۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

باران، مهمونی و تنبلی

دلم می‌خواست امروز برویم بازار هفتگی وسط شهر ولی هوا ابری و بارانی‌ست و با این وضع هوا خبری از بازار هفتگی هم نیست.
ظهر خانه‌ی آقا و خانم م دعوتیم، ساعت دو.
صبح فهمیدم که ساعت‌های اینجا هم یک ساعت رفته جلو و از امروز اختلاف ساعت‌مان با ایران شده دو ساعت و نیم.
این هوای ابری دنبال دار که گاهی ممکن یک هفته کامل ادامه داشته باشسد غم‌انگیزه! یک جور غم رخوت‌آور که دوست داری فقط ولاو بشی روی کاناپه و پتو رو بکشی رو سرت و تمام روز رو به بیهوده‌ترین وجه ممکن بگذرونی‌ اگر تو این شرایط خودت رو بسپاری به این حال رسمن به فنا می‌ری، پس بهتر تا دیر نشده همه انرژی‌ت رو جمع کنی تا این معادله رو بهم بزنی.
دیروز یه کتاب جدید رو گرفتم دستم که خوندنش خیلی خوب پیش می‌ره، راضی‌م.
هر بار که از خوند فاصله می‌گیرم، نوشتن برام خیلی سخت می‌شه انگار که کلمه‌هام ته می‌کشن! این خیلی بده.

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

هوای تخمی و بهاری که نیامده

آب و هوای اینجا تا بهاری شدن فاصله داره، هر چند که این روزهای اخیر هوا کمی آفتابی شد و یه تعداد از درخت‌ها بالاخره شکوفه کردند ولی از دیروز دوباره ابرها و بارون برگشتن به شهر. همون‌قدر که زیاد شدن و کش اومدن روزهای آفتابی تو ایران دیگه اعصاب آدم رو بهم می‌ریزه، هوای مدام ابری اینجا هم یه غم بدی رو به آدم تحمیل می‌کنه که نهایتن به شدت احوالا آدم به هم می‌ریزه.
فک می‌کردم دوری از آفتاب خیلی خوبه مخصوصن به خاطر میگرنم ولی وقتی چن روز بی‌وقفه بارون می‌باره یا هوا ابری دلم برای آفتاب تنگ می‌شه! خوبی آفتاب اینجا اینه که داغ و سوزاننده نیست و اگر هم تو آفتاب پیاده‌روی کنم اذیت نمی‌شم.
روز اول و دوم سال نو «او» تعطیل شد و هم تونستیم مهمون دعوت کنیم هم بریم مهمونی. اولین عیدیم یه اسکناس پنج یورویی بود برای برکت کیف. یادش بخیر تا سال ۹۰ همیشه می‌رفتیم خونه‌ی مادر و اون از لایی قرآن بهمون عیدی می‌داد برای برکت...
یه کت سفید هم هدیه گرفتم که دوسش هم می‌دارم.
یکی از چیزای خیلی خوب مراکز خرید اینجا مخصوصن تو بخش لباس تنوع رنگ، انقد رنگ‌های خوشگل و متنوع هست آدم روح‌ش به پرواز در میاد، حتی تو کوچه‌های بافت قدیم که سنگ‌فرش شده هستند درها و پنجره‌ها رنگی‌ن، این خیلی خوب.
من یه کتونی ساق‌دار قرمز  دارم که خیلی هم دوستش می‌دارم( من عاشق قرمزم) ولی تو ایران جرات نداشتم بپوشمش. چرا؟ همیشه از اینکه بهم تذکر بدن می‌ترسیدم، اینکه قرمز خیلی تو چشم میاد و...به کسایی که پالتو قرمز می‌پوشیدن حسادت می‌کردم و می‌گفتم خوش به حالشون.
البته این ترس هم دلیل داشت. یادم میاد خیلی سال‌ها پیش تو خیابون می‌رفتم یه خانمی دست انداخت تو گره روسری‌م و زد به گردنم و گفت این سفیدی گردنت که پیداست مثل آتیش جهنم...تو اون سن و سال این برخورد خیلی بد بود، خیلی! کاری کرد که بیشتر وقت‌ها مقنعه می‌پوشیدم، کلن یه جوری لباس می‌پوشیدم کسی نیگاهم نکنه چه برسه به اینکه بخواد بهم تذکر بده! چقد بد...
اینجا انقد راحتم انقد آرامش دارم که گاهی دلم برای همه‌ی سال‌های گذشته خودم، همه اون سرکوب‌ها و ترس‌ها می‌سوزه!
هر رنگی بخوام، هر مدلی که بخوام می‌پوشم و با آرامش تو خیابون راه می‌رم! از هیچ نگاهی نمی‌ترسم و از هیچ نگاهی چندشم نمی‌شه چون اساسن کسی نگاه نمی‌کنه و این از جمله تفاوت‌های اینجا و ایران.

