دیروز بعد از مدتها کنار کانال آب نیم ساعتی پیادهروی کردم. هر سال که هوا سرد میشه مرغای دریایی مهمون کانال آب میشن و من هربار از دیدنشون هیجان زده میشم. دیروز ۲۵ دسامبر بود و همه جا تعطیل، کلن همهجا حتی خیابون هم سوت و کور بود در حالی که تا عصر ۲۴ دسامبر ترافیک و جمعیت همهجا رو گرفته بود، مثل آخرتی اسفند ایران. آخرتی شب رفتیم با ماشین گشتی در شهر زدیم، اکثر کافهها تعطیل بودن و آرامش غریبی درخیابونعای چراغونی شده حاکم بود. خب ملت شب کریسمس رو میرم مهمونی و با خانواده سپری میکنن و شب سال نو رو بیشتر توتو کاف و رستورانها هستن.
۱۳۹۷ دی ۵, چهارشنبه
منتظرانیم
هفتهی ۴۱ ام هم تموم شد و من هنوز از خودم میپرسم باورت میشه یه موجود عزیز با دوتا دست و پای کوچولو یه قلب و الخ تووحودت رشد کرده؟! هنوز برام غریب، عجیب و پیچیدهای. هر وقت بهش عمیق فکر میکنم بهم میریزم و دچار اضطراب میشم در نتیجه سعی کردم به عنوان بخشی از زندگیام باهاش همدل و همراه پیش برم. دو روز میشه که خواهرم و همسرش اومدن پیش ما و حالا چهار نفری منتظر نفر پنجم هستیم. این حجم از صبوریرو از خودم هیچ وقت انتظار نداشتم، همزمان آروم و بیقرار، صبور و منتظر و کلی حال متناقض دیگه رو تجربه میکنم. مدام به خودم میگم باید به خدا و طبیعت اعتماد کنم، موقع اش که بشه خودش میاد.
۱۳۹۷ دی ۱, شنبه
یلدای ۹۷
ساعت شیش صبح شنبه اسفند. بیرون کمی باد میاد و دمای هوا به نسبت بد نیست، گاهی از دور دست صدای چهچه بلبل خرمایی هم به گوش میرسه. اوایل هفته چندین بار به فکر یلدا افتادم و اینکه با بودن نفر سوم امسال یه کاری بکنیم ولی خب دو روز قبل از یلدا ماشین خراب شد و کلی استرس، فشار روحی و روانی و نگرانی رو به ما تحمیل کرد. هر جا رفتیم گفتن نمیشه کاری کرد و فقط نمایندگی. نمایندگی هم گفت ۹۰۰ یورو هزینه داره که باید یکجا پرداخت بشه اونم توشرایط ما پرداخت یکجا خیلی سخته. چون نمیدونیم هزینههای بیمارستان چقد میشه و از قبل هم برنامهای برای چنین خرج غیرمنتظرهای نداشتیم. خلاصه دیروز مرد خانواده با دوستی رفت بلژیک چون اونجا تعمیرگاه ایران زیاده و تا هفت شب درگیر بود تا بالاخره یک درمان موقت پیدا شده و میتونیم تا مدتی با این وضعیت بسازیم و بعد از گذشت این دوران بریم نمایندگی تا کارها رو انجام بده. دیشب وقتی اومد خونه انقد من و کوچولو خوشحال بودیم، یه بار سنگینی از استرس و نگرانی مون رفع شد. یکی دو استکان چای خوردیم و چن نایب پرتقال و خرمالو و شب یلدا تموم شد.
۱۳۹۷ آذر ۳۰, جمعه
بیروحیهترینم
ساعت سه صبح جمعهای. دراز کشیدم رومبل، بیرون کج و کوله بارون میباره.من؟ حالم خوب نیست. احساسم اینه که تمام توان روحی، روانی وجسمیام رو از دست دادم. طرف چپ کمرم به فنا رفته. خوابم به فنا رفته، نه میتونم بشینم، نه دراز بکشم . همهاش شده درد. خودم میگم کشیدگی عضله ای بقیه میگن انقباضات زایمان. روحیه ندارم برا زایمان. چرا؟ یهویی تو این شرایط حساس صبح دو روز قبل ماشین روشن نشد که نشد. با هزار بدبختی و با کمک همسایه عربمون روشن شد تا رسید به تعمیرگاه. گفتن از باطری نیست و کار ما هم. دیروز با بدبختی رفتیم نمایندگی اول ۹۳ یورو گرفتن که بگن چشم و بعد قبض ۹۰۰ یورویی رو تقدیم کردن! خیلی شیک و مجلسی.
احساس میکنم حق دارم خوب نباشم. ساعت سه صبح جمعهاس، بارون شرشر میباره، لم دادم رومبل وخرچ خرچ ویفر میخورم.حتی برا خوابیدن روحیه ندارم.
