۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

آرام و خوب


قرار نیست که یک اتفاق خارق العاده بیفتاد تا یک روز بشود روز خوب که، قرار هم نیست که من همیشه بنالم و اعصابم خرد باشد که. مثلن همین امروز، واقعا برای من روز خوبی بود.
به چند دلیل؛ یکی اینکه تا ظهر دفتر نرفتم، چون دو تا برنامه داشتم.
یکی از برنامه‌ها اختصاصی بود با یک آدم خوب که هم خوب حرف می زد و هم فضای آن جا خوب بود.
برنامه دوم هم جایی بود که دوستش دارم، حالا گیرم دو تا بشری که ازشون خوشم نمی‌اد هم بودن.
تصمیم داشتم نرم دفتر ولی از شانس نیمه کج سیستم آقای روابط عمومی خراب شده بود باید می‌رفتم از سیستم یه نفر دیگه استفاده می‌کردم. بنده خدا هم نشسته بود یه جا ولی من معذب بودم.
خلاصه سریع کارم رو تموم کردم بعد یه نفر پیامک داد، یه نفر که دچار مشکل شده بود دیدم مجبورم برم دفتر (فک کنم ذکات حال خوب اینه که به داد حال یه داغون برسی).
خلاصه رفتم دفتر و چقد خوش شانس بودم من، که دو نفر بیشتر دفتر نبودن.
وقتی موجودات آزار دهنده تو دفتر نیستن آدم کمی آرامش داره، از دیروز تا حالا از یه نفر به شدت هر چه تمام‌تر متنفر شدم نه که قبلن نبودم ولی با کار دیروزش واقعا حالم بهم می‌خوره که چشمم به چشمش بیفته.
خلاصه یه ساعت بیشتر دفتر نبودم و این یعنی یه نفس عمیق بدون نگرانی و اعصاب خردی.
کلن حال خوبه امروزم رو مدیون هوای خوب، ندیدن موجودات کثیف و عوضی و کمتر تو دفتر موندن هستم.
من عاشق این هوام؛ یه جور ابری خاص که آدم دلش می خواد همه اش حالش خوب باشه، شاد باشه، پرانرژی و کمتر غر بزنه.
منتظر یه خبر خوب هم هستم، کاش زودتر برسه این خبر.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

خدایی خدا

من بنده ناشکر و ناصبور خدا هستم؛ که مدام غر می‌زنم، که مدام می‌نالم.
ولی خدا خیلی خدایی می‌کند، خیلی‌ها.
چند دقیقه پیش پیامکی آمد که در حد لالیگا خرکیفم کرد.
انقدر که باید از خوشحالی کسی را بغل می‌کردم ولی مامان خواب بود به جایش بعد که چند بار از روش خوندم آبجی کوچیک رو صدا کردم و بغلش کردم.
الان تا حد زیادی از خدا شرمنده‌ام، ولی خب پرو هستم دیگه! دوباره فردا غر و ناله شروع می‌شه.
از یه طرف هم به خاطر یه فایل صوتی به گوش‌های خودم هم شک کردم.
من فایل رو کامل گوش کرده بودم، بعضی حرفایی رو که دیدم نوشتن من در فایل صوتی نشنیدم!
باز امشب زنگ زدن می‌گن مطمئنی این حرفا رو نگفته می‌گم خوب من نشنیدم می‌گن کامل ضبط کردی؟
چی بگم؟ آدم به گوش خودشم شک می‌کنه!
دارم برا چندمین بار از اول گوش می‌کنم.
جناب استنباطی نوشتین، گوش من هنوز هم سالم.
من یه بار یه سووال پرسیدم، تا مدت‌ها داشتم جواب پس می‌دادم که چرا این سوال رو پرسیدم.
دیگه اهل ریسک و این حرفا نیستم.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

کتاب


یادم رفت بنویسم که دو هفته‌ای هست که شروع کردم به خواندن کتاب "تاریخ ایران مدرن".
خواندنم خیلی کند پیش می‌رود ولی از هیچی نخواندن بهتر است.
دارم تلاش می‌کنم که برگرددم به روزهای گذشته‌ای که دوستشان داشتم، پر بود از کتاب خواندن، فیلم دیدن و کاکائو.
کتاب نخواهنده فراوان دارم، ولی نمی‌دانم چرا دلم به خواندنشان نمی‌رود، یکی میست بگه آخه شافتک، تو دلت به چی می ره؟
اطلاعات مربوط به کتاب تاریخ ایران مدرن رو می‌توانید اینجا ببینید:
http://www.ketabnews.com/detail-23811--19.html