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

پایان ۹۳

هفت‌هزار کیلومتر دور تر از ایران، اینجا در هوایی که به شدت ابری و دلگیر است روی مبل نارنجی رنگ نشسته‌ام و به همه‌ی روزهایی که گذشت فک می‌کنم. به اینکه دنیا جایی غریبی است و دیوانه‌هایی که آن را اشغال کرده‌اند چطور می‌توانند مسیر بقیه‌ی ساکنان این سیاره را تغییر دهند. سرنوشت آدم‌ها چیزی غریب‌تر و عجیب‌تر از خود بشرهای دو پاست.
اینجا تک و تنها نشسته‌ام و فک می‌کنم به بهترین تجربه‌های امسال. اینکه چقدر خدا همراه و همدل‌م بود، اینکه باید قدم‌های اول را هر چند سخت برداشت و به لطف و عنایت او هم امیدوار بود. اینکه خانواده مطمن‌ترین و قابل اعتمادترین پناه است. اینکه باید و باید و باید به خودم تکیه کنم، محکم و استوار باشم و فک نکنم بودن با یک نفر یعنی اینکه خودت را یله کنی روی او و خیالت هم تخت باشد از تکیه‌گاه بودنش. بالاخره طرف مقابل من هم آدم است با همه ضعف‌ها و قوت‌هایش و اینکه من فکر کنم او ابرانسانی است که می‌شود روی همه چیزش حساب کرد و غم، درد، ناراحتی و الخ روی او تاثیری ندارد و فقط باید نقش تکیه‌گاه و حامی مرا داشته باشد از اصل اشتباه مزخرفی است که باید درست شود.
دنیا روی دور تندی پیش می‌رود و اگر نجنبن فرصت‌های بیشتری از دست خواهم داد. نمی‌دانم درست است یا نه ولی من منتظر نشسته‌ام که خدا حق‌م را از یه عده‌ عوضی بگیرد.خودم؟ دست‌م به جایی بند نیست، آدمی هم نیستم که بخواهم دیگران را رسوا کنم ولی بربرای رسوایی و ذلت آن‌ها امیدم به خداست.
سلامتی نعمت بزرگی است یعنی بعدداز حق حیات که بزرگ‌ترین نعمت است سلامتی در جایگاه دوم است. برای حفظ‌ش بایدذبیشتر تلاش کنم. ورزش و پیاده‌روی را باید بگذارم جز واجبات یومیه. دندان‌هایم را هم سرویس کامل  هر چند که مدام دچار پوسیدگی می‌شوند.
اگر بتوانم کلالس ویراستاری را یک ماه به سرانجام برسانم می‌توانم برای پیدا کردن کار امیدوار باشم.
کلاس زبان بروم و کمی به خودم اعتمادبنفس تزریق کنم. شادی را هر چند کوچک خودم خلق کنم.
کلی کار و اتفاق هست که فقط قرار است برای اولین بار در سال ۹۴ بیفتد، پس با انرژی و امید بیشتر منتظر می‌مانم تا زمان هر کدام برسد.
ساعت‌های پایانی سال ۹۳ است، آنا( مادربزرگ پدری‌م)، عمه و دایی مادرم در این سال ازبین ما رفتند و فامیل تقریبا خالی از بزرگ‌ترها شده. خدا سایه بقیه را سلامت و با عزت بالای سر همه‌ی ما نگه دارد.

