۱۳۹۶ بهمن ۱۱, چهارشنبه

روزمره‌نویسی

صندلی رو تکیه دادم به دیوار و خودمم رها کردم روی صندلی، گاهی توئیتر فیک‌م رو بالا و پایین می‌کنم. امروز هوا بارونیه و البته به نسبت دیروز سرما کمتر. کلاس‌های صبح رو ترجیح می‌دم چون استرس کمتری دارم و اگر چیزی رو بلد نباشم معلم با زبان انگلیسی کمک‌م می‌کنه. اینجا حس بهتری دارم و از اینکه می‌فهمم به خودم امیدوار می‌شم برخلافش تمام مدت بعدازطهر و کلاس‌هایی که با ایزابل داریم برام زجراور و آزاردهنده‌اس، پر از استرس و ترس از نفهمیدن. خیلی وقت‌ها نمی‌تونم کاری رو انجام بدم چون در اصل نمی‌فهمم چیکار باید بکنم و الخ...خلاصه که کلاس‌های صبح امیدوارکننده و امیدبخشه.
هفته دیگه این موقع آخرین جلسه رو داریم، خیلی هم خوب:)

۱۳۹۶ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

روزمرگی‌ها با غر اضافه

تازه رسیدم خونه، خسته و کمی بی‌اعصاب. خبری از غذا و چی هم نیست ولی به‌جاش ظرف‌های کثیف رو تلمبار کرده.
چند لقمه نون و پنیر خوردم تا جون گرفتم و سریع چایی دم کردم. دم کشیده و نکشیده سریع یه لیوان ریختم تا گرماش بهم حس امید بده...ناامیدم؟ نمی‌دونم، این کلاسا گاهی بیش از انداره سرخورده‌ام می‌کنه مثل عصر امروز.
راستی امروز بعد مدت‌ها افتاب اومد ولی هوا خیلی سرد بود.

۱۳۹۶ بهمن ۹, دوشنبه

روزمرگی‌ها

امروز صبح دمای هوا خوب بود ولی باد بدی می‌وزید.‌رسیدم کلاس فقط دو نفر اومده بودن به مروز سه نفر دیگه اضاف شدن. تا چهارشنبه هفته دیگه کلاس‌ها ادامه داره و بعد خلاص.
این جور کلاس‌ها به نظرم بازده‌اشون خیلی کمه، چون تمام روز باید سرکلاس باشی و واقعا خسته می‌شی بعد هم تو این هوای سرد و آزاردهنده هر چند ارتباط مستمر داشتن خوبه اونم البته با آدمای خوب

۱۳۹۶ بهمن ۸, یکشنبه

بازمانده از پیش‌نویس‌ها

خانوم کارما در اخرین پست وبلاگش خواسته بود از کسانی که وبلاگش را می‌خوانند که بنویسند در تنهایی چه می‌خورند یا چه می‌پزند و این‌ها.
من زمان‌هایی که تنها هستم اگر حالم خوب باشد بلند می‌شوم می‌روم توی آشپزخانه. رادیو را می‌گذارم روی موج رادیو آوا و بعد بشکن زنان شروع می‌کنم به ردیف کردن لوازم پخت ماکارانی، بشکن می‌زنم و گاهی قر ریزی می‌ریزم و مواد را می‌پزم و یک حالِ خیلی خوب... با کلی مهربانی مواد را مخلوط می‌کنم و تا وقتی که ماکارونی‌ها دم بکشند اگر حال بهتری یافته باشم بساط سالاد را هم به راه می‌اندازم، سالاد شیرازی.
یک وقت‌هایی هم هست که تنهایم و دلم ترجیح می‌دهد دراز بکشد روی تخت و قبل از اینکه چشم‌هایم را روی هم بگذارم و بروم در هپروت کاکائو یا ژله میوه‌ای را بگذارم روی زبانم بعد همچین که آن‌ها یواش یواش با طمانینه روی زبان آب می‌شوند و لذتشان می‌روند در تک تک سلول‌ها من گشت و گذاری در اوهام می‌کنم که مپرس.
** دیدم ۲۴ پست در پیش‌نویس دارم از سال ۸۹ تا همین پست که حواسم نبود مربوط به چه تاریخی‌اس و بی‌هوا منتشرش کردم و تاریخ امروز خورد.

