۱۳۹۷ دی ۵, چهارشنبه

روز نوشت

دیروز بعد از مدت‌ها کنار کانال آب نیم ساعتی پیاده‌روی کردم. هر سال که هوا سرد میشه مرغای دریایی مهمون کانال آب می‌شن و من هربار از دیدنشون هیجان زده می‌شم. دیروز ۲۵ دسامبر بود و همه جا تعطیل، کلن همه‌جا حتی خیابون هم سوت و کور بود در حالی که تا عصر ۲۴ دسامبر ترافیک و‌ جمعیت همه‌جا رو گرفته بود، مثل آخرتی اسفند ایران. آخرتی شب رفتیم با ماشین گشتی در شهر زدیم، اکثر کافه‌ها تعطیل بودن و آرامش غریبی درخیابون‌عای چراغونی شده حاکم بود. خب ملت شب کریسمس رو‌ میرم مهمونی و با خانواده سپری می‌کنن و شب سال نو رو بیشتر تو‌تو‌ کاف و رستوران‌ها هستن. 

منتظرانیم

هفته‌ی ۴۱ ام هم تموم شد و من هنوز از خودم می‌پرسم باورت میشه یه موجود عزیز با دو‌تا دست و پای کوچولو‌ یه قلب و الخ تو‌وحودت رشد کرده؟! هنوز برام غریب، عجیب و پیچیده‌ای. هر وقت بهش عمیق فکر می‌کنم بهم میریزم و‌ دچار اضطراب می‌شم در نتیجه سعی کردم به عنوان بخشی از زندگی‌ام باهاش همدل و همراه پیش برم. دو روز میشه که خواهرم و همسرش اومدن پیش ما و حالا چهار نفری منتظر نفر پنجم هستیم. این حجم از صبوریرو از خودم هیچ وقت انتظار نداشتم، همزمان آروم و بی‌قرار، صبور و منتظر و کلی حال متناقض دیگه رو تجربه می‌کنم. مدام به خودم می‌گم باید به خدا و طبیعت اعتماد کنم، موقع اش که بشه خودش میاد.

۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

یلدای ۹۷

ساعت شیش صبح شنبه اسفند. بیرون کمی باد میاد و دمای هوا به نسبت بد نیست، گاهی از دور دست صدای چه‌چه بلبل خرمایی هم به گوش می‌رسه. اوایل هفته چندین بار به فکر یلدا افتادم و اینکه با بودن نفر سوم امسال یه کاری بکنیم ولی خب دو روز قبل از یلدا ماشین خراب شد و کلی استرس، فشار روحی و روانی و نگرانی رو به ما تحمیل کرد. هر جا رفتیم گفتن نمی‌شه کاری کرد و فقط نمایندگی. نمایندگی هم گفت ۹۰۰ یورو هزینه داره که باید یکجا پرداخت بشه اونم تو‌شرایط ما پرداخت یک‌جا خیلی سخته. چون نمی‌دونیم هزینه‌های بیمارستان چقد میشه و از قبل هم برنامه‌ای برای چنین خرج غیرمنتظره‌ای نداشتیم. خلاصه دیروز مرد خانواده با دوستی رفت بلژیک چون اونجا تعمیرگاه ایران زیاده و تا هفت شب درگیر بود تا بالاخره یک درمان موقت پیدا شده و می‌تونیم تا مدتی با این وضعیت بسازیم و بعد از گذشت این دوران بریم نمایندگی تا کارها رو انجام بده. دیشب وقتی اومد خونه انقد من و کوچولو خوشحال بودیم، یه بار سنگینی از استرس و نگرانی مون رفع شد. یکی دو استکان چای خوردیم و چن نایب پرتقال و‌ خرمالو و شب یلدا تموم شد.

۱۳۹۷ آذر ۳۰, جمعه

بی‌روحیه‌ترینم

ساعت سه صبح جمعه‌ای. دراز کشیدم رو‌مبل، بیرون کج و کوله بارون می‌باره.‌من؟ حالم خوب نیست. احساسم اینه که تمام توان روحی، روانی و‌جسمی‌ام رو از دست دادم. طرف چپ کمرم به فنا رفته. خوابم به فنا رفته، نه می‌تونم بشینم، نه دراز بکشم . همه‌اش شده درد. خودم میگم کشیدگی عضله ای بقیه می‌گن انقباضات زایمان. روحیه ندارم برا زایمان. چرا؟ یهویی تو این شرایط حساس صبح دو روز قبل ماشین روشن نشد که نشد. با هزار بدبختی و‌ با کمک‌ همسایه عربمون روشن شد تا رسید به تعمیرگاه. گفتن از باطری نیست و کار ما هم. دیروز با بدبختی رفتیم نمایندگی اول ۹۳ یورو گرفتن که بگن چشم و بعد قبض ۹۰۰ یورویی رو تقدیم کردن! خیلی شیک و مجلسی.
احساس می‌کنم حق دارم خوب نباشم. ساعت سه صبح جمعه‌اس، بارون شرشر می‌باره، لم دادم رو‌مبل و‌خرچ خرچ ویفر می‌خورم.حتی برا خوابیدن روحیه ندارم.

۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

پنج دسامبر وقت دکتر داشتم، بعد از چک همه چی و معاینه گفت دوم ژانویه اون بالا در اتاق زایمان می‌بینمت. خب من تعجب کردم. چرا؟ خونده و شنیده بودم هفته‌های آخر بیشتر از قبل نیاز به معاینه و‌چک آپ و این حرفاست، البته که دکتر گفت اگه مشکل یا ناراحتی بود سریع با ماما تماس بگیرم و برم پیش اون ولی باز هم این حجم از آرامش و خونسردی برام تعجب اوره شاید هم درستش همینه و اون چیزی که مثلن تو‌ ایران اتفاق نیفته مشکل داره. دو نفر از اقوام هم تولد بچه‌هاشون کم و بیش همزمان با کنه ولی بعدتر از من. الان هر دو تاشون در شرایطی قرار گرفتن که فقط منتظر هستن هشت ماه تموم بشه و سزارین بشن! یکی از مدت‌ها قبل بهش گفتن آب دور بچه کمه و دیگری قندش رفته بالا و‌مطمئنم هر دو روزهای پر استرسی رو‌پشت سر می‌ذارن.جدا از خانواده و‌ دوستان و شرایط زندگی بخشی از این استرس رو‌کادر پزشکی به آدم منتقل می‌کنند چون خودم همراه دوستم بود و دیدم گاها چطور از کاهی کوه می‌سازند. همیشه در هر صنفی آدم خوب و بد، منصف و غیرمنصف و الخ هست ولی در بعضی حوزه‌ها این مسایل نمود بیشتری داره و ابعاد انسانی‌ش خیلی پررنگ تره.

۱۳۹۷ آذر ۲۵, یکشنبه

یکشنبه‌ی خاکستری

هوای امروز به شدت خاکستری و غم‌افزاست. از این هوا متنفرم و امیدوارم هر چه زودتر آسمون باز بشه. دیروز هوا هم سرد بود و هم برفی، نهایت فقط تگرگ زد. امروز دما بیشتره ولی مزخرف و غیرقابل تحمل. چه میشه کرد جز تحمل؟
هفته قبل کتاب همسایه‌ها رو تموم کردم و قرار بود زمین سوخته رو شروع کنم که موفق نبودم چون رو کتابخوان کیفیت چن تا کتاب جدیدی رو که دانلود کردم خوب نیس. اینم از شانس من. الکی تو‌اینستا و‌توییتر چرخ می‌زنم. کاش این روزها یه دوست به صورت فیزیکی نزدیکم بود، ولی خب نیست.

۱۳۹۷ آذر ۲۳, جمعه

انتظار

این روزها بیشتر از هر زمانی انتظار می‌کشیم، انتظار شروع علایم اومدن پسر کوچولو مون. من هنوز باورم نمیشه که یه کوچولو تو وجودم دارم، یکی که تمام این نه وجودم رو باهاش تقسیم‌بندی کردم. هفته قبل وزنش رسیده بود به دو و هشتصد. بار اولی که دیدیمش فقط سه سانتیمتر بود و حالا یه موجود کامل شد. هفته ۳۹ تموم شده و ما منتظریم تا وقتی که طبیعت فرمان بده.
این ماه‌ها خیلی کم خوابیدم و خستگی همیشه باهام بوده ولی اینکه مدام میگن تا می‌تونی بخواب که دیگه خبری از خواب نیس از جمله حرف‌هایی هست که ازش متنفرم. عادت ندارم از شرایط، دردها و‌نگرانی‌هام برای کسی حرف بزنم ولی دیگه وقتی اعصابم رو بهم می‌ریزن می‌گم. مدتهاست دست چپم درد داره، تقریبا تمام بند بند انگشت‌ها و‌جدیدا درد مچ دست راستم هم اضافه شده، ورم زیاد پاهام، درد زانوها و الخ هم هست تا دهن باز کنی میگن طبیعیه. خب هر کسی یه حدی از تحمل رو‌ داره، گاهی این دردها و‌تنهایی خارج از توان و‌تحملم میشه.
هوا حسابی سرد شده، حتی با وجود اینکه گاهی آفتاب هست.
همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که با وجود پله‌های زیاد و سرما هر شب نیم‌ساعت پیاده‌روی کنم.
ولی چیزی که رو‌ اعصابم هست اینه که بقیه خیلی چیزا رو‌نمی‌فهمن و‌درک نمی‌کنم. قرار نیست چون شما هم باردار بودی و فک می.کنی خیلی هم شرایطت سخت بوده من هم همون اندازه توان و تحمل داشته باشم. هر کسی شرایط، قوای جسمانی و روحی خودش رو داره. کاش اگه کاری از دستمون بر نمیاد حداقل حرف زیادی هم نزنیم، استرس بیشتر وارد نکنیم.

۱۳۹۷ آذر ۱۵, پنجشنبه

دیروز ساعت هفت و ربع وقت دکتر داشتم. گرچه یه نفر بدون توجه به حضور ما سرش رو انداخت و رفت تو ولی خب ربع ساعت بیشتر کترس طول نکشید و فقط عیناً دیدم که بشر بیشعور همه‌جا می‌تونه باشه. دکترم انقد مهربون، همدل و صبور هست که بعد از خارج شدن از اتاقش استرس و نگرانی ده روز گذشته رو به کل از رو دوشم برداشت. آزمایش رو که دید یه خط کشید روش و گفت اصلا مشکلی نداره و عدد درست برای تو اینه. رو مونیتور دید که همه چیز بچه خوبه و گفت دفعه بعد دو ژانویه تو‌اتاق های بخش زایمان می‌بینمت.
تقریبا ده روز جهنمی رو گذروندیم و فهمیدم چقدر احساس مسوولیت سخته. اینکه هر چیزی کم و زیاد بشه تو خودت رو مسوول می‌دونی و فک می‌کنی کم کاری کردی و بعد تازه عذاب وجدان شروع میشه. این آغاز ماجراست. خدا رو هزار بار شکر

۱۳۹۷ آذر ۱۲, دوشنبه

روزهای انتظار

هفته‌ی سنگین و سختی بود که گذشت. خبر مرگ غیرمنتظره و تاسف‌بار ع حال همه‌ی ما را اساسی بهم ریخت. به خاک که سپرده شده آرام‌تر شدیم. البته که من در هیچ مراسمی نبودم و حتی به مادرش تسلیت نگفتم، فعلن از توانم خارج است. هر روز گریه کردم و حالم را بد و بدتر کردم. عصر پنجشنبه جواب آزمایش رسید و مقدار پروتیین ادرار زیاد بود. همین حالمان را بدتر هم کرد با یک سرچ کوچک انقد استرس و نگرانی حواله روح و‌ روانمان شد که با هر تلنگری فقط  گریه می‌کردم. تا رسیدیم بیمارستان و‌نوار قلب گرفته شد رسما به فنا پیوستم. خیلی ظریف و شکننده شدم و این اصلا خوب نیست. بخوام اینجور پیش برم نمی‌تونم چیزی رو‌مدیریت کنم. شنبه هم نوار قلب دوم را گرفتن و سه‌شنبه هم باید برویم. وقتی دراز می‌کشم رو تخت انقد آروم می‌شم که نگو. من که همیشه از بیمارستان فراری بودم حالا با دراز کشیدن رو‌تخت و اطمینان از اینکه همه چیز تحت کنترل هست به آرامش می‌رسم. خدا کنه روزهای باقی مونده به سلامتی به پایان برسه.

۱۳۹۷ آذر ۸, پنجشنبه

ناگهان بانگی برآمد

دیروز نزدیک غروب از شدت کمر درد چپیدم زیر پتوی زرشکی‌رنگ و حسابی گرم و‌نرم، از شدت خستگی خوابم برد. یادم هست با استرس این دست و آن دست می‌شدم و‌با وجود درد دواب رفتم. بیدار شدم حوالی شش و‌نیم. تلفن او‌ زنگ زد و صدایش که با بلندی می‌پرسید کی؟ کی؟ و آن طرف که می‌گفت بلی فلانی مرده...

۱۳۹۷ آذر ۲, جمعه

ای کاش ها...

ساعت سه و ربع صبح جمعه‌ای. از دو‌ و‌و‌ ن بیدارم، چرا؟ بچه تکون خورد و دیگه نتونستم به خوابم هفت‌الهشتی که می‌دیدم ادامه بدم. ذهنم؟ درگیر و آشفته‌ی رفتا یه آدمیه که به نظرش داره محبت و لطف می‌کنه ولی انبوهی از حسهای منفی از جمله تحقیر و بدبختی رو روونه‌ی ما می‌کنه. دستت درد نکنه لطف می‌کنی مثلا فلان وسیله رو‌رکادو‌ می‌دی و ما هم هی تو تعارف و‌اینا کلی تشکر می‌کنیم و ازت می‌گیریم ولی کاش بفهمی ما خودمون به اندازه کافی به فکر هستیم و الخ...
کاش بفهمی وقتی می‌گم کمر درد دارم یعنی نمی‌خوام دو ساعت بالاجبار بشینم تو‌تخونه‌ات و به چرت و پرت‌هاتون گوش بدم. خودمم از وضع ایران با خبرم نمی‌خوام از اخبار تخمی فلان کانال تخمی تلگرام مطلع بشم و الخ...
خودم انقد به فکر هستم که تو این سرما حداقل تو‌ خونه مدام در رفت و آمد باشم و یه جا نیفتم، هر روز غذا بپزم و ظرف‌ها رو بشورم و بعد تو فک کنی من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم و الخ...
کاش بدونید چهل سال دوری از ایران هیچی از رفتارهای خاله‌زنکی‌تون کم نکرده، حتی همین رفتارها محبت هاتون رو هم کمرنگ می‌کنه.

۱۳۹۷ آذر ۱, پنجشنبه

شب نوشت

ساعت ۱۰ شبه، خیلی دلم می‌خواد بخوابم چون هم خسته ام و هم سرم درد می‌کنه ولی کوچولو‌ دلش می‌خواد شیطنت کنه و به هیچ صراطی هم مستقیم نیس.
دیشب حوالی ساعت ۷ هر جور که بود از پله‌ها رفتم پایین و ۲۰ دقیقه‌ای راه رفتم. بارون زده بود و دمای هوا نسبتا خوب بود. شب هم تا سرم رو‌گذاشتم رو بالشت خیلی راحت خوابیدم تا سه. امروز پیاده‌روی نرفتم ولی لباس های بچه رو شستیم و پهن کردیم تا بعد بذاریم تو سامش. خسته‌ام، خیلی ولی بچه نمی‌ذاره بخوابم.
ظهر داشتم اخبار رو‌رمی‌دیدم و اینکه انفجار و خونریزی در افغانستان به یه عادت تبدیل شده، چقد دردناک و‌ ترسناک:((

۱۳۹۷ آبان ۲۹, سه‌شنبه

سرمای استخوان سوز

ساعت چهار و‌ربع صبحه و بیرون حسابی هوا سرده. چایی دم کردم و نشستم کنار بخاری. از دیروز عصر یه گوشه از کمرم به شدت درد می‌کرد و نذاشت تا همین الان بخوابم. البته برای دقایقی بیهوش شدم و خواب هم دیدم، اونم خواب معلم کلاس سوم دبستان که دوست مامانم بود و سال‌ها قبل در تصادفی در جاده مشهد درگذشت. بعد که بیدار شدم باورم نمی‌شد خوابم برده و حتی چطور. خلاصه که درد هنوز هست و اون چند دقیقه خواب معجزه بوده.بچه بزرگتر شده و کارایی می‌کنه که باورش برام سخته، شیطون و بازیگوش.

۱۳۹۷ آبان ۲۵, جمعه

کجایی ای آفتاب؟

در حالی که قرار بوده این چند روز آفتابی باشه ولی حسابی ابری و هوا برفیه.‌کلن همه چی بهم ریخته از جمله آب و هوا.
دیروز خبر تجاوز رو خوندم و کمی بعد خیلی اشتباهی عکس رو دیدم. چرا؟ اعصابم خرد و خاکشیر شد و توییتر رو بستم تا بعد. دعوا سر انتشار عکس بود و مثل همیشه چن ساعت این دعواها ادامه داره و بعد موضوع بعدی شروع میشه.
کمربند طبی گرفتم ولی هر بار می‌بندم بچه فعالیتش شروع میشه و وقتی بازش می‌کنم آروم میشه هر چند کمربند رو سفت و محکم هم نمی‌بندم. ترجیح می‌دهم شرایط بچه خوب و راحت باشه تا خودم کمتر درد بکشم.
طوبی و معنای شب رو بالاخره رو‌کتابخوان می‌خونم. زندگی طوبی و سرسختی‌هاش انقد کشش داره که سختی نگاه کردن به صفحه کتابخوان رو تحمل کنم.
امروز ساعت چهار تا پنج صبح خواندنش و تا چند روز دیگه تمومش می‌کنم.
تصمیم داشتم این چند روز لباس های بچه رو بشورم و از آفتاب برا خشک‌کردنش استفاده کنم که زهی خیال باطل.