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

کافه‌نشینی


هوا ابری و مه‌آلود و خبری از آفتاب و گرما نیست. دلم می‌خواد کمی اطراف خونه قدم بزنم ولی بی‌حوصله‌ام.
چن روز دیگه ایران عید نوروز و خوشحالم که اونجا نیستم. سال‌هاست که دیگه عید نوروز خوشی و سرمستی قدیم‌ها رو نداره. دیگه از زبون و پاپیون و کاکایو خبری نیست. دیگه اون هیجان برا پیدا کردنذجای شیرینی و آجیل نیست. بچه‌های فامیل بزرگ شدن و بعضی‌هاشون همچین خودشون رو می‌گیرن انگار نه انگار یه زمان هم‌بازی بودیم و از همهذبدتر و مصیبت‌بارتر اینکه دیگه مادربزرگ نیست...اسکناس نوی لای قرآن مادربزرگ هم نیست...
حسرت‌های نوروز وقتی بیشتر می‌شه که می‌بینی خنده و شادی آدم‌ها هم از سر تظاهر.
طرف تو دلش از این‌که فلانی ماشین نو خریده داره از وسط جر می‌خوره، اون یکی تو دلش آشوب قسط‌های عقب افتاده است، هزار و یک بدبختی تو دل همه آدم‌هاست چون دیگه مثل قدیم‌ها صداقت و قناعت و دور هم بودن اصل نیست. اصل این شده که با خرید فلان چیز و بهمانذچیز تا خرهره بری زیر قرض ولی پوز بقیه رو بزنی! ملت مدام نق می‌زنن نداریم، غر می‌زنن گرونه ولی از دک و پوزشون کم نمی‌شه!!! همینه دیگه تا خرخره توی تجمل و تظاهر فرو رفتن ولی برای کارای اساسی نه وقت دارن، نه اعصاب و نه حوصله.
خوبی مردم این‌جا اینه که ساده‌ان، کسی دنبال این نیست پوز اون یکی رو با ظاهر و تیپ یا ماشین و خونه و زندگی‌ش بزنه. می‌ری خرید می‌بینی انقد راحت و ساده و مرتب طرف اومده آدم احسالس آرامش می‌کنه. فک نمی‌کنه یهویی از یه سیاره دیگه افتاده وسط یه جماعت پر ادعا و پر از فیسان و چسان.
کافه رفتن اینجا خیلی عادی، بخشی از زندگی روزمره است. مخصوصن روزهای آفتابی جلی خالی تو کافه‌ها و حتی بیرون کافه‌ها به سختی پیدا می‌شه.اینجا یه کفه سفارش می‌ی میشه یک یورو و بیست و پنج سانتیم. بعد اگکر همین کفه رو با شیرینی سفارش بدی کمتر از دو یورو می‌شه. یعنی می‌تونی با یه هزینه کم هر روز بری کافه و ساعت‌ها اونجحا بشینی و گپ بزنی( البته جاهای مختلف قیمت کفه و چای فرق داره ولی اونقدر فاحش نیست که از خیر سر خوردنش بگذری).
تو ایران این سال‌ها کافه نشینی مد شده، یه جور کلاس شده که بیشتر مخصوص قشر متوسط به بالاست و اینا. می‌ری یه شیرکاکایو با یه کیک شکلاتی می‌خوری کم‌کم پونزده تومن پات می‌افته! این ارزون‌ترین قیمت برا کافه‌نشینی، تازه یه ساعت بشینی میان چپ چپ نگات می‌کنن که یعنی بلند شو برو!
در کل حس خوب و آرامشی که در کافه‌های ترکیه و اینجا هست به هیچ‌وجه تو ایران وجود نداره. این حس تظاهر، فخر فروشی و احساس متفاوت بودن تو همه بخش‌های زندگی مردم جوری فرو رفته که آدم از معاشرت کردن هم حالش بهم می‌خوره و ترجیح می‌ده نهایتن بره تو یه پارکی بشین.

