۱۳۹۹ آذر ۲۷, پنجشنبه

امید

 گاهی ابرها تیره‌ترند و ناامیدی تا بیخ مغزم فرو می‌رود. گاهی آسمان کمی باز می‌شود خورشید می‌تابد هر چند هوا سرد است. اینجور وقت‌ها امید از آن ته‌ها سرو کله‌اش پیدا می‌شود.

اگر همه چیز خوب پیش برود هفته‌ی دیگر این ساعت‌ها پیش خانواده‌ام هستم پس از سه سال.

فک کنم وقتی چمدان را از کمد بیرون بیاورم و مدام جلوی چشمم باشد، مصمم‌تر می‌شوم و استرس‌هایم کمتر می‌شود. سفر با بچه‌ی شیطانی که دوست دارد مدام همه‌جا سرک بکشد خیلی سخت  ولیخواهد بود، آنهم در این شرایط کرونا و الخ.ولی وقتی  به این فکر می‌کنم که ادم‌هایی مثل پدر و مادرم چقدر چشم انتظارند مصمم می‌شوم به رفتن و تحمل همه‌ی سختی‌ها.

این بار باید برویم، خیلی‌ها منتظر ما هستند خدا هم حتما با ما همراه است.

۱۳۹۹ آبان ۱۳, سه‌شنبه

قرنطینه دو

 بچه اروم خوابیده رو تختش ولیم پتو رو کنار میزنه، نتونستم بی‌خیال بشم اومدم تو اتاقش رو زمین خوابیدم.نمی‌دونم چه مرضی دارن که شب شوفاژها رو خاموش میکنن؟

از جمعه دوباره قرنطینه شده، بیشتر یه کلمه پرطمطرقه و در عمل خیلی تفاوتی حس نمیشه، برای ما که تقریبا تمام این ماه‌ها تو خونه بودیم و تقریبا بدون هیچ رفت ؤ آمدی. تو خیابون هم انگار از رفت و آمد ماشین‌ها و آدم‌ها خیلی کم نشده هر چند مدارس تعطیل نشدن.

دیشب هر جور بود قبل از خواب ورزش کردم، سخته ولی حس خوبیه.

سرگرم کردن بچه هر روز سخت‌تر میشه مخصوصا که حدود دو هفته‌اس هر صبح با عطسه و اب‌ریزش چشم شدید شروع میشه و اکثر روزها با سردرد ادامه داره...از دو سه روز قبل بالای دندون جلوم هم ابسه کرده.حتی نمی‌دونم افت هس یا آبسه. دندونپزشکم هم که امروز یه نوبت داشتیم، دیروز هیچ پیامکی برا فیکس کردن قرار نفرستاد و کلا قرنطینه که میاد درد و مرض و چرک و آبسه هم از گوشه و کنار میاد.

یه کتابی بود که سه سال قبل چن صفحه‌ای خواندن و بی‌خیال شدم. این مدت هر چی تلاش کردم نتونستم با کتاب خواندن رو تبلت کنار بیام. رفتم سراغ همون کتاب و طی همین چند روز بعد از خوابوندم بچه هشتاد صفحه خواندم. واقعا یه وقتایی باید بی‌خیال کتابی شد و گذاشتش کنار تا اون زمان طلایی خواندن و لذت بردن ازش فرا برسه.

۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه

کرونای لعنتی

 آمار ابتلا هر روز بیشتر می‌شود و ترس و اضطراب‌های ما نیز. هر روز دنبال فرصتی هستم که خسته و کلافه نباشم، ذهنم درگیر چیزی نباشد و بتوانم چند دقیقه‌ای زبان بخوانم ولی دریغ، دریغ...

هوا خیلی سرد شده، به جز چندبار که رفتم برای ادامه‌ی کار دندون‌هام جایی نرفتیم. 

صبح ها حتی چهار و پنج بیدار می‌شوم و شب‌ها نهایتا هشت و نیم خوابم.

گاهی انقد خسته‌م که ورزش نمی‌کنم و عذاب وجدان هم می‌گیرم. 

سعی میکنم از روی تبلت کتاب بخونم ولی من آدم کاغذی‌م. کاش چند تا از کتاب‌هام اینجا بودن.

خسته، کلافه، سردرگم، کم‌امید همینجور روزها و شب‌ها پیش می‌روند.

لعنت به کرونا...

