tag:blogger.com,1999:blog-9527213211459023392024-03-14T20:25:18.774+03:30تا فرداها...در جستجوی پاکی و صداقت کودکی ام هستم که در گردش روزگار و گذر عمر گم شد...elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.comBlogger1020125tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-75853698359830943532024-01-27T10:02:00.004+03:302024-01-27T10:03:22.613+03:30تو دوری خیلی دور<p> ماه کامل را در آسمان دیدم. احساس میکنم حتی ادمهای نزدیکم از گلایههای روزمرهام از زندگیم خسته شدن. دیگه کسی حوصلهی شنیدن حرفهای تکراریم رو نداره. ولی من اینجا رو دارم که میتونم حرفهام رو بزنم و کمی رهاتر بشم. احساس میکنم خیلی خیلی از خودم دورم. از علایقم، از دوست داشتنیهام، از تفریحهام از خود خودم.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-86813177246717545992024-01-25T23:44:00.002+03:302024-01-25T23:44:22.248+03:30لیست خرید <p> بچهام حالا عاقلتر شده، رفتارهایش و احساساتش بزرگتر شدهاند. امسال خیلی جدی دنبال بابا نوئل و هدیههایش بود خیلی جدیتر دنبال تولد. یه جور حس خوبی دارد امشب که بهم تاکید کرد بنویس تو کاغذ شیرکاکائو، آب پرتقال، ویفر، پنیر و قارچ. لیست خریدی که باید فردا قبل از برگشتن از مدرسه برم دنبال تهیه اونها. دوستت دارم عزیزم.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-36886627609220947502024-01-06T10:59:00.001+03:302024-01-06T10:59:04.009+03:30کاش حرف میزدم<p> احساس میکنم حجم زیادی از حرف نگفته همراه با تحقیر و آزارهای روانی رو دارم با خودم حمل میکنم. گاهی آنقدر حجم آزارها زیاده که نمیدونم چیکار کنم، از گفتنش به آدمهای دیگه شرم دارم و الخ. گاهی هم اصلا نمیدونم چرا اینجور شد؟ چرا؟ چرا من این آدم شدم...شاید چون شرمگین و خجل هستم، شاید فکر میکنم این تاوان شکستن قلب آدمهایی هست که نمیخواستن ازشون دور بشم...هر چی که هست گاهی به مرز فروپاشی میرسم. کاش میشد از این حجم آزارهای روانی و تحقیر جایی در امنیت حرف زد.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-31475240261444369232024-01-01T20:30:00.002+03:302024-01-01T20:30:09.351+03:30۲۰۲۴<p>با خودم قرار نوشتن گذاشتم. هر روز که بتوانم سیر پیشرفت یا نزول و سقوط خودم را بررسی کنم. دیشب یکی گفته بود چهل سالهم و چند ماهی است که مادر شدم و احساس میکنم مادر پیری هستم...دلم گرفت از اینکه همهی این سالها یکجوری چپاندهاند توی مخ ما که چهل سالگی و سالهای بعد آن دیگر رو به زوال و نیستی میروید و خیلیها از ترس همین حرفها و روایتها دیگر دست میگذارند روی دست و بیخیال همهچی. بله وضعیت و قوای جسمانی تغییر میکند و خیلی چیزهای دیگر ولی اون تجربه و پختگی و رهاشدگی چهل سالگی به بعد را تو چه سن دیگری میشود یافت...برای خودم با یک غم و حزنی شروع شد. گاهی با استرس و اضطراب همراهی شد و گاهی با آرامش و حس رهایی...تناقض زیاده ولی احساس میکنم آدم صبور و پذیراتری شدم. هنوز هم کی خودم رو سرزنش میکنن ولی خیلی از اتفاقها از دست من خارج بوده و ربطی به من نداشته...