۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

در فرودگاه

ساعت حدود هشت و ربع شده، نشستم تو فرودگاه. هر چند دقیقه‌ دو تا نیروی مسلح با اسلحه آماده به شلیک از جلوم رد می‌شن. نامجو می‌خونه دور ایران رو تو خط بکش...بابا خط بکش.
رفتم قهوه‌ بخرم تا برگشتم دیدم دو تا از اون گاردی‌ها دور و بر چمدونم هستن، گفتم مال منه و رفتن.
سه ساعته اینجا نشستم و رسمن از خستگی داره جونم بالا میاد، ده تا پونزده تا عطسه کردم، چند بار رفتم تابلو پروازهای خروجی رو نگاه کردم ولی خب زمان به کندی می‌گذره و هنوز سه ساعت مونده. فرودگاه شارلوا فرودگاه کوچیک و تقریبا با پروازهای محدوده شاید به‌خاطر همین صندلی‌ها راحت نیستن و انگار تو صف نوبت بانک یا درمونگاه نشستی.

سفر سلامت

ساعت پنج و نیم صبح سه‌شنبه‌اس و دما زیر صفر، حسابی سرده. تو اتوبوس نشستم و دو تا دختر چینی پشت سرم هستن که حرف می‌زنن و خدا کنه بقیه راه رو بخوابن. اولین بار در خارج از کشور هست که تنها سفر می‌کنم و راضی‌م. به نظرم فرصت دارم تا رنج و غم جدایی رو با خودم هضم کنم. بدام فرقی نداره دیگه چه برم ایران و چه برگردم در هر دو بخشی از من هربار کنده می‌شه و این زجر و رنجی است شخصی که قادر به تقسیم کردنش با هیچ‌کسی نیستم جز آدم‌هایی با تجربه مشابه. دلم برای او تنگ می‌شه و امیدوارم این مدت که نیستم کم بهش سخت بگذره. خدا خودش حافظش باشه و سفر همه‌ی مسافرها به سلامت. تا برگشتم فک نکنم بتونم اینجت رو به روز کنم چون فی‌..لتر...شکن لازمم میشه و ندارم.
امیدوار با نزدیک شدن به مرزهای جغرافیایی از حجم استرس و نگرانیم کم بشه:)

۱۳۹۶ بهمن ۲۳, دوشنبه

لعنتی‌ها

صبح دوشنبه‌اس، هوا آفتابی و سرده. بازم خدا رو شکر بهتر از بودن اون ابرهای گردن‌کلفت و دلگیره.
فردا عازم سفرم، چمدون دو روز می‌شه کف هال مونده، لباس‌های شسته شده هر کدوم یه جا آویزونن تا خشک بشن و حال دلم از همه خراب‌تر.
مدت‌هاس دوباره خواب بازداشت و بازجویی می‌بینم، انگار این کابوس‌ها تموم شدنی نیست. خبر خودکشی(؟!!!) آهر رو که خوندم حالم بدتر هم شده مدام روزهای بازداشت خودم جلوم میاد. بعد آزادی همه می‌پرسن اذیتت نکردن؟ کاری نکردن و الخ.
واقعیت چیه؟ اذیت فیزیکی نه، حتی دستشون هم بهت نمی‌خوره یه روزنامه رو حالت رولی کرده بودن یهدسرش دست من یه سرش دست نگهبان و با چشم بند من رو می‌بردن بازجویی، حتی یه چادر گل‌گلی می‌انداختم سرم که یهویی موم پیدا نشه و الخ...
فشار روانی، روحی تا دلت بخواد. مگه قراره همه‌ی فشارها فیزیکی باشه یا بخوای کتک‌کاری کنی؟!
یادم از شدت فشار روانی و استرس سه چهار روز بعد بازداشت پریود شدم زودتر از ماه‌های قبل و از شب تا ظهر روز بعد نواربهداشتی بهم نرسید. چرا؟ چون خانم نگهبان صبح‌ها می‌اومد و تا اعلام نیاز کنه و برن بخرن شد ظهر!!!
یادمه یه بعدازظهر بعد از بازجویی تهوع‌اور و بسیارآزاردهنده‌ای که داشتم تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که یه آدم جلوم باشه من فقط باهاش حرف بزنم؛ بگم من دارم راست می‌گم چرا انقد اذیتم می‌کنن؟! محکم می‌زدم به در سلول و وقتی نگهبان زن اومد و بهش گفتم وایسه به حرفام گوش بده گفت بازجو صلاحت رو می‌خواد!!!
انقد حالم بد بود، انقد ناامید و داغون بودم که به فکر این افتادم که دنبال راهی برای خلاصی خودم باشم. تنها چیز به درد بخور دوش حمومی بود که بالای سنگ‌توالت قرار داشت. رفتم سمتش تا ببینم چقد توان و تحمل داره. به محض اینکه لمسش کردم از جا در اومد!!! واویلا...تو اون وضع همین یکی رو کم داشتم، به تفی بند بود. خلاصه که کلن خودکشی از مخم پرید و دنبال راه چاره برا چپوندن دوش سرجاش بودم. خلاصه با بدبختی چپوندمش سرجاش و...
بعله، یه اینجور تجربه‌ی نافرجامی داشتم که حالا با خنده و طنزآلود ازش صحبت می‌کنم ولی تو اون فشار روانی شدید واقعا تنها راهی بود که به ذهنم‌می‌رسید. هر چند بعدش سرم رو کردم وسط اون پتوهای خاکستری نکبتی و اتقد زار زدم تا نمی‌دونم کی خوابم برد...خیلی تلخه، حتی یادآوریش.
به اذونی هم بود که صبح، ظهر و شب از رادیو پخش می‌شد به قسمت علی ولی‌الله که می‌رسید یه جوری ادا می‌شد که از این‌قسمت متنفر بودم، بعدا هم هر وقت این ادون رو جایی شنیدم همون حال و خاطرات گند اونجا برام زنده می‌شد. هر چند اذان موذن‌زاده حال آدم رو دگرگون می‌کنه.
خلاصه جواب اینکه اونجا اذیتت کردن و کاری کردن و الخ گرچه منفی هست ولی قضیه روانی و اسیب‌های روحی‌ش مختص خود فرد هست و کسایی که این تجربه رو داشتن. چقد تلخ و دردناکه بی‌خبری از آدم‌هایی که تو اون چهاردیواری‌های بی‌روح، سرد، نفس‌گیر با اون‌چراغ‌های لعنتی همیشه روشن هستند.