۱۳۹۹ مهر ۲۰, یکشنبه

غر شبانه

 هوا خیلی سرد شده، حتی وقتی چن ساعتی آفتاب میاد هوا خیلی سرده! چپیدیم تو خونه، حتی جرات ندارم برا پیاده‌روی ربع ساعته بچه رو بیرون ببرم. بچه‌ هم چارچنگولی چسبیده به تلویزیون و من هم درمونده‌تر از اونم که بتونم کاری کنم.

هوا سرد و بارونی‌، حجم خبرهایی که هر روز تلخ‌تر و سیاه‌تر می‌شن ادمی رو کلافه، درمونده و بی‌اعصاب‌تر می‌کنه. واقعا توان سر و کله زدن با بچه رو ندارم.  

غم فوت شجریان، هنرمندی که بیشتر از صداش شخصیت خودش رو دوست داشتم، رو دلم سنگینی می‌کرد. لازم داشتم حداقل چن ساعتی تنها باشم، گریه کنم ، سبک شم و برگردم به روزمره‌ها ولی با بچه‌ای که مدام بهت چسبیده و بی‌خیالت نمی‌شه فقط می‌تونی وسط شیطنت و داد و بیدادها اشک بریزی...این ماه‌هاهمه غم‌ها، خستگی‌هاو کلافگی‌ها فقط و فقط تلنبار شدن روی هم.

۱۳۹۹ مهر ۱۲, شنبه

روزمرگی

 حدود ده روز میشه که هوا ابریه و مدام بارون میباره، رسماً حبس شدیم تو خونه.

یه بار برا دندون و یه بار برا خرید رفتم بیرون. ماسک زدن مخصوصا تو محیط بسته رو مردم رعایت می‌کنند ولی فاصله رو نه. با اینکه تو هر صفی به فاصله یه متر خط رنگی کشیدن تا ملت به هم نچسبن باز میبینی یکی در کمترین فاصله ممکنه پشت سرت هست.

احتمالا در چند روز آینده محدودیت‌ها بیشتر میشه.

۱۳۹۹ مهر ۴, جمعه

اندوه پاییز

 از تابستون یهویی افتادیم تو پاییز حتی گاهی زمستون. هوای ابری و خاکستری با بارون نرم و پودری...

چقدر دلم می‌خواست زیر آفتاب نحیف روزهای خنک اخر شهریور تنها قدم بزنم...

چقدر همه‌ی این مدت دلم تنهایی خواسته و نداشتم.

چقدر مادر دست‌تنها بودن سخته، چقدر بچه مسولیت داره، چقدر همه‌چی به فنا رفته...

قبل‌تر بهار حساسیت داشتم ولی امسال یه روز از صبح تا ظهر انقد عطسه کردم که داشتم دیوونه می‌شدم، همه چی تغییر کرده. کیفیت بدن، حال، روح و روان...


۱۳۹۹ شهریور ۲۸, جمعه

اووه

 اتفاقی خبر برگزاری تولد یکی از کشته‌شدگان سال ۸۸ را بر سر مزارش خواندم. کیک تولد ۲۸ سالگی را باید فوت می‌کرد ولی...

بعد گفتم ای وای این بچه‌ها همه در همان سن ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ و چند سالگی مانده‌اند. برای همیشه سهراب یا ندا را با همان عکس‌های یازده سال قبل به یاد می‌آوریم. ولی خودمان دیگر به میانسالی نزدیک می‌شویم. حتی نمی‌توانم برای چند دقیقه به این چیزها فکر کنم، بغضم می‌ترکد و دوست دارم یکی اینجا باشد و در کنار هم یاد این روزها کنیم و با هم اشک بریزیم ولی خب کسی نیست.

هوا پاییزی پاییزی شده، چقدر دلم می‌خواهد ظهرها برم بیرون وسط خیابان‌ها و کوچه‌ها قدم بزنم ولی با بچه‌ای که فقط به مادرش می‌چسبد چکار می‌شود کرد؟!

۱۳۹۹ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

کارت رسید

 امروز هوا به سی و چهار درجه رسید ولی خیلی خوب و قابل تحمل بود. الان که دارم می‌نویسم سرم در حال ترکیدنه ولی خوشحالم که بالاخره کارت سفر بچه‌م رو گرفتیم. ماه‌ها درگیر بودیم ولی بالاخره درست شد. اتفاق‌هایی که هر کدوم در موقعیت مناسب می‌تونست شور و امیدم رو هزار برابر کنه هر کدوم انقد به اتفاق‌های سیاه و نکبتی درهم پیچید که دیگه از اون شادی عمیق که منتظرش بودم خبری نیست ولی هزار هزار شکر که بار سنگین دیگه‌ای از رو دوشمون برداشته شد.

