۱۴۰۰ دی ۲, پنجشنبه

شب‌های خسته

 خب به این فکر می‌کنم که دستاوردهای این چند سال برای خودم چی بوده؟ هیچ به علاوه دلتنگی، غم‌دوری، عمیق شدن تنهایی، از دست دادن اعتمادبنفس، جایگاه اجتماعی زیر صفر و تلخ.

تنها دلگرمی‌ام و امیدم بودن بچه‌ام و در اغوش کشیدنش‌ه که بزرگترین نعمته برام. وگرنه از هر جهت که فکر می‌کنم ریدم به زندگی‌ام. این احساس ناامیدی و ناتوانی تو این هوای ابری و خاکستری بیشتر هم میشه شاید آفتاب از عمق‌ش کم کنه ولی نمی‌تونه در اصل موضوع تغییری بده.

فک کنم موهام رو کوتاه کوتاه کنم حالم بهتر بشه، ریزش موی شدیدی دارم. ورزش نمی‌کنم، خسته‌ام. یادم میاد که چقدر تابستون منظم ورزش می‌کردم یه شب انجام نمی‌دادم عذاب وجدان می‌گرفتم.

هیچ دوستی اینجا ندارم، هیچچچچ. اصلا از آدم‌ها می‌ترسم. حوصله‌ی سوال ‌‌کردن‌هاشون رو ندارم. خیلی فاصله دارم از خودم، از آرزوهایی که فراموششون کردم، از روزهای روشنی که انتظار داشتم.

کتابی که دوست داشته باشم بخونم در دسترسم نیست، کافه‌ای که دوست دارم برم اینجا نیست، سینما، تیاتر، پارک همه چی هست ولی اونی که با حال من میزون باشه نیست.

۱۴۰۰ دی ۱, چهارشنبه

دیشب یلدا بود

 سه ماه شد که بیماری پشت بیماری گریبان‌گیرمان شده. دوره سومی است که پسرک انتی‌بیوتیک می‌گیرد و هنوز عفونت گوش‌هاش خوب نشده...

گاهی روزها خیلی خیلی خسته و ناامیدم. ای مریضی‌های مداوم جسم و روانم را هم درگیر کرده.

ورزش نمی‌کنم، مدام در حال هله ه

۱۴۰۰ آذر ۱۳, شنبه

مریضی ادامه‌دار

 حدود سه ماه شد و سرماخوردگی‌های پی‌در پی بی‌خیال ما نشد. احساس می‌کنم تمام وجودم را چرک و عفونت برداشته. خبری از آفتاب نیس و برعکس پارسال بارندگی زیاد است. 

شهر نسبت به پارسال بیشتر تزئین شده و حال و هوای کریسمس دارد هر چند مثل سال‌های قبل از کرونا خبری از درخت‌های باشکوه و چراغانی شده نیس.

تلاش می‌کنم هر روز بچه رو به مدرسه ببرم که عادت کنه و تو فضا باشه ولی هنوز خبری از حرف زدن نیس و این دغدغه‌ی بزرگ این ماه‌ها و روزهایم است.

۱۴۰۰ آبان ۲۴, دوشنبه

نیمه‌شب و هجوم فکرها

 دوباره قلبم شکسته و مطمئنم جاش خوب نمیشه. ساعت دو و نیمه و از شدت سرفه بی‌خوابم. پسرک هم تب کرده و تقریبا با همدیگه بیداریم. انقد فکر و خیال کردم و با خودم حرف زدم و گریه کردم که خوابم میاد.

باید مراقب خودم باشم، برا خودم کاری کنم و تنها کاری که می‌تونم بکنم ورزش کردنه.

۱۴۰۰ آبان ۱۱, سه‌شنبه

به وقت آبان ۱۴۰۰

 مدت‌هاست ورزش نمی‌کنم، چرا؟ نمی‌دونم احتمالا مرض دارم. یه مدت بود اگه دو روز ورزش نمی‌کردم عذاب وجدان می‌گرفتم بعد از یه جایی که یادم نیس دقیقا کجا بود ول دادم رفت.