روزگار من

وقتی که خیلی خسته‌ام سرم رو بذارم رو بالشت دیگه خوابم می‌بره؛ لازم نیست هی جون بکنم.
دیشب هم همن طور شد خوابیدم تا نصف شب که از صدای خوردن بارون رو نمی‌دونم چی توی حیاط خلوت بیدار شدم.
رفتم یه لیوان آب خوردم و تا خود صبح (۷) خوابیدم؛ دوست دارم بخوایم ولی دیگه نمی‌تونم.
اتاقم وضعش خیلی داغونه، انقدر که خودمم سختم شده دیدن این همه بی‌نظمی، ولو بودن مجله و کاغذ و...
باید به دستی به سر اتاقم بکشم؛ از همین اول صبح حال ندارم.
می‌دونی وقتی آدم احساس آرامش نداره، وقتی نسبت به یه شرایطی حس خوبی نداره و از سر اجبار داره تحمل می‌کنه مدام با خودش درگیره، مدام در برابر فکرا و ایده‌هایی که به ذهنش می‌رسه جبهه میگره، اجازه نمی‌ده تغییری در شرایط خودش به وجود بیاد.
می‌گه بذار همین جوری باشه بذار بدتر بشه ولی بهتر نشه! این فضا این ادما ارزشش رو ندارن ولی خودِ خرش نمی‌دونه که داره از همه بیشتر به خودش ضرر می‌رسونه شاید هم بدونه ولی میخواد با خودش هم لجبازی کنه.
اینه روزگار من.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

سرد، خاکستری شاید هم...


صبح به زور از خواب بیدار می‌شوم؛ از آن صبح‌هایی است که دلم می‌خواهد پتو را بکشم روی سرم بی‌خیال همه چیز شوم ولی نمی‌شود.
یک همایش است که گند بزنن به بخت ما خود جناب من من هم می‌آید.
با اکراه آماده می‌شوم برای رفتن، حالا هر روز باید قبل از صبحانه (چقد هم صبحانه خورم) یکی از این قرص‌ها را بندازم بالا.
دکتر گفته دچار نرمی مفاصل شدم، علت هم کمبود کلسیم است! سه تا آمپول نوشته، نزدم یعنی مثه سگ از آمپول زدن می‌ترسم.
واقعیت‌اش هم اینکه اصلن از رفتار و طرز برخورد دکتر پر افاده خوشم نیامد، فک کرده بود کیه؟
خب بی‌خیال کجا بودم؟ از خونه زدم بیرون!
تقریبا نزدیکی‌های محل برنامه دیدم زود می‌رسم گفتم بذار پیاده از توی پارک برم، یه کمی همچی الکی پلکی انرژی مثبت برا خودم بجورم!
این پارک از‌‌‌ همان اولین پله‌اش برام خاطره داره تا می‌رسه به وسط.
اول پارک که وایسم و چشمم رو ببندم مطمئنا روزهای دهه ۷۰ برام زنده می‌شن؛ دور هم جمع شدیم و با کلی سرو وصدا داریم کلمه‌ها رو بلند بلند داد می‌زنیم تا همه بفهمن.
یادش بخیر قبل از امتحان می‌ترم و فینال جمع می‌شدیم اونجا سووالای ترم‌های قبل رو با هم چک می‌کردیم.
وسط پارک هم، بماند برای بعد! داره دیرم می‌شه.
پارک خلوته و هوا فوق العاده عالی و این تنهایی چقد حال می‌ده.
اصلن مدتیه دوست ندارم با کسی باشم، حرف بزنم یا توی جمع باشم! تنهایی رو ترجیح می‌دم.
نه جون خودم قبلا خیلی اجتماعی بودم؟!
خلاصه برنامه مزخرف تموم می‌شه! خیلی جالبه از کسایی تقدیر می‌شه که اصلن...
تازه رسیدم اداره مثله چند روز قبل شوفاژ‌ها خاموشه، من دارم سعی می‌کنم که حرفی نزنم و اعتراضی نکنم.
دارم سعی می‌کنم کارم رو زود تموم کنم و بر گردم خونه! هنوز وسط کارم که تلفن داخلی زنگ می‌زنه؛ فلان ساعت فلان جا برنامه است برید.
اعصابم خرد می‌شه، خیلی خیلی.
من صبح تا حالا برنامه بودم ولی جناب من من جرات نداره به بقیه بگه، به من می‌گه! جایی که حوزه کاری من نیست، جایی که من از اون جا کاملن حذف شدم انگار روح می‌رم تو برنامه هاشون و مثل روح هم بر می‌گردم.
اعتراض نمی‌کنم به خاطر اینکه...
شاید یه روزی تو گوشت بگم چرا اعتراض نمی‌کنم، چرا حرفی نمی‌زنم و این سکوت و این خودخوری موجب می‌شه مدام ستون فقراتم تیر بکشه.
می‌رم برنامه جای که از آدم هاش، از فضاش و از بودن خودم اونجا متتفرم، می‌فهمی متنفرم یعنی چی؟
۲۰ دقیقه؛ ۳۰ دقیقه انتظار! اعصابم خرده بلند بلند اعتراض می‌کنم یکی می‌گه خودت رو خراب نکن مثه ما به رییست بگو اون اعتراض کنه!
تو دلم می‌گم من اگه از اون مطمئن بودم کلن ول می‌کردم می‌رفتم ولی...
پرو شدن هر وقت دلشون خواست می‌گن بیاین و بعد...
این همه معطلی برای حدود پنج دقیقه حرف زدن!!! این‌ها از اون دردایی هست که هر کسی نمی‌فهمه.
دو سال و چند ماهه تو این فضا هستم ولی یکی از اون چیزایی که به شدت اعصابم رو می‌ریزه به هم این تاخیرهاست، کسی خبر نداره بعضی وقت‌ها این تاخیر‌ها چقدر برنامه‌های ادم رو بهم می‌ریزه.
الان حالم کمی بهتره، گردنم درد می‌کنه هنوز.
اتاقم هواش یه چیزایی تو مایه‌های قطب ولی تحمل‌اش می‌کنم چون با همه نا‌مرتب بودنش، پیله مورد علاقه منِ جایی که توش راحتم، ارامش دارم و می‌تونم بنویسم.

