امروز همهاش به سر و کله زدن با بچه گذشت. انقد خیره شدم به خبرها که چشمم درد میکمه. بیرون هوا دو سه درجهای منفیه. قلبم ولی سردتر از همهجاست. چقد دلم دوستی میخواد، آدم امن و امین. دوستی فیزیکی، اینکه یکی در کنارت باشه نه همیشه کیلومترها دورتر. افتادیم تو برزخی که دوستیهای فیزیکی شاید کمی آلام رو تسکین بده و همونم پیدا نمیشه.
۱۴۰۱ آذر ۲۳, چهارشنبه
۱۴۰۱ آذر ۲۲, سهشنبه
شبهای تنهایی
انسان موجود تنهاییه، گاهی مثل این لحظهها تنهاترینه حتی. خوبیش اینه که اینترنت هست و دوستایی دارم که با تاخیر چند دقیقهای هم که شده جوابم رو میدن، همدلی رو بلدن، همدردی رو و گوش شنوا بودن بدون قضاوت. خوشحالم که تو این دنیا این چند تا دوست رو دارم و یادم میمونه که غم و ناراحتیم رو با کسی تقسیم کنم که من رو میفهمه...خیلی دلگیر و دلشکستهم و مطمئنم این حق من نبوده و نیست.
۱۴۰۱ آذر ۱۷, پنجشنبه
یکی از ما
دیشب خیلی خواب آشفتهای میدیدم همراه با سردرد و سرفه. فقط میخواستم صبح بشه. صبح شد، چراغ رو روشن کردم، توییتر رو دیدم. یکی از ما رو اع...دام کرده بودن.
۱۴۰۱ آذر ۶, یکشنبه
هوای خاکستری
هوا خاکستری تیره، بارونی و دلگیره و این وضع احتمالا تا آخر هفته ادامه داره. جدا از هوا، شرایط جامعه هم همینه. انقد خبرهای فیک، شایعه و اغراق زیاد شده که حقیقت هر روز کمرنگتر میشه.
۱۴۰۱ آذر ۲, چهارشنبه
شرمندهگی
دنبال متن شعری میگشتم که دوستی چند سال قبل به من تقدیم کرده بود و یهویی با نوشتهای روبهرو شدم. مادربزرگم به خواب خالهام آماده بود و الخ...آخ مادر جان، چقد همیشه هوایم را داشتی و از آن دورها مراقبم بودی ولی دیدی همهی اون تلاشها و مبارزهها به کجا رسید...انبوهی از غم و ناراحتی بیپایان نصیب من و مامان شده و من شرمندهی همهام.
۱۴۰۱ آذر ۱, سهشنبه
تنهایی بخشی از وجود من است
با ل که حرف میزنم احساس بهتری به خودم دارم، کمک میکنه با ابعادی که در وجودم محو شده دوباره آشنا بشم. با هم دربارهی چیزایی که دوست داریم حرف میزنیم. اون هنوز هم با هیجان از کتابها و کشفیاتش میگه انگار نه انگار که ۴۳ سال داره، منم از حرف زدن باهاش حس خوبی داریم. قضاوتی در کار نیست، نه ترحمی نه دلسوزی. ما چند سالی رو با هم شبانهروز گذروندیم، تو بخشی از سختترین روزهای زندگیش. از علایق و تواناییهای هم باخبریم. درباره تنهایی حرف زدیم اینکه چقد آدمها عمیقا تنها هستن. حالا شب شدا و دراز کشیدم رو مبل و قشنگ تنهایی و انزوا رو با همهی وجود درک میکنم. به جز روزهای غیرتعطیل مدرسه، من بیشتر ساعتها تو خونه تنهام. تنهایی به بخشی از من تبدیل شده جوری که بدون اون احساس میکنم آزار میبینم. در تنهایی با خودم فکر میکنم، خودم رو سرزنش میکنم، چایی میخورم. تنهایی بخشی از وجود منه، حرفهام رو با ادمهای امن زندگیم میزنم، به درد و دلهای هم گوش میدیم. برای هم گوشهای شنوا هستیم، برای هم مرهم غم و غصهها هستیم. چقد خوب که هستن، چقد بودنشون غنیمته. تنهاییم با وجود صدای اونها حال بهتری رو برام رقم میزنه.
۱۴۰۱ آبان ۲۹, یکشنبه
قایقی خواهم ساخت...
از ساعت سه صبح بیدارم، مه..آباد جنگه، بل تانک رفتن سراغ مردم...با مرگ کی...آن دوباره نابود شدم تقریبا یک روز کامل گریه کردم برای اون پسرک مهربون و مخترع...قایق ساخته بود و قایقش کار میکرد...چه گلهای عزیزی از دست میرن. لعنت به همهتون. چه مادر شیرزن و فهمیدهای...مقتدر و استوار مثل شیر...
۱۴۰۱ آبان ۲۴, سهشنبه
گذر
چطور از چاهی عمیق هر روز خودم رو بیرون میکشم؟ به امید روزنههای امیدی که از من خیلی دورن ولی هستن. با وجود اینترنت ضعیف و هزار مشکل دیگه شنونده هم هستیم، بدون اینکه همدیگرو دیده باشیم...آغوشهای امن ما همین ویسهای گاه و بیگاه. همین گفتن از بیم و امیدها، سرخوردگیها و دلشکستگیها...انقد برای هم مهم هستیم که در حد یه ایموجی هم شده از هم خبر میگیریم.
روزهای سخت چطور میگذره؟ سخت ولی با ایمان به وجود آدمهایی که مهرشون بیپایانه و تظاهری ندارن...
۱۴۰۱ آبان ۲۰, جمعه
آدمهای امن
صبح، نور روشنی. انگار از اعماق چاهی سیاه بیرون کشیده شدم. خسته، له ولی هنوز زنده. هر روز تقریبا همینجوره، روتین این روزها شاید سالها...باید ادمهای امن خودم را پیدا کنم، آدمهایی که یادآور انرژی و خندههام هستن، یادآور ارزوهام، شوقهام و فرداهایی که آمدند و رفتند.
۱۴۰۱ آبان ۱۹, پنجشنبه
...
خیلی دلم شکسته شاید بیشتر از همیشه. گاهی مثل این لحظههای سیاه فک میکنم هیچ راه نجاتی ندارم...اشک میریزم و به امید طلوع فردا صبحم...
به این فک میکنم که آدمیزاد به چه درجاتی از پستفطرتی و عوضی بودن میرسه که محبت و ازخودگذشتگی طرف مقابلش رو نمیبینه...چقد باید پست باشی، کاش حد و اندازهای داشت...
