون هستند و یه تعدادی هم بهشون اضافه شده ولی چیزی کم نشده. هر صبح سعی می‌کنم تمام ظرف‌ها رو بشورم و برای ظهر او یه غذایی آماده کنم و تو دل خودم کمترین انتظارم اینه وقتی بعد ساعت‌ها خسته و گاها مرئض و سرماخورده برمی‌گردم حداقل ظرف کثیفی نباشه، زهی خیال باطل!
حوصله بحث کردن ندارم، هوا جوری سرد و یخ‌زده‌اس که احساس می‌کنم یه لایه از افسردگی همراه با کم‌طاقتی و خستگی مدام رو انداخته روم و توان بحث و حرف و الخ رو به شدت ازم گرفته. هربار آفتاب میاد، با وجود اینکه دمای هوا خیلی پایینه و سرما غالبه ولی از شدت خوشحالی می‌خوام بهش سجده کنم، انقد که بودنش بهم انرژی و امید می‌ده.