×××××××××××××××××××××

به جر نوه فک نکنم کسی اینجا رو بخونه، خودم هم آدرسش رو به کسی ندادم!

اینجا نوشته هاش آرامشی نداره، ولی نوشتنشون به من آرامش می ده.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

روزهای ناارام


صبح که بیدار شدم اصلن دلم نمی‌خواست برم سر کار، ولی رفتم دیگه.
رفتم برنامه بعد یکی از بچه‌ها رو اونجا دیدم داره ارشد می‌خونه؛ گفت برو دفترچه رو بخر یعنی یه جورایی از تردید بیرونم آورد.
حالا حداقلش اینه که دفترچه رو می‌خرم، بعدش یا می‌خونم یا نه!(نمی‌دونم به خدا چه غلطی باید بکنم؟)
بعد از اونجا می‌رم یه برنامه دیگه سه تا ناخاله وسط جلسه وارد می‌شن، چقدر ازشون بدم می‌آد و از یکیشون بیشتر.
به جز برهم زدن نظم جلسه و شلوغ کاری هیچ کاری بلد نیستن با اون سووالای مزخرف.
بعد از جلسه راه می‌افتم طرف اداره، نم نمک بارون می اد.
شوفاژ‌ها خاموشه و تازه خط‌های آزاد تلفن هم محدود شده.(صفر تلفن هم که عمریه بسته است)
یه برنامه آشغال هم برام گذاشتن ساعت ۱۶. منم می‌گم به درک؛ عمرا که برم.
باید ماهانه به ما کرایه تاکسی بدن؛ ولی یه قرون ندادن.

اعصابه همه ریخته به هم، سر و صدای اعتراض تو اتاق ما بالا می‌ره.
همه توقع دارن اون یکی اعتراض کن، فقط نق و نوق می کنن.
حوصله نوشتن ندارم، حوصله موندن تو اون فضا رو ندارم و راه می‌افتم به طرف خونه.
مامان می‌دونه چقد از چلو کباب بدم می‌آد، غذا چلو کباب نذری داریم!
منم با اون اعصاب خرد و خمیر، ناهار نون و پنیر می‌خورم.
تلفن زنگ می‌زنه! یکی می‌پرسد برای برنامه عصر نمی‌ای، منتظرت هستیم؟
کمی تعجب می‌کنم، می‌گه زنگ زدم اداره گفتن تو می‌‌ای برنامه!
این هم آخر شانس.
یه برنامه آشغال رو هم نمی‌ری از این ور و اون ور دنبالت رد و نشونت رو می‌گیرن.
الانم حالم چندان خوب نیست، اعصابم خیلی خرده از کار، از فضایی که اونجا حاکمه.
یه دردی هم پشت گردن تا ستون مهره هام دارم که هیچ جور نمی‌تونم توصیفش کنم! فقط وقتی شروع می‌شه انگار بند بند وجودم پرت می‌شه یه طرف.
×××××××××××××
مدت‌ها منتظرم باران بودم که بیاید، بدون چ‌تر راه بروم و خیس بشم! خیسِ خیس و سبک بشم سبکِ سبک.
حالا باران که می‌بارد حسرت ذره‌ای ارامش را دارم که از بودن و دیدنش لذت ببرم.

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

نمی دانم ها

ناهماهنگی‌ها و مدیریت ضعیف در مجموعه کاری هر روز بیشتر از قبل نمایان می‌شود.
عده‌ای هم انگار در میان این آب گل آلود دنبال صید و صیادی هستند و خبر ندارند که دنیا انقدر کوچک شده که خبر‌ها از منابع مختلف می‌رسد.
دیروز وقتی رفتیم سرکار، مشخص شد که شوفاژ‌ها را خاموش کرده‌اند که مبادا هزینه‌ها بالا رود، همه فقط غر ردند ولی کسی اعتراضی نکرد.
من که گفتم عمرا اعتراض نمی‌کنم، آدم یک بار دو بار اعتراض می‌کند ولی وقتی می‌بیند عده‌ای در این مجموعه از روی محافظه کاری، سیاستمداری، موذمار بازی یا هر چیز دیگری که بشود اسمش را گذاشت آن دورتر‌ها می‌ایستند و لام تا کام حرفی نمی‌زنند به همین نتیجه می‌رسد که سکوت کند.
حالا بماند‌‌‌ همان دو بار که حرف زدم چه جواب‌هایی که نشنیدم!
کار‌هایم را می‌کنم و بار و بندیلم را می‌بندم می‌آیم خانه، سعی می‌کنم برایم مهم نباشند ولی سعی‌ام الکی است چون اعصابم را همین‌ها به فنا داده‌اند.
ثبت نام ارشد آزاد شروع شده از یک طرف دلم می‌خواهد درسم را ادامه دهم، از طرف دیگر هم تنبلی و هم نداشتن تمرکز موجب شده نتوانم منابع درسی را بخوانم.
این چند ماه اخیر درگیری‌های کاری زیاد بوده، انقدر که عصر‌ها خسته و کوفته می‌توانم خودم را فقط به خانه برسانم و توی اتاقم ولو شوم.
بعد دوست دارم فقط راحت باشم، توی نت چرخی بزنم و وقت کشی کنم، با این اوضاع من چطور می‌توانم به قبولی در کنکور امیدوار باشم؟!
از طرف دیگر فکر کردن به اینکه باید از شهر خودم دور شوم به شدت موجب اضطرابم می‌شود، نمی‌دانم انگار سن و سال آدم که بالا می‌رود از آن همه شور، هیجان و کنجکاوی‌ برای بودن در فضاهای جدید هم کم می‌شود.
دل بریدن و رفتن برایش سخت می‌شود، انگار فقط دوست دارد توی پیله خودش باشد و بس.
آقای برادر می‌گوید این فضای بسته‌ای که خودت را در آن محصور کردی باعث شده این جور فکر کنی از این فضا که خارج شوی شاید...
نمی‌دانم! شاید راست می‌گوید، باید از این فضا دور شد ولی من دیگر آن آدم پر جنب و جوش آخر دهه ۷۰ نیستم؛ زود خسته می‌شود، حوصله انتظار کشیدن ندارد.
گاهی از خودش هم خسته است ولی نمی‌تواند از شر خودش خلاص شود.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

