دیروز بعد از مدتها "الف" را دیدم.
"الف" از آن آدمهای کیمیای این روزهاست که به صورت ویژه و خاصی دوستش دارم و همه این مدت نگرانش بودم که کار و درسش را به کجا رسانده.
از قبل خبر ندادم و یک هویی وارد محل کارِ دنج و صمیمیاش شدم.
نسبت به همه ما تکلیفاش مشخصتر و برنامههایش جدیتر بود، واقعا خوشحالم.
امیدوارم ماههای آینده خبرهای بهتری درباره "الف" بشنوم، خبرهای حال خوب کن اساسی.
۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه
۱۳۹۱ اسفند ۸, سهشنبه
ترسِ جانکاه
همین جور خواب و بیدار توی رختخواب افتاده بودم، که گوشیام روی میز لرزید.
به خیال پیامکهای تبلغاتی ماندم توی تخت، ده دقیقه بعد همین جوری بلند شدم ببینم ساعت چند.
هنوز هشت نشده بود، دوستم نوشته بود بیداری؟ نوشتمها. سربع زنگ زد.
گفت دوستش را صبح وقتی میرفته سر کار بازداشت کردند!
صبحی که با چنین خبری شروع شود، عاقبتش را خدا میداند.
راست میگویند که ترس برادر مرگ است، مثل خوره به جان آدمی میافتد... هی ذره ذره میبلعدت تا...
به خیال پیامکهای تبلغاتی ماندم توی تخت، ده دقیقه بعد همین جوری بلند شدم ببینم ساعت چند.
هنوز هشت نشده بود، دوستم نوشته بود بیداری؟ نوشتمها. سربع زنگ زد.
گفت دوستش را صبح وقتی میرفته سر کار بازداشت کردند!
صبحی که با چنین خبری شروع شود، عاقبتش را خدا میداند.
راست میگویند که ترس برادر مرگ است، مثل خوره به جان آدمی میافتد... هی ذره ذره میبلعدت تا...
۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه
درد و دلهایِ دخترانه بیپایان
چند ماه پیش برای یک دوست قدیمی ایمیلی فرستادم و خلاصهای از اوضاع و شرایط این یکسال گذشته را بازگو کردم... به یاد ایام قدیم که برای هم زیاد ایمیل میفرستادیم.
از ۸۶ با هم دوست شدیم، او بعدتر ازدواج کرد و حالا یک پسره یکساله دارد... ما همدیگر را ندیدیم ولی همیشه با هم راحت و صمیمی بودیم.
امروز صبح که وارد اینباکس جی میل شدم، دیدم ایمیلی فرستاده...
فکر کردم با آن گرفتاریهایی که برایش پیش آمده فراموش کرده جواب ایمیلم را بدهد ولی نزدیکهای صبح دل تنگ شده و شروع کرده به نوشتن...
حالِ خوبی دارم، چقدر این دوستیها میچسبد... این نامههای غیرمنتظره... این درد و دلهایِ دخترانه بیپایان...
از ۸۶ با هم دوست شدیم، او بعدتر ازدواج کرد و حالا یک پسره یکساله دارد... ما همدیگر را ندیدیم ولی همیشه با هم راحت و صمیمی بودیم.
امروز صبح که وارد اینباکس جی میل شدم، دیدم ایمیلی فرستاده...
فکر کردم با آن گرفتاریهایی که برایش پیش آمده فراموش کرده جواب ایمیلم را بدهد ولی نزدیکهای صبح دل تنگ شده و شروع کرده به نوشتن...
حالِ خوبی دارم، چقدر این دوستیها میچسبد... این نامههای غیرمنتظره... این درد و دلهایِ دخترانه بیپایان...
۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه
سی سالگی
خیلی عادی، خیلی معمولی و بدون هیچ حس و حالِ خاصی امروز هم رو به پایان است.
ماهها و روزهای قبل یک جور استرس و نگرانی داشتم برای نزدیک شدن به این روز، ولی امروز بیخیالم و تا حدودی بیتفاوت...
سی سالگی هم آمد...
