ماه کامل را در آسمان دیدم. احساس میکنم حتی ادمهای نزدیکم از گلایههای روزمرهام از زندگیم خسته شدن. دیگه کسی حوصلهی شنیدن حرفهای تکراریم رو نداره. ولی من اینجا رو دارم که میتونم حرفهام رو بزنم و کمی رهاتر بشم. احساس میکنم خیلی خیلی از خودم دورم. از علایقم، از دوست داشتنیهام، از تفریحهام از خود خودم.
تا فرداها...
در جستجوی پاکی و صداقت کودکی ام هستم که در گردش روزگار و گذر عمر گم شد...
۱۴۰۲ بهمن ۷, شنبه
۱۴۰۲ بهمن ۵, پنجشنبه
لیست خرید
بچهام حالا عاقلتر شده، رفتارهایش و احساساتش بزرگتر شدهاند. امسال خیلی جدی دنبال بابا نوئل و هدیههایش بود خیلی جدیتر دنبال تولد. یه جور حس خوبی دارد امشب که بهم تاکید کرد بنویس تو کاغذ شیرکاکائو، آب پرتقال، ویفر، پنیر و قارچ. لیست خریدی که باید فردا قبل از برگشتن از مدرسه برم دنبال تهیه اونها. دوستت دارم عزیزم.
۱۴۰۲ دی ۱۶, شنبه
کاش حرف میزدم
احساس میکنم حجم زیادی از حرف نگفته همراه با تحقیر و آزارهای روانی رو دارم با خودم حمل میکنم. گاهی آنقدر حجم آزارها زیاده که نمیدونم چیکار کنم، از گفتنش به آدمهای دیگه شرم دارم و الخ. گاهی هم اصلا نمیدونم چرا اینجور شد؟ چرا؟ چرا من این آدم شدم...شاید چون شرمگین و خجل هستم، شاید فکر میکنم این تاوان شکستن قلب آدمهایی هست که نمیخواستن ازشون دور بشم...هر چی که هست گاهی به مرز فروپاشی میرسم. کاش میشد از این حجم آزارهای روانی و تحقیر جایی در امنیت حرف زد.
۱۴۰۲ دی ۱۱, دوشنبه
۲۰۲۴
با خودم قرار نوشتن گذاشتم. هر روز که بتوانم سیر پیشرفت یا نزول و سقوط خودم را بررسی کنم. دیشب یکی گفته بود چهل سالهم و چند ماهی است که مادر شدم و احساس میکنم مادر پیری هستم...دلم گرفت از اینکه همهی این سالها یکجوری چپاندهاند توی مخ ما که چهل سالگی و سالهای بعد آن دیگر رو به زوال و نیستی میروید و خیلیها از ترس همین حرفها و روایتها دیگر دست میگذارند روی دست و بیخیال همهچی. بله وضعیت و قوای جسمانی تغییر میکند و خیلی چیزهای دیگر ولی اون تجربه و پختگی و رهاشدگی چهل سالگی به بعد را تو چه سن دیگری میشود یافت...برای خودم با یک غم و حزنی شروع شد. گاهی با استرس و اضطراب همراهی شد و گاهی با آرامش و حس رهایی...تناقض زیاده ولی احساس میکنم آدم صبور و پذیراتری شدم. هنوز هم کی خودم رو سرزنش میکنن ولی خیلی از اتفاقها از دست من خارج بوده و ربطی به من نداشته...ولی باید همهی اونها پیش میاومده تا من تو این نقطه باشم. امیدوارم به سمت رشد و آگاهی برم هر چند با قدمهای کوچیک.
۱۴۰۲ آذر ۳۰, پنجشنبه
یلدای ما
۱۴۰۲ آبان ۲۶, جمعه
خانواده عزیز من
حالا حدود یک ماه میشود که مامان و بابا آمدهاند اینجا. هر چند حدود یک هفته من و پسرم در کنارشان بودین ولی خدا رو شکر که فردا دوباره در کنار هم خواهیم بود. مامان از همان روز اول مریض شده، دو روز بعد از رسیدنشون شب با اتوبوس رفتیم پیششون و چهار روز در کنار هم بودیم. هفته بعدش آنها چهار روز خانهی ما بودن و بعد رفتند خانهی خواهرم. این دو هفته همهاش به مریضی گذشته. مامان مدام سرفه میکند و حالا سرفهها تبدیل به حمله شدهاند. دلم میسوزد که تمام مدت ضعیف و ضعیفتر شده و هر چه بیشتر پرهیز کرده هیچ بهبودی حاصل نشده. خوشحالم که فردا دوباره همدیگر را میبینیم و برای چند روزی خانه ما هستن. ممنونم خدا که یکی از بزرگترین آرزوهای من رو برآورده کردی واقعا برای پدر و مادرها این سفرها خیلی سخته مخصوصا رفت و آمد برای گرفتن ویزا و بعد مواجه با آب و هوایی که بهش عادت ندارن. کاش بقیه ادمها هم درک کنن که هی نپرسن خانواده اومدن پیشتون، چرا نمیان، چرا فلان چرا بیسار...کاش دربارهی همه چیز و شرایط همه کس آنقدر نظر ندن و نمک به زخمها نباشن.
۱۴۰۲ مهر ۲۴, دوشنبه
در آرزوی آغوشی دوباره
چشم و دل به آمدن پدر و مادرم روشن شده. توی دلم انگار هزاران فانوس روشن شده. آرزوی در آغوش کشیدنشون رو دارم. از مرداد پارسال که ازشون دور شدم کلی غم و اندوه رو پشت سرگذاشتم، در چاه افسردگی سقوط کردم، به قرصهای آرامشبخش پناه بردم و در میان ناامیدی یهو خبردار شدم که میان. چهار هفتهی پر اضطراب برای گرفتن ویزا طول کشید و تا یه هفتهی دیگه به خونهی خواهرم میرسم. انقد گریه دارم که فقط آغوش مادرم میتونه مرهم باشه برام. هر ند در همهی روزها و ماههای گذشته رفاقت ر و همدلی و همراهی هر لحظهاش نذاشت رو به نابودی برم. ممنونم ازت خدا. معجزهای بوده برام. قدرش رو میدونم.