این بیرون خبری نیست، باور کن

دوباره چند روزی ننوشتم، فک کنم روزهایی که نمی‌نویسم کمی آرامش روحی و روانی دارم، شاید هم چون تنبلی‌ام می‌شود.
از بعضی‌ها نا‌امید شدم، خیلی هم زیاد.
نمی‌توانم قبول کنم که به خاطره یک سری بده بستان‌ها، بشوند ابزاری در دست دیگران.
من نمی‌توانم این نوع برخورد‌ها، این نوع نوشتن‌ها و این نوع حمایت‌هایشان را تحت هیچ شرایطی درک کنم، من با این رفتار‌ها مشکل دارم.
وقتی رفتار‌ها و برخوردهای این روزهای برخی آدم‌های مدعی را می‌بینم گاهی ته دلم می‌لرزد، به فکر فرو می‌روم و یه جایی در درون پر آشوبم، شروع می‌کند به جلز و ولز کردن.
به همه آدم‌هایی فکر می‌کنم که نشناخته و شناخته طی این یک سال و چند ماه از بین ما رفتند و هر بار با خواندن خبری از رفتن یک غریب آشنا، اشک‌هایم بی‌اختیار روان شدند و چه بغض‌هایی که همدم آن روز‌ها و لحظه‌ها نشدند.
به یاد همه دوستان آشنا و غریبی می‌افتم که حالا همدمشان م‌له‌های سرد لعنتی است، برای چه؟ برای که؟!
آن‌ها فکر می‌کنند این بیرون چه خبر است، من دوست ندارم اصلن متنفرم که فکر کنم آن‌ها قهرمان هستند، نه نیستند!
بعضی شب‌ها تا صبح زجر می‌کشم از فکر کردن به این موضوع که آن‌ها لابد تصور می‌کنند این بیرون مردم دارند چه‌ها که نمی‌کنند، مردم مبارزه می‌کنند، به یادشان هستند و دارند مقاومت می‌کنند.
تصور کردن این که در ذهنشان چه می‌گذرد و چطور لحظه‌ها را می‌گذرانند، به کدام امید و با کدام انگیزه دردناک است! شاید هم نابود کننده، نمی‌دانم.
نه این بیرون هیچ خبری نیست، هیچ خبری نیست! ما اهل مبارزه نیستیم ما فقط منتظریم یکی صدایی کند یکی بلند شود تا ما هم آن دورتر‌ها کمی نیم خیز شویم.
منتظریم یکی کاری کند و ما هم در خانه‌های گرممان کنار بخاری و شومینه‌ها بگوییم ایول، بالاخره صدایی کسی در آمد.
منتظریم یکی به جان آن یکی بیفتد بعد کمی دور‌تر بایستیم و تنها نظاره گر زد و و خورد‌ها باشیم و در دلمان بگوییم بذار خودشان به جان هم بیفتند.
خودمان تکانی نمی‌خوریم، منتظریم! همیشه منتظر دیگرانی هستیم که آن‌ها هم منتظر دیگری هستند.
این روز‌ها خیلی به تو فکر می‌کنم؛ گاهی ساعت‌ها به عکست نگاه می‌کنم و به فکر فرو می‌روم و مدام می‌گویم نه، جای او آنجا نیست.
هیچ آرمانی در این سرزمین با مردمانی که هر روز به رنگی در می‌آیند، مردمی که با وزش هر بادی تغییر رای می دهند، مردمی که روزهای سخت، روزهای بیم و انتظار می روند در لاک خودشان و دمی از کسی بلند نمی شود ارزش آن را ندارد که امثال تویی به ماندن پشت م‌له‌های سرد عادت کند.
کاش هیچ وقت فکر نکنی که ماندنت پشت آن م‌له‌ها هزینه‌ای است که برای آزادی باید بپردازی، نه!
آزادی زمانی ارزش دارد که بدانی همه با هم برای بودنش مبارزه می کنند.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

