۱۳۹۹ مهر ۴, جمعه

اندوه پاییز

 از تابستون یهویی افتادیم تو پاییز حتی گاهی زمستون. هوای ابری و خاکستری با بارون نرم و پودری...

چقدر دلم می‌خواست زیر آفتاب نحیف روزهای خنک اخر شهریور تنها قدم بزنم...

چقدر همه‌ی این مدت دلم تنهایی خواسته و نداشتم.

چقدر مادر دست‌تنها بودن سخته، چقدر بچه مسولیت داره، چقدر همه‌چی به فنا رفته...

قبل‌تر بهار حساسیت داشتم ولی امسال یه روز از صبح تا ظهر انقد عطسه کردم که داشتم دیوونه می‌شدم، همه چی تغییر کرده. کیفیت بدن، حال، روح و روان...


۱۳۹۹ شهریور ۲۸, جمعه

اووه

 اتفاقی خبر برگزاری تولد یکی از کشته‌شدگان سال ۸۸ را بر سر مزارش خواندم. کیک تولد ۲۸ سالگی را باید فوت می‌کرد ولی...

بعد گفتم ای وای این بچه‌ها همه در همان سن ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ و چند سالگی مانده‌اند. برای همیشه سهراب یا ندا را با همان عکس‌های یازده سال قبل به یاد می‌آوریم. ولی خودمان دیگر به میانسالی نزدیک می‌شویم. حتی نمی‌توانم برای چند دقیقه به این چیزها فکر کنم، بغضم می‌ترکد و دوست دارم یکی اینجا باشد و در کنار هم یاد این روزها کنیم و با هم اشک بریزیم ولی خب کسی نیست.

هوا پاییزی پاییزی شده، چقدر دلم می‌خواهد ظهرها برم بیرون وسط خیابان‌ها و کوچه‌ها قدم بزنم ولی با بچه‌ای که فقط به مادرش می‌چسبد چکار می‌شود کرد؟!

۱۳۹۹ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

کارت رسید

 امروز هوا به سی و چهار درجه رسید ولی خیلی خوب و قابل تحمل بود. الان که دارم می‌نویسم سرم در حال ترکیدنه ولی خوشحالم که بالاخره کارت سفر بچه‌م رو گرفتیم. ماه‌ها درگیر بودیم ولی بالاخره درست شد. اتفاق‌هایی که هر کدوم در موقعیت مناسب می‌تونست شور و امیدم رو هزار برابر کنه هر کدوم انقد به اتفاق‌های سیاه و نکبتی درهم پیچید که دیگه از اون شادی عمیق که منتظرش بودم خبری نیست ولی هزار هزار شکر که بار سنگین دیگه‌ای از رو دوشمون برداشته شد.

۱۳۹۹ شهریور ۲۴, دوشنبه

کاشکی

 کاش یکی یه نوشیدنی داغ برام می‌آورد تا در این سکوت و زیر نور تبلت بدون صدای کسی بنوشم...کاش.

از دیروز حتی نتونستم پنج دقیقه یه جا اروم و بی‌صدا بشینم و گریه کنم.

گاهی مثل همین نیم‌ساعت پیش انقد درمونده‌م، انقد کلافه‌م و انقد همه‌ی حس‌های منفی هجوم میارن که نمی‌دونم چیکار کنم.

چقدر مادر بودن و دست تنها بودن همراه با دلتنگی و غربت سخته، خیلی سخت.

رفتم پست اخر یه سرخپوست خوب رو خوندیم و قلبم دوباره مچاله شد.

۱۳۹۹ شهریور ۱۵, شنبه

بابا نوئل در راه

 هر سال موقعی که ترافل مورد علاقه‌م رو تو لیدل می‌دیدم، می‌فهمیدم دیگه بساط کریسمس و سال نو در راهه. 

امروز از سر بی‌حوصله‌گی سوار بر ماشین رفتیم به مجتمع در مرز بلژیک. باورم نمی‌شد یه کم بعد از  ورودی بساط تزیینات کریسمس و سال نو رو چیده بودن. اول فک کردم فقط در حد عروسک و چراغ‌هاس ولی جلوتر که رفتیم دیدم رسماً ترکوندن. 

خب احتمالا چون انار مرگ و میر در بلژیک با توجه به جمعیت زیاد بوده و همچنین قرار گرفتن این مجتمع در مرز با فرانسه و ترس از ازدحام جمعیت در هفته‌ها و ماه‌های لینده ترجیح دادن زود به پیشواز برن تا مردم از حالا فرصت خرید داشته باشد و ندارن برای روزهای اخر.

مدرسه‌ها هم از سه‌شنبه باز شده، اونم نتایج‌ش تا دو هفته دیگه در میاد! البته که امروز انار ابتلا به نه هزار نفر رسیده که خیلی زیاده.

چه سالی شد امسال، نه فهمیدیم چطور زمستون شد، بهار،تابستون و الان هم پاییز.