حالا حدود دو ماه میشه که بچه می‌ره مهد و سوغات برا ما انواع ویروس و مریضی رو آورده. از هفته پیش هم که تعطیلات شروع شده درگیر ویروسی شبیه آبله مرغان بودیم که اطراف دهن، دست‌ها و پاش رو پر از دونه کرده. دو سه شب اول تب داشت و درد بعد با دارو بهتر شد و حالا موقع رفتن دونه‌هاس و انگار پوست جدید داره وارد صحنه می‌شه و در تمام این مدت سرفه‌های من نو و کهنه شدن. سه روز هست که صبح حدود پنج سرفه ها شروع می‌شن و به حدی آزاردهنده می‌شن که در ادامه سردرد هم شروع میشه و تا شب و موقع خواب میگرن لعنتی ول کن نیست. امروز تهوع و دل‌پیچه هم داشتم و ضعف. خلاصه به خودم نهیب زدم که به جای نک و نال بلند شو ورزش کن و با بیست دقیقه پیاده‌روی در خانه شروع کردم. البته سرم  و نمی‌تونم زیاد تکون بدم به خاطر میگرن لعنتی، امیدوارم بره گم بشه.

می‌خوام چند تایی دوست قدیمی رو حذف کنم بس که بعضی‌هاشون طمع‌کار، حریص و حسود شدن. طرف خونه‌اش در یکی از بهترین جاهای شهر رو داده رهن رفته کرایه‌نشین شده که باغ بخره ولی مدام در حال نالیدن و اینکه وای فلانی رفته خارج خونه و دو تا ماشین داره و الخ...چقد تباه شدی دختر، چقدر حسرت خور مال و اموال بقیه شدی بدون اینکه ببینی خودت چیا داری و فک می‌کنه فقط باید بیاد خارج تا به رفاه برسه و الان کم‌شه...بحث امسال و پارسال هم نیس این عقده سال‌هاس باهاشه و هیچ وقت هم چشم و دلش سیر نمیشه.

 


۱۴۰۰ مهر ۲۷, سه‌شنبه

  خب باید یه جوری خودم رو خالی کنم و متاسفانه فقط دارم پرخوری می‌کنم، مدت‌هاس ورزش نمی‌کنم، استرس گرفتن بچه از پوشک رو داشتم و الان تحت کنترل. بیش از یک ماه شده که سرفه و مریضی دست از سر بچه برنمی‌داره. روزهایی که میره مدرسه فقط می‌رسم ظرف ها رو بشورم  خونه‌ی بمب خورده رو جمع کنم و ناهار بپزم. حتی وقتی رو مبل افتادم ذهنم درگیر هزار تا چیزه.

احساس می‌کنم هیچ کار مفیدی در حق خودم نکردم و این بیشتر حالم رو بد می‌کنه.

۱۴۰۰ مهر ۱۶, جمعه

گزارش یک ماه

 چقد آدم وقتی مادر میشه آرزوهاش ممکنه تغییر کنه! در حال حاضر یکی از آرزوهام اینه که بچه‌ام بتونه روزی دفتری که خاطراتم رو نوشتم به فارسی بخونه. خاطراتی از قبل از تولدش تا...

یک ماه از مدرسه رفتنش گذشته و از همون روز اول با ورود ویروس سرماخوردگی یا نمی‌دونم چی هر سه تایی مریض شدیم و همچنان هم این وضع ادامه داره.

عطسه، آبریزش بینی، گلو درد، سرفه بدن درد. هر کدوم چند سری این مراحل رو گذروندیم و سرویس شدیم.

تغییرات رفتاری بچه محسوس و امیدوارکننده‌اس.

۱۴۰۰ شهریور ۲۷, شنبه

چالش‌های تمام‌نشدنی

 امیدوارم به زودی این پیچ رو هم پشت سر بذارم و بعد در آرامش برای خودم جشن بگیرم، به افتخار خود خودم. از خودم تشکر کنم، خودم رو بغل کنم و بگم دیدی تونستی.

