۱۳۹۸ شهریور ۲۲, جمعه

امروز هوا ابری بود ولی ابرها کم جان بودن و هوا مطبوع. ظهر حوالی ساعت ۱۲ بالاخره توانستم یک لیوان کاپوچینو داغ بخورم، یعنی داغی‌ش در حد مطلوب بود. این مدت چایی‌هایی که خوردم یا تقریبا سرد شده‌اند یا خیلی داغ و عجله‌ای. هنوز فرصت نکرده‌ام یک چایی دلچسب و سرحوصله و با متانت بخورم.
مدت‌هاس غذا خوردن مثل آدمیزاد در خانه ما به فراموشی سپرده شده همه چیز روی دور خیلی سریع باید پهن و جمع شود. گاهی پهن نشده فاتحه‌اش خوانده است.
القصه بعد از کاپوچینو حدود ساعت دو ناهار را هم خوردیم یه جوری سر و ته خوردن را بهم می‌آوریم که نهایت ته‌نشین ماندن غذا یک ساعت است و بس.

۱۳۹۸ شهریور ۲۱, پنجشنبه

گناه زن بودن و مادر بودن

هیچ وقت به اندازه‌ی این چن ماهی که مادر شدم احساس نکرده بودم که چقد بی‌حق‌ام. نه ماه از شیره‌ی جونت بچه‌ای رو‌در بطن‌ت پرورش می‌دی با کلی استرس، درد، تردید و الخ. بچه به دنیا میاد و تازه ناحقی‌ها و بی‌عدالتی‌ها خودشون رو فرو می‌کنم تو روح و روان‌ت. جدا از اینکه بچه فامیل پدر رو‌ می‌گیره شما به عنوان مادر نمی‌تونی کارهای اداری و ثبت احوال بچه‌ات رو انجام بدید. همه‌جا حضور پدر لازمه، امضای پدر لازمه و مادر؟ هیچ.
برا یه پاسپورت باید ماه‌ها الاف بمونی، غصه بخوری، دلتنگی هات رو بریزی تو بالشت و الخ.
می‌خوای از کشور خارج بشی باید اجازه داشته باشی، می‌خوای محل اقامتت رو تغییر بدی باید یکی دیگه اجازه بده، هر کار اداری و رسمی که می‌خوای انجام بشه باید یکی دیگه اجازه بده...خیلی غم‌انگیزه، خیلی دردآوره، خیلی...و این پروسه بیمار، این پروسه منهدم کننده همینجور ادامه داره. از نسلی به نسل دیگه، از مجلسی به مجلس دیگه...
نشستم اینجا و‌ فقط غصه می‌خورم، آخه این چه قانونی‌ه که مادر هیچ اختیاری نداره، که زن بودن میشه زجر مضاعف، میشه محدودیت بیشتر...

۱۳۹۸ شهریور ۱۵, جمعه

پاییز نزدیکه

روزها داره کوتاه می‌شه، هوا دوباره ابری و بارونی شده ولی هنوز آفتاب هست. نمی‌دونم چرا هی یادم میاد پاییز نزدیکه حالم بد میشه، دلم می‌گیره و می‌خوام زار بزنم!
چقد خوبه که چراغ وبلاگ‌ها داره روشن می‌شه

۱۳۹۸ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

دلتنگی

خسته؟ چیزی ورای خستگی. ترکیبی از ناامیدی، سرخوردگی، خستگی تلنبار شده همراه با هوای پاییزی.
قبلا آمدن پاییز را دوست داشتم ولی امسال عصری که هوای پاییزی را حس کردم بغض سنگینی روی دلم آوار شد. دلم برای خوخم و خانواده‌ام تنگ شده، زیاد خیلی زیاد.
این احساس محصور بودن و اسارت داره هر روز بیشتر از قبل نابودن می‌کنه، نمی دونم تا کی دووم میارم. خدایا، خودت کمک کن.