خوابهای هفتالهشت
دیشب دوباره خواب کارم رو دیدم، برگشته بودم سرکار خودم هنوز باور نکرده بودم ولی هیچکاری جلو نمیرفت.مردک عوضی هنوز هم بود ولی بهش توجهای نکردم. نمیدونم چرا این مدت هر خوابی میبینم دارم توش آزار میبینم شاید چون تو زندگی واقعی هم هر روز دارم آزار میبینم چه فیزیکی چه غیرفیزیکی. روح و روانم درگیره و انگار رهایی وجود نداره.
۱۴۰۱ آبان ۱۷, سهشنبه
زندهباد رفیق قدیمی
به نظرم صحبت کردن با دوستای قدیمی اونایی که حداقل چند سالی با هم زندگی دانشجویی رو تجریه کردیم از این لحاظ که با زیر و بم آدم، نقاط قوت و ضعفشون آشناتر هستن یه جور انرژی مثبت خوبی به آدم میده. کمک میکنه یادش بیاد کی بوده و با چه چیزهایی تو ذهن بقیه موندگار شده. دوستم هنوز یادشه من چقد تو حفظ کردن کلمهها مهارت داشتم، یادشه چقد پرانرژی بودم و یادشه که من آدم تو خونه بشین و درگیر کارهای روزمره بشو نبودم. منم یادمه اون چقد زبانشناسیش خوب بود، میدونم چقد کتاب خونده، اصلا چقد پایه بودیم بریم کتابخونه کتاب بگیریم، چقد سوادش از خیلیها که ارشد و دکتری دارن بالاتره و چیزی که ما به شدت توش ضعف داریم اعتمادبنفسه و کم گرفتن خودمون. دیگه قرار نیس همه چی مثل قبل پیش بره و اجازه بدم کسی منو تحقیر کنه و فک کنه چون طرز فکر خودش و خانوادهاش اینه میتونه به منم تحمیلش کنه. از همیشه به خودم و رفتارم مطمینترم و حرفایی که شنیدم خیلی مصممترم کرده که بتونم در برابر عقدههای طرف مقابلم بایستم.
۱۴۰۱ آبان ۹, دوشنبه
عزا
نوشتن برام راهی برای نفس کشیدن از زیر خروارها فکر آشفته و کثیفه. با چنگ و دندون سالهاس که اینجا رو دارم و از بودنش راضیم. رفیقم، همدم و مونسم. راز خاصی ندارم ولی اینجا نوشتن از وجود آدمهایی که آزارم میدن، شرایطی که حالم رو بد میکنن کمک میکنه آرومتر بشم. زمان مرهم بعضی زخمهاس، صرفا مرهمی موقتی...من نمیتونم دروغگویی آدمها رو تحمل کنم، چون خودم سعی میکنم دروغ نگم ولی خر فرض کردن آدمها و زل زدن تو چشمهاشون و دروغ گفتن برام غیرقابل تحمله. روزهایی که میگذرند پر از خبرهای بده، پر از کشتار آدمها، پر از تنفر و خشم مهارنشدنی...چقد جوونها که پرپر شدن، چقد خانوادهها عزادار شدن و حتی حق عزاداری ازشون گرفته شده...چهلم بچهها همراه با عزای بچههای دیگه...
۱۴۰۱ آبان ۸, یکشنبه
برونریزی عقده
بعضیها استاد بازی با واژهها هستن، استاد بازی با احساسات ادمها. جلوی هر کسی در یک نقش فرو میروند و پشت سرشان در نقشی دیگر. بعد هر کجا که خواستند روایتها را تغییر میدهند و در موقع اعتراض بهشان صدایشان را بلند میکنند چون فک میکنند داد زدن بر سر زن جزئی از مردانگی آنها حساب میشود. از اینکه بگویی برای فلان حقیقت به آن دیگری زنگ میزنم آتش میگیرند، چون دروغ گفتهاند یا شارلاتان هستند.
آخرین باری که زنگ زدم ببینم چرا فلانی دروغ گفته، عقده هشت سالهاش را ریخت بیرون. تراوش کثافتها و دورنگیها...ازش بعید هم نبود، کسی که در مورد خواهر و شوهرش آن حرفها را زده و ادب و تربیت خانوادهگی اش بهش اجازه میدهد وسط زندگی بقیه پهن شود، تهدید کن و بگوید چه بکن و چه نکن...تربیت خانوادگی سرشار از دروغ، حسادت و شارلاتان بازی. هر کسی بر وفق مرداشان نباشد میگویند بیادب است بیاحترامی کرده و الخ...ریدهام روی هر چیزی که شما بهش میگید آبرو، ادب و احترام...
۱۴۰۱ آبان ۴, چهارشنبه
رویایی دارم
از زیر سنگینی اشتباهی که کردم هیچ راه خلاصی ندارم، آنقدر خودم رو سرزنش میکنم که خودم دلم برا خودم میسوزه.
حماقتی که کردم حد و مرزی نداره، غمگینم و این داره من رو نابود میکنه.
چطور دارم با یه عوضی نامرد زندگی میکنم، چطور دارم تحملش میکنم. چرا؟ خاک تو سرم.
به خودکشی فک میکنم؟ خیلی کم. پسرم چی میشه؟ باید به یه سنی برسه بتونه مراقب خودش باشه.
روح زخمی
هر روز مشغول خیانت به خودم و خانوادهام هستم. این حس عذاب وجدان، این حس بزدل بودن، این حس خفهخون گرفتن داره بلای جونم میشه. چرا بلند داد نزدی؟ چرا جوابشو ندادی؟ خیلی خسته بودم، عمیقا دلشکسته و سرخورده. هنوزم هستم. جسمم به تاراج رفته ولی روحم زخمخورده است. روحم عمیق مجروحه. این تلاطم هیچوقت آروم نمیگیره. نقطه اتصالم به زندگی بچهم هس و اینکه باید برای سالم موندنش همیشه تلاش کنم.
۱۴۰۱ آبان ۳, سهشنبه
شرمسارم
غمگین، سرخورده و مستاصلم. خبر کشته شدن بچهها، بچههای طفل معصوم بیگناه...جنازههایی که بلوچها تو خونه گذاشتن...خبرهایی که از تجاوز میاد، آتشسوزی اوین...خبرها تمومی نداره. ظلم تمومی نداره، شکنجه تمومی نداره...
اینجا نشستم و از خوندن خبرها خستهم، از این همه استیصال، از این حجم تنهایی...
کاش ذهنم انقد شخم نمیزد انقد عذاب وجدان نداشتم، روزی هزار بار خودم رو سرزنش میکنم آخه این چه اشتباهی بود که کردیم...پشیمونم و شرمسار...چه فایده.