اتراق در خانه

دیروز الکی الکی مجبور شدم مسیر اداره را سه بار برم و برگردم.
از همه اعصاب خردکن‌تر رفتار مسوول یکی از سازمان‌ها بود که برگشته می‌گه چرا نمی‌نویسی؟ داری شیطنت می‌کنی؟ مردک فک کرده هر چرت و پرتی که می‌گه من باید بنویسم.
عصر هم بالاجبار می‌روم برای مراسم یک جشنواره! از اولش سخنرانی بوده تا آخرش.
حالم بهم خورد از این همه مسخره بازی، سردردم هم از‌‌ همان جا شروع شد.
مجبور شدم برگردم دفتر و ساعت از شش گذشته بود که راه افتادم به طرف خانه با سردرد سگی.
در مسیر هی سردر بیشتر می‌شد بس که هی گذشته را مرور کردم نه نشخوار کردم.
از ابتدای بلوار تا خانه هم مجبور شدم پیاده بیایم و عجیب هوا سرد بود.
رسیدم خانه جنازه‌ام ولو شد جلو بخاری ولی پا‌هایم گرم نمی‌شدند.
از شدت سردرد دچار حالت تهوع شده بودم با چشم‌هایی که از درد می‌خواستند از حدقه بزنند بیرون!
سرم را گذاشتم روی بالشت و تا خود صبح خوابیدم.
صبح هنوز هم سردرد داشتم گفتم گور پدر کار، نمی‌روم سر کار می‌مانم خانه می‌خوابم.
سرم هنوز درد می‌کند ولی خوب شد سرکار نرفتم.
به این فکر می‌کنم که چه راحت و مثل آب خوردن جناب "من من" جواب همه زحمت‌ها و تلاش‌هایم را داد.
وقتی در این حد قدرن‌شناس هستند من چرا انقدر خودم را به آب و آتش بزنم؟! برای کی برای چی؟
گاهی زیاد پشیمان می‌شوم از همه احترامی که به این جناب گذاشتم، ولی حالا بعد از آن حرفش دیگر سعی می‌کنم بی‌خیال‌تر باشم.
سعی می‌کنم به بشرهای دو پا آنقدری احترام بگذارم که مرا می‌بینند.
سعی می‌کنم خیلی‌ها را حذف کنم، حذف! آنهایی که بودنشان فقط راه راحت‌تر نفس کشیدنم را می‌گیرند.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

روزهای آرام

دومین روزی است که باران می‌بارد، چه خوب.
ساعت از ۹ گذشته که می‌رسم اداره، ریلکس‌تر و آرام‌تر از همیشه کار‌هایم را انجام می‌دهم و ساعت ۱۲: ۳۰ خداحافظی می‌کنم.
در این چند ماه اخیر شنبه و یکشنبه این هفته جز بی‌دغدغه‌ترین و آرام‌ترین روزهای کاری بودند.
جناب «من من» نیست تا حضورش مدام موجب اضطراب و نگرانی شود، جناب نیست تا به کاری مجبورت کند که دوست نداری انجام دهی و او نیست تا هی زنگ بزند بگویید فلان کار چه شد.
چیزی که برای او مهم است میزان عملکرد روزانه است، اینکه تو خسته باشی، دلخور باشی، اینکه حس و حال نداشته باشی یا اصلن از رفتن به فلان برنامه متنفر باشی، برایش محلی از اعراب ندارد.
بعضی وقت‌ها پیش خودم می‌گویم اگار این میز و صندلی‌ها خیلی چیز‌ها را از آدم‌ها می‌گیرند حتی حس و شعورشان را.

از طرف دیگر باران باریده و هوا سرد‌تر از قبل شده، دلنگرانم برای پسرکی که باید این روز‌ها پشت می‌له‌های سردی باشد که لعنتی ان، خیلی لعنتی.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

باران می بارد همراه با غم

چند روزی ننوشتم نه اینکه مطلبی نبود برای نوشتن، بلکه حس‌اش نبود.
فضای کاری خیلی مزخرف‌تر از قبل شده! قرار بوده عده‌ای را ببرند برای نشستی خارج از استان، بعد ما باید این موضوع را از دیگران و توی جلسه‌هایی خارج از مجموعه کاری خودمان بشنویم.
جالب‌تر اینکه طرف بیاید به من بگوید خبر دار هم نمی‌شویم دبیرمان برای چند روز عوض شده؟
من هم دلم دق کرد گفتم خیلی اتفاق‌ها می‌افتد که ما بی‌خبریم، یعنی خر خودت هستی.
راستش خسته شدم از این همه به کوچه علی چپ زدن و دروغ های دیگران را به رویشان نیاوردن.
طرف فقط بلد شده دروغ بگوید انگار که نه انگار.
حالم بهم می‌خورد! لزومی نمی‌بینم احترام بگذارم به آن‌ها که به شعورم لگد می‌زنن.
××××××××××××××××××××××××××

از صبح باران می‌بارد، مدت‌ها منتظر باران بودم ولی دلم از صبح گرفته.
مدام به فکرش هستم! اینکه این روز‌ها و این لحظه‌ها چه می‌کند.
دلم قبلن این قرتی بازی ها را در نمی آورد ولی یه مدته زیاد دارد خودش را لوس می کند.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