ماهها و روزهای قبل یک جور استرس و نگرانی داشتم برای نزدیک شدن به این روز، ولی امروز بیخیالم و تا حدودی بیتفاوت...
سی سالگی هم آمد...
۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه
غروب جمعه
یکی از چیزایی که تو این بیست و چند سالی که از کودکیام گذشته و هنوز هیچ تغییری نکرده این حالت کرختی، غم، یاس و بیحوصلگیهای شدید عصرهای جمعه است.
تو این عصرای جمعه انگار گرد مرگ پاشیدن... چقدر زمان کش میآد!
خوب نیستم... حتی حوصلع تظاهر کردن رو هم ندارم.
غروب جمعه چهارم اسفند 91
تو این عصرای جمعه انگار گرد مرگ پاشیدن... چقدر زمان کش میآد!
خوب نیستم... حتی حوصلع تظاهر کردن رو هم ندارم.
غروب جمعه چهارم اسفند 91
۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه
آدمیزاد است دیگر...
"او" بسیار صبور و مفاوم است ولی هر چه باشد او هم یک انسان است با ظرفیتی مشخص.
دیشب از آن شبهایی بود که سرریز شد، بس که حرف پیش خودش تلمبار کرده بود.
خب آدمیزاد است دیگر...مدام به گذشته فکر میکند و حال خودش را با دیگران مقایسه.
نتیجه؟ یک جاهایی میترکد دیگر! مگر آدمی چقدر ظرفیت دارد...
حالِ من؟ انقدر خراب که صبح همین جور چسبیده بودم به رختخواب و بهانه الکی اوردم برای نرفتن سر کلاس بدمینتون.
بعد رفتم پیش مامان و همان حرفهای تکراری این مدت را مطرح کردم، اینکه ما داریم تاوان چه چیزی را میدهیم که در سی سالگی باید وضعمان این باشد؟ چرا حالا که بعد از یک عمر عاشق شدیم فاصله بین ما باید مرزهای جغرافیایی باشد و خودخواهیهای پدریِ دیکتاتور...
دیشب از آن شبهایی بود که سرریز شد، بس که حرف پیش خودش تلمبار کرده بود.
خب آدمیزاد است دیگر...مدام به گذشته فکر میکند و حال خودش را با دیگران مقایسه.
نتیجه؟ یک جاهایی میترکد دیگر! مگر آدمی چقدر ظرفیت دارد...
حالِ من؟ انقدر خراب که صبح همین جور چسبیده بودم به رختخواب و بهانه الکی اوردم برای نرفتن سر کلاس بدمینتون.
بعد رفتم پیش مامان و همان حرفهای تکراری این مدت را مطرح کردم، اینکه ما داریم تاوان چه چیزی را میدهیم که در سی سالگی باید وضعمان این باشد؟ چرا حالا که بعد از یک عمر عاشق شدیم فاصله بین ما باید مرزهای جغرافیایی باشد و خودخواهیهای پدریِ دیکتاتور...
۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه
تزریق ترس
چند روز دیگر میشود یکسال که من بالاجبار از کار منع شدهام، کاری که از بچگی دوست داشتم ولی هیچ وقت کسی عمق این علاقه را درک نکرد، چه رسد به حمایت...
خودم ار صفر شروع کردم و کم کم قدمهای بعدی را هر چند سخت ولی محکم برداشتم...
نهایت اینکه از ترکشهای خرداد ۸۸ به ما هم اصابت کرد آن هم به دلیل اعتماد به همکاری که وقتی در موقعیت سخت قرار گرفت ما را ارزان فروخت... بگذریم.
گشتم توی اینترنت تا بتوانم دورههای آن لاین روزنامه نگاری را پیدا کنم، شانس آوردم و توانستم یک دوره خیلی خوب پیدا کنم با استادانی که هر کدام در این زمینه برای خود تخصصی دارند و نامی.