۱۳۹۷ آبان ۲۳, چهارشنبه

صبح چهارشنبه نوشت

هوا آفتابیه و این بهترین اتفاقه. لم دادم روی مبل و از روی کتاب‌خوان داستان طوبی و معنای شب رو می‌خونم. کتاب کاغذی برای خواندن ندارم. هر چی داشتم رو‌خوندم و چن تایی که مونده هر کاری کردم نتونستم بخونشون. با کتابخوان و تبلت راحت نیستم حالا هم از زور بی کتابی و فرار از حس بیهودگی خودم رو‌ موظف کردم به کتابخوان عادت کنم و تا صفحه ۶۰ پیش اومدم.
مامان چندین بار خواست بیاد و من گفتم نه، لازم نیست از عده‌اش بر میام. ولی آخر سر دل مامان و بابا طاقت نیاورد و مامان مصمم شد که بیاد و دی پیش من باشد. سفارت اما وقتی که داده برای اواخر بهمن و نهایتا آمدن مامان می‌افتاد حوالی سال نو در نتیجه آمدنش منتفی شد. چون معتقد هیتند که آن موقع آمدن مامان به درد من نمی‌خورد، در حالی که من دلم می‌خواست مامان وقتی اینجا باشد که من بتونم ازش خوب پذیرایی کنم نه اینکه او بیاید برای کمک به من. نتونستم باهاش در این باره حرف بزنم چون اگه دهن باز کنم حتما می‌زنم زیر گریه، خلاصه اینکه یک غمی رفته گوشه دلم و هی دارد عمق پیدا می‌کند.
وقت‌های سفارت تا ماه‌ها پر است و بعد می‌گویند سفر کم شده و بلیت‌ها چند برابر و الخ. هی.

۱۳۹۷ آبان ۱۸, جمعه

چه مبارک روزی

دیروز صبح ساعت ده وقت سونوگرافی سوم و آخر را داشتیم. انتظار هم نداشتم وقتی از آن اتاق بر میگردم آدم اسکی و‌متحولی باشم که آنچه را دیده هنوز هضم نکرده و حیران است. بله، قیافه‌ی نازنین و عزیز پسرم را دیدم. هنوز باورم نمی‌شود و هر بار که عکس‌ها و فیلمش را میبینم دوباره و صدباره اشک می‌ریزم. بار اولی که دیدمش سه سانت بود و حالا نوزادی است دو کیلو و ۲۰۰ گرمی. دستش را گذاشته روی صورتش و‌با فشارهای دکتر بالاخره دست را تکان می.دهد و‌چهره‌اش نمایان می‌شود. فک می‌کردم این سونوگرافی هم مثل دو‌تای قبلی است و انتظار سونوگرافی سه بعدی را نداشتم. خلاصه دیدن پسرک مرا و پدرش را از انرژی تخلیه کرد، رسما با فشارهای افتاده و‌تهی از انرژی به خانه رسیدیم و چه مبارک روزی بود؛ ۸ نوامبر برابر با ۱۷ آبان.‌بیش بادا

۱۳۹۷ آبان ۱۱, جمعه

بسته پستی رسید

هوا به نسبت خوب و قابل تحملی. امروز تصمیم گرفتیم بریم اداره پست و ببینیم چرا بسته پستی‌م نرسیده. گفتن رسیده و شنبه هفته قبل هم تحویل داده شده! دلم هری ریخت که یعنی کی بسته رو‌تحویل گرفته؟ خلاصه تا برسیم دم خونه و بریم از همسایه‌ها پرس و‌جو‌کنیم مشغول غصه خوردن شدم.
خوشبختانه بسته پستی رو‌یکی از همسایه‌ها تحویل گرفته بود و بازش کرده بود دیده بود لباس بچه توش هست و سریع بسته بودن. وقتی گفت که بسته پیشش هست از خوشحالی اشکم در اومد تا از پله‌ها اومدیم بالا و بسته رو باز کردم نمی‌دونم زمان چطور گذشت.
بسته رو باز کردم و فقط احساسات بود که فوران می‌کرد. چقد خوشحال و  ذوق زده  شدم، خیلی این روزها پروانه ایم.

۱۳۹۷ آبان ۱۰, پنجشنبه

گزارش پنجشنبه

بعد از سقوط ناگهانی دما و بازگشت ابرهای گردن‌کلفت و غم‌افزا دیروز و امروز آسمان کمی از در آشتی با ما وارد شده. هر از گاهی ابرها تکه پاره می‌شوند و آفتابی هر چند بی‌رمق را می‌بینیم و خدا رو شکر.
چن روزی هست که موش لعنتی وارد خانه و زندگی مان شده. دستگاهی خریدیم برای دور کردنش از خانه ولی دریغا. انگار زن جهش یافته‌ای دارد که همه چیز را دایورت می‌کند. با کمال وقاحت ترافل روی تله موش را هم تا نصفه خورده تا به ما بگوید بیلاخ. خلاصه به استرس و نگرانی این روزهایم این لعنتی بی‌شرف هم اضافه شده.
چند روزی که دستگاه روشن بود، سردردهای منم برگشته بودند. حدس زدم علت سردردها صدای دستگاه باشد که انگار بود.
دستگاه را خاموش کردیم، موش هم که دستگاه را به هیچ گرفته بود.
دیروز عصر جواب آزمایش‌ها آمد و همه چی خوب بود.
جمعه عصر هم باید دوباره برم برای خون دادن.
توییتر و اینستاگرام رو هم از روی صفحه گوشیم پاک کردم، زیادی آنجا ولگردی می‌کردم. جدا از تلف کردن وقت رفتار آدم‌ها، اتهام‌ها و بخش‌هایی که نثار هم می‌کنند دیگر غیرقابل تحمل شده! اینهمه القاب و برچسب را از کجا می‌آورند و حواله هم می‌کنند؟! روزگار کثیفی است...

۱۳۹۷ آبان ۹, چهارشنبه

عید مردگان

در حالی که فک می‌کردم امروز اول نوامبره، صبح متوجه شدم که ۳۱ اکتبره.
بعدتر متوجه شدم فردا تعطیله و روز عید مردگان یا همون هالوین‌ه.
رفتیم فروشگاه و دیدم ملت دسته گل‌های بزرگ می‌خرن و معلوم شد برای گذاشتن سر مزار درگذشتگان هست.
تو راه هم دیدم که چقد قبرستون پر از گل‌های رنگارنگه، البته بیشتر وقت‌ها روی قبرها گل هست ولی امروز فرق داشت.
بخش دیگه فروشگاه هم دربست در اختیار کدو تنبل‌ها و لباس های هالوین بود.
رفتم یه آزمایش خون مفصل دادم و حالا منتظر جوابم.


۱۳۹۷ آبان ۸, سه‌شنبه

صبح سه‌شنبه

ساعت حدود پنج صبحه. بیرون به شدت بارون میاد. دیروز مجبور شدیم بخاری رو روشن کنیم. دوباره سرما خوردم، کاش مامانم پیشم بود. این روزها نیاز شدید به تیمار و‌مراقبت دارم و‌خب دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

۱۳۹۷ آبان ۷, دوشنبه

صبح دوشنبه

از دیروز ۲۸ اکتبر ساعت‌ها به ساعت عقب رفتن، دمای هوا اومد روی دو سه درجه و‌ رسما سرما رو‌ حس کردیم.
هوا قبل از ساعت ۶ عصر تاریک میشه. صبح رفتیم پیاده‌روی و قندیل بسته برگشتیم خونه، فک نمی‌کردم انقد هوا تغییر کرده باشه. شب ساعت هشت و نیم خوابیدیم و از ساعت سه و‌نیم بیدارم، مثل همه‌ی هفت ماه گذشته. یه زمانی می‌گفتم یعنی من نه ماه رو می‌تونم تحمل کنم؟ آدمیزاد هیچوقت نمی‌تونه خودش و توانایی‌های رو آنچنان که هستن ارزیابی و پیش‌بینی کنه، البته این نظر شخصی که ولی تو‌شرایط خاص تازه متوجه میشه چند مرد خلاجه. خلاصه که در آستانه ورود به هفته سی و سه هستم. دو روز حرکات پسرک کمتر شده و مثل قبل نیست. روز اول خیلی نگران بودم که چرا یهویی انقد بی‌تحرک شده ولی به مرور حرکت‌هاش رو‌حس کردم و با سرچ فهمیدم که دیگه به مرور بیشتر استراحت می‌کنه چون هم فضاش کمتر میشه و هم خودش بزرگ‌تر.
منتظر بسته‌ی پستی‌م هستم. دو هفته‌اس که دارم باهاش از جاهای مختلف عبور می‌کنم و طبق آخرین رصد همین حوالی است. منتظرم پستچی نامه دریافت بسته رو بیاره و چی بهتر از این.

۱۳۹۷ آبان ۵, شنبه

شنبه بارانی

رسما از دیروز پاییز شروع شده. اینطور که دوباره ابرهای گردن‌کلفت و نفس‌گیر آمده‌اند پهن شده‌اند وسط آسمان و باران می‌بارد.
این ابرهای پاییزی با ابرهای بهار و تابستان خیلی فرق دارند، یک‌جور غم و دلتنگی را پخش می‌کنند که قابل توصیف نیست. نمی‌خوام از حالا فک روزهای کشدار ابری و بی‌آفتابی را بخورم.
ممکن است مامان برای تولد پسرک بیاید، همه چیز بستگی به سفارت دارد. اوایل هم دوست داشتم بیاید و هم احساس می‌کردم به زحمتش می‌اندازم. پروسه گرفتن ویزا و رفت و آمدها و نهایت هوای اینجا در زمستان وسایلی بود که فک می‌کردم آزاردهنده هستند ولی خب اشتیاق آنها را هم نمی‌شود نادیده گرفت و البته نگرانی‌هایشان.
امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی پیش برود.
تعدادی فیلم از کلاس.های آموزشی از ایران برایم فرستاده‌اند که ببینم. به مرور دارم نگران و مضطرب می‌شوم برای پروسه زایمان، احتمالن مثل هزار تغییر این دوره طبیعی است.

۱۳۹۷ آبان ۳, پنجشنبه

دغدغه‌های مشترک

ساعت شیش صبح شد و طبق معمول خوابم نمی بره. تازه وبلاگ مامان رایان رو‌خوندم و حس خوبی دارم از اینکه بچه‌ها چقد توانمند هستند در یادگیری زبان. منم همه تلاشم این خواهد بود که پسرم تا قبل از سن اجباری رفتن به مهد که فک کنم اینجا سه سالگی هست حتما فارسی رو به خوبی حرف بزنه.
از یه جایی انگار دغدغه‌‌ی مامان ها هر کجا که باشم بهم نزدیک‌تر و‌شبیه‌تر میشه.
ما الان تقریبا هیچ رابطه‌ای با ایرانی‌های شهر نداریم. جز صاحب خونه که چهل سال قبل اومده اینجا و قدرت خدا تو این چهل سال همه‌ی خصلت‌های تحسین‌برانگیز رو حفظ کرده. سنی حدود ۷۰ سال دارند و واقعا دیدگاه‌ها و سلیقه هامون خیلی متفاوته و بدتر از اون هر بحثی به مسایل سیاسی می‌کشه و اینکه ما دو‌تا از همه چی بی‌خبریم.
بگذریم. از وقتی دوره بارداری شروع شده به وقتایی حس کردم استخون‌هام از شدت تنهایی و غربت میخواد ترک بخوره ولی هر بار یاد تجربه‌های تلخ معاشرت با هموطنان افتادم و اینکه چطور در همه‌ی اجزای زندگیمون میخوان سرک بکشن تنهایی و غربت رو به جون خریدم.
دوستای همین و سال و غالبا هم سلیقه و‌عقیده‌امون در پاریس هستن ولی برای ما رفتن به پاریس در این شرایط سخته. زندگی اونجا خیلی با شهرهای دیگه فرق داره. جدا از شلوغی و آلودگی و ترافیک هزینه‌های بالای زندگی هم هست. هم خوبی‌های داره و هم بدی‌هایی. خوبی‌هاش همون بودن دوستان و دسترسی بیشتر به مراکز فرهنگی و نشست‌های ایرانی هست و...
خلاصه اینکه از وقتی نی‌نی به زندگی ما اضافه شده یکی از دغدغه‌هامون پیدا کردن افرادی هست که بشه باهاشون رفت و آمد کرد تا بچه معنای خانواده و دوست رو بهتر بفهمه و در تنهایی و انزوا نباشه.
پیدا کردن آدم‌های قابل اعتماد و معاشرت تو این اوضاع خیلی سخته، خیلی.

۱۳۹۷ آبان ۱, سه‌شنبه

گزارش روز سه‌شنبه

حدود یکماه از پاییز گذشته و تقریبا همه‌ی روزهای سپری شده هوا آفتابی و حتی گرم بوده. از دیروز چن تکه ابری آمده و چن قطره‌ای هم باران زده. کلن این هوا در این فصل از سال عجیب و غریب است. دوشنبه هفته پیش مامان بسته پستی را تحویل اداره پست داد. با کدرهگیری روزی ده بار شاید هم صدبار پیگیر بودم که بسته کجاس و زهی خیال باطل. روز دوم فقط نوشته شده بود که بسته وارد مرکز پستی شده و تمام. انگار ماجرای همان روزنامه‌نگار سعودی که فقط همه مطمن بودن وارد کنسولگری شده و تمام. خلاصه بعد از یک هفته و در اوج ناامیدی امروز دیدم که اطلاعات جدید بعد از یک هفته وارد شده یعنی فاصله بین ۱۵ تا ۱۷ اکتبر آن هم با تأخیر یک هفته‌ای. نمی‌دونم اینجور اطلاع‌رسانی درسته یا نه در حالی که در سایت نوشته به صورت لحظه‌ای می‌تونید پیگیر موقعیت مرسوله باشید. خلاصه که باید منتظر بود.
دیروز رفتیم بیمارستان، پرونده رو تکمیل کردیم. خدا رو شکر با آدم‌های خیلی خوبی برخورد داشتیم که خیلی محترمانه و صبور راهنمایی کردن و کمک. هم منشی وقت گذاشت برای توضیح و هم ماما خیلی مهربونه و دوست‌داشتنی برخورد کرد.
برای چنین ثانیه تصویر نی‌نی رو هم دیدم و البته ستون فقراتش رو.
تو این مدت مشکل بیشتر اوقاتم کمر درد بوده که همچنان هم ادامه داره ولی نی‌نی واقعا همراه و همدلم بود، صبور و مهربان.
هر وقت غمگین و دلتنگ بودم دو تا لگد زده و چرخیده تا دوباره روحم رو تازه کنه. هیچوقت انتظار این رو نداشتم که انقد لطیف و پروانه ای بشه احساساتم ولی شده.
فعلن تا بعد.

۱۳۹۷ مهر ۲۴, سه‌شنبه

روز نوشت

امروز سه‌شنبه‌اس و هوا آفتابی و گرم. این سومین پاییزه که اینجا هستم و اولین باره که این موقع از سال هوا آنقدر گرم و آفتابیه و به ندرت بارون زده.
شنبه و یکشنبه با خواهرم اینا بهمون خوش گذشت. چن ماه باید صبر کنیم تا بتونیم دو روز با هم باشیم و در نهایت صبح زود تو تاریکی بدرقه‌شون کنم.
کوچولو حسابی بزرگ شده و جاش تنگه. هر بار حرکات دورانی می‌کنه دلم غش می‌ره و بیشتر باورم میشه که هست.
هفته سی و یک شروع شده و باورم نمیشه تا الان دوام آوردن.

۱۳۹۷ مهر ۱۳, جمعه

روز نوشت آفتابی

صبح جمعه‌اس و آفتاب دلپذیری پهن شده تو‌خون. دراز کشیدم روی مبل و سعی می‌کنم از گرماش لذت ببرم.‌دو روز میشه که سرماخوردم، همه چیز با عطسه های پی‌در‌پی شروع شد و بعد آبریزش بینی و بی‌حالی. دو شب خیلی بد رو‌نگذروندم. شب اول مدام از اینور به اون ور شدم و فرداش متوجه شدم حرکت‌های کوچولو خیلی کم شده، تمام روز به نگرانی و استرس گذشت که مبادا آسیبی به بچه رسونده باشم. هر از گاهی حرکتی می‌کردم ولی مثل همیشه نبود. با وجود مریضی دیروز ظهر بلند شدم و پلو و خورشت پختم تا جوون بگیریم. هر چند روز قبلش به سوپ و شلغم گذشته بود. دیشب ولی از بی‌خوابی و درد کمر و کلی فکر منفی خوابم نبرد تا صبح به‌جاش بچه حرکت می‌کرد و همه‌چیز قابل تحمل تر بود. به زودی وارد هفته سی‌ام میشیم و برای من باور نکردنیه که تونستم تا اینجا پیش بیام هر چند همیشه استرس و نگرانی از آینده هستند ولی سعی می‌کنم قدم به قدم و در لحظه پیش برم.

۱۳۹۷ مهر ۵, پنجشنبه

لیست سیاه

ساعت پنج صبح به وقت شمال فرانسه است و طبق معمول بیدارم.در ظاهر خوبم ولی انگار دغدغه‌ها و اعصاب خوردی ها دارن در این بی‌خوابی ها خودشون رو نشون میدم.
امید این روزنامه وول خوردن های وروجکه. از هر احوالپرسی که توش عبارت خوش به حالت که... یا خبر نداری که... وای اگه بدونی که...متنفرم و آدماها رو ول میدم تو لیست سیاه.