۱۴۰۱ آبان ۲, دوشنبه
دلتنگتم مادر
انگار آخرالزمانه، هوا ابری، خاکستری، باد زوزه میکشه. از چهار صبح بیدارم. سالگرد مادربزرگمه. چند روز قبل چند خطی نوشته بودم. قبلتر از این روزها میخواستم برا سالگردش عکس لالهعباسیهای باغچه خونمون رو بذارم ولی یهویی دیدم بهتره یخ عکس از اون کوچه قدیمی بذارم. صبح زود بیدار شدم، خوابم نمیبرد. عکس رو پست کردم. دو ساعت بعدتر دیدم برادرم عکسی فرستاده بازش کردم رفته بود دارلرحمه سر قبر مادربزرگم، دور و برش رو گل گذاشته بودن...
چند ساعت بعد پسرداییم پیام داد، نوشته بود دو ساعته تو فکر پستی هستم که گذاشتی...
از صبح دلم خالی شده مادر، کلی گریه کردم...کلی دلتنگتم، کلی دلم شکسته، کلی غم دارم کاش کمک کنی کمکم دفع بشن. قدر به هضمشون نیستم. از خودم ناراحتم، از خانوادهام شرمندهام...خیلی پشیمون و سرافکندهام جلوشون ولی اونا پشتم هستن...چرا جوابشون رو ندادم؟ چرا یکی اومد خودش رو پهن کرد وسط زندگیم، هر گهی خورد و نتونستم جوابش رو بدم...امیدوارم خدا صدای شکسته شدن دلم رو بشنوه همونطور که هربار شنیده...دلتنگتم مادر.
۱۴۰۱ آبان ۱, یکشنبه
یکشنبهاس هوای صبح نسبتا آفتابی بود و آسمون آبی. عصر ولی زیادی دلگیر بود مثل عصر جمعه.
راه ارتباطیم با آدمها در حد ویسهایی هس که رد و بدل میکنیم و همین خیلی خوبه.
عصر اخبار بدی شنیدم، اتفاق های سیاهی که در زندانها میافتد. امیدوارم شایعه باشد ولی...
خدا به همه رحم کند ولی این حرومزادهها به کودک هم رحم ندارند.
شعار زن زندگی آزادی رو دوست دارم ولی حتی اگر حکومت عوض بشه با تفکر و ذهن زنستیز خود زنها چه باید کرد.
زنهایی که پر از عقدههای روانی هستن، پر از میل به تقدس مردها، عاشق زندگی کردن زیر سایه مردها...
۱۴۰۱ مهر ۲۸, پنجشنبه
اژدهای هفتسر
از یکشنبه تا امروز که پنجشنبه اس مامانم نتونسته وصل بشه. برادرم سه شب پیش با فیلترشکن جدید وصل شد. خیلی کمتر از قبل ویدئوها و کلیپها را میبینم. حالم کمی بهتر است و خبری از سردرد و تهوع نیست. احساس میکنم بخش قابل توجهی از سردرد و تهوعهایم مربوط به فشارهای عصبی این چند ماه بوده که خدا باعث و بانیاش را نابود کند.
از خودم راضی نیستم، کار چندانی نکردم، حتی نمیتوانم با دوستم در ایران صحبت کنم حسی به من میگوید تحت فشار است چون از او سکوت بعید است.
نمیشود یقهی کسی را گرفت که چرا ال کردی یا بل نکردی. مسیر مشخص است یا طرفدار ظالمی یا مظلوم هیچ حد وسط و رنگ میانهای وجود ندارد.
هنوز تقریبا هر روز در ذهنم درگیر دعوا و جواب دادن به عفریتهی کثافت هستم، تنها چیزی که فک کنم آرومم میکنه خرد کردن استخوانهایش است و بس. امیدوارم روزی چنان خدا میزش رو وارونه کنه که فقط بتونه خفهخون بگیره.
۱۴۰۱ مهر ۲۷, چهارشنبه
کثافت زنستیزی
در این لحظه از روز دراز کشیدم روی مبل گرمای آفتاب چندان نیست ولی دلم به بودنش تو آسمون خوشه.
دو روز پیش هوا شدید خاکستری بود ولی دیروز و امروز آفتاب هست، آسمون آبیه و دما خوب.
صبح داشتم به حجم زنستیزی زنها فکر میکردم، به زنهای عقدهای که سرتاپاشون رو کثافت زنستیزی برداشته و فک میکنن همه باید با عقل و معیار اونها رفتار کنند.
مطمئنم عقدهی حقارت و سرکوبهایی که شدن باعث شده که در یک دور تسلسل باطل به خیال خودشون الان به نقطهای رسیدن که هر طور باهاشون برخورد شده همون رو دوباره اجرا کنن روی نفر بعدی ولی ریدن و چون ریدن باید یه جور دیگه جبران کنن.
۱۴۰۱ مهر ۲۶, سهشنبه
زخمهای ما
فک کنم نجاتدهنده من در این روزها قدم زدن کنار کانال آب است. پاییز در شهر خودنمایی میکند و به جایی لذت بردن از این حجم از
زیبایی من روی برگها راه میروم و در حال رد و بدل کردن ویس با دوستانم هستم.
بحثها یا در مورد از کار افتادن ف.ی.ل شکنهاست یا از رنج و دردهای روزمره.
خلاصه اینکه در اقصی نقاط کره زمین پراکندهایم بل دردها و زخمهای مشترک و بیپایان.
۱۴۰۱ مهر ۲۵, دوشنبه
شعارزدگی
پشت در کلاس گفتاردمانی بچه نشستهام. بیرون هوا بارونی و خاکستری است. با وجود چترهای که داشتیم نیمه خیس به کلاس رسیدیم.
توی راه داشتم به شعارهای این روزها فک میکردم. از همه زیباتر شعار زن زندگی آزادی...این روزها افراد زیادی این شعار را فریاد میزنند ولی جدا از موجهای برخاسته و جو ایجاد شده مطمئن افراد کمی هستند که به این شعار باور دارند. آدمهایی که در زندگی عادیاشان از هر تلاشی برای آزاد زن کوتاهی نمیکنند، افراد بسیاری هستند که فحشهای خواهر و مادر نقل دهانشان است و بعد هشتگ میزنند برای خواهر برای مادر و الخ...
جوی همراه با زنان برخاسته ولی در اکثر خانهها زنان هنوز از ترس آسیبهای جسمی و روانی مجبور به سکوت هستند، در تنهایی و سکوت روزگار میگذرانند و از اینکه مردها این روزها این چنین به دنبال شعارها هستند تعجب میکنند.
کاش مردهایی که این روزها هشتگ میزنند، در خیابانها شعار میدهند و پوستر زن زندگی و آزادی رو بر دیوارها میچسبانند کمی به واقعیت زندگی شخصی خود نگاه کنند و ببینند رفتار و گفتار روزمرهشان چه تناسبی با شعاری که میدهند دارد.
۱۴۰۱ مهر ۲۴, یکشنبه
چاه تنهایی
در این تنهایی بیانتها، نوشتن کمکم میکند که قدری از کثافتهای تلنبار شده در مغزم کم شود.