نتیجه؟ از بودن در این کلاسهای آن لاین و یادگیری لذت میبردم تا اینکه دیروز بیانیه سوم وزارتِ... روی سایتها قرار گرفت و دقیقن اسم همین دوره آموزشی آن لاین و کلاسهایش را آورده بودند که به فلان و بیسار جا ربط دارد و چه نقشهها که در سر ندارند و الخ.
حالِ من؟ یخ کردم... از بین آن سطرها استرس و نگرانی بود که به تک تک سلولهایم تزریق شد، ترس را فرو کردند توی چشمهایم...
طاقت اتهام جدید و انگهای شاخ در آور را ندارم، از تنهاییِ اجباری و معلق بودن در زمان و مکانی نامعلوم متنفرم... یاداوری آن روزها آزارم میدهد...
خودم ار صفر شروع کردم و کم کم قدمهای بعدی را هر چند سخت ولی محکم برداشتم...
نهایت اینکه از ترکشهای خرداد ۸۸ به ما هم اصابت کرد آن هم به دلیل اعتماد به همکاری که وقتی در موقعیت سخت قرار گرفت ما را ارزان فروخت... بگذریم.
گشتم توی اینترنت تا بتوانم دورههای آن لاین روزنامه نگاری را پیدا کنم، شانس آوردم و توانستم یک دوره خیلی خوب پیدا کنم با استادانی که هر کدام در این زمینه برای خود تخصصی دارند و نامی.
نتیجه؟ از بودن در این کلاسهای آن لاین و یادگیری لذت میبردم تا اینکه دیروز بیانیه سوم وزارتِ... روی سایتها قرار گرفت و دقیقن اسم همین دوره آموزشی آن لاین و کلاسهایش را آورده بودند که به فلان و بیسار جا ربط دارد و چه نقشهها که در سر ندارند و الخ.
حالِ من؟ یخ کردم... از بین آن سطرها استرس و نگرانی بود که به تک تک سلولهایم تزریق شد، ترس را فرو کردند توی چشمهایم...
طاقت اتهام جدید و انگهای شاخ در آور را ندارم، از تنهاییِ اجباری و معلق بودن در زمان و مکانی نامعلوم متنفرم... یاداوری آن روزها آزارم میدهد...
دهان سرویس شده
اینجور هم نیست که دوست داشته باشم مدام غر بزنم و بنالم ولی خب از این زندگی تخمی فقط بخش غر و نالیدنش به ما روی خوش نشون میده.
دیروز رفتم برای امتحان قالبهای جدید دندان، لابراتوار فک کرده برای لثه خر مش حسن دندان ساخته... یک ساعت هم روی لثههایم کار شده به همراه کلی درد و خونریزی...
بعد امروز صبح زنگ زدهاند که روز شنبه بیا برای قالب گیری جدید تا بفرستیم لابراتوار جدید!!!
بیش از یک ماه است که الاف قالب گیری هستم، آخرش هم شده این! موندم چطور موشک میفرستن این ور و اون ور...
حالِ من؟ یک بیتفاوت از همه چیز بریده...
صلاح میدونم یه آشویتس مدرن برپا کنم، جوری باشه که به همه زوایا تخمی زندگی معاصر بیاد... سلاخ خانهای برای همین گه مرگیها...
دیروز رفتم برای امتحان قالبهای جدید دندان، لابراتوار فک کرده برای لثه خر مش حسن دندان ساخته... یک ساعت هم روی لثههایم کار شده به همراه کلی درد و خونریزی...
بعد امروز صبح زنگ زدهاند که روز شنبه بیا برای قالب گیری جدید تا بفرستیم لابراتوار جدید!!!
بیش از یک ماه است که الاف قالب گیری هستم، آخرش هم شده این! موندم چطور موشک میفرستن این ور و اون ور...
حالِ من؟ یک بیتفاوت از همه چیز بریده...
صلاح میدونم یه آشویتس مدرن برپا کنم، جوری باشه که به همه زوایا تخمی زندگی معاصر بیاد... سلاخ خانهای برای همین گه مرگیها...
۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه
"او"
"او" یک متانت و نجابت خاصی دارد، برعکس من که عجول هستم و بیشتر اوقات جملهها را همان طور که به ذهنم میرسد میگویم ولی "او" بیشتر اوقات آنها را مز مزه میکند و بعد تحویل من میدهد...
