۱۳۹۸ آبان ۹, پنجشنبه

یعنی چی میشه؟!

گیر افتاده‌اند وسط یک هزار تو. همه‌چیز درهم و بهم ریخته. من بی اعصاب و بی‌حوصله.
اتفاق‌هایی که هر کدام به تنهایی می‌توانست تا ته دلم را غرق شادی کنند یکی یکی در حال افتادند ولی هر کدام انقد بی‌موقع و گاها دیر که شادی را کمرنگ کرد و از طرف دیگر شرایط را بغرنج‌تر.
پاسپورت ها که باید در کمتر از ده روز می‌رسید با ندانم کاری مسوولی حدود سه هفته دیرتر رسید، بعد از دعوایی که داشتم و تازه فهمیدیم تمام روزهایی که منتظر آمدن پستچی بودم، اصلا پست نشده بودند!
سه سال منتظر خانه دولتی بودیم و درست زمانی که باید برای کارت خروج بچه اقدام کنیم، زنگ زدن برای خانه.
این یعنی تغییر آدرس و یعنی کارت و همه چیز می‌رود روی هوا تا پروسه کاغذ بازی های اداری انجام شود و هیچ معلوم نیس چقد طول بکشه...
حال غریبی دارم

۱۳۹۸ مهر ۲۶, جمعه

بی‌مسوولیتی

تمام این صبح‌هایی که چندین بار می‌رفتم سر صندوق پست یا همینجور سر کوچه منتظر بسته پستی بودم، اصلا چیزی پست نشده بود.
خانم سفارتی دوشنبه با اطمینان و همون حالت سرد و بی‌روح جواب دادند گفت چهارشنبه هفته پیش بسته پست شده. ولی امروز بعد دقایق طولانی پشت خط موندن مشخص شد اصلا بسته پست نشده، خیلی شیک‌و‌راحت.

۱۳۹۸ مهر ۱۷, چهارشنبه

روزمرگی

بیش از یک هفته‌اس که هوا ابری و بارونیه و رسما تهوع آور. اصلا فرصت نمیشه که لباس‌ها رو شست. فرصت چی میشه؟ هیچی.
قرار بود چن تا کتاب برام‌ پست کنند ولی اونم نشد. هزینه پست تا همین چند ماه قبل برای بسته‌ای زیر دو کیلو صد تومن و نهایت ۱۱۰ بود با هزینه بیمه و‌همه‌چی. الان چند شده؟ همون میزان بار شده بیش از پانصد تومان. کل کتاب‌هایی که خریده بودم شده بود ۲۰۰ تومن و قرار .شده بود چن تاش رو‌پست کنن. واقعا که زور داره. یهویی  از صد تومن بشه پونصد تومن!!!
بارون داره می‌خوره به شیشه، یعنی باد هم داره میاد. هوا سرده، یه جور سرد که جرات نکردم این چن روز با بچه بیرون برم.
از فضاهای مجازی دلزده شدم. توییتر پر از استرس، فشار روحی و‌روانیه، چرا؟ چون اکثر آدم‌ها اونجا حس می‌کنم دانای کل هستن و عالم به همه‌ی امور. انقد در مورد همه چیز نظر می‌دن و تحلیل می‌کنن آدم اعتمادبنفس‌ش رو از دست می‌ده و همه‌اش فک‌ می‌کنه چقد بیسواد و نااگاهه.
از اون ور اینستا، پر از سوال و فخرفروشی. یه‌جور کپی‌های سطحی، همه‌اش عزیزم و وای شما چه خوبی، اینو از کجا خریدی و‌الخ...
چقد همه‌چی کپی شده، تقلیدی، تکراری، تهوع آور...

