۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

کورسوهای امید

 بالاخره ایمیل آمد و برای دو هفته دیگه نوبت پرفکتور داریم، امیدوارم که مرحله‌ی اخر باشه در این پروسه‌ی طاقت‌فرسا.

وسط این روزهای نکبت گرفته اینکه آدم‌های زیادی از تجربه‌های تلخ و ازار دهنده تعرض و تجاوز می‌نویسند مرهم دردهای کهنه بیشتر ماست.

همه‌ی خاطره‌های سیاه پس‌زده دوباره روشن می‌شوند، همه‌ی ان دردها و رنج‌ها و سکوت‌های طولانی.

کاش از این به بعد کمتر قربانی شویم، بهم جسارت و قدرت بدیم، همدلی و همراهی کنیم.

۱۳۹۹ شهریور ۲, یکشنبه

دلگیرم از این شهر سرد

 خیلی دلم شکسته، فقط وسط گریه‌های بی‌امون تو تاریکی خدا رو صدا زدم. گفتم خیلی بی‌کسم کمکم کن و چند دقیقه بعد اروم گرفتم. کاش خانواده‌ام پیشم بودن، کاش یه دوستی نزدیکم بود...

چقدر دلم گرفته، فقط و فقط امیدم به خداست و بس.

۱۳۹۹ مرداد ۳۰, پنجشنبه

همچنان منتظر

 اینجا انگار تغییراتی کرده!

اتفاق خوب این مدت ورزش کردن تقریبا هر روز است. با یکی از دیگ‌های اینستاگرامی که خود 

ش وقت می‌ذاره و همه حرکات رو انجام میده و بهم انگیزه میده که منم انجام بدم و نتیجه خویش اینه که دیگه مثل قبل دراز کشیدن برام سخت و ازار دهنده نیس.

بالاخره کارت اقامتم بعد از هشت ماه به دستم رسید، همه این مدت فقط قرار بود یه ادرس تغییر کنه. حالا برای مدارک نیاز به برگه تولد بچه بود، من گفتم به جای رفتن به شهرداری درخواست انلاین بدیم. خوش خیال بودم که فک کردم سریع انلاین برامون میفرستن. از دوشنبه که درخواست دادیم هنوز نرسیده، چرا?0چون تو شرایطی که می‌گن مراجعه نکنید انلاین کارها رو پیش ببرید، برگه رو پست کردن!!!و هنوز هم نرسیده واقعا سیستم اداری فاجعه‌ای دارن. برا کوچکترین مسایل انقد گرفتارم. کاری که با مراجعه زیر ده دقیقه انجام میشد حالا شده این. واقعا هربار سر هر قضیه اداری انقد روح و روانم به فنا می‌ره که فرسوده شدم. فقط باید درگیر این سیستم شده باشی تا بفهمی چی میگم. حتی از گفتنش و فک کردن به این پروسه هم خسته‌ام، خیلی. کاش تموم بشه. لعنت بهشون، اخه چرا یه کار ساده انقد دنگ و فنگ داره. منم خل‌م فک کردم اینترنتی اقدام کنیم کار زودتر میشه...فقط می‌خوام تموم شده.

۱۳۹۹ مرداد ۱۲, یکشنبه

ورزش می‌کنم

نسبت به زندگی آینده‌ام بیمناک‌م و از حجم ناتوانی‌های خودم درمونده. تنها دلخوشیم تو این غربت و تنهایی بی‌انتها پسرمه که گاهی از حجم زیاد خستگی نمی‌تونم مادر خوب و مهربونم براش باشم ولی به خودم حق می‌دهم.
سه روزه ورزش رو شروع کردم و خوشحالم از عرق ریختن. تنظیم کردم عصرها وقتی هنوز بچه خوابه ورزش کنم، حس خوبی ازش دارم. می‌خوام حداقل سالم باشم تا بتونم به بچه‌ام برسم. باید بیشتر مراقب باشم که مریض نشم.
از اینکه بیکارم، از زبان متنفرم و هر وقت می‌خوام برم سمتش تمرکز ندارم، از نداشتن دوست، از این حجم زیاد تنهایی و دوری می‌ترسم و نگرانم.
اگه تا اینجا اومدم می‌دونم که خدا حواسش بهم بوده و مامانم همیشه برام دعا می‌کنه. چقدر دلم براشون تنگه، کاش...کاش...