احساس میکنم حق دارم خوب نباشم. ساعت سه صبح جمعهاس، بارون شرشر میباره، لم دادم رومبل وخرچ خرچ ویفر میخورم.حتی برا خوابیدن روحیه ندارم.
۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه
پنج دسامبر وقت دکتر داشتم، بعد از چک همه چی و معاینه گفت دوم ژانویه اون بالا در اتاق زایمان میبینمت. خب من تعجب کردم. چرا؟ خونده و شنیده بودم هفتههای آخر بیشتر از قبل نیاز به معاینه وچک آپ و این حرفاست، البته که دکتر گفت اگه مشکل یا ناراحتی بود سریع با ماما تماس بگیرم و برم پیش اون ولی باز هم این حجم از آرامش و خونسردی برام تعجب اوره شاید هم درستش همینه و اون چیزی که مثلن تو ایران اتفاق نیفته مشکل داره. دو نفر از اقوام هم تولد بچههاشون کم و بیش همزمان با کنه ولی بعدتر از من. الان هر دو تاشون در شرایطی قرار گرفتن که فقط منتظر هستن هشت ماه تموم بشه و سزارین بشن! یکی از مدتها قبل بهش گفتن آب دور بچه کمه و دیگری قندش رفته بالا ومطمئنم هر دو روزهای پر استرسی روپشت سر میذارن.جدا از خانواده و دوستان و شرایط زندگی بخشی از این استرس روکادر پزشکی به آدم منتقل میکنند چون خودم همراه دوستم بود و دیدم گاها چطور از کاهی کوه میسازند. همیشه در هر صنفی آدم خوب و بد، منصف و غیرمنصف و الخ هست ولی در بعضی حوزهها این مسایل نمود بیشتری داره و ابعاد انسانیش خیلی پررنگ تره.
۱۳۹۷ آذر ۲۵, یکشنبه
یکشنبهی خاکستری
هوای امروز به شدت خاکستری و غمافزاست. از این هوا متنفرم و امیدوارم هر چه زودتر آسمون باز بشه. دیروز هوا هم سرد بود و هم برفی، نهایت فقط تگرگ زد. امروز دما بیشتره ولی مزخرف و غیرقابل تحمل. چه میشه کرد جز تحمل؟
هفته قبل کتاب همسایهها رو تموم کردم و قرار بود زمین سوخته رو شروع کنم که موفق نبودم چون رو کتابخوان کیفیت چن تا کتاب جدیدی رو که دانلود کردم خوب نیس. اینم از شانس من. الکی تواینستا وتوییتر چرخ میزنم. کاش این روزها یه دوست به صورت فیزیکی نزدیکم بود، ولی خب نیست.
هفته قبل کتاب همسایهها رو تموم کردم و قرار بود زمین سوخته رو شروع کنم که موفق نبودم چون رو کتابخوان کیفیت چن تا کتاب جدیدی رو که دانلود کردم خوب نیس. اینم از شانس من. الکی تواینستا وتوییتر چرخ میزنم. کاش این روزها یه دوست به صورت فیزیکی نزدیکم بود، ولی خب نیست.
۱۳۹۷ آذر ۲۳, جمعه
انتظار
این روزها بیشتر از هر زمانی انتظار میکشیم، انتظار شروع علایم اومدن پسر کوچولو مون. من هنوز باورم نمیشه که یه کوچولو تو وجودم دارم، یکی که تمام این نه وجودم رو باهاش تقسیمبندی کردم. هفته قبل وزنش رسیده بود به دو و هشتصد. بار اولی که دیدیمش فقط سه سانتیمتر بود و حالا یه موجود کامل شد. هفته ۳۹ تموم شده و ما منتظریم تا وقتی که طبیعت فرمان بده.
این ماهها خیلی کم خوابیدم و خستگی همیشه باهام بوده ولی اینکه مدام میگن تا میتونی بخواب که دیگه خبری از خواب نیس از جمله حرفهایی هست که ازش متنفرم. عادت ندارم از شرایط، دردها ونگرانیهام برای کسی حرف بزنم ولی دیگه وقتی اعصابم رو بهم میریزن میگم. مدتهاست دست چپم درد داره، تقریبا تمام بند بند انگشتها وجدیدا درد مچ دست راستم هم اضافه شده، ورم زیاد پاهام، درد زانوها و الخ هم هست تا دهن باز کنی میگن طبیعیه. خب هر کسی یه حدی از تحمل رو داره، گاهی این دردها وتنهایی خارج از توان وتحملم میشه.
هوا حسابی سرد شده، حتی با وجود اینکه گاهی آفتاب هست.
همهی تلاشم رو میکنم که با وجود پلههای زیاد و سرما هر شب نیمساعت پیادهروی کنم.