۱۳۹۷ مهر ۴, چهارشنبه

بوق سگ نوشت

ساعت چهار صبح چهارشنبه اس. صبحونه رو خوردم و منتظرم آب جوش بیاد یه چایی هم بخورم. شب خواب بدی دیدم و ترجیح دادم بیدار بمونم. هوا سرده شده، خیلی زیاد. جمعه‌ای که گذشتم عمیقأ سرما، غم، دلتنگی و افسردگی رو‌حس کردم. ابرهای گردن‌کلفت پاییزی اومده بودن تا بیخ گلوم، پاییز که میشه انگار ارتفاع آسمون هم کم میشه و ابرها میان بیخ گلوی آدم. ابرهای تیره، بهم چسبیده و غم‌افزا. خلاصه که جمعه به سختی و غم گذشت.
فرداش حداقل ابرها پاره پاره بودن. این چند روز هم ابر هست ولی آفتاب بی‌رمقی هم هست که خودش نعمته.
وضعیت خونه هنوز مشخص نیست. چرا؟ چون آژانس‌ها ما رو دارای اولویت نمی‌دونم. چرا؟ چون خونه هامون کپک و قارچ‌نداره و دچار اتش‌سوزی نشده.بعله این موارد اولویت دارن ولی پله زیاد و سیستم گرمایشی نامناسب برای مادر و نوزاد مواردی نیست که حالت اورژانسی در نظر گرفته بشه.
خب اینجا عادت دارن البته پاره‌ای از قومیت‌ها خونه رو آتیش میزن یا یهو‌ می‌بینی یه ماشین یه گوشه از کوچه و خیابون آتیش گرفته و‌اسکلتش مونده. چرا؟ به‌خاطر گرفتن امتیاز از بیمه و الخ. بعله، پس چی.

۱۳۹۷ شهریور ۲۹, پنجشنبه

نذری پزون

خب یکی دو روزی میشه که لگدپراکنی‌ها به حدی رسیده که دچار ضعف میشم. مثلن همین دیروز بعد از ناهار. یهویی لگدها شروع شد و ادامه یافت تا جایی که کارم به خرما و نبات کشید. قربانش بروم انگار جایش حسابی تنگ شده و دلش ورجه وورجه می‌خواهد. خلاصه کار را به جایی رسانده که ساعت یک و‌نیم شب، حتی یه و نیم و چهار صبح با لگدهایش مرا دنبال نون و پنیر می‌فرستد و خلاصه که بساط دو‌نفره‌ی خوردن ما در ۲۴ ساعت شبانه روز به راه است.
انقد ملت حرف از نذری می‌زنند و همه‌جا عکس نذری پزان و‌خوران هست که وسوسه شدم امروز را قیمه بپزم و در خالی خا با قلبی مطمئنی و ضمیری آگاه برای برداشتن لپه رفتم سر کابینت متوجه شدم لپه نداریم!!!
در عوض بعد از ماه‌ها که سبزی خشک نداشتیم و قورمه سبزی به رویا تبدیل شده بود به بسته سبزی خشک پیدا شد و در نتیجه امروز قرمه سبزی خواهیم داشت و خود و شکممان را سعادتمند خواهیم کرد.

۱۳۹۷ شهریور ۲۸, چهارشنبه

بوق سگ نوشت

خب سیستم خواب کوچولو ریخته بهم. قبلن سحرخیز بود ولی حالا تا سحر لگد پراکنی می‌کنه و بعد می‌خوابه تا حدودی ظهر. نسبت به قبل حرکاتش محکم‌تر و قوی‌تر شده. خلاصه اینکه دیگه خیلی هم کوچولو نیستن.
هوا چن روز سرد بود ولی دوباره شده ۲۴_۲۵ و از فردا دوباره می‌ره رو ۱۷_۱۸. نمی‌دونم چرا این پشه‌کوره‌های لعنتی دست بردار نیستن، جای سالم رو‌ دستم و پام نذاشتن.
ساعت یک و‌نیم بلند شدم با کوچولوتون و‌پنیر و‌خیار خوردیم. الآنم حدود پنج ربع کم صبحه، بلند شدیم بابایی رو‌بدرقه کردیم و اگه خدا قبول کنه بخوابیم. بعله ما دیگه روز می‌خوابیم، شبا فقط وول می‌خوریم.

۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

تی تاپ سالمین جلد قرمز

جمعه حدود ظهر روی مبل خوابم برده بود. در خواب وارد سوپری محل شدم و پرسیدم تی تاپ سالکین جلد قرمز دارد؟ نداشت و همان‌جا به شانس نداشته‌ام حتی در خواب، فخشی نثار کردم. بعد هم برای اینکه دست خالی از مغازه خارج نشوم پرسیدم خرمای کبکاب دارد، آن را هم نداشت و در نهایت با یک جعبه خرمای مضافتی از مغازه زدم بیرون. از خواب پریدم و در حسرت تی تاپ سالمین جلد قرمز بودم.
او از صبح رفته بود کشور دوست و همسایه. عصر زنگ زد که در یک مغازه ایرانی ست و چه چیزهایی لازم داریم که بخرد؟ خب اولین چیز سبزی قرمه سبزی بود که چند ماهی هست در کف‌اش هستم، رشته، خرما و کشک. چیز بیشتری یادم نیامد. شب که آمد پلاستیک‌ها را داد دستم و یک‌هو چشمم افتاد به تی‌تاپ سالمین جلد قرمز اصل. خرکیف شدم. آخرین لحظه چشم‌اش افتاده بوده به تی‌تاپ ها و...
رشته، کشک و خرما را خریده بود ولی خبری از سبزی نبود، گفت اصلن نشنیده که اسم سبزی را آورده باشم و خلاصه اینکه فعلن قرمه سبزی کیمیا شده.

۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه

غر

ساعت نه و‌نیم صبح جمعه است. دراز کشیدم زیر نور کم‌رمق آفتاب و سعی می‌کنم به چیزی فک نکنم، چرا؟ چون تقریبا از شب تا صبح مشغول فکر و خیال هستم و خوابم دوباره به فنا رفته. امیدوارم تکلیف خونه هر چه زودتر مشخص بشه. تنبلی می‌کنم و مرتب پیاده‌روی نمی‌رم.چرا؟ چون هفته قبل نزدیکای ساعت هشت که کنار کانال راه می‌رفتم دیدم موش‌ها دارن از وسط بوته‌ها و تمشک‌ها می‌دون سمت کانال و مشغول بازی هستند، رسما گروختم.
یه مسیر دیگه پیاده‌روی هم هست که اونم دو‌تا سگ گردن‌کلفت تو یه انبار بسته شدن و تا آدمیزاد می‌ره اون سمت انقد صدا می‌دن که از ترس آدم می‌شاشه به خودش.
خلاصه بهونه برای تنبلی زیاده.
حوصله جمع و جور کردن خونه رو ندارم. یعنی رسما همه‌چیز پهن شده وسط هال و منم افتادم رو مبل. خودم گاهی از این وضع به ستوه میام ولی تا بلند میشم کاری کنم خسته میشم و وقتی ناتوانی خودم رو‌میبینم بیشتر سرخورده.
کتاب‌هام تموم شده و اینم رو اعصابم خورد. کتابخوان دارم ولی نمی‌تونم روش کتاب بخونم. چرا؟ مرض دارم.

۱۳۹۷ شهریور ۱۸, یکشنبه

خرید درمانی

عصر یکشنبه اس با حال و هوایی شبیه عصرهای جمعه. هفته چندان خوبی رو‌نگذروندم البته به لحاظ شرایط جسمانی. فشارم مدام پایین بود، حالت تهوع و خستگی هم زیاد داشتم ولی از دیروز عصر که رفتیم بیرون و برا بچه لباس خریدیم و امروز که بالاخره کالسکه اش رو خریدیم خیلی بهترم.
عضو فروشگاهی شدیم که لباس های نوزادی تا سنگ‌های بالاتر و همه‌ی وسایل لازم از نوزادی رو داره از برندهای مختلف. خب مثل هرجای دیگه بخش دخترونه حسابی پر پیمونه و بخش پسرونه ها جمع و جور و ساده و بخش مادران باردار از همه‌جا کوچیکتر و محدودتر. خلاصه به زور دو‌تا لباس مناسب پیدا کردم که به درد پاییز بخوره.
امیدوارم این هفته همه‌چیز خوب پیش بره.
دو هفته دیگه نوبت مصاحبه برای خونه‌اس، امیدوارم یه جای خوب و مناسب گیرمون بیاد.

۱۳۹۷ شهریور ۱۵, پنجشنبه

کاغذبازی های تکراری

ساعت حدود شش صبح پنجشنبه‌اس و هنوز ظلماته. دیشب تقریبا نخوابیدم و الان هم کلی چیز و‌میز داره تو‌ مخم رژه می‌ره.
فک کنم بخشی از این ناآرامی‌ها و‌بی‌خوابی‌ها برگرده به خونه. اینکه هوا داره سرد میشه، روزها کوتاه و فرصت ما هم کمه و هنوز خبری از خونه نیست.
خیلی الکی و بی خودی حدود دو ماه فرصت رو از دست دادیم، چرا؟ چون یکی از کارکنان مراکز خونه های دولتی کلی مدارک آزمون گرفت و گفت که تا دو سه ماه دیگه جا خالی میشه و حتما خبر می‌دن. ما؟ رودحرفش حساب کردیم با توجه به مدارکی که آزمون گرفت. نتیجه؟ هفته پیش رفتیم پیشش و می‌گه اصلن این منطقه‌ای که شما گفتید تحت پوشش ما نیست در حالی که خودش قبلاً همین منطقه رو‌حز سه منطقه‌ی تحت پوشش دفترشون به ما معرفی کرده بود.
حالا هم برا دو هفته دیگه یه جا بهمون نوبت دادن که بریم صحبت کنیم و‌مدارک تحویل بدیم. اینجا خدای کاغذ بازی هستن. در حالی که همه اطلاعات ما  تو سیستم‌ها ثبت شده و‌با واردوکردن یه شماره امنیتی همه چی رو می‌تونن ببینن ولی هر بار هر جا میری یه خروار کاغذ و‌کپی باید ببری. کاش سریع تکلیف رو‌مشخص کنن که آدم دیگه با خیال راحت بره دنبال اجاره شخصی نه اینکه هر بار بلاتکلیف بمونه اونم برای چندین ماه.

۱۳۹۷ شهریور ۱۴, چهارشنبه

لندرور

خب من از اون مدل دخترها بودم که سرانجام با دعوا و گریه مقنعه و‌مانتو‌ پوشیدم و رفتم کودکستان.
بیشترین اسباب بازی‌های دوران کودکی‌م انواع ماشین، هواپیما، جت و قطار چوبی بوده.
تصویر محوی از یک یا دو تا عروسک دارم. دامن پوش نبودم و عاشق انواع شلوار و شلوارک بودم.
خلاصه اینکه زندگی کودکی‌م شبیه دخترها نبود. حالا که خودم دارم مامان یه پسر کوچولو می‌شم با ذوق و شوق میرم سمت ماشین‌ها به یاد روزهای کودکی خودم. دیروز براش یه لندرور خریدم به یاد جیپ سفید و قرمزی که خودم داشتم و بعدتر توسط بچه اقوام به یغما رفت.


بوق سگ نوشت

خب به صورت اتوماتیک اکثر روزها ساعت سه و‌نیم چهار بیدار می‌شم تازه صبحونه هم می‌خورم!
مرض دارم هر روز اخبار رو‌پیگیری می‌کنم و منتظرم ببینم قیمت دلار و یورو چقد شده، از امروز ترک‌ش می‌کنم با رمز گور بالای همه اشون.
خب هر بار هم که با کسی صحبت می‌کنم به هر نحوی تکرار و تاکید می‌کنه خیلی زرنگی که رفتی، خوش به حالت و فلان...
واقعا جز خانواده‌ام کی می‌دونه یا درک می‌کنه چی شد، چی گذشت و الخ.

۱۳۹۷ شهریور ۱۲, دوشنبه

شب نوشت

ساعت ۲۱:۴۰ دقیقه‌ای و ظلمات کامل شده. هنوز پشه‌های لعنتی وول می‌خورن و خبری از گم و گور شدنشون نیست.
روزهای خوبی نیستن، چون دوز غم و غصه و دلتنگی‌م زیاده. تنها امید و‌دلخوشی‌م تو این حجم عظیم و عمیق تنهایی یه کوچولوی عزیزه. سلامت باشید و وول بخور.

۱۳۹۷ شهریور ۱۰, شنبه

شنبه‌بازار

هوا هم آفتابیه هم خنک و این بهترین نوع هواست.
امروز و فردا در مرکز شهر بازار مکاره به راهه. پارسال رفتیم و تنها چیزی که خوب بود همون گروه‌های موسیقی بود وگرنه قیمت‌ها اصلا مناسب نبود.
امروز بعد مدت‌ها همراه کوچولو رفتم شنبه بازار محله مون. فروشنده‌ها اکثرا عرب هستند و قیمت میوه و سبزی اینجا واقعا ارزون و بهتر از جاهای دیگه است. نعنا و جعفری تازه تو این بازار پیدا میشه و تنوع میوه‌ها هم زیاده.
ساعت یک رفتم که مثلاً چیزای بهتری گیرم بیاد ولی خب هنوز بساطشون رو پهن نکرده بودم و تک و توکی آماده فروش بودن. بعد مدت‌ها نعنا و جعفری خیلی خوب و تازه‌ای خریدم که خودم ذوقشون می‌کنم. آلوسیاه ها چندان خوب نیستن، احتمالن دیگه آخرای حضورشون تو بازارهای.
در کل از خریدهای مفیدم راضی‌م.

۱۳۹۷ شهریور ۷, چهارشنبه

روز بارونی

امروز حسابی هوا پاییزی شده، ابرهای گردن‌کلفت اومدن و بارون می باره.
هنوز پیاده‌روی امروز رو انجام ندادم. وسایل سوپ رو آماده کردم. می‌خوام سوپ رو بذارم روی گاز و برم پیاده‌روی و اگه شد نون تازه بخرم.

۱۳۹۷ شهریور ۶, سه‌شنبه

پیاده‌روی صبح‌گاهی

جواب آزمایش‌ها دیروز عصر و امروز صبح به دستم رسید و همه چیز خوب بود.
امروز بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم حتما و حتما برم پیاده‌روی. کنار کانال آب خلوت بود و حتی خبری از پرنده‌ها نبود. فک کنم پرنده‌ها هم رفتن سفر و دیگه روزهای آخر مسافرت هاشون هست.
گوشی رو تنظیم کردم روی نیم‌ساعت؛ مسیر رفت رو کمی با عجله رفتم و به همین خاطر در برگشت کمی خسته بودم و در نتیجه سرعتم هم کمتر بود.
در کل پیاده‌روی مفیدی بود. لازمه هر روز نیم‌ساعت صبح و‌نیمساعت عصر پیاده‌روی کنم.
هوا حسابی خنک شده و خبری از آداب سوزان دو هفته پیش نیست. فقط و فقط باید اراده و پشتکار داشته باشم برای پیاده‌روی. حتما می‌تونم.

۱۳۹۷ شهریور ۵, دوشنبه

آزمایش خون

خب نشستم در آزمایشگاه برای نوبت دوم و سوم خون‌گیری.
پنج ماهه میام اینجا برای آزمایش خون. سه تا خانوم هستند که کار خون‌گیری رو‌انجام می‌دن و همیشه هم بیمارهای منتظری رو صندلی‌ها نشستند و گاهی هم به خاطر شلوغی چن نفری ایستاده‌اند.
این شانس رو داشتم که هر سه تا خانوم ازم خون بگیرن. برخورد هر سه تا هم بسیار مهربون، دوستانه و انسانی بوده. هیچ وقت نشده یکیشون بگه شما بدرگی، اعصابش خورد باشه، عجله داشته باشه و الخ.
حتی یه بار هم درد نداشتم، کلن انقد فضای فیزیکی و برخورد انسانی خوب بوده که هیچ وقت استرس و نگرانی نداشتم.
ایران که بودم هربار نگران این بودم که نتونن رگ رو پیدا کنن، اعصابشون خرد بشه، عجله داشته باشند چون تعداد بیمارها زیاده و الخ...
این استرس، عجله، عصبیت و ناراحتی روداین روزها در چهره ورزسکارهای ایرانی شرکت کننده در بازی‌های جاکارتا هم میشه دید.
دیروز در مسابقات تیراندازی سه شرکت‌کننده ایران با قیافه‌های مضطرب و عصبی تیر می‌انداختن و طرف مالزیایی راحت و‌خونسرد.
تو چهره اکثر ورزشکاران ایرانی فشار، استرس و عصبیت خودش رو نشون میده و در ادامه نتیجه‌ها نشون میده که چه خبره.

۱۳۹۷ شهریور ۴, یکشنبه

طلسم یکشنبه شکست

سه هفته‌اس قراره یکشنبه‌ها بریم جایی برای مثلن تفریح و اتفاقی که می‌افته اینه که از ظهر شنبه آقای پدر حالش بده و دچار سردرد و تهوع میشه و رسمن یکشنبه‌ها هم به فنا می‌ره. امروز دیگه تصمیم گرفتیم حتما از خونه بریم بیرون هر چند که هوا ابری بود.
رفتیم پارک وسط شهر که حسابی هم شلوغ بود. خدایی همیشه این سوال برام پیش میاد که این ملت چقد حوصله دارن که در هر شرایطی در حال دویدن هست از بچه گرفته تا پیرها.
خلاصه ما هم یه سه ساعتی در پارک بودیم٬ پیاده‌روی کردیم و عکس گرفتیم و بالاخره طلسم یکشنبه‌های نکبت گرفته رو شکستیم.
ساعت ۱۱ راه افتادیم چون مطمئنم نبودیم حالمون چقد خوبه که بریم یا نه. در نتیجه ناهار نون و پنیر و سبزی همراه با چایی خوردیم و ساعت سه هم خونه بودیم. حالا هم دراز کشیدم روی مبل و منتظر بارون.
هوا حسابی خنک شده و پاییز داره خودنمایی می‌کنه.

۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

کی می‌رسد باران؟

از اول هفته هوا ابریه و طبق پیش‌بینی هواشناسی باید بارون می‌باریده که نباریده. شده مثل هوای شیراز که روزها پشت سر هم ابرهای گردن‌کلفت می اومدن ولی دریغ از یه قطره بارون.
به جاش این پشه‌های موزمار و لعنتی با اون نیش‌های نکبتی‌شون هر روز بیشتر پیداشون می‌شده. خلاصه که شرایط آب و هوایی هم حسابی دچار که گیجه شده.

۱۳۹۷ مرداد ۳۱, چهارشنبه

فصل نو

خب بالاخره دیروز بعد از ۷۰ روز دوباره چهره‌اش را روی مانیتور دیدیم. فشار و استرس همه‌ی روزهای گذشته با دیدن حرکت‌ها و تکان‌های بی‌امانش چنان از انرژی تهی‌م کرد که ساعت‌ها بی‌انرژی و با فشار پایین افتاده بودم روی مبل. دیدنش چنان لذت‌بخش و روح‌افزاست که تمام انرژی و توان‌م را تخلیه می‌کند.
حالا پسرک عزیزم دماغ٬ لب و چانه‌ای دارد که هر بار با دیدن عکسش قند توی دلم آب می‌شود.
باورم نمی‌شود که این من هستم که حالا ساعت‌ها دست روی شکمم می‌گذارم برا حس کردن حرکت‌ها و تکان‌های شد.
این من هستم که نگرانم چرا کم تکان خورد؟ چرا آرام است و الخ.
من آدمی بودم که بچه‌ها را خیلی دوست نداشتم شاید بهتر است بگویم از اینکه خودم نقشی در آفرینش کودکی داشته باشم همیشه ترس و واهمه داشتم. توضیح اش سخت و پیچیده‌ای. حتی طی همین ماه‌ها بارها گریه کردم، ترسیده‌ام و الخ ولی اولین بار که صبح زود تکان‌هایش را حس کردم یک ذوق و شوق خاصی در وجودم جان گرفت که در وصف نگنجد.
من اینجا دور از خانواده و تنها و به معنای کامل غریب‌م. چرا؟ چون از آشنایی و مواجه با ادم‌های جدید به ویژه ایرانی‌ها هراس دارم، چون تجربه تلخی داشتم و نمی‌خواهم آن تجربه تکرار شود. در نتیجه خودم هستم و همسرم و چهار دیواری خانه.
تا بعد...

۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه

یکشنبه نوشت

دیروز حدود ساعت هفت عصر احساس کردیم که حالمون داره از این همه موندن تو خونه بهم می‌خوره و بهتره بزنیم بیرون. خب کجا بریم؟ مسأله دقیقا پیدا کردن جا و مکان بود چون که بخش عمده مغازه‌ها، فروشگاه‌ها و آلخ ساعت هفت تعطیل می‌شن و شهر رسما به حالت نیمه تعطیل در میاد. از هفت به بعد فقط بعضی فروشگاه‌ها باز هستند و‌لاغیر. راه افتادیم رفتیم فروشگاه بزرگ و اصلی در مرکز شهر. اونجا هم ساعت ۹ تعطیل شد! فک کن ساعت ۹ شب همه مغازه‌های کرکره‌ها رو کشیدن پایین و تمااااام.
موقع برگشتن حدود ساعت نه و‌نیم بود و هوا تقریبا تاریک شده بود. برعکس یک ماه قبل که باید تا ساعت ۱۱ دست زیر چانه یا خیره به سقف منتظر تاریکی هوا می‌شدیم.
خلاصه اینکه اینجا شهرها مثل شهرهای کوچک‌تر در ایران خیلی زود کر‌کره‌ها را پایین می‌کشند، پرده خانه ها پایین می‌آید و روز به انتها می‌رسد.
امروز هم هوا حسابی ابری و خنکه. بوی پاییز همه‌جا پیچیده.

۱۳۹۷ مرداد ۲۵, پنجشنبه

روز نوشت‌ها

بر اساس پیش‌بینی هواشناسی حداکثر دمای امروز ۲۷ درجه است ولی خب هوا ابری و خنکه و خبری هم از افزایش دما و‌گرما نیست. رسما یهویی از هوای ۳۸ درجه سرخوردیم به ۲۴ درجه و پاییز داره خودش رو نشون می‌ده.
یکی از گلدون های شمعدونیم به فنا رفته ولی اون قدیمی‌تر با وجود اینکه نصف بیشتر برگ‌هاش خشک شدن و از بین رفتن باز هم پر از غنچه و گل شده، خیلی مقاوم و جون سخته.
هفته‌ها خیلی زود می‌گذرن، انگار همین دیروز بود که ناراحت بودیم از اینکه ساعت‌های آخر روز یکشنبه اس و حالا رسیدیم به پنجشنبه، تند و سریع!
دیروز اینجا تعطیل بود فک کنم مسیح رفته بود بالا. عصر رفتیم پیاده‌روی و شب به نفس خوابیدم تا صبح. هر وقت خسته می‌شم شبا راحت‌تر می‌خوابم.

۱۳۹۷ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

ترس بختک‌وار

ساعت یه ربع به چهار صبحه. تا دو دقیقه پیش هم داشتم خواب می‌دیدم و به لطف نیست پشه بیدار شدم. ولی واقعیت اینه که بعد از دو سال ساعت بدنم صبح‌ها رو ساعت ایران تنظیم شده و حدود شیش صبح ایران تقریبا هر روز بیدارم! خب خواب چی می‌دیدم؟ هنوز و بعد این همه سال خواب دفتر کارمون و رابطه‌ی آدم‌ها. چرا؟ چون چن روز پیش هی عکس‌های یه عده جلو چشمم رژه می‌رفتند و همزمان احساس غم و غصه٬ دلتنگی٬ نفرت و انتقام در من فوران می‌کرد. هنوز منتظرم تا خبر نابودی و آبروریزی چن تا آشغال رو بشنوم و هر بار که یادم می‌افته به جریان بازداشت و‌حوادث بعدش با خودم می‌گم چقد ساده بودم و راحت اعتماد می‌کردم ولی یه تجربه سخت و گرون قیمت مدام بهم یادآوری می‌کنه که آدمیزاد گاها بزرگترین ضربه‌ها رو از اطرافیانم می‌خوره که بیشترین ساعت‌های شبانه روز رو باهاشون کار می‌کنه.
هنوز از نوشتن و شفاف نوشتن ترس دارم. هر بار بهش فکر می‌کنم به یه جا می‌رسم؛ ساعت‌های پر فشار بازجویی. وقتایی که من هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن نداشتم ولی اون عوضی رسما پاس رو می‌داشت رو خرخر من و تهدیدم می‌کرد اگه ننویسم ال و بل می‌کنه. می‌گفتم خب من چیزی ندارم برا نوشتن و باز تهدید می‌کرد که منم می‌دونم تو نوشتن گزارش چطور قلم رو‌بچرخونم.
گاهی نوشته های سال های قبل رو می‌خونم و باورم نمیشه چطور با اون همه کار و استرس باز هر روز وبلاگم رو به روز می‌کردم یا تو فیس بوک فعال بودم. اما این سال‌ها چی؟ شبح سرگرون، ایلون و ویلون و پر از حسرت و‌درد ننوشتن ها.

۱۳۹۷ مرداد ۲۲, دوشنبه

بوی پاییز میاد

هوا بارونیه٬ باد خنکی می‌وزه شبیه روزهای آخر شهریور شیراز. دراز کشیدم روی مبل و از خنکی هوا لذت می‌برم. مدت‌ها بود خبری از ابر و بارون نبود و اصلن این هوا رو یادم رفته بود از بس که گرما و آفتاب مثل بختک افتاده بودن به جونمون. می‌دونم چن هفته‌ی دیگه دلم برا آفتاب و‌گرما تنگ میشه و شروع می‌کنم به غر زدن ولی آدمیزاده دیگه همیشه باید بهونه ای پیدا کنه برا ناشکری و غر.

۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

هوا دلپذیر شد

دیروز یکی از گرم‌ترین روزها رو با بدبختی و‌نکبت پشت سر گذاشتیم. شب کلی رعد و برق و بارون زد و بالاخره نزدیکی‌های صبح هوا دلپذیر شد.
این شاید اولین سال باشه که در این مناطق و‌کلن اروپا گرما به این حد رسیده و همه رو‌کلافه کرده.
با این وضع گرما مشخصه که چه فصل سردی در انتظارم نه ولی فعلن خنکی هوای امروز رو دریابیم تا فردا...

۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

تمشک های جزغاله

دیروز بعد از مدت‌ها بر جاذبه غلبه کردم و رفتم پیاده‌روی در کنار کانال آب. تقریبا تمام بوته‌های تمشک خشک شده بودند، رسما برگ‌ها جزغاله بودند. چرا؟ گرمای ۳۸ درجه برای اینجا حکم زوال و نابودی رو داره. گرمای هفته‌های اخیر باعث شده تقریبا تمام چمن‌ها خشک بشن و برگ درخت‌ها نیز.خلاصه چند تا دونه تمشک چیدم و یه نیم‌ساعت پیاده‌روی کردم و برگشتم.‌ راستی هر چی کانال آب تو سرما برکت داره و در میشه از مرغ دریایی و اردک و ...این روزها فقط صدای چن نایب مرغابی از گوشه و کنارش به گوش میرسه. همگی رفتن وکانس.

۱۳۹۷ مرداد ۹, سه‌شنبه

پشه‌های لعنتی

از ساعت سه بیدارم و الان چهار و نیم صبحه. چرا؟ توضیح میدم. از وقتی بارون باریده انگار آب رفته تو لونه پشه‌های پادراز و اونا هم حمله‌ور شدن به داخل خونه. نه خیر ما اینجا به پنجره هامون توری وصل نیست و رفت و آمد برای عموم از پنجره آزاده. خلاصه تا وقتی پنکه روشنه تک‌و توکی پشه وزوز کنان سعی می‌کنم از کورترین نقطه‌ها هم بهت حمله کنند ولی امان از وقتی که پنکه خاموشه رسما میدون جنگ میشه.
نمیشه که ۲۴ ساعت پنکه روشن باشه با اینکه تقریبا تو‌ این اوضوی ال روشنه و بادش من رو اذیت می‌کنه ولی چاره‌ای نیست.
خلاصه گرما و شرجی یه مدل بدبختیه، بارون و هوای نسبتا خنک یه مدل دیگه بدبختی داره.
کاش حالا که با پشه‌کش افتادم به جون پشه‌ها و احتمالن مورد عنایت همسایه پایینی هم قرار گرفتم بتونیم مثل آدمیزاد بخسبم.

۱۳۹۷ مرداد ۶, شنبه

فاجعه‌ی واقعی

دیشب بعد از اون گرمای کم‌سابقه سر و‌کله‌ی ابرها پیدا شدن. پاریس توفان شروع شده بود و نسیم خنکی هم به اینجا رسیده بود. اواخر شب بود که رعد و برق شروع شد و بعد هم بارون. عجب بارونی، هوا رو سبک و خنک کرده یه جور دوست‌داشتنی و مهربون. پشه‌ها هم از فرصت استفاده کردن و زدن بیرون، جای سالم رو‌تنم نداشتن ولی به جای هوا خیلی خوبه. از هوای ۳۷ درجه دیروز برگشتیم رو ۲۴ درجه و به‌به:)
دیروز تو اخبار شنیدم که سیبری و نواحی قطب شمال هم دمای ۳۷ و ۳۰ درجه رو تجربه کردن! چقد وحشتناک. بعد توییت های زمستون سال گذشته ترامپ احمق رو می‌خوندم که گرمایش زمین رو مسخره کرده چون تو ایالت‌های مختلفدمای هوا و سرما زیاد بوده و برف زیادی هم باریده بوده و نتیجه‌گیری اون عوضی این بوده که گرمایش زمین حرف مزخرفیه!
گر چه پیش‌بینی‌ها برای چنین بحران‌های محیط‌زیستی برای سال‌های دورتر بوده ولی ما خیلی زود به وسط بحران رسیدیم و هنوز احمق‌های زیادی هستن که باور نمی‌کنن. مثل همون‌هایی که می‌گن امسال عید خیلی بارون زده پس اون آب‌ها کجا رفت؟! چرا الکی می‌گن بحرانه؟!

۱۳۹۷ مرداد ۵, جمعه

خرماپزون

امروز دمای اینجا یعنی شمال فرانسه به ۳۷درجه رسید٬ باورنکردنی! در حال تبخیر شدن هستیم و غر زدن.
هفته پیش الکی الکی پنکه خریدیم و شبش یه نمه بارون زد.‌ گفتیم اینم از شانس ما. ولی بعدش چنان هوا هر روز گرم‌تر و‌مزخرف‌تر شده که هی خدا رو‌شکر می‌کنیم که پنکه رو‌خریدن مگرنه تو‌این گرما می توان بیرون رفتن از خونه رو‌داره؟!
در حالی ما مشغول نالیدن از گرمای ۳۷ درجه هستیم که در ایران آحاد ملت دمای بالای ۴۰ و ۵۰ رو غالبا بدون برق و آب تحمل می‌کنن. خدا قوت هم‌وطن:(

۱۳۹۷ مرداد ۳, چهارشنبه

از هر دری سخنی

طی سه سالی که دارم در شمال فرانسه زندگی می‌کنم تابستون امسال تا الان خیلی گرم بوده و قرارهای تا آخر هفته دما حتی به ۳۴ درجه برسه. هفته پیش بالاخره پنکه خریدیم هر چند اینجا پنکه و لوازم سرمایشی چندان مرسوم و متداول نیست ولی گرما و شرجی حسابی کلافه‌امون کرده بود.
شب‌ها به لطف باد پنکه از پشه‌های پادراز صدا هلیکوپتری خبری نیست ولی هر از گاهی پیداشون میشه تا خوش و بشی کنند و‌صله ارحام رو به جا بیارن.
روزها داره کوتاه میشه. شب حدود ساعت ده هوا تاریک میشه و صبح ها هم دیرتر از قبل هوا روشن میشه. حدود ساعت پنج صبح هنوز ظالمانه وای وای تا همین دو سه هفته قبل این موقع هوا روشن شده بود.
دو شب شد که مثل آدمیزاد تو رختخواب می‌خوابم و دیگه مثل قوم یهود با ملحفه و‌بالشت سرگردون بین اتاق و‌ هال نیستم و این اگه خوشبختی نیست، چیه؟!

۱۳۹۷ تیر ۳۱, یکشنبه

تعطیلات

بالاخره بعد از مدت‌ها پنجشنبه و جمعه نم‌نمکی بارون زد، چقد دلم برا بارون تنگ شده بود. آدمیزاد انگار با غر زدن زنده است و رشد می‌کنه مثلن تو زمستون همه آرزوم چن ساعت توقف بارون و آفتابی شدن هواست و این مدت که همه‌اش آفتاب بوده و گرما دلم برای ابر و بارون تنگ شده خلاصه که بشر همیشه افسوس نداشته هاش رو‌ می‌خوره.
کوچه، مغازه‌های و خیابان‌ها به شکل محسوسی خلوت شدن و آحاد ملت برای گذراندن تعطیلات رفتن سمت جنوب. یعنی یهویی یه روز بیدار می‌شی و می‌بینی اووه چه همه جا خلوت و ساکته و خبری از صدای واق واق سگ‌های همسایه رو به رویی یا ردیف ماشین‌های پارک شده تو‌کوچه نیست و این یعنی تعطیلات شروع شده و هر کی به شکلی رفته از اینجا.

۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

روز ملی

دیشب اینجا پر از صدای ترقه و فشفشه بود٬ چیزی شبیه چهارشنبه‌سوری خودمون و البته نه در اون حد میدان جنگ و نبرد. امروز ۱۴ ژوئیه و روز ملی فرانسه است و تعطیل. صبح همه‌جا آروم و بی صدا بود و هیچ خبری از صداهای دیشب نبود حتی سر و صدای ماشین حمل زباله رو‌هم‌نشنیدم!
الان هوا حسابی آفتابی و‌گرم شده ولی من چی؟!
انگار یه کوه سخت و سنگین افتادم رو مبل. انگیزه‌ای ندارم و فقط منتظرم تا چند ساعت دیگه بریم هلند و کنار خواهرم باشم و این بهترین روزنه‌ی امیده.

غر

شب‌ها خوب نمی‌خوابم٬ پیاده‌روی نمی‌رم٬ کتاب نمی‌خونم و هر روز بیشتر از قبل احساس بیهودگی و کرختی می‌کنم.
از آفتاب این روزها استفاده نمی‌کنم٬ از هوای مطبوعی که دوام چندانی نخواهد داشت...از هر چیزی که در حال دارم استفاده نمی‌کنم و نمی‌دونم منتظر کدام روز و حال خوبی هستم که گور به گور شده:(
محل اتراق این ماه‌ها.


۱۳۹۷ تیر ۲۱, پنجشنبه

این روزها

از دیروز عصر در حفره‌ی شکمی‌ام از شرق تا غرب دور چنان دل‌آشوبی به راه افتاده که از شدت درد و خستگی دیشب بیهوش شدم و حوالی صبح برای خوردن آب بیدار شدم.
هوا به نسبت هفته‌های پیش خنک‌تر شده ولی من همچنان در خونه چپیدم و توان راه رفتن و پیاده‌روی رو ندارم. نمی‌دونم بیشتر از خستگی فیزیکیه یا تنهایی و روحیه خسته؟!