گاهی که بر میگردم و چتها را میخوانم کاملن مشخص است که در پس جملههای او چقدر تامل هست و جملههای من چقدر عجولانه.
به نظرم رفتارها و برخوردهای "او" نتیجه کار تشکیلاتی است که دوستش داشته، بودن با آدم هایِ کار درست و تلاش برای بهتر شدن.
برعکس من همیشه یک تنهایِ تک رو بودم، با جمع سازگاری ندارم.
چرا؟ چون آخرش همه مسوولیتهای میافتد روی دوش خودم و من هم خدای خرحمالی کردن هستم.
گاهی که بر میگردم و چتها را میخوانم کاملن مشخص است که در پس جملههای او چقدر تامل هست و جملههای من چقدر عجولانه.
به نظرم رفتارها و برخوردهای "او" نتیجه کار تشکیلاتی است که دوستش داشته، بودن با آدم هایِ کار درست و تلاش برای بهتر شدن.
برعکس من همیشه یک تنهایِ تک رو بودم، با جمع سازگاری ندارم.
چرا؟ چون آخرش همه مسوولیتهای میافتد روی دوش خودم و من هم خدای خرحمالی کردن هستم.
۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه
دق
دیشب پر از دلتنگی و ناراحتی بود.
پتو رو کشیدم روم و سعی کردم بخوابم ولی تا ساعتها بیدار بودم و همین جور فکر و فکر...
گاهی دست میکشم روی شکمم و با بچهای که شاید یه زمانیزاده بشه حرف میزنم، براش درد و دل میکنم و میگم حالم خوب نیست تو هم کمتر لگد بزن بچه جون.
دیونه شدم؟ خیلی طبیعیه. اگر کسی در این شرایط بخواد مثل آدم زندگی کنه، طبیعی نیست!
کارهای «او» بهتر از قبل پیش میره و امیدوارانهتر.
خب گاهی دلتنگی و فشارهای روحی یه جایی سر باز میکنه و این حق طبیعیه اونِ ولی من یادم میره که اون هم یه انسانِ با اون حجم از مشکلات و حق داره غر بزنه... باید صبورتر باشم.
از این طرف بیخیالی بیحد پدر و مادرم من رو به مرزهای دیوانگی و دق رسونده، شاید هم این مرزها رو در نوردیدم و خودم حالیم نیست.
هیچ وقت فک نمیکردم یه روز و روزگاری برسه که نیاز به حمایتشون داشته باشم و اینجوری با خودخواهی هاشون من رو سرخورده کنند.
یه دورههایی بوده که من همه زندگیم و عشقم کارم بوده و هیچ چیزی نمیتونست مانع از تلاش و پیگیری هام در کارم بشه ولی از اون دوران فقط خاطره مونده، بس که سرخوردهام کردن...
فک میکنم انقدر انگیزه دارم که بازگشت شکوهمندی به کارم داشته باشم ولی اون بازگشت جاش اینجا نیست... اینجا پر از دلهره و نگرانیِ، پر از خطهای قرمز پررنگی که هر روز عرصه رو تنگتر میکنند. اصلن همه اینا به کنار انقدر اطرافیان میترسند که هر چقدر جسارت و شجاعت هم داشته باشم دود میشه میره تو هوا...
کاش میفهمیدن چقدر کارم رو دوست داشتم ولی اینجا دیگه جایِ من نیست.
پتو رو کشیدم روم و سعی کردم بخوابم ولی تا ساعتها بیدار بودم و همین جور فکر و فکر...
گاهی دست میکشم روی شکمم و با بچهای که شاید یه زمانیزاده بشه حرف میزنم، براش درد و دل میکنم و میگم حالم خوب نیست تو هم کمتر لگد بزن بچه جون.
دیونه شدم؟ خیلی طبیعیه. اگر کسی در این شرایط بخواد مثل آدم زندگی کنه، طبیعی نیست!
کارهای «او» بهتر از قبل پیش میره و امیدوارانهتر.
