۱۳۹۷ آبان ۹, چهارشنبه

عید مردگان

در حالی که فک می‌کردم امروز اول نوامبره، صبح متوجه شدم که ۳۱ اکتبره.
بعدتر متوجه شدم فردا تعطیله و روز عید مردگان یا همون هالوین‌ه.
رفتیم فروشگاه و دیدم ملت دسته گل‌های بزرگ می‌خرن و معلوم شد برای گذاشتن سر مزار درگذشتگان هست.
تو راه هم دیدم که چقد قبرستون پر از گل‌های رنگارنگه، البته بیشتر وقت‌ها روی قبرها گل هست ولی امروز فرق داشت.
بخش دیگه فروشگاه هم دربست در اختیار کدو تنبل‌ها و لباس های هالوین بود.
رفتم یه آزمایش خون مفصل دادم و حالا منتظر جوابم.


۱۳۹۷ آبان ۸, سه‌شنبه

صبح سه‌شنبه

ساعت حدود پنج صبحه. بیرون به شدت بارون میاد. دیروز مجبور شدیم بخاری رو روشن کنیم. دوباره سرما خوردم، کاش مامانم پیشم بود. این روزها نیاز شدید به تیمار و‌مراقبت دارم و‌خب دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

۱۳۹۷ آبان ۷, دوشنبه

صبح دوشنبه

از دیروز ۲۸ اکتبر ساعت‌ها به ساعت عقب رفتن، دمای هوا اومد روی دو سه درجه و‌ رسما سرما رو‌ حس کردیم.
هوا قبل از ساعت ۶ عصر تاریک میشه. صبح رفتیم پیاده‌روی و قندیل بسته برگشتیم خونه، فک نمی‌کردم انقد هوا تغییر کرده باشه. شب ساعت هشت و نیم خوابیدیم و از ساعت سه و‌نیم بیدارم، مثل همه‌ی هفت ماه گذشته. یه زمانی می‌گفتم یعنی من نه ماه رو می‌تونم تحمل کنم؟ آدمیزاد هیچوقت نمی‌تونه خودش و توانایی‌های رو آنچنان که هستن ارزیابی و پیش‌بینی کنه، البته این نظر شخصی که ولی تو‌شرایط خاص تازه متوجه میشه چند مرد خلاجه. خلاصه که در آستانه ورود به هفته سی و سه هستم. دو روز حرکات پسرک کمتر شده و مثل قبل نیست. روز اول خیلی نگران بودم که چرا یهویی انقد بی‌تحرک شده ولی به مرور حرکت‌هاش رو‌حس کردم و با سرچ فهمیدم که دیگه به مرور بیشتر استراحت می‌کنه چون هم فضاش کمتر میشه و هم خودش بزرگ‌تر.
منتظر بسته‌ی پستی‌م هستم. دو هفته‌اس که دارم باهاش از جاهای مختلف عبور می‌کنم و طبق آخرین رصد همین حوالی است. منتظرم پستچی نامه دریافت بسته رو بیاره و چی بهتر از این.

۱۳۹۷ آبان ۵, شنبه

شنبه بارانی

رسما از دیروز پاییز شروع شده. اینطور که دوباره ابرهای گردن‌کلفت و نفس‌گیر آمده‌اند پهن شده‌اند وسط آسمان و باران می‌بارد.
این ابرهای پاییزی با ابرهای بهار و تابستان خیلی فرق دارند، یک‌جور غم و دلتنگی را پخش می‌کنند که قابل توصیف نیست. نمی‌خوام از حالا فک روزهای کشدار ابری و بی‌آفتابی را بخورم.
ممکن است مامان برای تولد پسرک بیاید، همه چیز بستگی به سفارت دارد. اوایل هم دوست داشتم بیاید و هم احساس می‌کردم به زحمتش می‌اندازم. پروسه گرفتن ویزا و رفت و آمدها و نهایت هوای اینجا در زمستان وسایلی بود که فک می‌کردم آزاردهنده هستند ولی خب اشتیاق آنها را هم نمی‌شود نادیده گرفت و البته نگرانی‌هایشان.
امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی پیش برود.
تعدادی فیلم از کلاس.های آموزشی از ایران برایم فرستاده‌اند که ببینم. به مرور دارم نگران و مضطرب می‌شوم برای پروسه زایمان، احتمالن مثل هزار تغییر این دوره طبیعی است.

۱۳۹۷ آبان ۳, پنجشنبه

دغدغه‌های مشترک

ساعت شیش صبح شد و طبق معمول خوابم نمی بره. تازه وبلاگ مامان رایان رو‌خوندم و حس خوبی دارم از اینکه بچه‌ها چقد توانمند هستند در یادگیری زبان. منم همه تلاشم این خواهد بود که پسرم تا قبل از سن اجباری رفتن به مهد که فک کنم اینجا سه سالگی هست حتما فارسی رو به خوبی حرف بزنه.
از یه جایی انگار دغدغه‌‌ی مامان ها هر کجا که باشم بهم نزدیک‌تر و‌شبیه‌تر میشه.
ما الان تقریبا هیچ رابطه‌ای با ایرانی‌های شهر نداریم. جز صاحب خونه که چهل سال قبل اومده اینجا و قدرت خدا تو این چهل سال همه‌ی خصلت‌های تحسین‌برانگیز رو حفظ کرده. سنی حدود ۷۰ سال دارند و واقعا دیدگاه‌ها و سلیقه هامون خیلی متفاوته و بدتر از اون هر بحثی به مسایل سیاسی می‌کشه و اینکه ما دو‌تا از همه چی بی‌خبریم.
بگذریم. از وقتی دوره بارداری شروع شده به وقتایی حس کردم استخون‌هام از شدت تنهایی و غربت میخواد ترک بخوره ولی هر بار یاد تجربه‌های تلخ معاشرت با هموطنان افتادم و اینکه چطور در همه‌ی اجزای زندگیمون میخوان سرک بکشن تنهایی و غربت رو به جون خریدم.
دوستای همین و سال و غالبا هم سلیقه و‌عقیده‌امون در پاریس هستن ولی برای ما رفتن به پاریس در این شرایط سخته. زندگی اونجا خیلی با شهرهای دیگه فرق داره. جدا از شلوغی و آلودگی و ترافیک هزینه‌های بالای زندگی هم هست. هم خوبی‌های داره و هم بدی‌هایی. خوبی‌هاش همون بودن دوستان و دسترسی بیشتر به مراکز فرهنگی و نشست‌های ایرانی هست و...
خلاصه اینکه از وقتی نی‌نی به زندگی ما اضافه شده یکی از دغدغه‌هامون پیدا کردن افرادی هست که بشه باهاشون رفت و آمد کرد تا بچه معنای خانواده و دوست رو بهتر بفهمه و در تنهایی و انزوا نباشه.
پیدا کردن آدم‌های قابل اعتماد و معاشرت تو این اوضاع خیلی سخته، خیلی.