۱۳۹۷ تیر ۱۹, سه‌شنبه

هورمون‌های حیرت انگیز

هورمون‌ها؛ غریب٬ پیچیده و حیرت آورند. هیچ وقت مثل این چندماه به قدرت شگفت انگیز و حیرت آور شوم باور نداشتم ولی حالا در مواجه با این حجم از تغییر ها فقط شگفت زده و‌حیرانم. 

۱۳۹۷ تیر ۱۴, پنجشنبه

آهنگ‌ها و خاطره‌ها

هفته‌ی قبل فیلم افتضاح قاتل اهلی رو‌دیدم؛ فاجعه‌بار تهوع‌آور. نمی‌دونم کیمیایی چه اصراری داره که فیلم بیاره اون هم انقد شعاری٬ گل‌درشت و مزخرف.
تقریبا هر روز کلیپ دخترای مدرسه‌ای رو‌که نرو‌بمان رو‌می‌خونن می‌بینم  حالم یه طور خاصی میشه که همزمان غم و شادی رو با هم حس می‌کنم.
این حس رو در ارتباط با سر اومد زمستون و آهای خبردار هم دارم.
همزمان غم و شادی، کلی خاطره دور و نزدیک و کلی حس‌های متفاوت وجودم رو لبریز می‌کنه.
ولی چیزی که متوجه نمی‌شم اینه که چرا آهنگ آهای خبردار رو روی فیلم رگ خواب گذاشتن؟!
من رگ خواب رو‌دوست نداشتم حتی نتونستم تا آخرش رو ببینم، با وجود اینکه لیلا حاتمی رو دوست دارم ولی این شخصیت منفعل و مستأصل‌ش با این حجم از درماندگی و بلاتکلیفی رو‌نمی‌تونستم تحمل کنم هر چند که واقعیت پر از این آدم‌هاست

۱۳۹۷ تیر ۱۲, سه‌شنبه

معجزه‌ای به نام خوابیدن

بالاخره بعد از یک ماه شب مثل آدمیزاد خوشبخت خوابیدم. یک ماه گذشته مدام در حال کوچ از تخت‌خواب به مبل تو هال و روی زمین بودم. صبح ها کلافه و درمانده و تمام روز خسته و‌بی‌رمق. دیروز دکترم قرص‌های گیاهی را تجویز کرد که شب قبل از خواب ده تا از آنها را که خیلی کوچولو هستند مثل آبنبات تو دهنم بذارم و بخورم. نتیجه؟ از خواب پریدم و متوجه شدم هنوز نصفی از دهمین قرص روی زبانم مانده و من بعد از یک ماه توانسته‌ام در رختخواب خودم بدون ووول خوردنهای هر شب راحت و‌بی‌دغدغه بخسبم. البته خسبیدم که چه عرض کنم بیهوش شده بودم و لذا خدایا شکرت:)
پ.ن: من آدم فراری از دکتر و دارو بوده و هستم ولی این یک ماه بی‌خوابی چنان سخت گذشت که اگر می‌گفت باید زهر مار بخوری فقط می‌پرسیدم روزی چقدر؟!

۱۳۹۷ تیر ۶, چهارشنبه

دور باطل

شب‌ها خیلی بد می‌خوابم و تا زمانی که خوابم ببره فکر و ذهنم لبریز می‌شه از حس‌های منفی٬ پشیمونی٬ احساس بدبختی٬ نکبت و...
صبح زود با چه‌چه بلبل خرمایی بیدار می‌شم و با اولین اشعه‌های خورشید دوباره امید و زندگی درونم جووونه می‌زنه تا شب که دوباره بختک سیاهی و‌ بدبختی آوار بشه روم.

۱۳۹۷ تیر ۲, شنبه

دلتنگی

دیروز عصر حوالی ساعت ۹ از پشت پنجره مردی رو دیدم هم قد و قواره پدرم و تقریبا با سبک راه رفتن اون. داشت از پیاده‌روی کنار کانال آب برمی‌گشت. چند لحظه بعد افتاده بودم روی تخت و هق‌هق گریه می‌کردم، دلتنگش بودم...عمیق و دردناک.

۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

طاقت بیار

آدمیزاد گاهی یه تصمیم‌هایی می‌گیره که موقع اجرایی شدن فقط می‌تونه به خودش فحش بده و‌بس ولی وقتی دیگه کار از کار گذشت مجبور هر روز و هر لحظه به خودش بگه طاقت بیار.

۱۳۹۷ خرداد ۲۶, شنبه

خرشانسی

تعریف خرشانسی چیه؟ همین که در روزی که خوب بازی نکردیم و تلاش کردیم که بازی فقط تموم شه در دقیقه‌‌ی ۹۵ بازیکن حریف گل به خودی می‌زنه و ۸۰ میلیون ایرانی تا اعماق وجودش برای چن ساعتی خرکیف میشه، بیش بادا.

۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

تباه‌شدگی

هر از گاهی سر میزنم به فیس‌بوک و یادآوری‌هاش رو می‌خونم. نوشته‌های سال ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ رو می‌خونم و به این فک می‌کنم که اون سال‌ها با وجود خستگی از کار٬ اینترنت داغون و فیلترشکن های هندلی چقد خودم رو موظف می‌دونستم که هر شب چیزی بنویسم و طی این سال‌ها چقد تباه شدن.
الان یادم اومد چرا از بعد از ۲۰۱۲ چیزی ننوشتم؛ روزها و سال‌های پس از بازداشت من هرگز جرات و‌شجاعت قبل رو نداشتم. ترس مثل بختک با من بوده و هنوز هم هست. آنقدر که از نوشتن که روزگاری بخش اصلی و مهم زندگیم بود فاصله‌ها گرفتم و همه‌ی این سال‌ها فقط افسوس خوردم.
حتی اینجا هم نتونستم خود قدیمی‌م باشم و همیشه با یه ترس نامریی به‌روزشده کردم.

۱۳۹۷ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

صبح‌نگار

ساعت پنج صبحه. چن تا پرنده بیرون در حال چه‌چه زدن. هوا روشنه و‌نسیم خنکی می‌وزه. یه نیم‌ساعت تو رختخواب برا خودم و دلم و حالم گریه کردم. به دیروز بعدازظهر که فک می‌کنم حالم بدتر میشه. الان بگن چه آرزویی داری می‌گم برم پیش خانواده‌ام شده برا یه هفته فقط بخورم و بخوابم و اونا مراقبم باشن. خب آرزو بر جوانان عیب نیست. هر جور بود خودم رو از رختخواب کشیدم بیرون آب زدم به صورتم چقد خنک و تازه. حالم چن درجه بهتر شد. دو رکعت نماز صبح خوندم٬ انگار بعد از اون گریه‌ها لازم بود بخونم.
می‌گذره...

دردنامه

یه دردهایی هست که فقط آدم نیاز به شونه های یه دوست صمیمی داره تا سرش رو بذار اونجا٬ هق‌هق کنه بلکه بتونه ریز ریز هضمشون کنه.

۱۳۹۷ خرداد ۱۱, جمعه

هوا حسابی فرو قاطی شده. دو ساعت بارون شدید و بعد هوا صاف و‌خنک. رسما برا پوشیدن لباس دوار گه‌گیجه می‌شم. امشب بعد مدت‌ها تمام جونم رو جمع کردم و رفتم کنار کانال آب پیاده‌روی. دیروز دکتر گفت فشارم پایینه. هر چند دیروز کلن خیلی خسته و کلافه بود و حتی ناهار نخوردم. یادم نمیاد دورترها چطور حالم خوب بود؟!

۱۳۹۷ خرداد ۱۰, پنجشنبه

ما و‌پله‌های لعنتی

شیفت های ظهر دوره‌ی راهنمایی کابوس دردناکی برای ما دخترها بود. معلم پرورشی عوضی و مدیر عوضی‌تر بچه‌هایی که پریود بودند و نمی‌توانستند در صف نماز جماعت حاضر شوند را مجبور می‌کردند روی پله‌های روبه‌روی دفتر بنشینند٬ جوری که همه‌ی کادر مدرسه آنها را ببینند. چقد سخت و آزاردهنده بود...یادم هست بعضی روزها با بچه‌ها تصمیم می‌گرفتیم برویم توی آزمایشگاه قایم شویم و یا الکی چادر نماز سر کنیم و دولا و راست شویم.
هنوز هم به اون دوره فک می‌کنم و اون اجبار تحقیرآمیز حالم بد میشه. چقد نشستن رو‌اون پله‌ها دردآور بود٬ فک می‌کردیم چقد بدبخت و‌بدشانسیم که در شیفت ظهر پریود شدیم و همه می‌فهمن که ما پریودیم. چقد خجالت می‌کشیدیم و استرس داشتیم اونم برای اتفاقی طبیعی در بدن انسان که برامون به کابوس تبدیل شده بود.

۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

آوای سحرگاهی

شب‌ها حدود ساعت ده و نیم آسمان کامل تاریک می‌شود یعنی تا ساعت نه و نه و نیم هوا و آسمان روشن است. از وسط‌های نیمه شب تا طلوع آفتاب اگر پنجره باز باشد صدای چه‌چه پرنده‌های مختلف را می‌شود شنید٬ یک فضای رویایی. یعنی وقتی ویز ویز و‌جیرجیر همسایه پایینی تمام شد این صدای چه‌چه پرنده‌هاست که حکمفرمایی می‌کند. فک می‌کنم اون موقع شب چرا این همه پرنده بیدارم و با هم دیگه می‌خونن؟ تا طلوع آفتاب که کمی قبل از ساعت پنج صبحه صدای چه‌چه صدای غالب در فضاست و بعد کم‌کم صدای رفت و آمد اتوبوس‌ها و ماشین‌ها شروع میشه. الان ساعت هفت شده و هوا کامل روشنه هنوز از گوشه و کنار صدای پرنده‌ها میاد. از مزیت‌های این خونه در این فصل همینه. پنجره رو باز می‌کنی به سمت یه کانال آب که دور و برش سرسبز هست و موسیقی در حال پخش و از طرف دیگه عنکبوت و حشره‌های دیگه هم تشریف میارن داخل.

۱۳۹۷ خرداد ۵, شنبه

شبانه های رمضان

از وقتی ماه رمضون شروع شده شب‌ها از حدود افطار تا نزدیکی‌های سحر همسایه عرب طبقه پایین همراه با رفقا بساط حرف و اینا رو پهن می‌کنن تو‌کوچه. یا دارن با هم حرف میزنن٬ یا تلفن یا دعواشون میشه. حتی وقتی پنجره اتاق بسته‌ای صداشون میاد و این مردم آزاری ادامه داره تا پایان ماه. بدبختانه هیچکدوم از همسایه‌ها هم اعتراضی نمی‌کنن احتمالن از ترس مواجه با عرب‌هاست. جماعت اعراب در این منطقه خیلی زیاده و بیشتر با فامیل و قوم و خویش اومدن اینجا و از هم حمایت می‌کنم در نتیجه بقیه در برابر این قوم٬ اقلیت هستند و همه یه جوری سعی می‌کنم باهاشون درگیر نشن. خلاصه اینم برنامه‌ی شبانه ما در ماه مبارک

۱۳۹۷ خرداد ۴, جمعه

روز خاص

روزها هوا ابری و خنکه و شب‌ها رعد و برق و بارون شدید. دیشب که کلن فقط رعد و برق بود و‌شرشر بارون. حالا هوا ابری و‌آرومه و از غوغای دیشب خبری نیست. دلم پر از شور و استرس شده و تا عصر هم همین‌طور ادامه داره. دیدم نشستن و فک کردن فایده ندارد نشستم به پاک کردن و شستن میگو‌ها٬ ظرف‌ها و فک کنم برا ظهر هم ماکارونی راحت‌ترین انتخابیه. 

۱۳۹۷ خرداد ۳, پنجشنبه

مستند روز صفر

دو شب پیش مستند روز صفر را از بی‌بی‌سی دیدم، همزمان هم قلب و روح‌م جریحه‌دار شد٬ هم احساس استیصال و بدبختی و اصاچلن هر چی حال گند و‌گه بود به سویم سرازیر شد. فک کن با یک کلیک امکان هوا رفتن نیروگاه٬ زیرساخت‌های برق و آب و همه چی وجود داشته و هنوز هم دارد. و اصلن به خاطر همین وضعیت فاجعه‌بار بوده که افرادی حاضر به مصاحبه در این مستند شده بودند. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

از روزمرگی‌ها

هوا به طرز غریبی دلبر و دوست‌داشتنی شده. نشستم رو به روی تلویزیون و فیلم می‌بینم. لوبیا سبز روی گاز در حال پختن و گوشت چرخ کرده روی میز آب شده٬ تا ساعاتی دیگر  مخلوطی از سبزیجات و گوشت آماده خوردن خواهد بود.
بعد از ماه‌ها هفته قبل در شنبه بازار لوبیا سبز و خیار قلمی‌ها بهم چشمک زدند و در چشم بر هم زدنی هجوم بردم به هر دو. یک هفته‌ی کامل هر روز صبح یا عصر پنیر را با خیارهای سبز قلمی تازه و خوشمزه خوردم و بعد یک هفته امروز لوبیاسبز ها رو تمیز کردم.
حالا که می‌نویسم بارون بهاری هم داره به پنجره می‌خوره. زندگی روی نوار روزمرگی ها آرام به پیش می‌رود.


۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

هوای شهریوری

هوای امروز رو‌ خیلی دوست دارم؛ شبیه هوای آخرای شهریوره. این مدت گل‌هام رشد خوبی داشتن هر چند دو تا گلدون هم این وسط تلف شدن.
بعد مدت‌ها یه سالاد خوشمزه ای هم درست کردم و با ماکارونی خوردم که خیلی چسبید.
امیدوارم تا فردا کتاب کافه اروپا رو تموم کنم و بعد در زمانه‌ای پروانه‌ها رو شروع کنم.
این یکی دو ماه هم خیلی فیلم دیدم. فیلم‌هایی که درباره زندگی آدم هاست یا بر اساس اتفاق‌های واقعی هست رو دوست دارم. هیچکاک٬ چرچیل٬ آن‌سان‌چی و ... از جمله این فیلم‌ها بوده. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۲, شنبه

زنان قهرمان ما

بازی فینال فوتسال زنان آسیا بین ژاپن و ایران رو‌نگاه می‌کنم و قربون صدقه دخترای قهرمانان می‌رم٬ چقد سختکوش و‌پرتلاشن. چه دروازه بانی داریم٬ عالی. چه حس خوبیه که با همه محدودیت‌ها و تفکرات مریضی که وجود داره بچه‌ها اینطور قوی و پرانگیزه‌‌ان. امیدوارم به کوری چشم همه‌ی اونایی که می‌تونم توانمندی و قدرت زنان رو ببینم همیشه در اوج باشید و پرامید. در نهایت ۵ بر دو تیم ژاپن رو بردیم٬ با گل‌هایی که عالی بودن و چقد دیدن خنده و هیجان بچه‌ها حال آدم رو خوب می‌کرد٬ دمتون گرم.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

در باب اهمیت رختخواب و‌ توالت

برگشتم خونه و هیچ‌جا رختخواب آدم نمیشه.تنها جاهایی که می‌تونم خوب بخوابم رختخواب خودم تو خونه‌امون ایرانه و یکی هم اینجا که زندگی می‌کنم. هر جایی که میرم حتی تو بهترین تخت‌ها و رختخواب‌هائی اون احساس امنیت٬ آرامش و تعلق خاطر رو نداشته و ندارن. همون طور که توالت در کیفیت زندگی برام خیلی مهمه رختخواب هم خیلی مهمه.
مثلن تو توالت نبود شیرآب خیلی آزاردهنده‌اس٬ مجبور باشم استفاده می‌کنم ولی خب به لحاظ روحی و روانی آرامش.ندارم و هی معذبم خلاصه دیگه هر کسی یه مدل گیر و‌ویرایی دارهدو برای خودش هم دلایلی. خلاصه که تخلیه جسمی و تخلیه روحی و‌ روانی خیلی مهمه و مهم‌تر فضایی که باید این تخلیه ها انجام بشه.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۴, جمعه

سفر اتوبوسی

به طور کلی من با خوابیدن در هواپیما و اتوبوس مشکل دارم ولی گاهی وقت‌ها با جون کندن می‌تونم یه ساعتی رو بخوابم.
دو شب قبل در یه مسیر شیش ساعت‌ها به لطف چن تا عوضی بیشعور فقط حرص خوردم.ساعت یک ربع کم شب بلیت داشتم و اتوبوس به موقع راه افتاد ولی امان از مسافرها. صندلی بغلیم تا یک ساعت بعد از حرکت اتوبوس داشت چت می‌کرد بدون قطع کردن صدای درینگ درینگ مسنجرش٬ اونم تو شرایطی که تقریبا همه خواب بودن. این بساط ادامه داشت تا یه ساعت بعد. بعدش نوبت نفر جلو شد که از خواب بیدار شد و با اینکه گوشی تو گوشش بود صدای موزیکش برای  نصف مسافران اتوبوس قابل شنیدن بود. تازه به همین هم بسنده نکرد وویه نیم‌ساعت هم چت تصویری مرد اونم با صدای بلند. این بین من فقط داشتم از این دست به اون دست می‌شدم و کلافه و دیوونه. بعد از دو ساعت و نیم رسیدیم به ایستگاه آیندهوون و یه تعداد از مسافرها پیاده شدن. سریع جام رو عوض کردم و چهار ردیف رفتم جلوتر و از خرشانسی اون عوضی هندزفری به گوش هم اومد دو سه ردیف جلوتر و باز صدای موسیقی بلند و ...
تو همون ایستگاه یه زن و مرد هم سوار شدن که به حول و قوه الهی مرد عوضی از اول تا زمانی که من پیاده شدم مدام داشت با تلفن یا بغل دستی اش حرف می‌زد اونم با صدای بلند.  