رِفیق

‌ای روزگار! امروز صبح می‌روم برنامه نزدیک‌‌ همان جایی که زمانی از پنجره کلاس درس وقتی بیرون را نگاه می‌کردم می‌شد اسب‌هایی را دید که داشتند یورتمه می‌رفتند.
حالا خانه‌های قوطی کبریتی جای آن میدان اسب دوانی را گرفته و چقدر متنفرم از دیدن این قسمت از شهر.
وسط راه یکی بوق می‌زند و می‌پرم بالا.
تازه توی جلسه متوجه می‌شوم برگه‌هایم را نیاوردم، سر دردردم شروع می‌شود.
اصلن حس گوش دادن نیست، رفته‌ام در هپروت سیری کنم! هر از گاهی چند کلمه‌ای یادداشت می‌کنم و بیشتر کاغذ را خط خطی.
همه امیدم به‌‌ همان ریکوردری است که هلش دادم جلوی طرف.
حرف می‌زند مدام و من تک چرخ می‌زنم در هپروت، بعد به جایی می‌رسم که کلن حس تک چرخ زنی در هپروت را هم از دست می‌دهم.
بعد یهویی بار و بندیل را می‌بندم و وسط جلسه می‌زنم بیرون! به درک.
پیاده و سلانه سلانه راه می‌روم حتی نمی‌دانم سوار تاکسی بشوم یا اتوبوس!
اتووس می آید سوار می‌شوم! جا که نیست گوشه‌ای می‌ایستم و زل می‌زنم به بیرون.
یهو یه نفر می‌پره جلو و اسم را صدا می‌کند.
دوستم است دوست دوران دبستان خوشحال می‌شوم واقعا خوشحال.
خرف می‌زنیم تا می‌رسیم به جایی که من باید پیاده شوم.
دنبال کار می‌گردد فقط می‌گویم مملکت شده پر از گرگ، دروغ و تظاهر بپا دختر خوب.
بعد پیاده می‌شوم احساسم می‌گوید حوصله ندارد منتظر اتوبوس بماند سوار تاکسی می‌شوم.
می‌رسن دفتر و چند دقیقه بعد به سختی نفس می‌کشم، احساس می‌کنم فضا به قدری سنگین است که نفسم بالا نمی‌آید!
یک نفر کاری کرده که حالم ازش به هم می‌خورد.
زنگ می‌زنم به مامان می‌گه نمی‌دونم چیکار کنم؟ غیر قابل تحمل! می‌گه منم نمی‌دونم.
حالا حالم بد‌تر هم شده فقط تلفن را بر می‌دارم و به حیاط پناه می‌برم شماره دوستی را می‌گیرم جواب نمی‌دهد! بعد با شماره‌ای دیگر زنگ می‌زند و سلام و بغضی که سرخود می ترکد.
بعدد خودم می‌زنگم و هق هق گریه! بهش می‌گم الان فقط باید گریه کنم چند دقیقه دیگه خوب می‌شه و حرف می‌زنیم و حرف و حرف و حرف.
حالام بهترمی شود، یعنی فشار عظیمی از روی ذهنم، فکر و روحم برداشته شده است.
آخرش می‌گوید دیوانه بازی‌ها و احساساتت را بذار برای گفت‌و‌گوهای خودمانی، در محیط کار عاقلانه برخورد کن.
خودش کلی غم و غصه دارد با انبوهی از تجربه‌های تلخ و ناموفق ولی همیشه گوشش برای غر زدن‌های من وقت دارد.
این را می‌گویند رِفیق لحظه‌های صفر مطلق.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

از دیکتاتوری چه زاده خواهد شد؟

می‌دانی انگار اصلن دیگر درد را حس نمی‌کنم، انگار دیگر سنگینی حرف‌ها آزارم نمی‌دهد.
بیش از یکسال است که ناگهان احساس می‌کنم مهره‌های کمرم از هم باز می‌شود و دیگر هیچ دردی را احساس نمی‌کنم، انگار بند بند وجودم به گوشه‌ای پرت می‌شود.
اولین بار به گمانم این احساس را مرداد ۸۸ داشتم.
اولش که ٱن حرف‌ها را شنیدم قلبم تیر کشید؛ برای دقایقی احساس کردم یک سمت از بدنم فلج شد، او داشت به حرف‌هایش ادامه می‌داد ولی من دیگر در آن فضا نبودم.
حسی وجودم را فرا گرفته بود که انگار هم درد بود و هم نبود! برای دقایقی قادر به حرکت انگشتانم نبودم.
بعد از آن بود که این حس هم شد رفیق شفیق‌ام، در کنار سردردهای سگی که دیگر گریزی از آن‌ها نیست.
امروز هم وقتی جناب داشت حرف می‌زد همین حس را داشتم. برای لحظه‌ای دوباره مهره‌های کمرم از هم باز شدند! گویی بند بند وجودم به گوشه‌ای پرت شد.
روزگار بدی را می‌گذرانم. نمی‌دانم چه خواهد شد ولی روسیاهی برای کسانی می‌ماند که "منیت" تمام وجودشان را گرفته است.
از دیکتاتوری چه‌زاده خواهد شد، جز کینه، خشم و نفرت؟

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

اعتراض هم که می کنی...