۱۳۹۶ بهمن ۲۲, یکشنبه

روزمرگی

از صبح هوا افتابیه و چی بهتر از این. بعد مدت‌ها لباس‌ها رو بردیم برای شست و شو. هر بار چند مرتبه همه جیب‌ها رو می‌گردم که دستمال نمونده باشه و نهایتا موقعی که تو خشک‌شویی هستند دستمال‌ها در حال پروازند از این ور به اون‌ور.
ساعت حدود دو بعدآزظهر شده و غذا هنوز آماده نیست؛ مرغ تو فری و پلو.
آخرین یکشنبه‌‌بازار قبل از سفر رو هم رفتم و بالاخره یه پیرهن برا بابام خریدم، توقع داره هر جا می‌ریم حتی شده یه دفترچه براش نبریم و اگر هم نبریم خیلی تابلو ناراحت می‌شه:* البته که سوغاتی باز کردن کیف داره ولی خب باید شرایط طرف مقابل رو هم درک کزد.
بعد از ناهار خوابم نبرد رفتم کنار کانال آب قدم  دم و اومدم. چند روز قبل کامل یخ زده بود ولی الان زندگی کانل حریان داشت؛ هر دو تا قو و بقیه اهالی حاضر بودن.
خبر بازداشت‌های اخیر و خودکشی دیگری در زندان خیلی خیلی نگران و غمگینم کرده. چقدر تلخ.

۱۳۹۶ بهمن ۲۱, شنبه

شمارش معکوس

نصف شب بارون زده و هر چی برف بود رو شست و برد. هوای صبح شنبه به نسبت خوب بود و نیمچه آفتابی افتاده بود توی هال. بلند شدم اتاق و جمع و جور کردم و چمدون رو بستم و تقریبا آماده سفر. حالم؟ هم ذوق رفتن دارم و هم استرس. بعدا از استرس‌هام خواهم نوشت. صبح که بیدار شدم سرم درد می‌کرد بیشتر به خاطر همین خواب‌های چرت و پرتی هست که می‌بینم تا کی ترس و وحشت در خواب‌هام ادامه خواهد داشت؟ نمی‌دانم.
سعی می‌کنم حس مثبت رو بیشتر در خودم تقویت کنم.
اتاق به نسبت مرتب شده، فردا هال رو هم جمع و جور می‌کنم و با آرامش می‌رم پیش خانواده جان، چقد دلم براشون تنگ شده:(

۱۳۹۶ بهمن ۲۰, جمعه

روز برفی

پیش‌بینی هوا این بود که چهار صبح برف میاد ولی نیومد، حدود ۸ و نیم صبح با بیق و بیق بخاری بیدار شدم نفت‌ش تموم شده بود! چقد خوش‌شانس. چون هر دو تا طرف ۲۰لیتری خالی بودن و تا عصر خبری از نفت نبود. ساعت ۱۹ و نیم بارش برف شروع شد. انتطارش رو نداشتم. شال و کلاه کردم برم یه دوری این اطراف بزنم که دیدم سوز میاد خیلی جدی‌ش نگرفتم ولی اون جدی بود و نشست. رفتم یه سمت‌هایی که تا حالا نرفته بودم، گم شدم ولی نترسیدم و راه رو راحت پیدا کردم. همین چیزای کوچیک هم به مرور اعتمادبنفس آدم رو بالا می‌بره. خلاصه تا برگشتم برف نرم و نازکی نشسته بود همه‌جا.


۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

حس‌های نکبت‌گرفته

ساعت هشت و نیم شده و دما منفی ۲. حدود ساعت چهار و نیم بالاخره خوابم برد ولی خواب دیدم که چهار موتوری دارن به سمتم میان و از خواب پریدم! اینم شانس من که حالا کلاس‌ها تموم شده و دغدغه زود بیدار شدن ندارم ولی از شش و نیم بیدارم.
دیشب خیلی به این دوره کلاس زبان فک کردم و هی احساس‌م منفی‌تر شد. فک کن به خاطر بلد نبودن زبان چقد مسخره و تحقیر شدم؛ غمم می‌گیره هر بار یادم می‌افته که می‌فهمیدم چی می‌گن ولی نمی.تونسم جوابشون رو بدم. به چند نفر از آدمای اون کلاس از جمله ایزابل یه خفه شو، گه نخور بدهکارم.
هر کسی هر جور دلش می‌خواست لباس می‌پوشید حتی لباس معلممون با اون تور پایین لباسش گاها شبیه لباس خواب بود ولی من هیچ‌وقت نه نظری دادم نه اشاره‌ای کردم ولی هربار من کلاه سرم بود یا شال دور گردنم یا حتی انگشتر دستم بود مستقیم بهش اشاره می‌شد. یادم نمی‌ره اون نکبتی که کلاس رو با سالن مد عوضی گرفته بود و هربار در مورد لباس‌هام نظر می‌داد، انقد بیشعور بود که نمی‌فهمید اگه دمای یه درجه برای اون مطبوع هست و می‌تونه با لباس راحت و بهاری بتمرگه سرکلاس و شوفاژ رو هم خاموش کنه برای من عین سرماست و مجبورم لباس بیشتری بپوشم ولی به خاطر خودم نگم شوفاژ رو روشن کنید...هربار فکرش رو می‌کنم حالم از خودم و این حجم از تاتوانی و فلاکت بد می‌شه. چقد تحقیر شدم اونم من که انگلیسی رو بلدم ولی با فرانسه خیلی مشکل دارم. از ۸۰ درصد اون کلاس متنفرم و کاش زودتر همه‌اش رو فراموش کنم.

فورجه دارویی

ساعت سه و نیم صبح پنجشنبه اس و دمای هوا منفی ۳. با صدای بوق بخاری بیدار شدم، فک کنم دمای اتاق بیش از اندازه بالا رفته بود و هشدار داد. او باید می‌رفت سرکار ولی حالش خوب نبود و با مکافات رفته، بهش گفتم اگه حالش بهتر نشد کلاس زبان رو بی‌خیال بشه و زود بیاد خونه.
دیروز عصر بسته‌ای که قرار بود دارویی رو بیاره رو گرفتیم. نتیجه؟ ریدن. دارو اون چیزی نیست که سفارش دادیم و نمی‌دونم چرا بدون سووال اینودفرستادن؟! هفته دیگه دارم میرم ایران و احتمال زیاد امکان تعویض و ارسال به موقع هم نیست. ایمیل زدیم و پرسیدیم از آمازون چرا سفارش رو تغییر داده؟ اعصابم سر این قضیه خیلی خرد شد. اوایل ژانویه که سفارش دادیم آمازون نداشت و به یه شرکت بلژیکی سفارش دادیم بعد دو هفته اعلام کردن ما نداریم!!! در حالی که سفارش رو ثبت و پولش رو گرفته بودن. بعد دیدیم با فیمت بالاتر آمازون آورده و حالا هم که رسیده اشتباهه!!!

