۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

جر آستان توام در جهان پناهی نیست

همهً محبت ات را نثار دوست کن اما همهً اطمینانت را به پای او نریز. (امام علی "ع")

خانهً سبز رو یادتون هست؟علی کوچولو در مورد نغمه های غم انگیز آدمها می گفت.هر کسی یه نغمهً غم انگیز تو زندگیش داره.نغمه های غم انگیز شده حکایت امروز ما. بعضی از دوستای من، چه تویه دنیای مجازی و چه دنیای واقعی ،شدیدا" زندگیشون پر شده از نغمه های غم انگیز .شعرها و نوشته هاشون رو می خونی غم انگیز،سرشار از ناامیدی و دلشکستگی ، گله و شکایت ،اعتراض و سرکشی .تلفونی حرف می زنی از همه چیز و همه کس شاکی..آخه اینجوری که نمیشه.دنیا که منتظر ما نمیشینه کار خودش رو می کنه و می ره جلو.این عمر و جوونیه ماست که داره تویه این ماراتن سخت و تا حدودی طاقت فرسایه زندگی به تاراج میره.(البته همهً زندگی هم که سختی و رنج نیست، روزهای خوب و دوست داشتنی هم وجود دارن.)دیر یا زود به خط پایان میرسم.چون راه گریزی از این پایان وجود نداره.. بالاخره باید از یه جایی و یه جوری شروع کرد.بعضی وقت ها منتظر یه بهونه هستیم که دوباره شروع کنیم.فکر میکنبم معجزه باید یه چیزی باشه مثل شکافته شدن یه کوه. در حالی که هر روز تویه زندگی ما داره اتفاقاتی می افته که کمتر از معجزه نیستن اما انقدر توی روزمرگی ها و افکار خودمون غرق شدیم که توجهی به اطراف نداریم.خیلی از این اتفاق هایی که تو زندگیمون می افته ،خوشایند ما نیست و ما رو ناراحت میکنه و شاید کل زندگیمون رو از این رو به اون رو کنه.ولی شاید حکمتی وجود داشته باشه که ما از اون بی خبریم.البته بعضی وقتها هم اتفاقاتی می افته که دقیقا" نتیجه ندانم کاری،عجله،نا آگاهیه خودمونه و ما اونو الکی ربط میدیم به اینکه خواست خدا بوده.

ممکنه بگید تو هم که داری مثل بقیه چرت وپرت میگی.عیبی نداره.آخه اکثر ما فکر می کنیم فقط غم و غصه مختص خودمونن و بقیه هیچ مشکلی ندارن.ولی وقتی از حال بقیه باخبر بشیم شاید یه جور دیگه تصمیم بگیریم.

در نهایت ، تا دیر نشده باید یه کاری کرد.دنیا رو که نمی شه تغییر داد.لاجرم باید یه جورایی خودمون رو با شرایط پیش اومده سازگار کنیم.گر چه ممکنه خیلی چیزها باب میل ما نباشه.ولی یکی از شرط های مهم در تنازع بقا ایجاد سازگاری با محیطه.نمی دونم چقدر بتونم حرفهایی رو که می زنم بهشون عمل کنم ولی باید یه کاری کرد.من از اینکه جوونیم داره به این سرعت میگذره و هیچ کار درست و حسابی نکردم ناراحتم و میترسم زمانی برسه که دیگه برای همه چی دیر شده.(فرصت زیادی ندارم تا یه ماه دیگه باید به یه چیزایی برسم.بعدا" میگم چرا تا یه ماه دیگه)همه که مثل من فکر نمیکنن من هم نمیتونم مثل خیلی هایه دیگه فکر کنم.پس به نظر شما نتیجه چی می شه؟ اگه حرفها تکراری و مسخره است ببخشید.ولی من باید....

توجه!

یه مدت پیش یه فیلم دیدم به نام اثر پروانه ای.واقعا" ارزشش رو داره که ببینید.تویه فیزیک یه تئوری مطرح شده به نام تئوری بی نظمی که میگه، یه چیزه کوچیک مثل بال زدن یک پروانه میتونه نهایتا" باعث طوفانی در نیمی از جهان بشه.همون جور که یه اتفاق به ظاهر کوچیک و بی اهمیت ممکن مسیر یه زندگی رو عوض کنه بدون اینکه خودمون متوجه باشیم.

کدام پل؟

تصمیم گرفته بودم تا یه مدتی چیزی ننویسم.چون شدیدا" احوالاتم ریخته بهم.واقعا" موندم چی بگم.وضع زندگیه آدمهایه دوروبرم داره دیوونم میکنه.چرا این جورشده.؟همه در به داغونن.کسی حوصله خودش رو هم نداره.وای چرا هیچی جای خودش نیست؟چرا هیچ کس خودش نیست؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا کسی زندگی نمیکنه؟ همه دارن تحمل میکنن.