ولی باید همهی اونها پیش میاومده تا من تو این نقطه باشم. امیدوارم به سمت رشد و آگاهی برم هر چند با قدمهای کوچیک. </p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-70710260603383049992023-12-21T22:27:00.001+03:302023-12-21T22:27:36.033+03:30یلدای مادر اینستاگرام شب یلداست و در خانهی ما یک شب معمولی. حتی دلم نخواست انار یا خرمالو بخرم. امسال بچه با پاپانوئل آشنا شده و هر روز یه چیزی میخواد، براش خیلی قشنگه و منتظر اومدن خالهاش. هفتهی دیگه که خاله اومد کنار هم که بودیم و احساس خوب و آرامش داشتیم حتما انار و خرمالو هم قاچ میکنیم و میخوریم.elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-13199436835684462402023-11-17T17:47:00.000+03:302023-11-17T17:47:04.514+03:30خانواده عزیز من<p> حالا حدود یک ماه میشود که مامان و بابا آمدهاند اینجا. هر چند حدود یک هفته من و پسرم در کنارشان بودین ولی خدا رو شکر که فردا دوباره در کنار هم خواهیم بود. مامان از همان روز اول مریض شده، دو روز بعد از رسیدنشون شب با اتوبوس رفتیم پیششون و چهار روز در کنار هم بودیم. هفته بعدش آنها چهار روز خانهی ما بودن و بعد رفتند خانهی خواهرم. این دو هفته همهاش به مریضی گذشته. مامان مدام سرفه میکند و حالا سرفهها تبدیل به حمله شدهاند. دلم میسوزد که تمام مدت ضعیف و ضعیفتر شده و هر چه بیشتر پرهیز کرده هیچ بهبودی حاصل نشده. خوشحالم که فردا دوباره همدیگر را میبینیم و برای چند روزی خانه ما هستن. ممنونم خدا که یکی از بزرگترین آرزوهای من رو برآورده کردی واقعا برای پدر و مادرها این سفرها خیلی سخته مخصوصا رفت و آمد برای گرفتن ویزا و بعد مواجه با آب و هوایی که بهش عادت ندارن. کاش بقیه ادمها هم درک کنن که هی نپرسن خانواده اومدن پیشتون، چرا نمیان، چرا فلان چرا بیسار...کاش دربارهی همه چیز و شرایط همه کس آنقدر نظر ندن و نمک به زخمها نباشن.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-69522261254544428662023-10-16T23:02:00.001+03:302023-10-16T23:02:07.414+03:30در آرزوی آغوشی دوباره<p> چشم و دل به آمدن پدر و مادرم روشن شده. توی دلم انگار هزاران فانوس روشن شده. آرزوی در آغوش کشیدنشون رو دارم. از مرداد پارسال که ازشون دور شدم کلی غم و اندوه رو پشت سرگذاشتم، در چاه افسردگی سقوط کردم، به قرصهای آرامشبخش پناه بردم و در میان ناامیدی یهو خبردار شدم که میان. چهار هفتهی پر اضطراب برای گرفتن ویزا طول کشید و تا یه هفتهی دیگه به خونهی خواهرم میرسم. انقد گریه دارم که فقط آغوش مادرم میتونه مرهم باشه برام. هر ند در همهی روزها و ماههای گذشته رفاقت ر و همدلی و همراهی هر لحظهاش نذاشت رو به نابودی برم. ممنونم ازت خدا. معجزهای بوده برام. قدرش رو میدونم.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-22359468819767131902023-08-29T06:34:00.002+03:302023-08-29T06:34:29.112+03:30خودم رو سرزنش نکن<p> ساعت سه و نیم بامداد سهشنبه است و بیدارم، چرا؟ چون ذهنم دو تا اتفاق رو بهم ربط داده و بوی گند بیصداقتی و شارلاتان بازی ازش زده بیرون و من خیلی هوشیار و آگاه در وسط ظلمات به سادگی و خریت خودم فکر میکنم. این که آدمها گاهی چه لقمههای بزرگتر از دهن خودشون بر میدارن و بعد یله میشن رو یکی دیگه که بیا حالا یه کاریش بکن و این وسط ننه من غریبم هم در میارن. حس خوبی ندارم. گریه کردم و به خودم گفتم گاهی ادمها بیشتر از اینکه رو داشتههای خودشون حساب کنن روی سواستفاده از احساسات و فشار روانی که رو طرف مقابل میارن حساب بلز میکنن و بعد هم میرن قمپوز خودشون رو در میکنن. دلم گرفته و فقط چند تا چیزه که امیدوار نگهم میداره.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-9924230003142418402023-08-09T12:12:00.002+03:302023-08-09T12:12:20.171+03:30خزیده در پیله<p> یه مدت اینجا مرتب مینوشتم، الان؟ هیچ. نمیدونم چطور میگذره در حالی که فقط میخوام بگذره و بعد با خودم ساعتها فک میکنم پس شادی کو؟ پس معاشرت با دوستان؟ پس زندگی؟</p><p>روزگار غریبی شده. همزمان که از تنهایی و دوری به تنگ میام از معاشرت و شلوغی هم فراریم. خزیدهم تو پیلهم و دوستش دارم. گاهی خسته و کلافه میشم ولی در نهایت میبینم من آدم همین پیلهام فقط کاش آدمهای امن زندگیم در کنارم بودن نه فرسنگها دور...خیلی دور</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-75500068384477885892023-07-10T23:53:00.004+03:302023-07-10T23:53:41.191+03:30دوستان همدل<p> خیلی وقت شده که ننوشتم. هفتهی پرمشغله و سنگینی رو پشت سرگذاشتم. همچنان ورود اجباری به جمعهایی که ادمها برایم آشنا نیستن سخت و بسیار عذابآور است و از آن بدتر اینکه نمیشود برای کسی توضیح داد چون هر کسی توانایی همدلی را ندارد.</p><p>پارسال این روزها با کلی شوق و ذوق کنار خانوادهام بودم و حالا بخشی از قلبم که هزارتکه شده روز و شب با آنهاست.</p><p>تلاش برای داشتن حال خوب رو وظیفه خودم میدونم در برابر نعمت حیات، در برابر مسولیتی که در برابر بچهم دارم. به لطف همدلی ادمهای امن زندگیم پیش میرم و از آدمهایی که بهم حس شرم و خجالت میدن فقط گذر میکنم و خوشحالم که چنین آدمهایی طرف دوستی و رفاقت با من نیستن.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-73344299659077404832023-06-14T00:11:00.002+03:302023-06-14T00:11:18.063+03:30شب نوشت<p> اگر اینترنت دوستانم یاری کند در روز بارها بهم ویس میدیم و همین ویسها بود که مرا از ته چاه بیرون کشید. اگر نبود لطف و محبت بیشائبه دوستم من هنوز هم حوالی ته چاه افسردگی گوشهای کز کرده بودم و قدرت تکلّمم به شدت ضعیف شده بود.</p><p>شاید روزی آدرس اینجا را به دوستی بدهم و یا بعدتر به بچهام. </p><p>روزهای نکبت و سیاهی را از سرگذراندم البته نه کامل. چند روز دیگر میشود یکسال که با کلی شوق و ذوق رفتن به دیدن خانوادهام. چقدر دلتنگ آغوش مادرم هستم، پدر و برادرم...خالههام، داییم و دوستام. محبتی که از فرسنگها هم حسش میکنم و در دیدارهای رودر رو چقدر این حس خوب دوست داشته شدن واقعی و قابل حسه.</p><p>زهر و آسیبی که آن عوضیها در تکتک زوایای زندگی من ریختن هیچوقت از بین نمیره، همهی این سالها رفتارهاشون رو نادیده گرفتم دلم بارها شکست ولی گفتم حرف و حرفکشی نکنم و زندگیم رو پیش ببرم ولی اون چهرههای پشت نقاب تزویر و دروغ به زشتترین وجه ممکن پدیدار شدن و فقط خدا و دعای مامانم و دوستام من رو تا همینجا هم سرپا نگهداشتن. یادم بمونه که یا رب مدار که گدا معتبر شود فقط یه تک بیت نیست شرحال زندگی یه سری آدمهاست که از سمیترین بشرهای روی زمین هستن.