۱۳۹۶ بهمن ۱۸, چهارشنبه

پایان دوره

ساعت ۱۲ ظهر شده، آفتاب تو آسمونه ولی دما زیر صفر. صبح باید می‌رفتم کلاس، آخرین روز بود و تازه وقتی رسیدم فهمیدم که امروز فقط باید می‌رفتیم برای امضا و گرفتن گواهی گذروندن دوره. صبح هوا منفی سه بود و یخ زدم تا رفتم و برگشتم، خوشحالم؟ بله، از تموم شدن کلاس‌هایی که از بودن در اون‌ها دچار احساس بیهودگی و نفهمی و گاها ناامیدی می‌شدم خلاص شدم.
نمی‌دونم چرا نمی‌فهمن که کلاس ماهایی که مبتدی هستیم باید جدا از الجزایری‌ها و مراکشی‌ها باشه. چون اکثر اون‌ها با زبان تخمی فرانسه آشنا هستن و تو مدرسه و کشورشون با این زمان در ارتباط بودن ولی ماها چی؟
خلاصه اعتمادبنفس پایین و خجالتی بودن باعث می‌شه تو کلاسی که کلن دست عرب‌های الجزایری هست ما در اقلیت باشیم و ترجیح بدیم شنونده‌ باشیم و پشیمون.
فک می‌کردم بعد این دوره پیشرفت خوبی داشته باشم ولی هیچ نتیجه‌ای نداشته برا حرف زدن مگرنه از لحاظ فهمیدن و یادگرفتن کلمه‌های جدید بد نبود ولی اینجا مساله اینه که حرف بزنی حتی اگه خوندن و نوشتن هم بلد نباشی. تو کلاس ما بودن افرادی که نوشتن بلد نیستن یا به سختی می تونن بنویسن ولی حرف می‌زنن و همین مهمه!

۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

روزمرگی‌ها

دمای هوا رفته زیر صفر و رسمن یخبندونی شده که در وصف نگنجد، به‌جاش آفتاب تو اسمونه!
یعنی نشد این ۵ ماه هم آفتاب باشه و هم هوا مطبوع و خوب، هر بار یه جای کار می‌لنگه. دیروز و امروز دو ساعت آخر کلاس رو پیچوندم. دیگه تحمل کلاس و زور اصافی زدن برا فهمسدن حرف‌هادر توانم نیست.
وقتی فک می‌کنم بعد از سه ماه هنوز بلد نیستم حرف بزنم استرس می‌گیرم و حس‌های منفی دوباره یقه‌ام رو می‌گیرن. ایزوله بودن و فاصله داشتن با جامعه نایجه‌اش همینه...عمیق غصه می‌خورم و ذهنم درگیر هزارتا چیز مختلف‌ه.
کاش یه دوستی داشتم می‌نشستیم کنار هم بعد از یه ساعت سکوت، شروع می‌کردم از همه نگرانی‌ها و استرس‌هام باهاش حرف می‌زدم. اونم گوش می‌کرد و هیچ تلاشی نمی‌کرد که بخواد راه حل بذار جلوم، به جاش فقط حرف گوش می‌کرد و هم‌دلی و آخرش هم چای و کیک...

۱۳۹۶ بهمن ۱۳, جمعه

خر و پف

ساعت هشت شب‌‌ه، بنظرم بیرون هوا نسبتا سرده ولی خبری از بارون نیست. خیلی خسته‌ام و به‌خاطر همین خستگی نمی‌تونم بخوابم. صدای خر و پف او بالا رفته، قبلن اصلن به یاد ندارم چنین خرو پفی رو. حالا همزمان هم کار می‌کنه و هم بعدش در دوره زبان شرکت می‌کنه و رسما له و لورده می‌رسه خونه. از کلاس‌هاش راضیه و هم‌کلاسی‌های خوبی داره. خیلی شانس آوردیم که فرصت شرکت در این کلاس‌ها رو که در دانشگاه برگزار می‌شه پیدا کرده. خلاصه اینکه بودن در محیط آکادمیک خیلی بهتر از گذروندن عمر پای حرف‌های صدمن یه غاز اطرافیانمون‌ه.

وضعیت بغرنج آب و هوایی

دو ساعت اخر سر کلاس نموندم، وسط راه حتی مطمئن نبودم از زور خستگی می‌تونم تا خونه برسم یا نه. از پله‌ها بالا اومدم، صابخونه داشت خونه طبقه دو رو بازسازی می‌کرد دید که رسمن به فنا رفتم. رسیدم تو خونه، له و داغون. صدای کوبیدنشون می‌اومد تا چایی رو دم کردم و استکان اول رو سرد نشده سرکشیدم دیدم خبری از سر و صدا نیست، خدا رو شکر ساعت چهار و نیم جمع کرده بودن رفته بودن.
هوا خیلی قاطی پاتی شده. صبح که چتر بردم بارون نیومد. حتی چند دقیقه‌ای بین روز آفتابی بود بعد یهویی سیل آسا بارید، بعد آسمون صاف شد و دوباره جر خورد خلاصه وضعیت بغرنجی داره این آب و هوا.
سه روز دیگه از کلاس‌ها مونده و بعد خلاص.
نمی‌دونم کسی اینجا رو می‌خونه یا نه، تو آمارها بازیدهایی از چند تا کشور رو می‌بینم ولی نمی‌دونم واقعا اینجا رو کسی می‌بینه یا فقط خودمم و انعکاس صدای خودم.