۱۳۹۷ آبان ۱, سه‌شنبه

گزارش روز سه‌شنبه

حدود یکماه از پاییز گذشته و تقریبا همه‌ی روزهای سپری شده هوا آفتابی و حتی گرم بوده. از دیروز چن تکه ابری آمده و چن قطره‌ای هم باران زده. کلن این هوا در این فصل از سال عجیب و غریب است. دوشنبه هفته پیش مامان بسته پستی را تحویل اداره پست داد. با کدرهگیری روزی ده بار شاید هم صدبار پیگیر بودم که بسته کجاس و زهی خیال باطل. روز دوم فقط نوشته شده بود که بسته وارد مرکز پستی شده و تمام. انگار ماجرای همان روزنامه‌نگار سعودی که فقط همه مطمن بودن وارد کنسولگری شده و تمام. خلاصه بعد از یک هفته و در اوج ناامیدی امروز دیدم که اطلاعات جدید بعد از یک هفته وارد شده یعنی فاصله بین ۱۵ تا ۱۷ اکتبر آن هم با تأخیر یک هفته‌ای. نمی‌دونم اینجور اطلاع‌رسانی درسته یا نه در حالی که در سایت نوشته به صورت لحظه‌ای می‌تونید پیگیر موقعیت مرسوله باشید. خلاصه که باید منتظر بود.
دیروز رفتیم بیمارستان، پرونده رو تکمیل کردیم. خدا رو شکر با آدم‌های خیلی خوبی برخورد داشتیم که خیلی محترمانه و صبور راهنمایی کردن و کمک. هم منشی وقت گذاشت برای توضیح و هم ماما خیلی مهربونه و دوست‌داشتنی برخورد کرد.
برای چنین ثانیه تصویر نی‌نی رو هم دیدم و البته ستون فقراتش رو.
تو این مدت مشکل بیشتر اوقاتم کمر درد بوده که همچنان هم ادامه داره ولی نی‌نی واقعا همراه و همدلم بود، صبور و مهربان.
هر وقت غمگین و دلتنگ بودم دو تا لگد زده و چرخیده تا دوباره روحم رو تازه کنه. هیچوقت انتظار این رو نداشتم که انقد لطیف و پروانه ای بشه احساساتم ولی شده.
فعلن تا بعد.

۱۳۹۷ مهر ۲۴, سه‌شنبه

روز نوشت

امروز سه‌شنبه‌اس و هوا آفتابی و گرم. این سومین پاییزه که اینجا هستم و اولین باره که این موقع از سال هوا آنقدر گرم و آفتابیه و به ندرت بارون زده.
شنبه و یکشنبه با خواهرم اینا بهمون خوش گذشت. چن ماه باید صبر کنیم تا بتونیم دو روز با هم باشیم و در نهایت صبح زود تو تاریکی بدرقه‌شون کنم.
کوچولو حسابی بزرگ شده و جاش تنگه. هر بار حرکات دورانی می‌کنه دلم غش می‌ره و بیشتر باورم میشه که هست.
هفته سی و یک شروع شده و باورم نمیشه تا الان دوام آوردن.

۱۳۹۷ مهر ۱۳, جمعه

روز نوشت آفتابی

صبح جمعه‌اس و آفتاب دلپذیری پهن شده تو‌خون. دراز کشیدم روی مبل و سعی می‌کنم از گرماش لذت ببرم.‌دو روز میشه که سرماخوردم، همه چیز با عطسه های پی‌در‌پی شروع شد و بعد آبریزش بینی و بی‌حالی. دو شب خیلی بد رو‌نگذروندم. شب اول مدام از اینور به اون ور شدم و فرداش متوجه شدم حرکت‌های کوچولو خیلی کم شده، تمام روز به نگرانی و استرس گذشت که مبادا آسیبی به بچه رسونده باشم. هر از گاهی حرکتی می‌کردم ولی مثل همیشه نبود. با وجود مریضی دیروز ظهر بلند شدم و پلو و خورشت پختم تا جوون بگیریم. هر چند روز قبلش به سوپ و شلغم گذشته بود. دیشب ولی از بی‌خوابی و درد کمر و کلی فکر منفی خوابم نبرد تا صبح به‌جاش بچه حرکت می‌کرد و همه‌چیز قابل تحمل تر بود. به زودی وارد هفته سی‌ام میشیم و برای من باور نکردنیه که تونستم تا اینجا پیش بیام هر چند همیشه استرس و نگرانی از آینده هستند ولی سعی می‌کنم قدم به قدم و در لحظه پیش برم.