۱۳۹۸ شهریور ۲۲, جمعه

امروز هوا ابری بود ولی ابرها کم جان بودن و هوا مطبوع. ظهر حوالی ساعت ۱۲ بالاخره توانستم یک لیوان کاپوچینو داغ بخورم، یعنی داغی‌ش در حد مطلوب بود. این مدت چایی‌هایی که خوردم یا تقریبا سرد شده‌اند یا خیلی داغ و عجله‌ای. هنوز فرصت نکرده‌ام یک چایی دلچسب و سرحوصله و با متانت بخورم.
مدت‌هاس غذا خوردن مثل آدمیزاد در خانه ما به فراموشی سپرده شده همه چیز روی دور خیلی سریع باید پهن و جمع شود. گاهی پهن نشده فاتحه‌اش خوانده است.
القصه بعد از کاپوچینو حدود ساعت دو ناهار را هم خوردیم یه جوری سر و ته خوردن را بهم می‌آوریم که نهایت ته‌نشین ماندن غذا یک ساعت است و بس.

۱۳۹۸ شهریور ۲۱, پنجشنبه

گناه زن بودن و مادر بودن

هیچ وقت به اندازه‌ی این چن ماهی که مادر شدم احساس نکرده بودم که چقد بی‌حق‌ام. نه ماه از شیره‌ی جونت بچه‌ای رو‌در بطن‌ت پرورش می‌دی با کلی استرس، درد، تردید و الخ. بچه به دنیا میاد و تازه ناحقی‌ها و بی‌عدالتی‌ها خودشون رو فرو می‌کنم تو روح و روان‌ت. جدا از اینکه بچه فامیل پدر رو‌ می‌گیره شما به عنوان مادر نمی‌تونی کارهای اداری و ثبت احوال بچه‌ات رو انجام بدید. همه‌جا حضور پدر لازمه، امضای پدر لازمه و مادر؟ هیچ.
برا یه پاسپورت باید ماه‌ها الاف بمونی، غصه بخوری، دلتنگی هات رو بریزی تو بالشت و الخ.
می‌خوای از کشور خارج بشی باید اجازه داشته باشی، می‌خوای محل اقامتت رو تغییر بدی باید یکی دیگه اجازه بده، هر کار اداری و رسمی که می‌خوای انجام بشه باید یکی دیگه اجازه بده...خیلی غم‌انگیزه، خیلی دردآوره، خیلی...و این پروسه بیمار، این پروسه منهدم کننده همینجور ادامه داره. از نسلی به نسل دیگه، از مجلسی به مجلس دیگه...
نشستم اینجا و‌ فقط غصه می‌خورم، آخه این چه قانونی‌ه که مادر هیچ اختیاری نداره، که زن بودن میشه زجر مضاعف، میشه محدودیت بیشتر...

۱۳۹۸ شهریور ۱۵, جمعه

پاییز نزدیکه

روزها داره کوتاه می‌شه، هوا دوباره ابری و بارونی شده ولی هنوز آفتاب هست. نمی‌دونم چرا هی یادم میاد پاییز نزدیکه حالم بد میشه، دلم می‌گیره و می‌خوام زار بزنم!
چقد خوبه که چراغ وبلاگ‌ها داره روشن می‌شه

۱۳۹۸ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

دلتنگی

خسته؟ چیزی ورای خستگی. ترکیبی از ناامیدی، سرخوردگی، خستگی تلنبار شده همراه با هوای پاییزی.
قبلا آمدن پاییز را دوست داشتم ولی امسال عصری که هوای پاییزی را حس کردم بغض سنگینی روی دلم آوار شد. دلم برای خوخم و خانواده‌ام تنگ شده، زیاد خیلی زیاد.
این احساس محصور بودن و اسارت داره هر روز بیشتر از قبل نابودن می‌کنه، نمی دونم تا کی دووم میارم. خدایا، خودت کمک کن.

۱۳۹۸ مرداد ۲۷, یکشنبه

هر دم از این باغ...

توییتر رو‌که از رو‌ گوشیم حذف کردم انگار حلقه‌ی اتصالم به دنیای خبر قطع شده، حتی دیگه اخبار شبکه‌های تلویزیونی رو‌هم دنبال نمی‌کنم. هر از گاهی خبری رو تو‌ صفحه‌های اینستاگرام می‌بینم، نتیجه؟! از اخبار و استرس‌های هر روزه دور شدم ولی هر بار خبری رو‌می‌شنوم ناامیدتر و سرخورده‌تر می‌شم از دنیا، آدم‌ها و الخ...