مدام در حال سرزنش خودم هستم، مدام عذاب وجدان دارم و این حالم را بدتر میکند. سکوت میکنم چرا که طی این سالها تجربه کردهام که چطور از نقطه ضعفهایم برای آزار مداومم استفاده میکند و لذت میبرد. حرفی نمیزنم چون میدانم چطور از دهان آدم حرف میکشد و حرف میگذارد داخلش. تنها دلخوشی این روزهای پر استرس و غمگین بچه نازنینم است که کنارم خوابیده.
۱۴۰۱ مهر ۲۳, شنبه
مرداب
احساس میکنم تمام انگیزههای انسانیم برای پیشرفت و امید به آینده رو از دست دادهام. هر روز بیشتر در مردابی فرو میروم که پر از سوالهای بیجواب است، پر از اینکه چرا من اینجام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
از خودم عصبانیم، از خریت، دلرحمی و حماقتی که در حق خودم و زندگیم کردهام. هیچ دوست و پناهگاهی در این نزدیکی ندارم، جز نشستن روی صندلی قبرستان قدیمی.
برای هزارمین بار دلشکستهام و نفرین ابدیم را نثارشان میکنم، کثافتهای عوضی.
۱۴۰۱ مهر ۲۲, جمعه
کرمهای ذهنم
عصر جمعهاس، کمتر خبرها رو دنبال میکنم و سردرد ندارم. ولی یه چیزی ذهنم رو آشفته کرده اینکه لازمه حتما استخون تکتکشون رو خرد کنم، کثافتهای عوضی. ذهنم هرگز آروم نمیشه مگر با انتقام. من از شما بیزارم و امیدوارم چنان آتشی بیفته وسط زندگیتون که روح و روانتون به فنا بره وقتی به خودتون اجازه میدید پهن بشید وسط زندگی دیگری.
به دنبال چند لایک اضافه
این چند روز اخیر اخبار به ویژه ویدئوها رو کمتر دیدم، بهجاش بیشتر وبلاگها رو خوندم. چه خوبه که وبلاگهای زیادی زنده هستن و چراغشون روشن.
ویدئوها هر روز تلختر و وحشتناکتر میشن. برای من این حجم از رفتارهای غیرانسانی قابل هضم نیست. دو روز پشت سر هم سردرد و تهوع داشتم تا دیروز که کمی بهتر شدم.
طی این روزها خانوادههای زیادی عزادار شدن، خیلیها مجروح و ... همهی این اتفاقها دردناک و تلخه این وسط نمیدونم چرا یه عده این همه تلاش میکنن برای اغراق و غلو کردن این همه جوسازی و شر و ور گفتن...یه جوری اخبار منتشر میکنن انگار اونا تو یه سیاره دیگه هستن و چیزایی میبینن که فقط برا اونا قابل رصد هست. واقعا دنیای فیو و لایک گرفتن چقد دنیای کثیفیه.
۱۴۰۱ مهر ۲۱, پنجشنبه
تا کی؟
امروز پنجشنبه است و هوا ابری و خاکستری. دیروز اینترنت گوشیها هم قطع بوده و آدمهای کمتری وصل شدند. سطح خشونتها وحشتناکه. حتی توان جسمی برای دیدن ویدئوها ندارم. تقریبا هر روز با سردرد و تهوع پرت میشم وسط تخت.
درد یکی دو تا نیست، دردهای شخصی، دردهای زندگی شخصی، درد تحمل آدمهای عوضی، درد تحمل حکومت عوضی...دردهایی که فقط هستن بدون درمان و چارهای.
نمیدونم تا کی مردم تو خیابونها طاقت میارن و از اون طرف هم نمیدونم کی قرار این فریاد تظلمخواهی وارد خونهی تکتک آدمها بشه تا بفهمن همه باید پشت هم باشن، نه عدهای اون وسط و بقیه مشغول گذران زندگی معمولی...
۱۴۰۱ مهر ۱۹, سهشنبه
از شما بیزارم
ساعت چهار و نیم صبحه. دلم میخواد بخوابم ولی نمیتونم. انقد که پر از ناامیدی و سرخوردگی هستم حتی دلمنمیخواد با کسی حرف بزنم کاش تو این شرایط یه جایی بود آدم میخزید اونجا و چند روزی به خیال عالم و آدم بود...فک میکنم به همهی این سالها، به کثافتی که خودم پاشیدم به زندگیم، به آدمهای عوضی که اعتماد کردم، به کثافتهایی که تحویل گرفتم از همهاشون بیزارم. من از شما از تکتک شما بیزارم.
کاش بتونم یه روز خودم رو ببخشم، حداقل از شر این عذاب وجدان خلاص بشم ولی نمیتونم. خیلی به خودم و خانوادهام بد کردم. کاش اون روزایی که دست و پا میزدم و التماس خدا میکردم یه صحنه از این سالها رو بهم نشون میداد. خاک تو سرم...چقد سرخوردهام بیانگیزه...تنها دلخوشیام زندگی کردن برای مراقبت از بچهامه. باید ورزش کنم، ورزش بهم کمک میکنه، انگیزه میده. نباید اجازه بدم جسمم نابود بشه. روحم آروم و قرار نداره، مدام درگیره...چرا حرف نزدم، چرا انقد عصبانی بود چرا فقط داد و هوار کردم. دلیل عمدهاش فشار روانی بود که مدتها روم بود. دلیلش حضور یه نامرد شارلاتان کنارمه، یکی که هیچ وقت برای نابودی زندگیم نمیبخشمش. یکی که ذره ذره امید و اعتمادبنفس رو در من کشت. کاری کرد که دغدغه بیپولی و فقر به بخش جدانشدنی از زندگیم تبدیل بشه. کاری کرد که اگه چیزی برای خودم بخرم که بالای ۲۰ یورو باشه عذاب وجدان بگیرم مبادا پول کم بیاد...کاری کرد که روزهای آخر برج بشینم پول خردهای رو بشمارم...کاری کرد که اصلا به هیچ هدفی فک نکنم فقط امیدوار باشم تا آخر برج پول داریم.
از آزار من لذت میبره، از این که کاری کنه و من صدامو بالا ببرم. کافیه نقطه ضعف من رو بدونه دست میذاره همونجا فشار میده و لذت میبره. از آزار من لذت میبره...بیخیالی طی میکنم. از اینکه سه تا دوچرخه تو آشپزخونه افتاده متنفرم، از دیدن هر روزه این صحنه متنفرم ولی دیگه سر شدم. بهش گفتم قفسه بخر به کار من قفسه میاد. رفت دنبال کابینت دیدن گفتم قفسه. گفت یه کمد مثل اینو بخریم گفتم قفسه. من دنبال اینم که کارم راه بیفته ولی احتمالا اون دنبال نمایشه. مگرنه چرا نباید چیزی که من بهش نیاز دارم رو بخره. دلم میخاد نصف وسایل خونه رو بریزم دور. از جمله دوچرخهها رو...دلم گرفته ولی نمیخوام برای کسی حرفهای تکراری بزنم، همینجا مینویسم. چقد شرمندهام، چقد گریه میکنم، چقد شبها تا صبح مشغول غصه خوردنم. چقد پشیمونم ولی باز امیدم به خداس که هوامو داره و دعاهای مادرم. امیدم به بچهامه که وادارم میکنه ادامه بدم.
