۱۴۰۱ اسفند ۹, سه‌شنبه

لعنت بر بدطینتان

 ساعت ۱۱ شبه، نمی‌تونم بخوابم ولی خسته‌ام. انقد کف پام سوزن سوزنی و دآغ شده نمی‌تونم بخوابم. حالم خوب نیست، نمی‌دونم راه نجات کدومه. کاش کمتر خودم رو سرزنش کنم. عصر برای خودم گل خریدم کاش حالم رو بهتر کنه. لعنت بر بدطینتان، لعنت

۱۴۰۱ اسفند ۵, جمعه

نور و روشنی

 روز تولد چهل سالگی‌م با نور و روشنی شروع شد، انشالله که خیر است و نیکو. جمله‌ی همیشگی مادر عزیزم.

بچه ذوق آمدن آفتاب و دوچرخه‌سواری را داشت، با هم رفتیم پارک در حد نیمساعت چون قرار بود باران ببارد.

روز تولد با نور و روشنی شروع شد، هر چند شب‌ها از تیره‌گی افکار منفی در ته چاهی هستم که برای نجات از آن در تقلای مدامم.

۱۴۰۱ اسفند ۳, چهارشنبه

معجزه دوستی

 دو تا از دوستام، امن‌ترین و بهترین‌هاشون بدام پیام صوتی فرستادن و تولدم رو تبریک گفتن. حین گوش دادن به حرف‌هاشون درباره خودم کلی اشک ریختم و چند دقیقه بعدتر جواب دادم.

از این راه دور از این هزارها کیلومتر فاصله ما هر روز با صدای هم روزمون رو شروع می‌کنیم، گاهی با بغض و گریه و دلشکستگی و گاهی با شادی و شعف روز رو به شب می‌رسوندم. با وجود مشکلات اینترنت همیشه سعی می‌کنن بهم پیام بدن، کمک‌م کنن یه وقت پام نلغزه و پرت شم ته چاه.

دستگیر و رهابخش من هستن و این همون معجزه‌اس...بعد از سال‌ها ی و م رو هم پیدا کردم، با همون صداقت و دوستی قدیمی و چقد خوب که این آدم‌ها هستند از حدود بیست و پونزده یا شونزده سال قبل. که گذر زمان رنگ‌و پی رفاقت‌ها رو از بین نبرده، که می‌دونن کی بودم و همونی هستم که سال‌ها قبل شناختن. خدایا شکرت.

۱۴۰۱ بهمن ۳۰, یکشنبه

رهایی

 چرا؟ باید با یکی حرف بزنم که کمک‌م کنه برای رهایی...باید یه نقطه بذارم در پایان این بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌م. خوب که شبا به صبح و روشنی می‌رسن. چند روز دیگه چهل سال‌م می‌شه و برام خیلی سخته که چیزی به اسم آرزو و رویا و چشم‌اندازی برای آینده‌م ندارم...

۱۴۰۱ بهمن ۲۶, چهارشنبه

روزهای روشن

 هوا حدود شش و نیم عصر است و روشن. تا همین چند هفته قبل حدود پنج ظلمات بود. این دو سه روز هوا آفتابی بود و بچه رفتیم پارک دوچرخه سواری. لذت او از بازی مرا هم خوشحال می‌کند. همچنان ورزش نمی‌کنم، مدام خودم را سرزنش می‌کنم و انگار راه نجاتی برای فرو نرفتن در این منجلابی که برایم ساختن نیست. تلاش می‌کنم و به امید نورم. دوستان خوبی دارم و خدایی که همین نزدیکی است.

۱۴۰۱ بهمن ۲۳, یکشنبه

دلسوزی

 دلم برای خودم می‌سوزه و فعلن این تنها کاریه که می‌تونم برا خودم بکنم. شاید بعدتر کار بهتری کردم...

۱۴۰۱ بهمن ۱۷, دوشنبه

ای شادی آزادی

 به امید روزی که آزادی بخشی از زندگی‌مون باشه نه تلاش همه‌ی عمر برای رسیدن به اون.

آزادی بیان، نوشتن، انتخاب، انتقاد، مثل بقیه نبودن و الخ...

چقد امروز گریه کردم از دیدن چهره شکسته و مظلوم پدر دوستم...کاش روزی همه بتونن با ذهن و روحی آزاد عزیزانشون رو در آغوش بگیرن.

۱۴۰۱ بهمن ۱۳, پنجشنبه

به امید نور

 نوشتن شاید تنها راه نجات‌م برای سپری کردن لحظه‌های سخت باشه. از چالشی که دوازده روز پیش شروع شده، شاید تنها موردی که تقریبا بهش پایبند بودم نوشتن‌ه. نمی‌دونم چرا ورزش برام قفل شده؟! دیشب تا ساعت‌ها ذهنم درگیر شخم زدن این سال‌ها بود، دلیلش؟ یه کلمه بود...مردی؟! از خودم وا رفتم، قلبم چند پاره شد...روزهای سخت پریودی رو گذروندم، دیروز سردرد بدی داشتم و تنها چیزی که نجاتم داد همون یکساعت خواب ظهر بود ولی سردرد و تهوع همچنان بود و درست زمانی که نیاز به همدلی داری بشنوی که ازت می‌پرسن مردی؟ این کلمه حتی شوخی‌ش هم زشته، غم‌انگیزه و دردآور...امیدم به نوره، به لطف و محبت خدا، بی‌اینکه تنهام نمی‌ذاره و کنارمه هر چند من گاهی ازش دور می‌شم. خدایا شکرت.