۱۳۹۸ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

جبر مادر بودن

گاهی فکر می‌کنم چطور این حجم از خستگی را دوام آوردم؟ جوابی ندارم جز اینکه وقتی مادر می‌شوی مجبوری، مجبور. همه‌ی شعر و شعارهایی غیر از این هم باد هواست.

۱۳۹۸ مرداد ۵, شنبه

زمستانم آرزوست

امسال رکورد گرمای هوا در اروپا شکسته. پنجشنبه دما در شمال فرانسه به چهل درجه رسید و رسما پختبم. هوا بسیار دم و شرجی بود و باورم نمی‌شد که دیگر تحمل گرمای بالای ۲۵ را ندارم. بعد آخر شب یک‌هو رعد و برق و باران و‌تگرگ شروع شد. دما کمی پایین آمد ولی جمعه با وجود کاهش دما هنوز هم هوا دم و شرجی بود.
از سرما و‌بی‌افتابی زمستون در انتظار تابستونیم و اینم شده تابستون.
هیچی سر جایش نیست. از وضعیت جوی گرفته تا اقتصاد و‌الخ.

۱۳۹۸ تیر ۲۹, شنبه

شرایط گوزپیچ

دیروز عصر سر درد بدی داشتم که به تخم چشمم فشار می‍اورد، منتظر بودم شب بشه بچه بخوابه و‌منم بیهوش بشم. بچه خوابید ولی مگه پشه‌های لعنتی گذاشتن؟! خلاصه هی می‌خوابیدم و هی پشه‌ها با صدای هلیکوپتری دورم می‌چرهیدن، همزمان تیم فوتبال الجزایر هم برده بود و صدای بوق و ترقه‌های کر کننده قطع نمی‌شد. نمی‌دونم کی و چطور تونستم بخوابم هر چند این وسط بچه هم مدام بیدار می‌شد و شیر می‌خواست، نهایتا از ساعت چهار صبح  بیدارم و الکی دارم تو اینترنت می‌چرخم ولی دلم می‌خواد بخوابم!!!

۱۳۹۸ تیر ۲۰, پنجشنبه

چراغ‌های روشن

هنوز هم گوشه و کنار وبلاگستان چراغ‌هایی روشن می‌شود و این یعنی هنوز هم آدم‌هایی وابسته این فضا هستند، چه خوب.

۱۳۹۸ تیر ۱۷, دوشنبه

اولین کمپینگ

این روزها اگر اندکی فرصت پیدا شود چن صفحه‌ای کتاب می‌خوانم. چن تا پروژه هست که حتی فک کردن به آنها خسته و ناامیدم می‌کند هر چند که ماه هاست ذهنم درگیر شان شده و فرسایش این پروسه در من نمایان است.
حال تنهایی و خلوت خودم خوب نیس، خیلی چیزهای دیگر هم مربوط به خودم حالشان تعریفی ندارد. امیدم به روزها و خبرهایی است که منتظرشان هستم، کاش کمی با شیب مناسب خوب باشند، امیدوارکننده و دلنواز.
برای اولین بار شنبه و یکشنبه رفتیم کمپینگ، تجربه خوبی بود و چرا همه‌ی این سال‌ها آنقدر از طبیعت دور شدم؟
حدود ۲۰ سال قبل شاید هم بیشتر یا کمتر ما زیاد به دشت و صحرا می‌رفتیم. خیلی از جاها هنوز جاده‌ها آسفالت نشده بود، دسترسی به آنها آسان نبود ‌‌و ماشین هم آنقدر زیاد نبود. جاهای بکر و غالبا دست‌نخورده ای بودند که بومی‌ها و محلی‌ها از آن خبر داستند مثلن هفت برم. ولی از یک زمان نامیمونی جاده‌ها زیاد شدند و دسترسی ها ببشتر، نتیجه اینکه تجاوز به طبیعت و محیط‌زیست بیشتر و بیشتر شد و همه‌ی آنجاها به فنا رفتند همراه با خشکسالی چن ساله. دلم می‌خواست همه شکوه و زیبایی آن مکان‌ها در ذهنم ثبت شود و چیزی از نابودی در یادم نماند، این شد که دیگر نرفتم.
هر جایی که بشر دسترسی پیدا کرده پر شده از زباله، نابودی و الخ.
ولی اینجا توی محوطه جنگلی که ما بودیم هیچ کس به خودش اجازه نمی‌داد شاخه ای را بشکند، یادگاری بنویسد، زباله بریزد و الخ...همه چیز طبیعی و چشم‌نواز مانده بود.