۱۴۰۰ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

زنان شجاع افغان

 دو شب پیش انقدر نگران و مضطرب پنجشیر بودم که هی از وسط خواب بلند میشدم و توییتر مریم مسعود رو چک کنم، به گمانم این شب دلخون‌ترین‌ها بودن و عجب شبی.

دیروز بعد از پیام احمدمسعود انگار خون در رگ‌ها روان شده، انگار ادم‌ها به همدلی هم امیدوار شدند. هر چند شرایط سخت است و طالب‌ها مسلح و ترسناک. ویدیوهای منتشر شده در شبکه‌های مجازی شجاعت و اگاهی زنان را بیشتر از همه نمایان می‌سازد. زنان دلاوری که با صدای بلند ازادی را فریاد می‌زنند چه یگانه و تحسین‌برانگیزند. امیدوارم از پا ننشینند، ادامه دهند تا صدایشان جهانی را بیدار کند.

۱۴۰۰ شهریور ۱۵, دوشنبه

پنجشیر روزنه‌ای به روشنایی

  دیشب شب سیاه و نکبت بود برای پنجشیر برای دنیای در خواب رفته. چه خون‌ها که روان شده و چه خیانت‌ها که بر این مردم روا داشته شد. کسی صدایشان را نشنید چون سیاهی در سیاهی غوطه‌ور شده بود.

خیلی وقت‌ها برای امید، برای ادامه مسیر تیره و تار نیاز به قهرمانی هست، به اسطوره به هر چیزی که کورس‌های امید را سرپا نگهدارد. احمدمسعود همین امید بوده و هست در کشوری که پلشتی و نکبت از سر و رویش می‌بارد.

زن‌های دلیرش بلندگو به دست می‌روند کنار گوش طالب‌ها و اعتراض می‌کنند ولی مردهای کابل و هرات کجایند؟!

دنیایی پر از نکبت و بدبختی ما را احاطه کرده، اندک امیدها همین فریادهای علیه ظلم است که به طلوع آفتاب صبحی دیگر آدمی را امیدوار می‌کند.

۱۴۰۰ شهریور ۱۳, شنبه

در اعماق تنهایی

 پنجره برام حکم رهایی و آزادی رو داره. روزی چند بار میرم جلو پنجره و از خودم می‌پرسم من اینجا چیکار می‌کنم؟! واقعا من اینجا چیکار می‌کنم؟! بعد که حسابی مخ خودم رو خوردم پنجره رو می‌بندم و احتمالا می‌ره دنبال خوردن چایی.

چایی هم رفیقم همدل خوبیه، گرم و دلنشین. انگار آب روی آتیش.

غمگین، دلگیر، دلشکسته و ناامیدم. نمی‌دونم چقدر طول بکشه تا حس‌های منفی‌م کمتر بشه ولی چیزی که بهش مطمینم تنهایی عمیقی هست که هر روز بیشتر هم می‌شه.

۱۴۰۰ شهریور ۳, چهارشنبه

در آستانه‌ی پاییز

 تو تقویم امروز ۲۵ اوت‌ه ولی هوا کاملا پاییزی‌ه. آفتاب بی‌رمقی وسط آسمون آبی و هوا خیلی خنک رو به سردی. قشنگ پاییز رو حس می‌کنم و نمی‌دونم چرا یهویی دل و قلبم سنگین می‌شه. اصلا نمی‌دونم روزها چطور می‌گذرن انقد که با استرس و فشارهای روانی پشت سر هم به پیش می‌ریم. دو هفته دیگه بچه‌ام می‌ره مدرسه، اینم یه موضوعی شده که استرس مضاعفی برام ایجاد کنه...نگرانیم بابت حرف نزدنش‌ه و اینکه مدتی طول می‌کشه تا بتونه زبون بقیه رو متوجه بشه ولی خب بچه‌ها خیلی بیش از حد تصور ما توانمندن.

