خب به این فکر میکنم که دستاوردهای این چند سال برای خودم چی بوده؟ هیچ به علاوه دلتنگی، غمدوری، عمیق شدن تنهایی، از دست دادن اعتمادبنفس، جایگاه اجتماعی زیر صفر و تلخ.
تنها دلگرمیام و امیدم بودن بچهام و در اغوش کشیدنشه که بزرگترین نعمته برام. وگرنه از هر جهت که فکر میکنم ریدم به زندگیام. این احساس ناامیدی و ناتوانی تو این هوای ابری و خاکستری بیشتر هم میشه شاید آفتاب از عمقش کم کنه ولی نمیتونه در اصل موضوع تغییری بده.
فک کنم موهام رو کوتاه کوتاه کنم حالم بهتر بشه، ریزش موی شدیدی دارم. ورزش نمیکنم، خستهام. یادم میاد که چقدر تابستون منظم ورزش میکردم یه شب انجام نمیدادم عذاب وجدان میگرفتم.
هیچ دوستی اینجا ندارم، هیچچچچ. اصلا از آدمها میترسم. حوصلهی سوال کردنهاشون رو ندارم. خیلی فاصله دارم از خودم، از آرزوهایی که فراموششون کردم، از روزهای روشنی که انتظار داشتم.
کتابی که دوست داشته باشم بخونم در دسترسم نیست، کافهای که دوست دارم برم اینجا نیست، سینما، تیاتر، پارک همه چی هست ولی اونی که با حال من میزون باشه نیست.