۱۳۹۷ فروردین ۱۱, شنبه

یازدهم فروردین

هوا ابریه و دارم دیوونه میشم. روزنامه چسبوندم به پنجره‌ها که چشمم به ابرها نیفته. چقد الان به بودن فیزیکی یه دوست نیازمندم. حالم داره بهم می‌خوره٬ همون اندازه که نیاز دارم دور از اینستاگرام و توییتر باشم از نبودنشون هم یه جور دیگه حالم می‌گیره. این گوشی شده آفت زندگیم٬ مدام دستمه و خودم هم حالم داره از این وضعیت بهم می‌خوره. ظهر می‌خواستم برم شنبه‌بازار٬ هوا ابری که بود یهویی سرد هم شد و انقد حالم گرفت که فقط پتو رو انداختم رو سرم و با کله رفتم تو نت وقت‌کشی. چشمام درد می‌کنه٬ حالم داره بهم می‌خوره و کلافه ام.

۱۳۹۷ فروردین ۹, پنجشنبه

بهار رسید

 امروز رفتم کنار کانال آب٬ نسبت به هفته‌ی قبل بهار بیشتر قابل دیدن بود. درخت‌های بیشتری شکوفه دار شده بودن و‌چه‌چه پرنده‌ها بیداد می‌کرد. خبری از قوها و لک‌لک‌ها نبود ولی مرغابی‌های سر سبز سر و کله شون پیدا شده بود. پرنده‌ها مدام در حال سر و صدا کردن بودن

۱۳۹۷ فروردین ۶, دوشنبه

امتحان ۲۶ مارس

صبح ساعت هفت و‌ربع از خونه زدم بیرون و مجبور شدم بخش زیادی از راه رو بدون که یه ربع به هشت برسم. رسیدم ولی همزمان با رئیس موسسه! تازه اون موقع در رو باز کردن و تا نیم‌ساعت بعد هم خبری از شروع امتحان نبود. امتحان رو کامل ریدم  ربع ساعت اول گیج بودم چون معنی سوال اول رو هم نمی‌فهمیدم بعد هم که خودم رو جمع کردم دیگه از این حجم زیاد مطالب و کلمه‌هایی که بلد نیستم هم اعصابم خرد شده بود و هم عصبی بود.

۱۳۹۷ فروردین ۳, جمعه

این روزها

جمعه‌اس، سوم فروردین. هوا ابری و بارونیه. بوی رنگ پیچیده تو خونه و سردرد گرفتم. واقعا آرزوم شده که یه روز میم کار رو تعطیل کنه، اصلن نمی‌فهممش. آدم تو این سن و سال و با وضع مالی خوب چه نیازی داره هر روز از ساعت هشت و نیم تا چهار، چهار و نیم کار کنه؟! هر وقت صدای کار کردنشون از پایین میاد عصلی می‌شم، این دو روز که علاوه بر صدا بو رو هم فرستادن بالا. دو هفته‌اس که رسیدم اینجا و بالای ۹۰ درصد رو تخت افتاده بودم و حالم خوب نبوده. فعلن روزی ۶ تا آنتی‌بیوتیک می‌خورم به امید کوچیک شدن و از بین رفتن آبسه. خلاصه که از چند روز قبل سال نو اتفاق‌های ریز و درشتی افتاده که تفسیری براشون موجود نیست.

۱۳۹۷ فروردین ۱, چهارشنبه

اول فروردین ۹۷ هم اومد، هوا تبری و سرده. دراز کشیدم رو تخت و به اهنگ‌های نوروزی رادیو فردا گوش می‌دم.‌ دیروز بعد تحویل سال یه غمی رو دلم سنگینی می‌کرد که لازم بود تنها باشم، رفتم کنار کانال آب پیاده‌روی. هوا خیلی سرد بود و فقط یه درخت شکوفه داشت اونم در حد چند تا. دوربین رو برده بودم و دست خالی برگشتم. موقعی که رسیدم وم در خونه یهویی ماه رو دیدم؛ هلال باریک. الکی دلم رو خوش کردم به پیدا شدن یه نشونه برای اینکه حالم بهتر بشه. کاش روزهای پیش‌رو اوضاع بهتر بشه و دلم آروم‌تر.

۱۳۹۶ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

پایان ۹۶

یکساعت دیگه سال نو میشه ولی من کرخت و بی‌حوصله زیر پتو سنگر گرفتم. از دیروز انگار یه توده غم و ناراحتی اومده جا خشک کرده کنار قلبم؛ سنگین و تلخم.
کاش آدما بتونن این ساعت‌های آخر سال کمتر منفی‌بافی کنن، کمتر حرص بخورن! چرا یهویی انقد تیره و تار میشن؟!
دلم گرفته و با بدبختی تونسم خودم رو راضی کنم یه سفره دست و پا شکسته پهن کنم، یه کم خونه رو جمع و جور کنم فقط در همین حد.
کاش سال دیگه پر باشه از سلامتی، سلامتی و شادی. 