۱۳۹۹ شهریور ۲۴, دوشنبه

کاشکی

 کاش یکی یه نوشیدنی داغ برام می‌آورد تا در این سکوت و زیر نور تبلت بدون صدای کسی بنوشم...کاش.

از دیروز حتی نتونستم پنج دقیقه یه جا اروم و بی‌صدا بشینم و گریه کنم.

گاهی مثل همین نیم‌ساعت پیش انقد درمونده‌م، انقد کلافه‌م و انقد همه‌ی حس‌های منفی هجوم میارن که نمی‌دونم چیکار کنم.

چقدر مادر بودن و دست تنها بودن همراه با دلتنگی و غربت سخته، خیلی سخت.

رفتم پست اخر یه سرخپوست خوب رو خوندیم و قلبم دوباره مچاله شد.

۱۳۹۹ شهریور ۱۵, شنبه

بابا نوئل در راه

 هر سال موقعی که ترافل مورد علاقه‌م رو تو لیدل می‌دیدم، می‌فهمیدم دیگه بساط کریسمس و سال نو در راهه. 

امروز از سر بی‌حوصله‌گی سوار بر ماشین رفتیم به مجتمع در مرز بلژیک. باورم نمی‌شد یه کم بعد از  ورودی بساط تزیینات کریسمس و سال نو رو چیده بودن. اول فک کردم فقط در حد عروسک و چراغ‌هاس ولی جلوتر که رفتیم دیدم رسماً ترکوندن. 

خب احتمالا چون انار مرگ و میر در بلژیک با توجه به جمعیت زیاد بوده و همچنین قرار گرفتن این مجتمع در مرز با فرانسه و ترس از ازدحام جمعیت در هفته‌ها و ماه‌های لینده ترجیح دادن زود به پیشواز برن تا مردم از حالا فرصت خرید داشته باشد و ندارن برای روزهای اخر.

مدرسه‌ها هم از سه‌شنبه باز شده، اونم نتایج‌ش تا دو هفته دیگه در میاد! البته که امروز انار ابتلا به نه هزار نفر رسیده که خیلی زیاده.

چه سالی شد امسال، نه فهمیدیم چطور زمستون شد، بهار،تابستون و الان هم پاییز.




۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

کورسوهای امید

 بالاخره ایمیل آمد و برای دو هفته دیگه نوبت پرفکتور داریم، امیدوارم که مرحله‌ی اخر باشه در این پروسه‌ی طاقت‌فرسا.

وسط این روزهای نکبت گرفته اینکه آدم‌های زیادی از تجربه‌های تلخ و ازار دهنده تعرض و تجاوز می‌نویسند مرهم دردهای کهنه بیشتر ماست.

همه‌ی خاطره‌های سیاه پس‌زده دوباره روشن می‌شوند، همه‌ی ان دردها و رنج‌ها و سکوت‌های طولانی.

کاش از این به بعد کمتر قربانی شویم، بهم جسارت و قدرت بدیم، همدلی و همراهی کنیم.

۱۳۹۹ شهریور ۲, یکشنبه

دلگیرم از این شهر سرد

 خیلی دلم شکسته، فقط وسط گریه‌های بی‌امون تو تاریکی خدا رو صدا زدم. گفتم خیلی بی‌کسم کمکم کن و چند دقیقه بعد اروم گرفتم. کاش خانواده‌ام پیشم بودن، کاش یه دوستی نزدیکم بود...

چقدر دلم گرفته، فقط و فقط امیدم به خداست و بس.

۱۳۹۹ مرداد ۳۰, پنجشنبه

همچنان منتظر

 اینجا انگار تغییراتی کرده!

اتفاق خوب این مدت ورزش کردن تقریبا هر روز است. با یکی از دیگ‌های اینستاگرامی که خود 

ش وقت می‌ذاره و همه حرکات رو انجام میده و بهم انگیزه میده که منم انجام بدم و نتیجه خویش اینه که دیگه مثل قبل دراز کشیدن برام سخت و ازار دهنده نیس.