خب گاهی دلتنگی و فشارهای روحی یه جایی سر باز میکنه و این حق طبیعیه اونِ ولی من یادم میره که اون هم یه انسانِ با اون حجم از مشکلات و حق داره غر بزنه... باید صبورتر باشم.
از این طرف بیخیالی بیحد پدر و مادرم من رو به مرزهای دیوانگی و دق رسونده، شاید هم این مرزها رو در نوردیدم و خودم حالیم نیست.
هیچ وقت فک نمیکردم یه روز و روزگاری برسه که نیاز به حمایتشون داشته باشم و اینجوری با خودخواهی هاشون من رو سرخورده کنند.
یه دورههایی بوده که من همه زندگیم و عشقم کارم بوده و هیچ چیزی نمیتونست مانع از تلاش و پیگیری هام در کارم بشه ولی از اون دوران فقط خاطره مونده، بس که سرخوردهام کردن...
فک میکنم انقدر انگیزه دارم که بازگشت شکوهمندی به کارم داشته باشم ولی اون بازگشت جاش اینجا نیست... اینجا پر از دلهره و نگرانیِ، پر از خطهای قرمز پررنگی که هر روز عرصه رو تنگتر میکنند. اصلن همه اینا به کنار انقدر اطرافیان میترسند که هر چقدر جسارت و شجاعت هم داشته باشم دود میشه میره تو هوا...
کاش میفهمیدن چقدر کارم رو دوست داشتم ولی اینجا دیگه جایِ من نیست.
۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه
شب پیروزی!
کلن خوشحالی عمیق و طولانی مدت به من نیامده، هر وقت خبر خوشی بعد از مدتها میرسد سردرد سگی هم سر و کلهاش پیدا میشود.
دیشب ساعت ۹ نشده بود که سر و کله سردرد پیدا شد، دوباره فشار افتاده بود روی چشمهایم وحشتناک!
خلاصه میخواستم بخوابم که دیدم محلهمان رفت روی هوا با صدای ترقه، نارنجک و نمیدانم چههای پر سر و صدا.
بعد هم برای دقایقی طولانی صدای الله اکبر میآمد، دوزاری کجام افتاد که شب سالگرد پیروزی شکوهمند و غرورآفرین است.
سالهای قبل از این خبرها نبود ولی امسال سنگ تمام گذاشتند و به مدت ۲۰ دقیقه محله روی ویبره شدید بود.
بیش از دو هفته از بازداشت بچهها میگذرد...
سه روز حداقل است و بعد از آن دیگر هر چقدر که بازجو صلاح بداند*، اختیار لحظه لحظه زندگیات میافتد دست دیگری...
از یک جایی همه چیز برایت علی السویه میشود... اجازه بدهند تلفن بزنی یا نزنی، ملاقاتی بدهند یا ندهند... از همان لحظه ترجیج میدهی تویِ خردههای خودت غلت بخوری.
*نگهبانِ زنم که شیفت کاریش از صبح حدود هشت شروع میشد تا دو و نیم بعد از ظهر، چادری و سر تا پا مشکی پوش بود. ماسک می زد و من فقط چشم هایِ قهوهای کم رنگش را میدیدم.
جوری قدم بر میداشت که اصلن صدایی از رفتن و آمدنهایش به گوش نمیرسید، مثل یه روح ظاهر میشد! بر عکسِ نگهبانهای مرد که صدای کشیده شدن دمپاییهایشان روی زمین واقعا در آن سکوت مرگبار نعمتی بود.
این خانمِ نگهبان هر وقت اعتراض میکردم میگفت حتما بازجو یا کارشناس صلاح دانسته یا نداسته که این طور باشد یا نباشد، مثلن میگفت کارشناس پرونده صلاح ندانسته که ملاقات داشته باشی!!!
کلن صلاح و مصلحت ما در آنجا دربست در اختیار آقایانِ از ما بهتران است.
دیشب ساعت ۹ نشده بود که سر و کله سردرد پیدا شد، دوباره فشار افتاده بود روی چشمهایم وحشتناک!
