۱۳۹۷ آذر ۸, پنجشنبه

ناگهان بانگی برآمد

دیروز نزدیک غروب از شدت کمر درد چپیدم زیر پتوی زرشکی‌رنگ و حسابی گرم و‌نرم، از شدت خستگی خوابم برد. یادم هست با استرس این دست و آن دست می‌شدم و‌با وجود درد دواب رفتم. بیدار شدم حوالی شش و‌نیم. تلفن او‌ زنگ زد و صدایش که با بلندی می‌پرسید کی؟ کی؟ و آن طرف که می‌گفت بلی فلانی مرده...

۱۳۹۷ آذر ۲, جمعه

ای کاش ها...

ساعت سه و ربع صبح جمعه‌ای. از دو‌ و‌و‌ ن بیدارم، چرا؟ بچه تکون خورد و دیگه نتونستم به خوابم هفت‌الهشتی که می‌دیدم ادامه بدم. ذهنم؟ درگیر و آشفته‌ی رفتا یه آدمیه که به نظرش داره محبت و لطف می‌کنه ولی انبوهی از حسهای منفی از جمله تحقیر و بدبختی رو روونه‌ی ما می‌کنه. دستت درد نکنه لطف می‌کنی مثلا فلان وسیله رو‌رکادو‌ می‌دی و ما هم هی تو تعارف و‌اینا کلی تشکر می‌کنیم و ازت می‌گیریم ولی کاش بفهمی ما خودمون به اندازه کافی به فکر هستیم و الخ...
کاش بفهمی وقتی می‌گم کمر درد دارم یعنی نمی‌خوام دو ساعت بالاجبار بشینم تو‌تخونه‌ات و به چرت و پرت‌هاتون گوش بدم. خودمم از وضع ایران با خبرم نمی‌خوام از اخبار تخمی فلان کانال تخمی تلگرام مطلع بشم و الخ...
خودم انقد به فکر هستم که تو این سرما حداقل تو‌ خونه مدام در رفت و آمد باشم و یه جا نیفتم، هر روز غذا بپزم و ظرف‌ها رو بشورم و بعد تو فک کنی من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم و الخ...
کاش بدونید چهل سال دوری از ایران هیچی از رفتارهای خاله‌زنکی‌تون کم نکرده، حتی همین رفتارها محبت هاتون رو هم کمرنگ می‌کنه.

۱۳۹۷ آذر ۱, پنجشنبه

شب نوشت

ساعت ۱۰ شبه، خیلی دلم می‌خواد بخوابم چون هم خسته ام و هم سرم درد می‌کنه ولی کوچولو‌ دلش می‌خواد شیطنت کنه و به هیچ صراطی هم مستقیم نیس.
دیشب حوالی ساعت ۷ هر جور که بود از پله‌ها رفتم پایین و ۲۰ دقیقه‌ای راه رفتم. بارون زده بود و دمای هوا نسبتا خوب بود. شب هم تا سرم رو‌گذاشتم رو بالشت خیلی راحت خوابیدم تا سه. امروز پیاده‌روی نرفتم ولی لباس های بچه رو شستیم و پهن کردیم تا بعد بذاریم تو سامش. خسته‌ام، خیلی ولی بچه نمی‌ذاره بخوابم.
ظهر داشتم اخبار رو‌رمی‌دیدم و اینکه انفجار و خونریزی در افغانستان به یه عادت تبدیل شده، چقد دردناک و‌ ترسناک:((

۱۳۹۷ آبان ۲۹, سه‌شنبه

سرمای استخوان سوز

ساعت چهار و‌ربع صبحه و بیرون حسابی هوا سرده. چایی دم کردم و نشستم کنار بخاری. از دیروز عصر یه گوشه از کمرم به شدت درد می‌کرد و نذاشت تا همین الان بخوابم. البته برای دقایقی بیهوش شدم و خواب هم دیدم، اونم خواب معلم کلاس سوم دبستان که دوست مامانم بود و سال‌ها قبل در تصادفی در جاده مشهد درگذشت. بعد که بیدار شدم باورم نمی‌شد خوابم برده و حتی چطور. خلاصه که درد هنوز هست و اون چند دقیقه خواب معجزه بوده.بچه بزرگتر شده و کارایی می‌کنه که باورش برام سخته، شیطون و بازیگوش.

