۱۴۰۰ بهمن ۴, دوشنبه

ویروس کشدار کرونا

 یک‌هو یادم اومد به جز الکی چرخیدن تو اینستا و توییتر می‌تونم سری هم به وبلاگم بزنم. بچه بعد از تعطیلات سال نو سه روز رفت مدرسه و بعد معلم‌ش پیام داد که بچه‌اش کرونا گرفته و یه هفته نمیاد. هفته بعدش اون یکی بچه‌اش مثبت شد و این هفته خودش. همینجور الکی پلکی سه هفته‌اس که بچه مدرسه نمی‌ره و حتی با شنیدن اسم مدرسه شروع به جیغ و جاغ می‌کنه. بیرون هم یا هوا ابری و بارونیه یا آفتابی و یخبندان. هیچی دیگه از صبح تو سر و کله هم می‌زنیم تا شب ولی در عوض بچه خوب غذا می‌خوره، مریض نشده و این خودش خیلی عالیه.

تو ولگردی‌هام تو اینستا همیشه این برام سووال شده که چرا با این وضعیت اقتصادی خراب و گرونی‌ها بخشی از ملت مدام دنبال عمل‌های جراحی زیبایی و انواع و اقسام تزریق هستن؟ قیمت‌ها رو هم دیدم، ارزون که نیست یعنی برا اونا هست یا من خل شدم؟! یعنی بخش زیادی از تبلیغ‌ها مربوط به انواع تزریق و جوانسازی و این حرفاست بعد هم خرید لباس و لوازم خانگی! خب چرا؟!

گاهی فک می‌کنم چرا من انقد حرص می‌خورم انقد غصه می‌خورم که مردم ندارن، پس این همه بریز و بپاش و انواع جشن و ماهگرد و الخ چیه؟

بعد میگم اونی که نداره، اونی که لنگ نون شبه اصلا نمی‌دونه اینستا چیه...چه می‌دونم والا...از اینستا که بجز بریز و بپاش و گاهی هم نق و چس‌ناله چیزی بیرون نمیاد.حالا گیرم یه اتفاقی هم افتاد یه استوری می‌ذارن که آره ما هم حواسمون هست و الخ...یه ساعت بعد هم گور بابای همه بذار به شواف‌مون برسیم.

۱۴۰۰ دی ۱۹, یکشنبه

۱۸ دی۱۴۰۰

 همین چند دقیقه قبل داشتم به متنی فک می‌کردم که می‌خواستم اینجا بنویسم. اینکه دیروز چقدر سرشار از خشم و کینه...رسیدم به کلمه‌ی کینه و پرت شدم به اتاق بازجویی. بازجو رسیده بود به کلمه‌ی کینه در یک کامنت و گیر سه پیچ که منظورت از کینه چی بوده؟! وای خدای من یک شبی که حتی نمی‌دونم تو چه شرایط و حالی بودم کامنتی با عنوان ناشناس گذاشته بودم و بعد حالا باید توضیح می‌دادم منظورم از کینه چه بوده؟!!! چه لحظه‌های ترسناک و پر استرسی، کار به جایی رسید که بازجو گفت خب من هم بلدم چطور قلمم را برای گزارشت بچرخانم...وای وای همه اینا فقط با یه کلمه کینه باید دوباره یادم بیاد.

حالا بیشتر می‌فهمم چرا همه‌ی این سال‌ها از نوشتن ترسیدم، چرا دیگه هیچ‌وقت کلمه‌هام جمله نشدن  چرا حتی تو حرف زدن عادی هم گاهی دچار لکنت می‌شم و الخ...چه ترس عمیق و ماندگاری، چه زخم عمیق و جانکاهی.

صبح دیروز را با ویدئو حضور خانواده‌ی قربانیان پرواز اوکراینی در فرودگاه شروع کردم، مفصل زار زدم و میگرنم شروع شد. بعدتر چند ویدئو دیگر دیدم خشم، بغض و الخ

خبر مرگ بکتاش آبتین تیر خلاص بود به حجم کثافت دیروز  ، چند روز قبل‌تر فیلمی از او دیده بودم روی دوچرخه‌ که از مقاومت می‌گفت و مبارزه...

نصف شب بیدار شدم، فک کردم سردردم تمام شده ولی بود،ساعت‌ها خوابم نمی‌برد و فکرهای منفی مدام از ذهنم زبانه می‌کشیدند.


۱۴۰۰ دی ۱۲, یکشنبه

از انفرادی متنفرم

 اسم زندان و انفرادی که میاد واقعا حالم بد می‌شه، حتی تصور یک لحظه‌اش حالم رو بد می‌کنه. یه لحظه‌هایی بود فک می‌کردم تو یه دالان هزارتوی بتونی افتادم و دیگه هیچ راه خلاصی وجود نداره، ناامید...وای خیلی بده، خیلی.

ترس بازداشت و انفرادی و اینا همیشه با من هست، همون ترس و استرس هم هست که از صدای زنگ خونه می‌ترسم، از صدای زنگ تلفن، حتی حوصله ندارم بل تلفن صحبت کنم و همون ترس فلج کننده کاری کرد که دیگه نتونم بنویسم.

با وجود همه‌ی این ترس‌هایی که در وجود من حک شده ادم‌هایی رو که برای چندمین بار روانه زندان و انفرادی بشن رو نمی‌تونم درک کنم...

وقتی آدمیزاد می‌دونه طرف مقابلش چطوریه وقتی خبرها رو می‌خونه که چه اتفاق‌هایی اون تو می‌افته چه اصراری هست برا پا گذاشتن رو دم شیر مگر اینکه انقد قوی باشی و پی همه‌چی رو به تنت زده باشی که باز هم بخوای علنی و آشکارا حرفی بزنی یا عملی انجام بدی هر چند حق باشه ولی در جایی که نه قانونی ازت حمایت می‌کنه و نه عدالتی هست واقعا به چه قیمتی آدم با زندگی خودش قمار می‌کنه؟! بعله تو فضای مجازی هم بهت می‌گن قهرمان و فلان ولی چند نفر زجر کشیدن تو رو درک می‌کنن؟! چند نفر می‌فهمن به تو و خانواده‌ات چی گذشته؟! خیلی سخته، پیچیده‌اس توضیح این قضیه ولی وقتی می‌بینم که آدم‌هایی که زندگیشون رو گذاشتن پای آرمان و اعتقادشان ممکنه در هر دوره‌ای مورد عتاب مردم قرار بگیرن و دوره‌ای بشن قهرمان و...

توضیحش سخته، فقط خود اون آدمه که می‌فهمه چی به سرش اومده حتی اگه بتونه در نظر دیگران قهرمان و اسوه باشه.

یه جا تو کتاب در زمانه‌ی پروانه‌ها یکی از خواهران میرابل میگه دلم‌می‌خواد مثل قبل زندگی کنم برای خودم و الخ ولی مردم از ما قهرمان ساختن و ما مجبوریم در قالب قهرمان زندگی کنیم...