خلاصه میخواستم بخوابم که دیدم محلهمان رفت روی هوا با صدای ترقه، نارنجک و نمیدانم چههای پر سر و صدا.
بعد هم برای دقایقی طولانی صدای الله اکبر میآمد، دوزاری کجام افتاد که شب سالگرد پیروزی شکوهمند و غرورآفرین است.
سالهای قبل از این خبرها نبود ولی امسال سنگ تمام گذاشتند و به مدت ۲۰ دقیقه محله روی ویبره شدید بود.
بیش از دو هفته از بازداشت بچهها میگذرد...
سه روز حداقل است و بعد از آن دیگر هر چقدر که بازجو صلاح بداند*، اختیار لحظه لحظه زندگیات میافتد دست دیگری...
از یک جایی همه چیز برایت علی السویه میشود... اجازه بدهند تلفن بزنی یا نزنی، ملاقاتی بدهند یا ندهند... از همان لحظه ترجیج میدهی تویِ خردههای خودت غلت بخوری.
*نگهبانِ زنم که شیفت کاریش از صبح حدود هشت شروع میشد تا دو و نیم بعد از ظهر، چادری و سر تا پا مشکی پوش بود. ماسک می زد و من فقط چشم هایِ قهوهای کم رنگش را میدیدم.
جوری قدم بر میداشت که اصلن صدایی از رفتن و آمدنهایش به گوش نمیرسید، مثل یه روح ظاهر میشد! بر عکسِ نگهبانهای مرد که صدای کشیده شدن دمپاییهایشان روی زمین واقعا در آن سکوت مرگبار نعمتی بود.
این خانمِ نگهبان هر وقت اعتراض میکردم میگفت حتما بازجو یا کارشناس صلاح دانسته یا نداسته که این طور باشد یا نباشد، مثلن میگفت کارشناس پرونده صلاح ندانسته که ملاقات داشته باشی!!!
کلن صلاح و مصلحت ما در آنجا دربست در اختیار آقایانِ از ما بهتران است.
بالاخره خبر خوب
این طور هم نیست که روزگار همهاش به "ما" دهن کجی کند، یک روزهایی هم هست که روز "ما" است.
دیروز جواب مثبت مصاحبه "او" آمد،زودتر از انچه انتظارش را داشتیم.
این یعنی بالاخره بعد از مدتها گر چه از هم دوریم ولی با هم خوشحال شدیم.
این جوابِ مثبت نتیجه ماهها سختی است و تحمل ماهها تنهاییِ اجباری و غریبانه! امیدوارم که خدا هیچ لحظهای تنهایمان نگذارد.
حانوادههامان با خودخواهی هایی که آن را عشق به فرزندانشان تفسیر میکنند رسمن به احوالاتمان گند زدهاند، ولی تنها کسی که برای "ما" مانده همان خداست که هوایمان را دارد.
مدت هاست حرفی با پدرِ خودخواهم ندارم... افکار پوسیده و رفتارهای دیکتاتورمابانهاش حالم را بهم میزند.
البته خانواده "او"هم انگار برای رفع تکلیف فقط زنگی زدند و همین که بابام مخالفت کرد، آنها هم رفتند پی کارشان و همه چیز را دادند تحویلِ قسمت!!! خیلی از آنها هم دلخورم.
چند شبی انقدر به این اتفاقها و رفتارها فکر کردم، حالم شدیدا بد شد، جوری که تجاوز شدید به موهایم را بردم توی فاز بسیار جدی تری.
دیروز رفتم موهام را به شدت کوتاه کردم، حالا بلندیاش در حدود دو سانتِ!
خیلی موهام رو میکنم، انقدر که خودم عذاب وجدان گرفتم و در یک عمل انتحاری خودم رو رسوندم آرایشگاه.
دو روز دیگه هم نتیجه آزمایش هام میاد، دکتر برایم چک اپ کامل نوشته بود.
این روزها هم دارم کتابی به نام بالاخره یک روز قشنگ حرف میزنم رو میخونم، کتاب خوش خوان و دوست داشتنی هست.