۱۳۹۷ آبان ۲۵, جمعه

کجایی ای آفتاب؟

در حالی که قرار بوده این چند روز آفتابی باشه ولی حسابی ابری و هوا برفیه.‌کلن همه چی بهم ریخته از جمله آب و هوا.
دیروز خبر تجاوز رو خوندم و کمی بعد خیلی اشتباهی عکس رو دیدم. چرا؟ اعصابم خرد و خاکشیر شد و توییتر رو بستم تا بعد. دعوا سر انتشار عکس بود و مثل همیشه چن ساعت این دعواها ادامه داره و بعد موضوع بعدی شروع میشه.
کمربند طبی گرفتم ولی هر بار می‌بندم بچه فعالیتش شروع میشه و وقتی بازش می‌کنم آروم میشه هر چند کمربند رو سفت و محکم هم نمی‌بندم. ترجیح می‌دهم شرایط بچه خوب و راحت باشه تا خودم کمتر درد بکشم.
طوبی و معنای شب رو بالاخره رو‌کتابخوان می‌خونم. زندگی طوبی و سرسختی‌هاش انقد کشش داره که سختی نگاه کردن به صفحه کتابخوان رو تحمل کنم.
امروز ساعت چهار تا پنج صبح خواندنش و تا چند روز دیگه تمومش می‌کنم.
تصمیم داشتم این چند روز لباس های بچه رو بشورم و از آفتاب برا خشک‌کردنش استفاده کنم که زهی خیال باطل.

۱۳۹۷ آبان ۲۳, چهارشنبه

صبح چهارشنبه نوشت

هوا آفتابیه و این بهترین اتفاقه. لم دادم روی مبل و از روی کتاب‌خوان داستان طوبی و معنای شب رو می‌خونم. کتاب کاغذی برای خواندن ندارم. هر چی داشتم رو‌خوندم و چن تایی که مونده هر کاری کردم نتونستم بخونشون. با کتابخوان و تبلت راحت نیستم حالا هم از زور بی کتابی و فرار از حس بیهودگی خودم رو‌ موظف کردم به کتابخوان عادت کنم و تا صفحه ۶۰ پیش اومدم.
مامان چندین بار خواست بیاد و من گفتم نه، لازم نیست از عده‌اش بر میام. ولی آخر سر دل مامان و بابا طاقت نیاورد و مامان مصمم شد که بیاد و دی پیش من باشد. سفارت اما وقتی که داده برای اواخر بهمن و نهایتا آمدن مامان می‌افتاد حوالی سال نو در نتیجه آمدنش منتفی شد. چون معتقد هیتند که آن موقع آمدن مامان به درد من نمی‌خورد، در حالی که من دلم می‌خواست مامان وقتی اینجا باشد که من بتونم ازش خوب پذیرایی کنم نه اینکه او بیاید برای کمک به من. نتونستم باهاش در این باره حرف بزنم چون اگه دهن باز کنم حتما می‌زنم زیر گریه، خلاصه اینکه یک غمی رفته گوشه دلم و هی دارد عمق پیدا می‌کند.
وقت‌های سفارت تا ماه‌ها پر است و بعد می‌گویند سفر کم شده و بلیت‌ها چند برابر و الخ. هی.