بالاخره کارت اقامتم بعد از هشت ماه به دستم رسید، همه این مدت فقط قرار بود یه ادرس تغییر کنه. حالا برای مدارک نیاز به برگه تولد بچه بود، من گفتم به جای رفتن به شهرداری درخواست انلاین بدیم. خوش خیال بودم که فک کردم سریع انلاین برامون میفرستن. از دوشنبه که درخواست دادیم هنوز نرسیده، چرا?0چون تو شرایطی که می‌گن مراجعه نکنید انلاین کارها رو پیش ببرید، برگه رو پست کردن!!!و هنوز هم نرسیده واقعا سیستم اداری فاجعه‌ای دارن. برا کوچکترین مسایل انقد گرفتارم. کاری که با مراجعه زیر ده دقیقه انجام میشد حالا شده این. واقعا هربار سر هر قضیه اداری انقد روح و روانم به فنا می‌ره که فرسوده شدم. فقط باید درگیر این سیستم شده باشی تا بفهمی چی میگم. حتی از گفتنش و فک کردن به این پروسه هم خسته‌ام، خیلی. کاش تموم بشه. لعنت بهشون، اخه چرا یه کار ساده انقد دنگ و فنگ داره. منم خل‌م فک کردم اینترنتی اقدام کنیم کار زودتر میشه...فقط می‌خوام تموم شده.

۱۳۹۹ مرداد ۱۲, یکشنبه

ورزش می‌کنم

نسبت به زندگی آینده‌ام بیمناک‌م و از حجم ناتوانی‌های خودم درمونده. تنها دلخوشیم تو این غربت و تنهایی بی‌انتها پسرمه که گاهی از حجم زیاد خستگی نمی‌تونم مادر خوب و مهربونم براش باشم ولی به خودم حق می‌دهم.
سه روزه ورزش رو شروع کردم و خوشحالم از عرق ریختن. تنظیم کردم عصرها وقتی هنوز بچه خوابه ورزش کنم، حس خوبی ازش دارم. می‌خوام حداقل سالم باشم تا بتونم به بچه‌ام برسم. باید بیشتر مراقب باشم که مریض نشم.
از اینکه بیکارم، از زبان متنفرم و هر وقت می‌خوام برم سمتش تمرکز ندارم، از نداشتن دوست، از این حجم زیاد تنهایی و دوری می‌ترسم و نگرانم.
اگه تا اینجا اومدم می‌دونم که خدا حواسش بهم بوده و مامانم همیشه برام دعا می‌کنه. چقدر دلم براشون تنگه، کاش...کاش...

۱۳۹۹ مرداد ۱۰, جمعه

شرح زندگی

تصمیم گرفتم جدی ورزش کنم و امروز اولین جلسه تمرین رو تو خونه انجام دادم. اینستا رو از رو گوشیم پاک کردم و این بهترین کاره.
مدام می‌خواد حرص بخورم، مگه بی‌کارم!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هیچ‌ خبری از کارت اصلی و کارت موقت نیست، هیییچ. دستمون از همه‌جا کوتاه و هر بار تلفن زدیم جواب این بوده، منتظر باشید در حالی که بعد از هفت ماه هنوز هیچی دست ما رو نگرفته. هر بار به این پروسه فرسایشی فک می‌کنم حالم بده می‌شه، یه وقتایی زار می‌زنم ولی هیچی هیچی دست من نیست.
دلم تنگه، کاش زودتری بارقه‌ی امیدی چیزی پیش بیاد.
فک کنم از پاییز تا حالا موهام رو رنگ نکردم. راضی‌م واقعا روند طبیعی‌ داره پیش می‌ره. موهای سفیدم خیلی خیلی زیاده ولی باهاشون مشکلی ندارم.
اخرین بار اسفند 96 ایران رفتم ارایشگاه و دیگه هیچی.
اینجا آرایشگاه خلاصه میشه به آرایش مو و رنگ. هیچ جا خبری از برداشتن ابرو نیست. نمی‌دونم چیکار می‌کنن یا کجا میرم. در هر حال من با تمام ترکیب سر و صورتم کنار اومدمو مشکلی ندارم. هر از گاهی اگه حالی بود خودم ابروم رو تمیز می‌کنم اگر نه هم که هیچ.

۱۳۹۹ تیر ۳۰, دوشنبه

خسته‌م

دلگیر و بسیار دلتنگ‌م برای مامانم، بابام، داداشم و همه‌ی اونایی که منتظرم هستن. دیگه خسته شدم از این همه انتظار، یه سیستم اداری داغون و فس‌فسو ببین چطور ما رو الاف کرده و بعد هم ویروس.
خیلی دلم شکسته خدا، خیلی خسته‌م و تنها امیدم اینجا اینه که تو هستی که دعای مامانم هست که محبت خواهرم هست...