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-57488830601322494272023-05-19T23:53:00.002+03:302023-05-19T23:53:25.770+03:30سه تا کم شدیم<p> از روی عادت قبل از هفت صبح بیدار میشم و آلارم رو قطع میکنم. سریع اینستا رو چک میکنم و بعد یه نفس راحت میکشم که خب خبری نیست. ساعت از هشت گذشته که خبر شوم پخش میشه...</p><p>مستاصلم، بچه رو میبرم پارک. حوصله حرف زدن هم ندارم. بعد از ناهار چند ساعت افتادم جلو کارتونهای تکراری. دوباره میریم پارک. بچه خستهاس میخوابه. ول میگردم تو نت. یه ویدئو میبینم و گریهام سرازیر میشه. ورزش میکنم. قرص میخورم و امیدوارم بخوابم.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-58942183543970744152023-05-18T11:20:00.001+03:302023-05-18T11:20:23.071+03:30دلتنگ خود بودن<p> نشستم تو پارک در صبح روز تعطیل. بچه داره سرسره بازی میکنه و من درگیر افکار بیماری که از جان و روحم کنده نمیشن. آدمیزاد بیشتر وقتها نمیدونه دقیقا چی میخواد ولی به نقطهای میرسه که میدونه چی نمیخواد. من مطمئنم که زندگی با یه آدم که از آزار روانی من لذت میبره رو نمیخوام، آدمی که زندگی اجتماعی، مسوولیت و تعهد رو بلد نیست نمیخوام. آدمی که درکی از همدلی نبرده و الخ...</p><p>شبهای زیادی گریه کردم، حتی عصرها و صبحها...ساعتها مشغول سرزنش خودم بود و اشتباهی که کردم.</p><p>دیشب هم از همون شبها بود ولی به خودم گفتم بلند شو ورزش کن قبل از غرق شدن.</p><p>حدود ده روز هست که ورزش رو شروع کردم یعنی حداقل از ته چاه کنده شدم، غذاهام رو با نظم بهتری میخورم و تلاش میکنم خودم رو محکم بغل کنم.</p><p>چقد دل برا خودم میسوزه. تنهاییم و افسردگیم و ...</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-70647341876386465302023-05-09T22:38:00.002+03:302023-05-09T22:38:17.514+03:30ورزش، بعد از مدتها<p> حدود یک ماهی میشه که ننوشتم. الان در حالی مینویسم که حدود نیمساعت ورزش کردم، اونم بعد از ماهها. سه دوره قرص ضداضطراب و ارامشبخش خوردم تا وضعیت خوابم بهتر شد، تا کمتر گریه کنم حتی. چهار روز میشه که مصرف قرص رو گذاشتم کنار ولی همچنان باید روزی دو تا قرص آهن بخورم چون تو آزمایش آخر وضعیت آهنگ افتضاح بود. خیلی رو خودم در زمینه آگاهی و آرامش دارم کار میکنم هر چند افکار مزاحم سمجتر از این حرفها هستن. ولی انقد دلم برا خودم سوخته که میخوام برا خود خودم کاری کنم. خدا رو شکر به خاطر خانواده و دوستان امنم. به خاطر سلامتی و انگیزهای که برای ادامه زندگی بهم میدن.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-22987426436925516332023-04-12T14:10:00.001+03:302023-04-12T14:10:25.877+03:30دلسوز خود باشم<p> حدود یکماه میشود که قرصهای ضداضطراب میخورم و راضیم. شبها خواب بهتری دارم و حملههای روحی و روانی و گریههایم کمتر شده. اصلا همین که با دکتر حرف زدم انگار باری از دوشم برداشته شد. با نگاهها و همدلیش به من قوت قلب داد و کمکم کرد که به خودم برگردم. خودم را بغلم کنم و برای خودم دلسوزتر باشم.