۱۳۹۸ اسفند ۹, جمعه

کورنا

چن روزه استرس کورنا روز و شب نداشته برام، البته که شب بدتره استرس و‌نگرانیم.
روز آویزون اختیارم و شب همینجور مشغول تجزیه و تحلیل بدترین احتمال‌ها.
بیشتر نگرانیم به خاطر بچه‌اس، اینجا غریب و تنها چه کنیم اگه اتفاقی بیفته.
از داروخانه دستکش و ژل شستشو خریدیم. خانمی که اونجا کار می‌کرد گفت ماسک نمی‌فروشیم، ماسک ها رو برا بیمارستان‌ها فرستادیم و فقط به افراد بیمار با تجویز دکتر می‌دیم.
گفت شستشوی دست‌ها کافیه، جای نگرانی نیست و الخ...
خدا رحم کنه.

۱۳۹۸ اسفند ۶, سه‌شنبه

۳۷ سالگی

دیروز پنج اسفند تولدم بود، یک روز معمولی. معمولی برای ما طی چند ماه اخیر یعنی پر از استرس، نگرانی مدام و بالا و پایین کردن خبرها.
جو کرونا هم در وجودم رسوخ کرده، از بیرون رفتن هم می‌ترسم.
ماندیم خانه به صرف پن شکلات، آب هویج و غم دوری و دلتنگی.
واقعا اگر این پسرک چهارده ماهه نبود این ماه‌ها و روزهای چطور می‌گذشت؟ حتما سخت‌تر، دردناک‌تر، بی‌حوصله‌تر و الخ.
خدا رو شکر که هستی وروجک جان.

۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه

دل تنگی

ماه دیگر میشود دو سال که اعضای خانواده‌ام را لمس نکرده‌ام، باورنکردنی‌ست و غم‌انگیز.
این غم دوری هر لحظه و ساعت با من است گاهی تعجب می‌کنم که چرا هنوز نشکسته‌ام شاید هم تکه‌تکه‌هایم را بند زده‌ام و فک می‌کنم که هنوز نشسته‌ام.
نمی‌دونم کی این قضیه کارت درست میشه، به هیچ جا دستمون بند نیس و همه‌چی در هم گره خورده...