من چند رو دارم.تا حالا که مینوشتم شما روی خوب و معمولیم رو میدید.سعی میکردم خیلی چیزی بروز ندم ویه جورایی زده بودم به بی خیالی.ولی نشد که بشه .الان شما روی شاکی ،معترض و عصیانگرم رو میبینید که دار میزنه به سیم آخر.و شدیدا" چند روز ریخته بهم.داد و بیداد نمیکنم ولی وقتی اینجوری ساکت میشم دورو بریام می فهمن که دوباره روح درد مزمن من شروع شده.دست خودم نیست.ولی این درد دوباره برگشته.یه روی دیگه ء من هست که زمانه امتحانات حلول میکنه.اون موقع ها مخصوصا" وقتی امتحانم خراب میشد هیچکس جرات نمیکرد بگه چه مرگته.واقعا" غیر قابل تحمل میشدم.دارم اینو اعتراف میکنم.

این اعصاب خوردی در مورد زندگیه شخصیه خودم نیست.بیشتر به خاطر زندگی دوستام و کسایی که میشناسم.وقتی که...چی بگم.مشکل الان خودم بیکاریه. همین.البته با این اوضاع واحوالی که وجود داره و واقعا" دارن از جوونا بیگاری میکشن با اون حقوقایه چندر غاز و کارایی که به اجبار انجام میدن، همون بهتر که بیکار باشم.(تویه کار جنبه مادیش خیلی برام مهم نبوده ولی دوست دارم جایی کار کنم که هم مورد علاقمه هم با عقاید خودم در تضاد نیست.میخوام از کارم لذت ببرم دوست ندارم مجبور بشم کسی یا چیزی رو به اجبار تحمل کنم.این ارمانشهر کاریه منه..........زهی خیال باطل الهام) ولی اون چیزی که حسابی ریخته منو بهم اوضاع و احوال حسی و روحی دوستام واخیرا" یکی از نزدیکام.وقتی به این زندگیها و حال و روز آدمها نگاه میکنم ،کسی رو نمیبینم که واقعا" از زندگیش لذت ببره یا به اونچیزی که تویه ذهنش بوده و کلی برای رسیدن بهش نقشه کشیده رسیده باشه،یه جای زندگیه اکثر ادمها داره شدیدا" لنگ میزنه.اکثرا" دارن تحمل میکنن حالا به هزار دلیل و شاید به قول دوستم فقط آبروداری میکنن.. یاد بخش پایانیه اون شعری میافتم که دو سال پیش یه شب لیلا تویه خوابگاه بهم داد که بخونم




کدام پل
در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمیرسد

شهر من،من به تو می اندیشم

هوا آنچنان زلال و شفاف است که می توانم سنگریزه های کوه روبرویم را بشمارم.مدهوش هوای حیات بخش این شهرم.شهر نیست.یک پارچه بهشت است و بدون شک برای سجع و قافیه نبوده است که شیراز را جنّت طراز گفته اند.

نه فقط اردیبهشت شیراز ابروی بهشت را می برد بلکه همهء ماههایش چنین سودایی در سر دارند.0(از کتاب اگر قره آقاج نبود نوشته محمد بهمن بیگی)

وبه خاطر همین اردیبهشت های محشر شیراز با اون عطر بهارنارنجهای مست کننده اشٍ که 15 اردیبهشت روز شهر فرهنگ و ادب ،روز شیراز نام گذاری شده.

شیراز نه تنها به خاطر حافظ وسعدی،که هر دو مایهء فخر و مباهات جهانیان هستند،بلکه به خاطر سایر داشته های فرهنگی،هنری،تاریخی،مذهبی و... و پرورش ادیبان،دانشمندان و فیلسوفان بزرگ به حق سزاوار این است که پایتخت فرهنگی ایران باشد.

و به خاطره همهءکمبودها و کاستیهای موجود، این دیار سزاوار توجه و عنایت بیشتر از سوی مسئولان است.شیراز نیازمند نگاهی واقع بینانه،هوشمندانه و از سر دلسوزی است.شیراز وارث تمدنی است که هیچ تهاجمی نتوانست نابودش کند.شهری به جا مانده از تارخ.

عمران وآبادی این شهر، حفاظت از گنجینه های گرانبهایش و شناساندن تاریخ و تمدن باشکوه آن به جهانیان نیازمند عزم واراده همگانی است و مسئولیتی است سنگین بر دوش همهء ما.باشد که روزی شیراز شکوه اساطیری خود را بازیابد.

سعدی در وصف شیراز میگه:

خوشا سپیده دمی باشد انکه بینم باز رسیده بر سر الله اکبر شیراز

بدیده بار دگر ان بهشت روی زمین که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز

نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم که تختگاه سلیمان بدُست و حضرت راز

:

:

که سعدی از حق شیراز روز وشب میگفت که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

دستهای آلوده

چند مدتِ که به صورت اتوماتیک سحرخیز شدم.مثلا" همین امروز جمعه، قبل از ساعت 5 صبح بیدار شدم.قرار بود مامان وبابا برای یه مسافرت چند روز صبح زود راه بیافتن .قبل از 5 بود که رفتن .من بیدار بودم ولی از اونجایی که به خاطر یه سری مسائل از دیروز باهاشون سر سنگین شدم خودم رو زدم به خواب.مامانم میدونست بیدارم اومد خداحافظی کرد.امیدوارم به سلامت برگردن.حالا که بی خوابی زده به سرم مینویسم.