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

اعراب و ما در سرزمین‌های شمالی


شده برای چیزی له‌له بزنید ولی حتی ندونید باید چیکار کنید؟ من الان در زمینه نوشتن تو چنین موقعیتی هستم. خیلی دلم می‌خواد بنویسم ولی نمی‌تونم. کلن تارشروع می‌کنم چن خط ساده بنویسم کلمه‌هام ته می‌کشن! همین موضوع سرخورده‌ترم می‌کن. فک کنم بخشی از مشکل‌م هم این که از کتاب خوندن دور شدم. ولی اون موقع هم که می‌خوندم چندان توانی برا نوشتن نداشتم ولی این ننوشتن این له‌له زدن برای نوشتن ولی نتونستن جز حسرت‌های زندگی‌م شده.
اینجا هنوز هوا سرده و درخت‌ها هنوز هم لخت و عور هستن. فک کنم از حدود یک ماه دیگه تازه هوا بهاری بشه و شکوفه‌ها سبز بشن.
تو این شهر جمعیت زیادی از عرب‌ها زندگی می‌کنند که بر عکس ایرانی‌ها اتحاد زیادی دارن. اینجا عرب‌ها صاحب اصلی بیشتر بازارهای هفتگی هستن. فروشگاه‌های بزرگی رو هم عرب‌ها اداره می‌کنن که همه چیز از جمله مواد غذایی با قیمت‌های مناسب در اون‌ها پیدا می‌شه.
ترک‌ها هم اینجا مغازه‌های بزرگ گوشت‌فروشی و حتی رستوران دارند ولی ایرانی‌ها چیز خاصی ندارند. ایرانی‌ها بیشتر ترجیح می‌دن دوپر از هم باشن و اگر هم کسی مغازه یا فروشگاهی راه بندازه ازش حمایت نمی‌کنن.
*شب‌ها خواب می‌بینم که برگشتم سر کارم و روزها با اندوهی که به خاطر از دست دادن کارم در وجودم هست و حقی که به بدترین شکل پایمال شده مدام دلم می‌گیره...
بعضی اندوه‌ها و غم‌ها هستن که اگر به موقع هضم نشن، مثل استخون لای زخم مدام عفونت می‌کنن...

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

اعتمادبنفس و یادگیری زبان


گفتم بیام اینجا بنویسم که خوشحالم از اینکه بالاخره «او» خودش را تا حدودی در جامعه جدید پیدا کرده و فهمیده که کلید وارد شدن به این جامعه یلدگرفتن جدی زبان است. گرم گرفتن با ایرانی جماعت چیزی جز دور ماندن از جحامعه جدیبد ندارد هر چند هر از گاهی رابطه داشتن برای دور نماندن از فرهنگ و اجتماع بد نیست.
حالا او انقدر اعتمادبنفس پیدا کرده که سعی می‌کند سر کلاس مدام حرف بزند حتی اگر اشتباه کند، خودش را از ترس اشتباه کردن به گوشه‌ای نمی‌کشاند و مثل قبل استرس ندارد. کلاس‌های جدید که ساعت بیشتری هم دارند اثراتش را دارد نشان می‌دهد. اینجا یا باید رفت کلاس‌هایی که اداره مهاجرت برگزار می‌کند یا کلاس‌های اداره کار. حتمن فرق‌هایی دارند ولی اون چیزی که من می‌دونم در کلاس‌هایی که اداره کار برگزار می‌کن هر نفر موظف ساعت‌های مشخصی رو در طول دوره سرکلاس حاضر بشه و پول هم دریافت می‌کن تا هم زبان یاد بگیره و هم زندگی‌ش به دلیل نداشتن کار لنگ نمونه. فک می‌کنم مدرک دوره‌های اداره مهاجرت معتبرتر باشه ولی کلاس‌های اداره کار چون پول پرداخت می‌شه شرکت‌کننده‌ها با جدیت بیشتری پیگیری می‌کنند و نتایج بهتری هم داره.
در هر حال من که خیلی راضی‌م. خبری از تنبلی و زیر کلاس در رفتن نیست و جو کلاس هم جوری که تقریبا همه شرکت‌کننده‌ها یه دست و مشتاق هستند و با وجود یه استاد خوب زبان‌آموزی خیلی بهتر پیش می‌ره.
اینجا بلد بودن زبان و گذروندن دوره‌های کارآموزی در پیدا کردن کار خیلی موثر. نمی‌دونم مدرک دانشگاهی چقد به پیدا کردن کار کمک می‌کنه ولی فک می‌کنم بیشتر در میزان پایه‌ی حقوق موثر باشه.خلاصه اینکه اگر کسی زبان بلد باشه و دوره آموزشی در حوزه مشخصی دیده باشه بیکار نمی‌مونه و می‌تونه گلیم‌ش رو از آب بکش.
من همیشه ممنون رها هستم به خاطر پستی که چن سال قبل در مورد زبان‌آموزی و صحبت کردن تو یه جامعه دیگه نوشته بود. اینکه ماها مدام نگرانیم و می‌ترسیم از اشتباه کردن و به همین خاطر هی خودمون رو تو چاردیواری قایم می‌کنیم و هی از جامعه دورتر و دورتر می‌شیم. تا زمانی که نتونیم این ترس و نگرانی رو برای یادگیری زبان و صحبت کردن بذاریم کنار، مطمنن درجا خواهیم زد.
منون رها به خاطر اون پست که همون زمان به من جسارت این رو داد که حداقل یه ترم برم بشینم سرکلاس زبان و بهم ثابت بشه که خنگ نیستم و توانایی یادگیری زبان جدید رو دارم.

