ساعت سه و نیم بامداد سهشنبه است و بیدارم، چرا؟ چون ذهنم دو تا اتفاق رو بهم ربط داده و بوی گند بیصداقتی و شارلاتان بازی ازش زده بیرون و من خیلی هوشیار و آگاه در وسط ظلمات به سادگی و خریت خودم فکر میکنم. این که آدمها گاهی چه لقمههای بزرگتر از دهن خودشون بر میدارن و بعد یله میشن رو یکی دیگه که بیا حالا یه کاریش بکن و این وسط ننه من غریبم هم در میارن. حس خوبی ندارم. گریه کردم و به خودم گفتم گاهی ادمها بیشتر از اینکه رو داشتههای خودشون حساب کنن روی سواستفاده از احساسات و فشار روانی که رو طرف مقابل میارن حساب بلز میکنن و بعد هم میرن قمپوز خودشون رو در میکنن. دلم گرفته و فقط چند تا چیزه که امیدوار نگهم میداره.
۱۴۰۲ شهریور ۷, سهشنبه
۱۴۰۲ مرداد ۱۸, چهارشنبه
خزیده در پیله
یه مدت اینجا مرتب مینوشتم، الان؟ هیچ. نمیدونم چطور میگذره در حالی که فقط میخوام بگذره و بعد با خودم ساعتها فک میکنم پس شادی کو؟ پس معاشرت با دوستان؟ پس زندگی؟
روزگار غریبی شده. همزمان که از تنهایی و دوری به تنگ میام از معاشرت و شلوغی هم فراریم. خزیدهم تو پیلهم و دوستش دارم. گاهی خسته و کلافه میشم ولی در نهایت میبینم من آدم همین پیلهام فقط کاش آدمهای امن زندگیم در کنارم بودن نه فرسنگها دور...خیلی دور
اشتراک در:
پستها (Atom)