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

شب نوشت

دلم گرفته و اینجا بهترین جاست برای نوشتن. هوا زودتر از قبل تاریک می‌شن و بعد از چند روز هوای ابری و بارونی قراره هوا گرم و افتابی بشه. باورم نمیشه انقد با هوا درگیرم. وقتی هوای ابری و بارونی کشدار میشه دلم می‌گیره و دنبال آفتابم ولی آفتاب هم که میاد گرما و شرجی هم میاد و دوباره منتظر ابر و بارون می‌شم و هی...
از دوشنبه سردرد بدی داشتم تا همین امروز که درد کمتر شد. فک کنم یه بخشش به خاطر استرس و فشار روانی اخبار در شبکه‌های مجازی بود و اینکه بیمارگونه مدام رفرش می‌کردم در نهایت اینستا رو از رو گوشی حذف کردم و فک کنم حالم آروم‌تر شد.
از فردا باید و باید و باید برنامه روزانه بنویسم، حتی به نظرم مهم‌تر از غذا اینه که حتما با بچه برم بیرون از خونه هر چقدر هم که سخت و طاقت‌فرسا باشه.
وظیفه‌مه که ساعت‌های بیشتری با بچه بگذرونم، صبورتر و آروم‌تر باشم هر چند که خسته‌ام.

۱۳۹۹ تیر ۲۴, سه‌شنبه

کارت آماده تحویل

خب جمعه در حال دپسردگی و ناامیدی بودم که یهو پیامک اومد که بعله کارتتون اماده است بعد شش ماه، و به سایت مراجعه کنید. دوشنبه و سه‌شنبه هم تعطیلی‌م چون جشن ملی‌ه.‌حالا کجای سایت؟ هیچ جایی مشخص نیست و کسی هم تا چهارشنبه پاسخگو نیست.قسمت دردناک قضیه اینه که ما همه مدارک رو داخل یه نامه فرستادیم و دو تا پاکت هم گذاشتیم که اونا کارت رو بفرستن. تو ماه می برا من یه کارت موقت فرستادن و برای او نه. زنگ زدیم گفتن می‌فرستیمو یه ماه منتظر موندیم، دوباره زنگ زدیم و گفتن اه به همکارمون میگیم بفرستن. پروسه کارت سفر بچه رو با همون کارت موقت می‌شد شروع کرد ولی من داشتم و اون نه!!! دو ماه هم اینجوری الاف شدیم، نمی‌دونم چه حکمتیه ولی امیدوارم حداقل پیامک بیاد که کارت او هم اماده است...سرویس شدیم

۱۳۹۹ تیر ۱۹, پنجشنبه

انتظار می‌کشم

حدود یک هفته‌اس که هوا ابری و بارونیه. کرونا هم که همچنان هست و هر روز یه خبر و اخطار جدید تلنبار میشه رو بقیه اخبار.
گاهی به شدت ناامید و سرخورده میشم و دل می‌خواد فقط پناه ببرم به جای بدون صدا، خبر و آدم‌ها.
این هم شدنی نیست، حتی برای لحظه‌ای. بچه‌ای که مثل دم بهم چسبیده و تنها امید و پناهش من هستم رو چکار کنم؟!
خبری از کارت‌ها نیست، هر وقت بهش فک می‌کنم خالم خیلی بد میشه، خیلی...شش ماه گذشته و ما هنوز کارتی دریافت نکردیم فقط یه تغییر آدرس داشتیم...
امروز صبح به همسایه سلام کردم، مرد ریشوی عرب. جواب نداد، حتی نگاه هم نکرده...کی باورش میشه تو قلب یه کشور اروپایی آدم‌های زیادی مدل این آدم باشند با همون مدل ظاهر و پوشش داع...شب‌ها. همون مدل ریش، سر تراشیده، نوع لباس...سلامت رو هم جواب ندم و الخ....زن‌هاشون هم فوق محجبه و گاها فقط چشم‌هاشون قابل دیدن باشه...و هر کدوم حداقل سه تا بچه داشته باشند و الخ...
زندگی‌نامه ادوارد سعید رو‌می‌خونم، دلم می‌خواست کتابش رو بخرم ولی دیگه با رمز دوم کاری نمیشه کرد، هزینه پست هم که خیلی زیاد شده، مسافری هم که نیست...مدت‌ها دنبال نسخه الکترونیکی‌ش بودم که اونم جایی نبود ولی چند روز قبل کانال تلگرامی پی‌دی‌اف ش رو گذاشت، خدا خیرش بده.
دوست دارم هر روز چند فلاکس چایی بخورم، حس می‌کنم تنها چیزی‌ه که دلم رو آروم می‌کنه.
خدا کنم فردا نامه بیاد، خداااا خیلی منتظرم.
یادم رفت بگم که چن روز هم هست آب گرم نداریم و تا فردا عصر هم نخواهیم داشت، قشنگ همه چی برا ریدن به حالم مهیاست.