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-90403401100559347442023-04-03T20:21:00.003+03:302023-04-03T20:21:36.488+03:30بهار 02<p> دارم اینها را در چهاردهم فروردین مینویسم، سال نودشد بدون شادی و هیجان خاصی. سفره ناقصی انداختم که فقط بچه عکسی بگیرد و سالها بعد برای نداشتن عکس ماخذه نشوم و بس. روزها به باران و سردی و هوای ابری گذشته و امروز بالاخره آسمان آبی و آفتابی. حالا شکوفههای سفید و صورتی را میشود در جاهای مختلف دید و این نشان میدهد زور طبیعت بهاری بیشتر از تهماندههای زمستان است. بیشتر از همیشه میخواهم به خدا توکل کنم که مرهم زخمها و دردهایم لطف او، دعای مادرم و همراهی دوستانم است و بس.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-49487111737487301812023-03-09T21:23:00.000+03:302023-03-09T21:23:00.247+03:30زخمهای تکراری<p> به خودم یادآوری میکنم که عزتنفس یکی از اون چیزهای مهم زندگیه. اینکه میشه به آدمها فرصت جبران داد ولی کسی که عزتنفس نداره، کسی که عقدهی حقارتش مهارنشدنیه و احساس نمیکنه مشکلی داره فک کنم جایی برای فرصت دادن بهش وجود نداره...دلشکستهام و احتمالن همین زخمها و دلشکستگیها من رو قویتر خواهد کرد.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-15135715643521627352023-03-04T18:17:00.000+03:302023-03-04T18:17:02.231+03:30سمت روشن زندگی<p> دوشنبه اولین بار برا خودم گل لاله هلندی خریدم، جمعه هم برا خودم کیک پختم. به تنهاییهام احترام میذارم، دوستشون دارم و کمکم میکنن قوی باشم.</p><p>خیلی دلم شکسته و سرخوردهام. هوا هن به شدت ابری و دلگیره ولی من دو تا دوست دارم که هر جور هست من رو میکشونن سمت روشن زندگی. خدایا شکرت</p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiSII-eXOb8j8bja9fGEj9TPmzHfUq8iFtGWsxfhDV_XfRGXZZ0bByvuqW2dcxur3qH4HBwAWxADioqBf3dQb4mguzfdzABCyR3ORWvAkJez4csOXGT8xn_RUUabb7ojGVCWJRSKjMJnvdp0vi09CPSPaoqWPQ4IkO1bLCL7spTJAZzcvZKUyr4G6od/s3849/20230228_082644.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3849" data-original-width="2820" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiSII-eXOb8j8bja9fGEj9TPmzHfUq8iFtGWsxfhDV_XfRGXZZ0bByvuqW2dcxur3qH4HBwAWxADioqBf3dQb4mguzfdzABCyR3ORWvAkJez4csOXGT8xn_RUUabb7ojGVCWJRSKjMJnvdp0vi09CPSPaoqWPQ4IkO1bLCL7spTJAZzcvZKUyr4G6od/s320/20230228_082644.jpg" width="234" /></a></div><br /><p></p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-15562532812895287612023-02-28T01:32:00.001+03:302023-02-28T01:32:40.026+03:30لعنت بر بدطینتان<p> ساعت ۱۱ شبه، نمیتونم بخوابم ولی خستهام. انقد کف پام سوزن سوزنی و دآغ شده نمیتونم بخوابم. حالم خوب نیست، نمیدونم راه نجات کدومه. کاش کمتر خودم رو سرزنش کنم. عصر برای خودم گل خریدم کاش حالم رو بهتر کنه. لعنت بر بدطینتان، لعنت</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-53546511489012922952023-02-24T12:36:00.003+03:302023-02-24T12:36:21.278+03:30نور و روشنی<p> روز تولد چهل سالگیم با نور و روشنی شروع شد، انشالله که خیر است و نیکو. جملهی همیشگی مادر عزیزم.