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

ادرار در خیابان


شنیده بودم که مردم در پایتخت هر کجا که احساس کنند ادرار دارند همان‌جا خودشان را خلاص می‌کنند ولی فکر می‌کردم این حرف‌ها در حد شوخی است.
یکبار که ماشین را در پارکینگ پارک کردیم تا در را برای خروج از ماشین باز کردم چنان بوی تند ادرار به مشامم خورد که نزدیک بود همان‌جا بالا بیاورم، بعد که از پارکینگ بیرون آمدیم فهمیدم خیسی گوشه کنارهای خیابان مربوط به امرخلاص شدن ازرفشار ادرار است.شنبه رفته بودیم بازار هفتگی نزدیک خانه. چند قدم مانده به بازار دیدم پیرمردی با موهای سفید و کلاهی بر سر خوپدش را چسبانده به دیوار و دارد کار خلاص کردن را انجام می‌دهد....خیلی تصویر بد و تهوع‌آوری بود و اصلن فکرش رو هم نمی‌کردم که مردم این‌جور رفتارهایی داشته باشن که سلامت شهر و جامعه رو هم به خطر می‌اندازه! تعجب‌آوره و به تازگی دولت برای چنین کاری جریمه تعیین کرده ولی مردم همچنان در هر جایی که احساس کنن ادرار دارند خودشون رو خلاص می‌کنند.
*دو شب پیش فیلم مستانه رو دیدم درباره تجاوپز به عنف و مسایلی که یه زنگ تو جامعه ایران برای طرح شکایت با اون‌ها درگیر می‌شه و عواقبی که به دنبال داره. انقد حرص خوردم که اگر صحنه آخر فیلم نبود رسمن تا مدت‌ها داشتم خودخوری می‌کردم.
این مساله عدم طرح شکایت ربطی بله طبقه اجتماعی و این حرفا نداره. انقد جامعه در این موارد با زن برخورد بدی داره و گاهی چنان زندگی یک نفر رو به ورطه‌ی نابودی می‌کشون که افراد ترجیح می‌دن این موضوع رو در دلشون چال کنن ولی این چیزی نیست که به مرپر زمان فراموش بشه بلکه این زخم و درد مدام عفونت می‌کن و به حاهای دیگه هم سرایت خواهد کرد...