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

بقادقی اول می

 سال اولین بقادقی(braderie) جدید امروز برگزار شد در هوای کمی آفتابی و نسبتا سرد. لذت گشت و گذار در بقادقی ها و دیدن آدم‌هایی که خانوادگی به قصد تفریح و خرید می‌آیند تجربه جالبی است. چیزی هم که برام جالب تره اینه که بیشترین چیزی که برای فروش گذاشته می‌شد لباس هست از بدو تولد تا سن بالا و همه نوع لباسی از پیرهن شلوار تا لباس زیر! و بیشترین خرید هم همین خرید پوشاک هست. من ولی دنبال قایق‌های چوبی و چیزای دکوری قدیمی هستم. کلن هم فال هست و هم تماشا.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۸, شنبه

چای همدم

عصر شنبه است و هوا نسبتا سرد شده. این مدت رشد گل‌هام خیلی خوب بوده؛ شمعدونی ها پر از گل شدن و بقیه هم حال خوبی دارن. منتظرم آب‌جوش بیاد و چایی رو دم کنم٬ احساس می‌کنم چایی سیاه همدم خیلی خوبیه. قبل‌تر فک می‌کردم چای سبز٬ چای تنهایی‌هایش و‌چای سیاه رو باید با جمع خورد ولی این روزها احساس می‌کنم چایی سیاه بیشتر برام همدم و‌مونس‌ه.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

ده سالگی

ده سال قبل٬ چنین روزی یا شاید هم فردا رفتم سرکار بدون معرفی و پارتی و حتی آشنایی. روزهای اول چقدر سخت بود و اعصاب خردکن و تو شرایط بد سال‌های ۸۷ و ۸۸ با هر فلاکتی بود دووم آوردم و بعد وقتی که فک می‌کردم در زمینه کار٬ درس و زندگی به ثبات و استقلال نسبی رسیدم همه رو از دست دادم جالب‌تر اینکه اون عامل اصلی از دست دادن کار و تغییر مسیر زندگی‌نامه حالا یه سمت دولتی هم داره!!! نمی‌دونم شب‌ها راحت می‌خوابه یا نه ولی من همیشه نفرینش می‌کنم.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۳, دوشنبه

بی‌تعادلی

دوست دارم یکشنبه‌ها برم بازار هفتگی٬ به جوری خوبه که انگار اگه یه هفته نرم کلی انرژی مثبت رو از دست می‌دم. خلاصه که دیروز هوا حسابی گرم و تابستونی شده بود. یهویی از زمستون پریدیم وسط تابستون. مردم از طولانی شدن سرماا خسته می‌شن و از شدت گرما کلافه و بی‌اعصاب٬ دنیای بی‌تعادلی داریم از آدم‌هاش گرفته تا آب و هواش.ت 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱, شنبه

باید جایی ثبت می‌کردم که فروردین چه ماه شگفت‌انگیزی بود. همه‌ی این سال‌ها انقد بهار برایم تکراری شده بود که چندان از دیدن شکوفه‌های سبز و صورتی شگفت زده نمی‌شدم ولی امسال بعد از گذراندن یه پاییز و زمستون سخت و پر از بیماری و دردهای مزخرف از دیدن این حجم از زیبایی ذوق‌زده شدم انگار نه انگار که هر سال تکرار می‌شد و این تکرار در چشمم چقدر عادی و معمولی شده بود.

۱۳۹۷ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

هوای دلبر بهاری

هوا به طرز باورنکردنی دلبر و مطبوع است٬ انقد خوب و زیبا که همینجور آدمیزاد دلش می‌خواهد مست و ملنگ باشد و بماند. وسط همین هوا یکهو  باران شدید و رعد و برق شروع می‌شود و تمام شکوفه‌های رو به فنا می‌فرسته. این یعنی  دقیقا بهار شده و هیچ چیزی در این هوا پایدار نیست.

۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه

روز خاص

در این پنجشنبه)یه سری اتفاق غیرمنتظره افتاد که حالا بعدا و سر فرصت باید در موردشان بنویسم. ولی یکی رو اشاره کنم و اونم اینکه در نهایت ناامیدی نتیجه امتحانم خیلی خوب شده بود جوری که فک می‌کنم نتیجه اشتباه شده!

۱۳۹۷ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

روزهای نیامده

امروز دو کانال خبری رو‌چه در تلگرام دنبال می‌کردم رو هم حذف کردم. به خیال خودم از حجم زیاد خبر و شایعه فاصله گرفتم٬ زهی خیال باطل. وضع جوری شده که در یه سلام و علیک ساده هم میشه عمق نگرانی و اضطراب رو در لحن افراد مختلف فهمید. 
هزارها کیلومتر هم که از اون جغرافیا دور باشی باز هم با کوچیک ترین خبر و تحولی در اونجا٬ زندگی روحی و روانی آدم‌هایی که دورترند دچار نوسان می‌شه.
چقد این روزها تلخ و پر استرس هستن و چقد روزهای نیامده مبهم و تار.

۱۳۹۷ فروردین ۲۰, دوشنبه

خورشید زندگی‌بخش

با ضعیفترین اشعه‌های آفتاب هم زندگی جور دیگه ای میشه. همسایه روبه‌رویی بعد از ماه‌ها لباس‌ها رو همراه نوه‌اش رو بند رخت تو حیاط پهن کرد و بعد از ظهر شنبه مردم مثل مور و ملخ در میدان اصلی شهر مشغول خرید و گردش بودن. هیچ دوره‌ای مثل امسال قدرت زندگی‌بخش خورشید رو باور نکرده بودم ولی حالا بهش ایمان دارم.

۱۳۹۷ فروردین ۱۸, شنبه

بالکان اکسپرس

هوا آفتابی شده و انگار خون توی رنگ‌های دوباره جاریه.  دراز کشیدم روی تخت و آخرین صفحه‌های کتاب بالکان اکسپرس رو خوندم؛ تلخی و درد جنگ٬ خطکشی‌های قومیتی٬ از دست رفتن رقابت‌ها و الخ...جنگ هر جای این کره‌ی خاکی اتفاق می‌افته نتیجه‌اش ویرانی و فروپاشی بوده، حتی اگه سال‌ها بعد یکی در یه قاره‌ی دیگه از سرگذشت مردمی بخونه که سال‌ها پیش جنگ رو تجربه کردن باز یه دردی رو قفسه سینه اش سنگینی می‌کنه. لعنت به جنگ و بانیان جنگ‌ها

۱۳۹۷ فروردین ۱۵, چهارشنبه

عدسی

صبح با دیدن یه چسه آفتاب به خودم گفتم باید حتما بلند شم برم بیرون ولی خب به ربع ساعت نکشید که کن فیکون شد. حالا ابرهای گردن‌کلفت اومدن و منم دراز کشیدم تو تخت همراه یه کاسه عدسی داغ. تمام تلاش امروزم برای اینکه حالم رو بهتر کنم. مدت‌های شنیدن صدای بارون آزارم می‌ده٬ عذاب وجدان می‌گیرم از اینکه اینجا تقریبا هر روز بارون می باره و بعد اونجا خشکسالی و آرزوی بارون.

۱۳۹۷ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

پایان تعطیلات

دیروز سیزده به در بود و‌ مگر برای من چه فرقی می‌کرد؟ هیچی. هر روز صبح که می‌بینم هوا ابریه نصف انرژی‌م دود می‌شه می‌ره هوا و دیگه انگیزه‌ای ندارم. دیشب حتی حالم بدتر هم شد. به این حجم از بیهودگی و کلافگی‌م فکر می‌کردم. این که در روز ساعت‌ها الکی و بی‌هدف در نت پرسه می‌زنم٬ این که هیچی حالم رو خوب نمی‌کنه. این که چقد با این فضا و زندگی غریبه‌ام و چقد دلتنگ خونه و خانواده‌ام...بعد یادم اومد که اول آوریل دو سال شد که اومدم اینجا.
حالم ناگفتنی شده٬ ترکیبی از ملال و نکبت و کلافگی.
سریال کره‌ای میبینم٬ همینجور پشت سر هم. درباره‌ی روابط انسانی و غذا. چقد با عشق و شوق غذا درست می‌کنن٬ یه جور که از فهم و درک من خارجه. 
چقد این روزها به حضور فیزیکی یه دوست نیازمندم...

۱۳۹۷ فروردین ۱۱, شنبه

یازدهم فروردین

هوا ابریه و دارم دیوونه میشم. روزنامه چسبوندم به پنجره‌ها که چشمم به ابرها نیفته. چقد الان به بودن فیزیکی یه دوست نیازمندم. حالم داره بهم می‌خوره٬ همون اندازه که نیاز دارم دور از اینستاگرام و توییتر باشم از نبودنشون هم یه جور دیگه حالم می‌گیره. این گوشی شده آفت زندگیم٬ مدام دستمه و خودم هم حالم داره از این وضعیت بهم می‌خوره. ظهر می‌خواستم برم شنبه‌بازار٬ هوا ابری که بود یهویی سرد هم شد و انقد حالم گرفت که فقط پتو رو انداختم رو سرم و با کله رفتم تو نت وقت‌کشی. چشمام درد می‌کنه٬ حالم داره بهم می‌خوره و کلافه ام.

۱۳۹۷ فروردین ۹, پنجشنبه

بهار رسید

 امروز رفتم کنار کانال آب٬ نسبت به هفته‌ی قبل بهار بیشتر قابل دیدن بود. درخت‌های بیشتری شکوفه دار شده بودن و‌چه‌چه پرنده‌ها بیداد می‌کرد. خبری از قوها و لک‌لک‌ها نبود ولی مرغابی‌های سر سبز سر و کله شون پیدا شده بود. پرنده‌ها مدام در حال سر و صدا کردن بودن

۱۳۹۷ فروردین ۶, دوشنبه

امتحان ۲۶ مارس

صبح ساعت هفت و‌ربع از خونه زدم بیرون و مجبور شدم بخش زیادی از راه رو بدون که یه ربع به هشت برسم. رسیدم ولی همزمان با رئیس موسسه! تازه اون موقع در رو باز کردن و تا نیم‌ساعت بعد هم خبری از شروع امتحان نبود. امتحان رو کامل ریدم  ربع ساعت اول گیج بودم چون معنی سوال اول رو هم نمی‌فهمیدم بعد هم که خودم رو جمع کردم دیگه از این حجم زیاد مطالب و کلمه‌هایی که بلد نیستم هم اعصابم خرد شده بود و هم عصبی بود.

۱۳۹۷ فروردین ۳, جمعه

این روزها

جمعه‌اس، سوم فروردین. هوا ابری و بارونیه. بوی رنگ پیچیده تو خونه و سردرد گرفتم. واقعا آرزوم شده که یه روز میم کار رو تعطیل کنه، اصلن نمی‌فهممش. آدم تو این سن و سال و با وضع مالی خوب چه نیازی داره هر روز از ساعت هشت و نیم تا چهار، چهار و نیم کار کنه؟! هر وقت صدای کار کردنشون از پایین میاد عصلی می‌شم، این دو روز که علاوه بر صدا بو رو هم فرستادن بالا. دو هفته‌اس که رسیدم اینجا و بالای ۹۰ درصد رو تخت افتاده بودم و حالم خوب نبوده. فعلن روزی ۶ تا آنتی‌بیوتیک می‌خورم به امید کوچیک شدن و از بین رفتن آبسه. خلاصه که از چند روز قبل سال نو اتفاق‌های ریز و درشتی افتاده که تفسیری براشون موجود نیست.

۱۳۹۷ فروردین ۱, چهارشنبه

اول فروردین ۹۷ هم اومد، هوا تبری و سرده. دراز کشیدم رو تخت و به اهنگ‌های نوروزی رادیو فردا گوش می‌دم.‌ دیروز بعد تحویل سال یه غمی رو دلم سنگینی می‌کرد که لازم بود تنها باشم، رفتم کنار کانال آب پیاده‌روی. هوا خیلی سرد بود و فقط یه درخت شکوفه داشت اونم در حد چند تا. دوربین رو برده بودم و دست خالی برگشتم. موقعی که رسیدم وم در خونه یهویی ماه رو دیدم؛ هلال باریک. الکی دلم رو خوش کردم به پیدا شدن یه نشونه برای اینکه حالم بهتر بشه. کاش روزهای پیش‌رو اوضاع بهتر بشه و دلم آروم‌تر.

۱۳۹۶ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

پایان ۹۶

یکساعت دیگه سال نو میشه ولی من کرخت و بی‌حوصله زیر پتو سنگر گرفتم. از دیروز انگار یه توده غم و ناراحتی اومده جا خشک کرده کنار قلبم؛ سنگین و تلخم.
کاش آدما بتونن این ساعت‌های آخر سال کمتر منفی‌بافی کنن، کمتر حرص بخورن! چرا یهویی انقد تیره و تار میشن؟!
دلم گرفته و با بدبختی تونسم خودم رو راضی کنم یه سفره دست و پا شکسته پهن کنم، یه کم خونه رو جمع و جور کنم فقط در همین حد.
کاش سال دیگه پر باشه از سلامتی، سلامتی و شادی. 

۱۳۹۶ اسفند ۲۸, دوشنبه

جمعه صبح احساس کردم در آتیش می‌سوزم و تنها کاری که ازم بر اومد این بود که همه‌ی توانم رو جمع کنم و خودم رو به حموم و دوش برسونم نتیجه؟ مثبت بود و بعدش دیگه از تب خبری نبود. هر چند بعد هوا سرد و زمستونی شد، سوز برف اومد و به گای سگ رفتیم. کلن درد و ضعف تو وحودم رسوب کرده و هنوز به حال خوب سابق برنگشتم. یه مشکل فنی برای دراز کشیدن و بلند شدن دارم که فعلن هیچ‌جور حل نشده، ظهر قراره بریم دکتر. خجالت می‌کشم به دکتر نشون بدم کجای دچار مشکل شده ولی اگه به اون نگم چطور می‌تونم این درد رو تحمل کنم.

۱۳۹۶ اسفند ۲۳, چهارشنبه

فردا؛ زهی خیال باطل

ساعت حدود چهار صبح چهارشنبه‌اس. تووتاریکی اتاق دراز کشیدم و زیر نور موبایل دارم تو نت ول می‌گردم. بخاری روشن شده و حتما هوای گه بیرون مثل روزهای قبل ابریه. دیروز عصر دوباره تب داشتم و بدن درد. با قرص و آب سرد ردش کردم رفت. شب چهارشنبه‌سوری بود مثلن و دلم می‌خواست همین‌جوری بریم یه جایی. تتیجه؟ تازه عصر فهمیدم ماشین خودمون تا چند روز آینده دست یه نفر دیگه‌اس و او با ماشین کارگاه رفت و آمد خواهد کرد.
از وقتی برگشتم جرات نکردم برم دور و اطراف. جرا؟ از سردی آب و هوا می‌ترسم، یه ترس روانی. هنوز نتونستم خودم رو از گرمای مطبوع خونه‌ی مادر_ پدری رها کنم، از آفتاب شهر و هزار تا حس خوب اونجا.
دیروز فک می‌کردم که اخرش مجبورم عکس یه خورشید رو بکشم رو پنجره اتاق شاید حالم بهتر شد.
یه علت دیگه‌اش شاید اینه که صابخونه داره پایین کار می‌کنه و باید وقت عبور از پله‌ها باهاش سلام علیک کنم و سوالاش رو جواب بدم. نمی دونم والله!
یه هفته‌اس چپیدم تو خونه و فک می‌کنم فردا حالم بهتره، فردا همه چی جور دیگه‌‌اس ولی زهی خیال باطل!

۱۳۹۶ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

روزنوشت

ساعت حدود چهار و نیم صبح سه‌شنبه‌اس. بلرون می‌خوره به قسمت فلزی پشت پنجره. از وقتی برگشتم هربار که صدای بارون‌میاد عذاب وجدان می‌گیرم یادم می‌افته که چچن هزار کیلومتر دورتر از اینجا چقد مردم و زمین‌ها تشنه هستن، چقد منتظر بارون و چقد ایندقطره‌ها که دیگه برا من خیلی تکراری شدن برای اونا حکم معجزه رو داره! بارون و چه خبر از بارون و هوا حالا دیگه بخشی از احوالپرسی روزانه مردم شده...
دیروز رو تا شب در تب سوختم. ظهر با سختی از جام بلند شدم سوپی پختم و باشت و پتو رو آوردم تو هال که مثلن بهتر شم و فیلم ببینم؛ زیر سقف دودی رو دیدم و داستان تکراری زندگی موازی...چند ساله که فرهاد اصلانی نقش ثابتی داره، از وقتی چاق شد! مردی که زن دوم داره یا رابطه موازی ...مدام تکرار می‌شه.
فیلم رو دیدم و تب کار خودش رو کرد، تمام بدنم درد میکرد تا حدود ۶ عصر که بالاخره او آمد با قرص و شربت...دو ساعت بعد نشسته بودم کف اتاق و با میل و ذوق نون و پنیر و گردو و چای می‌خوردم...

۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

دیروز نزدیک ظهر هوا حسابی مطبوع شد، تقریبا آفتابی با دمای خوب. رفتیم سمت فروشگاه بزرگی که یه قسمتش گل و گیاهه. الکی الکی ده تا گلدون کوچولو خریدیم و خوشحال و خندون برگشتیم. گل‌ها رو تو گلدون‌های بزرگتر کاشتیم فقط امیدوارم دمای هوا پایین نیاد و هر از گاهی افتاب بیاد تا جوون بگیرن و بزرگ بشن.
از نصف‌های شب هم سرماخوردگی مثل بختک افتاده روم. سردرد و عطسه و بدن‌درد. هوا ولی خوبه، دوست داشتم برم کنار کانال آب ولی فعلنن افتادم تو رختخواب:(

۱۳۹۶ اسفند ۱۹, شنبه

غار لازمم

صبح شنبه‌اس، هوا تقریبا ابریه ولی اون دور دورا یه کورسویی از آفتاب به چشم می‌خوره. از ساعت چهار صبح بیدارم ولی افتادم تو تخت. پنجشنبه عصر رسیدم خونه؛ خسته و کوفته. دیروز فقط یه کم وسایل رو جمع کردم ولی همچنان همه‌چیز کف اتاق ریخته، اصلن حس و حال اینو ندارم که وسایل رو تو کمدها جا بدم. کاش زودتر از این خونه بریم. پله‌ها و جا کفشی پر از خاک شده و تعمییر طبقه پایین همچنان ادامه داره، به شدت به غار نیازمندم و با خودم هم درگیر.

۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

در فرودگاه

ساعت حدود هشت و ربع شده، نشستم تو فرودگاه. هر چند دقیقه‌ دو تا نیروی مسلح با اسلحه آماده به شلیک از جلوم رد می‌شن. نامجو می‌خونه دور ایران رو تو خط بکش...بابا خط بکش.
رفتم قهوه‌ بخرم تا برگشتم دیدم دو تا از اون گاردی‌ها دور و بر چمدونم هستن، گفتم مال منه و رفتن.
سه ساعته اینجا نشستم و رسمن از خستگی داره جونم بالا میاد، ده تا پونزده تا عطسه کردم، چند بار رفتم تابلو پروازهای خروجی رو نگاه کردم ولی خب زمان به کندی می‌گذره و هنوز سه ساعت مونده. فرودگاه شارلوا فرودگاه کوچیک و تقریبا با پروازهای محدوده شاید به‌خاطر همین صندلی‌ها راحت نیستن و انگار تو صف نوبت بانک یا درمونگاه نشستی.

سفر سلامت

ساعت پنج و نیم صبح سه‌شنبه‌اس و دما زیر صفر، حسابی سرده. تو اتوبوس نشستم و دو تا دختر چینی پشت سرم هستن که حرف می‌زنن و خدا کنه بقیه راه رو بخوابن. اولین بار در خارج از کشور هست که تنها سفر می‌کنم و راضی‌م. به نظرم فرصت دارم تا رنج و غم جدایی رو با خودم هضم کنم. بدام فرقی نداره دیگه چه برم ایران و چه برگردم در هر دو بخشی از من هربار کنده می‌شه و این زجر و رنجی است شخصی که قادر به تقسیم کردنش با هیچ‌کسی نیستم جز آدم‌هایی با تجربه مشابه. دلم برای او تنگ می‌شه و امیدوارم این مدت که نیستم کم بهش سخت بگذره. خدا خودش حافظش باشه و سفر همه‌ی مسافرها به سلامت. تا برگشتم فک نکنم بتونم اینجت رو به روز کنم چون فی‌..لتر...شکن لازمم میشه و ندارم.
امیدوار با نزدیک شدن به مرزهای جغرافیایی از حجم استرس و نگرانیم کم بشه:)

۱۳۹۶ بهمن ۲۳, دوشنبه

لعنتی‌ها

صبح دوشنبه‌اس، هوا آفتابی و سرده. بازم خدا رو شکر بهتر از بودن اون ابرهای گردن‌کلفت و دلگیره.
فردا عازم سفرم، چمدون دو روز می‌شه کف هال مونده، لباس‌های شسته شده هر کدوم یه جا آویزونن تا خشک بشن و حال دلم از همه خراب‌تر.
مدت‌هاس دوباره خواب بازداشت و بازجویی می‌بینم، انگار این کابوس‌ها تموم شدنی نیست. خبر خودکشی(؟!!!) آهر رو که خوندم حالم بدتر هم شده مدام روزهای بازداشت خودم جلوم میاد. بعد آزادی همه می‌پرسن اذیتت نکردن؟ کاری نکردن و الخ.
واقعیت چیه؟ اذیت فیزیکی نه، حتی دستشون هم بهت نمی‌خوره یه روزنامه رو حالت رولی کرده بودن یهدسرش دست من یه سرش دست نگهبان و با چشم بند من رو می‌بردن بازجویی، حتی یه چادر گل‌گلی می‌انداختم سرم که یهویی موم پیدا نشه و الخ...
فشار روانی، روحی تا دلت بخواد. مگه قراره همه‌ی فشارها فیزیکی باشه یا بخوای کتک‌کاری کنی؟!
یادم از شدت فشار روانی و استرس سه چهار روز بعد بازداشت پریود شدم زودتر از ماه‌های قبل و از شب تا ظهر روز بعد نواربهداشتی بهم نرسید. چرا؟ چون خانم نگهبان صبح‌ها می‌اومد و تا اعلام نیاز کنه و برن بخرن شد ظهر!!!
یادمه یه بعدازظهر بعد از بازجویی تهوع‌اور و بسیارآزاردهنده‌ای که داشتم تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که یه آدم جلوم باشه من فقط باهاش حرف بزنم؛ بگم من دارم راست می‌گم چرا انقد اذیتم می‌کنن؟! محکم می‌زدم به در سلول و وقتی نگهبان زن اومد و بهش گفتم وایسه به حرفام گوش بده گفت بازجو صلاحت رو می‌خواد!!!
انقد حالم بد بود، انقد ناامید و داغون بودم که به فکر این افتادم که دنبال راهی برای خلاصی خودم باشم. تنها چیز به درد بخور دوش حمومی بود که بالای سنگ‌توالت قرار داشت. رفتم سمتش تا ببینم چقد توان و تحمل داره. به محض اینکه لمسش کردم از جا در اومد!!! واویلا...تو اون وضع همین یکی رو کم داشتم، به تفی بند بود. خلاصه که کلن خودکشی از مخم پرید و دنبال راه چاره برا چپوندن دوش سرجاش بودم. خلاصه با بدبختی چپوندمش سرجاش و...
بعله، یه اینجور تجربه‌ی نافرجامی داشتم که حالا با خنده و طنزآلود ازش صحبت می‌کنم ولی تو اون فشار روانی شدید واقعا تنها راهی بود که به ذهنم‌می‌رسید. هر چند بعدش سرم رو کردم وسط اون پتوهای خاکستری نکبتی و اتقد زار زدم تا نمی‌دونم کی خوابم برد...خیلی تلخه، حتی یادآوریش.
به اذونی هم بود که صبح، ظهر و شب از رادیو پخش می‌شد به قسمت علی ولی‌الله که می‌رسید یه جوری ادا می‌شد که از این‌قسمت متنفر بودم، بعدا هم هر وقت این ادون رو جایی شنیدم همون حال و خاطرات گند اونجا برام زنده می‌شد. هر چند اذان موذن‌زاده حال آدم رو دگرگون می‌کنه.
خلاصه جواب اینکه اونجا اذیتت کردن و کاری کردن و الخ گرچه منفی هست ولی قضیه روانی و اسیب‌های روحی‌ش مختص خود فرد هست و کسایی که این تجربه رو داشتن. چقد تلخ و دردناکه بی‌خبری از آدم‌هایی که تو اون چهاردیواری‌های بی‌روح، سرد، نفس‌گیر با اون‌چراغ‌های لعنتی همیشه روشن هستند.

۱۳۹۶ بهمن ۲۲, یکشنبه

روزمرگی

از صبح هوا افتابیه و چی بهتر از این. بعد مدت‌ها لباس‌ها رو بردیم برای شست و شو. هر بار چند مرتبه همه جیب‌ها رو می‌گردم که دستمال نمونده باشه و نهایتا موقعی که تو خشک‌شویی هستند دستمال‌ها در حال پروازند از این ور به اون‌ور.
ساعت حدود دو بعدآزظهر شده و غذا هنوز آماده نیست؛ مرغ تو فری و پلو.
آخرین یکشنبه‌‌بازار قبل از سفر رو هم رفتم و بالاخره یه پیرهن برا بابام خریدم، توقع داره هر جا می‌ریم حتی شده یه دفترچه براش نبریم و اگر هم نبریم خیلی تابلو ناراحت می‌شه:* البته که سوغاتی باز کردن کیف داره ولی خب باید شرایط طرف مقابل رو هم درک کزد.
بعد از ناهار خوابم نبرد رفتم کنار کانال آب قدم  دم و اومدم. چند روز قبل کامل یخ زده بود ولی الان زندگی کانل حریان داشت؛ هر دو تا قو و بقیه اهالی حاضر بودن.
خبر بازداشت‌های اخیر و خودکشی دیگری در زندان خیلی خیلی نگران و غمگینم کرده. چقدر تلخ.

۱۳۹۶ بهمن ۲۱, شنبه

شمارش معکوس

نصف شب بارون زده و هر چی برف بود رو شست و برد. هوای صبح شنبه به نسبت خوب بود و نیمچه آفتابی افتاده بود توی هال. بلند شدم اتاق و جمع و جور کردم و چمدون رو بستم و تقریبا آماده سفر. حالم؟ هم ذوق رفتن دارم و هم استرس. بعدا از استرس‌هام خواهم نوشت. صبح که بیدار شدم سرم درد می‌کرد بیشتر به خاطر همین خواب‌های چرت و پرتی هست که می‌بینم تا کی ترس و وحشت در خواب‌هام ادامه خواهد داشت؟ نمی‌دانم.
سعی می‌کنم حس مثبت رو بیشتر در خودم تقویت کنم.
اتاق به نسبت مرتب شده، فردا هال رو هم جمع و جور می‌کنم و با آرامش می‌رم پیش خانواده جان، چقد دلم براشون تنگ شده:(

۱۳۹۶ بهمن ۲۰, جمعه

روز برفی

پیش‌بینی هوا این بود که چهار صبح برف میاد ولی نیومد، حدود ۸ و نیم صبح با بیق و بیق بخاری بیدار شدم نفت‌ش تموم شده بود! چقد خوش‌شانس. چون هر دو تا طرف ۲۰لیتری خالی بودن و تا عصر خبری از نفت نبود. ساعت ۱۹ و نیم بارش برف شروع شد. انتطارش رو نداشتم. شال و کلاه کردم برم یه دوری این اطراف بزنم که دیدم سوز میاد خیلی جدی‌ش نگرفتم ولی اون جدی بود و نشست. رفتم یه سمت‌هایی که تا حالا نرفته بودم، گم شدم ولی نترسیدم و راه رو راحت پیدا کردم. همین چیزای کوچیک هم به مرور اعتمادبنفس آدم رو بالا می‌بره. خلاصه تا برگشتم برف نرم و نازکی نشسته بود همه‌جا.


۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

حس‌های نکبت‌گرفته

ساعت هشت و نیم شده و دما منفی ۲. حدود ساعت چهار و نیم بالاخره خوابم برد ولی خواب دیدم که چهار موتوری دارن به سمتم میان و از خواب پریدم! اینم شانس من که حالا کلاس‌ها تموم شده و دغدغه زود بیدار شدن ندارم ولی از شش و نیم بیدارم.
دیشب خیلی به این دوره کلاس زبان فک کردم و هی احساس‌م منفی‌تر شد. فک کن به خاطر بلد نبودن زبان چقد مسخره و تحقیر شدم؛ غمم می‌گیره هر بار یادم می‌افته که می‌فهمیدم چی می‌گن ولی نمی.تونسم جوابشون رو بدم. به چند نفر از آدمای اون کلاس از جمله ایزابل یه خفه شو، گه نخور بدهکارم.
هر کسی هر جور دلش می‌خواست لباس می‌پوشید حتی لباس معلممون با اون تور پایین لباسش گاها شبیه لباس خواب بود ولی من هیچ‌وقت نه نظری دادم نه اشاره‌ای کردم ولی هربار من کلاه سرم بود یا شال دور گردنم یا حتی انگشتر دستم بود مستقیم بهش اشاره می‌شد. یادم نمی‌ره اون نکبتی که کلاس رو با سالن مد عوضی گرفته بود و هربار در مورد لباس‌هام نظر می‌داد، انقد بیشعور بود که نمی‌فهمید اگه دمای یه درجه برای اون مطبوع هست و می‌تونه با لباس راحت و بهاری بتمرگه سرکلاس و شوفاژ رو هم خاموش کنه برای من عین سرماست و مجبورم لباس بیشتری بپوشم ولی به خاطر خودم نگم شوفاژ رو روشن کنید...هربار فکرش رو می‌کنم حالم از خودم و این حجم از تاتوانی و فلاکت بد می‌شه. چقد تحقیر شدم اونم من که انگلیسی رو بلدم ولی با فرانسه خیلی مشکل دارم. از ۸۰ درصد اون کلاس متنفرم و کاش زودتر همه‌اش رو فراموش کنم.

فورجه دارویی

ساعت سه و نیم صبح پنجشنبه اس و دمای هوا منفی ۳. با صدای بوق بخاری بیدار شدم، فک کنم دمای اتاق بیش از اندازه بالا رفته بود و هشدار داد. او باید می‌رفت سرکار ولی حالش خوب نبود و با مکافات رفته، بهش گفتم اگه حالش بهتر نشد کلاس زبان رو بی‌خیال بشه و زود بیاد خونه.
دیروز عصر بسته‌ای که قرار بود دارویی رو بیاره رو گرفتیم. نتیجه؟ ریدن. دارو اون چیزی نیست که سفارش دادیم و نمی‌دونم چرا بدون سووال اینودفرستادن؟! هفته دیگه دارم میرم ایران و احتمال زیاد امکان تعویض و ارسال به موقع هم نیست. ایمیل زدیم و پرسیدیم از آمازون چرا سفارش رو تغییر داده؟ اعصابم سر این قضیه خیلی خرد شد. اوایل ژانویه که سفارش دادیم آمازون نداشت و به یه شرکت بلژیکی سفارش دادیم بعد دو هفته اعلام کردن ما نداریم!!! در حالی که سفارش رو ثبت و پولش رو گرفته بودن. بعد دیدیم با فیمت بالاتر آمازون آورده و حالا هم که رسیده اشتباهه!!!

۱۳۹۶ بهمن ۱۸, چهارشنبه

پایان دوره

ساعت ۱۲ ظهر شده، آفتاب تو آسمونه ولی دما زیر صفر. صبح باید می‌رفتم کلاس، آخرین روز بود و تازه وقتی رسیدم فهمیدم که امروز فقط باید می‌رفتیم برای امضا و گرفتن گواهی گذروندن دوره. صبح هوا منفی سه بود و یخ زدم تا رفتم و برگشتم، خوشحالم؟ بله، از تموم شدن کلاس‌هایی که از بودن در اون‌ها دچار احساس بیهودگی و نفهمی و گاها ناامیدی می‌شدم خلاص شدم.
نمی‌دونم چرا نمی‌فهمن که کلاس ماهایی که مبتدی هستیم باید جدا از الجزایری‌ها و مراکشی‌ها باشه. چون اکثر اون‌ها با زبان تخمی فرانسه آشنا هستن و تو مدرسه و کشورشون با این زمان در ارتباط بودن ولی ماها چی؟
خلاصه اعتمادبنفس پایین و خجالتی بودن باعث می‌شه تو کلاسی که کلن دست عرب‌های الجزایری هست ما در اقلیت باشیم و ترجیح بدیم شنونده‌ باشیم و پشیمون.
فک می‌کردم بعد این دوره پیشرفت خوبی داشته باشم ولی هیچ نتیجه‌ای نداشته برا حرف زدن مگرنه از لحاظ فهمیدن و یادگرفتن کلمه‌های جدید بد نبود ولی اینجا مساله اینه که حرف بزنی حتی اگه خوندن و نوشتن هم بلد نباشی. تو کلاس ما بودن افرادی که نوشتن بلد نیستن یا به سختی می تونن بنویسن ولی حرف می‌زنن و همین مهمه!

۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

روزمرگی‌ها

دمای هوا رفته زیر صفر و رسمن یخبندونی شده که در وصف نگنجد، به‌جاش آفتاب تو اسمونه!
یعنی نشد این ۵ ماه هم آفتاب باشه و هم هوا مطبوع و خوب، هر بار یه جای کار می‌لنگه. دیروز و امروز دو ساعت آخر کلاس رو پیچوندم. دیگه تحمل کلاس و زور اصافی زدن برا فهمسدن حرف‌هادر توانم نیست.
وقتی فک می‌کنم بعد از سه ماه هنوز بلد نیستم حرف بزنم استرس می‌گیرم و حس‌های منفی دوباره یقه‌ام رو می‌گیرن. ایزوله بودن و فاصله داشتن با جامعه نایجه‌اش همینه...عمیق غصه می‌خورم و ذهنم درگیر هزارتا چیز مختلف‌ه.
کاش یه دوستی داشتم می‌نشستیم کنار هم بعد از یه ساعت سکوت، شروع می‌کردم از همه نگرانی‌ها و استرس‌هام باهاش حرف می‌زدم. اونم گوش می‌کرد و هیچ تلاشی نمی‌کرد که بخواد راه حل بذار جلوم، به جاش فقط حرف گوش می‌کرد و هم‌دلی و آخرش هم چای و کیک...