یکشنبه ابری و آرام

یکشنبه‌اس، هوا ابری‌ه ولی دما به نسبت خیلی خوبه. تهران برف سنگینی اومده و اینستاگرام کلن سفید و برفی شده. برف رو دوست دارم ولی فک کنم دیدنش از پشت پنجره و تحسین کردنش رو ترجیح می‌دم، چون تجربه این رو دارم که بعد از بارش برف باید پیاده می‌رفتم سرکلاس و چقد استرس و نگرانی داشتم از لیز خوردن و مصدوم شدن. شرایط تو ایران بدتر هم هست. چرا؟ چون همیشه با باریدن بارون چند ساعته یا برف همه‌چی دقیقا همه چی قفل می‌شه و لذت بارش‌ها با گذشت زمان به اعصاب‌خردی و دلنگرانی تبدیل می‌شه.
الان دراز کشیدم تو تخت، چای سبزم هم کنارم‌ه. فسنجون هم روی گاز مشغول پختن.
یکشنبه نسبت به شنبه کلافگی و اعصاب‌خردیم کمتره، چرا؟ نمی‌دونم.

۱۳۹۶ بهمن ۷, شنبه

روزمره‌نویسی

صبح شنبه‌اس، هوا دوباره سرد شده. یه کم اتاق رو جمع و جور کردم و خزیدم زیر پتو. دیروز رفته بودیم نمایشگاه مشاغل. نمی‌دونم معلممون چه اصراری داره که ما دنبال یهرشغل باشیم اونم وقتی نمی‌تونیم حرف بزنیم. با این فشارهایی که میاره بیشتر هم اعصاب ما رو خرد می‌کنه و هم مجبوریم که فشار و استرس مضاعف رو به خاطر ناتوانی در بیان و ناتوانی در فهم طرف مقابل تحمل کنیم. آخرش هم در میاد میگه خب کار تمیزکاری خونه هم گزیته‌ی خوبیه!!! این رو به دوست لهستانی‌م گفته بود که حسابداری خونده و بابت این حرف معلم خیلی سرخورده و دپسرده شده!

۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

صبح جمعه‌اس و نشستم سرکلاس، ۸ جلسه دیگه کلاس‌های این دوره تموم میشه.
اون دو نفری که دعوا کرده بودن، اخراج شدن.
روزهای آخر رسمن همه‌چی داره با بی‌رمقی و بی‌حوصلگی پیش می‌ره. تنها مورد امیدوارکننده این روزها بهتر شدن هواست. دما یه کم بیشتر شده، روزها هوا زودتر روشن می‌شه و عصرها دیرتر تاریک میشه.

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

۱۳ روز دیگر

دیشب بارون زده بود و صبح همه‌جا خیس بود، دمای هوا نسبت به چند روز قبل بالاتر رفته. مسیر خونه تا کلاس ۴۰ دقیقه‌اس، وسط رله با همسر مرد کتک‌خورده چند روز قبل همراه شدم و با زبون دست و پاشکسته‌ام بهش گفتم که لحظه شماری می‌کنم برای پایان کلاس‌ها. گفتم که هیچ نظم و جدیتی در کلاس برقرار نیست و بچه‌ها هم که کلن خونه خاله‌اس براشون. نه ساکت می‌شن و نه اجازه می‌ون که افرادی مثل من چیزی یاد بگیرن یا تمرین‌ها رو حل کنن. اونم به‌شدت از وضع کلاس و رفتار معلم‌ها ناراضی بود. چه می‌شه کرد؟ هیچ، فقط ۱۳روز دیگه باید تحمل کرد.