کثافت حرومزاده
خواب دبیرخانه رو دیدم، همونقدر شارلاتان، دروغگو و کثافت. زنگ زده بود خونه بعد مامان گوشی رو داد به من. انگار نه انگار یازده سال گذشته. مثل همیشه با دروغ در مورد سوژه صحبت کرد و نمیدونم چرا حتی تو خواب بهش نگفتم حرومزاده بیشرف.
یادم میاد خیلی دروغ میگفت تا کارش راه بیفته، حتی دزدی هم کرده بود. زمان گذشت تا فهمیدم مثل اّب خوردن دروغ میگه، انگار عادی و راحت که بخشی از خودش شده بود.
کثافت حرومزاده، ریدی به خوابم.
۱۴۰۱ مهر ۱۸, دوشنبه
غم زمانه
عمیقا غمگین و سرخوردهام، به خاطر زندگی شخصیام. هیچ چیزی در اختیارم نیس تنها با گذر لحظهها به پیش میرم بیهیچ چشمانداز و هدفی.
از آن طرف هر روز ساعتها افتادهام کف توییتر و اینستاگرام و بالعکس.
چیزی که دیگر هیچ انتهایی برایش نمیبینم رفتار خشونتبار و درندهخویی ماموران است انگار نه انگار طرف مقابل آنها نهایت ابزار دفاعیاش فحش و سنگ است.
حرامزادگی و پستفطرتی رو به اوج رسوندن...روزهای پردرد است و هر روز با غم پرپر شدن جان عزیزی در گوشهای از این خاک شب میشود و انگار این دریای خون را ساحلی نیست.
۱۴۰۱ مهر ۱۰, یکشنبه
ای آزادی
صبح هوا تاریک بود ولی ساعت حدود هشت بود. بیرون ابری بارونی و دلگیر.
تو آشپزخونه که بودم پنجره رو باز کردم، بارون میزد. چشمم افتاد به درخت وسط حیاط مدرسه چقدر برگهاش قرمز شده بود و اصلا متوجه نشده بودم با اینکه هر روز از پشت همین پنجره چشم انتظار اومدن بچهام هستم.
پاییز تموم شهر رو گرفته ولی انگار تمام این سه هفته حواسم اصلا به تغییر رنگها نبوده.
روزی هزار بار گوشی به دست از توییتر میرم اینستا بعد یه سر میزنم واتسآپ ببینم پیامهام تیک دوم رو خوردن یا نه.
انگار اگر یه لحظه گوشی دستم نباشه از یه اتفاق مهم بیخبر موندم. تقریبا هر روز سردرد و تهوع داشتم و حجم زیادی از استرس و نگرانی...آه، ای وطن...ای همهی جوونها و نوجونها...ای همهی امیدها و جسارتها...امیدوارم نتیجه این همه جسارت آزادی باشه...آزادی
۱۴۰۱ مهر ۲, شنبه
شهریور ۰۱
در برابر نسلی که این روزها با شجاعت و جسارت کف خیابونهاست، ما خیلی فانتزی و رمانتیک بودیم.
چه جسارتی، چه همبستگی تحسین برانگیزند. یکی ضربه میخوره بقیه برای کمک جمع میشن، یکی حمله میکنه بقیه با هم دفاع میکنند.
ممنون شماییم که انقد قوی، شجاع و جسورید.
۱۴۰۱ شهریور ۱۹, شنبه
عسل و زهرمار
بعد از مدتها دارم کتاب میخوانم، عسل و حنظل. قبلتر هم از طاهر بالجنون کتاب تأدیب را خوانده بودم. یک شب داشتم به کتابهایی که این چند سال خواندهام فک میکردم اکثرا در ارتباط با زندان، تبعید و رنج و اندوه بودند. از لیبی و آفریقا گرفته تا عراق و خاورمیانه...نکبت دیکتاتوری نفس همه را بریده. چشمهای بسیاری را کور و دهانهای بیشتری را بسته. امیدهای فراوانی را به تاراج برده و سرخوردگی را همهجا پخش کرده. تجربهای آشنا در میان مردمان این بخش زمین.
۱۴۰۱ شهریور ۱۷, پنجشنبه
دوست ناب
از دلخوشیهای این روزهایم این است که میتوانم ساعتها برای دوستم ویس بفرستم و بالعکس. همیشه برای هم حرف داریم. از روزمرگیها بگیر تا فیلم، کتاب و سریال.
لحظههای سخت و غمگینانهامان را اغلب با وجود چند هزار کیلومتر با هم تقسیم میکنیم و اندکی سبکتر میشویم.
غنیمتی است این حس امن بودن، اعتماد و بیپریدگی.
باشد که شادیها و لبخندهایمان بیشتر از غمها، ناامیدیها و سرخوردگیهایمان باشد.
۱۴۰۱ مرداد ۲۸, جمعه
خدا
هوا نیمهابریه و دلم واقعا بارون میخواد. دلم میخواد اتاق رو مرتب کنم و از امشب بشینم پای خوندن کتاب.
دلم خیلی گرفته ولی خدا رو دارم و میدونم تنهام نمیذاره. تو سختیها دستم رو گرفته و تنهام نذاشته. امیدم تو این گوشهی تنها و غریب لطف و پناه خودشه و بس.
این فرصت رو داشتهم که بارها و بارها این سالها رو مرور کنم و مطمئن بشم که اشتباه کردم، که اشتباه رفتم و اشتباه ادامه دادم. تنها سودش اینه که از اشتباه خودم مطمئنم، پشیمونم و باید برای خودم کاری کنم، حداقل جبران خسارتهایی که به خودم زدم. فشارهایی که به خانوادهام آوردم رو که هیچکاری نمیتونم بکنم جز ابراز شرمندگی.
۱۴۰۱ مرداد ۲۶, چهارشنبه
دلگیر
زندگی چقد تجربههای مختلفی رو به آدم نشون میده. اتفاقی رو که یه زمانی فک میکردی مهمترین باشه، فک میکردی چقد منتظرش هستی و زندگیت رو تغییر خواهد داد با کلی التماس از خدا میخوای و بعدتر در جریان فراز و نشیبهای زندگی میفهمی که چه اشتباه بزرگی بود و هست. چقد از خودت، عزتنفست و استقلالت دور شدی.