۱۳۹۹ تیر ۱۰, سه‌شنبه

لعنت بر کرونا ادامه دارد

هوا چطوره؟ بی‌ثبات و مزخرف. سه چهار روز قبل دما به سی درجه رسید و در حال غش و ضعف و بی‌حالی بودیم و حالا پتو پیچ افتادیم یه گوشه‌ی خونه.
هفت ماه شده و هنوز خبری از کارت‌های نیست، هفت ماه فقط برای تغییر آدرس در کارت اقامت.
سه‌شنبه دو هفته پیش زنگ زدیم پرفکتور و به صورت معجزه‌آسا کسی پاسخگو بود. گفت که شماره پرونده اتون ثبت شده و منتظریم که کارتتون صادر بشه و پیامک بدیم.
قرار شد حداقل یه کارت موقت بفرستن برای او که هنوز خبری نیست.
هر دو با هم و در یک نامه مدارک رو فرستادیم، کارت موقت من رو اواسط می فرستادن و برای او هم هیچ.
برای کارت سفر بچه نیاز داریم که حداقل کارت موقت هر دمون باشه که اونم نیست.
بیش از یکساله که درگیرم برای کارت سفر بچه و این داستان همچنان ادامه دارد...

۱۳۹۹ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

نکبت کرونا

بعد از سه ماه پرفکتور باز شد، ولی چه فایده! پشت نرده‌ها چهار تا آدم ماسک به دهن ایستاده‌اند و جواب درست و حسابی که نمی‌دهند هیچ خیلی راحت و خونسرد می‌گن برید از اول اقدام کنید.
یعنی پنج ماه انتظار کشیدیم برای هیچ و پوچ!
نامه‌ی مربوط به تغییر آدرس در کارت اقامت پنج شش روز قبل از قرنطینه به دستمان رسید نوشته بود که کارت اصلی، پاسپورت و همان نامه را ببریم تحویل دهیم و الخ که خورد به تعطیلی سه ماهه و حالا می‌گن از اول باید مدارک رو‌پست کنید، خب چرا؟ ما شماره پرونده داریم و مدارک مون موجوده چرا نباید کسی پاسخ بده؟!
حالم خیلی بده بود؛ کلافه، بی‌حوصله، خسته...
سیستم اداری و کاغذبازی فرانسه نمونه‌اس، فک نکنم جایی به کندی و مزخرفی و اعصاب خوردی اینها وجود داشته باشه.
تنها امیدم خداست، کاش زودتر نشونه ای یا بارقه‌ای از امید برام بفرسته...منتظرم خدا.

۱۳۹۹ خرداد ۹, جمعه

چه باید کرد؟

شب‌ها حجم زیادی از غم، غصه، دلتنگی، ناامیدی و آمدنم بهر چه بود هجوم میاره تو کله‌م انقد زیاد و شدید که تا ساعت‌ها همینجور درگیرم برای خوابیدن.
صبح که میشه نور رو که می‌بینم انگار دوباره یه موجود دیگه از وسط اون خرابه های شب بلند میشه و زندگی رو شروع می‌کنه.
واقعا آدمی به امید زنده است حتی تو تاریکترین لحظه‌ها. هر وقت گرفتار تاریکی می‌شم بعدش یه اتفاق روشن می‌افته یه چیزی که دوباره من رو سرپا نگه میداره، دلم رو کنی آروم می‌کنه.
این چن روز حسابی بهم ریختن از خبرها. از مجلس بگیر تا داستان تکراری زن‌کشی...
بعضی وقتا انقد مرور میکنم تو مغزم که حالت تهوع میگیرم .از این حجم ناآگاهی، تعصب کور و تکرارش و ناتوانی خودم. اینکه هیچ کاری ازم بر نمیاد و الخ...