۱۳۹۶ بهمن ۱۳, جمعه

خر و پف

ساعت هشت شب‌‌ه، بنظرم بیرون هوا نسبتا سرده ولی خبری از بارون نیست. خیلی خسته‌ام و به‌خاطر همین خستگی نمی‌تونم بخوابم. صدای خر و پف او بالا رفته، قبلن اصلن به یاد ندارم چنین خرو پفی رو. حالا همزمان هم کار می‌کنه و هم بعدش در دوره زبان شرکت می‌کنه و رسما له و لورده می‌رسه خونه. از کلاس‌هاش راضیه و هم‌کلاسی‌های خوبی داره. خیلی شانس آوردیم که فرصت شرکت در این کلاس‌ها رو که در دانشگاه برگزار می‌شه پیدا کرده. خلاصه اینکه بودن در محیط آکادمیک خیلی بهتر از گذروندن عمر پای حرف‌های صدمن یه غاز اطرافیانمون‌ه.

وضعیت بغرنج آب و هوایی

دو ساعت اخر سر کلاس نموندم، وسط راه حتی مطمئن نبودم از زور خستگی می‌تونم تا خونه برسم یا نه. از پله‌ها بالا اومدم، صابخونه داشت خونه طبقه دو رو بازسازی می‌کرد دید که رسمن به فنا رفتم. رسیدم تو خونه، له و داغون. صدای کوبیدنشون می‌اومد تا چایی رو دم کردم و استکان اول رو سرد نشده سرکشیدم دیدم خبری از سر و صدا نیست، خدا رو شکر ساعت چهار و نیم جمع کرده بودن رفته بودن.
هوا خیلی قاطی پاتی شده. صبح که چتر بردم بارون نیومد. حتی چند دقیقه‌ای بین روز آفتابی بود بعد یهویی سیل آسا بارید، بعد آسمون صاف شد و دوباره جر خورد خلاصه وضعیت بغرنجی داره این آب و هوا.
سه روز دیگه از کلاس‌ها مونده و بعد خلاص.
نمی‌دونم کسی اینجا رو می‌خونه یا نه، تو آمارها بازیدهایی از چند تا کشور رو می‌بینم ولی نمی‌دونم واقعا اینجا رو کسی می‌بینه یا فقط خودمم و انعکاس صدای خودم.

۱۳۹۶ بهمن ۱۱, چهارشنبه

روزمره‌نویسی

صندلی رو تکیه دادم به دیوار و خودمم رها کردم روی صندلی، گاهی توئیتر فیک‌م رو بالا و پایین می‌کنم. امروز هوا بارونیه و البته به نسبت دیروز سرما کمتر. کلاس‌های صبح رو ترجیح می‌دم چون استرس کمتری دارم و اگر چیزی رو بلد نباشم معلم با زبان انگلیسی کمک‌م می‌کنه. اینجا حس بهتری دارم و از اینکه می‌فهمم به خودم امیدوار می‌شم برخلافش تمام مدت بعدازطهر و کلاس‌هایی که با ایزابل داریم برام زجراور و آزاردهنده‌اس، پر از استرس و ترس از نفهمیدن. خیلی وقت‌ها نمی‌تونم کاری رو انجام بدم چون در اصل نمی‌فهمم چیکار باید بکنم و الخ...خلاصه که کلاس‌های صبح امیدوارکننده و امیدبخشه.
هفته دیگه این موقع آخرین جلسه رو داریم، خیلی هم خوب:)

۱۳۹۶ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

روزمرگی‌ها با غر اضافه

تازه رسیدم خونه، خسته و کمی بی‌اعصاب. خبری از غذا و چی هم نیست ولی به‌جاش ظرف‌های کثیف رو تلمبار کرده.
چند لقمه نون و پنیر خوردم تا جون گرفتم و سریع چایی دم کردم. دم کشیده و نکشیده سریع یه لیوان ریختم تا گرماش بهم حس امید بده...ناامیدم؟ نمی‌دونم، این کلاسا گاهی بیش از انداره سرخورده‌ام می‌کنه مثل عصر امروز.
راستی امروز بعد مدت‌ها افتاب اومد ولی هوا خیلی سرد بود.

۱۳۹۶ بهمن ۹, دوشنبه

روزمرگی‌ها

امروز صبح دمای هوا خوب بود ولی باد بدی می‌وزید.‌رسیدم کلاس فقط دو نفر اومده بودن به مروز سه نفر دیگه اضاف شدن. تا چهارشنبه هفته دیگه کلاس‌ها ادامه داره و بعد خلاص.
این جور کلاس‌ها به نظرم بازده‌اشون خیلی کمه، چون تمام روز باید سرکلاس باشی و واقعا خسته می‌شی بعد هم تو این هوای سرد و آزاردهنده هر چند ارتباط مستمر داشتن خوبه اونم البته با آدمای خوب

۱۳۹۶ بهمن ۸, یکشنبه

بازمانده از پیش‌نویس‌ها

خانوم کارما در اخرین پست وبلاگش خواسته بود از کسانی که وبلاگش را می‌خوانند که بنویسند در تنهایی چه می‌خورند یا چه می‌پزند و این‌ها.
من زمان‌هایی که تنها هستم اگر حالم خوب باشد بلند می‌شوم می‌روم توی آشپزخانه. رادیو را می‌گذارم روی موج رادیو آوا و بعد بشکن زنان شروع می‌کنم به ردیف کردن لوازم پخت ماکارانی، بشکن می‌زنم و گاهی قر ریزی می‌ریزم و مواد را می‌پزم و یک حالِ خیلی خوب... با کلی مهربانی مواد را مخلوط می‌کنم و تا وقتی که ماکارونی‌ها دم بکشند اگر حال بهتری یافته باشم بساط سالاد را هم به راه می‌اندازم، سالاد شیرازی.
یک وقت‌هایی هم هست که تنهایم و دلم ترجیح می‌دهد دراز بکشد روی تخت و قبل از اینکه چشم‌هایم را روی هم بگذارم و بروم در هپروت کاکائو یا ژله میوه‌ای را بگذارم روی زبانم بعد همچین که آن‌ها یواش یواش با طمانینه روی زبان آب می‌شوند و لذتشان می‌روند در تک تک سلول‌ها من گشت و گذاری در اوهام می‌کنم که مپرس.
** دیدم ۲۴ پست در پیش‌نویس دارم از سال ۸۹ تا همین پست که حواسم نبود مربوط به چه تاریخی‌اس و بی‌هوا منتشرش کردم و تاریخ امروز خورد.

یکشنبه ابری و آرام

یکشنبه‌اس، هوا ابری‌ه ولی دما به نسبت خیلی خوبه. تهران برف سنگینی اومده و اینستاگرام کلن سفید و برفی شده. برف رو دوست دارم ولی فک کنم دیدنش از پشت پنجره و تحسین کردنش رو ترجیح می‌دم، چون تجربه این رو دارم که بعد از بارش برف باید پیاده می‌رفتم سرکلاس و چقد استرس و نگرانی داشتم از لیز خوردن و مصدوم شدن. شرایط تو ایران بدتر هم هست. چرا؟ چون همیشه با باریدن بارون چند ساعته یا برف همه‌چی دقیقا همه چی قفل می‌شه و لذت بارش‌ها با گذشت زمان به اعصاب‌خردی و دلنگرانی تبدیل می‌شه.
الان دراز کشیدم تو تخت، چای سبزم هم کنارم‌ه. فسنجون هم روی گاز مشغول پختن.
یکشنبه نسبت به شنبه کلافگی و اعصاب‌خردیم کمتره، چرا؟ نمی‌دونم.

۱۳۹۶ بهمن ۷, شنبه

روزمره‌نویسی

صبح شنبه‌اس، هوا دوباره سرد شده. یه کم اتاق رو جمع و جور کردم و خزیدم زیر پتو. دیروز رفته بودیم نمایشگاه مشاغل. نمی‌دونم معلممون چه اصراری داره که ما دنبال یهرشغل باشیم اونم وقتی نمی‌تونیم حرف بزنیم. با این فشارهایی که میاره بیشتر هم اعصاب ما رو خرد می‌کنه و هم مجبوریم که فشار و استرس مضاعف رو به خاطر ناتوانی در بیان و ناتوانی در فهم طرف مقابل تحمل کنیم. آخرش هم در میاد میگه خب کار تمیزکاری خونه هم گزیته‌ی خوبیه!!! این رو به دوست لهستانی‌م گفته بود که حسابداری خونده و بابت این حرف معلم خیلی سرخورده و دپسرده شده!

۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

صبح جمعه‌اس و نشستم سرکلاس، ۸ جلسه دیگه کلاس‌های این دوره تموم میشه.
اون دو نفری که دعوا کرده بودن، اخراج شدن.
روزهای آخر رسمن همه‌چی داره با بی‌رمقی و بی‌حوصلگی پیش می‌ره. تنها مورد امیدوارکننده این روزها بهتر شدن هواست. دما یه کم بیشتر شده، روزها هوا زودتر روشن می‌شه و عصرها دیرتر تاریک میشه.

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

۱۳ روز دیگر

دیشب بارون زده بود و صبح همه‌جا خیس بود، دمای هوا نسبت به چند روز قبل بالاتر رفته. مسیر خونه تا کلاس ۴۰ دقیقه‌اس، وسط رله با همسر مرد کتک‌خورده چند روز قبل همراه شدم و با زبون دست و پاشکسته‌ام بهش گفتم که لحظه شماری می‌کنم برای پایان کلاس‌ها. گفتم که هیچ نظم و جدیتی در کلاس برقرار نیست و بچه‌ها هم که کلن خونه خاله‌اس براشون. نه ساکت می‌شن و نه اجازه می‌ون که افرادی مثل من چیزی یاد بگیرن یا تمرین‌ها رو حل کنن. اونم به‌شدت از وضع کلاس و رفتار معلم‌ها ناراضی بود. چه می‌شه کرد؟ هیچ، فقط ۱۳روز دیگه باید تحمل کرد.

۱۳۹۶ دی ۲۹, جمعه

دیروز دعوای وحشتناکی سرکلاس شد، باید در موردش بنویسم! کمی که بهتر شدم...
صبح شنبه‌اس و هوا بارونی. افتادم تو تخت و هنوز دست چپم حس و جوون نداره، دیشب از درد خوابم برد. دقیقا نمی‌تونم بگم دردش کجاس ولی هر وقت استرس و فشار عصبی رو تحمل می‌کنم همین آش و کاسه‌اس.
پنجشنبه یهویی بین دو تا مرد گنده سر کلاس بحث پیش اومد اونم به زبون عربی و تا معلم بیاد بفهمه چی بینشون رد و بدل شده مشت و لگد بود که حواله می‌شد. حتی یادم نیست کی و چطور از وسط معرکه فرار کردم، تازه بعدا یادم اومد گوشی‌م رو هم رو میز ول کردم و فرار. کنار دیوار تکیه داده بود و از شدت شوک گریه می‌کردم بعد که معلم اکمد سمتم دیدم انگشت‌های دستم کج و معوج شدن و قادر به حرکتشون نیستم. دیدن همین صحنه حالم رو بدتر کرد، یه ربع طول کشید تا انگشتام به حالت عادی برگشت ولی هول و استرس مونده تو جونم.

۱۳۹۶ دی ۲۷, چهارشنبه

امروز هوا آفتابی شده ولی حسابی سرده. تو کلاس نشستیم و نور آفتاب بعد مدت‌ها پخش شده تو کلاس. نسبت به هفته قبل صبح‌ها هوا زودتر روشن می‌شه و شب‌ها دیرتر تاریک. فک کنم از گردنه‌ی سخت زمستون گذشتیم.

۱۳۹۶ دی ۲۶, سه‌شنبه

ماجراهای کلاس

این اولین باره که سرکلاس نشستم و می‌تونم به راحتی وبلاگم رو به روز کنم بدون فیلتر و در آرامش.
سال‌های پر رونق وبلاگستان نه اینترنت پر سرعت بود و نه گوشی هوشمند، بعدتر هم که فیلترینگ.
بعدتر کلی فضاهای مجازی اضافه شدند ولی این اواخر انگار زامبی‌ها به همه‌جا حمله کردن و جایی از آزار و اذیت کلامی اون‌ها در امان نیست. خیلی‌ها پشت اکانت‌های فیک پنهانن نه برای ترس از اظهارنظر و نقد بلکه صرفا برای فحش دادن و حواله کردن فحش‌های بی‌پایان ناموسی، یه جور تخلیه روانی که انگار تمومی هم نداره...
به اینجا پناه آوردم و امیدوارم بتونم بیشتر و بهتر بنویسم.
دو روز می‌شه یه خانم کارآموز اومده سرکلاسمون، دیروز چشم‌هاش از دیدن رفتار چند نفر گرد شده بود. جالبه یکی از اون‌ها مادر دو تا بچه‌اس، ولی به هیچ‌وجه رفتارهاش در حد کلاس نیس. جلو معلم تخمه می‌شکونه و مدام در حال حرف زدن، خندیدن و شیطنت اونم با یه پسر ۲۴ ساله است!
خودش طلاق گرفته و اون پسر هم ازدواج کرده ولی رفتارش با اون جوریه که همه رو غافلگیر کرده! کلن خیلی برام عجیب و غریبه، خب می‌شه دوست صمیمی هم بود ولی ه  دوستی حد و مرزی داره اونم تو کلاس رسمی درس.
خلاصه که سر این پسر چندین بار به شکل تاسف‌آوری دعوا هم شده.
چرا؟ چون بقیه با اون پسر حرف زدن یا پیامک دادن و این باعث عصبانیت اون دختر شده! انگار دبیرستان.
دیروز معلوم شد اون پسر قبل از ۱۴ آوریل مراسم عروسی عربیش هست و دخترو هم قراره بادیه مرد آفریقایی ازدواج کنه.
خلاصه اینکه در این سن و سال هم افتادم وسط کلاسی که ماجراهای عشقی بغل گوشم در جریانه، اونم بدون سانسور!

۱۳۹۶ دی ۲۵, دوشنبه

این روزهای نکبت‌گرفته

هیچ‌جا مثل وبلاگ قدیمی خود آدم نمیشه؛ دنج و امن، ساکت و پردرد. اینجا می‌شه ساعت‌ها نوشت، نالید، غر زد و اگر رمقی و امیدی بود لبخندی زد و رفت. لازم نیس هی توضیح بدی، مدام نگران باشی کی چی فک می‌کنه و هزار تا محدودیت دیگه...بین این همه شبکه‌های مجازی رنگارنگ این تنها سنگر مطمئنی هست که برام مونده.
بیرون حسابی بارون میاد و هوا سرده. حدود دو هفته‌اس که از افتاب خبری نیست به جاش مدام خبرهای بد و ناامیدکننده بود، زجر و درد و مرگ و همه این خبرهای تاسف‌اور رو باید در این غربت سرد تحمل کرد.
فک کنم از یه جایی چنان به شنیدن و دیدن این خبرها عادت کردیم که فقط خفه‌خون می‌گیریم، درد و غم میره یه جایی کم‌کم رسوب می‌کنه و یه وقتی همه این رسوب‌ها طغیان می‌کنن! کِی و کجا؟ نمی‌دونم ولی این طغیان ناگریزه.

۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

آوار می‌شوند...

گاهی وقت‌ها حجم و کشدار شدن خبرهای بد انقد زیاد می‌شه که دیگه از تحملم خارج می‌شه، ترجیح می‌دم پناه ببرم جایی دور از این هیاهو ولی کجا؟!
بعد درگیری‌ها، بازداشت‌ها خبری که تلنگری بود برای شکستن خبر کشته شدن بود...ترس‌ها و کابوس‌هام دوباره برگشت.
خبر انفجار نفتکش...فقط خبرهای بد آوار می‌شن بی‌توجه به تاب و توان ماها...

۱۳۹۶ دی ۱۱, دوشنبه

ما هیچ، ما نگاه:(

حوالی ظهر اولین روز سال ۲۰۱۸ است. دراز کشیدم تو رختخواب و در حالی که پتو رو کشیدم رو دارم اینترنت رو الکی پلکی زیر و رو می‌کنم. هیچی سرجاش نیس، استرس و نگرانی از این‌که چی می‌شه مثل خوره به جونم افتاده. از دوستان تو شبکه‌های اجتماعی خبری نیست، توئیت‌ها خیلی کم شده، تلگرام و اینستا به فنا پیوستن. مامانم مدام تو واتس‌آپ پیام می‌فرسته یه وقت بلیت نخریا...قیمت یورو در عرض دو روز ۵۰۰ تومن زیاد شده، خبرها می‌گن که خیلی از مکان‌های عمومی آسیب جدی دیدن، تعدلدی کشته، تعدادی زخمی، تعدادی بازداشت و...
روزگار غریب و ترسناکی‌ست...
فیلم‌ها رو باز نمی‌کنم، ساعت‌ها خودم رو از خبرها دور نگه می‌دارم. یه بار عکس یگان‌های ویژه رو دیدم و تماما مچاله شدم. تجربه ۸۸ و اتفاق‌هایی که افتاد و آدم‌هایی که بعد از بازداشت و الخ بی‌پناه موندن، تنها و افسرده. خانواده‌هایی که از هم‌پاشیدن، دوستی‌هایی که فنا شدن و هستی‌هایی که به باد رفت ولی اون موقع تا حد زیاد شعارها منسجم بود ولی حالا هیچی معلوم نیس هر جایی به یه سمتی می‌ره و هر کسی که از دستش بر میاد داره از یه ور سود خودش رو می‌بره این وسط فرصت‌طلب‌های زیادی هم هستن که از فلاکت و بدبختی، خستگی و صبرلبریز شده مردم همه‌جوره سود می‌برن:(
نزدیک ظهره و چند هزار کیلومتر دور از جغرافیایی به نام ایران خیره به پنجره‌ای که ابرهای گردن‌کلفت اون پشت مشغول خودنمایی هستن پر از استرس، نگرانی و غم در سکوت و تنهایی دراز کشیدم...