۱۴۰۰ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دلتنگ خانه‌ام

 در این لحظه‌ها خیلی غمگین و دلشکسته‌ام، تنها چیزی که حالم رو خوب می‌کنه بودن کنار خانواده‌ام و خونه خودمونه. همونطور که یکی می‌تونه حالش از دور بودن از ایران خوب باشه و از مهاجرت راضی، یکی هم می‌تونه همیشه منتظر برگشت باشه و از مهاجرتش راضی نباشه. آدم‌ها مثل هم فکر نمی‌کنند، خوشی‌ها و دلخوشی‌هاشون مثل هم نیست، حسرت‌ها و ای کاش‌هاشون هم...

من دلم می‌خواد برگردم خونه‌ام، برم سر زندگی‌م...هیچ‌وقت حس نکردم اینجا خونه و زندگی‌ه منه و همه امیدم به روزی‌ه که برمی‌گردم.

۱۴۰۰ مرداد ۲۰, چهارشنبه

دلتنگی

 در فاصله چند سانتی پسرم خوابیدم، صدای نفس‌هایش بهم دلگرمی و ارامش می‌ده. دلم برا خانواده‌ام تنگ شده، برا محبت بی‌دریغ مامانم و...

۱۴۰۰ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

همچنان کرونا

 از تابستان خبری نیست، حداقل بهتر که آفتاب سوزانش کم‌پیداست. تو سایت هواشناسی هر ساعت بارانی‌ست ولی در عمل ۹۰ درصد روز نیمه ابری است و خبری از باران هم نیست. کاش این باران‌ها می‌رفتند سمت ایران...هی.

چقدر همه‌چیز دردناک و وحشتناک شده، آمار فوتی‌های امروز بالای ۴۰۰ نفر بود. خدا لعنت کند باعث و بانی این همه گرفتاری و مصیبت...وسط این نکبت کرونا، بی‌واکسنی و کیمیا شدن دارو نمی‌دانم یه عده از مردم با چه دل و جراتی مراسم تولد، عروسی و دورهمی‌هاشون به راهه؟! واقعا با کدوم عقل؟!!! حکومت فاسد و دروغگو، واکسیناسیون قطره‌چکونی, داروها هم که سر از بازار آزاد پیدا می‌کنن واقعا چطور دو دستی جوو خودتون و بقیه رو به خطر می‌اندازید؟! والا ما اینجا واکسن‌زده جرات خیلی کارها رو نداریم، نه رفت و آمدی، نه کافه‌ای، رستورانی...فقط خرید مواد غذایی و گاهی پارک.

انقد این بیماری و بدبختی‌هایی که دنباله‌اش هست برا یه عده همون و اب شده که معلوم نیست دیگه بتونیم از این چاه در بیایم یا نه!

خدا خودت رحم کن.


۱۴۰۰ مرداد ۳, یکشنبه

آدم‌خواران

 قبل‌ترها یک نفر که نماینده ایران بود چه ورزشی، چه هنری و الخ موفقیتش غالب مردم را خوشحال می‌کرد و جشن ملی به راه می‌افتاد. ولی این روزها، پناه بر خدا فحش و لعنت و نفرین است که از هر طرف سرازیر می‌شود، کوچکترین شادیکوفت می‌شود و خوشحالی‌ها در اندک زمانی محو می‌شوند. نکبت و فلاکت فراگیر شده و بدتر از همه ما مردم ،.

بی‌پناه‌ایم که دیگر به یکدیگر اعتمادی نداریم

کافیست موجی راه بیفتد، سوار می‌شویم به هرکجا که رفت! راست و دروغش را هم بی‌خیال می‌شویم.دارم کتاب آدم‌خواران را می‌خوانم، خیلی ترسناک و دردناک پیش می‌رود، انقد که هر قسمت را با بدبختی تمام می‌کنم و مدام از خودم می‌پرسم واقعا چرا؟!

چطور می‌شود که انسانی انقد دریده‌خو و پست می‌شود و بدتر از این جماعتی هم چشم و گوش بسته همراهش می‌شوند؟! انسان موجود غریب و پیچیده‌ایس و در چشم بهم زدنی ممکن است به کفتاری تبدیل شود که فقط می‌خواهد رو طعمه بیفتد و تن را بدرد.