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

پارک‌گردی


امروز هم هوا ابری است و دل من هم پر.اگر بخوام به این پر بودن توجه کنم احتمال زیاد زندگی‌م به فنا می‌ره پس می‌زنم کوچه علی چپ تا به وقتش.
دیروز داشتم پلاس گردی می‌کردم تا خوردم به مطلبی که خرس درباره چرایی وبلاگ‌نویسی نوشته بود. وسط مطلبش نوشته بود که همون نویسنده سابق وبلاگ یک مهندس خسته است. یادش بخیر من اون وبلاگ رو می‌خوندم و از زبان طنز و گزنده‌اش لذت می‌بردم...
خودم احساسم این که به زودی وبلاگ نویسی رونق می‌گیره. جذابیت شبکه‌های اجتماعی به مرور کم می‌شه، آدم تو شبکه‌های اجتماعی انگار از هر طرف موپرد هجوم قرار می‌گیره! یه عده با آب و رنگ عکس‌هاشون ، یه عده با به رخ کشیدن عقایدشون و الخ. کلن فضای شبکه‌های مجازی به نظرم خیلی اغراق‌آمیز و متظاهرانه‌اس. زندگی و واقعیت‌هاش بیشتر تو وبلاگ‌ها در جریان.
کاش وبلاگ‌های سوت و کور دوباره چراغشون روشن بشه و همه پشتمون به بودن همدیگه گرم‌تر.
دیروز رفتیم پارک نزدیک خونه، خیلی خوب بود. هم مناظر پارک و هم راحتی آدم‌ها.
چقد خوبه اینجا کسی با چشم‌هاش آدم رو نمی‌خوره، باعث اذیت آدم نمی‌شه. خوبه که هر کسی هر جور می‌خواد لبالس می‌پوشه و نگران قضاوت بقیه نیست. چقد خوبه که آدما با آرامش از کنار هم رد می‌شن و حتی اگر بهم لبخند نمی‌زنند رفتارشون هم باعث از بین رفتن احساس امنیت فرد دیگه‌ای در اون محیط نمی‌شه.

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

مغازه دست‌دوم فروشی


دیروز بعداز ظهر رفتیم یه مغازه دست دوم فروشی. انقد هیجان‌زده شده بودم که اگر می‌یردنم تو یه مغازه لوکس این حال و هوا رو نداشتم. مغازه پر بود از میز، کمد، تخت، وسایل تزیینی، ماشین تحریر، قاب عکس، جعبه‌های چپبی و فلزی. واقعن زیبا و دیدنی. قبلن که رفته بود ساعت‌های چوبی که توش پرنده هم بود داشتن ولی این بار از اونذساعت‌عا خبری نبود. خیلی جای دنج و دوست‌داشتنی هست و جالب‌تر اینکه چقد قیمت‌ها مناسبه. بعضی اجناس در حد نو هستن ولی با قیمت‌های خیلی مناسب. مثلن می‌شه یه میز تحریر چوبی قدیمی مدل میز جودی ابوت رو اون‌جا با قیمت خیلی خوبپیدا کرد، هم زیباست و هم قدیمی و شیک.
چیزی که برام جالب این بود که چقد قیمت‌هاشون خوبه، مثلن گلدونای قدیمی با طرح‌های زیبا یا حتی مجسمه‌های قدیمی و زیبا رو می‌شد با قیمت‌های خیلی کم خرید. کلن اگر آدم جا داشته باشسه و بدونه چی لازم داره بهترین چیزا رو می‌تونه این جور جاها پیدا کن. البته به نظرم بستگی به سلیقه آدم هم داره، من خودم از جنس چوبی و قدیمی خیلی خوشم میاد به همین خاطر بودن بین اون همه وسایل قدیمی یرام خیلی لذت بخش بود.
همین وسایل رو تو ایران عمرا با چنین قیمت‌هایی بدن.
یعنی برای کوچکترین چیز آنتیک و قدیمی یه رقمی رو می‌گن آدم دمش رو بذار رو کولش و فرار کنه ولی اینجا با توجه به پول خودشون واقعن قیمت‌ها مناسب بود، مخصوصن برای وسایل چوبی اونم چوب نه ام‌دی اف.
موقع برگشتن دیدم ماشین جلویی پوست میوه‌اش رو از پنجره پرت کرد بیرون، خیلی تعجب کردم. اینجا چون جریمه‌ای برا پرت کردن پوست میوه یا سیگار وجود ندار مردم از این کارها می‌کنن ولی در کشوری مثل آلمان از این خبرها نیست.
اینجور که معلوم آسمان همه جا یه رنگ تا زور و قوه قهریه و تنبیه نباشه آدم‌ها خودشون رو ملزم به رعایت یه سری موارد نمی‌دونن! فرق هم نداره چه تو آسیا باشی چه تو اروپا. انگار بعضی آدم‌ها از بی‌توجهی به حقوق سایر شهرونداتن و بی‌موالاتی لذت می‌برن.