۱۳۹۶ دی ۲۹, جمعه

دیروز دعوای وحشتناکی سرکلاس شد، باید در موردش بنویسم! کمی که بهتر شدم...
صبح شنبه‌اس و هوا بارونی. افتادم تو تخت و هنوز دست چپم حس و جوون نداره، دیشب از درد خوابم برد. دقیقا نمی‌تونم بگم دردش کجاس ولی هر وقت استرس و فشار عصبی رو تحمل می‌کنم همین آش و کاسه‌اس.
پنجشنبه یهویی بین دو تا مرد گنده سر کلاس بحث پیش اومد اونم به زبون عربی و تا معلم بیاد بفهمه چی بینشون رد و بدل شده مشت و لگد بود که حواله می‌شد. حتی یادم نیست کی و چطور از وسط معرکه فرار کردم، تازه بعدا یادم اومد گوشی‌م رو هم رو میز ول کردم و فرار. کنار دیوار تکیه داده بود و از شدت شوک گریه می‌کردم بعد که معلم اکمد سمتم دیدم انگشت‌های دستم کج و معوج شدن و قادر به حرکتشون نیستم. دیدن همین صحنه حالم رو بدتر کرد، یه ربع طول کشید تا انگشتام به حالت عادی برگشت ولی هول و استرس مونده تو جونم.

۱۳۹۶ دی ۲۷, چهارشنبه

امروز هوا آفتابی شده ولی حسابی سرده. تو کلاس نشستیم و نور آفتاب بعد مدت‌ها پخش شده تو کلاس. نسبت به هفته قبل صبح‌ها هوا زودتر روشن می‌شه و شب‌ها دیرتر تاریک. فک کنم از گردنه‌ی سخت زمستون گذشتیم.

۱۳۹۶ دی ۲۶, سه‌شنبه

ماجراهای کلاس

این اولین باره که سرکلاس نشستم و می‌تونم به راحتی وبلاگم رو به روز کنم بدون فیلتر و در آرامش.
سال‌های پر رونق وبلاگستان نه اینترنت پر سرعت بود و نه گوشی هوشمند، بعدتر هم که فیلترینگ.
بعدتر کلی فضاهای مجازی اضافه شدند ولی این اواخر انگار زامبی‌ها به همه‌جا حمله کردن و جایی از آزار و اذیت کلامی اون‌ها در امان نیست. خیلی‌ها پشت اکانت‌های فیک پنهانن نه برای ترس از اظهارنظر و نقد بلکه صرفا برای فحش دادن و حواله کردن فحش‌های بی‌پایان ناموسی، یه جور تخلیه روانی که انگار تمومی هم نداره...
به اینجا پناه آوردم و امیدوارم بتونم بیشتر و بهتر بنویسم.
دو روز می‌شه یه خانم کارآموز اومده سرکلاسمون، دیروز چشم‌هاش از دیدن رفتار چند نفر گرد شده بود. جالبه یکی از اون‌ها مادر دو تا بچه‌اس، ولی به هیچ‌وجه رفتارهاش در حد کلاس نیس. جلو معلم تخمه می‌شکونه و مدام در حال حرف زدن، خندیدن و شیطنت اونم با یه پسر ۲۴ ساله است!
خودش طلاق گرفته و اون پسر هم ازدواج کرده ولی رفتارش با اون جوریه که همه رو غافلگیر کرده! کلن خیلی برام عجیب و غریبه، خب می‌شه دوست صمیمی هم بود ولی ه  دوستی حد و مرزی داره اونم تو کلاس رسمی درس.
خلاصه که سر این پسر چندین بار به شکل تاسف‌آوری دعوا هم شده.
چرا؟ چون بقیه با اون پسر حرف زدن یا پیامک دادن و این باعث عصبانیت اون دختر شده! انگار دبیرستان.
دیروز معلوم شد اون پسر قبل از ۱۴ آوریل مراسم عروسی عربیش هست و دخترو هم قراره بادیه مرد آفریقایی ازدواج کنه.
خلاصه اینکه در این سن و سال هم افتادم وسط کلاسی که ماجراهای عشقی بغل گوشم در جریانه، اونم بدون سانسور!

