۱۳۹۸ بهمن ۴, جمعه

آرزوهام

آرزوی هر روزنامه اینه که حداقل ربع ساعت وقت مختص خودم داشته باشم بدون شنیدن نق و نوق بچه، نگرانی و استرس و الخ...
کی فک می‌کرد ربع ساعت آرامش و سکوت روزی بشه جز آرزوهام.
خب دیگه به طومار آرزوهام یکی دیگه اضافه شده، تقریبا همه چیزهایی که زمانی بخشی از زندگی معمولی‌م بودن حالا جز آرزوهام شدن از جمله دیدن خانواده‌ام.

۱۳۹۸ دی ۱۷, سه‌شنبه

اورانگوتان کوچک

ظهر سه‌شنبه اش. بچه منو به مرزهای روانی شدن می‌کشونه و بعد یهویی میاد دست می‌اندازد گردنم و همه چی از نو شروع میشه.
خب کلی نوشتم ولی نمی دونم دستم به چی خورد همه اش پرید. خسته ام و حوصله دوباره نوشتن رو‌ ندارم.
امروز هفت صبح به محض شنیدن صدای در، بیدار شد. در نتیجه، دستشویی رفتن مامان به فنا رفت. بچه مدام در حال رفت و آمده و چیزی به اسم نشستن و بازی کردن با اسباب بازی در ذهنش و عملش وجود ندارد. انرژی بی‌پایان بچه از کجا میاد؟!
خستگی معنا نداره و همه جا و همه چیز باید تست بشه.

بختک نکبت

چقد اتفاق افتاده تو‌اینترنت دو‌ ماه. اون آبان‌خونین و عمیقأ سیاه و تلخ...حتی فرصت هضم‌ش هم پیش نیومد.
اینم شاخ و شونه های هر روز ترامپ و بقیه.
چطور میشه آرامش روحی و روانی داشت؟ چطور میشه زندگی کرد؟ چطور میشه این حجم از خبرهای پر استرس و نگران‌کننده از سر ما دست بردارن؟!
بختک نکبت و بدبختی افتاده رومون. حاکمیت از یه ور مردم بی‌اعصاب، خسته و‌جون به لب رسیده که می‌خوان همدیگر رو‌ به هر بهونه ای بدون و از هم انتقام بگیرند به ور دیگه...
هر چه برای رفتن بیشتر دست و پا میزنم بیشتر گیر و‌گور جلو راهم سبز میشود. اواخر تابستان وقتی شنیدم که ممکن است ژانویه بتوانم به ایران بروم دلم هری ریخت و غصه خوردم که چقد دیرر. ده روز از ژانویه گذشته و با این سیستم تخمی اینجا حتی معلوم نیس تا عید هم کارها پیش برود یا نه...