۱۳۹۷ آبان ۱۸, جمعه

چه مبارک روزی

دیروز صبح ساعت ده وقت سونوگرافی سوم و آخر را داشتیم. انتظار هم نداشتم وقتی از آن اتاق بر میگردم آدم اسکی و‌متحولی باشم که آنچه را دیده هنوز هضم نکرده و حیران است. بله، قیافه‌ی نازنین و عزیز پسرم را دیدم. هنوز باورم نمی‌شود و هر بار که عکس‌ها و فیلمش را میبینم دوباره و صدباره اشک می‌ریزم. بار اولی که دیدمش سه سانت بود و حالا نوزادی است دو کیلو و ۲۰۰ گرمی. دستش را گذاشته روی صورتش و‌با فشارهای دکتر بالاخره دست را تکان می.دهد و‌چهره‌اش نمایان می‌شود. فک می‌کردم این سونوگرافی هم مثل دو‌تای قبلی است و انتظار سونوگرافی سه بعدی را نداشتم. خلاصه دیدن پسرک مرا و پدرش را از انرژی تخلیه کرد، رسما با فشارهای افتاده و‌تهی از انرژی به خانه رسیدیم و چه مبارک روزی بود؛ ۸ نوامبر برابر با ۱۷ آبان.‌بیش بادا

۱۳۹۷ آبان ۱۱, جمعه

بسته پستی رسید

هوا به نسبت خوب و قابل تحملی. امروز تصمیم گرفتیم بریم اداره پست و ببینیم چرا بسته پستی‌م نرسیده. گفتن رسیده و شنبه هفته قبل هم تحویل داده شده! دلم هری ریخت که یعنی کی بسته رو‌تحویل گرفته؟ خلاصه تا برسیم دم خونه و بریم از همسایه‌ها پرس و‌جو‌کنیم مشغول غصه خوردن شدم.
خوشبختانه بسته پستی رو‌یکی از همسایه‌ها تحویل گرفته بود و بازش کرده بود دیده بود لباس بچه توش هست و سریع بسته بودن. وقتی گفت که بسته پیشش هست از خوشحالی اشکم در اومد تا از پله‌ها اومدیم بالا و بسته رو باز کردم نمی‌دونم زمان چطور گذشت.
بسته رو باز کردم و فقط احساسات بود که فوران می‌کرد. چقد خوشحال و  ذوق زده  شدم، خیلی این روزها پروانه ایم.

۱۳۹۷ آبان ۱۰, پنجشنبه

گزارش پنجشنبه

بعد از سقوط ناگهانی دما و بازگشت ابرهای گردن‌کلفت و غم‌افزا دیروز و امروز آسمان کمی از در آشتی با ما وارد شده. هر از گاهی ابرها تکه پاره می‌شوند و آفتابی هر چند بی‌رمق را می‌بینیم و خدا رو شکر.
چن روزی هست که موش لعنتی وارد خانه و زندگی مان شده. دستگاهی خریدیم برای دور کردنش از خانه ولی دریغا. انگار زن جهش یافته‌ای دارد که همه چیز را دایورت می‌کند. با کمال وقاحت ترافل روی تله موش را هم تا نصفه خورده تا به ما بگوید بیلاخ. خلاصه به استرس و نگرانی این روزهایم این لعنتی بی‌شرف هم اضافه شده.
چند روزی که دستگاه روشن بود، سردردهای منم برگشته بودند. حدس زدم علت سردردها صدای دستگاه باشد که انگار بود.
دستگاه را خاموش کردیم، موش هم که دستگاه را به هیچ گرفته بود.
دیروز عصر جواب آزمایش‌ها آمد و همه چی خوب بود.
جمعه عصر هم باید دوباره برم برای خون دادن.
توییتر و اینستاگرام رو هم از روی صفحه گوشیم پاک کردم، زیادی آنجا ولگردی می‌کردم. جدا از تلف کردن وقت رفتار آدم‌ها، اتهام‌ها و بخش‌هایی که نثار هم می‌کنند دیگر غیرقابل تحمل شده! اینهمه القاب و برچسب را از کجا می‌آورند و حواله هم می‌کنند؟! روزگار کثیفی است...