</p><p>بچه ذوق آمدن آفتاب و دوچرخهسواری را داشت، با هم رفتیم پارک در حد نیمساعت چون قرار بود باران ببارد.</p><p>روز تولد با نور و روشنی شروع شد، هر چند شبها از تیرهگی افکار منفی در ته چاهی هستم که برای نجات از آن در تقلای مدامم.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-40940535200255343362023-02-22T22:27:00.004+03:302023-02-22T22:27:50.709+03:30معجزه دوستی<p> دو تا از دوستام، امنترین و بهترینهاشون بدام پیام صوتی فرستادن و تولدم رو تبریک گفتن. حین گوش دادن به حرفهاشون درباره خودم کلی اشک ریختم و چند دقیقه بعدتر جواب دادم.</p><p>از این راه دور از این هزارها کیلومتر فاصله ما هر روز با صدای هم روزمون رو شروع میکنیم، گاهی با بغض و گریه و دلشکستگی و گاهی با شادی و شعف روز رو به شب میرسوندم. با وجود مشکلات اینترنت همیشه سعی میکنن بهم پیام بدن، کمکم کنن یه وقت پام نلغزه و پرت شم ته چاه.</p><p>دستگیر و رهابخش من هستن و این همون معجزهاس...بعد از سالها ی و م رو هم پیدا کردم، با همون صداقت و دوستی قدیمی و چقد خوب که این آدمها هستند از حدود بیست و پونزده یا شونزده سال قبل. که گذر زمان رنگو پی رفاقتها رو از بین نبرده، که میدونن کی بودم و همونی هستم که سالها قبل شناختن. خدایا شکرت.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-11536938373773157852023-02-19T22:21:00.001+03:302023-02-19T22:21:16.505+03:30رهایی<p> چرا؟ باید با یکی حرف بزنم که کمکم کنه برای رهایی...باید یه نقطه بذارم در پایان این بزرگترین اشتباه زندگیم. خوب که شبا به صبح و روشنی میرسن. چند روز دیگه چهل سالم میشه و برام خیلی سخته که چیزی به اسم آرزو و رویا و چشماندازی برای آیندهم ندارم...</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-22223330091337137222023-02-15T20:52:00.002+03:302023-02-15T20:52:54.998+03:30روزهای روشن<p> هوا حدود شش و نیم عصر است و روشن. تا همین چند هفته قبل حدود پنج ظلمات بود. این دو سه روز هوا آفتابی بود و بچه رفتیم پارک دوچرخه سواری. لذت او از بازی مرا هم خوشحال میکند. همچنان ورزش نمیکنم، مدام خودم را سرزنش میکنم و انگار راه نجاتی برای فرو نرفتن در این منجلابی که برایم ساختن نیست. تلاش میکنم و به امید نورم. دوستان خوبی دارم و خدایی که همین نزدیکی است.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-85772210746508257112023-02-12T17:32:00.003+03:302023-02-12T17:32:36.245+03:30دلسوزی<p> دلم برای خودم میسوزه و فعلن این تنها کاریه که میتونم برا خودم بکنم. شاید بعدتر کار بهتری کردم...</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-952721321145902339.post-66507601948982043272023-02-06T22:23:00.003+03:302023-02-06T22:23:52.230+03:30ای شادی آزادی<p> به امید روزی که آزادی بخشی از زندگیمون باشه نه تلاش همهی عمر برای رسیدن به اون.</p><p>آزادی بیان، نوشتن، انتخاب، انتقاد، مثل بقیه نبودن و الخ...</p><p>چقد امروز گریه کردم از دیدن چهره شکسته و مظلوم پدر دوستم...کاش روزی همه بتونن با ذهن و روحی آزاد عزیزانشون رو در آغوش بگیرن.</p>elihttp://www.blogger.com/profile/01388731723916834269noreply@blogger.com0