خیر سرمان می‌خواستیم نسبت به شرایط موجود کاری اعتراض کنیم.
زبانی اعتراض کردم متهم شدم، چهار تا چیز هم بهم چسباند تا دندم نرم شود و حفه خون بگیرم.
پیش نوک‌های موزمار کار را خراب کردند و ما هم داریم مثل قبل کار می‌کنیم.
به این نتیجه رسیدم که باید سرم را مثل خر بیندازم پایین، به کسی اعتماد نکنم و مثل گاو کار کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هوای امروز ابری است، گاهی می‌شود از آن ابری‌ها که باب دل خودم است.
از ان‌ها که می‌شود بی‌خیال عالم و ادم شد، دست‌هایت را بکنی داخل جیب کاپشن و یک مسیر بی‌انتها را بگیری و هی بروی و هی بروی و مدام خیال‌پردازی کنی.
ولی خب! دیگر من آن آدم سابق نیستم دل می‌خواهد ولی پایم توانش را ندارد.
گاهی بدجوری احساس ناتوانی می‌کنم.
این احساس خیلی دردناک است، خیلی! از این حس می ترسم.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

لبخندهایش

این روز‌ها زیاد به یک نفر فکر می‌کنم، کسی که از ما خیلی دور نیست ولی هست.
دیروز توی نماز کلاغی‌ام همه‌اش به یاد او بودم، تصویرش گاهی برای دقایق طولانی جلو چشمم ثابت می‌ماند و حرکت نمی‌کند.
گاهی همین طور که روی تخت دراز می‌کشم چشم‌هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم چطور لحظه‌ها، ساعت‌ها، روزها و ماه ها را می‌گذراند.
بعد به لحظاتی می‌رسم که دیگر نمی‌توانم تصویرهای ذهنی را ادامه دهم.
بلند می‌شوم و فقط درون تنهایی خودم جایی که صدایش را جز تو کسی نمی‌شنود فریاد می‌زنم، چرا؟
دوستی است که در آزادی ندیدم ش، در لحظه‌های رهایی کنارش نبودم.
ولی حالا هر از گاهی این فرصت پیش می‌آید که در جایی ببینمش که سقف اش آسمانی آبی نیست.
جایی که میله‌های سرد، میله‌های لعنتیِ سردِ سردِ سرد...
جایی که می‌ترسم فاصله‌ها، فراموشی بیاورد، من او را آنجا می بینم! با حسی توام با ترس، نگرانی، بیم و امید.
نمی‌دانم چرا دلم برایش انقدر تنگ می‌شود، حرف‌های ما فقط در حد یک سلام و علیک و احوال پرسی آن هم در حد دو سه دقیقه بوده با نگاه‌هایی که همواره مزاحم بودند.
دستم به جایی بند نیست، جز دعا برای رهایی و آزادیش.
دعا می‌کنم این بار لبخند‌هایش را زیر آسمان آبی ببینم.
خدایا! نفس کشیدن زیر این آسمان آبی درخواست زیادی است یا برای در کنار هم بودن و با هم نفس کشیدن باید هزینه زیادی پرداخت؟!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

سردرگم

اوضاع مجموعهٔ کاری اصلن خوب نیست، دارم گیج می‌شوم؛ نمی‌دانم به کی اعتماد کنم.
می‌دانی وقتی فشار روی آدم می‌آید، وقتی تحمل فضایی برایت سخت می‌شود، می‌خواهی به یک نفر پناه ببری یک نفر تکیه گاهت باشد و اصلن به بعدش فکر نمی‌کنی.
حالا که پس از کلی کلنجار رفتن با خودم فرصت فکر کردن و عمیق‌تر نگاه کردن به دور و اطرافم را پیدا کردم، می‌بینم نه آن طور هم که فکر می‌کردم نیست.
هر کسی در این شرایط مه الود دنبال منافع شخصی خودش است، شاید اوضاع کاری و شکایت از این شرایط؛ بهانهٔ خوبی باشد که کمی بهم نزدیک شویم ولی هر کسی دنبال اهداف خودش است.
نیروی‌های رسمی دنبال اضافه کار و موقعیت خودشان هستند؛ حالا گیرم کمی هم با ما همدردی کنند.
این را وقتی می‌فهمم که طرف دارد برای حق ماموریت با جناب صحبت می‌کند یا آن یکی که به موزمار‌ترین شیوه تلپ شده گوشه‌ای و صدایش هم در نمی‌آید و فقط کار خودش را می‌کند، آن یکی هم...
این وسط تازه متوجه شدم خبرهای دیگری هم بوده، جلساتی هم برگزار شده که روح‌ام از ان‌ها بی‌خبر بوده! این وسط من خرِ سادهٔ احمق می‌روم علنا اعتراض می‌کنم، اگر کاری خواسته می‌شود که انجام دهم با اکره و با فس فس انجام می‌دهم یا کلی بهانه می‌آورم.
در حالی که بقیه با سیاست علنی اعتراض نمی‌کنند بلکه در خیلی موارد هم با جناب همگام می‌شوند.
من خیلی احمقانه همهٔ ناراحتی‌ام همه اعتراضم به وضع موجود را نشان می‌دهم ولی بقیه!
فکرش را که می‌کنم می‌بینم در این فضا بزرگ‌ترین اشتباه اعتماد به اطرافیان است، اینکه هر چی در دلت هست بریزی وسط.
ه‌مان سال ۸۷ بود که آقای برادر با تحکم گفت توی این فضا نباید به هیچکس اعتماد کرد دوست هیچ معنایی ندارد! راست می‌گفتی آقای بردار ولی چه کنم که وقتی فشار‌ها زیاد می‌شود فقط دنبال راهی برای نجات هستم.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