چند ماه پیش که هنوز رگه هایی از حس کتاب خوندن تو وجودم بود مادر نوشته ماکسیم گورکی رو خوندم.چاپ 57.کاغذ هاش از همونهایی که بهمنی عزیز دوست داره،کاهی و قدیمی.تصویر روی جلدش هم یه زن میانسال رو نشون میده.چیزی دستش مثل یه علم که سرش رو به اون تکیه داده. به یه جایی خیره شده.نگاهش سنگینه.نگاهش پُر از...

این تصویر رو خیلی دوست دارم.شاید بشه از تویه چشماش سالهایه زندگیش رو خوند.البته نه یه زندگیه معمولی. زندگی ای پر از...

توی قسمت اول یه گفتگویی هست بین مادر(پلاگه) و پسرش (پاول)که به جملهء آخرش حسابی اعتقاد دارم.

مادر آهی کشید و ساکت گشت.سپس با حال ارتعاش دنبال صحبت را گرفت:

چه می دونم؟میگن که به اشخاص شکنجه میدن،بدنشونو پاره پاره میکنن و استخوانهایشون رو در هم میشکنن ...

پاول جون ،عزیزم،وقتی که فکرش رو میکنم ... میترسم.

-روح رو خرد میکنن نه جسم رو ... وقتی که با دستهای آلوده به روح انسان دست میزنن از شکنجه دردناکتره.

شما چه نظری دارید.تا حالا چنین چیزی براتون پیش اومده؟

لعنت به دستهای آلوده که گاهی راه گریزی ازشون وجود نداره.

میلان باشکوه

با اینکه منچستر رو هم دوست دارم ولی میلان با بازی خوب همهء بازیکنانش سزاوار رسیدن به فینال بود . حالا قهرمانی فقط شایسته میلان.پیش به سوی قهرمانی میلان ، میلان باشکوه.

میلان ۳ منچستر ۰

البته منچستر شانس قهرمانی توی 2 تا جام دیگه رو داره.که حتما"به دستشون میاره

ای خرٌم از فروغ رخت لاله زار عمر

ایلیاتی بودم.به ایل باز گشتم و پس از سالها سواری،سرگردانی،دنیاگردی و چادر نشینی به فکر باسواد کردن بچه های عشایر افتادم و بیش از 26 سال از عمرم را در این راه صرف کردم.(از کتاب بخارای من ایل من نوشته محمد بهمن بیگی)

با او و نوشته هایش سالها قبل از اینکه در کتاب سوم دبیرستان بخشی از خاطرات کتاب بخارای من ایل من چاپ بشه آشنا شده بودم.شاید 15 سال پیش بود که دوستی سفارش کرد که حتما" این کتاب (بخارای من ایل من) رو بخریم.چندان سنی نداشتم ولی انقدر نثر کتاب ساده و صمیمی بود که به خوندن همهء کتاب ترغیب شدم. در تمام اون خاطرات و نوشته ها بزرگی و انسانیت مردی عاشق رو دیدم که به وطن،ایل و مردمانش خا لصانه عشق می ورزید و برای پیشرفت انها به خصوص بچه های با استعداد و با انگیزهء ایل قشقایی ،از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.بهمن بیگی بزرگ معلم ایل قشقایی ،عمری را با تحمل سختی ها و مشقات بسیار در راه با سوادی فرزندان ایل صرف کرد و در نتیجهء تلاش و پشتکار بی وقفهء او وسایر همراهانش بود که، فرزندان کوشای ایل توانستند به موفقیت های چشمگیری دست یابند.. اکنون هزاران هزار مرد و زن فرهیخته و با سواد از ایل بزرگ قشقایی که در سطوح مختلف مشغول به فعالیت هستند زندگیه خود را مدیون معلمی فداکار وپرتلاش هستندکه در برابر کمبودها و کج اندیشیها عقب نشینی نکرد وبه هدف والای خود ایمان داشت.در چنین روزی جا داشت که از یه معلم نمونه یاد کنم هم به خاطر صداقت و جسارتش تحسین برانگیز و قابل احترامش در طی سالها خدمتش در اموزش و پرورش عشایر و هم به خاطر نوشته های صمیمی و ماندگارش.محمد بهمن بیگی به حق چهره ای ماندگار در میان ستارگان پر فروغ این سرزمین با شکوه است ،که متاسفانه مثل خیلی از بزرگان این سرزمین به درستی به همگان معرفی نشده ویا نذاشتن که معرفی بشه.

12 اردیبهشت تنها بهانه ای است برای تقدیم صمیمانه ترین مکنونات قلبی امان به تمام زنان ومردان بزرگواری که با وجود همهء کاستی ها و مشکلات در راه آموزش وپرورش فرزندان ایران زمین با صلابت گام برمی دارند.

و سپاس بیکران از مامان نازنینم به خاطر تمام تلاش های صادقانه و خالصانه اش در طی 28 سال فعالیتش در راه اموزش وپرورش فرزندان ایران .