چقد وارد مسیر اشتباهی شدی، چقد منزوی و گوشهگیر شدی و الخ...
میخوام حداقل به خودم قول بدم از این به بعد برای خودم بیشتر زندگی کنم و قویتر باشم بهخاطر خودم و فرزندم.
همیشه خدا همراهم بوده و دعای مادرم، تو سختیها و دلشکستگیها نزدیکتر حتی...قربونت برم مامان که بچه خوبی نبودم برات ولی تو دلت دریاست.
خاله
یکی از شبهایی که دلشکسته بودم و منتظر کورسویی از نور و امید، وقتی شب خوابیدم و صبح بیدار شدم معجزه در حال وقوع بود.
پس از ساعتها انتظار و البته غافلگیری نور جدیدی وارد زندگی خانواده ما شد و ۲۵ روز زودتر خاله شدم.
قدمت پر از نور روشنایی و برکت برای ما.
۱۴۰۱ مرداد ۲۴, دوشنبه
آغوشهای بیمنت
رفتم پیش خانوادهام و در آغوش امن و بیمنتشان چند هفتهای میهمان بودم. تنها خاطره خوبم از این سفر همین آغوشهای مهربان بود و خندههای برادرزادهام.
دلآزردگی هم بسیار... واقعا یه عده فک میکنن همه مثل خودشون یه تخته کم دارن، چرا؟ چون زرهای مفت و دروغهاشون رو مستقیم نمیزنی تو گوششون...
ای بابا، غلط کردم که لعنت بر خودم باد و تمام.
۱۴۰۱ خرداد ۲۵, چهارشنبه
سفر
لحظهی دیدار نزدیک است و این از معدود کورسوهای امیدم است همراه با حجم زیادی از نگرانیها و استرس.
۱۴۰۱ خرداد ۴, چهارشنبه
فرو رفتن در نکبتجمعی
حوصلهی دیدن فیلم، فوتبال و خواندن پستهای طولانی رو ندارم. تعجب میکنم از بعضیها که میتونن هنوز تو وبلاگستان مطالب طولانی بنویسن.
ای بابا، از آبادان...انگار همه افتادیم تو یه مرداب، در حال دست و پا زدن و فقط بوی گند و تعفن هر لحظه بیشتر میشه.
واقعا خدا چقد میخواد به ظلم و ظالم فرصت جولان بده؟ حوصلهی هیچی رو ندارم، فقط کاش دوباره ورزش رو بیخیال نشم. همهی امید و انگیزهام سفر و دیدن خانوادهامه.
۱۴۰۱ خرداد ۱, یکشنبه
یکشنبه نوشت
آخی اردیبهشت هم تموم شد، صد حیف. سالها قبل تو یه بعدازظهر اردیبهشتی وبلاگم متولد شد، فک کنم ۱۶ سال قبل بود. خیلی دوستش داشتم مخصوصا که دوست نادیدهی هنرمندی هر از گاهی قالب جدیدی براش طراحی میکرد، خیلی دوسش داشتم. چقد خوب و امن بود...
الان که نشستم اینجا، عمیقا دلم گرفته! پر از حرفها و درد و دلهایی هستم که نمیخوام کسی با شنیدنش غمگین و ناراحت بشه، انقد با خودم مرورشون میکنم تا کمی هضم بشن.
دوباره تمام تلاشم رو دارم میکنم که هر شب ورزش کنم و این تنها کاری هست که برای خود خودم انجام میدم و کمک میکنه حس بهتری داشته باشم با وجود خستگی.کاش دوباره کتاب بخونم، البته کتابهام اینجا نیست، کتابهای زیادی خریدم که همهاشون منتظرم هستن تو خونهام، تنها خونهام تو این دنیای بزرگ. خوشحالم مامانم کتابها رو میخونه قبل از اینکه من بخونم.
۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۳, سهشنبه
نجواهای روزانه
صبح سهشنبه سوار مترو شدم، شلوغه. ولی جا برا نشستنم پیدا کردم. برا اولین بار دارم تو مترو مینویسم. فک کنم ماسک اجباری باشه ولی هستن آدمایی که نزدن. تو راه به این دهه فک میکردم و اینکه در کمتر از یکسال آینده چهل سالم میشه. چهل خیلی غریب ودور از انتظارمه. چقدر برای سی سالگی هیجان وذوق داشتم. چقدر فکر و امید و برنامه. چی شد؟! دود شد رفت ناکجا آباد.
برای چهل چی؟! هیچی فقط در حال بهترین کار رو بکنم، سخت نگیرم و منتظر اتفاق خاصی هم نباشم. همهاش میگذره و در نهایت حسرت میمونه. پس بهتره راحت بگیرم که راحتتر بگذره.
۱۴۰۱ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
در انتظار نور
سه روز دیگر قرار است به نور و امید جدید جدی جدی وارد زندگی ما بشه و دلمون رو شاد و روشن کنه. چقدر منتظر این لحظهی ناب بودیم؟ خیلی. هر کسی به اندازهای، هر چند به زبون جاری نشده.. من ولی از خوشحالی مادر و پدرش خیلی خوشحالم. گاهی هیچ حرفی دربارهی موضوع خاصی زده نمیشه ولی رفتارها گویا هستن. سال قبل انقد محبت و عشق نثار پسرم کردند که آرزوم این بود که خودشون هم تجربهاش کنند. امیدوارم همه چیز خوب و عالی پیش بره و نتیجه صبوری و محبتشون رو با همدیگه جشن بگیرن.
خیلیها آرزو دارن بچهدار بشن، خیلیها هم نه و اصلا تصوری از زندگی با بچه ندارن. هر کسی خودش میدونه و از دل و احوال خودش باخبره. امیدوارم همهی اونایی که آرزوش رو دارن بتونن به خیر و خوشی تجربهاش کنند و از نیش وکنایه دیگران در امان باشند. خیلیها هم بچهدار شدن براشون در حد رویا میمونه و خدا اونا رو بیشتر از نیش وکنایهها در امان نگه داره.
۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه
بهار زیبا
یه هفتهی آفتابی و بینظیر چطور گذشت؟ همراه با بچهی مریضی که بدعنق شده و بهونهگیر در خانه و زلزده به پنجره! یه وقتهایی هم اینجور دهنت سرویس میشه.
هر طور بود دیروز چند ساعتی از هوا و آفتاب و زیبایی بهار با همدیگه بهرهها بردیم، زیبا و دلنشین.
۱۴۰۱ فروردین ۳, چهارشنبه
سوم فروردین
خب از روز قبل از تحویل سال مریضی بختکوار افتاده بود روی من و پسرم. نیمساعت قبل سال تحویلی فقط برای اینکه خواهرم دلگیر نشود خودم رو از زیر پتو کشیدم تا حوالی سفره.