دردهای ناگقتنی این روزها

دردهای مشترک این روز‌ها نوشتنی نیست، یعنی خود درد‌ها انقدر درد هستند که فقط باید با تمام وجود حس اشان کرد.
قرار نبود این طور شود، قرار نبود آدم‌های دور از همی باشیم، قرار نبود سهم ما از همه تلاش‌ها و انرِژی‌هایی که برای کار می‌گذاریم شنیدن حرف‌های دردناک باشد.
یادم می‌آید یک زمانی تا دیر وقت سر کار بودم، می‌دانستم یک نفر هست که همواره قدردان تلاش‌هایم هست! با زبانش با رفتارش مدام من را شرمنده می‌کرد.
حالا همه آن روز‌ها گذشته، حالا اعتراض که می‌کنم متهم می‌شوم! حالا یکی بلند خطاب به من می‌گوید تو که بلد نیستی...
روزهای سختی را می‌گذارنم حداقل انقدر برایم تحملشان سخت بوده که دوباره پناه آوردم به وبلاگ.
هیچ انگیزه‌ای برای کار کردن ندارم، هیچ چیزی حس رقابت را در من روشن برنمی‌انگیزد، هیچ رفتاری و هیچ اجباری باعث نمی‌شود که من گزارشی بنویسم، به شدت هر چه تمام‌تر در مقابل حس خوب و دوست داشتنی نوشتن ایستاده‌ام.
با این شرایط، با این ذهن مدام مشوش، با این دل نیمه شکسته چه انگیزه‌ای می‌تواند مرا به نوشتن وا دارد؟
نوشتنی که دلم را، روحم را آرام کند.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

اندِ بصیرت

صبح ساعت ۸ از خواب بیدار می‌شوم و بعد سلانه سلانه خودم را جمع و جور می‌کنم که با دلی نارضا و ناخرسند راه بیفتم سمت اداره.
تا برسم از ۹ و ۳۰ دقیقه هم گذشته. چرخی دور خودم می‌زنم و به زور چند تایی خبر آماده می‌کنم. نا‌سلامتی همین خبر‌ها می‌شود حقوقم ولی وقتی دل خوش نباشد وقتی دل راضی نباشد گور پدر پول.
خبر‌ها زیاد است ولی این روز‌ها بیشتر شوت می‌شوند درون سطل زباله.
می‌گوید اگر می‌توانی خبرهای بیشتری بده! می‌گویم خبر هست ولی حس خبر دادن نیست.
می‌گه این یعنی اندِ بصیرت.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

روز نوشت های من

آدم دچار یک حس خیلی بد می‌شود وقتی می‌بیند به محض اینکه چراغش را توی چت روشن می‌کند یک نفر سریع چراغش را خاموش می‌کند.
چند بار این موضوع را امتحان می‌کنی و همین اتفاق می‌افتد، آدم دلش یه جوریی می‌شود احساس بدی بهش دست می‌دهد.
با خودش فکر می‌کند مگر من چه قصدی داشتم حتی نمی‌خواستم سلام و احوال پرسی کنم چه برسد که سووالی بپرسم یا بخواهم سر حرفی را باز کنم.
به خودم می‌گویم مگر محتاج سلام و علیکی بودم که این طور رفتار کرد نه یک بار نه دوبار بلکه ده‌ها بار.
اصلن خیلی وقت‌ها بوده من چراغم روشن بوده خودش شروع به حرف زدن کرده مگر من مجبورش کردم؟!
سعی می‌کنم توجهی نکنم. سعی می‌کنم بی‌خیال این موارد شوم.
برای ادم‌ها نباید بیشتر از یک حد معین احترام قائل بود!
امروز با دل نارضا با یک جور دلسردی رفتم اداره و از‌ همان صبح بود که اینترنت قطع شد و ما هم رسما فلج.
بدون انجام کار مفیدی برگشتم خانه و گرفتم خوابیذم! خواب در این مواقع خیلی خوب است محصوصا این روز‌ها که انقدر اعصاب خردی و دلخوری زیاد شده که از خستگی تا سرم را روی بالشت می‌گذارم سریع خوابم می‌برد.
دوست دارم شروع کنم به نوشتن، همین روز نوشت‌ها ، همین غر غر کردن‌ها.

خرابِ خراب

اگر هنوز ان جای دنج و امن بود می‌شد تمام دردهای این روز‌ها را توی گوشش تکرار کنم! شاید تکرارش برای گوش‌هایی که قابل اعتماد بودند کمی آرامم می‌کرد.
از وقتی تو را زور زورکی بردند هیچ جایی جای من نبود.
چقدر دوستت داشتم حالا می‌فهمم چقدر غریب و تنها شده‌ام.
کاش بودی تا همه چیز دوباره روی صفحات تو ثبت می‌شد مثل همه آن روز‌ها.
وب نوه را که می‌خوانم بهش حسودی می‌کنم، که می‌تواند بنویسد با همین حال پریشانی که دارد.
بالاخره این قدرت را دارد که این روزهای سگی را یک جایی ثیت کند من همین توان را هم ندارم.