۱۴۰۰ تیر ۱۹, شنبه

اینجا چراغی روشن است

    حدود یکماه قبل چند روزی هوا اتفاقی شد و ریحون و جعفری کاشتم، دو سه روز بعد جوونه زدن ولی یهو برای حدود سه هفته هوا ابری و بارونیه شد. گونه‌های بیچاره همون اندازه موندن ولی ناامید نشدن تا اینکه این هفته یه چند روز دوباره آفتاب نصف و نیمه سر و کله‌اش پیدا شد، کلی جوونه جدید تو گلدون پیدا شده. از استقامت و صبوریشون راضی‌م.

بعد از دوز اول واکسن پربودم ده روز زودتر اتفاق افتاد، گذاشتم پای تغییر فصل و استرس و این حرفا بعد از دوز دوم هم دوباره چند روز زودتر اتفاق افتاد.‌سرچ کردم ببینم ربطی به واکسن کرونا داره یا نه؟ دیدم افرادی نه تعداد زیادی گزارش‌هایی رو به پزشکشون در رابطه با تغییر پریودشون دادن ولی هنوز تحقیقات علمی و گزارش رسمی ارایه نشده ولی احتمال ارتباطش وجود داره.

خلاصه که واکسن رو زدیم یه سری از عوارض از جمله سردرد و بدن درد و این ها رو هم تجربه کردیم ولی با این اوضاعی که هست واقعا معلوم نیس واکسن‌ها چقدر بتونم در برابر جهش‌های جدید مقاومت ایجاد کنن.

دیروز برا اتفاق ناگواری که برای پسرخاله‌م افتاده خیلی ناراحت بودم، کلی گریه کردم و فقط می‌دونم که تنها کاری که از دستم برمیاد دعاست، خدا همه بیمارها رو شفا بده و به اون هم رحم کنه.

چقدر خوبه اینجا هست، چراغش روشنه و حالم رو خوب می‌کنه. کاش ادم های بیشتری بنویسن.

بعد مدت ها شروع کردم به کتاب خوندن، با میان سازه‌های خاکستری شروع کردم، تلخ، تلخ و تلخ...سال‌ها از جنگ جهانی اول و دوم گذشته. به واسطه هر جنگ و درگیری میلیونها انسان زندگیشون ویران شده و نسل پشت نسل صدمه دیدن ولی هنوز هم این سیاهی و تباهی ادامه داره. به شکل‌های جدید در سرزمین‌های دیگر.


۱۴۰۰ تیر ۱۳, یکشنبه

غروب نوشت یکشنبه

 امروز موقع ناهار بی‌هوا یاد یکی از بچه‌های توییتری افتادم که خبر فوتش را خیلی اتفاقی یکی دوماه قبل دیدم، به خودم گفتم واقعا چرا این ادم نباید باشد؟همین چند دقیقه قبل موقع طرف شستن یاد مادربزرگم افتادم، چند ماه دیگر می‌شود ده سال که از پیش ما رفته و برکت و شادی جمعی را هم برده. برگشتم و به گلدان شمعدانی اب دادم، گریه هم کردم.

 چقدر دلگیرم ، کاش کنار مادرم بودم. برای اولین بار به این فک کردم که چقدر مادر بد و بی‌فایده‌ای هستم.

خسته‌ام، تلمباری از خستگی و بی‌همراهی...حس تکراری بودن و بیهوده گذراندن روزگار برای خودم.

۱۴۰۰ تیر ۱۲, شنبه

روزنوشت ابری

 بعد از دو روز هوای نیمه ابری و آفتابی، ابرهای گردن کلفت برگشتن برای یه هفته بارون.

چهارشنبه دوز دوم واکسن رو هم زدیم و فقط کمی درد در دست چپ داشتیم که بعد یه روز تموم شد.

تخفیف‌ها شروع شده ولی هیچی مثل قبل نیس نه خود تخفیف‌ها نه جنس‌ها.