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

لعنت به کرونا

یه دردهایی هست که فقط برای خود آدم درده و حتی گفتنش برای دیگران نه تنها عمق درد رو‌کم نمی‌کنه که حتی ممکنه خیلی بی‌اهمیت باشه.
از پاییز تا همین دو روز پیش همه‌ی تلاش‌ها برای گرفتن کارت سفر با مشکل رو به رو شده.
پاییز که خواستیم اقدام کنیم یهو بعد سه سال نامه‌ی خونه اومد، تا کارای خونه بشه و اسباب کشی کنیم و اقدام برای تغییر آدرس سه ماه طول کشید. دو ماه هم طول کشید تا نامه بیاد و درست زمانی که باید کارت جدید رو تحویل بگیریم قرنطینه شروع شد و تعطیلی که تا یه ماه دیگه ادامه داره.
ای بابا...چی میشه گفت، جز صبر.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۵, جمعه

سال‌های دور از خانه

به اندازه‌ی یه دهه خسته‌ام، به اندازه یه دهه درجا زدم و پر از حس‌های منفی...
فک کنم چهار سال شده که اردیبهشت های شیراز رو ندیدم، عطر گل‌های ابشارطلایی، بهارنارنج، باقله گرمک، فالوده و الخ...
عمیقأ دل تنگم و سرخورده.


۱۳۹۹ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

تداوم قرنطینه

قرنطینه تا ۱۱ می یعنی یک ماه دیگه تمدید شد. قراره تا اون موقع بتونن ماسک در اختیار همه قرار بدن. چه روزهای پر از سرخوردگی، ناامیدی و درماندگی داریم و خواهیم داشت.
غروب زباله‌ها رو‌ بردم بیرون، جلو در ورودی کلی کاغذ تبلیغاتی ریخته بود، اطراف سطل‌های زباله هم پر از زباله بود. نمی‌دونم تو‌این وضع چرا مردم انقد همه‌جا زباله ریختن و مراعات نمی‌کنند! همسایه روبه‌رویی زباله‌اش رو گذاشته بود جلو در خونه، تعجب کردم. شاید کرونا گرفتن، نمی‌دونم. چن شب قبل هم پلیس اومده بود در خونه اشون...کاش میشد حداقل از حال هم خبر داشت و بهم در حد توانایی کمک کرد. چه روزگاری شده...همه‌ی چیزهایی روتین و عادی زندگی برامون داره میشه رویا و آرزو...


۱۳۹۹ فروردین ۷, پنجشنبه

سال کرونایی

قرنطینه چیز گهی هست یعنی برای من اینطوریه شبیه انفرادی. من با تنهایی مشکل چندانی ندارم ولی با تنهایی اجباری و اینکه اجازه و مجوز بخواهد مشکل دارم کل روح و روانم را درگیر می‌کند.
سال‌های زیادی است که خانه نشینم ولی می‌دانم هر وقت بخواهم می‌توانم از خانه بیرون بروم و الخ...الان؟ مجبورم خانه بمانم، مجبورم بیرون نرود. این اجبار این عدم قطعیت که وضع تا کی اینجور خواهد ماند حالم رو بد می‌کنه.
شب‌ها قبل از تاریکی کامل هوا می‌خوابم. چرا؟ هر چی به اعماق تاریکی می‌رویم افکار منفی و ناامیدی بیشتر سراغم میاد و بد و بدتر میشم.
صبح با اندک روشنایی حالم بهتره.
باور نکردنیه ولی این روزها هوا آفتابیه، درختا پر از شکوفه‌ان، دمای هوا عالیه ولی ما همگی پشت پنجره‌ها داریم به فنا می‌رویم.

۱۳۹۸ اسفند ۲۲, پنجشنبه

بالاخره نامه رسید

روزی حداقل سه بار جعبه پست رو چک می‌کنم، امروز هم حدود ساعت ۱۱ صبح چک کردم خبری نبود.
همین چند دقیقه قبل دوباره رفتم و بالاخره بعد از دو ماه و سه روز بالاخره نامه ها رسیدن. حالا تازه باید کارت اقامت مون رو تحویل بدیم تا کارت با آدرس جدید بهمون بدن.
وسط این حجم از فشار و استرس روانی چن دقیقه خوشحال شدم. هر چند حالا نگرانم که با بچه چطور بریم دنبال کارای اداری با این وضع کرونا و الخ...

۱۳۹۸ اسفند ۹, جمعه

کورنا

چن روزه استرس کورنا روز و شب نداشته برام، البته که شب بدتره استرس و‌نگرانیم.
روز آویزون اختیارم و شب همینجور مشغول تجزیه و تحلیل بدترین احتمال‌ها.
بیشتر نگرانیم به خاطر بچه‌اس، اینجا غریب و تنها چه کنیم اگه اتفاقی بیفته.
از داروخانه دستکش و ژل شستشو خریدیم. خانمی که اونجا کار می‌کرد گفت ماسک نمی‌فروشیم، ماسک ها رو برا بیمارستان‌ها فرستادیم و فقط به افراد بیمار با تجویز دکتر می‌دیم.
گفت شستشوی دست‌ها کافیه، جای نگرانی نیست و الخ...
خدا رحم کنه.