خلاصه هر جور بود سال تحویل شد و بعد ادامه زیر پتو.
دوم فروردین چطور؟ آفتاب در آسمان دلبری میکرد و هوا بسیار دلچسب، بجه مریض و بیحال و نهایتا از پشت پنجره بیرون رو میدیدم. عصر ولی بچه افتاد رو سرفه و بعد هم استفراغ، کل پروسه یکساعت و نیم شد و بعد کمی آرام گرفت.
سوم فروردین؟ هوا آفتابی بود، هوا عالی وما همچنان در خانهایم.
۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه
۲۸ اسفند
عصر شنبهاس، ۲۸ اسفند هزار و چهارصد. بعد از خوردن یه ناهار مفصل زیر گرمای آفتابی لذتبخش، با پسرم لش کردیم تو رختخواب. هر دو نیمچه بیماریم. آن تب و ضعف داره و من همچنان درگیر سرفه. واقعا بعد از خونهی خود آدم هیچجا خونهی خاله نمیشه، دلگرمکننده، راحت، صمیمی، مهربون، دلنشین و همیشه پذیرا.
چه خوب که تو این غربت چنین جایی رو دارم، همین امیدوارم میکنه میون همهی بغضها، دلتنگیها و سرخوردگیها.
۱۴۰۰ اسفند ۲۰, جمعه
در آستانهی بهار
این یک هفته اخیر هر روز در حالی که آفتاب پهن شده کف آسمون و من ولو شدهام روی مبل و از بودن آفتاب لذت میبرم، هر بار هر بار با خودم گفتم قشنگ اومدن بهار حس میشه و چند ساعت بعد دوباره خزیدیم تو هوای ابری و بارونی.
صبح آنقدر هوا آفتابی و دلپذیر بود که دلم میخواست ساعتها این حال خوب کش بیاد ولی غروب نشده ابرهای تیره اومدن و بارون شروع شد.
باز هن هزاران مرتبه شکر از اینکه چند ساعتی آفتاب و گرماش رو حس کردم.
عدسهام هم پشت پنجره به لطف چند ساعت گرمای آفتاب جوونه زدن. شکر.
۱۴۰۰ اسفند ۱۴, شنبه
دلتنگی
بعد از دو ماه تعطیلی بچه رفت مدرسه و در اولین هفته حضورش یه ویروس دهنسرویس کن به مادرش تقدیم کرد. پنج شش روزی درگیرش بودم و هنوزم البته با شدت و حدت کمتر. در این همه سال مثل این شش ماه درگیری سرماخوردگی و گریپ و الخ نشده بودم، چقد سخت و گاها وقتی با میگرن و تهوع همراه میشه زجرآور.
به نظرم مادرها نباید مریض بشن، آخه کی به جز یه مادر میتونه دلسوز و پرستار بچهاش باشه؟! مامانا بلید سالم و قوی باشن چون وقتی مریض و شکننده میشن گاها کسی نیست حتی یه لیوان آب بده بهشون و بگه زودی خوب شو.
۱۴۰۰ اسفند ۸, یکشنبه
۳۹ سالگی
39 سالگی با خبر جنگ شروع شد. چقدر وحشتناک و تلخ، چقد مصیبت و نکبت...
۲۹ سالگی با کلی آرزو و امید شروع شد، ادامه تحصیل، کار و زندگی مستقل. فک میکردم تا قبل از سی سالگی آدم باید به یک ثبات در زندگی اجتماعی و اقتصادیاش برسد. من رسیده بودم. کارم را داشتم، ارشد را شروع کرده بودم و از همه مهمتر شروع زندگی مستقل در تهران. چقدر شجاع بودن آن روزها و بعد کارم به جایی رسید که آدرس خانهام را گم میکردم یک گوشه خیابان مینشستم و زار میزدم، مدام سردرد داشتم. تمام وسایل خانه را که نو خریده بودم چوب حراج زدم. با کمک مادرم همه چیز را فروختیم، خانه را پس دادیم. چقد آن سال سیاه بود. دیگر حقوق ماهانهای نداشتم واین موضوع چقد سرخورده و ناامیدم کرده بود با اینکه پسانداز خوبی داشتم. آدمهایی که یک روزی دم از دوستی میزدند حتی به ایمیلهایم جواب نمیدادند. چقد ضعیف و شکننده شده بودم، چقد ترسو و انزواطلبی. چقد ناامید چقد...
هیچوقت دیگه اون آدم باانگیزه و پرتلاش ۲۹ سالگی نشدم. به جاش هر روز منزویتر و محافظهکارتر شدم. از نوشتن فاصله گرفتم و از آدمها بیشتر.
خیلی از خودم دورم خیلی از اون سر پر شر و شور.
۱۴۰۰ اسفند ۴, چهارشنبه
کلاههایتان را من نگه میدارم!
دیروز برای تصویب اوضای ال صیانت و الخ کلی حرص خوردم. وقتهایی که حرص میخورم و یا فشار و استرسی رو تحمل میکنم قشنگ میزنه به پشت گردن و دستهام. هی حرص میخوردم و تو مغز خودم مشغول خودخوری بودم.
شب خواب مزخرفی دیدم در همان ارتباط. صبح موقع شنیدن چشمانداز بامدادی مدام فک میکردم خب حرص خوردن من چه فایده وقتی میبینم تو همین اینستا یه عدهای دغدغهاشون لباس عید یا مدل سفره نوروزه! یا اینکه درگیر ظرف و لباس فلان اینفلوئنسر هستن و الخ...
انگار هر کی تا خودش مستقیم با موضوعی درگیر نشه براش مهم نیس که فلان موضوع در سطح کلان به کجا میرسه؟
انگار مردم سر شدن و هر کسی ترجیح میده دو دستی کلاه خودش رو بگیره که باد نبردش و در همون حال انتظار دارن بقیه حرکتی بکنند و کاری انجام بدن!
هیچی دیگه امروز هم به سردرد و تهوع گذشت!
۱۴۰۰ بهمن ۲۶, سهشنبه
۲۵ بهمن
دهسال پیش چنین روزی من وارد یه دادگاه شدم و در برابر یه قاضی از خودم دفاع کردم. هیچ چیزی از اون دادگاه شبیه دادگاههایی که در فیلم و سریالها دیده بودم نبود.
الان که دوباره یادش افتادم بغض گلوم رو گرفت...
۱۴۰۰ بهمن ۱۷, یکشنبه
روزهای روشن در راه
روزها بلندتر شدهاند، هوا تا ساعت شش و حتی بیشتر هنوز روشن است و این یعنی کمر زمستان شکسته.