تو اینستا عکس سفر، تولد و دورهمی می‌دارن بعد هم آه و ناله که هیچ جا نرفتیم و همه‌اش تو خونه چشیدیم والا تو اون شرایط خراب بی‌واکسنی موندم مردم با چه جراتی دور هم جمع می‌شن و بعد هم نق و نک و ناله‌ها به‌راه. پس اون بندگان خدایی که همه‌اش خونه موندن و دیگه استرس بیرون رفتن از خونه گرفتن چی بگن؟! کلا ادم‌های خودخواه که همه چیز رو برا خودشون و در خدمت خودشون می‌خوان تو هر طبقه و سطحی چالش‌های بزرگ رو برا بقیه درست می‌کنن و خودشون هم عین خیالشون نیس.

۱۴۰۰ تیر ۹, چهارشنبه

روزنوشت‌های ابری

  چقدر حالم خوب نیست و این‌جا تنها جای امن منه، هوا همچنان ابری و بارونیه.

یه غم بزرگ بیخ گلومه، شاید آفتاب کمک کنه بتونم یواش یواش قورتش بدم.

خسته، کلافه، درمونده، بی‌انگیزه و خیلی چیزای دیگه هستم و عجالتا همه رو سعی می‌کنم با قلپ‌های چای فرو بدم.

دیروز وسط ناراحتی و دلشکستگی، داداشم زنگ زد انتظارش رو نداشتم ولی فک کنم کار خدا بود...

۱۴۰۰ خرداد ۲۲, شنبه

ماراتن روزانه

 ساعت ده شبه و هوا هنوز روشنه. ولو شدم رو مبل، خسته‌ام ولی خوابم نمیاد. همچین که بعد از ساعت‌ها سر و کله زدن با بچه، در نهایت با سرویس کردنت خوابش می‌بره انگار یه دنیای جدید درش رو به سمتت باز می‌کنه و تو انقد خسته، فرسوده و بهم ریخته‌ای که فقط می‌خوای لش کنی، خیره بشی به سقف و صدای هیچکسی رو نشنوی.

و زمان در اون سکوت می‌گذره بدون اینکه کار خاصی بکنی، فقط می‌خوای کش بیاد ولی باید بخوابی که صبح دوباره ماراتن شروع می‌شه.

۱۴۰۰ خرداد ۵, چهارشنبه

روزنوشت

 سه هفته شاید هم بیشتر باشه که هوا ابریه همراه با بارون و سرما، اصلا یهویی از بهار برگشت خوردیم وسط زمستون.

محدودیت‌ها کمتر شده و دوز اول واکسن رو هم هفته قبل زدیم.

سه ماه دیگه پسرک می‌ره مدرسه، براش خوشحالم که با بچه‌ها دوست و همبازی می‌کشه.

سعی می‌کنم ورزش کنم واقعا حالم رو بهتر می‌کنه البته اگر سردرد لعنتی بذاره.

تمرکز ندارم و سریع هر چیزی رو فراموش می‌کنم، باید زبان بخونم ولی از صبح با بچه سر و کله می‌زنم تا شب که بخوابه. گاهی زودتر از اون خوابم می‌بره... چقدر همه‌چی با بچه سخت‌تر می‌شه و چاره‌ای هم نیست.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

روزمرگی‌های ماه می

 روزها بلندتر و روشنایی بیشتر شده ولی همچنان ساعت هفت منع رفت و امید شروع می‌شود.

یک هفته‌ای می‌شود که هوا ابری و بارانی‌ست، زمستان برگشته.

هنوز نوبت واکسن ما نشده ولی از خبر واکسن زدن پدر و مادرها در ایران خوشحالم.

کتاب نمی‌خوانم ولی دو سه روزی است که دوباره پیاده‌روی در خانه را شروع کردم.

به لطف محدودیت‌ها و آشنایی با آدمهای مجازی که هر جا می‌روند لوکشین‌ را هم می‌زنند محل‌های خوبی برای پیاده‌روی پیدا کردیم.

وضع دندان‌هایم خراب است، نوبت‌های دکتر هم طولانی‌ست و کلا بی‌خیال شدم تا کمتر حرص بخورم. وضع ریشه دندانم خراب است و زودترین نوبتی که گرفتیم برای واخر ژوئن است...