۱۳۹۶ دی ۲۵, دوشنبه

این روزهای نکبت‌گرفته

هیچ‌جا مثل وبلاگ قدیمی خود آدم نمیشه؛ دنج و امن، ساکت و پردرد. اینجا می‌شه ساعت‌ها نوشت، نالید، غر زد و اگر رمقی و امیدی بود لبخندی زد و رفت. لازم نیس هی توضیح بدی، مدام نگران باشی کی چی فک می‌کنه و هزار تا محدودیت دیگه...بین این همه شبکه‌های مجازی رنگارنگ این تنها سنگر مطمئنی هست که برام مونده.
بیرون حسابی بارون میاد و هوا سرده. حدود دو هفته‌اس که از افتاب خبری نیست به جاش مدام خبرهای بد و ناامیدکننده بود، زجر و درد و مرگ و همه این خبرهای تاسف‌اور رو باید در این غربت سرد تحمل کرد.
فک کنم از یه جایی چنان به شنیدن و دیدن این خبرها عادت کردیم که فقط خفه‌خون می‌گیریم، درد و غم میره یه جایی کم‌کم رسوب می‌کنه و یه وقتی همه این رسوب‌ها طغیان می‌کنن! کِی و کجا؟ نمی‌دونم ولی این طغیان ناگریزه.

۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

آوار می‌شوند...

گاهی وقت‌ها حجم و کشدار شدن خبرهای بد انقد زیاد می‌شه که دیگه از تحملم خارج می‌شه، ترجیح می‌دم پناه ببرم جایی دور از این هیاهو ولی کجا؟!
بعد درگیری‌ها، بازداشت‌ها خبری که تلنگری بود برای شکستن خبر کشته شدن بود...ترس‌ها و کابوس‌هام دوباره برگشت.
خبر انفجار نفتکش...فقط خبرهای بد آوار می‌شن بی‌توجه به تاب و توان ماها...

۱۳۹۶ دی ۱۱, دوشنبه

ما هیچ، ما نگاه:(

حوالی ظهر اولین روز سال ۲۰۱۸ است. دراز کشیدم تو رختخواب و در حالی که پتو رو کشیدم رو دارم اینترنت رو الکی پلکی زیر و رو می‌کنم. هیچی سرجاش نیس، استرس و نگرانی از این‌که چی می‌شه مثل خوره به جونم افتاده. از دوستان تو شبکه‌های اجتماعی خبری نیست، توئیت‌ها خیلی کم شده، تلگرام و اینستا به فنا پیوستن. مامانم مدام تو واتس‌آپ پیام می‌فرسته یه وقت بلیت نخریا...قیمت یورو در عرض دو روز ۵۰۰ تومن زیاد شده، خبرها می‌گن که خیلی از مکان‌های عمومی آسیب جدی دیدن، تعدلدی کشته، تعدادی زخمی، تعدادی بازداشت و...
روزگار غریب و ترسناکی‌ست...
فیلم‌ها رو باز نمی‌کنم، ساعت‌ها خودم رو از خبرها دور نگه می‌دارم. یه بار عکس یگان‌های ویژه رو دیدم و تماما مچاله شدم. تجربه ۸۸ و اتفاق‌هایی که افتاد و آدم‌هایی که بعد از بازداشت و الخ بی‌پناه موندن، تنها و افسرده. خانواده‌هایی که از هم‌پاشیدن، دوستی‌هایی که فنا شدن و هستی‌هایی که به باد رفت ولی اون موقع تا حد زیاد شعارها منسجم بود ولی حالا هیچی معلوم نیس هر جایی به یه سمتی می‌ره و هر کسی که از دستش بر میاد داره از یه ور سود خودش رو می‌بره این وسط فرصت‌طلب‌های زیادی هم هستن که از فلاکت و بدبختی، خستگی و صبرلبریز شده مردم همه‌جوره سود می‌برن:(
نزدیک ظهره و چند هزار کیلومتر دور از جغرافیایی به نام ایران خیره به پنجره‌ای که ابرهای گردن‌کلفت اون پشت مشغول خودنمایی هستن پر از استرس، نگرانی و غم در سکوت و تنهایی دراز کشیدم...