۱۳۹۸ تیر ۸, شنبه

شش ماهگی

فردا پسرکم شش ماه‌ش تمام می‌شود، زود گذشت! دو سه ماه اول وحشتناک سخت بود ولی حالا حتی از آن روزهای سخت هم تصویر روشنی ندارم به جز عکس‌ها که احوالاتم را نشان می‌دهند.
این روزها شیطنت‌هایش امانم را می‌برد ولی همین که لبخند می‌زند همه سختی‌ها دود می‌شوند هر چند سختی های جسمی هر روز دارد تلنبار می‌شود.
بسیار دوستش دارم و هر روز شاکرم.

۱۳۹۸ تیر ۱, شنبه

ثبت شد

خیلی غمگین و دلشکسته هستم، انقد که دلم نمی‌خواهد در موردش با کسی صحبت کنم.
فقط اینجا ثبتش می‌کنم تا بعدها بخونم‌ش و ببینم چقد حالم تغییر کرده...

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

ساعت حدود نه و‌نیم شب پنجشنبه‌ای و هوا هنوز روشنه. بعد از حدود دو هفته هوای دلپذیر و افتابی، ده روزی میشه که دوباره هوا سرد، ابری، دلگیر و بارونیه. از اون هوایی که آدم رو دلسرد و ناامید می‌کنه.
پسرک دیروز ۱۳۰ روزه شد. این روزها به وضوح بزرگ شدنش رو می‌بینم، حرکاتش و واکنش‌هاش تغییر کرده. ما دو‌تا رو خیلی خوب می‌شناسه. در مواجهه با افراد غریبه خجالت زده نمیشه، از بودن در جمع و بیرون از فضای خونه استقبال می‌کنه.
روزها بیشتر از قبل می‌خوابه، خودش دوست داره به حالت در و‌ روی شکم بخوابه.
درد دندون ها کلافه اش کرده ولی خبری از دندون نیست.

۱۳۹۸ فروردین ۲۳, جمعه

این روزهای ظاهراً بهاری

همزمان که افتاب پهن شده وسط آسمون دمای هوا در حد چهار پنج درجه‌اس. تقریبا تمام درخت‌های شهر شکوفه کردند؛ سفید و صورتی.
هم بهار آمده و هم زمستان هنوز نرفته؛ گه‌گیجه‌ی اقلیمی.
بچه به طرز شگفت‌انگیز و سریعی در حال بزرگ شدن است. خیلی زودتر از آنچه فکر کنم وارد فاز در آوردن دندان شده. گاهی دیوانه‌وار قربان صدقه اش میروم و می‌بوسمش و گاهی از شدت خستگی و ناتوانی در برابر انرژی بی‌پایانش دل می‌خواهد کله‌ام را به دیوار بکوبم یا بروم برای ساعتی در کوچه بشینم، هوای خنکی به کله‌ام بخورد و زندگی را فراموش کنم.
خلاصه اینکه همه چیز_خوب،بد،سخت، آسان به سرعت می‌گذرد.
دلم خیلی زیاد برای خانواده‌ام و شیرازم تنگ شده، کاش هر چه زودتر ببینمشان.