۱۳۹۸ اسفند ۶, سه‌شنبه

۳۷ سالگی

دیروز پنج اسفند تولدم بود، یک روز معمولی. معمولی برای ما طی چند ماه اخیر یعنی پر از استرس، نگرانی مدام و بالا و پایین کردن خبرها.
جو کرونا هم در وجودم رسوخ کرده، از بیرون رفتن هم می‌ترسم.
ماندیم خانه به صرف پن شکلات، آب هویج و غم دوری و دلتنگی.
واقعا اگر این پسرک چهارده ماهه نبود این ماه‌ها و روزهای چطور می‌گذشت؟ حتما سخت‌تر، دردناک‌تر، بی‌حوصله‌تر و الخ.
خدا رو شکر که هستی وروجک جان.

۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه

دل تنگی

ماه دیگر میشود دو سال که اعضای خانواده‌ام را لمس نکرده‌ام، باورنکردنی‌ست و غم‌انگیز.
این غم دوری هر لحظه و ساعت با من است گاهی تعجب می‌کنم که چرا هنوز نشکسته‌ام شاید هم تکه‌تکه‌هایم را بند زده‌ام و فک می‌کنم که هنوز نشسته‌ام.
نمی‌دونم کی این قضیه کارت درست میشه، به هیچ جا دستمون بند نیس و همه‌چی در هم گره خورده...

۱۳۹۸ بهمن ۴, جمعه

آرزوهام

آرزوی هر روزنامه اینه که حداقل ربع ساعت وقت مختص خودم داشته باشم بدون شنیدن نق و نوق بچه، نگرانی و استرس و الخ...
کی فک می‌کرد ربع ساعت آرامش و سکوت روزی بشه جز آرزوهام.
خب دیگه به طومار آرزوهام یکی دیگه اضافه شده، تقریبا همه چیزهایی که زمانی بخشی از زندگی معمولی‌م بودن حالا جز آرزوهام شدن از جمله دیدن خانواده‌ام.

۱۳۹۸ دی ۱۷, سه‌شنبه

اورانگوتان کوچک

ظهر سه‌شنبه اش. بچه منو به مرزهای روانی شدن می‌کشونه و بعد یهویی میاد دست می‌اندازد گردنم و همه چی از نو شروع میشه.
خب کلی نوشتم ولی نمی دونم دستم به چی خورد همه اش پرید. خسته ام و حوصله دوباره نوشتن رو‌ ندارم.
امروز هفت صبح به محض شنیدن صدای در، بیدار شد. در نتیجه، دستشویی رفتن مامان به فنا رفت. بچه مدام در حال رفت و آمده و چیزی به اسم نشستن و بازی کردن با اسباب بازی در ذهنش و عملش وجود ندارد. انرژی بی‌پایان بچه از کجا میاد؟!
خستگی معنا نداره و همه جا و همه چیز باید تست بشه.

بختک نکبت

چقد اتفاق افتاده تو‌اینترنت دو‌ ماه. اون آبان‌خونین و عمیقأ سیاه و تلخ...حتی فرصت هضم‌ش هم پیش نیومد.
اینم شاخ و شونه های هر روز ترامپ و بقیه.
چطور میشه آرامش روحی و روانی داشت؟ چطور میشه زندگی کرد؟ چطور میشه این حجم از خبرهای پر استرس و نگران‌کننده از سر ما دست بردارن؟!
بختک نکبت و بدبختی افتاده رومون. حاکمیت از یه ور مردم بی‌اعصاب، خسته و‌جون به لب رسیده که می‌خوان همدیگر رو‌ به هر بهونه ای بدون و از هم انتقام بگیرند به ور دیگه...
هر چه برای رفتن بیشتر دست و پا میزنم بیشتر گیر و‌گور جلو راهم سبز میشود. اواخر تابستان وقتی شنیدم که ممکن است ژانویه بتوانم به ایران بروم دلم هری ریخت و غصه خوردم که چقد دیرر. ده روز از ژانویه گذشته و با این سیستم تخمی اینجا حتی معلوم نیس تا عید هم کارها پیش برود یا نه...