ولی چیزی که رو اعصابم هست اینه که بقیه خیلی چیزا رونمیفهمن ودرک نمیکنم. قرار نیست چون شما هم باردار بودی و فک می.کنی خیلی هم شرایطت سخت بوده من هم همون اندازه توان و تحمل داشته باشم. هر کسی شرایط، قوای جسمانی و روحی خودش رو داره. کاش اگه کاری از دستمون بر نمیاد حداقل حرف زیادی هم نزنیم، استرس بیشتر وارد نکنیم.
این ماهها خیلی کم خوابیدم و خستگی همیشه باهام بوده ولی اینکه مدام میگن تا میتونی بخواب که دیگه خبری از خواب نیس از جمله حرفهایی هست که ازش متنفرم. عادت ندارم از شرایط، دردها ونگرانیهام برای کسی حرف بزنم ولی دیگه وقتی اعصابم رو بهم میریزن میگم. مدتهاست دست چپم درد داره، تقریبا تمام بند بند انگشتها وجدیدا درد مچ دست راستم هم اضافه شده، ورم زیاد پاهام، درد زانوها و الخ هم هست تا دهن باز کنی میگن طبیعیه. خب هر کسی یه حدی از تحمل رو داره، گاهی این دردها وتنهایی خارج از توان وتحملم میشه.
هوا حسابی سرد شده، حتی با وجود اینکه گاهی آفتاب هست.
همهی تلاشم رو میکنم که با وجود پلههای زیاد و سرما هر شب نیمساعت پیادهروی کنم.
ولی چیزی که رو اعصابم هست اینه که بقیه خیلی چیزا رونمیفهمن ودرک نمیکنم. قرار نیست چون شما هم باردار بودی و فک می.کنی خیلی هم شرایطت سخت بوده من هم همون اندازه توان و تحمل داشته باشم. هر کسی شرایط، قوای جسمانی و روحی خودش رو داره. کاش اگه کاری از دستمون بر نمیاد حداقل حرف زیادی هم نزنیم، استرس بیشتر وارد نکنیم.
۱۳۹۷ آذر ۱۵, پنجشنبه
دیروز ساعت هفت و ربع وقت دکتر داشتم. گرچه یه نفر بدون توجه به حضور ما سرش رو انداخت و رفت تو ولی خب ربع ساعت بیشتر کترس طول نکشید و فقط عیناً دیدم که بشر بیشعور همهجا میتونه باشه. دکترم انقد مهربون، همدل و صبور هست که بعد از خارج شدن از اتاقش استرس و نگرانی ده روز گذشته رو به کل از رو دوشم برداشت. آزمایش رو که دید یه خط کشید روش و گفت اصلا مشکلی نداره و عدد درست برای تو اینه. رو مونیتور دید که همه چیز بچه خوبه و گفت دفعه بعد دو ژانویه تواتاق های بخش زایمان میبینمت.
تقریبا ده روز جهنمی رو گذروندیم و فهمیدم چقدر احساس مسوولیت سخته. اینکه هر چیزی کم و زیاد بشه تو خودت رو مسوول میدونی و فک میکنی کم کاری کردی و بعد تازه عذاب وجدان شروع میشه. این آغاز ماجراست. خدا رو هزار بار شکر
تقریبا ده روز جهنمی رو گذروندیم و فهمیدم چقدر احساس مسوولیت سخته. اینکه هر چیزی کم و زیاد بشه تو خودت رو مسوول میدونی و فک میکنی کم کاری کردی و بعد تازه عذاب وجدان شروع میشه. این آغاز ماجراست. خدا رو هزار بار شکر
۱۳۹۷ آذر ۱۲, دوشنبه
روزهای انتظار
هفتهی سنگین و سختی بود که گذشت. خبر مرگ غیرمنتظره و تاسفبار ع حال همهی ما را اساسی بهم ریخت. به خاک که سپرده شده آرامتر شدیم. البته که من در هیچ مراسمی نبودم و حتی به مادرش تسلیت نگفتم، فعلن از توانم خارج است. هر روز گریه کردم و حالم را بد و بدتر کردم. عصر پنجشنبه جواب آزمایش رسید و مقدار پروتیین ادرار زیاد بود. همین حالمان را بدتر هم کرد با یک سرچ کوچک انقد استرس و نگرانی حواله روح و روانمان شد که با هر تلنگری فقط گریه میکردم. تا رسیدیم بیمارستان ونوار قلب گرفته شد رسما به فنا پیوستم. خیلی ظریف و شکننده شدم و این اصلا خوب نیست. بخوام اینجور پیش برم نمیتونم چیزی رومدیریت کنم. شنبه هم نوار قلب دوم را گرفتن و سهشنبه هم باید برویم. وقتی دراز میکشم رو تخت انقد آروم میشم که نگو. من که همیشه از بیمارستان فراری بودم حالا با دراز کشیدن روتخت و اطمینان از اینکه همه چیز تحت کنترل هست به آرامش میرسم. خدا کنه روزهای باقی مونده به سلامتی به پایان برسه.
اشتراک در:
پستها (Atom)