کلاسهای مدرسه آن لاین رو هم دوست دارم و باید تکالیفم رو انجام بدم، سه تا موضوع برای پروژه پایان دوره هم باید مشخص کنم که هنوز این کار رو نکردم.
شنبه9 فوریه 2013
دیروز جواب مثبت مصاحبه "او" آمد،زودتر از انچه انتظارش را داشتیم.
این یعنی بالاخره بعد از مدتها گر چه از هم دوریم ولی با هم خوشحال شدیم.
این جوابِ مثبت نتیجه ماهها سختی است و تحمل ماهها تنهاییِ اجباری و غریبانه! امیدوارم که خدا هیچ لحظهای تنهایمان نگذارد.
حانوادههامان با خودخواهی هایی که آن را عشق به فرزندانشان تفسیر میکنند رسمن به احوالاتمان گند زدهاند، ولی تنها کسی که برای "ما" مانده همان خداست که هوایمان را دارد.
مدت هاست حرفی با پدرِ خودخواهم ندارم... افکار پوسیده و رفتارهای دیکتاتورمابانهاش حالم را بهم میزند.
البته خانواده "او"هم انگار برای رفع تکلیف فقط زنگی زدند و همین که بابام مخالفت کرد، آنها هم رفتند پی کارشان و همه چیز را دادند تحویلِ قسمت!!! خیلی از آنها هم دلخورم.
چند شبی انقدر به این اتفاقها و رفتارها فکر کردم، حالم شدیدا بد شد، جوری که تجاوز شدید به موهایم را بردم توی فاز بسیار جدی تری.
دیروز رفتم موهام را به شدت کوتاه کردم، حالا بلندیاش در حدود دو سانتِ!
خیلی موهام رو میکنم، انقدر که خودم عذاب وجدان گرفتم و در یک عمل انتحاری خودم رو رسوندم آرایشگاه.
دو روز دیگه هم نتیجه آزمایش هام میاد، دکتر برایم چک اپ کامل نوشته بود.
این روزها هم دارم کتابی به نام بالاخره یک روز قشنگ حرف میزنم رو میخونم، کتاب خوش خوان و دوست داشتنی هست.
کلاسهای مدرسه آن لاین رو هم دوست دارم و باید تکالیفم رو انجام بدم، سه تا موضوع برای پروژه پایان دوره هم باید مشخص کنم که هنوز این کار رو نکردم.
شنبه9 فوریه 2013
۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه
اسیر دندونهام
به جز روزهای فرد که اول باید برم کلاس بدمینتون و بعد مبام لب تاپ رو روشن میکنم، بقیه روزها حتی قبل از صبحونه میآم ببینم چه خبر شده! واقعا یه مدل خودآزاریِ.
تا قبل از دستگیری، هر روز اول صبح کارم چک کردن کلمه بود.
بعدش دیگه پیگیری اخبار از روی خود سایتها از سرم افتاد، شاید به خاطر اینکه هی اونجا مدام درباره این سایتها ازم سووال میکردن.
الان بیشتر از توی لینکهای پلاس اخبار رو دنبال میکنم، جوصله فیس رو ندارم.
این روزها به طرز خوره واری وبلاگ میخونم و برای خودم بهونه باز حسرت خوردن رو فراهم میکنم.
اینکه چرا نمیتونم مثل بقیه خوب و مفید بنویسم، یه زمانی بد نبود نوشته هام ولی الان پر از غر و ناله است و شدیدا روزمرگیهای بیفایده.
خودمم خستهام از این وضع ولی کنده نمیشم، نمیدونم چقد دیگه باید زمان بکشم تا از این وضع حدا شم.
کلاس زبان خوب بود ولی استرس بلد نبودن و هی ضایع شدن جلو بقیه و اون همه انرژی منفی تو خونه نذاشت اداکه بدم.
منم آدمی هستم که الان بیش از هر زمانی نیاز به حمایت روحی و روانی دارم، نیاز به تحسین و اعتماد بنفس ولی متاسفانه تا شعاع صدها کیلومتریم فقط انرژی منفی که داره میرسه و تمومی هم نداره.