۱۴۰۰ فروردین ۲۳, دوشنبه

پرخوری های بی‌وقفه

 وقتی می‌بینم هوا ابری و‌بارونیه، انگار یه حس نکبت و بدبختی خودش رو تحمیل می‌کنه بهم، قشنگ هر چی زور داره می‌زنه تا حالم گه و گه‌تر بشه.

تو این قرنطینه جدید که هوا هم گاهی بهاریه تنها کاری که کردم و اصلا توقفی توش نبوده، خوردنه اونم با عذاب وجدان شدید. نمی‌تونم نخورم حتی وقتی سیرم انگار مجبورم بخورم. کاش بتونم یه جایی این حال بد رو له‌اش کنم.

۱۴۰۰ فروردین ۶, جمعه

غر در سال نو

شش روز از سال نو گذشت. قرنطینه سفت‌تر شده، روزها طولانی‌تر شدن. ساعت هفت منع رفت و آمد شروع می‌شود و نهایت مسافتی که از خانه می‌شود دور شد ده کیلومتر است.
دمای هوا بالا رفته، آفتابی و دلپذیر است ولی کرونا همچنان هست.
واکسیناسیون کند و لاک پشتی پیش می‌رود. حالم از حرف زدن درباره کرونا و بی‌خیالی آدم‌ها بهم می‌خورد. سریال های نوروزی و خانگی بی‌خود و افتضاح‌ن.
عید هم عیدهای قدیم خونه مادربزرگم و خلاص.

۱۳۹۹ اسفند ۲۸, پنجشنبه

انگار کرونا رفته!

 فردا نه پسفردا سال نو شروع میشود. همین یکساعت قبل یهویی حالم دگرگون شد، یک‌جورهایی ناگفتنی ولی غمگین و دردآلود. دلم می‌خواهد همین‌جا روی مبل بخوابم، با کسی حرف نزنم و هی همه‌ی این سال‌ها را شخم بزنم. هی فک کنم مردم چطور اینقدر درگیر هفت‌سین هستن، چطور دم از بدبختی می‌زنن و همه جا غلغله شده، همه بلیت‌ها فروش رفته و الخ... من اینجا حرص می‌خورم برای کرونا و واکسنی که انجام نیست، بعد در اخبار می‌خوانم ممنوعیت سفرها لغو شده، فلان‌جا ایستاده ام برای کرایه خانه و ویلا و انگار کرونایی نیست و کلا من در سیاه‌چاله‌ای دور از سیاره زمینم. خدا خودش رحم کند که مردم دیگر به همدیگر رحم نمی‌کنند. دولت و حکومت که تعطیل اندر تعطیل.

۱۳۹۹ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

خواب آروم

 بیرون داره بارون میاد. خونه آرومه، من خسته‌ام. ایران چهارشنبه سوری‌ه.

می‌خوام زودتر بخوابم، مدت‌هاس کمبود شدید خواب آروم دارم، خوابی که توش خواب نبین، وسطش نخواد برم به بچه سر بزنم. خواب راحت و آروم.

عدس‌هام درست سبز نشدن، چون افتابی نبوده. سنبل‌ها یهویی باز شدن. چهار روز دیگه عیده. حال و هوایش نیس، ذوق‌ش هم.

۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

کرونای لعنتی

مثل سیستم کند و اعصاب خرد کن اینجا، واکسن زدن هم با کمترین سرعت در حال انجام است. در حالی که انگلستان حدود بیست میلیون نفر واکسن زدن اینجا سه میلیون نفر!
مخالفان واکسن کم نیستن ولی سرعت هم کنده و قرار شده که نیمه تابستون نوبت ما برسه، الله اعلم.
تمام روز که بچه بیداره مطلقا هیچ کار شخصی نمی‌تونم انجام بدم، نه فرصتی هست، نه تمرکزی و نه حوصله‌ای. شب هم که می‌خوابه به قدری خسته‌م که فقط وقت‌کشی می‌کنم تا خوابن ببره، حتی نمی توانم برم بیرون پیاده‌روی. چرا؟ چون کرونا ریده به همه‌چیز و از ساعت شش عصر مقررات منع رفت و امید اجرا میشه.
از چهارشنبه هم دوباره بارندگی و ابر و هوای خاکستری مثل بختک می‌افته رومون.

۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

۳۸ سالگی

 سی و هشت سالگی هم تمام شد، باور نمی‌کنم. زمانی فک می‌کردم سی سالگی خیلی سن بالا و تکامل یافته‌ای‌ه. بعد نمی‌دونم چطور وارد شدم ازش گذشتم و رسیدم به انتهای. از مواجه با اعداد ترس دارم، نمی‌خوام بهشون فک کنم. انقد از خودم و خواسته‌های شخصی‌م دور شدم که سعی می‌کنم به صورت هر چه بادا باد پیش برم. قبلاً این‌طور نبود. کلی برنامه داشتم برا سی سالگی و بعدترش. از همه مهم‌تر استقلال، کار و درس بود. قبل سی سالگی ارشد رو شروع کردم، زندگی و خونه مستقل در تهران و کار. بعد چی شد؟ یه حروم‌زاده عوضی همه چی رو بهم زد. من ادم قبلی شدم؟ هرگز.مصمم‌تر سدم؟ هرگز.

هربار باد اون ظلم و بی‌عدالتی می‌افتادم تا چند روز حالم بده. به لطف پرونده‌سازی همون عوضی پاهاش به کارها و حوزه‌های مختلف مدیریتی کشیده شد و... من هر بار یادم میاد فقط نفرینش می‌کنم.

خلاصه سالی که گذشت همراه بود با کرونا، انتظار طولانی، امید، دیدار، لبخند، آغوش‌های گرم، خاطره، کمی ورزش و دوباره کتاب خواندن.

مدت‌هاس ورزش نکردم و برگشتن به ورزش اراده قوی می‌خواد. منتظر افتابم، تمام پاییز و زمستون هر روز و تقریبا بلااستثنا عطسه کردم، عطسه عطسه عطسه. قبلاً فقط بهار بود ولی امسال از پاییز شروع شد. آن روزی میشه که یه افتاب دلبر پهن میشه وسط خونه، هر چند دمای بیرون پایینه و باید با لباس گرم رفت بیرون.

دوچرخه نو خریدم، کادو تولد. هنوز اعتمادبه‌نفس کافی برا سوار شدنش در محله جدید رو ندارم. محله‌ی قبلی اروم و خلوت بود. روش تسلط داشتم اینجا همه‌چی فرق می‌کنه. ادم‌ها، فضا و میلیون‌ها...منتظرم هوا گرم‌تر بشه.

۱۳۹۹ اسفند ۷, پنجشنبه

سفر، کرونا و واکسن

 رفتم ایران، خیلی یهویی در عرض یک هفته بلیت خریدم، تست کرونا دادم و با بچه‌ای در استانهای دو سالگی روانه سفر شدم. باورم نمیشد که تنهایی بتونم همه‌چیز رو تا رسیدن به مقصد کنترل کنم. ولی شد دقیقا می‌دونم که در هر لحظه دعای مامانم من رو جلو می‌برد. شوق و اشتیاق خانوادم و ادم های که منتظرم بودن بهم بیشترین انگیزه رو داد برای این سفر. رسیدن به مقصد بار سنگین دو ساله‌ای رو از رو دوش‌هام برداشت. چی بزرگتر و عزیزتر از لمس دوباره پدر و مادر و برادرم. چی قشنگ‌تر از در اغوش گرفتن نوه‌اشون...

کرونا همه‌ی زندگی‌ها رو دچار تغییر و تحول کرده. روزهای اول ترس از مریضی و تنهایی داشت فلج‌م می‌کرد ولی به خودم اومدم و گفتم بچه‌ام اینجا تنهاست به من وابسته‌اس باید سالم بمونم. روزها و شب‌های زیادی تو خونه موندیم، تنها و دور از عالم و ادم...استرس، نگرانی و خبرهای بد که جای خود دارد...

حالا امیدم به طولانی شدن روزهاست، به واکسن، به از بین رفتن بیماری در همه‌جا...هر چند که طول می‌کشه ولی بی‌امید نمیشه شبی رو به صبح رسوند.