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

تغییر آب و هوا


هوا یک‌جوری تخمی است که آدم بدجوری دلش می‌گیرد. هنوز نتوانستم با این آب و هوا کنار بیایم. تمام صورتم جوش زده، چیزی که تا حالا اتفاق نیفتاده بود. انقدر جوش روی ذصورتم هست که از نگاه کردن خودم توی آینه وحشت دارم. آویشن دم می‌کنم با لیمو. سعی می‌کنم چسزهای شیرین نخورم ولی فک می‌کنم بیشتر به خاطر آب و هوا باشد. دفعه قبل که برگشتم خانه‌ی اول، پاهام دچار مشکل شد. دکتر گفت اگکزمای پوستی ولی اهل فن گفتند مربوط به صفرا و سوداست.
اینجا که هستم خیلی کمتر دنبال خبرهام، به جاش کلی اهنگ گوش میدم، فیلم و سریال می‌بینم و اگر هوا بهتر بشه حتمن میرم محیط دور و اطراف خونه رو کشف می‌کنم. اگر بشه تو کلاس‌های زبان هم شرکت کنم خیلی خوب.
دلتنگی هنوز به سراغم نیومده، به نظرم یکی از علت‌هاش بافت خونه‌های اینجاست. از بچگی من این مدل خونه‌ها رو که تو سریبال قصه‌های جزیره می‌دیدم دوسیت داشتم. من با ساخت و سازهای مدرن و برج و آپارتمان به سختی کنار میام ولی خونه‌های اینجا اکثرا مثل تو قصه‌ها و سریال‌های قدیمی هستن. جلو اکثر پنجره‌ها گلدونای گل و یه حس آرامش تو خیایبونا هست که آدم رو خوشحال می‌کن.
یه قلمه از گل شمعدونی رو هم گذاشتم کنار که تو گلدون جدید بکارم، منتظرم تو یه روز آفتابی که هوا گرم‌تر می‌شه این کار رو بکنم. برای دراز مدت هم قرار یه گلدون بزرگتر بگیرم برای کاشت سبزی...
وجود گل و سبزی تو هر خونه‌ای جز واجبات، به آدم انرژی مثبت می‌دن مخصوصا وقتی رشدشسون رو میبینم به خودم امیدوار میشم که کارم رو درست انجام دادم.

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

آفتاب که می‌تابد


نیمه‌های شب با صدای تگرگ‌هایی که بله شدت به پنجره کوبیده می‌شدند از خواب بیدار شدم. اما صبح بالاخره هوا آفتابی شد، هر چند که هوا سرد است.
پرده قرمز رنگ را زده‌ام کنار و نور آفتاب پخش شده روی در و دیوار خانه، اینجور وقت‌ها آدم دلش می‌خواهد زیر این نور دل‌انگیز دراز بکشد و هی رویا بسازد.
لم داده‌ام روی مبل، پاهایم را دراز کرده‌ام رذوی میز و از آفتاب لذت می‌برم، هیچ‌وقت مثل این‌روزها از بودن آفتاب لذت نبرده‌ام.
دنیای بدون فیل...تر دنیای هیجان‌انگیزی است. اصلن آدم یک جور دیگری به زندگی امیدوار می‌شود، رنگ لذت‌هایش می‌شود نارنجی، رنگ خوشی‌هایش قرمز می‌شود...
بدون فیل...تر می‌شود شیرجه زد توی خاطرات گذشته، صداها، تصویرها...
سریال جنگجویان کوهستان را می‌بینم، به آهنگ دیدنی‌ها گوش می‌دهم و از آقایان تیم برنرزلی و سرف و بچه‌های دره سیلیکون سپاسگزارم.