من آدم آفتاب دوستی نبودهام ولی روزهای طولانی ابری و نمناک و مریضیهای پی در پی مرا مشتاق لمس گرمای آفتاب کرده هر چند همان اشعههای گرمابخش میگرنم را به اوج میرسانند. واقعا آدمیزاد به چی میتونه چنگ بزنه برای رهایی، آرامش، لذت، دلخوشی لبخند و الخ...
۱۴۰۰ بهمن ۴, دوشنبه
ویروس کشدار کرونا
یکهو یادم اومد به جز الکی چرخیدن تو اینستا و توییتر میتونم سری هم به وبلاگم بزنم. بچه بعد از تعطیلات سال نو سه روز رفت مدرسه و بعد معلمش پیام داد که بچهاش کرونا گرفته و یه هفته نمیاد. هفته بعدش اون یکی بچهاش مثبت شد و این هفته خودش. همینجور الکی پلکی سه هفتهاس که بچه مدرسه نمیره و حتی با شنیدن اسم مدرسه شروع به جیغ و جاغ میکنه. بیرون هم یا هوا ابری و بارونیه یا آفتابی و یخبندان. هیچی دیگه از صبح تو سر و کله هم میزنیم تا شب ولی در عوض بچه خوب غذا میخوره، مریض نشده و این خودش خیلی عالیه.
تو ولگردیهام تو اینستا همیشه این برام سووال شده که چرا با این وضعیت اقتصادی خراب و گرونیها بخشی از ملت مدام دنبال عملهای جراحی زیبایی و انواع و اقسام تزریق هستن؟ قیمتها رو هم دیدم، ارزون که نیست یعنی برا اونا هست یا من خل شدم؟! یعنی بخش زیادی از تبلیغها مربوط به انواع تزریق و جوانسازی و این حرفاست بعد هم خرید لباس و لوازم خانگی! خب چرا؟!
گاهی فک میکنم چرا من انقد حرص میخورم انقد غصه میخورم که مردم ندارن، پس این همه بریز و بپاش و انواع جشن و ماهگرد و الخ چیه؟
بعد میگم اونی که نداره، اونی که لنگ نون شبه اصلا نمیدونه اینستا چیه...چه میدونم والا...از اینستا که بجز بریز و بپاش و گاهی هم نق و چسناله چیزی بیرون نمیاد.حالا گیرم یه اتفاقی هم افتاد یه استوری میذارن که آره ما هم حواسمون هست و الخ...یه ساعت بعد هم گور بابای همه بذار به شوافمون برسیم.
۱۴۰۰ دی ۱۹, یکشنبه
۱۸ دی۱۴۰۰
همین چند دقیقه قبل داشتم به متنی فک میکردم که میخواستم اینجا بنویسم. اینکه دیروز چقدر سرشار از خشم و کینه...رسیدم به کلمهی کینه و پرت شدم به اتاق بازجویی. بازجو رسیده بود به کلمهی کینه در یک کامنت و گیر سه پیچ که منظورت از کینه چی بوده؟! وای خدای من یک شبی که حتی نمیدونم تو چه شرایط و حالی بودم کامنتی با عنوان ناشناس گذاشته بودم و بعد حالا باید توضیح میدادم منظورم از کینه چه بوده؟!!! چه لحظههای ترسناک و پر استرسی، کار به جایی رسید که بازجو گفت خب من هم بلدم چطور قلمم را برای گزارشت بچرخانم...وای وای همه اینا فقط با یه کلمه کینه باید دوباره یادم بیاد.
حالا بیشتر میفهمم چرا همهی این سالها از نوشتن ترسیدم، چرا دیگه هیچوقت کلمههام جمله نشدن چرا حتی تو حرف زدن عادی هم گاهی دچار لکنت میشم و الخ...چه ترس عمیق و ماندگاری، چه زخم عمیق و جانکاهی.
صبح دیروز را با ویدئو حضور خانوادهی قربانیان پرواز اوکراینی در فرودگاه شروع کردم، مفصل زار زدم و میگرنم شروع شد. بعدتر چند ویدئو دیگر دیدم خشم، بغض و الخ
خبر مرگ بکتاش آبتین تیر خلاص بود به حجم کثافت دیروز ، چند روز قبلتر فیلمی از او دیده بودم روی دوچرخه که از مقاومت میگفت و مبارزه...
نصف شب بیدار شدم، فک کردم سردردم تمام شده ولی بود،ساعتها خوابم نمیبرد و فکرهای منفی مدام از ذهنم زبانه میکشیدند.
۱۴۰۰ دی ۱۲, یکشنبه
از انفرادی متنفرم
اسم زندان و انفرادی که میاد واقعا حالم بد میشه، حتی تصور یک لحظهاش حالم رو بد میکنه. یه لحظههایی بود فک میکردم تو یه دالان هزارتوی بتونی افتادم و دیگه هیچ راه خلاصی وجود نداره، ناامید...وای خیلی بده، خیلی.
ترس بازداشت و انفرادی و اینا همیشه با من هست، همون ترس و استرس هم هست که از صدای زنگ خونه میترسم، از صدای زنگ تلفن، حتی حوصله ندارم بل تلفن صحبت کنم و همون ترس فلج کننده کاری کرد که دیگه نتونم بنویسم.
با وجود همهی این ترسهایی که در وجود من حک شده ادمهایی رو که برای چندمین بار روانه زندان و انفرادی بشن رو نمیتونم درک کنم...
وقتی آدمیزاد میدونه طرف مقابلش چطوریه وقتی خبرها رو میخونه که چه اتفاقهایی اون تو میافته چه اصراری هست برا پا گذاشتن رو دم شیر مگر اینکه انقد قوی باشی و پی همهچی رو به تنت زده باشی که باز هم بخوای علنی و آشکارا حرفی بزنی یا عملی انجام بدی هر چند حق باشه ولی در جایی که نه قانونی ازت حمایت میکنه و نه عدالتی هست واقعا به چه قیمتی آدم با زندگی خودش قمار میکنه؟! بعله تو فضای مجازی هم بهت میگن قهرمان و فلان ولی چند نفر زجر کشیدن تو رو درک میکنن؟! چند نفر میفهمن به تو و خانوادهات چی گذشته؟! خیلی سخته، پیچیدهاس توضیح این قضیه ولی وقتی میبینم که آدمهایی که زندگیشون رو گذاشتن پای آرمان و اعتقادشان ممکنه در هر دورهای مورد عتاب مردم قرار بگیرن و دورهای بشن قهرمان و...
توضیحش سخته، فقط خود اون آدمه که میفهمه چی به سرش اومده حتی اگه بتونه در نظر دیگران قهرمان و اسوه باشه.
یه جا تو کتاب در زمانهی پروانهها یکی از خواهران میرابل میگه دلممیخواد مثل قبل زندگی کنم برای خودم و الخ ولی مردم از ما قهرمان ساختن و ما مجبوریم در قالب قهرمان زندگی کنیم...