۱۳۹۷ اسفند ۵, یکشنبه

۳۶ سالگی

یک زمانی فکر می‌کردم سی سالگی خیلی سن خاصبه و اون موقع باید آدم به همه چی رسیده باشه، شغل خوب، زندگی خوب و ثبات در زندگی.
ولی من در ۲۹ سالگی همه چیزهایی رو که دوست داشتم و با تلاش به دست آوردم از دست دادم. و سی سالگی با اندوه و غصه، سرخوردگی و نا امیدی شروع شد. تا چند سال بعد هم همه چیز زندگیم در حالت تعلیق بود و اله.
حالا در ۳۶ سالگی پسر دو‌ماه‌ای دارم که استرس و مسوولیت بزرگ کردن و‌تربیتش همیشه با من خواهد بود. از خانواده‌ام دورم و نمی‌تونم محیط جدید رو قبول کنم و مدام در فکر برگشتم. هر بار به پدر و مادرم و‌تنهاییشون فکر می‌کنم پر از حس عذاب وجدان و غم میشم و همین باعث میشه هیچ وقت از ته دل خوشحال و شاد نباشم.
زندگی خیلی پیچیده، غیرقابل پیش‌بینی و سرتق‌ه.

۱۳۹۷ بهمن ۲۴, چهارشنبه

زندگی با دور تند

ساعت چهار و چهل دقیقه چهارشنبه است. دیروز فقط تونستم هول هولی به صبحونه بخورم و چند لقمه ناهار. بقیه روز رو بچه مثل کوالا بهم چسبیده بود و جدا نمی‌شد. وقتی هم خوابش می‌برد و‌می‌ذاشتمش سرجاش سریع بیدار می‌شد. حتی یه دستشویی هم با ساعت‌ها تاخیر رفتم. مدت‌های حموم نرفتم و یادم اومده چن روزی هست که حتی صبح‌ها صورتم رو هم نشستم! تنهایی بچه بزرگ کردن خیلی سخته، رسما همه چی تعطیله از جمله خود آدم.
دو روز قبل که قرار بود ماما بیاد خونه بهم فرصت داد ظرف‌ها رو بشورم البته همونم چن ساعت طول کشید یعنی دو‌تا قاشق رو می‌شستم یهو‌صدای گریه می‌رفت بالا تا آرومش کنم و‌برسم به بقیه ظرف‌ها کلی زمان می‌برد. از صدای جاروبرقی هم خوشش میاد در نتیجه با خیال راحت جارو‌ زدم ولی به جالش دیروز حسابی بر هر مراد سوار بود و اجازه هیچ کاری رو بهم نداد.

۱۳۹۷ بهمن ۱۳, شنبه

کلیشه‌های لعنتی

از این کلیشه‌های رایج در مورد زن بودن و مادر بودن متنفرم. اینکه چون مادری فقط باید فکر بچه‌ات باشی و نیازهای اون رو بر طرف کنی. اینکه نباید دنبال کتاب خواندن خودت یا فیلم دیدنت باشی. اینکه باید خودت و‌ زندگی‌ت فدای بچه‌ات بشه و الخ...
به جای روحیه دادن و همدلی در روزهای سختی که دیر یا زود می‌گذرن مدام تاکید به نقش فداکارانه و ایثارگرانه مادری می‌کنن.
خسته، کوفته و بی‌خوابی و شاید چن دقیقه تنها بودن یا چند دقیقه قدم زدن تو هوای آزاد حالت رو بهتر کنه ولی مدام از هر ور پیام به سمتتت حواله میشه که حواست به بچه‌ات باشه، شماها تحملتون کمه، شماها فلانید، بچه‌داری همینه و الخ...
احساس می‌کنم به شدت دلم گرفته.نیاز به چن ساعت خلوت و استراحت دارم که می‌دونم ممکن نیست با شرایطی که دارم.
از اینکه کسی بخواد کوچکترین نصیحت رو بهم بکنه متنفرم چون هیچکس در شرایط من نیست.
حتی نمی‌تونم با کسی درد و دل کنم و از خستگی هام بگم، از اینکه چقد خستگی روحی و جسمی در من ته‌نشین شده. اینکه چقد نیاز به استراحت دارم. تا حرفی بزنم سریع متهم میشم به ناز نازی بودن و صبور نبودن، ناشکری و الخ.