۱۳۹۶ اسفند ۲۸, دوشنبه

جمعه صبح احساس کردم در آتیش می‌سوزم و تنها کاری که ازم بر اومد این بود که همه‌ی توانم رو جمع کنم و خودم رو به حموم و دوش برسونم نتیجه؟ مثبت بود و بعدش دیگه از تب خبری نبود. هر چند بعد هوا سرد و زمستونی شد، سوز برف اومد و به گای سگ رفتیم. کلن درد و ضعف تو وحودم رسوب کرده و هنوز به حال خوب سابق برنگشتم. یه مشکل فنی برای دراز کشیدن و بلند شدن دارم که فعلن هیچ‌جور حل نشده، ظهر قراره بریم دکتر. خجالت می‌کشم به دکتر نشون بدم کجای دچار مشکل شده ولی اگه به اون نگم چطور می‌تونم این درد رو تحمل کنم.

۱۳۹۶ اسفند ۲۳, چهارشنبه

فردا؛ زهی خیال باطل

ساعت حدود چهار صبح چهارشنبه‌اس. تووتاریکی اتاق دراز کشیدم و زیر نور موبایل دارم تو نت ول می‌گردم. بخاری روشن شده و حتما هوای گه بیرون مثل روزهای قبل ابریه. دیروز عصر دوباره تب داشتم و بدن درد. با قرص و آب سرد ردش کردم رفت. شب چهارشنبه‌سوری بود مثلن و دلم می‌خواست همین‌جوری بریم یه جایی. تتیجه؟ تازه عصر فهمیدم ماشین خودمون تا چند روز آینده دست یه نفر دیگه‌اس و او با ماشین کارگاه رفت و آمد خواهد کرد.
از وقتی برگشتم جرات نکردم برم دور و اطراف. جرا؟ از سردی آب و هوا می‌ترسم، یه ترس روانی. هنوز نتونستم خودم رو از گرمای مطبوع خونه‌ی مادر_ پدری رها کنم، از آفتاب شهر و هزار تا حس خوب اونجا.
دیروز فک می‌کردم که اخرش مجبورم عکس یه خورشید رو بکشم رو پنجره اتاق شاید حالم بهتر شد.
یه علت دیگه‌اش شاید اینه که صابخونه داره پایین کار می‌کنه و باید وقت عبور از پله‌ها باهاش سلام علیک کنم و سوالاش رو جواب بدم. نمی دونم والله!
یه هفته‌اس چپیدم تو خونه و فک می‌کنم فردا حالم بهتره، فردا همه چی جور دیگه‌‌اس ولی زهی خیال باطل!

۱۳۹۶ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

روزنوشت

ساعت حدود چهار و نیم صبح سه‌شنبه‌اس. بلرون می‌خوره به قسمت فلزی پشت پنجره. از وقتی برگشتم هربار که صدای بارون‌میاد عذاب وجدان می‌گیرم یادم می‌افته که چچن هزار کیلومتر دورتر از اینجا چقد مردم و زمین‌ها تشنه هستن، چقد منتظر بارون و چقد ایندقطره‌ها که دیگه برا من خیلی تکراری شدن برای اونا حکم معجزه رو داره! بارون و چه خبر از بارون و هوا حالا دیگه بخشی از احوالپرسی روزانه مردم شده...
دیروز رو تا شب در تب سوختم. ظهر با سختی از جام بلند شدم سوپی پختم و باشت و پتو رو آوردم تو هال که مثلن بهتر شم و فیلم ببینم؛ زیر سقف دودی رو دیدم و داستان تکراری زندگی موازی...چند ساله که فرهاد اصلانی نقش ثابتی داره، از وقتی چاق شد! مردی که زن دوم داره یا رابطه موازی ...مدام تکرار می‌شه.
فیلم رو دیدم و تب کار خودش رو کرد، تمام بدنم درد میکرد تا حدود ۶ عصر که بالاخره او آمد با قرص و شربت...دو ساعت بعد نشسته بودم کف اتاق و با میل و ذوق نون و پنیر و گردو و چای می‌خوردم...

۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

دیروز نزدیک ظهر هوا حسابی مطبوع شد، تقریبا آفتابی با دمای خوب. رفتیم سمت فروشگاه بزرگی که یه قسمتش گل و گیاهه. الکی الکی ده تا گلدون کوچولو خریدیم و خوشحال و خندون برگشتیم. گل‌ها رو تو گلدون‌های بزرگتر کاشتیم فقط امیدوارم دمای هوا پایین نیاد و هر از گاهی افتاب بیاد تا جوون بگیرن و بزرگ بشن.
از نصف‌های شب هم سرماخوردگی مثل بختک افتاده روم. سردرد و عطسه و بدن‌درد. هوا ولی خوبه، دوست داشتم برم کنار کانال آب ولی فعلنن افتادم تو رختخواب:(

۱۳۹۶ اسفند ۱۹, شنبه

غار لازمم

صبح شنبه‌اس، هوا تقریبا ابریه ولی اون دور دورا یه کورسویی از آفتاب به چشم می‌خوره. از ساعت چهار صبح بیدارم ولی افتادم تو تخت. پنجشنبه عصر رسیدم خونه؛ خسته و کوفته. دیروز فقط یه کم وسایل رو جمع کردم ولی همچنان همه‌چیز کف اتاق ریخته، اصلن حس و حال اینو ندارم که وسایل رو تو کمدها جا بدم. کاش زودتر از این خونه بریم. پله‌ها و جا کفشی پر از خاک شده و تعمییر طبقه پایین همچنان ادامه داره، به شدت به غار نیازمندم و با خودم هم درگیر.