حالا تو این وضع همین شکسته شدن دندون هام کم بود.
شنبه پبش بعد از ادای مراسم غصه خواری یومیه و خودخوریهای داخل مغزی، نشستم به آلوچه خوردن. احساس کردم یهو یه چیز سفت و سختی خورد به دندونم، فک کردن سنگریزه است...
ای امان، دندون جلوم بود که به مبارکی از ته شکسته بود و فقط ریشهاش مونده بود تو لثم، شوکه شدم.
شوک بعدی وقتی بود قیافهام رو تو آینه دیدم، مضحک و ترسناک.
هیچی سعی کردم غصهاش رو نخورم چون دندونِ واقعا داغون بود به هیچی بند نبود و مدتها بود میخواستم برم برای روکش و اینا.
فردا صبح صبحونه خوردم بعدش هم مسواک زدم، اومدم جلو آینه.
وای، نصف دندون کناری دندونی که دیشب شکسته بود هم ریخته!!!
قیافهام شبیه این معتادای ژولی پولی شده بود که یهویی تو تاریکی شب از پشت یه دیواری میپرن وسط راهت، لبخند ژکوند بهت حواله میکنند بعد تو هم سکته میزنی در حد خدا...
خلاصه یه هفته اس اسیر دندونها شدم...
تا قبل از دستگیری، هر روز اول صبح کارم چک کردن کلمه بود.
بعدش دیگه پیگیری اخبار از روی خود سایتها از سرم افتاد، شاید به خاطر اینکه هی اونجا مدام درباره این سایتها ازم سووال میکردن.
الان بیشتر از توی لینکهای پلاس اخبار رو دنبال میکنم، جوصله فیس رو ندارم.
این روزها به طرز خوره واری وبلاگ میخونم و برای خودم بهونه باز حسرت خوردن رو فراهم میکنم.
اینکه چرا نمیتونم مثل بقیه خوب و مفید بنویسم، یه زمانی بد نبود نوشته هام ولی الان پر از غر و ناله است و شدیدا روزمرگیهای بیفایده.
خودمم خستهام از این وضع ولی کنده نمیشم، نمیدونم چقد دیگه باید زمان بکشم تا از این وضع حدا شم.
کلاس زبان خوب بود ولی استرس بلد نبودن و هی ضایع شدن جلو بقیه و اون همه انرژی منفی تو خونه نذاشت اداکه بدم.
منم آدمی هستم که الان بیش از هر زمانی نیاز به حمایت روحی و روانی دارم، نیاز به تحسین و اعتماد بنفس ولی متاسفانه تا شعاع صدها کیلومتریم فقط انرژی منفی که داره میرسه و تمومی هم نداره.
حالا تو این وضع همین شکسته شدن دندون هام کم بود.
شنبه پبش بعد از ادای مراسم غصه خواری یومیه و خودخوریهای داخل مغزی، نشستم به آلوچه خوردن. احساس کردم یهو یه چیز سفت و سختی خورد به دندونم، فک کردن سنگریزه است...
ای امان، دندون جلوم بود که به مبارکی از ته شکسته بود و فقط ریشهاش مونده بود تو لثم، شوکه شدم.
شوک بعدی وقتی بود قیافهام رو تو آینه دیدم، مضحک و ترسناک.
هیچی سعی کردم غصهاش رو نخورم چون دندونِ واقعا داغون بود به هیچی بند نبود و مدتها بود میخواستم برم برای روکش و اینا.
فردا صبح صبحونه خوردم بعدش هم مسواک زدم، اومدم جلو آینه.
وای، نصف دندون کناری دندونی که دیشب شکسته بود هم ریخته!!!
قیافهام شبیه این معتادای ژولی پولی شده بود که یهویی تو تاریکی شب از پشت یه دیواری میپرن وسط راهت، لبخند ژکوند بهت حواله میکنند بعد تو هم سکته میزنی در حد خدا...
خلاصه یه هفته اس اسیر دندونها شدم...
اشتراک در:
پستها (Atom)