عصر شنبه است و هوا نسبتا سرد شده. این مدت رشد گلهام خیلی خوب بوده؛ شمعدونی ها پر از گل شدن و بقیه هم حال خوبی دارن. منتظرم آبجوش بیاد و چایی رو دم کنم٬ احساس میکنم چایی سیاه همدم خیلی خوبیه. قبلتر فک میکردم چای سبز٬ چای تنهاییهایش وچای سیاه رو باید با جمع خورد ولی این روزها احساس میکنم چایی سیاه بیشتر برام همدم ومونسه.
۱۳۹۷ اردیبهشت ۸, شنبه
۱۳۹۷ اردیبهشت ۶, پنجشنبه
ده سالگی
ده سال قبل٬ چنین روزی یا شاید هم فردا رفتم سرکار بدون معرفی و پارتی و حتی آشنایی. روزهای اول چقدر سخت بود و اعصاب خردکن و تو شرایط بد سالهای ۸۷ و ۸۸ با هر فلاکتی بود دووم آوردم و بعد وقتی که فک میکردم در زمینه کار٬ درس و زندگی به ثبات و استقلال نسبی رسیدم همه رو از دست دادم جالبتر اینکه اون عامل اصلی از دست دادن کار و تغییر مسیر زندگینامه حالا یه سمت دولتی هم داره!!! نمیدونم شبها راحت میخوابه یا نه ولی من همیشه نفرینش میکنم.
۱۳۹۷ اردیبهشت ۳, دوشنبه
بیتعادلی
دوست دارم یکشنبهها برم بازار هفتگی٬ به جوری خوبه که انگار اگه یه هفته نرم کلی انرژی مثبت رو از دست میدم. خلاصه که دیروز هوا حسابی گرم و تابستونی شده بود. یهویی از زمستون پریدیم وسط تابستون. مردم از طولانی شدن سرماا خسته میشن و از شدت گرما کلافه و بیاعصاب٬ دنیای بیتعادلی داریم از آدمهاش گرفته تا آب و هواش.ت
۱۳۹۷ اردیبهشت ۱, شنبه
باید جایی ثبت میکردم که فروردین چه ماه شگفتانگیزی بود. همهی این سالها انقد بهار برایم تکراری شده بود که چندان از دیدن شکوفههای سبز و صورتی شگفت زده نمیشدم ولی امسال بعد از گذراندن یه پاییز و زمستون سخت و پر از بیماری و دردهای مزخرف از دیدن این حجم از زیبایی ذوقزده شدم انگار نه انگار که هر سال تکرار میشد و این تکرار در چشمم چقدر عادی و معمولی شده بود.
۱۳۹۷ فروردین ۲۸, سهشنبه
هوای دلبر بهاری
هوا به طرز باورنکردنی دلبر و مطبوع است٬ انقد خوب و زیبا که همینجور آدمیزاد دلش میخواهد مست و ملنگ باشد و بماند. وسط همین هوا یکهو باران شدید و رعد و برق شروع میشود و تمام شکوفههای رو به فنا میفرسته. این یعنی دقیقا بهار شده و هیچ چیزی در این هوا پایدار نیست.
۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه
روز خاص
در این پنجشنبه)یه سری اتفاق غیرمنتظره افتاد که حالا بعدا و سر فرصت باید در موردشان بنویسم. ولی یکی رو اشاره کنم و اونم اینکه در نهایت ناامیدی نتیجه امتحانم خیلی خوب شده بود جوری که فک میکنم نتیجه اشتباه شده!
۱۳۹۷ فروردین ۲۱, سهشنبه
روزهای نیامده
امروز دو کانال خبری روچه در تلگرام دنبال میکردم رو هم حذف کردم. به خیال خودم از حجم زیاد خبر و شایعه فاصله گرفتم٬ زهی خیال باطل. وضع جوری شده که در یه سلام و علیک ساده هم میشه عمق نگرانی و اضطراب رو در لحن افراد مختلف فهمید.
هزارها کیلومتر هم که از اون جغرافیا دور باشی باز هم با کوچیک ترین خبر و تحولی در اونجا٬ زندگی روحی و روانی آدمهایی که دورترند دچار نوسان میشه.
چقد این روزها تلخ و پر استرس هستن و چقد روزهای نیامده مبهم و تار.
۱۳۹۷ فروردین ۲۰, دوشنبه
خورشید زندگیبخش
با ضعیفترین اشعههای آفتاب هم زندگی جور دیگه ای میشه. همسایه روبهرویی بعد از ماهها لباسها رو همراه نوهاش رو بند رخت تو حیاط پهن کرد و بعد از ظهر شنبه مردم مثل مور و ملخ در میدان اصلی شهر مشغول خرید و گردش بودن. هیچ دورهای مثل امسال قدرت زندگیبخش خورشید رو باور نکرده بودم ولی حالا بهش ایمان دارم.
۱۳۹۷ فروردین ۱۸, شنبه
بالکان اکسپرس
هوا آفتابی شده و انگار خون توی رنگهای دوباره جاریه. دراز کشیدم روی تخت و آخرین صفحههای کتاب بالکان اکسپرس رو خوندم؛ تلخی و درد جنگ٬ خطکشیهای قومیتی٬ از دست رفتن رقابتها و الخ...جنگ هر جای این کرهی خاکی اتفاق میافته نتیجهاش ویرانی و فروپاشی بوده، حتی اگه سالها بعد یکی در یه قارهی دیگه از سرگذشت مردمی بخونه که سالها پیش جنگ رو تجربه کردن باز یه دردی رو قفسه سینه اش سنگینی میکنه. لعنت به جنگ و بانیان جنگها
۱۳۹۷ فروردین ۱۵, چهارشنبه
عدسی
صبح با دیدن یه چسه آفتاب به خودم گفتم باید حتما بلند شم برم بیرون ولی خب به ربع ساعت نکشید که کن فیکون شد. حالا ابرهای گردنکلفت اومدن و منم دراز کشیدم تو تخت همراه یه کاسه عدسی داغ. تمام تلاش امروزم برای اینکه حالم رو بهتر کنم. مدتهای شنیدن صدای بارون آزارم میده٬ عذاب وجدان میگیرم از اینکه اینجا تقریبا هر روز بارون می باره و بعد اونجا خشکسالی و آرزوی بارون.
۱۳۹۷ فروردین ۱۴, سهشنبه
پایان تعطیلات
دیروز سیزده به در بود و مگر برای من چه فرقی میکرد؟ هیچی. هر روز صبح که میبینم هوا ابریه نصف انرژیم دود میشه میره هوا و دیگه انگیزهای ندارم. دیشب حتی حالم بدتر هم شد. به این حجم از بیهودگی و کلافگیم فکر میکردم. این که در روز ساعتها الکی و بیهدف در نت پرسه میزنم٬ این که هیچی حالم رو خوب نمیکنه. این که چقد با این فضا و زندگی غریبهام و چقد دلتنگ خونه و خانوادهام...بعد یادم اومد که اول آوریل دو سال شد که اومدم اینجا.
حالم ناگفتنی شده٬ ترکیبی از ملال و نکبت و کلافگی.
سریال کرهای میبینم٬ همینجور پشت سر هم. دربارهی روابط انسانی و غذا. چقد با عشق و شوق غذا درست میکنن٬ یه جور که از فهم و درک من خارجه.
چقد این روزها به حضور فیزیکی یه دوست نیازمندم...
اشتراک در:
پستها (Atom)