۱۳۹۷ بهمن ۹, سه‌شنبه

باورکردنی نیست ولی ما یک ماه سخت و‌پرتلاطم رو به سرانجام رسوندیم.‌من که هیچی مطلقا هیچی از بچه‌داری بلد نبودم، تمیز کردن و‌پوشک بچه، آروغ گیری، شیر دادن و آلخ رو به کمک ماماها و‌پرستارها یاد گرفتم ولی سخت تمرین و‌پراسترس ترین‌کار شیردادن و آروغ گیریه. اونجایی که یهو شیر می‌ره تو‌ حلق بچه و با سریع بلندش کنی و‌بزنی پشتش. روزهای اول انقد استرس داشتم که همزمان خودم و بچه می‌ترسیدیم و‌بچه تا چند دقیقه ساکت می‌شنوند و طلب شیر نمی‌کرد. حالا اما خونسردی خودم رو حفظ میکنم و فقط سرعت عملم رو بالا بردم. خلاصه که روزگار دهن سرویسی ادامه داره ولی لبخندهایی بی‌هوایی که تحویلت می‌ده دنیای آدم رو از نو میسازه.

۱۳۹۷ دی ۲۶, چهارشنبه

حساب شب و روزهای نخوابیده از دستم در رفته. در حالی که باید به بچه شیر بدم در طول روز حتی فرصت این رو ندارم که یه وعده غذای کامل رو با آرامش بخورم. هیچی سر جاش نیست، خونه به شدت بهم ریخته است، کلی کیسه دارو اینور و اون ور افتاده. دکتر برام دستبند طبی نوشته ولی اون رو هم نمی‌تونم زیاد استفاده کنم. بچه به مراقبت لحظه‌ای نیاز داره و دست تنها واقعا سخته، خیلی سخت. به خودم می‌گم شاید اگه یک ماه اول رو دوام بیاریم بعدتر راحت‌تر پیش بریم ولی واقعا نمی‌دونم. هر کسی یه چیزی می‌گه، همه می‌خوان کمک کنن ولی واقعا دیگه نظراتشان می‌ره رو اعصاب. به اندازه کافی دهنمون سرویس هست اینکه هر کی هم یه تزی میده فقط اعصابمون رو خرد تر میکنه.

۱۳۹۷ دی ۱۴, جمعه

به امید یه جواب خوب

دو روز قبل باید مرخص می‌شدیم و سه نفره برمی گشتیم خونه ولی با آزمایش خون مشخص شده که پسرم دچار عفونت خونی شده و تا اطلاع بعدی باید آنتی‌بیوتیک بهش تزریق بشه. خبر رو‌رپو‌ رست که انگلیسی بلد بود بهم داد، عکس‌العمل من؟ شوک و گریه.
هنوز هم هر بار به چهره مظلوم پسرم، دست‌های سوزنی شده، سیاهی و‌کبودی دست‌ها و پانسمان روی پایش نگاه می‌کنم بغض و‌اشک توانم را می‌برد.
این دو روز صبح و عصر آنتی‌بیوتیک گرفته و فردا روز آزمایش خواهد بود. امیدوارم جواب آزمایش خوب باشد و هر چه زودتر از این‌حا مرخص شویم.

۱۳۹۷ دی ۱۳, پنجشنبه

متولد ۲۹ دسامبر

پسر عزیزم، شنبه ۲۹ دسامبر بعد از ساعت‌ها درد و نهایتا تصمیم دکتر برای سزارین ساعت ۱۵:۴۴ دقیقه به دنیا آمد.
ساعت ۱۵:۲۹ دقیقه رو با چشم‌های خودم دیدم وقتی بی‌حسی کامل شده بود و ربع ساعت بعد صدای گریه‌های پسرم را شنیدم. لحظه‌ی باشکوهی که فقط گریه می‌کردم و عشق جاری بود.
طبق گفته پزشک خودم باید امروز می‌رفتیم برای زایمان ولی حالا چهار روز است که نوزادام را در کنار خودم دارم هر چند شادی ما حالا با استرس فراوان و نگرانی گره خورده. به ما گفته‌اند که نوزاد دچار عفونت خونی شده و باید تا پنج روز آنتی‌بیوتیک تزریق شود.پنج روزی که هر لحظه اش عمری بر ما می‌گذرد.